به سوی خودسازی

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی

- ۲ -


ضرورت خودسازى

خودسازى و تهذيب نفس از جمله مسايل مهمى است كه فراوان مورد تأكيد و توجه آيين مقدّس اسلام قرار گرفته است و نقش محورى و اساسى در رسيدن به مدارج عالى انسانى و كمالات دارد. قرآن كريم تزكيه و تهذيب نفس را عامل رستگارى و راه وصول به سعادت معرفى كرده است و فساد اخلاق را منشأ رذالت ها و بدبختى ها و مايه زيان مى‌شناسد و در سوره «الشمس»، پس از يازده قسم، استوارى اين ادعا را تبيين مى‌سازد: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّيهَا * وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّيهَا؛ فلاح و رستگارى از آن كسى است كه نفس خويش را تزكيه كند و نااميدى و حرمان از آن كسى است كه نفس خويش را آلوده سازد.

از اين دو آيه نكته هاى زيادى استفاده مى‌شود كه با آن‌ها بسيارى از مشكلات و تنگناهايى كه پيش روى علماى اخلاق وجود داشته است، حل مى‌گردد. پس از نظر گاه قرآن نفس انسان قابليت تزكيه و نيز آلودگى را دارد و اين دو با انتخاب و اختيار انسان انجام مى‌پذيرند: او اگر خواست نفس خويش را پاكيزه قرار مى‌دهد و اگر نخواست، آن را آلوده مى‌سازد.

بديهى است كه منظور از تزكيه نفس اين نيست كه از همان آغاز نفس آلوده است و بايد آلودگى آن را برطرف ساخت، چون اين برداشت با آيه قد خاب من دسّيها سازگار نيست. در ابتدا، نفس چون صفحه‌اى خالى و نانگاشته است كه هم قابليت تهذيب و دريافت كمالات و جلب عوامل خوشبختى و سعادت را دارد، و هم قابليت آلوده گشتن به تيرگى ها و بى ترديد تهذيب نفس و آلوده شدن آن به وسيله انسان انجام مى‌پذيرد.

نسبت تزكيه به انسان، در آيه شريفه، از قبيل نسبتى است كه در مثل معروف ضيّق فمّ الرّكية به كار رفته است. يعنى از ابتدا كه مى‌خواهى چاهى حفر كنى، دهنه آن را تنگ قرار بده. نه اين‌كه اول چاهى با دهنه گشاد و فراخ حفر كن و سپس دهنه آن را تنگ گردان. هم چنين معناى جمله قد خاب من دسّيها اين نيست كه در ابتدا نفس انسان ويژگى تزكيه را دارد و سپس انسان آن را آلوده مى‌سازد، بلكه بدين معناست كه از ابتدا به گونه‌اى رفتار كند كه نفسش آلوده گردد.

البته بنابر تفسير ديگرى نفس در ابتدا طهارت دارد. در اين تفسير، طهارت به معناى عدم آلودگى و عدم خباثت نفس است كه كمال به شمار نمى‌آيد؛ يعنى انسان در آغاز متصف به صفات آلاينده و آراسته به صفات نيك نيست و صفحه دل او از ويژگى هاى نيك و زشت خالى است؛ اما اين نوع طهارت با ويژگى تزكيه متفاوت است. مراد از تزكيه و طهارتى كه از نظرگاه قرآن شريف، در آغاز نفس انسان از آن بى بهره است، آراسته گشتن به صفات نيك و مطلوب خداست كه اين مهم با اختيار و اراده انسان انجام مى‌گيرد. اين نوع طهارت نفس كه صفت وجودى به شمار مى‌آيد و كمال نفس است، با طهارت به معناى عدمى كه كمال به شمار نمى‌آيد متفاوت است. توضيح اين كه: گاهى مى‌گوييم نفس انسان طاهر است، يعنى آلوده نيست؛ در اين تلقّى طهارت به عنوان صفت سلبى و عدمى براى نفس انسان معرفى شده است. اما يك وقت مى‌گوييم نفس انسان طاهر است، يعنى به صفات پسنديده و نيك متصف گشته است. اين نوع طهارت، يك ويژگى ممتازِ وجودى است كه كمال نفس به شمار مى‌آيد و انسان قابليت دريافت آن را دارد و با همّت و اراده در جهت كسب آن تلاش مى‌كند، آن گاه پس از دست يابى به آن ويژگى، مصداق من زكّيها مى‌گردد.

پس اولين نكته‌اى كه از دو آيه مذكور استفاده مى‌شود اين است كه نفس انسان در ابتدا، نه آلودگى ذاتى دارد و نه طهارت ذاتى كه كمال نفس به شمار بيايد. نكته ديگرى كه از آن دو آيه استفاده مى‌شود، اين است كه سعادت و رستگارى مطلوب ذاتى انسان است و از اين رو نبايد به دنبال دليل پى جويى سعادت بود؛ چون ذاتى دليل نمى‌خواهد. وقتى بپرسند كه چرا انسان بايد خود را تزكيه كند، بايد دليل ارائه داد و آن اين‌كه انسان با تزكيه به فلاح مى‌رسد؛ اما جا ندارد كه بپرسيم چرا انسان مى‌خواهد به فلاح برسد؛ چون فلاح و رستگارى مطلوب ذاتى اوست. بنابراين، نبايد انسان را به فلاح و سعادت فرا خواند و او را بر اين امر تحريص و تحريك كرد؛ چون فطرت و سرشت او به سوى سعادت و فلاح جهت گيرى شده است و او از پيش خود اين طريق را مى‌پويد؛ بلكه بايد طريق سعادت را به او نُمود. هم چنين انسان ذاتاً از شقاوت و محروميّت از سعادت گريزان است و وقتى خود از شقاوت نفرت داشت، لازم نيست او را از شقاوت ترساند و به دورى از گرايش به حرمان از سعادت فرمان داد. در واقع، مطلوب بودن سعادت ملازم با گريز از شقاوت است.

