فصل
هشتم:امكان ارتباط آگاهانه كامل با خداوند (3)
نقش اطاعت و
بندگى در ارتباط با خدا
از جمله احاديثى كه مىتوان از آن جهت اثبات
ارتباط و تقرّب كامل به خداوند استفاده كرد، حديثى است كه مرحوم ابن فهد حلى، يكى
از علماى بزرگ شيعه، آن را در كتاب عدة الداعى از طريق رسول خدا نقل كرده است كه
خداوند فرمود:
يَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنىٌّ لاَ أَفْتَقِرُ
أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ أَجْعَلُكَ غَنِيّاً لا تَفْتَقِرُ، يَا ابْنَ آدَمَ
أَنَا حَىٌّ لا أَمُوتُ أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ أَجْعَلُكَ حَيّاً لا تَمُوتُ؛
يَا ابْنَ آدَمَ أَنا أَقُولُ لِلشَّىْءِ كُنْ فَيَكُونُ أَطِعْنى فى ما أَمَرْتُكَ
أَجْعَلُكَ تَقُولُ لِلشَّىْءِ كُنْ فَيَكُونُ
(106)؛
اى فرزند آدم، من بى نيازى هستم كه نيازمند
نمىشوم، مرا در آنچه بدان امر كردهام اطاعت كن تا تو را بى نياز كنم كه نيازمند
نشوى.اى فرزند آدم، من زندهاى هستم كه نمىميرم، مرا در آنچه امر كردهام اطاعت
كن تا تو را زندگى يى بخشم كه نميرى.اى فرزند آدم، من به هر چه بخواهم، مىگويم:
«باش» پس مىشود، مرا در آنچه امر كردهام اطاعت كن تا تو را چنين سازم كه به هر چه
بخواهى، بگويى «باش» پس بشود.
اين حديث كه از محتوا و مضامين بسيار عالى
برخوردار است كه در فهم و تصور اذهان عادى نمىگنجد، از جوانب گوناگون قابل بررسى
است و ما فعلا از اين زاويه كه اين حديث مىتواند شاهد و مؤيد مطلبى باشد كه با برهان
عقلى ثابت شده است و آن اينكه انسان مىتواند ارتباط آگاهانه با خداوند داشته باشد
و تا آنجا به خداوند تقرب جويد كه به همه گرايش هاى فطرى خويش، از جمله قدرت
نامحدود، علم نامحدود، كمال و سعادت نامحدود، دست يابد و به واقع به همه خواسته هاى
نامحدود خود برسد. بر اساس اين روايت، اگر بندهاى از خداوند اطاعت كند، به او چنان
رفعت و عظمتى مىبخشد كه براى ما قابل فهم و تصور نيست و او را از مظاهرى از صفات
خود برخوردار مىسازد. خداوند جلوه هايى از قدرت لايزال خود را در اختيار او مىنهد
تا او مظهرى از قدرت الهى گردد. همان طور كه خود غنى و بى نياز است، او را برخوردار
از صفت غنا مىسازد تا بجز خداوند به ديگران نيازمند نگردد. (چنان كه ملاحظه مىشود
مؤمن از غنايى كه عين ذات الهى است برخوردار نمىگردد، بلكه خداوند مرتبهاى از غنا
كه همان غناى از ما سوى الله است و رسيدن به آن براى مخلوق ميسور مىباشد، در
اختيار انسان قرار مىدهد.)
در اينجا اين شبهه مطرح مىگردد كه وقتى ما در
خود مىنگريم، نيازهاى فراوانى را براى خويش مىيابيم و به عيان در مىيابيم كه
نيازمند عوامل، اسباب و پديده هاى پيرامون خود؛ نظير هوا، خورشيد و آب هستيم. تازه
بجز نيازهايى كه فعلا براى ما شناخته شدهاند، ما هنوز بسيارى از نيازمندى هاى خود
را نشناختهايم و بشر با پيشرفت علمى و رسيدن به مراحل عالىتر بر نيازهاى جديد و
ناشناختهاى واقف مىگردد. از زاويه ديگر، گرچه نيازهاى بشر بى شمار و رو به فزونى
هستند، اما تأمين حتّى اندكى از آنها نيز دشوار است و گاهى تأمين يكى از نيازها و
دسترسى به يكى از وسايلى كه براى زندگى مادى خود بدان محتاج هستيم، ساليانى تلاش و
فعاليت مىطلبد: گاهى چندين نسل براى اختراع و دست يافتن به وسيلهاى كه بشر بدان
محتاج است و از طريق آن بخشى از نيازهايش را تأمين مىكند، سرمايهگذارى مادى و
علمى مىكند. با اين وصف چگونه مىتوان پذيرفت كه انسان به مقامى مىرسد كه ديگر
نيازى به مخلوقات و عوامل پيرامون خويش ندارد و خواسته ها و نيازهاى خويش را با
اراده خود تأمين مىكند! اگر چنين باشد كه انسان بتواند با اراده خويش هر كارى را
انجام دهد و ديگر محتاج عوامل و اسباب نباشد، معاذ الله، به
مقام خدايى رسيده است و چنين امرى محال و اعتقاد به آن شرك و ناشى از جهل است.
پاسخ شبهه اين است كه دست يابى به قدرتى كه در
پرتوآن انسان بدون عوامل و اسباب مادى و تنها با اراده خويش به خواستهاش دست يابد،
ممكن است و در عين حال انسان شبيه خداوند نمىگردد. بهترين شاهد اين مدعا، وجود
پيامبران الهى است كه با اراده خويش كارهاى خارق العاده انجام مىدادند: با معجزه
مريض را شفا مىدادند، كور زاده را بينا مىساختند، و حتّى مرده را زنده مىكردند!
البته شكى نيست كه پيامبران، در دنيا، تنها به پرتو و شعاع ضعيفى از قدرت بى نهايت
خداوند نايل گشته و چنان نبود كه آنان در مقام عمل و ارائه معجزه خويش مستقل باشند،
بلكه با اذن و اجازه و اراده الهى معجزه از آنان صادر مىگشت.
