به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- ۳ -


حركت اختيارى و غير اختيارى

حركت تكاملى گاهى به محض اجتماع شرايط لازم و بروز و ظهور يافتن گرايش ها و ادراكات غريزى براى موجودى كه واجد نيروى كافى براى تكامل ويژه‌اى است، خود به خود، و بدون اراده حاصل مى‌شود، و گاهى صرف وجود شرايط طبيعى و وجود گرايش هاى غريزى كافى نيست و حركت تكاملى متوقف بر اعمال اراده و اختيار است. چنان كه ما آشكارا در مورد فعاليت هاى اختيارى خودمان مى‌يابيم كه در هر مرحله‌اى شناخت، تصميم و انتخاب ما نقش اساسى در افعال ما دارد و بوضوح بين آن‌ها و افعال طبيعى و غير ارادى فرق مى‌گذاريم؛ چون ما در حوزه رفتار اختيارى، خود را مواجه با افق ها و مسيرهاى گوناگونى مى‌بينيم و با انتخاب خود يكى را برمى گزينيم و چنان نيست كه عوامل طبيعى راه را به ما تحميل كنند و قدرت انتخاب را از ما سلب سازند.

گرچه ما برخوردار از رشد طبيعى هستيم كه تابع شرايط طبيعى است و از دايره اختيار ما خارج است و هم چنين براساس غرايزى كه در وجود ما هست، نيازهاى حيوانى خود را ابراز مى‌داريم، اما چنان نيست كه در همه ساحت هاى وجودى خويش، اسير طبيعت و غرايز باشيم و قدرت انتخاب نداشته باشيم. پس ما در حوزه رشد طبيعى و نباتى، تا حدّى اعمال انتخاب مى‌كنيم، چه رسد به امورى كه نقش انتخاب و اختيار ما در آن‌ها بسيار برجسته است، مثل سخن گفتن كه ما با اختيار خود سخن خويش را آغاز مى‌كنيم و هر لحظه كه خواستيم بدان پايان مى‌دهيم و هيچ عامل طبيعى ما را مجبور به سخن گفتن و يا سكوت نمى‌كند؛ چرا كه سخن گفتن مثل رشد بدن و ضربان قلب نيست كه مبتنى بر حركت صرفاً طبيعى هستند و تابع اختيار انسان نيستند.

البته گاهى در اثر عادت، حالتى در ما پديد مى‌آيد كه، خود به خود، به انجام كارى و انتخاب راهى مشخص وادار مى‌شويم، يا گاهى بر اثر شدّت و فوران اميال حيوانى انسان بى اختيار در دام غرايز حيوانى مى‌افتد؛ مثل حيوانى كه وقتى چشمش به علف افتاد، به طرف آن مى‌رود و يا وقتى چشمش به جنس مخالف افتاد، بى اختيار بدان تمايل نشان مى‌دهد. بى شك چنين فردى تا حدّ چهارپايان سقوط كرده و تابع غرايز خويش گشته است و قدرت انديشيدن و انتخاب را از خويش سلب گردانيده. اما بايد توجه داشت كه ما به اختيار خويش مقدّمات عادت يافتن به كارى و نيز مقدمات برانگيخته شدن غرايز حيوانى را فراهم مى‌آوريم.

پس هيچ شكى در اين مطلب وجود ندارد كه حركات و رفتار انسان دوگونه‌اند: 1ـ حركات طبيعى و به تعبيرى جبرى كه از دايره اراده و اختيار ما خارج هستند. 2ـ حركات و رفتار اختيارى و ارادى كه با اراده، تصميم و گزينش انسان انجام مى‌پذيرند. البته انسان ها از نظر قدرت اِعمال اختيار و اراده در يك سطح نيستند: برخى از چنان اراده‌اى برخوردارند كه طوفان غرايز و احساسات نمى‌تواند آن‌ها را از جاى بكند، ولى در مقابل برخى سست اراده هستند و در برابر غرايز و احساسات اختيار از كف مى‌دهند و با اين‌كه با نيروى اراده و اختيار مى‌توانند برخلاف مقتضاى غرايز حيوانى خويش عمل كنند، اما چشم بسته تسليم آن غرايز مى‌شوند. يا گاهى چنان احساسات بر آن‌ها غلبه مى‌يابد كه رفتار غير ارادى و غير اختيارى از آنان سر مى‌زند؛ مثل شخص عصبانى كه در هنگام خشم و عصبانيت كنترلى بر رفتار خويش ندارد و در آن حال، سخنانى مى‌گويد و رفتارى از او سر مى‌زند كه در حالت عادى ممكن نيست از او سر زند، از اين جهت وقتى خشم و عصبانيت او فرو نشست، از كرده هاى خويش متعجب و پشيمان مى‌گردد. بنابراين، گرچه برخى در وضعيت هاى استثنايى و يا به جهت ضعف اراده اختيار از كف مى‌دهند و به حالتى جبرگونه مبتلا مى‌گردند، اما فى الجمله هر كسى خود را مواجه با كارهايى مى‌يابد كه انجام و يا ترك آن‌ها منوط به نيروى اختيار و انتخاب اوست.

