شرح حديث جنود عقل و جهل

آية اللَّه العظمى امام سيد روح اللَّه موسوى خمينى‏ (قدس سره‏)

- ۱۰ -


فصل هشتم : در ذكر مختصرى براى علاج غضب :

بدان كه ما در كتاب اربعين ، در شرح حديث هفتم ، تا اندازه اى بسط و تفصيل در موضوع غضب و علاج آن داديم (441) از اين جهت ، در اين كتاب به طور اختصار شمه اى از حاصل آن كتاب را مذكور مى داريم تا اين جا نيز خالى از فايده نباشد.

بدان كه علاج اساسى نفس بايد در حال خاموش اشتعال قوه غضبيه باشد؛ زيرا كه در حال اشتعال اين آتش ‍ هولناك سوزنده و فوران اين نائره كشنده ، خيلى مشكل است جلوگيرى از آن ، در اين هنگام اطباء نفوس نيز از علاج آن عاجزند؛ زيرا كه هر چه به معالجه در اين وقت كوشند و به موعظت و نصيحت خيزند ، اشتعال اين جمره شيطانيه (442) بيشتر شود. از اين جهت در اين حال بايد براى او تغيير حال ناگهانى پيش آورند و او را از اين حال منصرف كنند ، و صاحب جوشش غضب در اين هنگام بايد براى خود حال انصراف تهيه كند ، و وخامت عاقبت امر را متوجه شود اگر براى او شعورى و تميزى باقى مانده و بايد با تغيير حال نذارد جوشش قلب زيادت شود و زبانه اين آتش مهلك افزون گردد. اگر ممكن شود ، خود را از بين آن معركه - كه اسباب غضب در آن تهيه شده - خارج و جان خود و ديگران را از خوف هلاكت نجات دهد ، و يا آن كه تغيير حالى دهد؛ مثل آنكه اگر ايستاده است ، بنشيند و اگر نشسته است بخوابد يا به ذكر خداى تعالى مشغول شود ، و بعضى كر خدا را در اين وقت ، واجب دانسته اند(443)

و در روايت كافى شريف نيز وارد است كه حضرت صادق - سلام الله عليه ـ فرمود : وحى فرستاد خداوند به سوى بعض انبياء خود كه : اى پسر آدم ! ياد كن مرا هنگام غضب خود تا ياد كنم تو را نزد غضب خودم پس هلاك نكنم تو را در جمله آنان كه هلاك مى كنم و اگر گرفتار ظلمى شدى راضى شدى به يارى كردن من از تو؛ زيرا كه يارى كردن من از تو بهتر است از يارى كردن خودت از خودت (444)

و در حديث شريف كافى ، حضرت باقر العلوم - عليه السلام - دستور مى دهند كه : وقتى خوف غضب بر خود داشتيد و از جمره شيطان ترسناك شديد ، به زمين بچسبيد كه پليدى شيطان از شما مى رود در اين هنگام .(445)

و نيز از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايت نموده كه : همانا مرد غضب مى كند و راضى نمى شود هرگز ، مگر آنكه داخل آتش شود. پس هر كس بر قوتمى غضب كرد ، فورا بنشيند اگر ايستاده است ؛ زيرا كه رجز شيطان از او مى رود و هر كس بر خويشاوندان خود غضب كرد ، نزديك او برود و او را مس كند ؛ زيرا كه رحم وقتى مس شود ساكن شود.(446)

و از طرق عامه منقول است كه : رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله ـ هر وقت غضب مى نمود اگر ايستاده بود ، مى نشست و اگر نشسته بود ، به پشت مى خوابيد ، غضبش فرو مى نشست .(447)

اينها كه مذكور شد ، علاج صاحب غضب است از خودش .

و اما اگر ديگران بخواهند او را در حال غضب و اشتعال آن علاج كنند ، بسيار مشكل است ؛ مگر و در اول امر كه شدت نكرده و اشتعال آتش جهنمش زياد نشده ، به يكى از طرقى كه ذكر شد؛ والا شايد به ترساندن او ، خصوصا تخويف صاحب قوه و قدرتى او را؛ كه نوع ؛ آتش غضب به واسطه ترس در باطن محتقن شود ، ولى بايد ملاحظه شود كه در شدت اشتعال نباشد كه براى خود صاحب غضب تخويف در اين هنگام خالى از خطر نيست در هر صورت علاج در حال فوران غضب امرى است مشكل نعوذ بالله منه .

فصل نهم : در ذكر علاج غضب ، در حال سكونت نفس به قلع ماده آن ، و علاج اسباب مهيجه آن :

و آن بسيار است و ما به ذكر بعضى از مهمات آن مى پردازيم :

يكى از آنها كه شايد مهمتر از همه باشد و آن را ام الامراض بايد ناميد حب دنيا است كه از آن توليد اكثر يا جميع امراض نفسانيه شود ، چنانچه در روايات شريفه نيز آن را راس هر خطيئه معرفى نموده اند.(448)

و چون حب مال و جاه و حب بسط قدرت و نفوذ اراده و حب مطعم و منكح و ملبس و امثال آن از شعب حب دنيا و حب نفس است (449) ، از اين جهت ، جميع اسباب مهيجه غضب را بايد به آن برگرداند و انسان چون علاقه مندى به اين امور پيدا كرد و طوق محبت اينها پيدا شود ، براى دفع مزاحم خون قلبش به غليان آيد و قوه غضبش تهييج شود؛ همچون سگهايى كه بر مردارى حمله كنند و چون تنور معده را خالى ديدند بر يكديگر سبقت كنند و ديگران را از آن دفع كنند و معركه به پا كنند.