مىنگريد كه مشيّت و اراده الهى پشتوانه و عامل
اصلى صدور كارهاى خارق العاده و ارائه معجزه از سوى پيامبران است و به علاوه، گستره
توانايى و قدرت انبياء و ساير اولياى الهى بر انجام كارهاى خارق العاده، در دنيا،
محدود بوده است و آنان بر هر كار خارق العادهاى توانا نبودهاند. از اين رو، شبهه
فوق از اساس باطل است و اگر ما لازمه اعتقاد به امكان انجام كارى از غير مسير طبيعى
و بدون استفاده از عوامل و وسايل طبيعى را شرك بدانيم، العياذ بالله، بايد معتقدم
گرديدم كه انبياى الهى مشرك بودهاند و خود را شريك خداوند مىپنداشتند و مردم را
نيز به شرك دعوت مىكردند! چون آنها از مردم مىخواستند كه معجزه آنان را مشاهده
كنند و شاهد باشند كه مثلاً چگونه مرده را زنده مىكنند. بنابراين، اينكه برخى از
فريب خوردگان متأثر از وهابيت خيال مىكنند كه نسبت اعجاز به پيامبر، امام معصوم و
امام زادگان و اولياى خدا كفر و شرك است، ناشى از جهل و عدم آشنايى آنها به قرآن
است. به عنوان نمونه، خداوند در قرآن درباره حضرت عيسى مىفرمايد:
وَ رَسُولا إِلى بَنىِ إِسْرَائِيلَ أَنِّى
قَدْ جِئْتُكُمْ بِأَيَة مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ
كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ
أُبْرِئُ الاَْكْمَهَ وَ الاَْبْرَصَ وَ أُحْىِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ وَ
أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا
تَدَّخِرُونَ في بُيُوتِكُمْ...
(107)؛
و عيسى را به عنوان رسول و فرستاده به سوى بنى
اسراييل (قرار داده كه به آنها بگويد:) من نشانهاى از سوى پروردگارتان براى شما
آورده ام: من از گِل، چيزى به شكل پرنده مىسازم و سپس در آن مىدمم و به فرمان خدا
پرندهاى مىگردد؛ و به اذن خدا كور مادرزاد و پيسى را بهبودى مىبخشم و مردگان را
به اذن خدا زنده مىكنم و از آنچه مىخوريد و در خانه هاى خود ذخيره مىكنيد به شما
خبر مىدهم.
نقش اطاعت
خداوند در جاودانگى انسان
هم چنين در آن حديث شريف خداوند مىفرمايد اگر
بندهام مرا اطاعت كند، به او حيات جاودان مىبخشم. شكى نيست كه انسان بيش از هر
چيز از مرگ مىترسد، چون خيال ميكند كه با مرگ زندگىاش به پايان مىرسد. براى او
زندگى از هر چيزى عزيزتر است و تلاش ها و فعاليت هاى او در راستاى تداوم همين زندگى
انجام مىپذيرد و از اين جهت، بالاترين آرزوى او رسيدن به حيات ابدى است. البته ما
معتقديم كه با مرگ زندگى انسان خاتمه نمىپذيرد و روح پس از مفارقت از بدن به حيات
خود ادامه مىدهد، اما چنان نيست كه همه ارواح از يك نوع حيات بر خوردار گردند و
چنان نيست كه ارواح عموم مردم پس از مرگ حتّى به مانند پيش از مرگشان فعال و
تأثيرگذار باشند و كماكان به فعاليت هايى كه در دنيا داشتند ادامه دهند. بلكه كسانى
كه در دنيا مراحل تعالى و تكامل معنوى و نفسانى را پيمودهاند و در زمره اولياء و
دوستان خدا قرار گرفتهاند و به فرموده قرآن: أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ
يُرْزَقُونَ
(108)،
حيات ابدى و اخروى آنان بالندهتر و شكوفاتر است و پس از مرگ، سطح تأثيرگذارى و
فعاليت هاى روح آنها گسترش مىيابد. چون آنها با مرگ از حصار بدن، محدوديت ها،
تنگناها و موانع رها مىگردند و به مانند پرندهاى
مىگردند كه سنگى را كه به پاهايش بسته بودند، باز مىكنند و او پر مىگشايد و
پرواز مىكند.
اگر كسى اولياء و دوستان خدا را پس از مرگشان
صدا بزند، آنها مىشنوند و پاسخ مىدهند و اهل دل پاسخ آنها را مىشنوند و اگر
كسى از آنان كمك و يارى بطلبد، به او كمك مىرسانند. البته اين مقام و منزلت اختصاص
به انبياء و ائمه ندارد و پيروان آنها و ساير اولياى خدا نيز از چنين منزلتى
برخوردار شدهاند. مهم اين است كه ما توفيق شناخت آنها را پيدا كنيم كه در اين
صورت ،كرامت ها و آثار وجودى آنان برايمان قابل درك خواهد بود. اگر خداوند توفيق
شناخت اولياى خويش را به انسان عنايت نكند و او را از اين نعمت بزرگ بى بهره سازد،
ديگر او قدر اولياى خدا را نمىشناسد و از آنان قدردانى نمىكند و رفته رفته كارش
به جايى مىرسد كه بر اثر جهل و عدم معرفت به مقام و منزلت اولياى خدا، كرامت هايى
كه از آنها نقل شده افسانه مىپندارد.
نمونهاى از كرامت هاى مرحوم ميرزاى قمى (ره):
از زمره اولياء و دوستان خدا كه پس از مرگ نيز كرامت هاى فراوانى از ايشان ظاهر
گشته مرحوم ميرزاى قمى است. فراوانند كسانى كه براى رسيدن به حاجت خود به مقبره
ايشان در قبرستان شيخان، در قم، رفتهاند و پس از خواندن فاتحه و سوره يس به حاجت
خود رسيدهاند. اين شخصيت بزرگ در نزد خداوند چنان منزلت و مقامى يافته كه بى ترديد
آثار وجودى و كرامات ايشان فراتر از مواردى است كه در زمان حيات ايشان رُخ مىداد و
كراماتى كه از ايشان سر زده به قدرى گسترده و فراوان است كه ضبط و جمع آورى آنها
بسيار دشوار مىباشد.
حضرت آيت الله بهجت، ادام الله ظله العالى،
درباره يكى از كرامت هاى مرحوم ميرزا در زمان حيات ايشان فرمودند: شخصى كه مقابل
مقبره مرحوم ميرزاى قمى دفن شده از اهالى قفقاز بوده است كه در زمان حياتش با
كاروانى از قفقاز ـ كه در آن دوران در قلمرو ايران بوده است ـ جهت انجام مراسم حج،
عازم مكه معظمه مىگردد. پس از زيارت خانه خدا و انجام مراسم حج، قدرى سوغات مىخرد
و در هميانش مىگذارد و به جده مىرود و سوار بر كشتى مىشود تا به ايران برگردد. از بد حادثه هميان
و سوغات و پول هاى داخل آن وساير وسايلش در دريا مىافتد و او هر چه تلاش مىكند،
موفق نمىگردد كه آنها را از آب خارج سازد. شديداً ناراحت و افسرده مىگردد و چون
دلى پاك و باصفايى داشته، خود را به نجف مىرساند و به حرم حضرت على(عليه السلام)
مىرود و پس از زيارت، به حضرت عرض مىكند من هميانم را از شما مىخواهم! شب در
خواب حضرت به او مىفرمايند: برو هميانت را از ميرزاى قمى بگير!
