به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- ۱۰ -


خصلت هاى سه گانه رهيافته به رضاى حق

1ـ أعرفه شكراً لايخالطه الجهل...

خصلت اول، سپاس گزارى از خداوند، همراه با باور و آگاهى به ساحت ربوبى است. انسان طبيعتاً ناسپاس است و گرچه پيوسته غرق در نعمت هاى بى شمار خداوند است، ولى توجهى به آن‌ها ندارد و حق اين نعمت هاى بى شمار خداوندى را به جا نمى‌آورد؛ اما وقتى نعمتى از او ستانده شود شكوه و فرياد سر مى‌دهد و بناى ناسپاسى مى‌گذارد و حتى ممكن است از خداوند نااميد گردد:

وَ لاَِنْ أَذَقْنَا الاِْنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ (101)؛ اگر ما انسان را از نعمت و رحمتى برخوردار كرديم، سپس آن نعمت را از او باز گرفتيم، سخت به نااميدى و كفران در مى‌افتد.

در مقابل، خداوند به بندگانى كه طالب رضاى او هستند، مقام حق‌شناسى و شكرگزارى عطا مى‌كند و حق‌شناسى و شكرگزارى به درگاه خداوند همراه با آگاهى از نعمت هاى الهى، نعمت بزرگى است كه خداوند به بندگان برگزيده خود عنايت مى‌كند. از آنجا كه انسان به همه نعمت هاى خداوند كه به او ارزانى شده واقف نيست، شكر او به درگاه خداوند محدود و اندك است و به واقع او در برابر بخش اندكى از نعمت هاى الهى شكر مى‌گذارد و چون از بخش عمده نعمت هاى الهى غافل است، ناسپاسى او فراوان مى‌باشد. اما هر چه آگاهى و اطلاع او از نعمت هاى الهى بيشتر گردد، سپاس و شكر او به درگاه خداوند فزونى مى‌گيرد و در نهايت، وقتى به همه نعمت هايى كه خداوند به اوارزانى داشته اطلاع و آگاهى يافت، همواره از خداوند سپاس گزارى مى‌كند و ممكن نيست كه ناسپاسى كند.

2ـ و ذِكْراً لاَيُخَالِطُهُ النِّسْيَانُ...

ويژگى دوم ره يافته به رضاى خدا مرتبه‌اى از ياد و ذكر خداست كه با فراموشى آميخته نمى‌گردد. براى ما بسى دشوار است كه به ياد خدا باشيم. حتّى دقايقى را كه در شبانه روز در ظاهر به عبادت و نماز مى‌پردازيم، دلمان متوجه خداوند نيست و از ياد و توجه او غافليم و توجه ما به غير خداوند معطوف مى‌گردد. حتّى اگر با تمرين و رياضت موفق شويم از توجه به غيرخدا بكاهيم و با حضور قلب به خداوند توجه يابيم، توجه ما به خداوند موقتى و محدود خواهد بود و حداكثر محدود به زمانى است كه نماز مى‌خوانيم و پس از اندكى مجدداً توجه ما به غير خداوند جلب مى‌گردد و نمى‌توانيم به ياد و توجه به خداوند استمرار بخشيم. اما خداوند بندگان خاص خود را كه مراحل خودسازى و مبارزه با هواهاى نفسانى و قطع توجه از دنيا و ماديّات را به نهايت رسانده‌اند و رضايت خداوند را بر رضايت اغيار ترجيح داده‌اند، چنان رهين لطف و عنايت خويش مى‌گرداند و دلشان را از عشق و محبت خويش سرشار مى‌سازد كه پيوسته به ياد خداوند هستند و هيچ‌گاه نسيان و غفلت، آنان را از توجه به پروردگار خويش باز نمى‌دارد. اين ويژگى و خصلت از چنان عظمت و ارزشى برخوردار است كه حضرت على(عليه السلام)، در مناجات شعبانيه، آن را از خداوند درخواست مى‌كنند و مى‌فرمايند: إلهى، وَ أَلْهِمْنى وَلَهاً بِذِكْرِكَ إِلى ذِكْرِكَ؛ خداى من، مرا با يادت واله و حيران ياد خود گردان.

3ـ وَ محبّةً لا يؤثر على محبّتى...

ويژگى و خصلت سوم كه خداوند به رضا دهنده به خواست خود عنايت مى‌كند، اين است كه نسبت به خود محبتى در دل او ايجاد مى‌كند كه هيچ‌گاه محبت ديگرى را بر آن ترجيح نمى‌دهد. وقتى انسان در دنيا به چيزى محبت پيدا مى‌كند، بالاخره روزى محبوب برترى براى او يافت مى‌شود كه در نتيجه محبت او، محبت به محبوب اول از دلش خارج مى‌گردد: دايماً علاقه ما به اشياء و اشخاص بر همين منوال است. امروز به كتابى علاقه منديم و فردا به كتاب بهترى علاقه‌مند مى‌گرديم. امروز به خانه‌اى دلخوش مى‌شويم و فردا كه خانه بهترى فراهم ساختيم، بدان دلخوش مى‌گرديم. امروز رفيق خوبى داريم و به او محبت مى‌ورزيم، اما وقتى رفيق بهترى يافتيم، رفيق اول را فراموش مى‌كنيم. اين قاعده در محبت هاى دنيايى هر روز مصداق تازه‌اى پيدا مى‌كند؛ ولى كسى كه به مرحله عالى عشق و شيفتگى به خداوند رسيد، غيرخداوند او را به خود مشغول نمى‌سازد و از فرط دل بستگى و شيفتگى به صفات جمال الهى، ماسواى حضرت حق هيچ جلوه‌اى در چشم او ندارد. به واقع، او دل در گرو محبت و عشق به كسى دارد كه محبوبى بالاتر و والاتر از او يافت نمى‌شود و از جمال و كمال بى نهايت برخوردار است و جمال و كمال ساير مخلوقات در پيشگاه او بى مقدارتر از قطره‌اى از اقيانوس است. شكى نيست كه او با داشتن چنين معرفتى به معشوق ها و محبوب هاى غير واقعى دل نمى‌سپرد، نه اين‌كه چون فاقد درك، شعور و تشخيص زيبايى ها و خوبى ها از زشتى ها و بدى هاست دل به زيبايى هاى نهفته در طبيعت نمى‌سپرد.