اشاره داشتيم كه افراد در اِعمال اراده خويش يكسان نيستند و اين تفاوت به جهت اختلاف انسانها در ذوق، سليقه، تمايلات و استعدادهاست و هم چنين عوامل نژادى و وراثت و تربيت و محيط و نيز برخى از غدد و نوع غذا در اين امر دخيل مى‌باشند. بر اين اساس، در هريك از عوامل فوق تحقيقات گسترده‌اى صورت پذيرفته است. از جمله، دانشمندانى كه در زمينه فعاليت غدد تحقيق و بررسى داشته‌اند، به اين نتيجه دست يافته‌اند كه غدد با كاركردهاى گسترده خود، تأثير فراوانى بر روى رفتار انسانى دارند. مثلاً ترشحات و هورمون هاى غده هيپوفيز در مغز، غدد فوق كليوى، غدد تناسلى و فعل و انفعالاتى كه در آن‌ها صورت مى‌پذيرد، تأثيرات فراوانى در رفتار و تمايلات انسان دارند. حتى آلودگى محيط در فكر انسان اثر مى‌گذارد و يا كم و زيادشدن اكسيژن و برخى از گازهاى ديگر در رفتار انسان اثر مى‌گذارند و باعث كم طاقتى و بى حوصلگى او مى‌شوند.

با توجه به تأثيرات گسترده عوامل فوق، پاره‌اى از كسانى كه در زمينه دانش هاى مربوط به آن عوامل بررسى داشته‌اند، تصوّر كرده‌اند كه انسان در قبال تأثير آن عوامل بر رفتار خويش مسلوب الاختيار است. مثلاً برخى از كسانى كه در علم وراثت و ژنتيك تخصص دارند، تصور كرده‌اند كه خط مشى رفتارى انسان از طريق ژن ها به انسان منتقل مى‌شود و بواقع انسان گونه هاى رفتارى خويش را از پدران خود به ارث مى‌برد و خود نقشى در آن‌ها ندارد.

ما گرچه تأثيرات عوامل فوق را مى‌پذيريم، اما اذعان داريم كه نقش و تأثير آن عوامل تا حدّى نيست كه اراده انسان را تحت الشعاع قرار دهد. اگر ما اراده و اختيار انسان را در نظر نياوريم و انسان را صرفاً متأثر از عوامل زيستى و فيزيولوژيك و ساير عوامل بدانيم، مسأله تعليم و تربيت، دين و اخلاق موضوعاً منتفى مى‌گردند و انسان در اسارت يك سيستم جبرى قرار مى‌گيرد و ديگر تعهد، مسؤوليت و تكليفى متوجه او نخواهد بود و در مورد رفتارش بازخواست نخواهد شد؛ چون در آن صورت، رفتار او جبرى و ناشى از تأثير عوامل غير اختيارى و طبيعى خواهد بود!

ما وقتى به خودمان نظر مى‌كنيم، مى‌يابيم كه با وجود عوامل فوق الذكر باز اراده و قدرت اختيار از ما سلب نمى‌گردد. بله شدت و ضعف تأثير عوامل طبيعى، محيطى و ژنتيك در سطح مسؤوليت ما تغيير ايجاد مى‌كند؛ مثلاً مسؤوليت كسى كه مزاجش آمادگى بيشترى براى عصبانيت دارد، در حدّ مسؤوليت شخص خونسرد در برابر رفتارش نيست و مسلماً انسان خونسرد در قبال اعمال خشن خود مسؤوليت بيشترى دارد، و از اين جهت جُرم افراد نيز با توجه به ميزان تأثير آن عوامل نوسان مى‌يابد. به هر تقدير، هيچ‌گاه مسؤوليت از انسان سلب نمى‌گردد و هر كس به ميزانى كه قدرت بر اِعمال اختيار دارد، مسؤوليت نيز دارد.

عناصر مؤثر در تحقق رفتار اختيارى

بديهى است در حركات اختيارى، ميزان پيشرفت و تكامل بستگى به اراده و اختيار موجود و متحرك دارد. به عبارت ديگر، نرسيدن به كمال مطلوب تنها معلول نقص نيروهاى ذاتى يا عدم مساعدت شرايط و امكانات خارجى نيست، بلكه به اراده و اختيار خود شخص نيز بستگى دارد و بى ترديد اِعمال اراده و اختيار و اساساً تحقق هر عمل اختيارى حداقل به سه عنصر نيازمند است: آگاهى و شناخت، قدرت و توانمندى و ميل و گرايش.

شناخت به مثابه چراغى نقش روشنگرى را در كارهاى اختيارى بازى مى‌كند و چون اختيار و انتخاب بدون علم و آگاهى امكان ندارد، حسن انتخاب بستگى به علم و تشخيص صحيح دارد و هر قدر دايره معلومات وسيع‌تر و امكان كسب دانش هاى يقينى بيشتر باشد، امكان بهره بردارى صحيح از آن‌ها براى تكاملات اختيارى بيشتر خواهد بود؛ چنان كه هر قدر ميدان عمل وسيع‌تر و شرايط بيرونى گوناگون‌تر باشد، اَعمال اختيارى آزادانه‌تر انجام خواهد گرفت. بر اين اساس، كسى كه فاقد شناخت كافى است و دسترسى به منابع شناخت ندارد و به سود و زيان رفتار خويش واقف نيست، مسؤوليتى در قبال رفتار خويش ندارد. آن انسان مستضعفى كه در محيط دورافتاده و غير قابل دسترسى قرار گرفته است و امكان شناخت وظايف و تكاليف براى او فراهم نيست و چه بسا هيچ اطلاعى از دين و بعثت پيامبران ندارد، هيچ مسؤوليتى در قبال تكاليف دينى متوجه او نمى‌باشد و خداوند او را مؤاخذه نمى‌كند. مسؤوليت هر كسى در حدّ چيزى است كه در قلمرو درك و فهم اوست و اگر كسى در حدّ توان تلاش داشت، ولى از تشخيص حق و باطل عاجز ماند مسؤوليتى ندارد، چون او راهى براى شناخت حق ندارد و بواقع او در زمينه رفتار اختيارى خود كوتاهى نكرده تا مؤاخذه شود. كسى بازخواست مى‌شود كه از روى اختيار راه انحطاط و باطل را برگزيند.