چنانچه حضرت اميرالمؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - فرموده : الدنيا جيفة و طالبها كلاب (450) ، و شايد جهت تشبيه در استعاره آن جناب ، همين جوشش قوه غضبيه باشد كه در انسان ، در حكم كلب يا خود كلب است .

بالجمله ، علاج قطعى اكثر مفاسد به علاج حب دنيا و حب نفس است ؛ زيرا كه با علاج آن ، نفس داراى سكونت و ظمانينه شود ، و قلب آرامش پيدا كند ، و داراى قوه و ملكه اطمينان شود ، و به امور دنيا سهل انگارى كند ، و به هيچ ما كل و مشرب اهميت ندهد و اگر كسى با او در امرى از امور دنيا مزاحمت كند او با خونسردى تلقى كند و به سهل انگارى برگزار نمايد و چون محبوب او طعمه اهل دنيا نيست ، دنبال آن به جوش و خروش برنخيزد. و قطع ريشه محبت دنيا گرچه امر مشكلى است - خصوصا در اول و ابتداء سلوك - ، ولى هر امر مشكلى با اقدام و تصميم عزم آسان شود. قوه اراده و عزم به هر امر صعب مشكلى حكومت دارد ، و هر راه طولانى سنگلاخى را نزديك و سهل كند.

انسان سالك نبايد متوقع باشد كه در ابتداء امر ، قلع اين ماده فساد و رفع اين مرض مهلك را يك دفعه مى تواند بكند ؛ ولى با تدريج و صرف وقت و فكر و راضات و مجاهدات و بريدن شاخه هاى آن و قطع بعض ريشه ها ، مى تواند كم كم موفق به مقصود شود؛ ولى بايد اول ، اين امر را بداند كه خار طريق انسان در هر مقصد و مقصود دينى ، حب دنيا و نفس است . اگر از اهل معارف و جذبه و جذوه است ، حب دنيا و نفس بزرگترين حجابهاى رخسار محبوب است :

مادر بتها بت نفس شما است .(451)

موسى كليم ـ على نبينا و آله و عليه السلام - با مقام بزرگ نبوت و معرفت ، پس از آن رياضات ، چون در مقام مقدسين و اصحاب محبت قدم نهاد و به ملاقات محبوب شتاب كرد ، نداى فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى (452) او را از محبت زن و فرزند ، منع كرد(453) كه هان ! اگر خيال ورود در وادى عشق و محبت - كه وادى مقدسين و مخلصين است - دارى ، با محبت ديگران نتوان در آن قدم نهاد با آنكه محبت موسوى چون محبت امثال ما نخواهد بود ، و شايد از اين جهات تعبير شده است به نعلين كه در اسفل اعضا است و سهل الخلع است .

بالجمله ، با حب دنيا و نفس ، هوس معرفت الله در سر پختن هوس خامى است ، و اگر در مقام تهذيب باطن و تصفيه قلب و تعديل اخلاق است نيز ، با محبت دنيا و نفس موفق به قطع ماده يكى از موبقات و مهلكات نفسانيه و متحلى به يكى از حليه هاى فضايل نفسانيه نخواهد شد. مبدا تمام تهذيبات ، تعديل قواى ثلاثه واهمه شيطانيه و شهويه بهيميه و غضبيه سبعيه است ، و حرص به دنيا و محبت به آن اين قوى را از حال اعتدال خارج كند. بر افروخته شدن آتش شهوت و غضب در اثر حب نفس و دنيا است ، و در اثر آن قوه واهمه از اعتدال خارج شود و به تدبيرات شيطانيه برخيزد.

و اگر درصدد تعمير آخرت و جنت اعمال است ، از راه تقوى و اعمال صالحه نيز با حب دنيا ، موفق به هيچ يك از مراتب آن نشود. حب دنيا انسان را به محرمات الهيه وادار كند و از واجبات شرعيه منصرف كند. ترك واجبات ماليه چون زكوة و خمس و حج و امثال آن از حرص به جمع مال است ، و ترك واجبات بدنيه چون صوم و صلوة و امثال آن از تن پرورى است .

بالجمله اين ام الامراض ، انسان را به انواع بليات مبتلا كند و كار انسان را به هلاكت ابدى كشاند. پس بر انسان بيدار لازم است تا مهلتى در دست دارد ، اين عمر خداداد را كه براى تحصيل سعادت ابدى خداوند به او مرحمت فرموده ، مفت از دست ندهد يا به خسارت و زيان نگذارد.

عزيز! از صلاح و فساد و سعادت و شقاوت ما به حق تعالى - نعوذابالله ـ يا انبياء عظام و مبلغين وحى يا اولياء كرام - عليهم السلام - نفع و ضرورى نمى رسد. عالم همه فاسد شود ، در مملكت حق - جل و علا ـ خللى وارد نشود ، و همه صالح و نيكوكار شود ، توسعه در مملكت حق نشود.