روز بعد مجدداً به حرم مىرود و به حضرت عرض
مىكند: من ميرزاى قمى را نمىشناسم و هميانم را از شما مىخواهم! شب دوم باز خواب
مىبيند كه حضرت به او مىفرمايند: به قم برو و هميانت را از ميرزاى قمى بگير! صبح
كه از خواب بر مىخيزد، پيش خود مىگويد: اينجا كجا و قم كجا و مجدداً به حرم
مىرود و هميانش را از حضرت مىخواهد؛ اما شب سوم باز حضرت را در خواب مىبيند كه
به او مىفرمايند: برو هميانت را در قم از ميرزاى قمى بگير. بالاخره چارهاى جز اين
نمىبيند كه روانه قم گردد و براى خرج سفر قدرى پول از رفقايش قرض مىكند و بالاخره
به قم كه مىرسد سراغ خانه مرحوم ميرزاى قمى را مىگيردو بعدازظهر خود را به خانه
ميرزا مىرساند. معمولاً در آن ساعت مرحوم ميرزاى قمى به استراحت مىپرداخته، از
اين رو وقتى در مىزند، خادم پشت در مىآيد و مىگويد: چه كار دارى؟ آن مرد
مىگويد: با ميرزا كار دارم. خادم مىگويد: ميرزا استراحت كرده است، برو يك ساعت
ديگر بيا. مرحوم ميرزا از داخل خانه صدا مىزند كه من بيدارم و خادم را فرا
مىخواند. وقتى خادم نزد ايشان مىرود، هميانى را به او مىدهد و مىگويد: اين
هميان را به آن مرد بده! آن مرد هميانش را مىگيرد و خداحافظى مىكند و متوجه
نمىشود كه چه كرامت بزرگى از ميرزاى قمى سرزده است.
وقتى به قفقاز مىرسد، پس از آنكه ديدارها و
رفت و آمد دوستان و خويشان به منزل او تمام مىشود و خانه خلوت مىگردد و او خستگى
سفر را از تن بيرون مىكند، با خانوادهاش به گفتگو مىپردازد و جريان سفر و از دست
دادن و مجدداً به دست آوردن هميانش را نقل مىكند. زنش مىگويد: چگونه هميانت در جده به
دريا افتاد و تو آن را در قم به دست آوردى و آيا وقتى در قم سراغ هميانت رفتى از تو
نشانىِ اجناس داخل آن را نپرسيدند؟ گفت: نخير، من به در خانه ميرزا رفتم و در زدم و
خادم آمد و گفت: ميرزا مشغول استراحت است، ناگهان ميرزا از اندرون خانه خادم را صدا
زد و هميان را به او داد تا به من بدهد. زنش گفت. آخر چطور نامت را نپرسيد و از كجا
مىدانست كه تو در خانه را زدهاى و از كجا مىدانست كه چه كارى دارى و اصلا چطور
هميان سر از خانه ميرزاى قمى درآورده بود!
مرد تازه متوجه شد كه چه كرامت بزرگى از ميرزا
صادر شده است و او غافل بوده! خيلى ناراحت و متأسف شد، زنش نيز او را سرزنش كرد كه
چطور تو چنين كرامت عظيمى را از آن مرد الهى ديدى و لااقل داخل خانه نرفتى كه او را
ببينى و دستش را ببوسى و همين طور هميان را گرفتى و آمدى! آن مرد تصميم مىگيرد كه
زندگىاش را در قفقاز رها كند و به قم بيايد و مقيم قم و خادم خانه ميرزا گردد.
روزى كه او به قم مىرسد، مرحوم ميرزا رحلت كرده بود و مردم او را تشييع مىكردند.
او نيز به جمع تشييع كنندگان ملحق مىشود و شديداً متأثر مىگردد و مىگريد و بر سر
و سينه مىزند و تصميم مىگيرد كه خادم مقبره و مجاور قبر مرحوم ميرزا گردد؛
بالاخره پس از آنكه مىميرد، او را پايين قبر مرحوم ميرزا دفن مىكنند.
نمونهاى
ديگر از كرامت هاى اولياى خدا
هم چنين حضرت آيت الله بهجت، ادام الله ظله
العالى، از يكى از دوستانشان نقل مىفرمودند كه يكى از بزرگان به همراه مريدان و
شاگردانش براى زيارت، شب هاى جمعه از تهران به قم مىآمد و به جهت آشنايى و رفاقت
به منزل ايشان وارد مىشد. او براى حضرت آيت الله بهجت نقل كرده بود كه شبى پس از
نماز مغرب و عشا كسى در زد، رفتم در را باز كردم و ديدم آن عالم بزرگ با همراهانش
پشت در هستند؛ او و همراهانش را به خانه دعوت كردم. در آن زمان، امكان تهيه غذا از
بازار براى ما ميسور نبود و چون جريان را به همسرم گفتم، او گفت من براى دو نفرمان
غذا درست كردهام و اگر او به تنهايى آمده بود مىشد آن غذا را سه نفرى بخوريم؛ اما غذايى كه با آن بتوان بيست
نفر را سير كرد در خانه نداريم. من گفتم: به هر جهت آنها مهمان و محترمند و بايد
فكرى كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بهترين راه اين است كه جريان را به خود
آقا بگويم، شايد او بتواند كارى بكند؛ چون با غذاى دو نفر كه نمىشود بيست نفر را
سير كرد و اگر براى آنها شام تهيه نشود، تصور مىشود كه ما كوتاهى كرده ايم.
بالاخره نزد آقا رفتم و آهسته جريان را به
ايشان گفتم. ايشان گفت: هر وقت خواستيد شام را بكشيد مرا خبر كنيد! نزد همسرم كه
برگشتم، او گفت: به آقا جريان را گفتى؟ گفتم: بله. او پرسيد كه آقا چه فرمود؟ گفتم:
او فرمود كه به هنگام شام مرا خبر كنيد. همسرم گفت: بالاخره بايد كارى كرد، غذاى دو
نفر را كه نمىتوان در اختيار بيست نفر قرار داد. من گفتم: حتماً آقا فكرى در سر
دارد. وقتى شام آماده شد، من نزد آقا رفتم و گفتم: شام براى دو نفر حاضر است. آن
عالم بزرگ به آشپزخانه آمد و گفت: پارچه سفيد و خشك و تميزى بياوريد؟ پارچهاى
آورديم. او پارچه را روى قابلمه خالى پهن كرد و دوسه بار دستش را تكان داد و ذكرى
گفت و بعد فرمود: غذا را بكشيد. در كمال شگفتى مشاهده كردم كه قابلمه پر از غذاست،
به گونهاى كه همه خوردند و غذا زياد هم آمد! آرى، نه تنها پيامبر قادر بود كه با
معجزه، با ران گوسفندى غذا براى بيش از چهل نفر تهيه كند و تازه غذا زياد هم بيايد،
بلكه چنين كرامتى از پيروان صادق آن حضرت نيز ساخته است و اين مصداق حديث شريف قدسى
است كه به توضيح و بررسى آن پرداختيم.
