فصل دوم : در بيان تاثير طمع و ياس :
ممكن است فرق ديگرى مابين رجاء و طمع باشد. و آن ، آن است كه مراد از
طمع اميد به مغفرت معاصى يا غفران مطلق نقايص باشد ، چنانچه خداى تعالى
از قول حضرت خليل الرحمن نقل فرمايد : و الذى
اطمع ان يغفر لى خطيئتى يوم الدين
(320). و رجاء اميدوارى به ثواب الله و چشم
داشت به رحمت واسعه باشد. و ممكن است ، به عكس اين باشد. پس ضد آنها
نيز به حسب مقابله فرق مى كند.
و در هر صورت رجاء و طمع به ذات مقدس و انقطاع از خلق و پيوند به حق از
لوازم فطرت مخموره و مورد مدح ذات مقدس حق و حضرات معصومين ـ عليهم السلام ـ است .
قال الله تعالى : و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمة
الله قريب من المحسنين
(321)
و در صف مؤمنين فرمايد : تتجافى جنوبهم عن
المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون
(322)
و همان طور كه رجاء به حق تعالى و طمع به رحمت واسعه و اميدوارى از
سرچشمه فيض آن ذات مقدس از شعب توحيد و از لوازم فطرت مخموره الهيه است
، و قطع طمع از ديگر موجودات و چشم پوشى از دست مردم نيز از لوازم فطرت
اللّه است ، همانطور طمع به غير حق و اميدوارى به مخلوق از شعب شرك و
از وساوس ابليس و برخلاف فطرت و از لوازم احتجاب است .
در كافى شريف ، سند به حضرت سجاد - عليه السلام - مى رساند كه فرمود : ديدم كه تمام خير مجتمع است
در بريدن طمع از آنچه در دست مردم است .(323)
و در وسايل ، سند به حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ رساند كه در جمله وصيتها كه به محمد بن حنفيه
(324)فرمود اين بود : اگر دوست
داشته باشى كه جمع كنى خير دنيا و آخرت را ، پس قطع كن طمع خود را از
آنچه در دست مردم است .(325)
و فيه عن ابى جعفر - عليه السلام - قال : اتى رجل رسول الله ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ فقال : علمنى يا رسول الله شيئا. فقال : عليك بالياس مما فى ايدى الناس
، فانه الغنى الحاضر. قال : زدنى يا رسول الله . قال : اياك و الطمع
فانه الفقر الحاضر(326)الحديث .
و عن الصادق عن آبائه ـ عليهم السلام ـ قال : سئل اميرالمؤمنين - عليه السلام - ما ثبات الايمان ؟ قال : الورع . فقيل : ما زواله ؟ قال : الطمع
.(327)
و عن نهج البلاغة قال : اكثر مصارع العقول تحت
بروق المطامع .(328)
و فى الوسائل عن احمد بن فهد(329)قال : روى عن ابى عبدالله - عليه السلام - فى قول الله عز و جل : و ما يؤ من اكثرهم بالله
الا و هم مشركون .(330)
قال : هو قول الرجل : لولا فلان لهلكت ، و لولا فلان ما اصبت كذا و كذا
، و لولا فلان لضاع عيالى . الا ترس انه قد جعل لله شريكا فى ملكه
يرزقه و يدفع عنه ؟ قلت : فيقول : ماذا؟ يقول : لولا ان من الله على
بفلان لهلكت ؟ قال : نعم لا باس بهذا او نحوه
(331)
و اين حديث شريف ، از لباب معارف الهى و اصول حقايق توحيد است كه از
معدن وحى الهى و مخزن علم ربانى صادر شده و متكفل توحيد خاصى و وحدت در
كثرت است كه قرة العين اولياء است .
و اين احاديث شريفه كفيل تاديب نفوس و طريق ارتياض قلوب است ، چه
دلبستگى به مخلوق و غفلت از حق ـ جل جلاله ـ از حجب غليظه ايست كه نور معرفت را خاموش و قلب را مكدر و
ظلمانى كند ، و اين از بزرگترين دامهاى ابليس شقىّ و مكايد بزرگ نفس
است كه انسان را از ساحت مقدس حق دور و از معارف حقه مهجور مى كند.
و اين كه در روايات شريف است كه تمام خيرات مجتمع است در قطع طمع از
مردم
(332)، براى آن است كه قطع طمع از مردم ، راه انقطاع
به حق و وصول به باب الله را باز كند ، و آن مجمع همه خيرات و مركز
تمام بركات است كه فطرت انسانيه مخمور بر آن و مفطور به آن است .
مقصد نهم : در توكل است ، و ضد آن كه حرص است
فصل اول : در بيان معنى توكل است :
بدان كه از براى توكل به حسب لغت و در اخبار و آثار و كلمات بزرگان
معانى متقاربه (اى) شده است كه صرف وقت در بسيارى از آنها لزومى ندارد.
از اين جهت اشاره به بعض از آنها مى كنيم .
