به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- ۴ -


ابزار و مراتب ادراك

پس از پى بردن به اين‌كه خصيصه كنجكاوى و كسب علم و آگهى و حق جويى فطرى است و مرزى نمى‌شناسد، لازم است كه نگرشى به ابزار شناخت و آگاهى و مراتب آن داشته باشيم. آگاه شدن انسان از جهان به وسيله حواس ظاهرى و ارتباط اندام هاى بدن با اشيايى كه در پيرامون آن قرار دارد، شروع مى‌شود، و هر يك از اندام هاى حسى با فعل و انفعالات خاصى آثارى از نور، صوت، حرارت، بو و مزه و مانند آن‌ها را به اعصاب و سپس به مغز منتقل مى‌كند و بدين وسيله، انسان از اين گونه كيفيّات و خصوصياتى كه مربوط به ظواهر اشياء مادى و در شعاع معينى در پيرامون او قرار گرفته است، آگاه مى‌شود. براى بررسى نحوه ارتباط هريك از دستگاه هاى حسى با خارج، علم و دانش ويژه‌اى در نظر گرفته شده است و از بارزترين علومى كه در اين زمينه شكل گرفته، علم فيزيولوژى است كه به بررسى نحوه شكل گيرى ادراكات حسى مى‌پردازد.

بايد توجه داشت كه ادراك حسى از جهاتى نارسا و براى اشباع حس كنجكاوى و غريزه حقيقت جويى انسان كافى نيست؛ زيرا اولا: به كيفيات معينى از ظواهر و اعراض اشياء محسوس تعلق مى‌گيرد، نه به همه آن‌ها و نه به ذات و جوهر آن‌ها و نه به اشياى غير محسوس. ثانياً: شعاع كشف آن‌ها محدود و مقيّد به شرايط خاصى است. به عنوان نمونه، يكى از ادراكات حسى ما «ديدن» است كه توسط چشم انجام مى‌پذيرد. در فرايند ديدن، نورى از جسم به چشم مى‌تابد و بر اثر اين عمل و به كمك مغز، ما صورت آن جسم را درك مى‌كنيم. پس در عمليات ديدن يك سرى فعل و انفعالات فيزيولوژيكى انجام مى‌پذيرد تا ما چيزى را ببينيم. با اين وجود، اين دستگاه با همه پيچيدگى و عظمتى كه دارد، كاربردش محدود است و هر چيزى را درك نمى‌كند. از بين رنگ هاى متنوعى كه وجود دارد، چشم ما انوارى را مى‌تواند ببيند كه طول موج آن‌ها از 4% ميكرون كمتر و از 8% ميكرون بيشتر نباشد و از اين رو، فقط هفت رنگ براى ما قابل رؤيت هستند كه از قرمز شروع مى‌شود و به بنفش ختم مى‌گردد و انوار مادون قرمز و ماوراى بنفش براى ما قابل رؤيت نيستند. هم چنين گوش صداهايى را مى‌تواند بشنود كه فركانس آن‌ها بين 20 تا 2000 هرتز در ثانيه باشد، و هم چنين ساير ادراكات حسى داراى شرايط معينى هستند.

ثالثاً: بقاى ادراكات حسى، از نظر زمان، بسيار كوتاه است و مثلاً چشم و گوش اثر نور و صوت را تنها يك دهم ثانيه مى‌تواند در خود حفظ كند و اگر ما مجدداً بخواهيم اثر محسوسى را در اندام حسى خود بيابيم، مجدداً بايد با آن ارتباط پيدا كنيم و مثلاً مجدداً نورى از شىء مشاهده شده با چشم برخورد كند تا اثر آن در چشم ظاهر گردد. مى‌نگريد كه با قطع فرايند ديدن و شنيدن و يا قطع ارتباط ساير اندام حسى با خارج، راه آگاهى ما مسدود مى‌گردد. موضوع خطاهاى حسى نيز داستان ديگرى دارد كه نارسايى ادراكات حسى را بيشتر روشن مى‌سازد. پس انسان براى شناخت حقايق، سخت به حواس پنج گانه احتياج دارد، چون هريك از آن‌ها چهره‌اى از واقعيت را به انسان نشان مى‌دهند؛ اما همه واقعيت ها و حقايق با حواس ظاهرى درك نمى‌شوند.