بى شك دست يافتن به چنين مقام عالى و بلندى كه
با اراده و خواست سالك و ره يافته به قرب حق حاصل مىگردد، ممكن نيست، مگر با ايمان
راستين به خداوند و تمرين و رياضت در مسير بندگى خدا و اطاعت و رضايت به خواست او و
پشت پا زدن به خواسته هاى نفسانى و نيز عمل به سنّت پيامبر و پيروى ائمه معصومين.
دراين صورت، اراده انسانى به اراده الهى متصل مىگردد و با اذن و مشيت الهى، در
پارهاى موارد، حصار محدوديت ها و موانع را كنار مىنهد و فراتر از عوامل طبيعى،
انسان به خواستهاش دست مىيابد و به طور حتم و مسلماً ظهور و نُمود كامل آن مقام متعالى و نامحدود در
بهشت و جهان آخرت است. مؤمنان راستين و اولياى خدا پس از چشم بر بستن از دنيا و
جهان ماده و بار يافتن به رضوان الهى و جهان آخرت و رهايى از همه محدوديت ها و
اسباب و عوامل محدود ساز جهان ماده، به نقطه اوج قدرت و اراده نامحدودى مىرسند كه
در پرتو اتصال آن دو به قدرت و اراده الهى، مؤمن ره يافته به قرب حق و رضوان خدا،
به همه خواسته هاى نامحدود خويش خواهد رسيد. آنجاست كه او با اراده خويش نعمت هاى
لايزال حق را براى خويش مهيا مىسازد و هر چه بخواهد در اختيارش قرار مىگيرد: وَ
فِيهَا ما تَشْتَهِيهِ الاَْنْفُسُ وَ تَلَذُّ الاَْعْيُنُ...
(109)؛
و در آن (بهشت) آنچه دل ها مىخواهد و چشم ها از آن لذّت مىبرد موجود است.
پس وقتى دراين حديث شريف و ساير احاديث از
مقامات متعالى و عالىاى سخن گفته مىشود كه پيامبران و ائمه معصومين(عليهم السلام)
كه برخوردار از ولايت تكوينى بودند، بدان ها دست يافتهاند ـ البته اين مقامات
اختصاصى به آنها ندارد و دستيابى به آن مقامات براى سايرين نيز ميسور است ـ نبايد
پنداشت كه خداوند در اين دنيا آن مقامات را به دوستانش عنايت مىكند. چنين پندارى
ناشى از غفلت از حقارت، خردى و محدوديت دنيا در برابر جهان بى نهايت آخرت است. اگر
نيك بنگريم، متوجه مىگرديم كه زندگى دنيا در برابر زندگى ابدى انسان در آخرت، چون
چشم بر هم زدنى بيش نيست و دامنه زندگى ما در دنيا، در برابر امتداد و گستره زندگى
ابدى ما، كوچكتر از حدّ تصور است و به واقع اين زندگى محدود در برابر زندگى بى
نهايت اخروى انسان، رقمى به حساب نمىآيد. با اين وصف چگونه مىتوان انتظار داشت كه
مقامات نامحدود و خواست هاى نامحدود انسان در همين دنيا بروز و ظهور يابند؟
لقاء و
مشاهده خداوند عالى ترين ثمره ارتباط با او
هم چنين در ارتباط با مقام اتصال و ارتباط با
خداوند، اميرمؤمنان(عليه السلام)، در دعاى كميل، به پيشگاه خداوند عرض مىكند:
فَهَبْنى يا إِلهى وَ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ
رَبّى صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ وَ هَبْنى يا إِلهى
صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكيْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلى كَرامَتِكَ...؛
اى خداى من و سيد و مولا و پروردگار من، گيرم
بر عذاب تو صبر كردم چگونه بر فراق تو صبر كنم. خداى من، گيرم بر حرارت آتشت صبر
كنم، اما چگونه چشم از لطف و كرمت بپوشم.
كسانى كه مزه محبت و وصال خداوند را چشيدهاند،
اگر به ديدار خداوند نايل گردند، چنان لذّتى از لقاى الهى مىبرند كه حتّى تحمل
عذاب جهنم نيز براى آنها آسان مىگردد. براى آنها سخت ترين دردها، فراق و دورى از
خداوند است كه بر ايشان از هر عذابى سختتر و كشندهتر است. (درد ورنج فراق وقتى در
كام انسان مىنشيند، كه لذّت وصال محبوب را چشيده باشد و از اين جهت، كسى چون
على(عليه السلام) كه مزه وصال محبوب را چشيده، از تلخى و سوزش فراق مىنالد و شكوه
مىكند.) گرچه درك اين مطلب براى ما دشوار است، اما آن مطلب واقعيتى است كه اولياى
خدا بدان دست يافتهاند و شاهد صدق آن، سخن حضرت است. اگر كسى جز حضرت چنين سخنانى
مىگفت، شايد امكان حمل آن بر اغراق و گزافه گويى بود؛ اما كسى چنين سخنى را بيان
كرده كه معصوم و مقام خداوند را بيش از هر كسى شناخته است.
آرى، براى ما درد هجران و فراق دوستان قابل درك
است، اما فراق خداوند را درك و فهم نمىكنيم؛ چون هر فراقى بعد از وصال رُخ مىدهد
و چون ما به وصال حضرت حق نرسيده ايم، دركى از آن نداريم و از اين جهت فراق او نيز
براى ما قابل درك نيست. اما حضرت كه به وصال و معرفت كامل خداوند رسيده، مىداند
فراق خداوند چقدر دردناك است كه عذاب جهنم در برابرش ناچيز به شمار مىآيد. به قدرى
لقاء و وصال حضرت حق براى ايشان لذّت بخش و فرح بخش است كه براى رسيدن به آن، تحمّل
سخت ترين عذاب هاى جهنم نيز آسان مىگردد و تنها درد و فراق و هجران حضرت حق براى
ايشان قابل تحمّل نمىباشد.