پس شكى در ضررورت شناخت هدف و كمال واقعى و مسير صحيح آن وجود ندارد، و براى كسى كه خواهان دستيابى به كمال واقعى است لازم است كه قبل از حركت تكاملى خويش به اين شناخت دست يابد. در راستاى شناخت كمال واقعى و نهايى و راه رسيدن به آن، ضرورت دارد كه با تكيه بر شرع و عقل، مبدأ و معاد و رابطه دنيا و آخرت را بشناسد. زيرا كسى كه مبدأ هستى را نشناسد و نداند كه وجود او و ساير موجودات وابسته به آفريدگار هستند، نمى‌تواند در مورد هستى خود و جهان و كمال واقعى و نهايى، قضاوت درستى داشته باشد. از سوى ديگر، براى كسى كه خدا را قبول ندارد، اين فرض كه انسان مى‌تواند راهى به سوى خدا داشته باشد و به او تقرّب يابد و كمال نهايى انسان در تقرّب به خداست، مطرح نيست. هم چنين ضرورت شناخت معاد بديهى است، چون اگر زندگى منحصر به زندگى مادّى و دنيوى نباشد، كمال هاى قابل دست رس بسى فراتر از لذايذ دنيوى خواهد بود و انسان در حركت تكاملى و اختيارى خويش بايد به اين شناخت دست يابد تا بتواند با تلاش هاى اختيارى خود به آن كمال ها دست يابد و در صورت لزوم، بسيارى از لذايذ دنيوى زودگذر را فداى لذايذ برتر و پايدار اُخروى كند. پس حل مسأله مبدأ، معاد و رابطه دنيا و آخرت و راه رسيدن به كمال نهايى براى انجام عمل اختيارى عقل پسند ضرورت دارد.

شناخت به تنهايى انسان را به حركت و تصميم گيرى نمى‌رساند، بلكه فقط راه را نشان مى‌دهد و ميل و گرايش كه نقش انرژى را در كارهاى اختيارى بازى مى‌كند، عنصر دوم مورد نياز در فعاليت هاى اختيارى است. سومين عنصر اساسى در فعاليت هاى اختيارى انسان، قدرت است كه نقش امكانات و ابزار را در اين زمينه بازى مى‌كند. انسان بايد به گونه‌اى باشد كه بتواند در پرتو شناخت و استفاده از ميل ها، آنچه را در راستاى كمال واقعى خود مى‌داند تحقق بخشد و يا از كارهايى كه او را از رسيدن به آن كمال نهايى باز مى‌دارند و يا دور مى‌كنند اجتناب ورزد.

شناخت پيشين كمال

شكى نيست كه انسان براى رسيدن به كمال و هدف بايد از پيش آن را بشناسد و بدون شناخت آن، نه امكان دست يابى به آن ميسور مى‌گردد و نه انگيزه‌اى براى اين كار در انسان پديد مى‌آيد. چنان كه وقتى دانش آموزى را مى‌خواهند به درس خواندن تشويق كنند، به او مى‌گويند درس بخوان تا مهندس شوى. با اين توصيه آن دانش آموز با شناخت حصولى كه از موقعيت و شأن اجتماعى يك مهندس دارد، مشكلات تحصيل را بر خود هموار مى‌كند تا به آن هدف دست يابد. بديهى است كه قبل از رسيدن به كمال حقيقى، شناخت كمال حقيقى به معناى درك وجدانى و علم شهودى نمى‌تواند باشد. اين شناخت براى كسانى ميسر است كه به آن كمال نايل شده باشند و حقيقت آن را در خويش بيابند، نظير كسى كه محبت، كينه و دشمنى و يا گرسنگى و تشنگى را با علم حضورى در خود مى‌يابد و چون آن حقايق و معلومات را در خود مى‌يابد به آن‌ها علم وجدانى و حضورى دارد. از سوى ديگر، چون رسيدن به كمالات اختيارى متوقف بر علم و آگاهى مى‌باشد، لازم است اين گونه كمالات قبلا از طريق علم حصولى و از طريق علايم و آثار شناخته شوند تا مورد علاقه و اراده قرار گيرند و با انتخاب و اختيار به دست آيند و اگر راه شناخت آن‌ها منحصر به يافتن مى‌بود هرگز تحصيل آن‌ها امكان نمى‌داشت.

پس شناخت پيشين كمال از قبيل معرفت شهودى نيست، بلكه همان شناخت ذهنى و به اصطلاح علم حصولى است كه از راه برهان و استنتاج از مقدمات عقلى و يا استنباط از اصول مسلّم نقلى به دست مى‌آيد. اساساً اين بحث براى پژوهشگرانى است كه در صدد شناختن كمال و يافتن راهى براى رسيدن به آن مى‌باشند و كسى كه به كمال حقيقى نايل شده باشد ديگر نيازى به اين گونه بحث ها ندارد.

بنابراين، توقع اين‌كه ما حقيقت كمال انسانى را قبل از رسيدن به آن چنان بشناسيم كه مدركات وجدانى خويش را مى‌شناسيم كاملا بى جاست، و چاره‌اى جز اين نداريم كه از راه استدلال، معرفتى ذهنى و غير شهودى به كمال انسانى پيدا كنيم و مشخصاتش را به كمك عقل و نقل تعيين كنيم. البته مى‌كوشيم كه مقدمات استدلال را از ساده ترين و روشن ترين معلومات يقينى و وجدانى انتخاب كنيم، تا هم نتيجه روشن‌تر و اطمينان بخش‌تر و هم فايده همگانى‌تر باشد؛ ولى ضمناً به پاره‌اى از ادله نقلى يا براهين پيچيده‌تر عقلى نيز اشاره‌اى خوهيم داشت.