ولى راه آگاهى و شناسايى منحصر به اندام هاى حسى نيست و قوا و ادراكات باطنى ما نيز در آگاهى و شناخت ما نقش دارند. از جمله اين قواى باطنى قوه خيال است كه پس از قطع ارتباط بدن ما با جهان ماده، صورت شىء مشاهده شده را در خود حفظ مى‌كند و در موقع لزوم به خاطر مى‌آورد و در صفحه ذهن منعكس مى‌سازد. بى ترديد ادراك خيالى ما چون درك و شناخت حسى ما جزئى است، با اين تفاوت كه در درك حسى حضور و وجود ماده شرط است، اما در احضار صور خيالى، ماده حضور ندارد؛ چون قوه خيال صورت ها را مجرد از جهات مادى آن‌ها در خود حفظ مى‌كند. بنابراين، قوه خيال و حافظه نقش بايگانى و ذخيره‌سازى آثار ادراكات حسى را در قالب صور ذهنى به عهده دارند و اگر انسان بى بهره از چنين نيرويى مى‌بود، با قطع ارتباط با جهان ماده، ذهن او از هر نوع ادراكى خالى مى‌گشت.

باز عمليات كسب آگاهى و شناسايى ما به اينجا ختم نمى‌شود و فراتر از قوه حس و خيال و صورت هاى محسوس و خيالى، انسان از قوه عاقله برخوردار است كه از مجموع صورت هاى جزئى مفاهيم كلى را درك مى‌كند و ذهن را براى ساختن تصديقات و قضايا آماده مى‌سازد و تفكر و استنتاجات ذهنى را، اعم از تجربى و غير تجربى، ميسّر مى‌گرداند. مثلاً، وقتى ما آبى را حرارت داديم و دريافتيم كه در دماى 100 درجه سانتى گراد به جوش مى‌آيد، آنگاه با تكرار آن آزمايش بر روى نمونه هاى مشابه، به اين استنتاج و حكم كلى و قطعى مى‌رسيم كه آب در دماى 100 درجه سانتى گراد به جوش مى‌آيد و مسلماً اين حكم شامل مواردى نيز كه توسط ما آزمايش نشده مى‌گردد.

پس انسان به وسيله قواى درونى مى‌تواند دايره آگاهى خود را توسعه دهد و از تجربيات و ادراكات فطرى و بديهى نتيجه گيرى به عمل آورد و پيشرفت فلسفه، علوم و صنايع خصوصاً مرهون نيروى عقلانى و مبتنى بر مفاهيم كلى است كه با فعاليت هاى ذهنى به دست مى‌آيد و اگر نبود دستگاهى كه مفاهيم كلى را درك كند، اين پيشرفت ها صورت نمى‌پذيرفت. با اين تفاوت كه آنچه در علوم ديگر (غير از فلسفه) مورد نظر است، شناخت خواص و آثار موجودات براى بهره بردارى بيشتر از آن‌ها در راه بهزيستى است. ولى منظور اصلى در فلسفه، شناختن ماهيات اشياء و روابط علّى و معلولى آن‌هاست، و طبق قاعده فلسفى ذوات الاسباب لاتعرف الاّ بأسبابها ـ كه شيخ الرئيس در برهان شفا مبسوطاً به آن پرداخته است ـ شناخت كامل يك موجود بدون شناخت علل وجودى آن ميسّر نيست. از سوى ديگر، چون سلسله عقل منتهى به ذات مقدّس حق تعالى مى‌شود، مى‌توان نتيجه گرفت كه سير عقلانى انسانى منتهى به خداشناسى مى‌گردد.

شكى نيست كه فعاليت ها و ادراكات عقل نظرى متفاوتند، چراكه گاهى انسانى با علم حضورى واقعيت و حقيقت چيزى را درك و شهود مى‌كند و گاهى بر اثر فعاليت ذهنى خويش، تنها صورتى از واقعيت و حقيقت خارجى را به ذهن مى‌سپارد و به واسطه آن صورت، به حقيقتى علم پيدا مى‌كند. به واقع، در اين صورت انسان با علم حصولى به چهره و صورتى از حقيقتى پى مى‌برد و از درك و شهود خود آن محروم است؛ چنان كه حواس ظاهرى تنها چهره هايى از واقعيت اشياء را به ما نشان مى‌دهند و شناخت كُنه و واقعيت آن‌ها را براى ما فراهم نمى‌سازند، از طريق عقل و علم حصولى نيز ره يافتى به كُنه و حقيقت موجودات ممكن نيست؛ چون عقل بر روى همان مفاهيم برگرفته از ادراكات جزئى فعاليت دارد و راهى به درك حضورى و شهودى حقايق عينى ندارد. با اين وجود، بسيارى از فلاسفه پنداشته‌اند كه تكامل علمى انسان به همين جا خاتمه مى‌يابد و كمال انسان، يا به تعبير دقيق‌تر كمال علمى انسان را منحصر به آگاهى همه جانبه ذهن از جهان هستى دانسته‌اند. ولى تأمل بيشتر در خواست هاى فطرى نشان مى‌دهد كه غريزه حقيقت جويى انسان به اين حد از آگاهى كاملا قانع نمى‌شود و خواستار آگاهى عينى و درك حضورى و شهودى حقايق هستى است، و چنين دركى به وسيله مفاهيم ذهنى و بحث هاى فلسفى حاصل نمى‌شود.