عدهاى كه از فهم اين معانى و حتّى از تحليل
ذهنى و توجيه عقلانى آن معانى بلند ناتوانند و نه دركى از وصال دارند و نه درد
هجران و فراق خدا برايشان مفهومى دارند و از تصور اين معنا نيز عاجزند كه انسان
مىتواند در مقام معرفت حق اوج بگيرد و به جايى برسد كه براى او فراق و هجران حضرت
حق از هر عذابى سختتر باشد، وقتى در آيات و روايات به چنين جملاتى بر مىخورند،
سعى مىكنند آنها را توجيه و تأويل كنند و گاه تأويل مبتذل و نامناسبى ارائه
مىدهند؛ در صورتى كه آن جملات صريح و غير قابل تأويل است. برخى فراق خداوند را به
فراق و بى بهره ماندن از نعمت هاى خدا تأويل كردهاند كه اين تأويل نادرستى است و
مسلماً فراق از نعمت هاى الهى سختتر از تحمّل آتش جهنم نيست. هر قدر انسان به
نعمتى دلبستگى و علاقه داشته باشد، در كنار برخوردارى از آن نعمت، تحمّل عذاب جهنم
براى او آسان نمىگردد؛ آن هم عذابى كه با خشم و غضب خداوند برافروخته مىگردد. ما
كه عذاب هاى دنيايى را نمىتوانيم تحمّل كنيم، چگونه مىتوانيم بر عذابى كه از خشم
و غضب خداوند ناشى مىگردد صبر كنيم؟ بنابراين، سخن حضرت به وضوح و به روشنى بر
امكان وصال به خدا و فراق از او دلالت دارد و در آن سخن، وصال حضرت حق چنان والا و
ارزشمند معرفى شده كه در كنار آن تحمّل عذاب جهنم آسان مىگردد؛ اما تحمل فراق
خداوند از تحمّل عذاب هاى جهنم نيز دردناكتر و دشوارتر مىباشد.
رؤيت خداوند
و برداشت هاى متفاوت از آن
اميرمؤمنان(عليه السلام) درباره رؤيت و ديدار
حق مىفرمايند: ما رَأَيْتُ شَيْئاَ إِلاّ رَأَيْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ
وَ مَعَهُ
(110)؛
چيزى را نديدم، جز آنكه خدا را پيش از آن و پس از آن و با آن ديدم.
با ملاحظه چنين رواياتى ما معتقديم كه مرتبهاى
از رؤيت خداوند براى شمارى از بندگان خدا و به طور قطع براى پيامبران و ائمه
اطهار(عليهم السلام) حاصل بوده است و چنين مشاهده اى، چه در دنيا و چه در آخرت،
محال است كه با چشم سر صورت پذيرد. در عين حال، با توجه به اين كه مسأله رؤيت الهى در روايات ذكر شده است و
تفسيرهاى مختلفى براى آن ارائه كردهاند، ما به دو تفسير اشاره مىكنيم:
1ـ برخى از علماى اهل سنّت وقتى به واژه رؤيت
الهى برخوردهاند و دريافتهاند كه آن مشاهده در دنيا و با چشم سر ممكن نيست، ادعا
كردهاند كه اين رؤيت در آخرت و با چشم سر تحقق مىيابد.
بى شك توجيه فوق ناشى از كوته بينى و عدم درك
مسأله رؤيت خداوند است. بايد به اين عده گوشزد كرد كه تنها اجسام، قابل مشاهده حسى
هستند و خداوند كه مجرد است، نه در دنيا با چشم مشاهده مىشود و نه در آخرت.
بنابراين، مشاهده خداوند از مقوله مشاهده حسى نيست كه بتوان آن توجيه كوته نظرانه
را براى آن ذكر كرد، بلكه مشاهدهاى معنوى و روحانى است كه با چشم دل صورت مىپذيرد
و در دنيا نيز امكان تحقق دارد. از اين رو، حضرت على(عليه السلام) در پاسخ ذعلب كه
از حضرت سؤال كرد. هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟ فرمودند: لَمْ أَكُنْ بِالَّذى أَعْبُدُ
رَبّاً لَمْ اَرَهُ؛ من خدايى را كه نبينم عبادت نمىكنم. باز ذعلب كه سخن حضرت
براى اوقابل درك نبود، از حضرت درباره كيفيت رؤيت خداوند سؤال مىكند و حضرت در
پاسخ مىفرمايند: لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الاَْبْصَارِ وَ لَكِنْ
رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقايِقِ الاِْيمانِ.
(111)؛
خدا را چشمان مشاهده نكردهاند، بلكه او را قلب ها با حقيقت ايمانشان مشاهده
كردهاند.
2ـ برخى رؤيت الهى را به معناى معرفت و علم به
خداوند گرفتهاند و گفتهاند: كسانى كه به خداوند علم و معرفت دارند، گويا خداوند
را مشاهده مىكنند. آنها براى ادعاى خود به رواياتى استشهاد جستهاند كه در آنها
«رؤيت» به معناى «علم» به كار گرفته شده. اين تفسير نيز باطل است و رؤيت الهى،
دريافت خاصى است كه براى اولياى خدا حاصل مىشود و معناى مستقلى از علم و معرفت
دارد. از اين رو، وقتى كسى به وجود خدا معرفت دارد، نمىگويند خدا را مىبيند. هم
چنين چنين مشاهدهاى كه با چشم دل صورت مىپذيرد براى هر كسى قابل درك نيست و در هر
موردى كه معلوم مشاهده حسى نمىشود، ما نمىگوييم آن را با چشم دل مىبينيم. مثلاً ما كه به وجود سياره مريخ علم
داريم، وقتى نمىتوانيم آن را ببينيم نمىگوييم آن را با چشم دل مشاهده مىكنيم، و
اگر هم چنين تعبيرى داشته باشيم، آن تعبير مجازى و شاعرانه است.
رؤيت الهى حقيقتى است كه در همين عالم مرتبهاى
از آن براى اولياى خدا حاصل مىشود و بر اساس برخى روايات، مرتبه عالىتر آن در
قيامت و براى اولياى خدا رُخ مىدهد. از اين جهت، همان كسانى كه در دنيا خداوند را
مىبينند، از خداوند درخواست مىكنند كه در قيامت نيز به مشاهده حضرتش نايل گردند؛
چون مشاهده خداوند در قيامت كه تعلق روح از بدن قطع مىگردد و روح مستقل از بدن
محدوديتى در مشاهده جمال الهى ندارد، شفافتر و گستردهتر است: در اين عالم كه نفس
به بدن تعلق دارد، هر قدر انسان اوج بگيرد باز تعلق به بدن حجاب روح است؛ مگر
اينكه انسان به چنان احاطه و سعه وجودى برسد كه در همين دنيا بر آخرت احاطه يابد
كه در اين صورت محدوديت هاى مادى مانع مشاهده او نمىگردند و همان مشاهدهاى كه در
آخرت براى اولياى حق حاصل مىگردد، در اين دنيا براى او رُخ مىدهد.
آنچه در ارتباط با رؤيت الهى ذكر شد، با شواهدى
از روايات و رؤياهاى صادقهاى كه براى برخى از بزرگان رُخ داده، هم چنين مكاشفاتى
كه براى برخى از اهل كشف و شهود حاصل شده ـ كه در آن مكاشفات دريافتهاند بزرگ ترين
نعمت مؤمنان در آخرت، مشاهده خداوند است ـ تأييد مىگردد.