پشتوانه چنين محبت و عشقى معرفتى است كه خداوند در پرتو تلاش انسان براى كسب رضا و جلب خوشنودى او افاضه كرده است و در نتيجه، بنده عاشق موفق مى‌گردد محبت اغيار را از دل بر كند و دل را در گرو مهر و عشق خداوند سپرد و متقابلا، محبوب خداوند مى‌گردد. توصيف محبت بنده به خداوند و بالاتر از آن، محبت خداوند به بنده براى ما ممكن نيست و زبان از بيان اين واقعيت عاجز است و اين موهبت و مقام رفيع تنها براى دوستان و اولياى خدا قابل درك است.

علاوه بر محبت متقابل بين عاشق و معشوق و بنده مؤمن و خداوند، خداوند دوست و عاشق خود را محبوب خلق نيز مى‌گرداند. البته براى او محبوب گشتن در بين مردم فى نفسه ارزش و بهايى ندارد، بلكه از آن جهت كه لطف خدا چنين محبوبيتى را براى او ايجاد كرده بدان ارزش مى‌دهد، والا دوستدار خداوند تنها به محبوب واقعى خود توجه دارد و براى او فرقى نمى‌كند كه ديگران او را دوست بدارند يا نه. براى او فرق نمى‌كند كه همه مردم دوستش باشند و يا دشمنش، ولى لطف خداوند در حق او ايجاب مى‌كند كه محبوب همگان گردد. در اين باره خداوند در قرآن مى‌فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّ (102)؛ آنان كه به خدا ايمان آورند و نيكوكار شوند، خداى رحمان محبّتى براى آنان در دل ها قرار مى‌دهد.

نمونه بارز مؤمنان صالح و پاكباخته خداوند امام، رضوان الله عليه، بود كه نه تنها دوستان او را دوست مى‌داشتند، بلكه دشمنان نيز از ژرفاى دل او را دوست مى‌داشتند و دشمنى و مخالفت آن‌ها با او براى اين بود كه منافع خود را در خطر مى‌ديدند. چنان كه بزرگترين دشمن على(عليه السلام) معاويه بود، اما وقتى يكى از اصحاب على(عليه السلام) نزد او مى‌رود، به او مى‌گويد از فضايل على(عليه السلام) برايم بگو و چون فضايل على(عليه السلام) براى او گفته مى‌شود، مى‌گريد! چرا كه فطرت او نيز طالب نيكى ها و خوبى ها بود؛ ولى بر اثر دل بستن به دنيا و پيروى شيطان و فراموش كردن خدا، از آن منحرف شده بود و براى جاه و مقام دنيا با على(عليه السلام) و اولاد و اصحابش دشمنى مى‌ورزيد.

محبوب خدا و مشاهده جلال و عظمت الهى

و افتح عين قلبه الى جلالى و...

بنده‌اى كه به محبت و معرفت كامل به خداوند رسيد و متقابلا محبوب خداوند گشت، خداوند حجاب ها را از برابر چشم دل او كنار مى‌نهد و جلال و عظمت خويش را به او مى‌نماياند. اينجاست كه بنده با همه وجود محبوب خويش را مى‌بيند و جلال و عظمت او را درك مى‌كند. بى شك اين مشاهده و درك تنها براى بندگان خاص خداوند كه مراحل سير و سلوك معنوى را طى كرده‌اند، حاصل مى‌گردد و سايرين از آن محروم مى‌باشند. انسان تنها از طريق پيوند و ارتباط عميق قلبى با خداوند و از طريق دل به چنين مرحله‌اى مى‌رسد و چنان نيست كه كسى با كسب مدارج علمى و از طريق برهان، توفيق رسيدن به اين مرحله را پيدا كند: ممكن است كسى از طريق برهان و آموخته هاى فلسفى و كلامى بتواند به وجود خداوند علم پيدا كند، اما اين دريافت علمى با «درك شهودى حضرت حق و مشاهده صفات جلال و جمال او با چشم دل فاصله زيادى دارد؛ چه اين‌كه ممكن است فرد فاسقى نيز بتواند از طريق پيمودن مدارج علمى و ارائه برهان به وجود خداوند علم پيدا كند و مسلماً علم او به خداوند، علم به موجودى غايب است.

تا كسى زنگارهاى دل را نزدايد و حجاب هاى ظلمانى را از برابر چشم دل خويش كنارننهد و ارتباط وثيق قلبى و درونى با خداوند برقرار نكند، به اين معرفت ناب نايل نخواهد شد كه هم جلال وعظمت خداوند را درك كند و هم علم و دريافت هاى شهودى بندگان خدا از او پنهان نماند.

راه يابى محبوب خدا به خلوت انس با حق

فاناجيه فى ظلم الليل و...

از جمله الطاف و عنايات خاصّ خداوند در حق محبوب خويش اين است كه او را به خلوت انس خويش راه مى‌دهد و به دور از حضور ديگران با او به نجوا مى‌پردازد. برخى در همين حد توفيق دارند كه سحرگاهان مدتى را به راز و نياز و مناجات با خداوند بپردازند و در طول روز به خود مشغولند و بيشتر به مسائل دنيوى توجه دارند و حتّى به درك جامعى از مناجات با خداوند نرسيده‌اند و مناجات با خداوند چندان در كام آن‌ها لذت بخش نيامده است. مسلماً اين دسته كه هنوز شيرينى و حلاوت مناجات با خداوند را درنيافته‌اند، نمى‌توانند مناجات خداوند با بنده خالص خويش را درك كنند و تصوير درستى از آن ندارند. پس با توجه به اين نكته كه درك لذّت هاى معنوى و اخروى براى افراد عادى ميسور نيست، براى تبيين و توضيح آن‌هابناچار بايد با بيان لذت هاى مادى و دنيوى راه را براى درك محدود لذت هاى اخروى و معنوى هموار سازيم؛ بر اين اساس مثالى را ذكر مى‌كنيم:

كسى كه انس و محبت شديدى به دوستش دارد و براى ديدار و گفتگوى با او لحظه شمارى مى‌كند، اما همواره به او دسترسى ندارد، اگر موفق شود تلفنى به او بزند و مدتى را با او به گفتگو بپردازد، از اين‌كه دوستش به او عنايت دارد و اجازه داده مدتى را با او گفتگو كند احساس سرور و لذت مى‌كند. ولى اگر دوستش به او تلفن بزند، براى او لذّت بخش‌تر خواهد بود؛ چون در مى‌يابد كه آن قدر به او علاقه ومحبت دارد كه حاضر شده با او تماس بگيرد. بخصوص وقتى از انس و مجالست با محبوب خويش كمال لذت را خواهد برد كه در جمع، تنها به او توجه كند و او را محرم خود قرار دهد و رازها و اسرارش را تنها با او در ميان نهد. او از اين‌كه يار تنها او را برگزيده است و به رازگويى و نجواى با او پرداخته، لذّت سرشارى مى‌برد.