تصوّرات و مفاهيم ذهنى هرقدر وسيع و روشن باشند، نمى‌توانند حقايق عينى را به ما نشان دهند و فرق بين آن‌ها با حقايق خارجى را مى‌توان به فرق بين مفهوم گرسنگى با حقيقت وجدانى آن قياس كرد: مفهومى كه ما از گرسنگى داريم، آن حالتى است كه هنگام نياز بدن به غذا براى انسان حاصل مى‌شود؛ ولى اگر كسى چنين حالتى را در خود احساس نكرده باشد، هيچ‌گاه نمى‌تواند از راه اين مفهوم آن را بيابد.

ما اذعان داريم كه فلاسفه براى حلّ بسيارى از مسائل تلاش هاى چشمگيرى داشته‌اند و بخصوص فلاسفه اسلامى، با بهره گيرى از وحى، براهين و استدلال هاى دقيقى درباره خداشناسى، معاد، روح و مسايل ديگر ارائه كرده‌اند و مشكلات فكرى فراوانى را حل كرده‌اند؛ ولى دست آورد همه آن تلاش ها يك سلسله مفاهيم ذهنى است و از راه آن مفاهيم ذهنى مثلاً ما پى مى‌بريم كه خدا وجود دارد و يا با براهينى كه فلاسفه براى تجرد روح اقامه كرده‌اند، پى به تجرد روح مى‌بريم؛ اما نقطه اوج معرفت انسانى فراتر از دست آوردهاى فلسفى است و خداوند انسان را چنان آفريده است كه به تحقيقات و تحليل هاى دقيق فلسفى نيز قانع نمى‌شود و مفاهيم ذهنى كه فلسفه از حقايق هستى ـ از خدا تا مادّه ـ ارائه مى‌دهد هيچ‌گاه نمى‌تواند عطش حقيقت جويى و حس كنجكاوى ما را كاملا سيراب سازد و خواست عميق فطرى بشر را تأمين گرداند. آنچه عطش حقيقت جويى ما را سيراب مى‌سازد، علم حضورى و درك شهودى حقايق عينى است كه ملازم با درك مقوّمات و ارتباطات وجودى آن‌هاست، و چنان كه همه موجودات امكانى به صورت تعلقات و ارتباطاتى با قيوم متعال مشاهده شوند، در حقيقت همه معلومات عينى برمى گردد به علم به يك حقيقت مستقل و اصيل و پرتوها و اظلال، يا مظاهر و جلوه گاه هاى او.

2ـ قدرت و مظاهر آن

از جمله اميال فطرى انسان، ميل به قدرت و توانايى بر انجام كار و تصرّف در موجودات ديگر و تسخير آن‌هاست؛ تا آنجا كه انسان در پرتو اين ميل به تسخير كهكشان ها نيز مى‌انديشد. اين ميل فطرى از اوان طفوليت بروز مى‌كند و نشانه آن، جنب و جوش و حركت دادن مداوم دست و پا در نوزادان سالم و جست و خيزهاى خستگى ناپذير كودكان است و همچنان دايره قدرت طلبى انسان تا پايان زندگى ادامه مى‌يابد و البته شعاع آن به سوى بى نهايت امتداد خواهد يافت.

انجام كار و اِعمال نيرو و بسط قدرت، در ابتدا، به وسيله اعصاب و عضلات بدن و تنها به اتكاى نيروهاى طبيعى صورت مى‌گيرد و همين حركات پى درپى كه طفل به حكم غريزه انجام مى‌دهد به افزايش نيروى بدنى‌اش كمك مى‌كند. رفته رفته، عضلات او قوى‌تر و براى انجام كارهاى بزرگ‌تر و سنگين‌تر آماده‌تر مى‌شود؛ تا هنگامى كه به سرحد جوانى و اوج قدرت بدنى برسد، و از آن پس دوران ركود و توقف و سپس دوران ضعف و پيرى فرا مى‌رسد و تدريجاً نيروهاى بدنى تحليل مى‌رود. ولى عطش قدرت طلبى هيچ‌گاه در درون آدمى فرو نمى‌نشيند.

انسان براى توسعه قدرت خود به نيروهاى طبيعى اكتفا نمى‌كند و مى‌كوشد به كمك علوم و صنايع، تغييراتى در جهان پيرامون خود ايجاد كند و ابزارهاى بهترى براى تصرف در جهان و تسخير كاينات بيابد. اكتشافات و اختراعات علمى، بخصوص در اعصار اخير، در پرتو اين خواست فطرى انجام پذيرفتند. چه بسا وقتى كه ايده و طرح پاره‌اى از آن اختراعات در ذهن انسان جستجوگرى ايجاد مى‌شد، ابتدائاً غير ممكن و غير قابل تحقق مى‌نمود و از اين رو احمقانه به نظر مى‌رسيد. اما تاريخ ثابت كرده است كه بسيارى از ايده ها و خواسته هاى به ظاهر غير قابل تحقق و احمقانه، مبناى تحولات شگرف بشرى شده است. به عنوان نمونه، در آغاز انسان رؤياى پرواز به سر داشت و گرچه آن را غير ممكن مى‌پنداشت، اما از تلاش دست نكشيد و به تكاپو ادامه داد تا اين‌كه به رؤياى خود تحقق عينى بخشيد و همان رؤياى به ظاهر احمقانه، موجب اختراع هواپيما و سير در آسمان ها گشت. پس انسان با همّت بلند و تلاش پى گير و در پرتو غريزه قدرت طلبى، توانست امور به ظاهر ناممكن را ممكن سازد و لحظه‌اى از تلاش باز نايستد.