بشر و هر چه با او مساس دارد ، در مقابل عظمت ممالك الهيه قدر محسوسى ندارد تا صلاح و فساد او مورد نظر باشد. پس با اين همه ، تشريفات فرو فرستادن وحى و دستورات الهيه و زحمت و تعب انبياء و فداكارى و از خود گذشتن اولياء همه براى صلاح حال ما است . آنها مى دانند عاقبت كار مفسدان چه خواهد بود. آنها از نشآت غيبيه اطلاع دارند و مى خواهند ما خوابها را بلكه بيدار كنند و به وظايف خود آشنا كنند ، و ما بيچاره ها يك وقت از اين خواب گران بر مى خيزيم كه كار از دست رفته و جبران آن ممكن نيست . آن روز جز حسرت و ندامت براى ما چيزى نخواهد ماند و آن هم فايده ندارد. قال تعالى : و انذرهم يوم الحسرد اذ قضى الامر و هم فى غفلة (454)

مقصد دوازدهم : در علم و ضد آنكه جهل است

فصل اول : مقصود از علم و جهل :

بدان كه اين علم و جهل كه در اين موضع از جنود عقل و جهل قرار داده شده است ، غير از خود عقل ـ چنانچه سابق بر اين مذكور شد ـ يا عبارت از عقل مجرد در انسان است ، و مقابل آن قوه واهمه است كه آن نيز مجرد است به تجردى كه دون تجرد عقلى است ، و يا عبارت از عقل كل است كه عقل عالم كبير است و در مقابل آن جهل عبارت از وهم كل است كه در لسان شريعت مطهره ، شايد از آن تعبير به شيطان شده باشد. و تفصيل اين دو پيش از اين مذكور شده .(455)

و اما علم و جهل در اين مقام ، عبارت است از : شؤون ان دو حقيقت .پس شان عقل علم است ؛ زيرا كه عقل حقيقت مجرده غير محجوبه است ، و به برهان پيوسته است كه اين حقيقت ، عاقل و عالم است .(456)

و اما جهل گرچه مجرد است و عالم ، ولى به واسطه غلبه وجهه ملكيه طبيعيه بر آن تمام ادراكات آن از قبيل جهالات مركبه است ، و طبق نظام كلى و جمال الهى نباشد.

و محتمل است اين علم و جهل به مناسبت صدور روايت از مقام ولايت مآبى ، عبارت باشد از : علم بالله تعالى و شؤون ذاتى و صفاتيو افعالى او به طورى كه از آيات و نشانه هاى الهى باشد ، و جهل به آن مقامات باشد. پس ادراكات عقليه ، ادراكاتى است كه مربوط به حق ـ جل جلاله ـ باشد و ادراكات جهليه شيطانيه مربوط به شجره خبيثه است كه اصل اصول جهالات و ضلالات است .

و تفضيل اين اجمال آنكه : از براى تمام موجودات ممكنه دو جهت و دو وجهه است : يك جهت ، نورانيت و وجود و اطلاق و كمال ، كه آن وجهه غيبيه الهيه است ؛ و يك جهت ، ظلمت و تعين و مهية و نقص كه آن وجهه نفسانيه اشياء است .

و اشياء در وجهه اول از شؤون اليه و آيات ربانيه هستند ، و شايد در حديث شريف كافى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم - نقل كند كه فرمود : انما العلم ثلاثة آية محكمة (457) مراد آيت محكمه علم به وجهه نورانيه اشياء باشد كه ملازم با معرفت الله است . شان عقل ، ادراك آن جهت نورانيه است كه آيات اليه هستند ، و شان و هم و جهل ، ادراك تعينات اشياء است كه جهالت مركبه است و سراب است و باطل و بى حقيقت .

الا كل شى ء ما خلا الله باطل .(458)

و از رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله وسلم - منقول است كه فرموده : اين شعر لبيد راست ترين شعرى است كه عرب گفته است .(459)

فصل دوم : در بيان آنكه علم از افضل فضايل است :

بدان كه علم 7 از افضل كمالات و اعظم فضايل است ؛ چه كه آن از اشرف اسماء الهيه و از صفات موجود بما هو موجود است . و نظام وجود و طراز غيب و شهود ، به بركت علم منتظم شده ، و هر موجدى تحققش به اين حقيقت شريفه زيادتر بود ، به مقام مقدس حق و مرتبه قدس واجبى نزديكتر است ؛ بلكه علم و وجود ، مساوق هستند ، و هر جا شعاع هستى افتاده ، به همان اندازه شعاع نور علم افتاده است از اين جهت ، خلو از تمام حقيقت علم ، خلو از تمام حقيقت وجود است ، و خالى از آن ، معدوم مطلق است .

و اين مطلب ، به برهان متين پيوسته است كه دار وجود ، دار علم است ، و ذره اى از موجودات حتى جمادات و نباتات خالى از علم نيستند ، و به اندازه خظ وجودى ، حظ از علم دارند.(460) گرچه از بعض اكابر فلاسفه در باب اتحاد عاقل و معقول ظاهر شود كه عالم طبيعت و ماده خالى از عالميت و معلوميت است ، (461)به بيانى كه پيش ما تمام نيست . و ما به برهان لمى متين ، اثبات اين مطلب را ـ كه از شؤون توحيد است ـ فى الحقيقه ، به ثبوت رسانديم .(462) و حق - تبارك و تعالى - در قرآن شريف به اين مطلب بسيار اعناء فرموده و در بسيارى آيات ، صراحتا اعلان علم موجودات و تسبيح آنها را از ذات مقدس ‍ حق ، فرموده .(463)محجوبان ، چون اين مطلب را به وجدان يا برهان در نيافته اند تسبيح را به تسبيح تكوينى حمل كردند (464) ، با آنكه تسبيح تكوين تسبيح نيست ، چنانچه واضح است ؛ ولى اهل معرفت به مشاهده حضوريه اين حقيقت را دريافته اند ، و در روايات شريفه صراحاتى است در اين باب ، كه قابل حمل بر تسبيح تكوينى يا ذكر تكوينى نيست ، چنانچه از مراجعه به آنها ظاهر شود.(465)

بالجمله ، نوعا منكران عدم وجدان را دليل بر عدم وجود گرفته اند با آنكه آنها علم ملائكة الله و علم حق تعالى را هم نيافته اند.