بنابراين، داعى انسان بيدار و هشيار در پرداختن به تزكيه و تهذيب نفس، راه يابى به فلاح و رستگارى، و نجات از شقاوت است و چنان كه گفته شد، سعادت خواهى و گريز از شقاوت فطرى است: ممكن نيست كسى بگويد من طالب شقاوتم و يا من خواهان سعادت نيستم. بله برخى راهى را برمى گزينند كه آن‌ها را از سعادت دور مى‌سازد و به انحطاط و شقاوت گرفتارشان مى‌گرداند. در واقع، آن‌ها در پى سراب سعادت و توهّم آن، بيراهه‌اى را مى‌گزينند كه به شقاوت مى‌انجامد؛ گرچه انگيزه آن‌ها در گزينش آن بيراهه رسيدن به سعادت مى‌باشد.

فصل دوم:بررسى مفهوم و گونه هاى كمال

مقدمه

شكى نيست كه انسان طالب كمال است و عامل «فطرت» او را به سوى كمال دعوت مى‌كند و محتاج به برانگيختن عامل بيرونى نيست. منتها بايد فطرت كمال خواهى در انسان زنده و بيدار باقى بماند و از سركوب شدن آن جلوگيرى كرد؛ چراكه براى تأمين خواسته هاى فطرى تنها عوامل فطرى كفايت نمى‌كنند و گاهى نياز به عامل تنبّه بخش بيرونى احساس مى‌گردد. حتى غرايز طبيعى انسان كه پيوسته براى تأمين نيازهاى ضرورى او فعالند، براى برانگيزندگى محتاج عوامل بيرونى هستند. به عنوان مثال، گاهى انسان گرچه گرسنه است، اما تا چشمش به غذا نيفتد و يا بوى غذا به مشامش نرسد، احساس گرسنگى و ميل به غذا در او برانگيخته نمى‌شود و كماكان خفته مى‌ماند. پس غريزه كمال خواهى ـ كه سرآمد غرايز و اميال انسان است ـ در هر انسانى وجود دارد، اما با تذكر و تنبّه اين غريزه بيدارتر مى‌گردد.

سخن ديگر اين است كه كمال انسان چيست و از چه راه هايى تأمين مى‌گردد. چون اميال فطرى و غريزى انسانى متفاوتند. برخى از آن‌ها در بدو امر، مطلوب و مسير ارضاى خود را مشخص مى‌كنند و ديگر نيازى به تلاش براى شناخت مطلوب و مسير ارضاى آن‌ها نيست. مثلاً انسان و حيوانات از آغاز وقتى گرسنه مى‌شوند، مى‌دانند به چه وسيله‌اى اين ميل و غريزه را اشباع كنند. از اين رو، كودك وقتى گرسنه مى‌شود، فوراً متوجه پستان مادر مى‌گردد و با مكيدن آن نياز خود را تأمين مى‌كند. حتى اگر به جاى پستان مادر، پستانك در اختيار او قرار دهند آن را در دهان خود قرار مى‌دهد، چون مى‌داند كه تنها از اين طريق مى‌تواند نياز خود را تأمين كند و او چون در تشخيص وسيله و طريق ارضاى غريزه تأمين نيازهاى غذايى اشتباه نمى‌كند، پستان را در گوشش قرار نمى‌دهد. در مقابل، خواسته و مطلوب و نيز مسير ارضاى پاره‌اى از غرايز در بدو امر براى انسان شناخته شده نيست. در واقع، انسان گمشده و خواسته مبهمى دارد كه از شناخت آن عاجز است، چه رسد كه راه دست يابى به آن را بشناسد. غريزه كمال جويى انسان از اين سنخ غرايز است: ما براساس حبّ ذات مى‌خواهيم كامل شويم و به مطلوب واقعى خويش دست يابيم، اما كمال خود را نمى‌شناسيم و نمى‌دانيم از چه راهى حاصل مى‌گردد.

بنابراين، همه ما طالب سعادت و كمال هستيم، اما حقيقت كمال و سعادت و راه رسيدن به آن، نه تنها براى انسان هاى معمولى بلكه براى فرهيختگان نيز شناخته شده نيست. از اين رو، درباره آن گفتگو و بحث هاى زيادى ارائه شده است و درباره ماهيت سعادت و كمال نظرهاى متفاوت و مختلفى ارائه داده‌اند؛ چه رسد به راه تحصيل آن.

حال با توجه به اين‌كه انسان تا كمال خويش را نشناسد، از تهذيب نفس و خودسازى نيز باز مى‌ماند، ارائه روش ساده و اطمينان بخشى كه سنخ كمال انسانى و راه تحصيل آن را به دست دهد، قدم بزرگى در راه شناخت خود و ديگران خواهد بود. از اين رو، ما تلاش داريم كه چنين روشى را پيش گيريم كه نتيجه اطمينان بخشى دربرداشته باشد. در اين روشن، ابتدا مفهوم كمال و شناخت كمال متناسب با هر موجودى، و نيز تفاوت بين سنخ هاى گوناگون كمالات بازشناخته مى‌شود و در نهايت راه هايى كه موجب رهيافت به كمال است معرفى مى‌گردند.