اكنون تصور كنيد كه براى بندگان شايسته خداوند كه تنها خداوند را به عنوان محبوب و مونس خود برگزيده‌اند و در پرتو محبت و عشق به مبدأ هستى، به عالى ترين معرفت حضورى و شهودى رسيده‌اند، چقدر لذت بخش و فرح بخش خواهد بود كه خالقشان آن‌ها را برگزيند با آنجا به نجوا پردازد. عنايت و تفضلات الهى چنان آنان را فرا گرفته كه نه تنها در سحرگاهان، بلكه پيوسته و در خلوت و جلوت و بدور از چشم ديگران با آن‌ها نجوا و سخن مى‌گويد و آنان گوش دل را تنها در گرو رازهاى نهانى حضرت حق قرار مى‌دهند و حضرت حق آنان را از لذّت انس و قرب و هم نشينى با خود سرمست مى‌سازد. اين مقام از عظمت و تعالى بنده‌اى حكايت مى‌كند كه به حريم خلوت يار راه يافته است و بى شك در آن هنگامه، او جز به يار نظر ندارد و جز به يار نمى‌انديشد و انديشه اغيار كاملا از صفحه دل او پاك گرديده است.

آن‌ها چه در خلوت باشند و چه در بين مردم و حتى هنگامى كه با ديگران سخن مى‌گويند، تنها گوش جان به سخنان و نجواى خداوند مى‌سپارند و هيچ چيز آنان را از ياد حضرت حق غافل نمى‌سازد، آنان چنان محو گفتگوى حضرت حق مى‌گردند كه هيچ توجّهى به پيرامون خويش ندارند و همهمه ها و هياهوها رخنه‌اى در درك و مشاهده حضور حضرت حق نمى‌گذارد. گاهى اتفاق مى‌افتد كه انسان با شخصى سخن مى‌گويد و او در عين اين‌كه با ما سخن مى‌گويد، توجه‌اش به جاى ديگر معطوف گرديده كه گويى هيچ توجهى به مخاطب خود ندارد. كسانى نيز كه دل در گرو عشق به خدا دارند، گرچه در بين مردم به سر مى‌برند و به كارهاى عادى خود مى‌پردازند و در جمع مردم حاضر مى‌شوند و گاهى با آنان گفتگو مى‌كنند؛ اما در تمام اين حالات توجه آنان به جاى ديگرى معطوف مى‌گردد. اولا خيلى كم سخن مى‌گويند وثانياً، اگر هم با كسى مشغول گفتگو شوند، توجه كامل به مخاطب خويش ندارند و در هر حال توجه خويش را از خداوند به جاى ديگر معطوف نمى‌سازند.

وأُسمعه كلامى و كلام ملائكتى و...

از اين جمله استفاده مى‌شود كه تنها پيامبران طرف خطاب خداوند قرار نمى‌گيرند و بجز انبياء، خداوند با ديگران نيز سخن مى‌گويد. به نوعى خداوند با مؤمنين نيز سخن مى‌گويد و در سطحى نازل‌تر از پيامبر و معصومان، مؤمنان و اولياى الهى نيز الهامات و سخنان حضرت حق را دريافت مى‌كنند و هم چنين آنان با ملايكه و فرشتگان نيز به گفتگو مى‌پردازند.

خداوند و تدبير امور محبوب خويش

و لا ستغرقنّ عقله بمعرفتى و لأقومنَّ له مقام عقله...

هر كس براى پيشبرد زندگى و امور جارى خويش و حتّى براى تأمين آخرت خويش نيازمند تدبير و برنامه ريزى و تدوين طرح هاى مناسب است و از اين گذر، هر چه اهداف انسان بلندتر وعالى‌تر باشند، او فرصت زيادترِ همراه با دقّت بيشترى را براى برنامه ريزى درنظر مى‌گيرد. گاهى كارى و هدفى از چنان اهميتى برخوردار است كه از سال ها قبل به تدبير و برنامه ريزى مى‌پردازد و براى تأمين عوامل و اسباب دست يابى به آن هدف تلاش مى‌كند. مثلاً كسى كه خواهان احراز مقام و پستى عالى است، ساليانى را به تلاش و پيمودن مدارج علمى و احراز سمت هاى گوناگون اختصاص مى‌دهد تا درنهايت به آن مقام دست يابد. يا كسى كه در آينده مى‌خواهد ازدواج كند، از قبل تلاش مى‌كند كه سرمايه‌اى بيندوزد و با آن، خانه و امكانات اداره زندگى تهيه كند. حتّى كسانى كه خواهان رسيدن به عناوين و سمت هاى معنوى، مثل مرجعيت و خدمت به اسلام در عالى ترين سطح هستند، ساليان درازى را به تلاش و كوشش طاقت فرسا و تحصيلات علمى فشرده و گسترده مى‌پردازند و در كنار كسب شايستگى هاى علمى، در كسب صلاحيت هاى اجتماعى و معنوى نيز مى‌كوشند تا در نهايت شايستگى و صلاحيت احراز مقام عالى مرجعيت در آنان پديد آيد.

پس انسان براى رسيدن به خواسته ها و اهداف خود نيازمند طراحى و برنامه ريزى است، حتى افراد دون همّت براى خواسته هاى كوچك، مثل سير كردن شكم خود، مدت ها برنامه ريزى مى‌كنند كه چگونه و از چه راهى غذاى لذيذى را تهيه كنند. به هر حال، انسان بى نياز از برنامه ريزى و تدبير براى زندگى خويش نيست و اين تدبير و برنامه ريزى بخشى از وقت انسان را به خود اختصاص مى‌دهد و در پاره‌اى موارد، تدبير و برنامه ريزى و طرح هاى او با شكست مواجه مى‌شود و او ناگزير است كه دوباره به برنامه ريزى بپردازد و در طرح ها و برنامه هاى خود تجديد نظر كند. ضرورت تدبير و برنامه ريزى از آن روست كه تأمين مطلوب و هدف انسان در گرو تحصيل مقدمات و عوامل كافى است كه خود به خود فراهم نمى‌گردند و انسان براى تأمين آن‌ها بايد تلاش كند، والا اگر آن مقدمات و عوامل دست يابى به مطلوب خود به خود فراهم مى‌شدند، ديگر انسان نيازى به تدبير و برنامه ريزى نداشت.