بالجمله ، انسان چون افق وجودش در يك حد محدودى است و نيز به واسطه انغمار در طبيعت خود محجوب است ، عوالم فوق خود و دون خود را نيافته است ؛ بلكه از خود نيز كاملا محجوب است ، و لهذا خود را همين پوست و استخوان و بدن ملكى و ادراكات حسى و خيالى گمان كرده و از حقيقت و لب خود غافل است . از اين جهت تمام هم و حزنش براى مقاصد ملكى و تدبيران بطن و فرج است ، و چون از خود غافل و محجوب است ، مقاصد انسانى خود را نداند و براى آن قدمى بر ندارد. آرى كسى كه جز حيات حيوانى چيزى در خود در نيافته جز مقصد حيوانى به چيزى نپردازد.

بالجمله ، علم و خصوصا علم بالله و اسماء و صفات و آيات ذات مقدس و علم به آنه مربوط است به حق تعالى از اعظم فضايل است . علم به طرق براهين و فنون استدلالات و علم به مهلكات و منجيات و علم به سنن و آداب شريعت مطهره الهيه از مطلوبات غيريه است كه به واسطه آنها علم بالله - كه در باب علم مقصد اصلى و مقصود ذاتى است ـ حاصل شود؛ چه كه تمام علوم و شرايع حقه و اعمال موظفه و آنچه مربوط به علم اديان است ، يا اولا و بى واسطه يا ثانيا و بالواسطه ، به علم بالله برگردد و علم بالله به طور برهان نيز مقصود اصلى نيست ؛ بلكه ميزان در كمال معرفت الله ايت كه اخيره مراتب آن فناء مطلق است كه ترك تعينات و رفض غبار انانيت و انهيت است - رزقنا الله و جميع المؤمنين .

فصل سوم : در بيان آنكه علم ، از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل است و جهل ، از لواز م فطرت محجوبه و از جنود ابليس است

و اين به مراجعه به فطرت بنى الانسان واضح شود كه تمام سلسله بشر ، عاشق كمال مطلق هستند چنانچه سابقا مذكور شد(466) و همه متنفر از نقص هستند ، و چون علم با كمال مطلق مساوق است ، پس عشق به كمال عشق به علم است ، و همين طور جهل نيز با نقصان توام و مساوق است . علاوه خود علم نيز به عنوان خود ، مورد علاقه فطرت و جهل مورد تنفر آن است ، چنانچه از مراجعه به فطرت بشر ظاهر شود.

غايت امر آن كه در تشخيص علوم خلاف بين آنها هست و اين خلاف نيز از احتجاب فطرت است و الاعلم مطلق مورد عشق و علاقه فطرت است و بايد دانست كه علم به اين معنى مشهور پيش عامه كه عبارت از علم به مفاهيم و عناوين و علم ارتسمامى است مورد عشق فطرت نيست ؛ زيرا كه اينها گرچه يك وجه اى در نيز باشد ولى از جهاتى ناقص هستند و هر چه در او نقص باشد از حدود عشق فطرت خارج است پس جميع علوم جزئيه و كليه مفهوميه ، مورد عشق فطرت نخواهد بود ، حتى علم بالله و شؤون ذاتيه و صفاتيه و افعاليه . بلكه مورد علاقه و عشق فطرت ، معرفت به طور مشاهده حضوريه است كه به رفع حجب حاصل شود ، و حجب همه به نقص و عدم برگردد و آنگاه فطرت به معشوق و مطلوب خود رسد كه جميع حجب ظلمانيه و نورانيه از ميان برخيزد. پس شهود جمال جميل مطلق ، بى حجاب تعينات رخ دهد ، و در اين مشاهده شهود كل الكمال حاصل شود ، و فطرت به محبوب خود برسد ، الا بذكر الله تطمئن القلوب (467) و الى الله المصير(468) - و اليه المرجع و المآب .

و از اين بيانات و مطالب سابق بر اين ، معلوم شود كه علم از لوازم فطرت است ، به اين معنى كه اگر فطرت محتجب نشود ، و در غلاف طبيعت نرود ، متوجه به معرفت مطلقه شود ، و اگر محتجب شود ، به اندازه احتجاب از معرفت باز ماند ، تا برسد به آنجا كه جهول مطلق شود.

فصل چهارم : در ذكر شمه مختصرى در فضايل علم از طريق نقل :

چه كه ذكر تمام آن از نطاق قدرت خارج و در تحت ميزان تحرير بدين مختصرات در نيايد ، زيرا كه قرآن كريم به طورى درباره شان علم و علماء و متعلمان ، اهتمام فرموده كه انسان را متحير كند كه به كدام يك از آيات شريفه تمسك كند. چنانچه در تشريف آدم ـ عليه السلام - فرمايد : و علم آدم الاسماء كلها(469) . و تعليم اسماء را سبب تقدم او بر صنوف ملائكة الله قرار داد ، و فضل او را بر ملكوتيين به دانش و تعلم اسماء اثبات فرمود. و اگر چيزى در اين مقام از حقيقت علم بالاتر بود ، خداى تعالى به آن تعجيز مى فرمود ملائكه را ، و تفضيل مى داد ابوالبشر را.