ظاهر آن است ـ چنانچه مشتقات آن دلالت بر آن دارد ـ به معنى واگذارى امر است به معتمدى از باب آن كه خود را در صورت دادن
آن امر عاجز مى بيند و از اين باب است ، وكالت و توكيل .(333)
و شايد آنچه كه اهل لغت مثل جوهرى در صحاح و ديگران گفته اند كه :
التوكل اظهار العجز و الاعتماد على غيرك
(334)تفسير به لازم باشد. و ممكن است اصلش به
معنى عجز باشد ، چنانچه گويند : رجل وكل ـ بالتحريك ـ و وكله مثل همزه ، اى عاجز يكل امره الى غيره
(335)و ايكال امر به غير لازمه عجز باشد. و بعض
اهل معرفت گويد : التوكل كلة الامر كلة الى
مالكه و التعويل على وكالته
(336)
يعنى توكل ، واگذار نمودن جميع امور است ، به مالك آن و اعتماد نمودن
به وكالت او است . و بعضى گفته اند : التوكل على
الله : انقطاع العبد اليه فى جميع ما يامله من المخلوقين ، يعنى
توكل به خدا منقطع شدن بنده است به خدا در هر چه كه اميدوار بود از
خلايق . و بعضى از عرفا فرموده اند : التوكل طرح
البدن فى العبودية و تعلق القلب بالربوبية
(337)، يعنى توكل صرف كردن بدن است در عبوديت خدا و
پيوند نمودن قلب است به مقام ربوبيت حق . و در روايات شريفه نيز راجع
به توكل فرموده هايى است كه پس از اين ، بعضى از آن مذكور خواهد شد.
فصل دوم : در اركان توكل است :
توكل حاصل نشود ، مگر پس از ايمان به چهار چيز كه اينها به منزله اركان
توكل هستند :
اول ، ايمان به آنكه وكيل عالم است به آنچه كه موكل به آن محتاج است ،
دوم ، ايمان به آنكه او قادر است به رفع احتياج موكل ، سوم ، آن كه بخل
ندارد ، چهارم ، آن كه محبت و رحمت به موكل دارد.
و با اختلال در يكى از اين امور ، توكل حاصل نشود و اعتماد به وكيل
پيدا نشود ، چه كه اگر احتمال دهد كه وكيل جاهل به امور او باشد ، و
محال احتياج را نداند ، اعتماد به او نتواند كرد. و اگر علم او را
بداند ، ولى احتمال دهد با كمال علم ، عاجز باشد از سدّ احتياج او ،
اعتماد به او نكند. و اگر قدرت او را نيز معتقد باشد و احتمال بخل در
او بدهد ، اعتماد حاصل نشود. و اگر اين سه محقق باشد ولى شفقت و رحمت و
محبت او را احراز نكرده باشد ، معتمد به او نشود ، پس توكل حاصل نشود.
پس پايه توكل بر اين اركان اربعه قرار داده شده .
و اين كه مذكور داشتيم كه ايمان به اين امور ركن
باب توكل است براى آن است كه مجرد اعتقاد و علم را تاثير در اين
باب نيست .
و تفصيل اين اجمال آن كه ممكن است انسان با علم بحثى برهانى هر يك از
اين اركان را مبرهن نموده و تمام مراتب را در تحت ميزان عقلى درآورده و
اثبات نموده ، ولى اين علم برهانى در او به هيچ وجه اثر نكند.
چه بسا فيلسوف قوى البرهانى كه با علم برهانى بحثى اثبات نموده احاطه
علمى حق تعالى را به جميع ذرات وجود ، و تمام نشآت غيب و شهادت را حاضر
در محضر حق تعالى مى داند ، و تجرد تامّ حق را به جميع انواع تجرد و
احاطه قيومى ذات مقدس را با براهين متقنه قطعيه ثابت مى نمايد ، ولى
اين علم قطعى در او اثر نمى كند به طورى كه اگر در خلوتى مثلا به
معصيتى اشتغال داشته باشد ، با آمدن طفل مميزى حيا نموده و از عمل قبيح
منصرف مى شود ، و علمش به حضور حق ، بلكه حضور ملائكة الله ، بلكه
احاطه اولياء كمل ـ
كه همه در تحت ميزان برهانى علمى است ـ براى او حياء از محضر اين مقدسين نمى آورد ، و او را از قبايح اعمال
منصرف نمى كند ، با آن كه حفظ محضر و احترام حاضر و احترام عظيم و
احترام منعم و احترام كامل همه از فطريات عائله انسانى است . اين نيست
جز آن كه علوم رسميه برهانيه از حظوظ عقل هستند ، و از آنها كيفيت و
حالى حاصل نشود.
و همين طور ، چه بسا حكيم عظيم الشانى كه عمر خود را در اثبات سعه
احاطه قدرت الهى صرف كرده و مفاد لا موثّر فى
الوجود الا الله را به برهان علمى قطعى ثابت نموده ، و دست تصرف
موجودات عاليه و دانيه و قواى غيب و شهادت را از مملكت وجود ـ كه خاص ذات مقدس مالك او است ـ كوتاه نموده ، و همه عالم را به عجز و نياز در درگاه مقدس حق ستوده ، و
حقيقت يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و
الله هو الغنى الحميد(338)را به برهان بحثى مشائى دريافته ، و توحيد
افعالى را در تحت موازين علميه درآورده ، با همه وصف ، خود طلب حاجات
از مخلوق ضعيف فقير كند ، و دست حاجت به پيشگاه ديگران دراز كند. اين
نيست جز آن كه ادراك عقلى و علم برهانى را در احوال قلوب تاثيرى نيست ،
و ماوراى اين قريه قراى ديگرى و در پس اين شهر شهرهاى عشقى است كه ماها
در خم يك كوچه هستيم .