حال كه از رؤيت الهى سخن گفتيم، جا دارد كه
اشارهاى نيز به تجلى انوار ائمه معصومين(عليهم السلام) بر ساكنان بهشت داشته
باشيم؛ از برخى از روايات به دست مىآيد كه به حسب درجات مؤمنان در بهشت، گاهى
هفتهاى يك بار، يا ماهى يك بار و گاهى سالى يك بار و حتّى گاهى چندين هزار سال يك
بار، نور ائمه بر آنان ظاهر مىگردد. گاهى از تجلى نور ائمه بر آنان، چنان لذت و
جذبهاى براى آنان حاصل مىگردد. كه از هوش مىروند. حال وقتى مؤمنان از درك مشاهده
نور يكى از اولياى خدا كه مرتبه نازله نور خداست چنان لذّتى را درك مىكنند كه در وصف نمىگنجد و چه بسا براى
آن مشاهده ساليان درازى انتظار مىكشند، تصور كنيد كه از تجلّى نور خدا، بر آنان چه
ابتهاجى حاصل مىشود؟ با اين وصف آيا با رسيدن به اين وصال، عذاب جهنم نيز براى
انسان حقير و آسان نمىگردد؟
تجسم ارتباط
با خداوند در دعاى عرفه
دعاى عرفه از شمار دعاهايى است كه ارتباط با
خداوند را به عالى ترين وجه بيان ميكند. سيدالشهداء(عليه السلام) دعاى عرفه را كه
آكنده از مضامين بلند وعالى است، در عرفات و در هنگامهاى ايراد فرمودند كه آماده
حركت به سوى كعبه وانجام آخرين مراسم حج خويش مىگشتند و با توجه به حالت و معنويت
خاصّى كه حضرت در هنگام خواندن دعا و پيمان سپارى با خداوند و وداع با عرفات داشتند
ـ كه بر اساس برخى از نقل ها به هنگام ايراد دعا سيل اشك از چشمان حضرت جارى مىگشت
ـ دعا داراى جاذبه و نورانيت خاصى گشته است. محتواى دعا علاوه بر اينكه از حالت و
روح بندگى حضرت حكايت مىكند، حاكى ازعظمت معرفت ايشان به خداوند و وصول ايشان به
عالى ترين مراتب قرب الهى نيز هست. در اينجا قسمت هايى از آن دعاى شريف را بر
مىگزينيم و سپس به شرح و توضيح آنها مىپردازيم:
إِلهى، عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الاْثارِ وَ
تَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ أَنَّ مُرادَكَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ
شَىْء حَتّى لا أَجْهَلَكَ فى شَىْء... إِلهى، تَرَدُّدى فِى الاْثارِ يُوجِبُ
بُعْدَ الْمَزارِ فَاجْمَعْنى عَلَيْكَ بِخِدْمَة تُوصِلُنى إِلَيْكَ كَيْفَ
يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ. أَيَكُونُ
لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ.
مَتى غبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إِلى دَليل يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتى بَعُدْتَ حَتّى
تَكُونَ الاْثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إِلَيْكَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ عَلَيْها
رَقيباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْد لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِيباً.
إِلهى، أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلىَ الاْثارِ فَارْجِعْنى إِلَيْكَ بِكِسْوَةِ
الاَْنْوارِ وَ هِدايَةِ الاِِْسْتِبْصارِ حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْها كَما
دَخَلْتُ إِلَيْكَ مِنْها مَصُونَ السِّرِّعَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَ مَرْفُوعَ
الْهِمَّةِ عَنِ الاِْعْتِمادِ عَلَيْها...
إِلهى، عَلِّمنى مِنْ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ وَ
صُنّى بِسَتْرِكَ الْمَصُونِ. إِلهى، حَقِّقْنى بِحَقايِقِ أَهْلِ الْقُرْبِ
وَاسْلُكْ بى مَسْلَكَ أَهْلِ الْجَذْبِ. إِلهى، أَغْنِنى بِتَدْبيرِكَ لى عَنْ
تَدْبيرى وَ بِاخْتِيارِكَ عَنْ إِخْتِيارى...
أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ فى
قُلُوبِ أَوْلِيائِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَ وَحَّدُوكَ وَ أَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ
الاَْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِكَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ وَ لَمْ
يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِكَ. أَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُمُ
الْعَوالِمُ وَ أَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ.
ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَآ الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ. لَقَدْ خابَ مَنْ
رَضِىَ دُونَكَ بَدَلا وَ لَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلا...
إِلهى، أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِكَ حَتّى أَصِلَ
إِلَيْكَ وَ اجْذِبْنى بِمَنِّكَ حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْكَ... تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ
شَىْء فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ وَ أَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْء
فَرَأَيْتُكَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْء وَ أَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْء...؛
خدايا، به وسليه گوناگونى آثار (تو در جهان
هستى) و دگرگونى هاى حالات و اطوار دانستم كه مقصود تو از آفرينش من اين است كه در
هر چيز خودت را به من بشناسانى تا در هيچ چيز از تو جاهل نگردم... خدايا، رفت وآمد
و سروكار داشتن با آثار، موجب دور شدن ديدار تو مىگردد، پس توفيق خدمتى به من عطا
كن كه مرا به تو رساند. چگونه چيزى را كه در هستىاش نيازمند توست دليل بر وجود تو
قرار مىدهند؟ مگر غير تو، ظهورى دارد كه تو ندارى، تا او موجب ظهور تو گردد؟ كى
غايب بودهاى تا نيازمند دليل باشى؟ و كى دور بودهاى تا آثارات (ديگران را) به تو
رسانند؟ كور باد و كور است چشمى كه تو را مراقب خود نبيند و در زيان است سوداى
بندهاى كه بهرهاى از محبت خود را به او نداده اى! خدايا، امر كردهاى به رجوع به
آثار، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى بينش قلبى به سوى خود بازگردان تا مانند
لحظه دخول چنان بازگردم كه سرّ دلم از نظر به سوى آثار و اعتماد بر آنها مصون
باشد...
خدايا، مرا از علم مخزون (و اسرار نهان) تعليم
ده و در سراپرده (لطف) خود محفوظ دار. خدايا، روانم را به حقايق اهل قرب آراسته
گردان و مرا در طريق مجذوبان (و مشتاقان جمالت) ره سپار ساز. خدايا، مرا با تدبير و
اختيار خودت، از تدبير و اختيار خويش بى نياز گردان. تويى كه در دل هاى دوستانت
انوار خويش را تابيدى تا اينكه به مقام معرفت تو نايل گشتند و تو را به وحدانيت
شناختند، تويى كه اغيار را از دل هاى شيفتگانت زدودى تا جز توكسى را دوست نداشته
باشند و به ديگرى پناه نبرند. تو در هنگامهاى كه همه چيز آنان را به وحشت اندازد
مونس آنان هستى و تويى راهنماى ايشان، آن گاه كه آنان از هر نشان و برهانى دور
شوند. آن كس كه تو را نيافت چه يافته، و آن كسى كه تو را يافت چه نيافته است؟ هر كس
به جاى تو ديگرى را برگزيد، نوميد و محروم گشت و هر كس كه از درگاه تو روگردان شود
زيان كار گرديد...