خداوند مى‌فرمايد كسى كه محبوب من گرديد، خود زمام عقل و انديشه او را در اختيار مى‌گيرم و زندگى‌اش را تدبير و اداره مى‌كنم و هم چنين آخرت او را خود تأمين مى‌كنم و او را بى نياز از پرداختن به تدبير و برنامه ريزى براى دنيا و آخرت مى‌سازم و عقل او را كاملا مستغرق در معرفت خود مى‌سازم و چنان او را محو جمال خويش مى‌گردانم كه لحظه‌اى از من غافل نخواهد شد.

فتقول الروح: إلهى عرّفتنى نفسك...

خداوند در ادامه گفتگوى خويش با پيامبر، در شب معراج، مى‌فرمايد: وقتى هنگامه پر كشيدن روح بنده مؤمن از قفس تن فرا مى‌رسد، من به راحتى و به آسانى روح او را از بدنش بر مى‌گيرم و روح سبكبال بنده مؤمن بر روى دستان فرشتگان به پرواز در مى‌آيد تا به عرش الهى مى‌رسد و آنجا بر سر چشمه‌اى لختى به استراحت مى‌پردازد. در اينجا خداوند با او سخن مى‌گويد و از او درباره دنيا مى‌پرسد و بنده واصل به جوار قرب الهى كه وجودش سرشار از معرفت و عشق به خداوند و كاملا مستغنى از ماسوى الله گرديده است، به خداوند عرض مى‌كند: مرا با دنيا كارى نبود و تنها در حدّى كه تو برايم وظيفه و تكليف قرار دادى به آن پرداختم و از اين جهت اطلاعى از دنيا ندارم. گويا روح بنده مؤمن نمى‌خواهد سخنى جز از محبوب به ميان آيد و سخن گفتن از دنيا و آنچه به محبوب مربوط نمى‌گردد، براى او خوشايند نيست و درباره عدم وابستگى و دل بستگى خود به دنيا مى‌گويد: خدايا، اگر خواسته تو اين مى‌بود كه قطعه قطعه شوم و يا هفتاد بار به شديدترين وضع كشته شوم، رضا و خواست تو را بر مى‌گزيدم.

سپس خداوند از او مى‌خواهد كه به بهشت درآيد و از نعمت هاى بهشت استفاده كند و هر كجاى بهشت را كه خواست براى خود مسكن گزيند، اما آن بنده كه در دنيا تنها به خداوند دل سپرده بود، به بهشت نيز دل نمى‌بندد و تنها دلداده محبوب است و اگر توجهى هم به بهشت داشته باشد، از آن روست كه بهشت را مظهر لطف و عنايت محبوب مى‌بيند و الا تنها عشق و محبت و توجه به محبوب او را سرشار و سيراب مى‌گرداند.

يا احمد، لو صلى العبد صلاة اهل السماء و الارض و...

خداوند در خاتمه گفتگوى خويش با پيامبر موعظه و پندى تكان دهنده ارائه مى‌دهند. كسانى كه به دنيا دلبستگى و علاقه دارند، جا دارد كه به اين موعظه توجه كنند و آثار زيان بار دلبستگى به دنيا را بشناسد؛ در اين صورت ممكن است در رفتار خويش تجديد نظر كنند و از گرايش و دلبستگى خويش به دنيا بكاهند و نگذارند با دنيا زدگى و علاقه به مظاهر پوچ مادى و دنيوى ارتباط انسانى با خداوند متعال آسيب ببيند و انسان از مسير هدايت و سعادت دور افتد.

خداوند مى‌فرمايد: اگر كسى به اندازه ساكنان زمين و آسمان نماز بخواند و به اندازه آنان روزه بگيرد ـ گرچه چنين چيزى ممكن نيست، ولى اگر فرض كنيم بنده‌اى چنين توفيقى پيدا كند ـ و آن قدر گرسنه بماند كه گويى در زمره فرشتگان است كه غذا نمى‌خورند و خوراك آنان تسبيح و مناجات است و در پوشش خويش به لباسى بى ارزش و بى مقدار اكتفا كند كه در زمره برهنگان به حساب آيد. همه اين رياضت ها را بر خود هموار كند، ولى در دلش ذره‌اى از محبت و علاقه به دنيا و يا آوازه آن و يا هوس رياست و مقام و يا محبت زر و زيور دنيا باشد، به جوار قرب من راه نمى‌يابد. خداوند، درست در مقابل محبوب خويش و ره يافته به رضاى خويش كه دلش را مالامال از عشق و محبت خويش مى‌ساخت و توجه‌اش را از اغيار به خويش منصرف مى‌كرد و دل او را مجلاى انوار خويش مى‌گرداند، محبت خود را از دل كسى كه ذره‌اى به دنيا علاقه دارد خارج مى‌كند و قلبش را تاريك و ظلمانى مى‌سازد و او را در وادى فراموشى و غفلت از خويش گرفتار مى‌سازد و او را از شيرينى معرفت خويش محروم مى‌گرداند.

جايگاه محبوب خداوند در حديث قرب النوافل

از جمله احاديثى كه ارتباط كامل بنده با خداوند به روشنى در آن ذكر شده، حديث «قرب النوافل» است كه با سندهاى گوناگون و در كتاب هاى معتبر شيعى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است و به جهت مضامين بلندو عرفانى آن، در كتاب هاى عرفانى به شرح و توضيح آن پرداخته‌اند:

إِنَّ اللَّهَ جَلَّ جَلالُهُ قالَ: ما يَتَقَرَّبُ إِلَىَّ عَبْدٌ مِنْ عِبادِى بشَىْء أَحَبَّ إِلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى أُحِبَّهُ فَإِذا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِه وَ بَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِه وَ لِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِه وَ يَدَهُ الَّتى يَبْطَشُ بِها، إِنْ دَعانى أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنى أَعْطَيْتُهُ (103)؛

خداى متعال مى‌فرمايد: هيچ بنده‌اى از بندگانم به سوى من تقرّب نمى‌جويد به چيزى كه نزد من محبوب‌تر باشد از آنچه بر او واجب كرده ام. سپس او با نوافل (مستحبات) به من تقرّب مى‌جويد تا او را دوست بدارم؛ هنگامى كه او را دوست داشتم گوش او خواهم بود كه با آن مى‌شنود، و چشمى كه با آن مى‌بيند، و زبانى كه با آن سخن مى‌گويد و دستى كه با آن بر مى‌گيرد. اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر درخواستى كند، عطا كنم.