مفهوم كمال

موجودات زنده كه با آن‌ها سروكار داريم ـ اعم از گياه و حيوان و انسان ـ استعدادهاى متراكم دارند كه فراهم آمدن زمينه ها و شرايط مساعد، موجب بروز و ظهور و به فعليت رسيدن آن نيروهاى نهفته مى‌شود و با به فعليت رسيدن آن استعدادها، آن موجودات واجد چيزى مى‌شوند كه پيش از آن فاقد آن بودند. بدين سان تلاش و تكاپوى طبيعى همه موجودات زنده براى تحقق بخشيدن كامل به استعدادهاى درونى آن‌هاست. پس كمال صفتى وجودى است كه موجودى به آن متصف مى‌شود و حاكى از دارايى و غناى حقيقى يك موجود در مقايسه با موجود ديگر است. به تعبير ديگر، كمال صفتى است كه صورت نوعيه و فعليت اخير هر موجودى اقتضاى آن را دارد و اگر آن موجود فاقد آن صفت بود، ناقص است. درخت را وقتى كامل مى‌دانيم كه به اندازه كافى رشد كند و به موقع ميوه دهد و آفت زده نباشد؛ يعنى خصوصيات مثبتى را كه متناسب با آن درخت است دارا باشد، كه اگر آن ويژگى ها را نداشت ناقص خواهد بود. حيوان را وقتى كامل مى‌دانيم كه صفات مناسب خود را داشته باشد، در غير اين صورت ناقص خواهد بود. پس با توجه به اين‌كه ما كمال و نقص را در اين مى‌دانيم كه هر موجودى واجد صفتى باشد كه اقتضاى صورت نوعيه اوست و يا فاقد آن صفت باشد، گاهى از بين جمادات، نباتات و حيوانات و انسان موجودى را كامل تلقّى مى‌كنيم و در مقابل، موجودى از همان سنخ را ناقص مى‌دانيم.

با توجه به اين‌كه كامل بودن هر موجودى در صورتى است كه صفتى متناسب با فعليت اخير خود داشته باشد، اما هنگامى كه ما صفت و يك امر وجودى را با اشياء مختلف مى‌سنجيم، در مى‌يابيم كه آن صفت نسبت به بعضى كمال و نسبت به موجودى ديگر نه تنها كمال نيست، بلكه احياناً موجب نقص و كاهش ارزش وجودى آن نيز مى‌شود و يا اين‌كه اساساً برخى موجودات استعداد واجدشدن پاره‌اى از كمالات را ندارند. مثلاً شيرينى براى بعضى از ميوه ها چون گلابى و خربزه كمال است و برعكس، كمال برخى ديگر چون سركه در ترش بودن است و شيرينى براى آن نقص به شمار مى‌آيد. يا علم و دانش براى انسان كمال است، ولى سنگ و چوب استعداد واجدشدن آن را ندارند. سرّ مطلب اين است كه هر موجودى داراى حد و مرز ماهوى خاصّى است كه با تجاوز از آن به نوع ديگرى تبديل مى‌شود كه از نظر ماهيّت با آن مغاير است. تغييرات ماهوى ممكن است همراه با تغيير شكل ملكول ها يا كم و زيادشدن اتم هاى آن‌ها و يا تغييرات عنصرى و درونى اتم ها و يا تبديل ماده به انرژى و بالعكس باشد؛ و گاهى ممكن است با اين‌كه كميّت و كيفيّت اتم ها و ملكول هاى دو چيز يكسان است، ماهيت آن‌ها متفاوت باشد؛ چنان كه دانه مصنوعى گياه فاقد خاصيّت گياهى و رشد نمو مى‌باشد، با اين‌كه از نظر عناصر و شكل و تركيب آن‌ها مشابه دانه طبيعى است.

در هر صورت، هر ماهيتى به حسب اقتضاى طبيعى، تنها با پاره‌اى از اوصاف سنخيّت دارد و استعداد و پذيرش همان دسته از كمالات را خواهد داشت. البته پيدايش ماهيت جديد هميشه مستلزم از بين رفتن كمالات قبلى نيست و بسيارى از موجودات فعليت هاى متعددى را در طول يكديگر مى‌پذيرند، چنان كه در نباتات، اتم ها و مواد معدنى عيناً موجود هستند و فعليت نباتى، فوق همه و در طول آن‌ها قرار مى‌گيرد؛ هم چنين در حيوان و انسان.

در اين گونه موجودات، كمالات پيشين ممكن است تا حدى به پيدايش كمال عالى‌تر كمك كنند، ولى چنين نيست كه پيشرفت آن‌ها مطلقاً موجب كمال براى فعليت اخير و صورت نوعى جديد باشد، يا دست كم مزاحمتى با آن نداشته باشد؛ بلكه در بسيارى از موارد رسيدن به كمالى كه مقتضاى صورت اخير مى‌باشد، متوقف بر محدود بودن كمالات پيشين است. چنان كه شاخ و برگ زياد مزاحم با ميوه دادن كافى براى درختان ميوه دار است، يا چاقى و فربهى زياد مانع از رسيدن اسب تازى به كمال لايق خود، يعنى سرعت جست و خيز و دويدن است.