از اين جا معلوم شود كه علم به اسماء افضل همه فضايل است و البته اين علم ، علم به طرق استدلال و علم به مفاهيم و كليات و اعتباريات نيست ، زيرا كه در آن فضلى نيست كه حق تعالى آن را موجب فخر آدم و تشريف او قرار دهد.

پس مقصود ، علم به حقايق اسماء است ، و رؤيت فناء خلق در حق كه حقيقت اسميت بدان متقوم است ، در مقابل نظر ابليس كه نظر استقلال به طين آدم و نار خود بود ، و آن عين جهالت و ضلالت است . و اين امتياز آدم از ابليس دستور كلى است از براى بنى آدم كه بايد خود را به مقام آدميت كه تعلم اسماء است برسانند ، و نظر آنها به موجودات ، نظر آيه و اسم باشد ، نه نظر ابليس كه نظر استقلال است .

و خداى تعالى ، در اول سوره (اى) كه به پيغمبر خود نازل نموده فرموده :

اقرا باسم ربك الذى خلق * خلق الانسان من علق * اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم # علم الانسان ما لم يعلم (470)

و اين آيات شريفه را دليل بر تقدم علم از تمام فضايل دانسته اند ، به وجوهى :

اول ، آن كه در بدو نزول وحى و مفتتح كتاب كريم خود ، پس از نعمت خلقت ، نعمت علم را گوشزد رسول خود فرموده . پس اگر فضيلتى بالاتر از علم متصور بود ، مناسب بود آن را ذكر فرموده باشد.

دوم ، آن كه وجه تناسب بين آيات شريفه در اين سوره - كه در يك آيه فرمايد خلق انسان را از علق فرموده ، و پس آن مقام تعليم به قلم و تعليم ما لم يعلم را ذكر فرمايد - آن است كه مقام قدرت خود را مى خواهد گوشزد كند كه از يك ماده كثيفه متعفنه كه اخسّ موجود است ، يك موجود شريف عالمى خلق فرموده كه اشرف كائنات است ، و اگر علم اشرف فضايل انسانيه نباشد ، مناسب نباشد ذكر آن در اين مقام .

سوم ، آن كه ترتب حكم بر وصفى ، مشعر به عليت است ، و حق تعالى در اين آيات خود را به اكرميت توصيف فرموده ، و تعليم را بر آن مرتب فرموده ، پس معلوم مى شود اكرميت حق تعالى علت براى تعليم علم است ، و اگر چيزى افضل از علم بود ، مناسب بود در اين مقام كه با صيغه افعل التفضيل ذكر شد ، آن مذكور شود.(471)

چهارم ، وجهى است كه به نظر نويسنده رسيد در اين حال ، و آن از تفضلات خداوند كريم است كه تعليم كند ، انسان را آنچه ندانسته است . آن وجه آن است كه خداى تعالى خلقت انسان و تعليم او را به رَبّ محمد - صلى الله عليه و آله - نسبت داده ، و رَبّ محمد - صلى الله عليه و آله - چنانچه در علم اسماء مقرّر است ، اسم جامع اعظم است ، اسم جامع اعظم است ، و اين اسم اعظم مبدا خلقت انسان كامل است ، و ديگر موجودات لياقت مبدئيت اين اسم را ندارند. و خداى ـ تبارك و تعالى ـ از غايت تشريف علم و عظمت آن ، خلقت او را نيز به رَبّ خاص به محمد - صلى الله عليه و آله - نسبت داده ، و حق تعالى در مواردى كه عنايت خاص به امرى دارد ، ربّ محمد - صلى الله عليه و آله - را ذكر مى فرمايد ، چنانچه از مطالعه قرآن كريم و مراجعه به آيات شريفه كه به اين سياق است ، معلوم شود.

چنانچه در آيه شريفه سوره هود فرمايد : ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (472) ، صراط مستقيم را به ربّ محمد - صلى الله عليه و آله ـ نسبت داده ، و اين علاوه بر تناسب مقام استقامت مطلقه با ربّ انسان كامل ، به واسطه غايت به مطلوب ، اين اضافه مذكور شده . و نيز در آيه شريفه تحكيم فرمايد :

فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك (473) ... الى آخره و در سوره حجر فرمايد : فو ربك لنسئلنهم اجمعين (474) ، و اين موارد ، مورد عنايت خاص است . بالجمله نسبت تعليم را به ربّ انسانِ كامل دادن ، بزرگتر عظمت است از براى حقيقت علم ، چنانچه واضح است .

و از آياتى كه غايت شرف علم و فضيلت آن را مدلل كند ، آيه شريف شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة و اولوا العلم (475) است كه شهادت اولواالعلم را قرين با شهادت خود و ملائكه قرار داده ، و اصل قرين بودن گرچه فضيلت عظيمى است ، ولى در كيفيت شهادت نيز شايد قرين باشند ، و اين از غايت كمال و عظمت است ، زيرا كه شهادت حق - تعالى شانه ـ فقط شهادت قولى نيست ، چنانچه شهادت ملائكه نيز شهادت قولى محض نيست ، بلكه اين شهادت ذاتى (است) كه نفس كمال وجود دليل بر وحدت است ، چنانچه در محل خود مقرر است .(476) و بنابراين براى اولواالعلم نيز مقام صرافت وجود ثابت شده است ، و اين كمالى است كه فوقِ كمالى نيست .