چنان كه مى‌نگريد، در اين حديث شريف واجبات به عنوان محبوب ترين وسيله‌اى كه بندگان با آن‌ها مى‌توانند به خداوند تقرب جويند معرفى شده‌اند، و پس از آن‌ها مستحبات و نوافل كه مكمّل واجبات و برطرف كننده كاستى هاى آن‌ها مى‌باشند، وسيله تقرب به خداوند تلقّى مى‌گردند. امام صادق(عليه السلام) در وجه نام‌گذارى «نافله» فرمودند: إِنَّما جُعِلَتِ النّافِلَةُ لِيَتِمَّ بِها ما يَفْسُدُ مِنَ الْفَريضَةِ (104)؛ نافله براى اين قرار داده شده است تا به آن، آنچه از واجب تباه شده است جبران گردد.

نتيجه مى‌گيريم كه مباحات و به طريق اولى مكروهات موجب تقرب انسان به خداوند نمى‌شوند و محرمات كه بى شك موجب رانده شدن انسان از درگاه الهى مى‌گردند؛ و در درجه اول واجبات موجب تقرب انسان به خداوند مى‌گردند و اين بخش از اعمال از آن رو واجب شمرده شده‌اند كه از ارزش والايى در نزد خداوند برخوردارند و تأثير فراوانى در تكامل و تعالى انسان و تقرّب او به خداوند مى‌گذارند؛ چنان كه گفته‌اند: أَلْواجِباتُ الشَّرْعيَةُ أَلْطافٌ فىِ الْواجِباتِ الْعَقليَةِ؛ يعنى اگر عقل خود مى‌توانست نقش و تأثير اعمالى را كه خداوند واجب قرار داده است، در سعادت انسان، درك كند مسلماً انجام آن‌ها را واجب مى‌شمرد؛ ولى چون عقل ما لزوم آن اعمال و تأثيروالاى آن‌ها را در تأمين سعادت انسان درك نمى‌كند، خداوند به عقل مدد رساند و آن‌ها را واجب قرار داد تا بندگان او به انجام آن‌ها اهتمام ورزند و از اين وسايل وعوامل تأثيرگذار در سعادت خويش، غافل نگردند و از فيوضات الهى بى بهره نمانند.

گرچه واجبات و فرايض در تعالى و رسيدن انسان به درجات عالى كمال مؤثرند و از اهميت شايانى برخوردارند، اما در نيل انسان به كمال لايق خويش كافى نيستند؛ از اين جهت خداوند در كنار آن‌ها نوافل و مستحبات را نيز معرفى كرد تا كسانى كه خواهان راهيابى به عالى ترين مراتب تعالى هستند كه با انجام واجبات فراهم نمى‌شوند، با انجام نوافل به آن مقامات نايل گردند و تقرّب فزون ترى به خداوند پيدا كنند. تقرّبى كه انسان با نوافل به خداوند مى‌جويد فزاينده است و هر چه انسان به انجام نوافل و مستحبات اهتمام بيشترى ورزد، بيشتر تكامل مى‌يابد و تقرّب او به خداوند فزونى مى‌گيرد، و در نهايت به مقامى مى‌رسد كه در اين روايت شريف ترسيم شده است. مقامى كه حتّى با نشانه ها و تشبيهاتى كه جهت تقريب به ذهن و آمادگى ما براى فهم آن ذكر شده، باز درك حقيقت آن براى ما ميسور نيست و از اين روست كه بزرگان، در حدّ فهم خويش، در صدد برآمده‌اند به توضيح و شرح آن روايت شريف بپردازند.

آرى، اين گفته خداوند كه انسان به وسيله نوافل به من تقرب مى‌جويد تا جايى كه محبوب من مى‌گردد، مطلب بسيار بلندى است كه درك آن براى ما دشوار است؛ از اين جهت خداوند آثارى را براى محبت خويش بر مى‌شمارد و از جمله مى‌فرمايد: اِنْ دَعَانِى اَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِى اَعْطَيْتُهُ، كه مضمون آن اين است كه وقتى انسان محبوب خداوند گرديد، خداوند هر چه بخواهد در حقّ او انجام مى‌دهد و چنان كه وقتى ما اراده مى‌كنيم چشم خود را به سويى بيفكنيم، فوراً چشم ما به آن سَمت حركت مى‌كند، و يا همچنان كه دست در اختيار و تحت اراده ماست و هر لحظه كه خواستيم مى‌توانيم آن را به حركت در آوريم و همين طور گوش ما در اختيار خود ماست و هر وقت كه خواستيم مى‌توانيم از آن استفاده كنيم؛ همين طور اراده و مشيّت الهى در اختيار بنده شايسته‌اى است كه مراحل سير الى الله را پيموده، محبوب خداوند گشته است و خداوند در انجام و به ثمر رساندن خواسته هاى او كوتاهى نمى‌كند و او مستجاب الدعوة مى‌گردد.

برخى در بيان و تفسير اين‌كه خداوند به مثابه اعضا و جوارح محبوب خويش عمل مى‌كند و به واقع محبوب خدا به مقام و مرتبه‌اى مى‌رسد كه اراده ومشيّت الهى از مسير اعضا و جوارح او به فعليت مى‌رسند، گفته‌اند اين همان مرتبه و مقامى است كه عرفا از آن به مقام «فناء فى الله» و «بقاء بالله» نام برده‌اند و البته اعتراض كرده‌اند كه فهم و درك عقلانى اين مقام دشوار است و مفاهيم ذهنى در تفهيم بيان مقام فناى انسان در خداوند نارسا هستند، چون از نظرگاه عقل، «فناء» يعنى معدوم گرديدن، در حالى كه عقل مى‌نگرد كه انسان سالك و ره يافته مقام فناء فى الله وجود دارد. بر اين اساس، عرفا گفته‌اند كه انسان تنها مى‌تواند به وصول و دريافت اين مقام نايل گردد والا توصيف و فهم آن ممكن نيست و تنها براى تقريب ذهن و ارائه چهره مبهمى از آن مقام، تشبيهات و مثال هايى را ذكر كرده‌اند: مثل تشبيه نسبت انسان با خداوند به نسبت موج با دريا. بى ترديد اين مثال ها فراتر از تشبيه نيست و ذكر آن‌ها به جهت اُنس ما به معانى ودريافت هاى مادى و حسى است والا به هيچ وجه مبين حقيقت نسبت موجودات با خداوند نمى‌باشد.

به علاوه، تشبيه نسبت موجودات با خداوند، به نسبت موج با دريا بسيار نارسا و ناقص است، چون دريا جوهر است و موج عرض آن است و مسلماً منظور از تشبيه فوق اين نيست كه موجودات اعراض خداوند هستند؛ چون لازمه عرض بودن وجود انسان بر وجود خداوند اين است كه خداوند جوهر باشد و ما عارض بر ذات او شويم. اولا، «وجود» و «موجود» از قبيل جوهر و عرض نيستند، چه رسد به وجود خداوند؛ و مَقسم جوهر و عرض ماهيت است و خداوند ماهيت ندارد و ممكن نيست ماهيت جوهرى انسان عارض بر وجودى شود كه ماهيت ندارد. ثانياً، اين معنا با عقايد اسلامى نيز سازگارى ندارد.