ناكارآمدى تجربه در شناخت حقيقى انسان

ممكن است كسى چنين بينديشد كه بجز از طريق برهان و استدلال و نقل و در كل بجز طريق چينش مفاهيم، با تجربه و آزمايش نيز مى‌توان كمال انسانى را شناخت. همان‌گونه كه كمال يك درخت و يا يك حيوان را مى‌توان از راه تجربه و آزمايش شناخت و از اين طريق اثبات مى‌گردد كه با فراهم آوردن شرايط مناسب و آب و كود براى درخت سيب و دفع آفات، در نهايت درخت سيب با بهره بردن از عوامل رشد به كمال خود مى‌رسد كه پس از بررسى نمونه هاى فراوان، آن كمال در داشتن اندازه مخصوص و به بار نشاندن مقدارى مشخص از محصول و با كيفيت مناسب تعريف مى‌گردد؛ هم چنين در مورد انسان نيز مى‌توان به كمك تجارب و آزمايش هاى علمى و با فراهم آوردن شرايط و عوامل تأثيرگذار در رشد معنوى، فكرى و رفتارى او اين مسأله را حل كرد و در نهايت خصيصه و ويژگى ممتاز تعريف شده و مشخصى كه در پرتو آن شرايط و عوامل تجربه پذير حاصل شده، به عنوان كمال نهايى او معرفى مى‌گردد؛ آن سان كه در مورد درختان و حيوانات عمل مى‌كرديم. يعنى مى‌توان افراد زيادى را در زمان ها و مكان هاى گوناگون، مورد بررسى قرار داد و ديد كه به چه كمالاتى نايل مى‌شوند و آخرين حدّ آن‌ها چيست؟ به همين وسيله مى‌توان شرايط تكامل و راه وصول به كمال نهايى را نيز باز شناخت.

ولى با اندكى تأمل روشن مى‌گردد كمالاتى كه در درخت و حيوانات وجود دارد در انسان نيز وجود دارد، اما آن كمالات براى انسان اصالت ندارند و كمالات مقدمى محسوب مى‌گردند و كمال نهايى انسان چيزى است فراتر از آن‌ها. از اين جهت انواع نباتات و حيوانات، از نظر كمالات وجودى، در درجه نازل ترى از انسان قرار دارند و انسانها مى‌توانند كمالات آن‌ها را بشناسند و مورد بررسى قرار دهند. اما سنخ كمالات نهايى انسان تنها براى كسانى قابل درك است كه به آن‌ها دست يافته‌اند و كسانى كه به آن كمالات حقيقى نايل نشده‌اند، اساساً از درك آن كمالات ناتوان هستند و نيز نمى‌دانند چه كسانى واجد آن‌ها مى‌باشند و در اين جهت، نظير كودكانى هستند كه بخواهند كمال ويژه افراد بالغ را بيازمايند. لااقل مى‌توان ادعا كرد نخبگانى كه دست كم به مراتب اوليه كمال حقيقى انسان نايل شده‌اند، مى‌توانند در بررسى كمال حقيقى انسان سهيم باشند.

ثانياً، كمال هريك از انواع نباتات و حيوانات داراى مرز مشخص و محدودى است كه به آسانى مى‌توان آزمود و شناخت و در ميان افراد يك نوع در طول قرنها تفاوتى از نظر نوع كمال و حد نهايى آن مشاهده نمى‌شود؛ از اين جهت با بررسى تعدادى از آن‌ها مى‌توان اطمينان پيدا كرد كه كمال نوعى آن‌ها همان است كه تاكنون شناخته شده است. مثلاً كمال درخت سيب در اين است كه ميوه‌اى داراى طعم و رنگ و بوى ويژه و به اندازه‌اى معين بدهد؛ يا كمال زنبور عسل در اين است كه با نظام خاصى زندگى كند و مايع شيرين و معطرى به نام عسل تهيه كند. البته ممكن است سيب و عسل داراى خواص و منافعى باشند كه هنوز هم بشر لا به آن‌ها پى نبرده باشد، ولى اين فوايد هرچه باشد از آن سيب و عسلى است كه اين درخت و اين حيوان در طول قرنها همواره آن‌ها را به بار آورده و تهيه كرده‌اند.

اما وقتى به انسان اين موجود عجيب و اسرارآميز مى‌نگريم، على رغم كوچكى نسبى حجم و تشابهى كه در بسيارى جهات با ساير حيوانات دارد، داراى ويژگى هايى است كه او را كاملا مشخص و ممتاز مى‌سازد و گاهى كارهاى خارق العاده‌اى از او سر مى‌زند كه عقل از درك آن‌ها عاجز است و نمى‌توان با موازين علمى و حسى به تحليل و تجزيه آن‌ها پرداخت. مثلاً در هندوستان، مرتاضان كارهايى انجام مى‌دهند كه تاكنون هيچ دانشمندى نتوانسته از آن‌ها تحليل علمى ارائه دهد. از جمله، برخى از آن‌ها با حركت دادن دست باعث توقّف قطار در حال حركت مى‌گردند. جالب اين است كه در آمريكا گروهى از دانشمندان رشته هاى گوناگون علمى گرد هم جمع شدند و پس از سال ها تحقيق و بررسى درباره كارهاى مرتاضان هندى، در آخر گفتند كه اين كارهاى خارق العاده با هيچ ميزان علمى قابل توجيه نيست. هم چنين در غرب كشور ما، افرادى يافت مى‌شوند كه كارد در شكم خود فرو مى‌برند و پس از آن‌كه آن را بيرون مى‌آورند دست بر جاى زخم مى‌كشند و ديگر هيچ اثرى از زخم باقى نمى‌ماند و خونى از بدن خارج نمى‌گردد! يا بچه خردسال خود را از كوه به پايين پرت مى‌كنند و او سالم بر زمين مى‌افتد.