بنابراين، كمال حقيقى هر موجود عبارت است از صفت يا اوصافى كه فعليت اخيرش اقتضاى واجدشدن آن‌ها را دارد و امور ديگر در حدّى كه براى رسيدن به كمال حقيقى‌اش مفيد باشند، كمال مقدّمى خواهند بود. بر اين اساس، مثلاً براى شناخت كمال حقيقى انسان، نبايد صفات مشترك بين انسان و ساير حيوانات را در نظر گرفت و آن‌ها را كمال حقيقى انسان شمرد. نمى‌توان چاقى را كمال انسان قلمداد كرد، چون صفت چاقى حتى در حيوانات نيز به طور يكسان كمال قلمداد نمى‌شود و گرچه براى حيواناتى چون گاو و گوسفند فرضاً كمال محسوب مى‌گردد، اما براى حيواناتى چون اسب تازى نقص به شمار مى‌آيد و براى آن لاغرى و سبك اندامى كمال محسوب مى‌گردد. حال اگر كسى صفت چاقى را براى انسان نيز كمال به شمار آورد، بايد توجه داشته باشد كه اگر آن صفت براى انسان كمال به حساب آيد، از بُعد حيوانى وجود انسان است، نه كمال متناسب با انسانيت او؛ و ما در پى شناخت كمال حقيقى انسان هستيم كه متناسب با بُعد انسانى وجود ماست.

ممكن است گفته شود كه ما تنها از خصوصيات وجودى و خواسته هاى خودمان اطلاع داريم و مى‌توانيم كمال خود را بشناسيم، اما شناخت كاملى از ديگر موجودات نداريم تا بتوانيم كمال حقيقى آن‌ها را نيز بشناسيم. پاسخ اين است كه ما گرچه از خواسته ها و نيازهاى آن‌ها اطلاع كامل نداريم و نمى‌توانيم كمال آن‌ها را مستقيماً بشناسيم، اما با توجه يافتن به اين‌كه ديگر موجودات و از جمله حيوانات نيروهاى خود را در جهت خاصى به كار مى‌گيرند و براى رسيدن به صفت خاصّى در تكاپو هستند، به كمال حقيقى آن‌ها نيز رهنمون مى‌گرديم. مثلاً اگر ما درختى را مشاهده كرديم كه نمى‌دانيم چه ميوه‌اى مى‌دهد، اما ديديم كه رشد مى‌كند، شاخ و برگ در مى‌آورد و شكوفه و گل مى‌دهد؛ با مشاهده اين كمالات در درخت نمى‌توانيم كمال نهايى آن را تشخيص دهيم، بلكه وقتى كه آن درخت سير تكاملى خود را به پايان رساند و مشاهده كرديم كه علاوه بر كمالات پيشين، در پايان سير تكاملى خود واجد صفت ديگرى نيز شده مثلاً ميوه شيرينى درآورد، مى‌توانيم كمال حقيقى و نهايى آن را بشناسيم.

سلسله كمالات

ما وقتى موجودات مختلف را كه در مسير تكاملى خويش به كمالات گوناگون مى‌رسند در نظر مى‌گيريم، در مى‌يابيم كه هر موجودى از نيروهاى خاصى برخوردار است و بهره وجودى برخى بيش از بهره وجودى موجودات ديگر است. مثلاً وقتى يك درخت را با يك پاره سنگ مقايسه مى‌كنيم، مى‌بينيم كه درخت بالفعل واجد نيروهاى خاصى است كه در سنگ يافت نمى‌شود، و على رغم مشابهتى كه ميان اتم ها و ملكول هاى آن‌ها وجود دارد، آثارى از درخت ظاهر مى‌شود كه از سنگ پديد نمى‌آيد. اين بدان جهت است كه نباتات از جمادات كامل ترند و گرچه عناصر سازنده نباتات با جمادات فرق نمى‌كند و نباتات نيز از اتم ها و ملكول هايى تشكيل يافته‌اند، اما در نباتات خاصيّتى هست كه در جمادات نيست و آن، همان صورت نباتى و مبدء ظهور افعال و آثار مخصوص به نباتات است.

هم چنين نباتات بالقوه داراى كمالاتى هستند كه جمادات استعداد رسيدن به آن‌ها را ندارند، چنان كه نهال يك درخت ميوه دار استعداد دارد كه خروارها ميوه شيرين به بار آورد؛ ولى چنين استعدادى در سنگ و چوب وجود ندارد.

بديهى است كه نبات با دارابودن فعليّت و قوه مزبور نه تنها صفات جسمانى و نيروهاى طبيعى را از دست نمى‌دهد و اين صفات مشترك در همه جمادات و نباتات و حيوانات محفوظ مى‌مانند، بلكه با استفاده از آن‌ها، استعدادهاى خود را به فعليت مى‌رساند و مسير تكاملى‌اش را مى‌پيمايد. پس يك موجود نباتى براى رسيدن به كمالات خود نيروهاى طبيعى را استخدام مى‌كند و در حدى كه بتواند از آن‌ها در جهت رسيدن به تكامل بهره بردارى كند، به آن‌ها نيازمند است.

هم چنين يك حيوان واجد نيروهاى نباتى است و به علاوه، برخوردار از حس و حركت ارادى است كه لازمه صورت حيوانى اوست و نيروهاى نباتى را براى رسيدن به كمالات حيوانى استخدام مى‌كند و در حدى كه براى تكامل خويش مفيد باشند، به آن‌ها نيازمند است.