بى ترديد انسان در اِعمال غريزه قدرت طلبى خويش فقط به دنبال تأمين نيازهاى مادى نيست، بلكه او خواسته هايى دارد كه فراتر از نيازهاى محدود مادى اوست؛ او در انديشه دست يافتن به كرات آسمانى و حتى تسخير كهكشانهاست كه چنين ايده بلندى ناشى از نامحدود بودن و مرز ناشناسى قدرت طلبى انسان است. چنان كه فرعون با همه قدرتى كه داشت، باز به گسترش حوزه اقتدار و سلطه خويش مى‌انديشيد و به فرموده قرآن خواهان تسلط بر آسمان ها بود: وَقَالَ فِرْعَونُ يَا هَامَانُ ابْنِ لِى صَرْحَاً لَعَلِىّ أَبْلُغُ الاَْسْبَابَ، أَسْبَابَ السَّمَاوَاتِ فَأَطَّلِعَ إِلَى إِلهِ مُوْسَى... (19)؛ فرعون گفت:‌اى هامان، براى من بناى مرتفعى بساز شايد به وسايلى دست يابم، وسايل (صعود به) آسمان ها تا از خداى موسى آگاه شوم.

اما عطش قدرت طلبى انسان با تسخير آسمان ها نيز ارضاء نمى‌گردد. او براى ارضاى قدرت طلبى خود، حتى در انديشه رهايى از محدوديّتى است كه وسايل مادى براى او پديد آورده است و مى‌خواهد بدون هيچ محدوديتى و بدون تحمل رنج و مشكلاتى كه جهان ماده بر او تحميل مى‌كند، به هدف خويش دست يابد. مسلماً چنين خواسته‌اى در دنيا، كه جهان محدوديت و تزاحم و گرفتارى هاست، تأمين نمى‌گردد و براى رسيدن به آن، بايد به جهان ابدى و نامحدود آخرت انديشيد كه در آنجا مؤمنان به هرچه بخواهند دست مى‌يابند و لذت آن‌ها نيز پايان ندارد.

انسان براى توسعه قدرت خود، حتى از استخدام نيروهاى هم نوعان خود نيز دريغ نمى‌ورزد و تا آنجا كه شرايط و امكانات اجازه دهد، از ديگران نيز به سود خود بهره بردارى مى‌كند. كوشش براى به دست آوردن موقعيت هاى اجتماعى و اعتبارى در سطح ملى، و برترى جويى هاى ملت ها و كشورگشايى ها در سطح بين المللى نيز از مظاهر اين خواست مى‌باشد كه گاهى به صورت صحيح و معقول و زمانى به صورت تجاوز به حقوق ديگران، در شكل هاى گوناگون استعمار و استثمار ظالمانه، نمودار مى‌گردد.

افزايش قدرت طلبى در اين حد هم متوقف نمى‌شود و حتى نيروهاى نامحسوس و ماوراى طبيعى را نيز دربر مى‌گيرد. شعب گوناگون علوم غريبه و تسخير جن و ارواح و انواع رياضت هاى نفسانى، همه روشنگر اين حقيقت هستند كه انسان چه تلاش هاى غير قابل تصورى و چه كوشش هاى شگفت انگيزى براى توسعه قدرت و توانايى خود مبذول داشته است. ولى آيا با فرض تسخير نيروهاى محسوس و نامحسوس، توانايى انسان به سرحدّ كمال مى‌رسد و خواست قدرت طلبى او كاملا اشباع مى‌گردد؟ آيا اين نيروها هر قدر وسيع و متنوع باشند، سرانجام محدود و مورد مزاحمت نيروهاى مشابه و محكوم نيروى عالى ترى نيستند و با وجود اين محدوديت ها چگونه مى‌توانند خواست بى نهايت انسان را ارضاء كنند؟

واضح است كه خداوند اين ميل و عطش فطرى نامحدود را بيهوده در ما قرار نداده است، بلكه اين ما هستيم كه نتوانسته‌ايم اين ميل را در مسير صحيح و شايسته آن به كار بنديم و از اين رو، با انحراف اين ميل فطرى و استفاده نامطلوب از آن، بشر به سلطه هاى ظالمانه و قدرت طلبى هاى فساد برانگيز دست يافت. غافل از اينكه اين عطش فطرى جز با دست يافتن به منبع بى نهايت قدرت فرو نمى‌نشيند و تلاش انسان هاى بلند همّت بدون آن پايان نمى‌پذيرد.