و علم تاويل قرآن را به راسخين در علم اختصاص داده پس از ذات مقدس خود ، چنانچه فرموده : (و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم) الى غير ذلك از خواصى كه خداوند براى علم و فضايلى كه براى اهل علم مقرر فرموده ، چون ايمان (477) و توحيد(478) و خشيت (479) و خضوع و خشوع (480) و امثال آن كه در قرآن شريف مذكور است .(481)

و اما روايات شريفه در اين باب از غايت كثرت قابل احاطه نيست ، و ما از ذكر آنها خوددارى مى كنيم . هر كس ‍ مى خواهد رجوع كند به كتب اصحاب (482) و در منية المريد(483) شهيد سعيد(484) - شطر كثيرى از آن مرقوم است (485) . طالبين رجوع به آن صحيفه نورانيه كنند.

مقصد سيزدهم : در فهم است و ضد آن كه حمق است

فصل اول : مقصود از فهم و حمق :

فهم گاهى اطلاق شود بر سرعت انتقال و تفطن ، و گاهى اطلاق شود بر صفاى باطنى نفس و حدّت آن كه موجب سرعت انتقال است . و مقابل اول ، كندى و بلادت است ، و مقابل دوم حالت كدورت نفسانيه است (486) كه لازم آن غباوت و حمق است ، و در هر حال حمق معنى جامع مقابل آن يا لازم مقابل آن است .

و ممكن است ، در اين مقام به مناسبت صدور آن از منازل وحى و نبوت و مربيان بشر و انسانيت مراد از فهم ، حالت صفاى باطن براى ادراك روحانيات باشد ، چنانچه حمق حالت كدورت و ظلمت نفس باشد كه موجب غباوت در ادراك حقايق روحانيه و مطالب عرفانيه شود.

و بايد دانست كه نفس انسانى چون آينه اى است ك در اول فطرت ، مصفّى و خالى از هر گونه كدورت و ظلمت است . پس اگر اين آئينه مصفاى نورانى با عالم انوار و اسرار مواجه شود ـ كه مناسب با جوهر ذات او است ـ كم كم از مقام نقص نورانيت به كمال روحانيت و نورانيت ترقى كند تا آن جا كه از تمام انواع كدورات و ظلمات رهائى يابد ، و از قريه مظلمه طبيعت و بيت مظلم نفسيت خلاصى يابد و هجرت كند ، پس ‍ نصيب او مشاهده جمال گردد و اجر او بر خدا واقع شود. چنانچه شايد اشاره به اين معنى باشد آيه شريفه : و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الل هِ(487) ، و همين طور آيه شريفه : الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور(488)

آرى ، كسى كه متولى و متصرف باطن و ظاهر او حق تعالى باشد ، و در مملكت وجودش جز حق تعالى تصرف نكند ، ارض ظلمانى او مبدل به نور الهى شود و اشرقت الارض بنور ربها(489) و از تمام انواع ظلمتها و كدورتها خلاصى يابد ، و به نور مطلق كه مساوق وحدت مطلقه است رسد. و از اين جهت ، شايد نور را مفرد و ظلمات را به صيغه جمع ذكر فرموده .

و اگر مرآت مصفاى نفس را مواجه با عالم كدورت و ظلمت و دار طبيعت - كه اسفل سافلين است - كند به واسطه مخالف بودن آن با جوهر ذات او كه از عالم نور است ، كم كم كدورت طبيعت در او اثر كند ، و او را ظلمانى و كدر كند ، و غبار و زنگار طبيعت وجه مرآت ذات او را فراگيرد. پس ، از فهم روحانيات كور شود و از ادراك معارف الهيه و فهم آيات ربانيه محروم و محجوب شود. و كم كم اين احتجاب و حمق روزافزون گردد تا آن كه نفس ، سجينى و از جنس سجين گردد فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ، (490) و الذين كفروا اولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات (491) ، و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى آذانهم و قرا(492)

و در آيات شريفه قرآنيه به اين دو مقام بسيار اشاره شده است ، و خيلى مورد عنايت ذات مقدس حق ـ جل و علا ـ است ، چه كه تمام شرايع الهيه ، مقصد اصلى آنها همان نشر معارف است ، و آن حاصل نشود جز به علاج نفوس و طرد آنها از ظلمت طبيعت ، و خلاص آنها به عالم نورانيت .

فصل دوم : در تعقيب اين مقصد و موعظت در اين باب :

حبيبا! لختى از خواب گران برخيز ، و راه و رسم عاشقان درگاه را برگير ، و دست و رويى از اين عالم ظلمت و كدورت و شيطانيت شستشو كن ، و پا به كوى دوستان نه ، بلكه به سوى كوى دوست حركتى كن .

عزيزا! اين چند روز مهلت الهى عن قريب به سرآيد ، و ما را - خواهى نخواهى ـ خواهند از اين دنيا برد ، پس اگر با اختيار بروى روح و ريحان است و كرامات خدا ، و اگر با زور و سختى ببرند ، نزع است و صعق است و فشار است و ظلمت و كدورت .

مثل ما در اين دنيا ، مثل درختى است كه ريشه به زمين بند نموده ، هر چه نورس باشد ، زودتر و سهلتر ريشه آن بيرون آيد. و فى المثل اگر درخت احساس درد و سختى مى كرد ، هر چه ريشه آن كمتر و سست تر بود ، درد و سختى كمتر بود. نونهالى را كه تازه پنجه به زمين بند كرده ، با زور كمى تمام ريشه اش بى زحمت و فشار بيرون آيد ، ولى چون سالها بر آن گذشت ، و ريشه هاى آن در اعماق زمين فرو رفت ، و ريشه هاى اصلى و فرعى آن در باطن ارض پنجه افكند و محكم شد ، در بيرون آوردن آن محتاج به تيشه و تبر شوند تا ريشه هاى او را قطع كنند و درهم شكنند. اكنون اگر درخت ، احساس درد مى كرد در اين كندن ، بين اين دو چقدر فرق بود!