اين كه ذكر شد ، نه اختصاص به فيلسوف يا حكيم داشته باشد ، بلكه چه بسا
عارف اصطلاحى متذوقى كه لاف از تجريد و تفريد و توحيد و وحدت زند ، به
همين درد دچار است .
و چه بسا فقيه و محدث و متعبد بزرگوارى كه با آثار و اخبار معصومين ـ عليهم السلام ـ مانوس و احاديث باب توكل على اللّه و تفويض الى اللّه و ثقه باللّه و
رضا بقضاء اللّه را محفوظ است ، و آن را از معادن وحى داند. و مفاد
آنها را معتقد و چون علم برهانى متعبد است ، ولى به همين بليه بزرگ
مبتلا است ، و اين نيست جز آن كه علوم آنها از حدود عقل و نفس تجاوز
نكرده و به مرتبه قلب كه محل نور ايمان است ، نرسيده ، و تا علوم در
اين پايه است ، از آنها احوال قلبيه و حالات روحيه حاصل نشود.
پس كسى كه بخواهد به مقام توكل و تفويض و ثقه و تسليم و ديگر از قسم
معاملات ـ به حسب اصطلاح اهل معرفت ـ رسد ، بايد از مرتبه علم به مرتبه ايمان تجاوز كند ، و به علوم صرفه
رسميه قانع نشود ، و اركان و مقدمات حصول اين حقايق را به قلب برساند
تا اين احوال حاصل شود. و طريق تحصيل اين معارف و رساندن آنها را به
لوح قلب ، ما پيش از اين به طور اجمال ذكر كرديم
(339). اكنون نيز به طور اجمال مذكور مى داريم .
بايد دانست كه پس از آن كه عقل به طور علم برهانى ، اركان باب توكل را
مثلا دريافت ، سالك بايد همت بگمارد كه آن حقايقى را كه عقل ادراك
نموده ، به قلب برساند. و آن حاصل نشود ، مگر آن كه انتخاب كند شخص
مجاهد از براى خود در هر شب و روزى ، يك ساعتى را كه نفس اشتغالش به
عالم طبيعت و كثرت كم است و قلب فارغ البال است ، پس در آن ساعت فراغت
نفس ، مشغول ذكر حق شود با حضور قلب و تفكر در اذكار و اوراد وارده .
مثلا ذكر شريف لا اله الا اللّه را ـ كه بزرگترين اذكار و شريفترين اوراد است
(340) ـ در اين وقت فراغت قلب ، با اقبال تام به قلب بخواند به قصد آن كه قلب
را تعليم كند ، و تكرار كند اين ذكر شريف را ، و به قلب به طور طمانينه
و تفكر بخواند ، و قلب را با اين ذكر شريف بيدار كند تا آن جا كه قلب
را حالت تذكّر و رقت پيدا شود. پس به واسطه مدد غيبى ، قلب به ذكر شريف
غيبى گويا شود ، و زبان تابع قلب شود.
و چه بسا كه اگر مدتى اين عمل شريف و آداب ظاهريه و باطنيه انجام گيرد
در اوقات فراغت ، خود قلب متذكر شود و زبان تَبَع آن شود (و گاه شود كه
انسان در خواب است و زبانش به ذكر شريف گويا است) تا آن جا كه نفس با
اشتغال به كثرت و طبيعت نيز متذكر توحيد و تفريد است .
و چه بسا كه اگر شدت اشتغال با طهارت نفس و خلوص نيت توام شود ، هيچ
اشتغالى او را از ذكر باز ندارد ، و نورانيت توحيد بر همه امور غلبه
كند.
و همينطور سعه رحمت و لطف و شفقت حق تعالى را به قلب خود با تذكر شديد
و تفكر در رحمتهاى حق تعالى ـ كه از قبل از پيدايش او تا آخر ابد متوجه به او شده ـ برساند ، كم كم قلب نمونه محبت الهى را درك كند ، و هر چه تذكر شديدتر
شود ـ خصوصا در اوقات فراغت قلب ـ محبت افزون شود تا آن جا كه حق تعالى را از هر موجودى به خود رحيم تر و
رؤ ف تر بيند ، و حقيقت ارحم الراحمين را
به نور بصيرت قلبى ببيند.
و همينطور اركان ديگر توكل را به قلب خود برساند با شدت تذكر و ارتياض
قلب تا آن كه قلب مانوس با آن حقايق شود. پس در اين حال لوازم اين
معارف در باطن جلوه كند ، و نور توكل و تفويض و ثقه و امثال آن در
ملكوت نفس پيدا شود ، و لايق اغذيه روحيه غير طبيعيه شود. پس ، از منزل
معاملات ـ كه توكل نيز از آن است ـ ترقى به منازل ديگر كند و انقطاع از طبيعت و منزل دنيا روزافزون شود ،
و اتصال به حقيقت و سرمنزل انس و قدس و عقبى زيادت گردد ، و نور توحيد
فعلى اولا و نمونه اى از توحيد اسمائى و صفاتى پس از آن در قلب تجلى
كند. و هر چه جلوه اين نور زياد شود ، جبل خودخواهى و خودبينى و
انانيّت و انيّت بيشتر مندك و از هم ريخته تر شود تا آن جا كه به جلوه
تام ربّ الانسان ، جبل به كلى مندك شود ، و صعق كلى حاصل آيد :
فلما تجلّى ربّه للجبل جعله دكا و خرّ موسى صعقا(341)
افسوس كه نويسنده متشبث به شاخ و برگ شجره خبيثه و متدلى به چاه ظلمانى
طبيعت از همه مقامات معنوى و مدارج كمال انسانى قناعت به چند كلمه
اصطلاحات بى سر و پا نموده ، و در پيچ و خم مفاهيم بى مغز پوچ ، عمر
عزيز خود را ضايع نموده و از دست داده . اهل يقظه و مردم بيدار رخت از
جهان و آنچه در اوست دركشيده و گليم خود از آب بيرون بردند ، و به
زندگانى انسانى ، نه بلكه حيوة الهى نايل شدند ، و از غل و زنجير طبيعت
رستگار گرديدند قد افلح المؤمنون
(342). اين رستگارى مطلق ، رستگارى از زندان طبيعت نيز
از مراتب آن است ، و لهذا يكى از اوصاف آنها را فرمايد :
و الذين هم عن اللغو معرضون
(343)و حياة دنيا لغو است و لهو
و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو
(344). و ما بيچاره ها چون كرم ابريشم از تار و پود
آمال و آرزو و حرص و طمع و محبت دنيا و زخارف آن دائما بر خود مى تنيم
، و خود را در اين محفظه به هلاكت مى رسانيم .