3ـ عشق و پرستش (20)

يكى از اميال فطرى انسان محبت است كه از سنخ ميل به دانستن و توانستن، يا آگاهى و تصرف در جهان نيست؛ بلكه ميل به جذب، انجذاب و كشش و پيوستن وجودى و ادراكى است. به تعبير ديگر، برعكس ميل به قدرت كه انسان را به تسلط بر نيروهاى محسوس و غير محسوس دعوت مى‌كند، عشق و محبت ما را به پيوستن و به تعبيرى، تحت سلطه محبوب درآمدن و بالاتر از آن، محوشدن در محبوب و معشوق وامى‌دارد. انجذاب روحى ناشى از محبت كه به انفعال شبيه‌تر است تا يك فعاليت روحى، ناشى از كشش و جذب محبوب و معشوق است.

(قابل ذكر است كه گرچه در فلسفه، روان‌شناسى و پاره‌اى از علوم انسانى ديگر محبت و عشق مورد بررسى قرار گرفته، اما اين ميل و گونه هاى آن چنان كه بايد و شايد براى نظريه پردازان شناخته نشده است و نيز در اطراف آن بحث و تحقيق كافى انجام نپذيرفته، از اين جهت تا حدى اسرارآميز مى‌نمايد و تبيين و توضيح آن دشوار به نظر مى‌رسد.)

محبت حالتى است كه در دل يك موجود ذى شعور نسبت به چيزى كه با وجود او ملايمتى و با تمايلات و خواسته هاى او تناسبى داشته باشد پديد مى‌آيد. اين جاذبه ادراكى نظير جاذبه مغناطيسى و غير ادراكى است كه در طبيعت وجود دارد؛ يعنى همان طور كه در موجودات مادى فاقد شعور، مثل آهن و آهن ربا، نيروى جذب و انجذاب وجود دارد و آهن ربا آهن را جذب مى‌كند، در موجودات ذى شعور هم يك جذب و انجذاب آگاهانه و يك نيروى كشش شعورى وجود دارد و موجودى دل انسان را به سوى خود جلب مى‌كند. چنان كه گفتيم، ملاك اين جذب و انجذاب ملايمتى است كه آن موجود با محبوب و معشوق دارد و محبت انسان به چيزى تعلق مى‌گيرد كه ملايمت كمال آن را با وجود خودش دريافته باشد.

هركس، در طول زندگى خود، در درون خود مى‌يابد كه به چيزى يا كسى علاقه دارد و در روح خود كششى به سوى او احساس مى‌كند و گويى همواره روان او را مانند يك مغناطيس نيرومند به سوى خود مى‌كشاند. البته اين جذب و كشش و محبت ها در يك سطح نيستند و شدت و ضعف آن، بستگى به رابطه بين دو موجود دارد. هرچه آن رابطه شديدتر باشد، جذب و كشش شديدتر خواهد بود و هرچه رابطه كمتر باشد، از محبت و جذب و كشش كاسته مى‌شود؛ و در عين حال اختلاف مراتب به حدى است كه موجب ترديد در وحدت ماهوى گونه هاى محبت مى‌گردد.

الف) انواع محبت

براى محبت انواعى را مى‌توان برشمرد كه ما به اختصار به برخى از آن‌ها اشاره مى‌كنيم. ملاك محبت در همه اين انواع وجود يك صفت كمالى در آن‌هاست كه با درك آن احساس محبت در انسان ايجاد مى‌شود:

الف ـ روشن ترين تجلّى محبت فطرى در مادر وجود دارد و نشانه‌اش اين است كه از ديدن و در آغوش گرفتن و نوازش كردن و پرستارى طفل خود لذت مى‌برد و راحتى و سلامتى خود را نثار او مى‌كند و تحمل فراق و دورى او برايش سخت و دشوار است. مادر در پرتو اين عشق و محبت مقدّس، وقتى از فرزند خود جدا مى‌شود، شديداً علاقه دارد كه به ديدن فرزند خود نايل گردد؛ اما وقتى دوران هجران به سر مى‌رسد و او به ملاقات فرزندش نايل مى‌گردد، باز آن عشق و محبت فروكش نمى‌كند و كماكان اشباع نشده باقى مى‌ماند. از اين رو، اگر مانعى وجود نداشته باشد و خجلت و حجب و حيا و حضور ديگرن مانع او نشوند، به هر نحوى سعى مى‌كند محبت خويش را اشباع كند. مثلاً، فرزند خويش را در آغوش مى‌كشد و او را غرق بوسه هاى خويش مى‌سازد، اما باز مى‌نگرد كه آن عطش فروزان خاموش نگشت. از اين جهت، محبت مادرى از شكوهمندترين تجلّيات محبت فطرى است و مظاهر آن همواره مورد توصيف و ستايش نويسندگان و شاعران بوده است. هم چنين محبت پدر نسبت به فرزند از روشن ترين تجلّيات فطرى به شمار مى‌رود.