ريشه حب دنيا و نفس ـ كه به منزله ريشه اصلى است - و فروع آنها از حرص و طمع و حبّ زن و فرزند و مال و جاه و امثال آن تا در نفس ، نورس و نونهال است ، اگر انسان را بخواهند از آنها جدا كنند و ببرند ، زحمتى ندارد ، نه فشار عمال موت و ملائكه الله را لازم دارد و نه فشار بر روح و روان انسانى واقع شود. و اگر خداى نخواسته ريشه هاى آن در عالم طبيعت و دنيا محكم شد و پهن گرديد و بسط پيدا كرد ، بسط آن چون بسط ريشه درخت نيست ، بلكه در تمام عالم طبيعت ريشه مى دواند.

درخت هر چه بزرگ شود ، چند مترى بيشتر از زمين را فرا نگيرد و ريشه ندواند ، ولى درخت حبّ دنيا به تمام پهنا در عالم طبيعت - در ظاهر و باطن - ريشه افكند و تمام عالم را در تحت حيازت بيرون (493) آورده ، و لهذا از بن كندن اين درخت را ، به سلامت ممكن نيست . انسان با اين محبت در خطرى عظيم است ، ممكن است وقت معاينه عالم غيب كه بقايايى از حيات ملكى نيز باقى است ، چون كشف حجاب ملكوت تا اندازه اى شود ، انسان ببيند كه براى او در آن عالم چه تهيه شده و او را از محبوبش - حق تعالى ـ و مامورين او جدا كنند ، و به دركات و ظلمات آن عالم كشانند. انسان با بغض و عداوت حق تعالى و مامورين او از ملائكه عماله از دنيا خارج شود ، و معلوم است حال چنين شخصى ، چه خواهد بود.

و در روايات كافى شريف اشاره به اين معنى فرموده ، راوى حديث گويد : از حضرت صادق سؤال كردم كه كسى كه دوست داشته باشد لقاء خدا را ، خداوند ملاقات او را دوست دارد ، و كسى كه خشمناك باشد از ملاقات خدا ، خداوند خشمناك است ، از ملاقات او؟ فرمود : آرى . گفت ، گفتم : به خدا قسم كه ما كراهت داريم از مردن . فرمود : چنين نيست كه گمان كردى ، همانا اين وقت معاينه است . وقتى كه ببيند آنچه را دوست دارد ، چيزى محبوبتر پيش او از ورود به خدا نيست ، و خدا دوست دارد ملاقات او را و او نيز دوست دارد ملاقات خدا را در اين هنگام . و چون ديد آنچه را كه كراهت دارد ، هيچ چيز مبغوضتر نيست پيش او از ملاقات خدا ، خداى تعالى هم خشمناك است از ملاقات او.(494) انتهى .

معلوم مى شود كه قبل از خروج از اين عالم ، انسان بعضى از مقامات و درجات و دركات خود را معاينه كند ، و يا با سعادت تمام كه صورت كمال آن حبّ خداوندگار است ، و يا با شقاوت كامل كه باطن آن بغض حق است ، از دنيا خارج شود. و در اخبار و آثار(495) و مكاشفات بزرگان (496) اين معنى بسيار مذكور است .

انسان اگر احتمال هم بدهد كه حبّ دنيا موجب چنين مفسده اى است و منتهى به سوء عاقبت شود ، بايد لحظه (اى) آرام نگيرد تا اين حبّ را از دل ريشه كن كند ، و البته با رياضات علمى و عملى ممكن است انسان موفق به اين مقصد شود.

آرى در ابتداء امر ، ورود در هر يك از مقامات عارفين و قطع هر مرحله از مراحل سلوك مشكل به نظر آيد. شيطان و نفس نيز به اين معنى كمك كند كه انسان را نگذارد وارد سلوك شود ، ولى پس از ورود كم كم راه سهل و طريق آسان شود ، هر قدمى كه در راه حق و آخرت ، انسان بردارد ، براى قدم ديگر ، نور هدايت الهى راه را روشن كند و سلوك را سهل و آسان فرمايد.

فصل سوم : در بيان آنكه فهم از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل است ، و حمق از لوازم فطرت محجوبه و از جنود جهل است :

اگر مراد از فهم شدت ذكاء و سرعت انتقال يا صفاى باطن - كه لازمه آن ، سرعت تفطن و انتقال است - باشد ، فطرى بودن آن براى آن است كه افاضه نعمت وجود و كمال وجود از جانب ذات مقدس است ، و آنچه از جانب آن حضرت است طاهر و پاكيزه و صافى و داراى تمام و كمال است ، چنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است (497) . و قذارت و كدورت و نقص و امثال آن بالعرض و از اختلاط امور غريبه و احتجاب فطرت است .

و اگر مراد از فهم ، صفاى باطن براى ادراك جمال جميل و روحانيت باشد ، واضحتر است ، زيرا كه فطرت بالذات متوجه كمال مطلق و عاشق جمال كامل است ، و اگر احتجابات طبيعت نباشد ، به هيچ موجودى جز جمال مطلق ، بالذات و آنچه مربوط به ذات مقدس است ، بالعرض متوجه نشود و چشم قلبش به روى احدى از كاينات باز نگردد و در مرآت صافى باطن روحش ، نقشه موجودى جز حق - جل و علا ـ و اسماء و صفات و آثار آن - بما انها آثاره ـ نقش نبندد ، و اين معنى سلامت قلب است .