بارالها! مگر فيض تو از ما دستگير فرمايد ، و رحمت واسعه ذات مقدست
شامل حال ما افتادگان شود ، و به هدايت و توفيق تو راه هدايت و رستگارى
از براى ما باز شود انك رؤوف رحيم .(345)
فصل سوم : در تعقيب اين باب و موعظت اولوا
الالباب است :
عزيزا! تو اگر اهل برهان و فلسفه اى ، با برهان
كل مجرد عاقل
(346)و بسيط الحقيقة كل الكمال
(347)از ماوراء عوالم غيبيه تا منتهى النهايه عالم حس
و شهادت را به علم بسيط احاطى ازلى ، بى شايبه كثرت و تحديد و بى وصمه
حجاب و تقييد ، از ازل تا ابد ، ذرات موجودات را در حضرت علميه منكشف
دانى ـ چنانچه شايد اشاره به برهان كل مجرد عاقل
بلكه يا وجهى بسيط الحقيقة كل الكمال
باشد قول خداى تعالى : الا يعلم من خلق و
هو اللطيف الخبير(348)، چنانچه با برهان فلسفى متين دريافتى كه
تمام ذرات كائنات ازلا و ابدا ، عين حضور پيش حق و عالم بشراشره محضر
مقدس حق است ، و به آن بيان كه اثبات كند كه عالم عين ربط و محض تعلق
است به حق ، اثبات علم فعلى حق كنى ، چنانچه اشاره به مراتب علم فعلى
در كتاب خدا فرمايد در آيه شريفه : و عنده مفاتح
الغيب لا يعلمها الا هو(349)
و اگر اهل معرفت هستى و مشى به طريقه عرفاء شامخين كنى ، با جلوه احدى
و واحدى و ذاتى و فعلى اثبات علم ذاتى و فعلى حق به تمام ذرات موجودات
كنى .
و اگر متعبد به كتب آسمانى و كلمات اصحاب وحى و تنزيلى ، به ضرورت همه
اديان ، علم محيط ازلى را ثابت دانى ، و حق ـ جل و علا ـ را عالم ذرات كائنات غايب و حاضر خوانى ، و سعه و احاطه علم او
را از قرآن شريف دريافتى .(350)
و نيز به هر مرتبه از علم و عرفان يا تعبد و ايمان هستى ، نفوذ قدرت و
احاطه سلطنت و كمال مالكيت و تمام قاهريت و قيوميت ذات مقدسش را ـ علما و برهانا يا شهودا و عرفانا يا تحققا و ايقانا يا تعبدا و ايمانا ـ دريافتى ، و نيز او را تنزيه از نقص و تحديد ، و تسبيح از عيب و تقييد
، و تبرئه از جهات نقائص و اعدام و مسلوبيت از اوصاف زشت و ناهنجار كنى
؛ چون بخل و شح و حسد و حرص و امثال آن كه از كمال نقص و تمام عيب بروز
كند ، و ذات مقدس كمال مطلق و جمال بى حد از آن عارى و برى باشد. و نيز
سعه رحمت و بسط رحمانيت و كمال جود و تمام نعمت او را نسبت به تمام
ممكنات به مشاهده و عيان مى بينى .
نعمتهاى او ابتدائى و بى سابقه خدمت است .(351)
و جلوه رحمانيت و رحيميت ذات مقدسش به تمام ممكنات ـ خدمتگزار باشد يا عاصى ، سعيد باشد يا شقى ، مؤمن باشد يا كافر ـ مبسوط است .(352)
رحمانيت مطلقه مر او را است كه قبل از پيدايش بشر تمام وسايل حيوة ملكى
و ملكوتى ، دنياوى و آخرتى او را فراهم فرموده ، مواد عالم طبيعت و
قواى ملكيه و ملكوتيه را خاضع اين انسان سركش قرار داده .
رحيميت تامه كامله ، مخصوص ذات مقدس است كه اين انسان را در عين اينكه
از انزل موجودات طبيعيه خلق فرموده ، و بذر وجود او را در ماده كثيفه
اين عالم
(353)كه در صف نعال عوالم قرار گرفته ـ كشت فرموده ، او را لايق حركت به اوج كمال غير متناهى و وصول به مرتبه
فناى مطلق قرار داده .(354)
اى انسان ضعيف بيچاره ! آن روزى كه در كتم عدم و چاه نيستى پنهان بودى
، و نه از تو و نه از پدران تو خبرى بود نه از
درد نشان بود و نه از درد نشان
(355)
هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا
مذكورا(356)
كدام قدرت كامله و رحمت واسعه تو را از آن ظلمت بى منتهى نجات داد ، و
كدام دست توانا به تو خلعت هستى و نعمت كمال و جمال عنايت فرمود ؟!