ب ـ مشابه محبت فوق، ميان فرزند و والدين و خواهر و برادر و ساير افراد خانواده كه رشته طبيعى ويژه‌اى ايشان را به هم پيوند داده وجود دارد.

ج ـ تجلّى ديگر محبت در ميان همه همنوعان مشاهده مى‌شود كه رابطه كلّى انسانيت ايشان را به هم پيوسته است، و هر قدر روابط انسانى ديگرى به آن ضميمه شود ـ مانند رابطه همشهرى، همسايگى، هم سنى، همسرى، هم كيشى و هم مسلكى و ... ـ بر شدّت آن مى‌افزايد. چنان كه ملاحظه مى‌كنيد، در موارد فوق جذب و انجذاب و رابطه محبت بين دو عنصر باشعور جارى است، از اين جهت عشق و محبت دوسويه و دوطرفه است و به تناسب شدّت يافتن جذب و محبت در محبوب، انجذاب و محبت در عاشق و محب فروزان‌تر و برانگيخته‌تر مى‌گردد. اما در مواردى كه محبوب بى شعور و فاقد درك و بى جان است، محبت و جاذبه يك سويه و يك طرفه است.

د ـ تجلّى ديگر محبت در علاقه انسان به اشيايى است كه در زندگى مادى از آن‌ها بهره‌مند مى‌شود و به جهت نقشى كه در تأمين نيازمندى هاى زندگى مى‌توانند داشته باشند، با آن‌ها ارتباط پيدا مى‌كند؛ مانند علاقه به مال، ثروت، لباس، مسكن و غذا. برخى از اين امور مستقيماً مورد نياز انسان هستند و نيازمندى هاى انسان را تأمين مى‌كنند، مثل غذا و لباس؛ و برخى از آن‌ها واسطه در تأمين نيازمندى هاى انسان مى‌باشند، مثل پول و ثروت.

هـ ـ تجلّى ديگر محبت در انسان نسبت به جهان و اشياى جميل و مخصوصاً انسان هاى زيبا نمودار مى‌گردد. يعنى اشيايى كه حسّ زيبا دوستى انسان را ارضا و با روان او ارتباط پيدا مى‌كنند: با ديدن گل ها، پرندگان و انسان هاى زيباروى، جمال و زيبايى آن‌ها موجب انبساط خاطر انسان مى‌گردد، و چون آن ويژگى با خواسته ها و تمايلات انسان ملايمت دارد، موجبات خرسندى و خوشوقتى و خوشحالى او را فراهم مى‌آورد. البته اين امر نسبى خواهد بود و ممكن است چيزى را شخصى زيبا ببيند و همان را شخصى ديگرى نپسندد و در نظرش نازيبا و نامطبوع جلوه كند. مثلاً، در جهان طبيعت، رنگ هايى وجود دارد كه در نظر برخى زيبا و خوش منظر و در نظر برخى ديگر نازيبا و ناخوشايند است و حتى برخى از حيوانات به آن جذب مى‌شوند و برخى از آن مى‌رمند.

بى ترديد در اشياى محسوس و مرئى صورت ظاهرى محبوب به نحوى است كه وقتى انسان آن را درك مى‌كند و جمال آن را متناسب با خواسته ها و ملايم با تمايلات و مطبوع طبع خويش مى‌يابد، نسبت به آن انجذاب و محبت در انسان ايجاد مى‌گردد، و به جهت اين ملايمت است كه مى‌گويند آن شىء داراى جمال است و به واسطه جمالش جاذبه‌اى دارد كه دل را متوجه خودش مى‌كند و كششى دارد كه حواس و عواطف انسان را به سوى خود جلب مى‌كند.

و ـ مشابه محبت به جمال ظاهرى، علاقه‌اى است كه به جمال هاى معنوى تعلق مى‌گيرد. مانند زيبايى مفاهيم، تشبيهات، استعارات، كنايات و زيبايى الفاظ و تركيبات نظم و نثر كه مورد علاقه شاعران و خوش طبعان واقع مى‌شود. بى ترديد اين نوع زيبايى ها نامرئى و غير قابل رؤيت هستند و تنها با قواى باطنى مثل قوه خيال، آن هم براى افراد خاصى كه لطافت ها و ظرافت هاى شعرى و ادبى را درك مى‌كند، قابل درك مى‌باشد.