نتيجه مى‌گيريم كه در يك سلسله مراتب طولى و متناسب با صورت نوعيه و ماهيت موجودات غير مجرد، آن‌ها از نيروهاى طبيعى، نباتى و حيوانى برخوردار هستند و در صورت فراهم بودن شرايط بيرونى، هريك به كمال لايق خود دست مى‌يابد. مثلاً سنگ متناسب با صورت نوعيه خود از نيروهاى طبيعى برخوردار است كه متناسب با كمال لايق آن تعبيه شده‌اند. درخت علاوه بر برخوردارى از صفات جسمانى، از خاصيت نباتى برخوردار است كه در صورت فراهم بودن شرايط بيرونى نيروهاى خود ـ از جمله نيروى جذب و دفع ـ را به كار مى‌گيرد تا به كمال لايق خويش دست يابد و استعدادهايش را به فعليت برساند. هم چنين حيوانات علاوه بر نيروهايى كه در نباتات وجود دارد، از نيروهاى غريزى و حيوانى و حركت ارادى برخوردارند كه آن‌ها را در رسيدن به كمال حيوانى يارى مى‌دهند. در نهايت، انسان نيز واجد نيروهاى طبيعى، نباتى و حيوانى است و علاوه بر آن‌ها واجد نيروهايى است كه از انسانيت او سرچشمه مى‌گيرد و از اين جهت از ساير حيوانات متمايز مى‌گردد و مجموعه نيروهاى به وديعت سپرده شده در وجود او، مقدمه رسيدن او به كمال متعالى انسانى است كه متناسب با فعليت اخير او مى‌باشد. بر اين اساس، او نبايد براى كمالات نباتى و حيوانى اصالت قائل شود، بلكه بايد همه نيروهاى مادون را به سود تكامل انسانى خود استخدام كند و در حدّى خود را به آن‌ها نيازمند بداند كه براى رسيدن به كمالات انسانى‌اش مؤثر مى‌باشند؛ چون همان‌گونه كه شاخ و برگ زياد براى درخت سيب مطلقاً مفيد نيست، نمى‌توان بهره بردارى بى قيد و شرط از نيروهاى نباتى و حيوانى را براى انسان مفيد دانست.

توهم وجود كمالات متعدد براى انسان

در صورتى كه هوس هاى زودگذر بر ما غالب نشوند و استنتاج صحيح را از ما نگيرند، ما از طريق شناخت كشش ها و نيروها و اميال فطرى كه در وجودمان به وديعت نهاده شده، مى‌توانيم كمال لايق و حقيقى خود را بشناسيم. (البته براى رسيدن به مقصد و كمال حقيقى، لازم نيست كه در بدو امر آن كمال را بشناسيم و سپس به راه هاى وصول به آن آگاهى يابيم، بلكه از طريق شناخت اميال فطرى نيز مى‌توان كمال حقيقى را شناخت.)

ممكن است از اين‌كه در ما نيروهاى ادراكى، طبيعى و غريزى با خواسته هاى طبيعى و فطرى وجود دارد، توهم شود كه ما كمالات متعددى داريم كه چندان با يكديگر ارتباط ندارند. چون ما متناسب با نيروهاى خويش، درخواست هاى متعددى داريم و اگر توانستيم آن درخواست ها را برآورده سازيم، به كمال متناسب و لايق هريك دست مى‌يابيم؛ و اگر در راستاى خواسته‌اى به هدف نرسيم، به كمال متناسب با آن خواسته دست نيافته ايم. به تعبير ديگر، ما از يك سنخ كمال و سعادت برخوردار نيستيم، بلكه از كمالات متعددى برخورداريم و بايد همه آن‌ها را بشناسيم و براى رسيدن به آن‌ها تلاش كنيم، تا در نهايت انسان كاملى شويم. (البته چون هنوز وارد بحث كمال واقعى انسان نشده ايم، احتمال وجود كمالات متعدد را رد نمى‌كنيم و براساس اين احتمال بحث را پى مى‌گيريم.)

با توجه به مطلب فوق و فرض وجود كمالات متعدد براى انسان كه جامعى نيز براى آن‌ها وجود نداشته باشد، اضافه مى‌كنيم كه خداوند براى رسيدن به آن كمالات نيروهايى را در ما قرار داده كه به صورت طبيعى ما را به حركت براى رسيدن به آن كمالات وا مى‌دارند، از اين روست كه گفته مى‌شود هر موجودى عامل حركت و تكامل را در خويش دارد كه در صورت فراهم شدن شرايط خارجى، سير تكاملى آن متوقف نمى‌گردد. مثلاً جوجه‌اى كه تازه سر از تخم برآورده، استعداد رشد و نمو و بالندگى را دارد، اما اگر آب و غذا در اختيارش قرار نگيرد و موانعى سر راه تداوم حياتش پديد آيد، از رشد باز مى‌ايستد و هلاك مى‌گردد؛ چون آن جوجه با استفاده از نيروهاى درونى خودش كه دست تربيت الهى در وجود آن قرار داده و هم چنين با كمك گرفتن از شرايط خارجى كه از جمله وجود آب و دانه مى‌باشد رشد مى‌كند و استعدادهايش به فعليت مى‌رسد.