براى ما كه به اسلام اعتقاد داريم و، كم و بيش، با رجال دين آشناييم، روشن است كه گذشته از پيامبر و ائمه اطهار(عليهما السلام) از شاگردان مكتب آنان مثل سلمان و ابوذر نيز كارهايى سر مى‌زد كه كارهاى خارق العاده ديگران در برابر آن‌ها چيزى به شمار نمى‌آيد.

آرى، اين انسان است كه هر روز پرده ديگرى از روى اسرار وجودش برداشته مى‌شود و پرده نوينى از هنرهاى خويش را نمايش مى‌دهد، و اين انسان است كه از آغاز پيدايش تاكنون لحظه‌اى از جنبش و دگرگونى باز نايستاده است و مظاهر گوناگون علوم و صنايعش را هر روز در صحنه گيتى بيشتر جلوه گر مى‌سازد. تازه اين پيشرفت هاى چشمگير و خيره كننده همه ميوه هاى مادى اين درخت حيرت انگيز است، ولى شناخت ميوه هاى معنوى‌اش به اين سهولت ميسر نيست و چه بسا عجايب روحى و معنوى‌اش از شگفتى هاى مادّى بيشتر باشد؛ چنان كه راه پيمايان جهان معنى مطالبى را اظهار مى‌دارند كه درخور فهم ديگران نيست، و اعمالى را انجام مى‌دهند كه با قوانين مادى قابل توجيه و تعليل نمى‌باشد و هيچ راهى براى انكار آن‌ها وجود ندارد. با اين همه آيا مى‌توان گفت كه شناختن مرزهاى وجودى انسان از همان راهى كه در آن كمالات نبات و حيوان شناخته مى‌شود كاملا عملى است؟

ثالثاً، آنچه مستقيماً مورد آزمايش قرار مى‌گيرد چيزهايى است كه قابل درك حسى باشد، ولى كمالات روحى و فضايل معنوى را نمى‌توان بلاواسطه مورد تجربه قرار داد و ميزان آن‌ها را سنجيد و اگر آثار بسيارى از آن‌ها تا حدودى قابل تجربه باشد، اما شناخت مبدأ نفسانى كه اين آثار از آن سرچشمه مى‌گيرد و ارزيابى كمال آن، قابل تجربه نيست.

با توجه به نكات فوق، جاى تعجب نيست كه ميان فلاسفه و دانشمندان نيز بر سر تشخيص كمال حقيقى انسان اختلاف وجود داشته باشد.

آراى گوناگون درباره كمال انسان

با توجّه به اختلافاتى كه فيلسوفان و انديشمندان در جهان بينى دارند، طبيعى است كه در مورد انسان نيز نظرهاى گوناگونى ابراز كنند؛ ولى بررسى همه اين نظرها و طرح تفصيلى ديدگاه مكاتب فلسفى درباره كمال انسان، از رسالت بحث ما خارج است؛ به اين جهت تنها به ذكر چند نظر اساسى اكتفا مى‌كنيم:

1ـ كمال انسان در برخوردارى هرچه بيشتر از لذايذ مادى است و براى رسيدن به آن بايد با ابزار علم و تكنيك از منابع و ثروت هاى طبيعى استفاده كرد، تا زندگى مرفه‌تر و لذّت بخش ترى فراهم آيد. اين نظريه مبتنى بر اصالت ماده و اصالت لذت و اصالت فرد است.

2ـ كمال انسان در برخوردارى فردى از لذايذ مادى نيست، بلكه در برخوردارى دسته جمعى از مواهب طبيعى است و براى رسيدن به آن بايد در راه رفاه همه طبقات اجتماع كوشيد. اين دو نظريه، هر دو بر لذت ها و منافع مادّى تأكيد دارند و تفاوت آن دو در اين است كه نظريه دوم مبتنى بر اصالت اجتماع است.

3ـ كمال انسان در ترقيّات معنوى و روحانى است كه از طريق رياضت و مبارزه با لذايذ مادى حاصل مى‌شود. اين نظريه درست در نقطه مقابل دو نظريه قبلى قرار دارد؛ چون اصالت را به روح مى‌دهد و آن را متضاد با بدن معرفى مى‌كند و براساس آن، هرآنچه لذت حسى براى انسان فراهم آورد، باعث دورشدن از كمال مى‌گردد.

4ـ كمال انسان در ترقّى عقلانى است كه از راه علم و فلسفه حاصل مى‌شود. در اين نظريه، گرچه روح از اصالت و شرافت برخوردار است، اما بين روح و بدن تضادى نيست و براى رسيدن به كمال نبايد از همه لذت هاى مادى چشم پوشيد. در اين رويكرد، توجه اصلى انسان بايد معطوف به علم باشد، چون روح انسان بيش از هرچيز از ترقّى علمى و عقلانى لذت مى‌برد و از اين رو، فيلسوف به عنوان انسان كامل معرفى مى‌گردد.