آن روزى كه تو را پس از طى مراحل و مراتب به اصلاب آباء كشاندند ، و
ذراتى كثيف و قذر بودى ، كدام دست قدرت تو را به رحم امهات هدايت كرد؟
و اين ماده واحده بسيطه را ، (چه كسى)(357)اين اشكال عجيبه مرحمت كرد؟ با دام خدمت و عبادت
، لايق صورت انسانيه شدى ، . و اين همه نعم ظاهره و باطنه را با كدام
جديت به دست آوردى ؟! با كدام جديت و طلب تو ، تربيتهاى عالم رحم تمام
شد. و هدايت به صحنه اين عالم شدى ؟!
و با كدام قابليت و عمل ، دل سخت و سنگين اين انسان را ـ كه بنى نوع خود را درهم مى درد ـ به تو آن طور رحيم و شفيق كرد كه با تمام منت ـ پس از آن سختيهاى زائيدن و زحمتها و تعبها ـ تو را به آغوش جان پرورش دهد ؟! اين رحمت و رحمانيت از كيست ، و با
كدام طلب و كوشش پيدا شده ؟! آن خون كثيف را چه
كسى
(358)براى تو قبل از آمدن مبدل به شير لطيف گوارا كرد
كه مناسبترين غذاها براى معده ضعيف ناتوان تو باشد ؟! كدام جديت و كوشش
مخلوق اين تهيه ها را ديد ؟!
عزيزا! با كدام لياقت و جديت و كوشش ، لايق فرو فرستادن وحى الهى شدى
؟! بزرگترين رحمتهاى الهى و بالاترين نعمتهاى ربانى ، نعمت هدايت به
صراط مستقيم و راهنمايى به طرق سعادت است . آيا كدام كسب و عمل بيا
كدام لياقت و عبادت اين نعمت بزرگ را براى ما فراهم آورد؟ آيا با چه
سابقه خدمتى ما لايق وجود انبياء عظام و سفراى كرام الهى شديم ؟
و آيا در كدام يك از اين نعم ظاهريه و باطنيه الهى كه از حد احصاء و
شماره بيرون است و از طاقت عدد تحديد خارج است
(359)، بنده اى از بندگان يا مخلوقى از مخلوقات ،
دخالت و شركت داشته و دارد؟
اى انسان محجوب كه در نعمتهاى بى سابقه الهى غرق و در رحمتهاى رحمانى و
رحيمى فرو رفتى و ولى نعمت خود را گم كردى ، اكنون كه به حد رشد و تميز
رسيدى ، به هر حشيشى متشبث و به هر پايه سستى معتمد شوى ؟!
امروز كه بايد با تفكر در نعمتها و رحمتهاى الهيه دست طلب را از مخلوق
ضعيف كوتاه كنى ، و با نظر به الطاف عامه و خاصه حق ـ جل و علا ـ پاى كوشش را از در خانه غير حق ببرى ، و اعتماد جز به ركن ركين
رحمت الهى نكنى ، چه شده است كه از ولى نعم خود غفلت كرده ، و به خود و
عمل خود و مخلوق و عمل آنها اعتماد كردى ، و مرتكب چنين شركى خفى يا
جلى شدى ؟
آيا در مملكت حق تعالى ، متصرفى جز خود ذات مقدس يافتى ، يا قاضى
الحاجات ديگرى سراغ گرفتى ، يا دست رحمت حق را كوتاه و مغلول مى دانى ،
يا نطاق رحمت او را از خود كوتاه مى بينى ، يا او را از خود و احتياج
خود غافل مى پندارى ، يا قدرت و سلطنت او را محدود مى بينى ، يا او را
به بخل و غل و شح نسبت مى دهى ؟
اى نويسنده مرده دل ! و اى گرفتار هواهاى نفسانيه و پاى بند آب و گل !
تا كى و چند كورى باطن و عماى قلبى ؟! و تا كى و چند به دامهاى ابليسى
و تسويلات نفسانيه گرفتارى ؟!
هان ! لختى از خواب گران برخيز ، و دوبينى و دوخواهى را به كنار گذار ،
و نور توحيد را به قلب خود برسان ، و حقيقت لا
حول و لا قوة الا باللّه را به باطن روح بخوان ، و دست شياطين
جن و انس را از تصرف در مملكت حق كوتاه كن ، و چشم طمع از مخلوق ضعيف
بيچاره ببر!يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له
ان الذين تدعون من دون اللّه لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان
يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ما قدروا
الله حق قدره ان الله لقوى عزيز(360)
بار خداوندا! قوت و عزت خاص تو است و قدرت و سلطنت منحصر به ذات مقدس
تو. ما بيچارگان ضعيف از فرط دل باختگى به دنيا ، دست و پاى خود را گم
كرديم ، و از نور فطرت محجوب و مهجور شديم ، و فطريات خويش را فراموش
كرديم ، و به مخلوقى ضعيف و بينوا كه اگر ذبابى طعمه آنها را بربايد ،
قدرت بر استرداد آن ندارند و اگر همه به هم پشت به پشت بدهند تصرف در
مورى نتوانند ـ دل داديم و اعتماد كرديم ، و از ساحت قدس تو و توكل به ذات مقدس تو دور
افتاديم .