هم چنين علاقه به كمال و جمال روحى و اخلاقى؛ چون خُلق نيكو، سخاوت، شهامت، ايثار و گذشت كه مورد ستايش روان شناسان و علماى اخلاق مى‌باشند. هم چنين زيبايى عقلانى، مانند زيبايى نظام هستى كه از نحوه چينش و رابطه بين موجودات و نظم حاكم بر آن‌ها، عقل انسان چنين جمالى را درك مى‌كند و عظمت اين جمال مورد اعجاب و شگفتى حكيمان و فيلسوفان قرار گرفته است. بالاتر از همه، زيبايى وجودى است كه با درك و شهود عرفانى حقيقت وجود، قابل درك است و برحسب اين درك، هر موجودى به لحاظ وجود و مرتبه وجودى‌اش در نظر عارف زيباست و در نظر او هر موجودى به اندازه‌اى كه از خلقت الهى و از وجود بهره‌مند باشد، زيبا و لذّت بخش خواهد بود. اين درك شهودى از فرموده خداوند نيز استفاده مى‌شود، آنجا كه فرمود: أَلَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْء خَلَقَهُ (21)؛ او همان كسى است كه نيكو ساخت هرچه را آفريد.

براساس آيه فوق، خلقت با حسن و نيكويى توأم گشته است و خداوند هرچيزى را زيبا آفريده است و هر موجودى كه بهره بيشترى از هستى دارد و مرتبه وجودى‌اش قوى‌تر و كامل‌تر باشد، جمال آن بيشتر و مشاهده آن لذت بخش‌تر خواهد بود. به عبارت ديگر، هر موجودى به اندازه ظرفيت خود پرتوى از نور جمال احدى را نمودار مى‌سازد و هرقدر كامل‌تر باشد، تجليّات بيشترى از آن را منعكس مى‌سازد. بنابراين، موجودات به جهت ارتباطى كه با خداوند و جمال ربوبى دارند و بدان جهت كه جلوه و تجلى افعال و صفات الهى هستند، در نظر عارف زيبا جلوه مى‌كنند و شخص عارف را سخت مجذوب خويش مى‌سازند:

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست *** عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

بى شك چنين نگرشى به هستى، ويژه عرفا و سالكان طريق هدايت است و درك آن براى ما دشوار است. چه بسا وقتى ما به پاره‌اى از پديده ها نظر سطحى مى‌افكنيم، آن‌ها را زشت ببينيم، اما در ديدگان واقع بين و حقيقت بين همه پديده ها زيبا هستند و براى رسيدن به اين سطح از درك، بايد سعى كنيم نگرش و رويكردمان به هستى الهى گردد و از حصار تنگ كوته بينى خارج گرديم و در مسير سلوك الى الله قدم برداريم.

ب) مراتب محبت

بطور كلى براى محبت از نظر شدت و ضعف، سه مرتبه مى‌توان قايل شد:

اول ـ مرتبه ضعيف كه مقتضى نزديك شدن به محبوب در شرايط عادى است، ولى هيچ نوع فداكارى و از خودگذشتگى در آن وجود ندارد.

دوم ـ مرتبه متوسط كه علاوه بر خواست نزديك شدن، مقتضى فداكارى در راه او مى‌باشد، ولى تا حدى كه با منافع كلى و مصالح اساسى شخصى مزاحمت نداشته باشد.

سوم ـ مرتبه شيفتگى و خودباختگى كه از هيچ نوع فداكارى در راه محبوب دريغ نمى‌ورزد و كمال لذّت خود را در تبعيت از او، در اراده و صفات و اطوار، و بلكه در تعلق وجودى و به تعبير ديگر، در فناى در او مى‌داند و نشانه آن لذت بردن از اظهار خضوع و كرنش در برابر او مى‌باشد و نشانه ديگرش اين است كه بدون قيد و شرط خواست او را بر همه چيز و همه كس مقدم مى‌دارد.