5ـ كمال انسان در رشد عقلانى و اخلاقى است كه از راه تحصيل علوم و كسب ملكات فاضله به دست مى‌آيد. دو نظريه اخير نيز مانند نظريه سوم با اصالت ماده و اصالت لذت منافات دارد، با اين تفاوت كه در نظريه سوم بدن به عنوان دشمنى كه بايد با آن دست و پنجه نرم كرد و با پيروزى بر آن به كمال انسانى نايل شد شناخته شده، ولى در دو نظريه اخير به عنوان ابزارى كه بايد از آن براى رسيدن به كمال بهره بردارى كرد. البته تفاوت نظريه پنجم با نظريه چهارم در اين است كه نظريه اخير علاوه بر ترقى عقلانى و علمى، تهذيب اخلاق و كسب ملكات فاضله را نيز در حصول كمال انسان دخيل مى‌داند. (البته برخى نظريه پنجم را ناظر بر نظريه چهارم مى‌دانند، با اين توجيه كه علم در نظريه چهارم، شامل علم اخلاق و حكمت عملى نيز مى‌شود.)

بديهى است كه هريك از نظريه هاى فوق و هم چنين نظريه هاى ديگرى كه در اينجا ذكر نشد، مبتنى بر اصول فلسفى خاصى است كه در جاى خود بايد مورد بررسى قرار گيرند و طرح آن‌ها در اين مجموعه مستلزم ارائه يك سلسله بحث هاى فلسفى عميق است كه با روش اين بحث سازگار نيست؛ زيرا چنان كه در آغاز اشاره كرديم، اسلوب اين بحث استفاده از روشن ترين معلومات وجدانى و يقينى و اجتناب از استدلالهاى پيچيده‌اى است كه احتياج به مقدمات زياد دارد، تا هم فايده‌اش بيشتر باشد؛ يعنى افرادى كه چندان آشنايى با مسايل فلسفى و استدلالات نقلى ندارند بتوانند بهره‌مند شوند؛ و هم تا امكان پيمودن راه ميان بر و سرراست وجود داشته باشد، پيمودن راه هاى پيچيده و پر دردسر وجهى ندارد.

ما مى‌كوشيم كه براى شناخت كمال حقيقى انسان نقطه ثقل استدلال را بر پايه هاى فلسفى معينى كه تنها براى گروه خاصّى قابل قبول است قرار ندهيم، بلكه بحث را از ساده ترين و روشن ترين معلومات خود درباره انسان آغاز مى‌كنيم. بديهى است كه لازمه آغاز كردن از چنين مقدماتى اين نيست كه در ارائه پاره‌اى از استدلال ها و استنتاج ها، برخوردى با پاره‌اى از نظريات فلسفى روى ندهد و نتيجه بحث هم مورد قبول همه مكتب ها و مذهب ها باشد. اساساً داشتن چنين انتظارى، در حكم انتظار توافق آراى متناقض است كه بالضرورة محال مى‌باشد.

فصل سوم:جهت يابى اميال فطرى (18)

مقدمه

از راه تأمل در اميال فطرى، ما مى‌توانيم هدف خويش را بشناسيم و به واقع اميال فطرى به مثابه عقربه قطب نما، جهت كمال را به ما نشان مى‌دهند و توسط آن‌ها ما مى‌توانيم به جهت حركت وجودى خويش پى ببريم. به علاوه، آن اميال نيرو و توان لازم جهت حركت به سوى كمال را نيز در ما فراهم مى‌آورند. بر اين اساس، شناخت تمايلات فطرى و سوگيرى و خط سير آن‌ها، ما را از تمسك به استدلال هاى عقلى و دلايل نقلى و تعبّدى ـ كه دشوارى هاى خاص خود را دارند ـ بى نياز مى‌سازد. چون بهره گيرى از براهين عقلى فرصت و مجال گسترده‌اى مى‌طلبد و بعلاوه، كاركرد عمومى ندارد و تنها در سطح خواص و آشنايان به علوم عقلى طرح براهين عقلى ميسور است. استدلال به آيات و روايات نيز در ميانه راه گرفتار تفاوت نگرش ها و سوء برداشت ها مى‌گردد، چرا كه ممكن است هر كسى تفسير خاصى ارائه دهد كه در نهايت، وحدت رويه از بين مى‌رود و اختلاف در استدلال و استنتاج چه بسا نتيجه معكوس مى‌دهد. به علاوه، احاطه بر همه آيات و روايات و استفاده جامع و تطبيقى از آن‌ها بسيار دشوار است.

از اين رو، براى شناخت خواسته هاى اصيلى كه خداوند در اعماق دل ما قرار داده، ساده ترين و كوتاه ترين راه كاوش در اميال فطرى است. البته پس از بررسى در تمايلات فطرى، اگر به استدلالات عقلانى و دلايل روايى و نقلى نيز تمسك جستيم و آن‌ها را نيز منطبق بر نتيجه بررسى خويش در تمايلات فطرى يافتيم، اطمينان بيشترى براى ما حاصل مى‌گردد.

بررسى اميال فطرى

انسان داراى غرايز، عواطف، انفعالات، احساسات، اميال و انگيزه ها و كيفيّات نفسانى و روانى زيادى است. هريك از اصطلاحات فوق معانى مختلفى دارند و با توجه به اين‌كه نسبت و رابطه عام و خاص با يكديگر دارند، ما به ذكر همه آن‌ها پرداختيم تا هم تفاوت هاى آن‌ها و هم وجه مشترك آن‌ها ملحوظ گردد. جهت روشن گرى بيشتر ما به پاره‌اى از آن مفاهيم اشاره مى‌كنيم:

1ـ غرايز: كشش ها و ادراكات غير اكتسابى مربوط به نيازهاى حياتى كه با اندامى از اندام هاى بدن ارتباط دارد، «غريزه» ناميده مى‌شود؛ مثل غريزه خوردن و آشاميدن كه هم نياز طبيعى انسان را رفع مى‌كند و هم با اندام گوارشى مرتبط است. يا غريزه جنسى كه بقاى نسل را تضمين مى‌كند و با دستگاه تناسلى ارتباط دارد.