و شايد آيه شريفه سلام هى حتى مطلع الفجر(498) نيز اشاره به اين معنى باشد ، زيرا كه اين سوره شريفه اشاره به مقام نبوت و ولايت است و سوره اهل بيت است ، چنانچه در روايت است (499) . پس اين آيه ممكن است اشاره باشد به سلامت مطلقه كه از براى ولى مطلق است از اول ورود در ليله احتجابات خلقيه كه از براى ولى مطلق ، ليلة القدر است ، تا طلوع فجر مطلق كه رجوع ولى كامل است به مقام قاب قوسين او ادنى كه ترك حجب است .

و در تفسير قول خداى تعالى : الا من اتى الله بقلب سليم (500) ، از حضرت صادق - سلام الله عليه - در كافى شريف نقل شده كه فرمود : قلب سليم آن است كه ملاقات كند پروردگار خود را در صورتى كه در آن احدى نباشد غير از خدا.(501)

و نيز از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه : قلب سليم آن است كه سالم باشد ، از محبت دنيا (502) و چون حقيقت دنيا ، عبارت از ما سوى الله است ، از اين جهت اين معنى در احدى پيدا نشود ، مگر ولى كامل .

و تفسير اين آيه شريفه به هر دو وجه با آيه شريفه سوره قدر به يك معنى برگردد ، و متوافق شود.

و از آنچه مذكور شد ، حمق نيز معلوم شود كه از جنود جهل و ابليس است ، و از لوازم فطرت محجوبه است ، و فطرت چون محتجب شود ، از ادراك حق و روحانيات كه جنود الهيه اند ، باز ماند ، و به دنيا و خود متوجه شود ، و در حجاب انيت و انانيت ـ آن هم انيت دنياويه كه آن نيز به حقيقت خود او نيست - از تمام مراتب معنويات و جميع معارف الهيه باز ماند ، و اين بالاترين مراتب حمق است كه كسى از خود و روحانيت خود نيز محجوب باشد نعوذ بالله منه .

مقصد چهاردهم : در عفت است و ضد آن هتك است و در آن پنج فصل است .

فصل اول : در بيان معنى عفت است :

چنانچه سابق بر اين نيز اشارتى رفت ، از براى انسان بعد از قوه عاقله سه قوه است : يكى قوه واهمه كه از آن به شيطانيه تعبير شود. ديگرى قوه غضبيه كه از آن به نفس سبعى تعبير شود. و سوم قوه شهويه كه از آن به نفس بهيمى تعبير شود.

و ميزان در اجناس فضايل و رذايل ، همين قوا است و طرف افراط و تفريط هر يك ، رذيله اى است و حد اعتدال در هر يك ، فضيلتى از فضايل نفسانيه است . بنابراين ، نفس بهيمى را جهت افراطى است كه از آن تعبير به شره كنند و آن عبارت است از : سر خود كردن شهوت را و به اطلاق واگذاشتن نفس بهيمى را ، كه غلوّ و زياد روى كند ، و در هر موقع و با هر چيز قضاى وطر (503) لذت خود كند ، زيرا كه در هر يك از قواى انسانى راجع به آن شعبه (اى) كه به آنها مربوط است ، اطلاق و عنان گسيختگى است ، به اين معنى كه مثلا در جوهر طبيعت قوه شهوت ، رسيدن به لذات خود است بطور اطلاق ، ولو اين كه مصادم با نظام شرع و عقل شود ، ولو اين كه قضاء وطر (504) شهوت خود را از مطعم حرام و مشرب و منكح حرام ـ گرچه نكاح محارم و امهات باشد ـ كند. پس شره عبارت است از : افراط شهوت و ولع بودن بر لذات بيش از حدّ نظام عقلى و شرعى و زيادتر از ميزان واجب .

و نيز نفس بهيمى را جهت تفريطى است كه از آن تعبير به خمود كنند و آن عبارت است از : باز داشتن قوه شهوت از حدّ اعتدال و مقدار لازم ، و مهمل گذاشتن اين قوه شريفه كه از براى حفظ شخص و نوع ، به او مرحمت شده است . و چون اين قوه ، در تحت ميزان عقل و شرع ارتياض پيدا كرد و از جانب غلوّ و تقصير و حد افراط و تفريط ، خارج شد و متحرك به حركات عقليه و شرعيه گرديد ، و در تحت تصرف عمال الهى درآمد ، و از تصرف و خدعه شيطان و وهم خارج شد ، يك حالت سكونت و طمانينه (اى) در آن حاصل شود و يك ملكه اعتدال و ميانه روى در آن پيدا شود كه از قوه (اى) كه صبغه عقليه بلكه الهيه پيدا كرده ، تعبير به عفت شود.

و از اين بيانات معلوم شد كه معنى هتك چيست كه در روايت شريفه ، مقابل و مضادّ با عفت قرار داده شده ، و ظاهر آن است كه طرف افراط و غلوّ باشد. و اين كه فقط اين طرف اختصاص به ذكر پيدا كرده ، براى آن است كه به حسب نوع ، مردم مبتلا به اين طرف هستند و به ندرت اتفاق افتد كه اختيارا كسى از حد اعتدال به طرف تفريط و تقصير ميل كند. و با تكلف ، توان طرفين افراط و تفريط را در هتك داخل كرد ، زيرا كه هتك عبارت از خرق و پرده درى است . پس خرق اعتدال و پرده ميانه روى را دريدن ، عبارت از ضد آن است و آن شامل طرفين شود