هم چنين در نسبت قطره با دريا ملاحظه مى‌گردد كه با پيوستن قطره به دريا، به همان ميزان بر حجم آب دريا افزوده مى‌شود و با كاستن قطره از دريا، به همان ميزان از حجم آب دريا كاسته مى‌شود و اعتقاد به وجود چنين نسبتى بين انسان و خداوند موجب اعتقاد به نقص خداوند و برخوردارى ذات خداوند از جسم و حجم مى‌گردد كه بى شك چنين اعتقادى باعقايد موحدان كه خداوند را كامل ومجرد مى‌شناسند، ناسازگار است. به هر روى، در چنين مواردى معناى واقعى و حقيقى آن تشبيهات مراد نيست و ذكر آن تشبيهات تنها براى اين است كه افراد مستعد به تصوير مبهمى از آن مقامات عالى دست يابند و در حد ناقص، آن مقامات را فهم و درك كنند والا آن تشبيهات از جهات ديگر رهزن و باعث دور شدن از حقيقت «مشبه» مى‌شوند. پس بايسته است كه در تشبيه فقط به جهت مشابهت توجه داشت و از مقايسه ساير جهات و حيثيات پرهيز كرد.

توضيح اين‌كه در مثال «زيد چون شير است» اگر كسى به شجاعت شير واقف باشد و بداند كه شير حيوان شجاعى است، پى مى‌برد كه زيد نيز چون شير شجاع است، بنابراين اين تشبيه براى او داراى فايده است. اما اگر كسى اين آمادگى ذهنى را نداشته باشد و به شجاعت شير واقف نباشد، اين تشبيه براى او رهزن و گمراه كننده است و ممكن است تصور كند كه زيد نيز چون شير پشمالوست و با دست و پا راه مى‌رود!

با ملاحظه آنچه علماى منطق گفته‌اند كه در تشبيه يك وجه شبه و داشتن يك شباهت كافى است و لازم نيست كه مشبه و مشبه به در همه وجوه و حيثيات با هم شباهت داشته باشند و از اين جهت، انسان بايد به جهت شباهت واقف باشد و نظرش را به آن جلب كند و كاملا ذهن را بايد از ساير جهات و حيثيات كه ممكن است مُبعِد و گمراه كننده باشند منصرف سازد؛ در تشبيه نسبت به موجودات با خداوند به موج و دريا، وجه شباهت فقط احتياج است؛ يعنى همان طور كه موج بدون دريا تحقق نمى‌يابد و وجودش قائم به درياست، وجود انسان و ساير مخلوقات قائم به خداوند و محتاج به او هستند.

تسليم مؤمن در برابر اراده و مشيّت الهى

رويكرد ديگر به «حديث قرب النوافل» اين است كه بر اساس اين حديث شريف انسان تا آنجا مى‌تواند به خداوند تقرّب جويد كه هر چه را دارد در اختيار خداوند نهد و افكار و رفتار خويش را از مسير اراده و خواست خداوند به انجام رساند. در اين مرحله، او آن چنان با قواى ارادى و فكرى خويش مستغرق در معرفت و توجه به خداوندمى گردد كه ديگر نمى‌تواند به خودش، بدن و زندگى‌اش توجه استقلالى داشته باشد. ممكن است در زندگى براى ما نيز در ارتباط با ديگران، در طى لحظاتى، چنين حالتى پيش بيايد و چنان قواى فكرى و ارادى ما محو و متوجه ديگرى گردند كه خود را فراموش كنيم؛ يعنى توجه و التفات آگاهانه و مستقل به خدا نداشته باشيم، نه اين‌كه حقيقتاً خود را فراموش كنيم.

در شرايط عادى زندگى گاهى براى انسان حوادثى رُخ مى‌دهد كه مدّتى كاملا از خود غافل مى‌شود. يا در برابر شخص عظيمى قرار مى‌گيرد و چنان محو او مى‌شود كه خودش را فراموش مى‌كند. يا عاشق و شيدادلى كه پس از هجران و دورى از معشوق، وقتى به وصال او مى‌رسد چنان محو جمال معشوق مى‌گردد كه اصلا متوجه خود نيست. در اين زمينه داستان هاى فراوانى نقل كرده‌اند كه پيام همه آن‌ها اين است كه گاهى افرادى چنان در ديگران محو مى‌شوند كه در عالم خيال نيز محبوب و معشوق را در قالب خود مى‌بينند و وجود خويش را متحد با وجود معشوق مى‌يابند و گاه چنان از خود بى خود مى‌گردند كه دچار غشوه و بيهوشى مى‌شوند. مسلماً وجود چنين حالات انسانى مى‌تواند ما را به پذيرش مقام «فناء فى الله» رهنمون گردد.

كسى كه در مسير عبوديت و بندگى خداوند قرار مى‌گيرد و سعى مى‌كند با توجه بيشترى به انجام عبادات بپردازد، در آغاز، در عبادت خويش و به خصوص در حال سجده گاهى چنان حضور قلب پيدا مى‌كند و توجه او كاملا به خداوند معطوف مى‌گردد كه طى لحظاتى كاملا از خودغافل مى‌گردد و اصلا متوجه نيست كجاست و چه مى‌كند. در آن حال او كاملا به خداوند توجه دارد و ماسوى الله را فراموش مى‌كند و طبيعى است كه اگر اين توجهات تداوم يابد و كامل‌تر و گسترده‌تر گردند، انسان به مقامى مى‌رسد كه حتى اراده خود را در اراده خداوند فانى مى‌سازد. يعنى انسان با تمرين و رياضت به مرحله‌اى مى‌رسد كه اصلا خواست خود را در نظر نمى‌گيرد و در هر كارى خواست خداوند را مى‌نگرد. با توجه به نمونه هاى ضعيفى كه گاهى براى ما رُخ مى‌دهد، تا حدّى تصور آن مقام براى ما آسان مى‌گردد.