بارالها! اين دل هر جائى ما را يكجائى كن و اين چشم دوبين را يك بين
فرما ، و جلوه توحيد و تفريد و تجريد را در طور قلب ما متجلى كن ، و
جبل انانيت و انيت ما را مندك و فانى فرما ، و ما را به حد فنا رسان تا
از رؤيت توكل نيز فارغ شويم انّك الولى المفضال .
فصل چهارم : در معرفت بعض مراتب و درجات توكل است :
بدانكه اختلاف درجات توكل به اختلافات معرفت به اركان آن است :
چنانچه اگر به طريق علم آن اركان را دريافت ، حكم به لزوم توكل كند
(علما و برهانا) و پيش از اين معلوم شد كه اين مرتبه را توكل نتوان گفت
.(361)
و اگر ايمان به اركان مذكوره آورد صاحب مقام توكل شود ، و اين اول
مرتبه توكل است .
پس مؤمن چون همه اشياء را براى خود مخلوق مى داند و خود را براى حق ـ چنانچه شهادت دهد به اين مطلب خود مقام جامعيت انسانى ، كه دلالت بر آن
دارد آيه كريمه لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم
* ثم رددناه اسفل سافلين
(362)و همين طور آيه كريمه
و علم آدم الاسماء كلها(363)، قول على ـ (+عل +)يه السلام ـ در اشعار منسوب به آن بزرگوار : اتزعم انك جرم
صغير و فيك انطوى العالم الاكبرللل
(364) ـ پس تمام موجودات عوالم غيب و شهادت ، مخلوق براى رساندن اين موجود شريف
است به مقام خود ، و در قدسيات وارد است : يابن
آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك الاجلى
(365)
پس چون اشياء را براى خود مخلوق ديد ، و كيفيت استعمال موجودات را در
صلاح نفس خود و در رساندن او را به كمال لايق خود دريافت ، و حق ـ جل و عل ـ را عالم به استعمال آنها به وجه صلاح دريافت ، و بقيه اركان
توكل را به نور ايمان دريافت ؛ توكل به حق كند و ذات مقدس را براى اين
مقصد بزرگ وكيل خود كند.
و چون مرتبه ايمان به حد طمانينه و اطمينان رسيد ، تزلزل و اضطراب به
گلى ساقط شود ، و دل سكونت به حق و تصرف حق پيدا كند. و تا انسان در
اين حدود است ، در مقام كثرت واقع است ، و از براى غير حق تصرفى قايل
است .
پس چون از اين مقام گذشت ، به نور معرفت جلوه اى از جلوات توحيد فعلى
را دريابد و تصرف ديگر موجودات را ساقط كند و چشم دلش از ديگر موجودات
به كلى كور شود و به وكالت حق ـ جل و عل ـ روشن شود.
و چون از اين مقام گذشت ، به مشاهده حضوريه ، جلوه توحيد را شهود كند ،
و علل توكل را دريابد؛ زيرا كه توكل اثبات امور است براى خود ، و وكيل
خواستن حق است در امورى كه راجع به خود است . پس در اين مقام ، ترك
توكل گويد و امور را به حق راجع كند و توكيل و توكل و وكالت را نقص و
شرك انگارد؛ كه حسنات الابرار سيآت المقربين
(366)
و بايد دانست كه توكل ، منافات با كسب ندارد بلكه ترك كسب و تصرف به
علت توكل ، از نقصان است و جهل ؛ زيرا كه ترك اعتماد به اسباب است و
رجوع اسباب است به مسبب الاسباب ، پس با وقوع در اسباب منافات ندارد. و
اينكه بعضى گفته اند : يكى از درجات توكل ـ كه آن توكل خاصه است ـ اين است كه متوكل در بيابانها بى زاد و راحله سير كند و اعتماد به خدا
كند براى تصحيح مقام توكل
(367)
، چنانچه از ابراهيم الخواص نقل كنند كه حسين بن
منصور او را ملاقات كرد كه در باديه سير مى كند ، پس احوال او را پرسيد
، گفت : در صحراهاى بى آب و علف سير مى كنم كه خود را امتحان كنم كه
توكل به خدا دارم يا نه ؟ حسين گفت تو كه عمر خود را در عمران باطن خود
صرف مى كنى ، پس چه وقت به فناء در توحيد مى رسى ؟!
(368)
اين دو مرد ، جاهل به مقام توحيد و توكل بودند؛ زيرا كه صحراگردى و
قلندرى را به مقام توكل اشتباه كردند و ترك سعى و از كار انداختن قوائى
را كه حق تعالى عنايت فرموده به خرج توحيد و توكل گذاشتند. و اين از
جهل به مقام توحيد و توكل است ؛ زيرا كه حقيقت توحيد ، در يافتن آن است
كه تمام تصرفات خلقى ، حقى است و رؤيت جمال جميل حق در مرآت كثرت است .
بلى ، احتجاب به كثرت مخالف توحيد است ، و آن صحرا و غير صحرا ندارد.
پس سالك الى الله براى تصحيح مقام توكل بايد به نور معرفت ، از اسباب
ظاهره منقطع شود و از اسباب ظاهره طلب حاجت نكند ؛ تنه ترك عمل كند.