2ـ عواطف: ميل هايى است كه در رابطه با انسان ديگر به هم مى‌رسند؛ مثل عاطفه والدين به فرزند و برعكس، و يا كشش هاى گوناگون ما نسبت به انسانهاى ديگر. هرچه روابط اجتماعى، طبيعى و معنوى بيشتر باشد، عاطفه قوى‌تر مى‌شود؛ مثلاً در رابطه والدين با فرزند، چون پشتوانه‌اى طبيعى دارد، عاطفه قوى‌تر است و رابطه معلم و متعلّم تنها پشتوانه‌اى معنوى دارد.

3ـ انفعالات يا كشش هاى منفى در مقابل عواطف و عكس آن است؛ يعنى حالتى روانى است كه براساس آن انسان به علّت احساس ضرر يا ناخوشايندى، از كسى فرار يا او را طرد مى‌كند. نفرت، خشم و كينه و امثال آن جزو انفعالات محسوب مى‌شوند.

4ـ احساسات: طبق برخى اصطلاحات، احساسات حالت هايى است كه از سه مورد مذكور قبلى شديدتر و تنها به انسان اختصاص دارد. آن سه مورد قبلى، كم و بيش، در حيوانات نيز موجود است، ولى احساسات ويژه انسان است؛ مثل احساس تعجّب، احساس استحسان، احساس تجليل، احساس عشق ... تا برسد به احساس پرستش.

مسلماً هر رفتارى كه از انسان سر مى‌زند، ناشى از ميل و كششى است كه در انسان وجود دارد و انسان در انجام هر كارى به دنبال تأمين خواسته ها و نيازش هست. پس منشأ همه فعاليت ها و حتى منشأ انديشيدن، ميل و انگيزه‌اى است كه در انسان وجود دارد. اين اميال فطرى به دو دسته تقسيم مى‌شوند: دسته اول اميالى هستند كه مربوط به حيات و زندگى مادى انسان هستند؛ مثل غريزه تغذيه و غريزه جنسى. وجه مشترك اين اميال اين است كه محدود و موقتى و غير اصيل مى‌باشند و همواره ظهور و بروز ندارند. موقتى بودن اين اميال از آن روست كه هدف محدودى دارند و زود آن هدف تأمين مى‌شود و با تأمين و اشباع نياز انسان، طبيعى است كه آن ميل نيز فروكش مى‌كند. مثلاً كسى كه گرسنه است، وقتى غذا خورد و سير گشت، ديگر تمايلى به غذا ندارد. بى ترديد اين دسته از اميال نمى‌توانند هدف و كمال نهايى انسان را نشان دهند و در نهايت تداوم حيات انسان بر روى زمين را نشان مى‌دهند. ما وقتى به غريزه تغذيه نظر مى‌افكنيم، به روشنى درمى يابيم كه هدف آن تأمين نيازهاى غذايى بدن ماست تا ما سالم بمانيم و زندگى مان تداوم يابد. آن گاه سؤال اساسى و اصلى اين است كه چرا ما خلق شده‌ايم و هدف نهايى زندگى ما چيست؟ هم چنين هدف از تعبيه غريزه جنسى در انسان اين است كه نسل ما منقرض نگردد؛ چون بدون غريزه جنسى انسان تمايلى به ازدواج پيدا نمى‌كند و در نتيجه، نسل او منقرض مى‌گردد. آن گاه سؤال اساسى اين است كه چرا نسل بايد حفظ گردد و رو به فزونى رود؟

در مقابل، بخشى از اميال انسان هيچ‌گاه فروكش نمى‌كنند و همواره در انسان فعّال باقى مى‌مانند و رفته رفته شديدتر نيز مى‌گردند. اين اميال اصيل از انسانيّت و فعليت اخير انسان نشأت مى‌گيرند و خواسته هاى اصيل و دايمى انسانى را پيجويى مى‌كنند. بى ترديد در پرتو شناخت اين اميال و جهت يابى آن‌هاست كه انسان بر هدف اصلى خويش وقوف مى‌يابد. هدفى كه حيات انسانى و مجموعه امكاناتى كه هر فردى از آن‌ها برخوردار است، مقدمه وصول به آن مى‌باشند و براى تأمين آن تحقق يافته‌اند.

در كل، با توجه به نقش و اهميّت غرايز، احساسات، عواطف و ... فلاسفه، روان شناسان و روان كاوان از زواياى گوناگونى آن‌ها را مورد بررسى قرار داده‌اند و درباره شناخت حقيقت، دسته بندى و تشخيص تمايلات اصيل از غير اصيل و كيفيت پيدايش و رشد، و ارتباط آن‌ها با اعضاى بدن، و مخصوصاً سلسله اعصاب و مغز و غدد، نظرات گوناگونى ابراز داشته‌اند كه نقل و نقد آن‌ها با اسلوب بحث ما سازگار نيست.