گاهى چون ديگرى و يا خداوند كارى را از ما خواسته، ما بدون توجه به خواست خود آن كار را انجام مى‌دهيم. طبيعى است كه اگر اين حالت استمرار يابد وهمه اعمال، تفكرات و حتى تخيّلات انسان را پوشش دهد و انسان در هر زمينه‌اى بنگرد كه خداوند از او چه مى‌خواهد ـ چون خداوند از او خواسته كه به چيزى بينديشد و توجه يابد، به آن فكر كند، و چون او كارى را از ما خواسته كه انجام دهيم، بدان اقدام كنيم ـ تدريجاً آن حالت همه زواياى زندگى انسان را فرا مى‌گيرد و تبديل به ملكه مى‌گردد و از آن پس، حتّى در مقام اراده «منى» وجود ندارد و اراده خداوند به جاى اراده انسان مى‌نشيند و حتّى اگر سردش شده، نمى‌گويد چون سردم شد لباس مى‌پوشم؛ بلكه اگر خداوند به او فرمود كه سرما را تحمل كند، تحمل مى‌كند. اگر فرمود خودت را از سرما حفظ كن، خودش را از سرما حفظ مى‌كند. حتّى ديگر براى او لذّت و رنجى مطرح نيست: اگر خداوند فرمان داد كه خويشتن در آتش افكند، با ميل و رضايت چنان مى‌كند، و اگراز او خواست لذّتى را دريافت كند، از آن بهره مى‌برد.

بى ترديد رسيدن به چنين مقامى بسيار دشوار است، ولى محال نيست و همّت عالى مى‌طلبد و اگر انسان كمر همّت ببندد و تلاش كند، با هر قدمى كه به پيش مى‌نهد راه براى او هموارتر مى‌گردد و در پيمودن اين طريق از عنايات و توجهات خداوند بهره‌مند مى‌شود. اگر چشم، گوش، شكم وهمه خواسته هاى خود را كنترل كند، راه پيشرفت و رسيدن به مراحل عالى‌تر براى او هموار مى‌گردد و چنان كه گفتيم با تمرين و ممارست حتّى در مقام اراده، خواست و اراده خدا را به جاى اراده خود مى‌نشاند و با اختيار و تلاش خود به مقام بلندى مى‌رسد كه از نظر عرفا «توحيد افعالى» نام مى‌گيرد. البته در طول مسير، او همواره از عنايات و تفضلات و پاداش هاى الهى بهره‌مند است و توانايى و قدرت او بر پيشرفت و تعالى و افزون گشتن توفيقات مستمر او، همه پاداش هاى الهى است كه به او عنايت مى‌شود و بالاتر از همه پاداشى است كه در پرتو رسيدن به مقام «توحيد افعالى و صفاتى» از نظر عرفا، به او متوجه مى‌گردد. با رسيدن به اين مقام، چنان كه اشاره كرديم، «من» را از ساحت اراده و رفتار خود بر مى‌دارد و به جاى آن خدا را قرار مى‌دهد. يعنى گرچه از نظر ظاهر فرقى بين رفتار او با ديگران مشاهده نمى‌شود ـ او به مانند ديگران مى‌خورد، مى‌آشامد، ازدواج مى‌كند و... ـ اما خداوند معرفتى به او عنايت مى‌كند كه در مقام ادراك، به جاى اين‌كه بگويد من درك مى‌كنم و به جاى اين‌كه براى ادراك خويش استقلال قايل شود، براى ادراك، شنيدن و مشاهده خود استقلالى نمى‌بيند و تنها خداوند را عامل و مؤثر مى‌شناسد. با رسيدن به چنين مقامى كه در پرتو عنايت خداوند حاصل مى‌گردد، همه حجاب ها از برابر چشم دل انسان برداشته مى‌شود و او حقايق و اسرار نهفته در هستى را به عيان مى‌بيند و در مى‌يابد كه در سراسر هستى، عامل و فاعل مطلق خداوند است.

ارتباط معرفت نفس با مقام فناء

در طريق سير و سلوك عرفانى، انسان به مقامى مى‌رسد كه نه تنها در رفتار و ادراكات براى خود استقلالى نمى‌بيند، بلكه در اصل و جود خويش نيز براى خود استقلالى نمى‌بيند؛ يعنى مى‌يابد كه هستى‌اش عاريه‌اى است و از خودش نيست. مسلماً براى رسيدن به اين مقام، ابتدا انسان بايد حقيقت و وجود روح را درك كند تا راه براى رسيدن به مقام «فناء فى الله» هموار گردد: گرچه ما به وجود روح معتقديم و بر طبق برهان معتقديم كه روح مجرد و بدن مادى است، اما به حقيقت روح پى نبرده‌ايم و به آن شهود آگاهانه و علم حضورى نداريم. توضيح اين كه: وقتى ما مى‌گوييم «من» منظورمان از من همان «بدن» است و «من» و خويشتن را همان بدنمان مى‌دانيم. وقتى مى‌گوييم: من فلان كار را كردم، يعنى بدنمان آن كار را انجام داد. يا وقتى حرف مى‌زنيم، خيال مى‌كنيم دهانمان حرف مى‌زند. اما وقتى انسان معرفت و شهود آگاهانه به نفس يافت، خويشتن را عبارت از نفس مى‌يابد و نفس را مبدأ غير مستقل همه افعال و ادراكات و حركات مى‌شناسد. وقتى به نفس خويش معرفت و شهود يافت، فناى نفس و هستى خويش در خداوند و عدم استقلال وجودى خويش را درك مى‌كند؛ از اين جهت فرموده‌اند: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.

وقتى انسان به معرفت نفس رسيد، بدن را در حدّ لباس براى خويش مى‌يابد و همان طور كه ما لباس را جزو بدن نمى‌دانيم و آن را تنها پوششى براى بدن مى‌شناسيم و با ضميمه شدن آن به بدن چيزى به بدن ما افزوده نمى‌شود وبا خارج ساختن لباس، چيزى از بدن ما كاسته نمى‌گردد؛ در مى‌يابيم كه بدن تنها لباسى براى نفس است و وجود و عدم آن، نه چيزى از نفس و خويشتن انسان مى‌كاهد و نه چيزى بر آن مى‌افزايد. طبيعى است كه با چنين معرفتى ديگر به آسايش و راحتى بدنش نمى‌پردازد و بيش از هر چيز به تعالى روح خويش مى‌انديشد. البته چنين معرفتى با تلاش فكرى و برهان عقلى و با آموزه هاى فلسفى به دست نمى‌آيد، بلكه چنين معرفتى موهبتى است كه خداوند به انسان عنايت مى‌كند و با افاضه انوار خويش به قلب انسان و زدودن حجاب ها، او را به اين دريافت و شهود روحانى و معنوى نايل مى‌سازد و چنان وجود او را متحول مى‌كند كه حقيقتاً مرگ و زندگى را براى خود يكسان مى‌يابد و درمى يابد كه با مردن چيزى از او كاسته نمى‌شود و همان طور كه با خارج ساختن لباس از تن، انسان احساس راحتى و سبكى مى‌كند، او نيز با مرگ احساس سبكى مى‌كند و رها شدن از زندان جسم و بدن را براى حقيقت خويش كه همان روح است، مايه آسايش و راحتى بيشتر مى‌داند.