معبودا، مرا به رحمت خويش بخوان تا به تو برسم
و به فضل خويش جذبم كن تا روى (دل) به سوى تو آورم.... تو خود را به هر موجودى
شناسانده اى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست و تويى كه در هر چيز خود را به من
شناساندى پس تو را در هر چيز هويدا ديدم و تويى كه بر هر چيز هويدايى.
تجلّى هميشگى
خداوند بر اولياى خويش
الهى علمت بااختلاف الاثار و تنقّلات الاطوار
انّ مرادك منّى ان تتعرّف الىّ فى كلّ شىء...
بندگان مؤمن خدا تنها به هنگام عبادت، سجده و
طواف كعبه ممكن است حضور خداوند را درك كنند و در حالات ديگر، چون هنگام خواب و
خوردن غذا، حضور خداوند را درك نمىكنند. اما اولياى خدا كه همه حجاب ها از
برابرشان كنار رفته است، به مقامى رسيدهاند كه در همه حالات و حوداث زندگى و به هر
چه مىنگرند، تجلّى و جلوه خداوند را درك مىكنند. به واقع، براى آنان جهان جلوه
خداست كه برگرفته از آيينه هاى گونه گونى است كه هر يك به شكلى صورت محبوب را نشان
مىدهد و آنها همه جلوه هاى گوناگون حق را به نمايش مىگذارند.
از اين جهت، حضرت اين حقيقت را عيان مىسازند
كه شناخت و معرفت ايشان به خداوند متعال و تجلّى انوار الهى بر ايشان تنها در
حالاتى خاص و از زاويه خاصى نيست؛ بلكه همه آثار صنع الهى و حالات و اطوار گوناگونى
كه در زندگى براى ايشان رُخ داده است، همه تجليّات پروردگارند و در نظر ايشان هر يك
دريچهاى و افقى به سوى معرفت و شناخت خداوند مىباشند. از اين رو، زن و فرزند و
مظاهر طبيعى و هر چه را كه وجود دارد، جلوه هاى حق مىبينند و حتى تلخ كامىها،
دشمنى ها و بلاها را نيز مظاهر الهى مىدانند كه براى توسعه معرفت و شناخت ايشان به
خداوند ظهور يافتهاند، و هم براى اينكه لحظهاى از خداوند غافل نگردند و پيوسته و
در همه حالات ـ چه در حال عبادت و چه در هنگام جنگ ـ به ياد خداوند و نظاره گر
جلوات حق باشند.
مشابه سخن حضرت، به گونه اى، در كلمات عرفا و
اهل سير و سلوك و شعرا بروز يافته است؛ چنان كه بابا طاهر عريان مىگويد:
به دريا بنگرم دريا ته بينم
|
|
به صحرا بنگرم صحرا ته بينم
|
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
|
|
نشان از قامت رعنا ته بينم
|
براى ما روشن نيست كه آنچه دركلمات عرفا و شعرا ذكر شده، ناشى از
اوج احساس و ذوق عرفانى و شاعرانه آنهاست و يا واقعاً آنها جلوات الهى را درك
كردهاند، اما يقين داريم كه امام شعر وسخن ذوقى نمىگويد، بلكه ايشان واقعاً به
مقام درك و شهود خداوند و جلوات او ره يافته بود و با كلام خويش واقعيتى
انكارناپذير را بيان مىفرمايد.
در نظر حضرت، دگرگونى حالات، مثلاً تغيير حالت شادى به غم و وجود
دوره هاى گوناگون در زندگى انسان و نيز آمدن آثار در پى هم، همه به تدبير
ومشيّت خداوند انجام مىپذيرد؛ تا در هر حال انسان متوجه خداوند باشد و لحظهاى از
او غافل نگردد و در وراى مشاهده هر چيز، تدبير و جلوه الهى را مشاهده كند.
افسوس، ما كه در عالم محدود طبيعت آكنده از تزاحمات گرفتار آمده
ايم، با توجه به هر چيزى، از باطن و حقيقت و ملكوت آن غافل هستيم. وقتى به پديده
هاى طبيعت مىنگريم، ديگر به خداوند توجه نداريم و در وراى آنها، دست صنع آفريدگار
را مشاهده نمىكنيم و شناختمان به خداوند به يك سرى مفاهيم ذهنى خلاصه مىشود. با
اينكه انسان مىتواند به مقامى برسد كه در هر چيزى خداوند را مشاهده كند و چيزى را
ننگرد، مگر آنكه در آن جلوه الهى را بيابد. بى ترديد ره يافته به اين مقام، به
فراتر از افق عالم ماده آكنده از تزاحمات توجه دارد و توجه به چيزى، او را از توجه
به خداوند باز نمىدارد؛ بلكه با توجه به هر چيزى به خداوند نيز توجه مىيابد و هم
زمان به دو چيز؛ يعنى مخلوق و خداوند توجه تام دارد. در توجهات مادى نيز برخى با
تمرينات فراوان سرعت در انتقال توجه دارند و فوراً توجهشان از چيزى به چيز ديگرى
جلب مىگردد. يا اينكه هم زمان به دو چيز توجه مىيابند و بخشى از توجه آنان به
چيزى و بخش ديگر آن به چيز ديگرى است. براى آنان ميسور است كه در عين صحبت كردن،
مطالعه و يا فعاليت ديگرى نيز داشته باشند؛ يا هم زمان با چند نفر سخن بگويند و بى
درنگ به هر يك پاسخ مناسبى بدهند.
اولياى خدا و توجه اصلى و عميق
آنان به خداوند
إِلهى امرت بالرّجوع الى الاثار فارجعنى اليك بكسوة الانوار...
بى شك انسان ناگزير است كه به آثار و عوامل موجود در طبيعت توجه
يابد و از آنها سود جويد. ناگزير است كه غذا تهيه كند و باآن خود را سير كند؛
ناگزير است كه با مردم معاشرت داشته باشد و... اما با توجه به اينكه دل انسان ظاهر
و باطنى دارد و مىشود ظاهر دل انسان به نقطهاى متوجه باشد و باطن دل او به ديگرى
توجه يابد، حضرت از خداوند درخواست مىكنند كه در عين برخوردارى از مواهب طبيعى و توجه به اسباب كه
خداوند بدان فرمان داده، با پوششى از انوار و بينش عميق قلبى ايشان را از توجه به
خويش، باز ندارد، تا در عين توجه به مخلوقات باطن و سرّ دلشان فقط به خداوند توجه
داشته باشد و دل ايشان تنها محل توجه به خداوند و تجلى انوار او باشد و توجه به
آثار، باعث نگردد كه حضرت از اعماق دل به آنها توجه يابد.