براى دفع توهم فوق، ضرورت دارد كه بررسى‌اى اجمالى بر روى اميال و خواسته ها داشته باشيم: با توجه به اعتقاد ما به حكمت الهى، خداوند هيچ نيرويى را در ما بيهوده و باطل قرار نداده است و هر نيرو و ميلى براى هدف و خواسته‌اى در نظر گرفته شده. از اين رو، اگر غريزه مشتركى در انسان و حيوان وجود داشت، آن غريزه در هر دو يك هدف را دنبال مى‌كند. به عنوان مثال، اگر گرايش و كشش واحدى در انسان و گوسفند وجود نمى‌داشت، غريزه‌اى كه در گوسفند وجود دارد در انسان تعبيه نمى‌شد. پس وجود غريزه مشترك در آن دو، حاكى از نوعى اشتراك و همسانى در ساختمان بدن آن‌هاست.

بنابراين، وجود اميال و كشش هاى متناسب با ساختمان وجودى موجودات در راستاى كمال هاى متناسب با آن‌هاست. از اين جهت ميل به تخم‌گذارى در پستانداران وجود ندارد، چون تخم‌گذارى با ساختمان اندام آن‌ها تناسب ندارد، و هم چنين ميل زايش در تخم گذاران وجود ندارد. پس هر ميلى كه در موجودى قرار دارد، در كمالش مؤثر است و لغو نمى‌باشد و اگر گرايش و كششى در موجودى نيست، بدان جهت است كه تأثيرى در كمال آن موجود ندارد.

گفتنى است كه غايت و كمال پاره‌اى از اميال ما به وضوح مشخص نيست و با بررسى و مطالعه شناخته مى‌شود. در مقابل، اميال مشتركى بين ما و ساير حيوانات وجود دارند كه هدف آن‌ها و غايتى كه آن اميال مى‌جويند شناخته شده است؛ مثل غريزه و ميل به غذا: وقتى ما گرسنه مى‌شويم، در ما تمايل به غذا پديد مى‌آيد كه اين تمايل در راستاى حفظ حيات در ما وجود دارد و موجب مى‌گردد كه ما درصدد رفع كمبود و كاستى بدنمان برآييم. همين طور انسان تمايل به حركت و جنب و جوش دارد و اگر مدتى از حركت بايستد، عضله هاى بدنش تنبل مى‌شوند و در نهايت از كار مى‌افتند و سلامت انسان در خطر قرار مى‌گيرد. هم چنين در ما غريزه جنسى نهاده شده تا نوع انسان باقى بماند و اگر چنين غريزه‌اى در انسان وجود نمى‌داشت و او به توليد مثل نمى‌پرداخت، نسل انسان منقرض مى‌گشت.

با توجه به مطالبى كه ذكر شد، پى برديم كه برخى از غرايز در راستاى حفظ حيات انسان هستند و مسلماً آن‌ها ما را به كمال نهايى و عالى انسانى رهنمون نمى‌شوند و كمال انسان چيزى وراى خواسته اين اميال و غرايز است. حفظ حيات و بقاى انسان كمال او نيست، بلكه خود مقدمه رهيافتن به كمال برترى است. از اين رو، ما از غرايز ديگرى نيز برخورداريم كه ما را در جهت رسيدن به كمال نهايى كمك مى‌كنند، و علاوه بر غرايزى كه در بقاى مادى انسان نقش دارند، غرايزى نيز وجود دارند كه در تكامل وجود انسان و رسيدن او به كمال نهايى ايفاى نقش مى‌كنند و اگر اين غرايز در انسان وجود نمى‌داشت، او به كمال شايسته خويش نمى‌رسيد.

خلاصه اين كه:

1ـ موجودات مادى را به حسب كمالات وجودى مى‌توان درجه بندى كرد و در ميان موجوداتى كه ما با آن‌ها آشنا هستيم، جمادات در درجه نازل‌تر و نباتات و حيوانات به ترتيب در وسط و انسان در درجه عالى ترى قرار دارد.

2ـ هر موجود مادى كه داراى درجه عالى ترى از وجود باشد، واجد قواى نازل‌تر نيز مى‌باشد تا آن‌ها را در راه تكامل خويش استخدام كند.

3ـ بهره بردارى از نيروهاى نازل‌تر بايد در حدى باشد كه براى رسيدن به كمالات عالى‌تر مفيد افتد، وگرنه موجب ركود و توقف سير تكامل و احياناً موجب تنزل و سقوط مى‌گردد.

4ـ كمال حقيقى هر موجودى عبارت است از آنچه آخرين فعليتش اقتضاى رسيدن به آن را دارد؛ مثلاً كمال درخت سيب در سيب دادن است و ساير كمالاتى كه با اين كمال اختلاف ماهوى دارد و بالطبع در درجه نازل ترى قرار مى‌گيرند، كمال اين موجود به شمار نمى‌آيند؛ مگر به عنوان مقدمه.

5ـ لازم است براى تعيين ميزان بهره بردارى از نيروهاى مادون، كمال حقيقى و اصيل را در نظر گرفت. به عبارت ديگر، اوصاف وجودى نازل‌تر را در صورتى مى‌توان حتى به عنوان كمال آلى و مقدمى براى يك چيز شناخت كه مقدمه رسيدن به كمال عالى و حقيقى باشد، و از اينجا بار ديگر بر لزوم شناختن كمال حقيقى انسان تأكيد مى‌گردد.