بر اساس برخى گفته ها، بعضى در رسيدن به آن معرفت و شهود عرفانى تا آنجا پيش رفته‌اند كه چنان كه ما لباس خويش را از بدنمان خارج مى‌سازيم، آن‌ها با اختيار و اراده، روح خويش را از بدن خود خارج مى‌سازند و تا مدّتى بدن بدون روح باقى مى‌ماند و مجدداً روح خويش را به بدن بر مى‌گردانند! به اين تصرف و جدا ساختن روح از بدن «مرگ اختيارى» گفته مى‌شود.

توجه به اين نكته ضرورى است كه علم حضورى به نفس و شهود آن ما را به عاريه بودن وجود خويش و افتقار ذاتى به خداوند واقف مى‌سازد، نه اين كه، العياذ بالله، ما بپنداريم كه وجودمان با وجود خداوند متحد است و يا خداوند در وجود ما حلول كرده است. مسلماً تحقق چنين امرى محال است: خداوند متعال واجب الوجود است و ما ممكن هستيم و نه ممكن تبديل به واجب بالذات مى‌گردد و نه واجب الوجود بالذات به امكان تنزل مى‌يابد، نه خداوند همانند مخلوقات مى‌گردد و نه مخلوقات همانند خداوند مى‌گردند؛ چنين توهمى هيچ سازگارى و سنخيتى با اعتقادات اسلامى ما ندارد.

سخن ما اين است كه با چنان معرفت و شناختى، نه تنها انسان پى مى‌برد كه كمالات و متعلقات او عاريه‌اى هستند، بلكه در مى‌يابد كه در اصل هستى نيز فقير و محتاج خداوند است. البته چنان كه متذكر شديم، براى ما درك اين مقام ممكن نيست و ما هنوز لياقت و شايستگى رسيدن به اين معرفت را نداريم. ما حتّى به عاريه بودن امكانات خويش ـ مثل مال و ثروت ـ واقف نيستم و خود را مالك آن‌ها مى‌دانيم و گرچه تعبداً پذيرفته‌ايم كه آن‌ها نعمت هاى الهى ومتعلق به خداوند است كه فعلا دراختيار ما قرار گرفته‌اند، اما باور اين‌كه آن‌ها به خداوند تعلق دارند و او مالك واقعى است و به عنوان امانت و عاريه نزد ما سپرده شده‌اند، دشوار است. بر اين باوريم كه ما با تلاش و زحمت خود پولى تهيه كرديم و با آن خانه خريديم و خود را صاحب ومالك خانه و ساير دارايى هاى خويش مى‌دانيم! چنان كه وقتى به قارون گفته شد: از اين ثروتى كه خدا به تو داده است، براى آخرتت نيز بهره بردارى كن و به ديگران نيكى كن و در زمين فساد نكن؛ در پاسخ گفت: إِنَّماَ أُوتِيتُهُ عَلى علْم عِنْدِى... (105)؛ همانا آنچه به من داده شده بنابر دانشى است كه نزد من است.

هم چنين ما چون باور نداريم كه علم و دانشى كه اندوخته‌ايم از خداوند است و اوست كه آن علم را به ما افاضه كرده است، به آن مى‌باليم و افتخار مى‌كنيم و اگر باور داشتيم كه آن علم عاريه‌اى و امانتى است كه خداوند در اختيار ما نهاده، هرگز به آن افتخار نمى‌كرديم. بالاتر از اين، ما به فقر وجودى خويش باور نداريم و به اين باور نرسيده‌ايم كه از خود چيزى نداريم و وجودمان از آن خداوند است. آنچه باعث شده كه ما براى وجود خود اصالت قايل شويم و مال، مقام، علم و ساير دارايى هايمان را از آن خود بدانيم و خود را مالك و صاحب آن‌ها بشناسيم، جهل ماست. اما وقتى ما در مسير بندگى خداوند قرار گرفتيم و با سعى و تلاش خالصانه به مقامى رسيديم كه خواست و نظر خداوند را محور نظر و خواست خود قرار داديم و اراده الهى را جايگزين اراده خود ساختيم و با عنايت خداوند پرده هاى ظلمانى و حتى حجاب هاى نورانى از فراروى ما كنار رفت، آنگاه حقيقت هستى براى ما نمايان مى‌گردد و به عيان در مى‌يابيم كه ما تا حال از حقيقت دور مانده بوديم و براى آنچه عاريه‌اى و غير اصيل بود اصالت قايل بوديم و خود را مالك چيزى مى‌پنداشتيم كه به خداوند تعلق داشت و هم چنين در مى‌يابيم كه اصل هستى ما از خداوند است و ما از خود چيزى نداريم و وجود ما و متعلقات آن و از جمله اراده و اختيار، همه مجارى تحقق اراده الهى هستند. در اينجاست كه مضمون سخن خداوند در حديث شريف «قرب النوافل» براى ما تحقق عينى مى‌يابد، آنجا كه فرمود: حَتّى أَكُونَ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِه وَ بَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِه وَ لِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِه وَ يَدَهُ الَّتى يَبْطَشُ بِها.

انسان رهيافته به معرفت ناب خداوند، ديگر نه گوشش را از آن خود مى‌داند و نه قدرت شنوايى‌اش را و نه زبانش را از خود مى‌داند و نه سخنانش را و نه چشمش را از خود مى‌داند و نه بينايى‌اش را و نه دستش را از خود مى‌داند و نه توانمندى هايش را، و همه را فانى و وابسته و متعلق به خداوند مى‌يابد. گرچه از نظر ظاهر تغييرى در او و توانايى هايش رُخ نداده است و اعضاء و جوارح و رفتار او چون ديگران است، اما در شناخت و معرفت ونحوه نگرش او به هستى تفاوت اساسى رُخ داده است و او ديگر چون ديگران نمى‌انديشد، چون به مقام شهود و عرفان جامع و كامل حضرت حق نايل گشته است و همه چيز را طفيلى و وابسته خداوند و فانى در او مى‌داند. بى شك وجود اين عرفان و معرفت عالى در پيامبران الهى و از جمله پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) و اصحاب خاص آن‌ها، چون سلمان فارسى و نيز اصحاب خاص امام زمان(عليه السلام) يقينى است و راه يافتن سايرين به چنين مقامى محتمل است.