گرچه انسان ناگزير است كه بخشى از توجه خود را به دنيا معطوف سازد،
اما بايد كوشيد كه همه توجهمان به دنيا معطوف نگردد و از خداوند غافل نشويم؛ چنان
كه افراد ضعيف وقتى به مظاهر مادى توجه مىيابند، همراه با توجه ظاهر دلشان به آن
مظاهر، از اعماق دل نيز به آنها توجه مىيابند و از اعماق دل نيز به مظاهر مادى
محبت و علاقه مىورزند و از اين روست كه از توجه به محبوب اصلى و واقعى باز
مىمانند. بايد تلاش كرد كه توجه ما به مظاهر مادى از سنخ توجه و نگرش مؤمنان و
دوستان خدا گردد كه در عين توجه و نظر افكندن به آثار و مظاهر طبيعى، در آنها
نشانه هاى علم، حكمت و عظمت الهى را نيز ببينند و با مشاهده نعمت هاى دنيايى توجه
آنان به خداوند جلب مىگردد. از اين روست كه دنيا و نعمت هاى آن را آيات الهى تلقى
مىكنند و در هر نظرى، ابتدا خداوند را مىبينند و سپس نعمت هاى الهى را تجلّى فيض
الهى مىدانند.
گرچه اهل معرفت مراتبى را براى باطن انسان برشمردهاند، اما آنچه
را فعلا ما در صدد بيان آن هستيم اين است كه دل انسان از ظاهر و سطحى و عمقى
برخوردار است. گاهى انسان به چيزى با نظر سطحى مىنگرد و عمق و نهان دلش به آن
توجهى ندارد؛ مثل هنگامى كه با مصيبتى مواجه گرديده است و در اين هنگام به امورى
چون خوردن غذا وسخن گفتن با ديگران نظر سطحى دارد و از عمق دل به آنها توجه ندارد.
چنان آن مصيبت عمق دل او را فرا گرفته كه گويى هيچ توجهى به غير آن ندارد. يا كسى
كه محبت و عشق شديدى بر دل او چيزه گشته است و از اين رو از عمق دل توجهى به غير
محبوب ندارد و به هر چه نگاه مىكند، به جهت اندك شباهتى كه در آن چيز به محبوب
مىيابد، فوراً متوجه محبوب مىگردد. مانند مجنون كه گفتهاند در بيابان حركت مىكرد كه ناگاه سگى را مشاهده
كرد، آن را در آغوش كشيد و به نوازش و بوسيدن آن پرداخت! وقتى از او پرسيدند: چرا
اين سگ را مىبوسى؟ در پاسخ گفت: اين سگ به سگى شباهت دارد كه روزى از كوى ليلى
مىگذشت!
اگر انسان چنين محبتى به خداوند داشته باشد، عمق و نهان دلش فقط به
خداوند توجه مىيابد و گرچه در ظاهر به امور ديگرنيز توجه مىيابد، اما آن امور به
عمق دل او راه نمىيابند و او با اعماق دل فقط با خداوند ارتباط دارد و بى ترديد
سيدالشهدا(عليه السلام)انسان برگزيدهاى است كه به بالاترين و شديدترين محبت ها
نسبت به خداوند دست يافته بود؛ از اين رو مىفرمايد: خداوند به من فرمان داده كه به
آثار توجه داشته باشم و از عوامل و اسباب مادى استفاده كنم، اما از عمق دل به آنها
توجه و اعتمادى ندارم. همين ويژگى را اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز در توصيف اهل
يقين ذكر مىفرمايند:
وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بأَبْدان أَرْواحُها مَعَلَّقَةٌ
بِالْمَحَلِّ الاَْعْلى
(112)؛
با تن ها هم نشين دنيايند و جان هايشان در ملأ اعلى آويزان است.
هم چنين در توصيف متقيان و عدم علاقه آنان به زندگى دنيا
مىفرمايند:
وَ لَوْلا الاَْجَلُ الَّذى كُتِبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ
أَرْواحُهُمْ فى أَجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْن شَوْقاً إِلىَ الثَّوَابِ وَ خَوْفاً
مِنَ الْعِقابِ...
(113)؛
اگر اجل و مدّتى براى زندگى شان معين نشده بود كه بايد گذراند، جان
هايشان يك چشم به هم زدن در كالبد نمىماند؛ از شوق رسيدن به پاداش (آن جهان) يا از
بيم (ماندن و گناه كردن دراين جهان و تحمل) عذاب.
آرى، عاشق دل باخته چنان غرق در وصال معشوق است كه به غير از وصال
معشوق نمىانديشد، چه رسد كه به مظاهر دنيا توجه يابد. اما او سر به فرمان معشوق
دارد و با اينكه مايل نيست لحظهاى دل از معشوق بكند و به غير اوتوجه يابد، اگر او
فرمان دهد كه در ظاهرمدّتى از او دور ماند و به غير او نيز توجه يابد، اطاعت مىكند
و در آن حال نيز از اعماق دل به معشوق توجه دارد و هيچگاه پيوند خويش با محبوب را
نمىگسلد. بر خلاف كسانى كه وقتى با آثار و اسباب روبرو مىگردند، توجه شان فقط به
آنها جلب مىگردد و به آنها اعتماد مىكنند. چون لازمه طبيعى اسباب اين است كه
بخشى از نيازهاى انسان را تأمين كنند؛ چنان كه وقتى انسان آب مىخورد، تشنگى او رفع
مىشود و وقتى غذا مىخورد سير مىگردد؛ آنها اسباب را تأمين كننده نيازهاى خود
مىدانند وحتّى هوا را ضامن حفظ حيات خود مىشناسند. اما عاشق دل باخته خدا به
هنگام توجه و بهره بردارى از اسباب، به مسبب الاسباب نظر دارد و لحظهاى دل از
معشوق حقيقى و علّت حقيقى هستى نمىكند و هر چيزى را ناشى از اراده او مىداند.
او با همّتى عالى و در افقى بالاتر خداوند را فراتر از اسباب
مىنگرد: وقتى گرسنه مىشود، گرچه بر اساس نظام حاكم بر طبيعت، مجبور است كه غذا
بخورد تا سير شود، اما او خداوند را سير كننده خود مىداند و معتقد است كه حتى اگر
غذايى هم نباشد، خداوند او را سير مىكند. گرچه بايد از طريق تحصيل و مطالعه و تلاش
فكرى به علم دست يابد، ولى در نهايت آنها را ابزارى بيش نمىشناسد و معتقد است كه
خداوند به او علم موهبت مىكند؛ و در كل اسباب و عوامل موجود در طبيعت را كوچكتر
از آن مىبيند كه نيازى از انسان را پاسخ گويند و يا كمالى را در انسان پديد آورند.