حركت استكمالى و عوامل و شرايط آن

تكامل و حركت استكمالى يك موجود عبارت است از تغييرات تدريجى كه براى آن موجود حاصل مى‌شود و بر اثر آن‌ها استعدادى كه براى رسيدن به يك صفت وجودى (كمال) دارد به فعليت مى‌رسد. اين تغييرات به وسيله نيروهايى كه در سرشت موجود كمال پذير به وديعت نهاده شده است و با استفاده از شرايط و امكانات خارجى انجام مى‌پذيرد. مثلاً يك دانه گندم وقتى زير خاك قرار گرفت و آب و هوا و حرارت و نور و ديگر شرايط لازم فراهم آمد، شكافته مى‌شود و سپس ساقه و برگ در مى‌آورد و خوشه مى‌دهد، و سرانجام ممكن است تا هفتصد دانه از آن پديد آيد. تغييراتى كه از آغاز در دانه گندم ظاهر مى‌شود تا به پيدايش هفتصد دانه كامل بينجامد، در اصطلاح «حركت استكمالى» ناميده مى‌شود، و نيروهايى كه در دانه مزبور وجود دارد و به وسيله آن‌ها مواد لازم جذب و مواد زيان بار دفع مى‌گردد و اجزاى جذب شده با فعل و انفعالات خاصى به صورت دانه هاى مشابهى در مى‌آيد، «عوامل تكامل»، و آب و هوا و نور و ديگر لوازم بيرونى «شرايط تكامل» نام‌گذارى مى‌گردد. پس تكامل عبارت است از فرايند برخوردارى موجودى از نيروهايى كه تغييرات تدريجى را باعث مى‌گردند و نيز وجود شرايط بيرونى براى به فعليّت رساندن استعدادها در جهت رسيدن به كمال.

بديهى است كه شناخت نحوه تكامل و به عبارت ديگر، وسعت دايره وجود و حوزه كمالات يك موجود و هم چنين عوامل و شرايط تكامل معمولاً با تجربه امكان پذير است. مثلاً ما به تجربه در مى‌يابيم كه حرارت، نور و اكسيژن از عوامل رشد و تكامل موجودات زنده هستند، چون وقتى گياهى را در محيط تاريك و فاقد اكسيژن و حرارت قرار مى‌دهيم، رشد نمى‌كند و فاسد مى‌گردد. البته امكان شناخت از راه ديگر را نيز نمى‌توان نفى كرد.

در اينجا سؤال هايى پيش مى‌آيد: آيا همه موجودات تغيير و تحوّل مى‌پذيرند؟، يا در ميان موجوداتى كه مى‌شناسيم و يا موجوداتى كه احتمالا وجود دارند و ما از آن‌ها اطلاعى نداريم، ممكن است چيزهايى يافت شوند كه به طور كلّى تغييرناپذير باشند و ابداً تغيير و تحولى در آن‌ها روى ندهد؟ و آيا هر گونه تغييرى چه در ذات و چه در عوارض و صفات و چه در نسبت ها و اضافات، تغيير حقيقى و واقعى است و يا اين‌كه تغيير در نسبت ها ـ مثل تغيير در وضع و نسبت كتابى با محيط اطراف ـ را نمى‌توان در عداد تغييرات حقيقى به شمار آورد، بلكه آن‌ها را بايد در عداد تغييرات اعتبارى شمرد؟ و آيا هرگونه تغيير حقيقى موجب رسيدن به يك صفت كمالى مى‌شود، يا ممكن است نتيجه يك حركت، از دست دادن پاره‌اى از صفات وجودى باشد؟ اين‌ها همه پرسش هايى بجاست، اما چون بحث ما اكنون در شناخت حركت تكاملى انسان و تحوّلات و تغييراتى است كه در نتيجه آن انسان به كمال نهايى مى‌رسد و اين بحث متوقف بر پاسخ آن پرسش ها نيست، از پاسخ آن‌ها خوددارى مى‌كنيم.

حركت علمى و غير علمى

همه پديده ها از يك نوع حركت استكمالى برخوردار نيستند، بلكه حركات استكمالى پديده ها و موجودات را به دو نوع كلى: ادراكى و طبيعى و يا علمى و غير علمى مى‌توان تقسيم كرد:

1ـ سير تكاملى و سير استكمالى برخى از موجودات صددرصد طبيعى است و آن‌ها از شناخت و ادراك بهره‌اى ندارند. مثلاً يك دانه گياه وقتى در خاك قرار گيرد و شرايط رشد براى آن فراهم شود، رشد مى‌كند و بى ترديد تغييراتى كه موجب مى‌شود آن دانه به چندين دانه مشابه تبديل گردد، مرهون ادراك و تشخيص علمى نيست و شعور و ادراك در رسيدن آن دانه به كمال طبيعى خود هيچ نقشى ندارد. هم چنين تغييرات و فعل و انفعالاتى كه در پرتو شرايط خاص در يك تخم مرغ روى مى‌دهد و موجب مى‌گردد آن تخم مرغ تبديل به جوجه شود، كاملا طبيعى است و مرهون علم و ادراك نمى‌باشد.