بديهى است كه هر قدر محبت به چيزى شديدتر باشد، لذتى كه از وصول به آن حاصل مى‌شود بيشتر خواهد بود، اما سخن در اين است كه چه وقت اشباع كامل ايجاد مى‌شود و اساساً چه نوع محبتى انسان را به كمال نهايى نايل مى‌گرداند؟ و نيز خواسته انسان از محبوب چيست كه متناسب با آن خواسته و جاذبه، انجذاب و محبت پديد آيد؟ اگر علاقه و محبت انسان فقط متوجه امورى بود كه براى زندگى مادى او مفيدند و نيازهاى عاطفى و مادى او را مرتفع مى‌سازند؛ مثل مسكن، لباس، همسر و فرزند و هر چيزى كه ضرورت زندگى وجودش را ايجاب مى‌كند، مى‌شد ادعا كرد كه محبت يكى از اميال طبيعى همانند غريزه تغذيه، غريزه دفاع و غريزه جنسى است كه جهت حفظ موجوديت فردى و نوعى انسان پديد آمده است و براى شناخت كمال نهايى انسان نقشى ندارد. اما وسعت دامنه محبت و توجه آن به امورى كه نقشى در زندگى مادى ما ندارند و چه بسا مشكلاتى را نيز براى زندگى مادى و راحتى و خوشى دنيوى ما فراهم مى‌آورند، ما را به اين نكته رهنمون مى‌سازد كه محبت و جهت آن مى‌تواند راهى براى شناخت كمال نهايى انسان تلقّى گردد. توضيح اين كه: علاقه ها و محبت ها گاه منشأ مادى دارند و گاه منشأ معنوى. در صورت اول كه محبت ظاهرى و محدود است، خيلى زود اشباع مى‌گردد و لذت كافى براى انسان حاصل مى‌شود. اما گاهى محبت از منشأيى نامحدود و متعالى برخوردار است و متناسب با جذبه و تجلّى محبوب، گاه محبت و عشق چنان شديد است كه عاشق براى رسيدن به معشوق بايد همه موانع و حجاب هاى مادى و ظاهرى را كنار زند تا به اتحاد و وصل كامل برسد؛ در آن صورت عشق او كاملا اشباع مى‌شود و به عالى ترين لذت ها نايل مى‌گردد.

گرچه محبّت اولياى خدا به يكديگر از منشأيى الهى و معنوى برخوردار است و شاهد آن ارادت و علاقه شديدى است كه دوستان خدا به همديگر دارند كه با معيارهاى مادى و دنيوى قابل سنجش نيست، اما باز به جهت وجود حجاب هاى مادى و عدم امكان اتّحاد عاشق و معشوق و عدم حصول وصل، اشباع كامل صورت نمى‌گيرد. چيزى كه هست وقتى محب تا حدى از محبوب خويش بهره گرفت، قانع مى‌گردد. چنان كه مادر هر قدر بخواهد به فرزندش نزديك شود و عشق خود را نشان دهد، باز به جهت وجود حجاب هاى مادى و جسمانى آن تلاقى و وصلى كه محبوب را به لذت سرشار نايل مى‌كند، براى او حاصل نمى‌گردد. اما وقتى محبت به موجودى تعلق گرفت كه بين او و عاشق حجابى و فاصله‌اى نبود و انسان با همه وجود با او ارتباط يافت، اشباع و كام يابى كامل حاصل مى‌گردد. به تعبير ديگر، انسان با كسى ارتباط يافته كه هستى و وجودش جلوه‌اى از اوست و او بر انسان احاطه كامل دارد و با فناشدن در او محبت انسان به اشباع كامل مى‌رسد.

با توجه به مطالب فوق، اشباع كامل محبت در عالم طبيعت ميسر نيست. از اينجاست كه متوجه مى‌شويم محبت يك خواست و گرايش فطرى متعالى است كه كماكان براى دانشمندان ناشناخته مانده است و طريق اقناع كامل آن به ارتباط وجودى كامل با موجودى است كه امكان چنين ارتباطى با او باشد و چنين ارتباطى فقط با خالق متعال ميسور است. از اين روست كه ما ادعا مى‌كنيم كه با شناخت محبت و تشخيص جهت گيرى آن، متوجه خواهيم شد كه اين گرايش فطرى ما را به سوى موجود بى نهايتى سوق مى‌دهد كه كاملا بر مخلوقات احاطه وجودى دارد و آن موجود خداوند متعال است. (البته در نظام آفرينش وسايط نيز در مرتبه نازل‌تر شعاعى از احاطه وجودى الهى را دارند، اما اين احاطه اصالتاً از خداوند است.)

دريافتيم كه كمال لذت بستگى به مرتبه مطلوبيت و ارزش وجودى محبوب نيز دارد و بر اين اساس، اگر كسى شديدترين محبت را به ارزنده ترين موجودات پيدا كند و بر ارزش وجودى او واقف گردد، با وصول به او به عالى ترين لذت ها نايل خواهد گشت، و در صورتى كه اين وصول مقيد به زمان و مكان و شرايط محدود كننده ديگر نباشد، بلكه همه وقت و در همه جا ميسر گردد، خواست فطرى به طور كامل ارضاء مى‌شود و كمبودى براى عاشق و محب باقى نمى‌ماند.

بنابراين، جهت اين ميل فطرى در بى نهايت به سوى عشقى است هستى سوز به معشوقى بى نهايت زيبا و بى نهايت كامل كه شديدترين رابطه وجودى را با انسان داشته باشد و انسان بتواند وجود خود را قائم به او و فانى در او و متعلق و مرتبط به او مشاهده كند و بدين وسيله، به وصول حقيقى نايل گردد و هيچ عاملى او را از محبوبش جدا نسازد، و عشق به موجودى كه واجد اين شرايط نباشد نمى‌تواند اين خواست را بطور كامل ارضاء كند و هميشه توأم با ناكامى و شكست و فراق و هجران و... خواهد بود.