و توان گفت : مقصود خواجه عارف انصارى نيز از اينكه فرمايد :
و الدرجة الثانية : التوكل مع اسقاط الطلب و غض
العين عن السبب اجتهادا فى تصحيح التوكل
(369)
همين است كه مذكور شد؛ گر چه شارح قاسانى
(370)
غير از آن فهميده و شرح كرده
(371)
. بالجمله اجمال در طلب و سعى در حاجات خود و
مؤمنين منافات با توكل ندارد ، چنانچه معلوم شد.
فصل پنجم : در بيان آنكه توكل از جنود عقل و از
لوازم فطرت مخموره است ، و اشاره به معنى حرص و اينكه از جنود جهل و
ابليس و از لوازم فطرت محجوبه است :
بدانكه يكى از لطايف و حقايقى كه در فطرت تمام عائله بشرى ، به قلم
قدرت ازلى ، ثبت و از احكام فطرت مخموره است ، فطرت افتقار است .
و آن چنان است كه جميع سلسله بشر ـ بى استثناء احدى از آحاد ـ بى اختلاف رائى از آراء ، خود را به هويت ذاتيه و به حسب اصل وجود و
كمال وجود محتاج و مفتقر ، و حقيقت خود را متعلق و مرتبط بيند. فرضا
اگر سلسله غير متناهيه اى از آنها تشكيل شود جميع آحاد سلسله غير
متناهيه به لسان واحد افتقار و احتياج خود را اعلام و اظهار كنند ،
بلكه اين حكم سازى و جارى در تمام موجودات ممكنه عالم است .
چنانچه اگر سلسله هائى غير متناهيه از حيوان و نبات و جماد و معدن و
عنصر در عالم تشكيل شود ، و فرضا كسى از آنها سؤال كند كه : شما در
وجود و كمال وجود و آثار وجود ، مستقل و مستغنى هستيد ، همه به لسان
ذاتى فطرى گويند : ما محتاج و مفتاق و مفتقر و مرتبط هستيم . پس از اين
، اگر كسى از اين سلسله هاى غير متناهيه از موجودات ، فرضا به طور
احاطه و استغراق سؤ ال كند :
اى سلسله غير متناهيه از سعداء و اى سلسله غير متناهيه از اشقياء و اى
سلسله غير متناهيه از حيوانات ، و اى سلسله غير متناهيه نبات و معدن و
عنصر و جن و ملائكه و امثال آن ـ هر چه در وهم و خيال و عقل از سلسله ممكنات آيد ـ ،
آيا شما محتاج به چه موجودى هستيد؟
همه آن آحاد سلسله ها به زبان گوياى فطرى و لسان واحد ذاتى گويند :
ماها محتاجيم به موجودى كه چون خود ما محتاج و مفتقر نباشد ، و ما
مستظل از كاملى هستيم كه چون خود ما سلسله ممكنات ، مستظل به غير
نباشد؛ بلكه مستقل و تمام و كامل باشد. آن كس كه از خود چيزى ندارد ، و
خود در ذات و صفات و افعال استقلال ندارد ، و در همه جهات و جوديه
محتاج و مفتقر است ، نتواند رفع احتياج ما كند ، و سد خلت و طرد اعدام
از ما كند و همه اين شعر را كه از لسان فطرت صادر شده ، به لسان حال و
ذات و فطرت مى خوانند :
ذات نايافته از هستى ، بخش |
|
كى تواند كه شود هستى بخش |
و اگر اين فطرت را قدرى تفصيل دهيم و حكم آن را توضيح دهيم ، جميع
اسماء و صفات كه در دار تحقق موجود است و از كمالات مطلقه است ، براى
ذات مقدس غنى مطلق ثابت شود. پس از لوازم آن فطرت ، رجاء و خوف و توكل
و تسليم و ثقه و امثال آن پيدا شود.
پس معلوم شد توجه ناقص به كامل مطلق براى رفع نقص و احتياج او فطرى و
جبلى است ، و توكل از جنود عقل و از لوازم فطرت مخموره است .
و چون حقيقت حرص ، عبارت است از شدت توقان نفس به دنيا و شؤون آن ، و
كثرت تمسك به اسباب و توجه قلب به اهل دنيا و كثرات لازمه آن است . خود
آن لازم جهل به مقام مقدس حق ـ جل و علا ـ و قدرت كامله و عطوفت و رحمت آن است پس چون محتجب از حق است و
متوجه به اسباب عاديه و نظر استقلال به اسباب دارد ، متشبث به آنها شود ـ عملا و قلبا ـ و
منقطع از حق گردد.
پس طمانينه و وثوق از نفس برود و اضطراب و تزلزل جايگزين آن گردد. و
چون از اسباب عاديه حاجت آن روا نشود و آتش روشن آن خاموش نگردد ، حالت
اضطراب و توقان و تمسك و تشبث به دنيا و اهل آن ، روز افزون شود تا
آنجا كه انسان را به كلى در دنيا فرود برد و غرق كند.
و معلوم است خود حرص و لازم و ملزوم آن از احتجاب فطرت و از جنود جهل و
ابليس است ، و خود آن شر و از لوازم شر است و منتهى به شر شود ، و كمتر
چيزى انسان را مثل آن به دنيا نزديك كند ، و از حق تعالى و تمسك به ذات
مقدسش دور و مهجور نمايد.