2ـ حركت استكمالى پاره‌اى از موجودات ادراكى است، مثلاً جوجه چون برخوردار از شعور و ادراك است، مانند دانه گياه نيست كه حركت تكاملى‌اش صرفاً طبيعى باشد، بلكه حركت استكمالى جوجه تا تبديل شدن به مرغ كامل، در گرو ادراكاتى است كه اگر جوجه فاقد آن‌ها باشد به كمال لايق خودش نمى‌رسد. خداوند احساس گرسنگى و تشنگى و سرما و گرما را در آن قرار داده است و نيز آن جوجه را از قدرت تشخيص برخوردار ساخته، از اين جهت دانه را مى‌بيند و مى‌شناسد و آن را از زمين برمى‌دارد و مى‌بلعد. حال اگر جوجه احساس گرسنگى، تشنگى و ... نمى‌كرد و دانه و آب را از سنگ و چوب تشخيص نمى‌داد و آب سرد و آتش براى آن يكسال مى‌بود؛ و يا اگر خللى در ادراكات آن ايجاد مى‌شد و آنجا كه بايد احساس گرما كند، احساس سرما مى‌كرد و آنجا كه بايد احساس گرسنگى مى‌كرد، احساس سيرى مى‌كرد؛ نه تنها رشد و نُموى برايش حاصل نمى‌شد، بلكه ابداً قادر به ادامه زندگى نمى‌بود. پس رشد و نمو جوجه مرهون شعور و ادراك است؟ البته عوامل طبيعى و بيرونى كه جوجه نقشى در پيدايش آن‌ها ندارد نيز نقش اساسى دارند: بايد اكسيژن و حرارت مناسبى براى رشد جوجه باشد، بايد دانه‌اى باشد كه بخورد. سخن ما اين است كه رشد و نمو جوجه تنها در پرتو عوامل طبيعى نيست، بلكه در كنار عوامل طبيعى، عوامل ادراكى نيز در رشد آن دخالت دارند.

ادراك غريزى و غير غريزى

ادراكى كه شرط پاره‌اى از حركات استكمالى است گاهى طبيعى و فطرى است كه از آغاز خداوند در موجود به وديعت نهاده است و اكتسابى نيست و خود موجود نيز كاملا از آن آگاه نمى‌باشد، مثل ادراكات غريزى حيوانات؛ چون ميل به غذا: جوجه به صورت غريزى احساس گرسنگى مى‌كند و بر اساس درك غريزى خود دنبال دانه مى‌گردد و آن را از زمين برمى‌دارد و يا كودك وقتى گرسنه شد، به صورت غريزى به دنبال پستان مادر مى‌گردد تا از طريق آن نياز طبيعى خود را تأمين كند. هم چنين ميل به توليد مثل، ادراكى غريزى و طبيعى است كه در شرايط خاصّى در حيوان ظهور مى‌يابد.

در مقابل، بخشى از ادراكات اكتسابى هستند. اين نوع ادراكات تدريجاً و با آموختن حاصل مى‌شود و بسته به ميزان تلاش و گستردگى آن، از اَشكال و دامنه هاى متنوعى برخوردارند و چنان نيست كه در شرايط خاصى، خود به خود، به وجود آيند و يا، خود به خود، از بين بروند، بلكه چنان كه گفتيم، در پرتو آموختن حاصل مى‌گردند و بالطبع مورد آگاهى كامل مى‌باشند؛ مانند علوم اكتسابى انسان.

نكته عبرت آموزى كه نبايد از نظر دور داشت اين است كه وقتى انسان را از نظر درك غريزى با ساير حيوانات مقايسه مى‌كنيم، پى مى‌بريم كه درك غريزى او، در آغاز، حتى از حشرات نيز كمتر است و يا ادراكات غريزى پرندگان به مراتب از ادراكات غريزى انسان فراتر و گسترده‌تر است. اين يكى از شگفتى هاى وجود انسانى است كه در آغاز پيدايش بى بهره از بسيارى از توانايى ها و امكانات آفريده شده، چنان كه خداوند نيز درباره او فرمود: ... خُلِقَ الاِْنْسَانُ ضَعِيف (17).

به واقع، حكمت الهى ايجاب كرده كه انسان از صفر شروع كند و آگاهانه حركت تكاملى خويش را تا رسيدن به سرحد كمال و تعالى تداوم بخشد. از اين نظر، انسان به عنوان موجودى كه از دو عنصر اختيار و آگاهى برخوردار است و موجودى كه تكامل انسانى او در پرتو تلاش و تكاپوى اكتسابى او انجام مى‌پذيرد، برترى چشمگيرى بر ساير حيوانات دارد؛ چون حيوانات گرچه در آغاز از ادراكات غريزى بيشترى برخوردارند، اما پس از بلوغ ادراكات غريزى آن‌ها، تكامل و تحول و تطوّرى در رفتار و زندگى آن‌ها پديد نمى‌آيد؛ اما انسان در پرتو حركت تكاملى و اكتسابى خويش به مراحل تكاملى و سطحى از آگاهى ها و توانايى هاى مادّى و معنوى مى‌رسد كه تحسين برانگيز و شگفتى ساز است.

در اينجا نيز سؤالاتى پيش مى‌آيد كه بايد در جاى ديگر پاسخ داده شود، از قبيل اين‌كه آيا نباتات فاقد همه انواع ادراكات مى‌باشند، يا ممكن است در پاره‌اى از آن‌ها نوعى ادراك وجود داشته باشد؟ و آيا همه ادراكات حيوانات غريزى است، يا برخى از آن‌ها بهره‌اى از ادراكات اكتسابى نيز دارند؟ و به فرض وجود ادراك اكتسابى در حيوان، آيا ميان آن با ادراكات اكتسابى انسانى تفاوت ذاتى وجود دارد يا نه؟