ما در اينجا بدون اين‌كه مكتب فلسفى يا روان‌شناسى و روان كاوى خاصّى را مورد تأييد و يا رد قرار دهيم، به تأمل درباره تعدادى از اصيل ترين اميال فطرى مى‌پردازيم و مى‌كوشيم مظاهر گوناگون و سير تكاملى آن‌ها و تلاش هايى را كه انسان براى ارضاى آن‌ها، در شرايط و فصول گوناگون زندگى، انجام مى‌دهد بررسى كنيم؛ شايد بتوانيم بدين وسيله راهى براى شناخت كمال حقيقى و هدف نهايى انسان بجوييم. زيرا اميال فطرى اصيل ترين نيروهايى هستند كه دست آفرينش در نهاد آدمى به وديعت نهاده است تا به اقتضاى آن‌ها به حركت و جنبش و تلاش و كوشش پردازد و با استفاده از نيروهاى طبيعى و اكتسابى و امكانات خارجى مسير خود را به سوى كمال و سعادت بپيمايد. بنابراين، جا دارد با دقّت و حوصله آن‌ها را مورد مطالعه و تأمل قرار دهيم و با اجتناب از پيش داورى و قضاوت هاى عجولانه بكوشيم نتيجه صحيح و قاطعى از تأملات خود بگيريم، تا كليد گنج سعادت را به دست آوريم.

1ـ ميل فطرى كنجكاوى، حقيقت جويى و علم دوستى

ميل فطرى و غريزى كنجكاوى و حقيقت جويى انسان را به دانستن و آگاهى و احاطه كامل بر حقايق هستى وامى‌دارد و بر اين اساس، انسان پيوسته به دنبال كشف مجهولات است و مى‌خواهد جهل را از ساحت انديشه خود بزدايد. مسلماً كاربرد اين غريزه تنها در راستاى تأمين نيازمندى هاى زندگى و تداوم آن نيست، بلكه اين ميل فطرى اهداف متعالى و نامحدود را دنبال مى‌كند كه حصار تنگ زندگى مادى نمى‌تواند آن‌ها را در كمند خود گيرد. از اين روست كه ما مى‌نگريم كه انسان در آستانه مرگ نيز چه بسا در جستجوى كشف مسأله‌اى علمى است و با اين‌كه مى‌داند دانستن آن مسأله براى زندگى‌اش سودى ندارد، اما دانستن آن را براى خود لازم و مهم مى‌داند و با كشف آن احساس لذت مى‌كند.

البته ممكن است اين ميل فطرى، تحت تأثير محيط و يا تعليم و تربيت و يا غريزه ديگرى از جهت اصلى خود منحرف شود و تنها در راستاى منافع زندگى مادى به كار گرفته شود. چنان كه انسان هاى شكم پرست و شهوت ران همه امكانات و تمايلات خويش را در راه شهوت رانى و شكم پرستى به كار مى‌گيرند. يا كسانى كه از انديشه هاى متعالى بى بهره‌اند و فقط در پى شناخت مسايل بيهوده و بى فايده هستند و از ميل فطرى كنجكاوى استفاده شايسته و بهينه نمى‌كنند، باعث مى‌گردند اين ميل از مسير خودش منحرف گردد. اما سخن ما اين است كه ميل فطرى اگر محكوم غرايز صرفاً مادى و يا عوامل بيرونى نگردد، ما را به كشف واقعيت ها و حقايق هستى وا مى‌دارد و محدوديتى براى خود نمى‌شناسد و در رهگذر آن، انسان پيوسته در جستجوى گمشده خويش به طرح سؤالات و حل مسايل، در زمينه هاى متنوع و موضوعات گوناگون، مى‌پردازد و در نهايت، در پى شناخت هدف اصلى و نهايى خويش برمى‌آيد.

ميل فطرى دانستن، آگاه شدن و احاطه يافتن بر حقايق هستى از همان اوان كودكى بروز مى‌كند و تا پايان زندگى از انسان سلب نمى‌گردد. كودك از وقتى لب به سخن مى‌گشايد، پى در پى، سؤالاتى را مطرح مى‌كند. اين پرسش هاى فراوان براى درك امور ناشناخته پيرامون او و اطلاع از مسائلى است كه فراتر از نياز زندگى روزمره او نيز مى‌باشد. هرقدر بر فهم و شعور كودك افزوده مى‌شود و استعداد فراگيرى او فزونى مى‌گيرد، پرسش هاى او نيز وسيع‌تر و عميق‌تر مى‌گردند؛ چون هر قدر بر اطلاعات و معلومات او افزوده گردد، مجهولات بيشترى در برابرش نمايان مى‌گردند و مسائل جديدترى براى او مطرح مى‌شوند. مثلاً، سؤال مى‌كند كه چگونه لامپ روشن مى‌گردد؟ وقتى به او پاسخ گفتند كه با زدن كليد برق لامپ روشن مى‌گردد، مجدداً سؤال مى‌كند كه چگونه زدن كليد باعث روشن شدن لامپ مى‌گردد، پاسخ مى‌دهند كه با زدن كليد جريان مثبت و منفى الكتريسيته به لامپ وصل مى‌گردد و توليد نور مى‌كند. سپس مى‌پرسد: الكتريسيته مثبت و منفى چيست و چگونه توليد مى‌شوند. وقتى از وجود دستگاه مولّد الكتريسيته مطلع شد، مى‌پرسد كه مخترع آن دستگاه چه كسى است و همين طور سؤالات ادامه مى‌يابد.

به واقع، افزايش اندوخته هاى علمى شخص موجب طرح سؤالات جديدى مى‌شود و طرح سؤال خود يك عمليات علمى است كه موجب افزوده شدن بر شاخ و برگ و بار درخت معلومات انسان مى‌گردد. پس جهت ميل نيروهاى ادراكى كه ابزارهايى براى اشباع اين خواست فطرى هستند، به سوى احاطه علمى كامل و همه جانبه بر جهان هستى است و دايره اين خواست به قدرى وسيع است كه هيچ موجودى از آن خارج نمى‌ماند.