فصل ششم : در مدح توكل و ذم حرص از طريق نقل :
خداى تعالى در سوره انفال فرمايد در وصف مؤمنين مى فرمايد :
انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم
و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون# ـ الى ان قال ـ اولئك هم المؤمنون حقا .
(372)
خداى تعالى به طريق حصر (فرموده) : مؤمنان آنهائى هستند كه داراى اين
چند صفت باشند و غير اينها مؤمن نيستند.
از آن جمله آن است كه بر پروردگار خود اعتماد و توكل كنند ، و كارهاى
خود را واگذار به او كنند ، و دلبستگى به ذات مقدس او پيدا كنند. پس
آنان كه دل خود را به ديگرى دهند ، و نقطه اعتمادشان به موجود ديگر جز
ذات مقدس حق باشد ، و در امور حود چشم اميد به كسى ديگر داشته باشند ،
و گشايش كار خود را از غير حق طلب كنند ، آنها از حقيقت ايمان تهى و از
نور ايمان خالى هستند. و اين آيه شريفه و آيات شريفه ديگر كه بر اين
مضمون هستند(373)شاهد بر آن است كه پيش از اين مذكور داشتيم كه
انسان تا به مدينه ايمان نرسد ، به مقام توكل نايل نگردد.(374)
و در سوره مباركه تغابن فرمايد : الله لا اله
الا هو و على الله فليتوكل المؤمنون
(375)
و اينكه كلمه شريفه توحيد را توطئه قرار داده و پس از آن امر فرموده با
تاكيد كه مؤ منين بر خداى تعالى توكل كنند ، اشاره ممكن است باشد به
مرتبه بالاترى از مقام اول ، و لهذا مؤمنين را كه در آيه سابقه از خواص
آنها توكل على الله را قرار داده بود ،
در اين آيه شريفه امر به توكل فرموده . و شايد اين ذكر كلمه توحيد
اشاره به آن باشد ـ كه سابقا مذكور شد ـ كه پس از مقام ايمان و كمال آن جلوه توحيد فعلى در قلب سالك ظاهر شود ،
و به اين جلوه دريابد كه الوهيتو تصرفى از براى موجودى از موجودات نيست
در مملكت حق تعالى ، و او است يگانه متصرف و مؤ ثر در امور ، و غير او
ضار و نافعى در عالم وجود نيست پس به مرتبه بالاترى از توكل رسد.
و در سوره مباركه آل عمران در ضمن خطاب به رسول خدا فرمايد :
فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين
.(376)
و اين مرتبه بالاترين مقام توكل شايد كه ما پيش از اين مذكور نداشتيم و
آن توكلى است كه از براى ساكل پس از مقام فناى
كلى و رجوع به مملكت خود و بقاى بالله
دست دهد ، و سالك در اين مقام در عين حال كه در كثرت واقع است ،
در توحيد جمع مستغرق است و در عين حال كه
تصرفات موجودات را تفصيلا مى بيند ، جز حق تعالى موجودى را متصرف نمى
بيند و لهذا حق تعالى امر فرموده رسول خدا را به اين مرتبه و فرموده :
ان الله يحب المتوكلين و مرتبه محبوبيت
براى متوكلين ثابت فرموده .
و اما احاديث از طريق اهل بيت عصمت و طهارت :
از آن جمله روايت فرموده شيخ بزرگوار ثقة الاسلام كلينى ـ رحمه الله ـ به اسناد خود از حضرت صادق ـ سلام الله عليه ـ قال :
ان الغنى و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل
اوطنا(377)
آرى ، غنا و بى نيازى و عزت نفس و كمال آن به اعتماد و توكل به حق است
. كسى كه روى نياز به درگاه غنى مطلق آورد ، و دلبستگى به ذات مقدس حق
تعالى پيدا كرد ، و چشم طمع از مخلوق فقير و نيازمند پوشيد ، بى نيازى
و غناى از مخلوق در قلب او جايگزين شود ، و عزت و بزرگوارى در دل او
وطن كند.
چنانچه تمام فقر و ذلت و عجز و منت از حرص و طمع و اميدوارى به مخلوق
ضعيف است . خداى تعالى فرمايد :
و من يتوكل على الله فهو حسبه .(378)
خداى تعالى بس است براى كسى كه توكل به او كند.
متوكل را مقطع از مخلوق فرموده و اين غايت عزت و عظمت نفس و غناى از
ديگران است .
و هم به سند خود از حضرت صادق - عليه السلام - نقل فرموده :
قال : من اعطى ثلاثا يمنع ثلاثا. من اعطى الدعاء
اعطى الاجابة و من اعطى الشكر اعطى الزيادة و من اعطى التوكل اعطى
الكفاية ، ثم قال : اتلوت كتاب الله ـ عز و جل ـ : و من يتوكل على الله فهو حسبه و
قال : لئن شكرتم لازيدنكم و قال :
ادعونى استجب لكم ؟(379)
و از حضرت موسى بن جعفر ـ سلام الله عليه ـ نقل نموده :
قال الراوى :سالته عن قول الله ـ عز و جل و من يتوكل على الله فهو حسبه
فقال : التوكل على الله درجات ، منها ان تتوكل على الله فى امورك كلها
، فما فعل بك ، كنت عنه راضيا ، تعلم انه لا يالوك خيرا و فضلا ، و
تعلم ان الحكم فى ذلك له ، فتوكل على الله بتفويض ذلك اليه وثق به فيها
و فى غيرها(380)