فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۳۰ -


امام حسين (عليه السلام) در كربلا

فرود امام (عليه السلام) در نينوى
335 - 160- چون صبح شد پياده شده ، نماز صبح را ادا كردند و با شتاب سوار شدند. حضرت (عليه السلام) اصحاب خود را به سمت چپ ميل داد و مى خواست آنان را از سپاه حر جدا سازد. و حر مانع شده مى خواست ايشان را به سمت كوفه برگرداند و آنان امتناع مى كردند، پيوسته چنين بودند تا در حدود نينوا به كربلا رسيدند. ناگاه سوارى كمان بر دوش از جانب كوفه نمودار شد. هر دو سپاه به انتظار او ايستادند. چون نزديك شد به حر و سپاهش سلام كرد و بر امام (عليه السلام) و يارانش ‍ سلام نكرد. نامه اى از عبيدالله بن زياد به حر داد كه در آن چنين آمده بود:
((اما بعد: چون نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام نزد تو آمد، (بى درنگ ) بر حسين (عليه السلام) تنگ گير و او را جز در دشتى بى آب و گياه فرود نياور. به فرستاده خود دستور داده ام از تو جدا نشود تا خبر انجام فرمانم را بياورد. والسلام .))
حر چون نامه را خواند به آنان گفت : اين نامه امير عبيدالله زياد است كه فرمانم داده در همين جا كه نامه اش رسيده بر شما سخت گيرم و به فرستاده خود دستور داده از من جدا نشود تا فرمانش را اجرا كنم .
يزيد بن مهاجر كندى كه در سپاه امام (عليه السلام) بود به فرستاده ابن زياد نگريسته او را شناخت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند چه پيامى آورده اى ؟!
گفت : من از پيشواى خود پيروى نموده به پيمانم وفا كردم .
ابن مهاجر گفت : بلكه پروردگار خود را نافرمانى كردى و در هلاكت خود از پيشوايت پيروى نموده ننگ و آتش را به دست آوردى . چه بد پيشوايى است پيشواى تو. خداى متعال فرمود: ((ما آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به آتش فرا خوانند و در روز قيامت يارى نشوند. پيشواى تو از اينان است ))(837).
حر كاروان امام (عليه السلام) را در آن دشت بى آب و آبادانى فرود آورد. امام (عليه السلام) فرمود: ((بگذار در اين قريه هاى نينوا و غاضريه يا شفيه فرود آييم ))(838). حر گفت : به خدا سوگند نمى توانم ، اين مرد آمده تا مراقب من باشد.
زهير بن قين عرض كرد: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! به خدا سوگند، من آينده را سخت تر از حال مى بينم . هم اينك جنگ با اينان آسان تر است از جنگ با سپاهيان بى شمارى كه پس از اين خواهند آمد.
امام (عليه السلام) فرمود: ((من آغازگر جنگ نخواهم بود))(839). سپس ‍ فرود آمد. اين رويداد در روز پنجشنبه دوم محرم شصت و يك قمرى بود.
336 - 161- ابن اعثم گويد: امام (عليه السلام) بامدادان به حدود عذيب هجانات در آمد، به ناگاه حر نيز در سپاهش آشكار شد. امام (عليه السلام) فرمود: ((آن سويت چه خبر فرزند يزيد!
مگر نفرمودى بر اين راه باشيم و ما نيز اين راه را گرفته گفتار تو را پذيرفتيم ؟))(840)
حر گفت : راست فرمودى ولى اين نامه عبيدالله است كه بدستم رسيده و در آن نكوهشم كرده و پيرامون كار تو سخت عتابم نموده است امام (عليه السلام ) فرمود: ((پس بگذار تا در قريه نينوا يا غاضريه فرود آييم )).(841)
حر گفت : نه بخدا نمى توانم اين فرستاده عبيدالله همراه من است و چه بسا او را ماءمور و مراقب من قرار داده است .
امام (عليه السلام) رو به يكى از ياران خود - زهير بن قين بجلى - كرد. او به امام (عليه السلام) عرض كرد: اى فرزند دخت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )! اجازه فرما با اينان بجنگيم كه هم اينك جنگ با اينان آسان تر است از جنگ با سپاهيان بى شمارى كه پس از اين خواهند آمد. امام (عليه السلام) فرمود: ((زهير! راست مى گويى ليكن آنان را به جنگ نمى ترسانم تا آنان آغازگر باشند)).(842) زهير عرض كرد: پس برويم تا به كربلا - كه بر ساحل فرات است - در آييم و آنجا باشيم اگر با ما جنگيدند با ايشان مى جنگيم و از خدا يارى مى طلبيم .
راوى گويد: ديده هاى امام (عليه السلام) اشك آلود شد و فرمود: ((خدايا! خدايا! از اندوه و بلا به تو پناه مى برم ))(843). و همانجا فرود آمد.
337 - 162- سپس امام (عليه السلام) رو به اصحاب خود كرد و فرمود: اما بعد. ((حقا كه مردم بندگان دنيايند و شيرينى دين را تنها بر زبان خود دارند: تا زندگى هايشان پربار است بر محور دين گرد آيند، پس چون با بلاها آزموده و آزرده شوند دينداران كم شوند))(844). سپس پرسيد: ((آيا اينجا كربلاست ))(845)؟ گفتند: آرى . فرمود: ((اين زمين جايگاه اندوه و بلاست ، همين جا خوابگاه شتران ما و محل خيام ما و جاى ريختن خونهاى ماست ))(846).
و در نقل ديگر آمده است : زهير گفت : به اين آبادى برويم و در آنجا - كه محكم و در ساحل فرات قرار دارد - جاى گزينينم اگر اينان مانع شدند با آنان مى جنگيم كه جنگ با ايشان از جنگ با كسانى كه (چندين برابرند و) بعدا مى آيند آسانتر است . حضرت (عليه السلام) فرمود: نام آن چيست ؟ عرض كرد: عقر (آتش گداخته يا نازايى ) امام (عليه السلام) فرمود: ((بارالها! از عقر به تو پناه مى برم ))(847).
در روايتى آمده است : امام (عليه السلام) به حر فرمود: اندكى برويم سپس ‍ فرود آييم . حر همراه امام (عليه السلام) آمد تا به كربلا رسيدند پس حر با اصحاب خود جلو امام (عليه السلام) را گرفت و نگذاشت به راه ادامه دهد و گفت : در اينجا پياده شو كه فرات نزديك توست امام (عليه السلام ) پرسيد: ((نام اينجا چيست ))(848)؟ گفتند: كربلا. فرمود: ((دشت اندوه و بلا. پدرم در عبور خود به صفين - كه من نيز همراه او بودم - به اينجا گذر كرده ايستاد و از نام آن پرسيد. و چون از نام آن خبر دادند فرمود: همين جاست محل كاروان آنان و همين جاست جاى ريختن خونشان . پرسيدند: از چه مى گويى ؟ فرمود: از بلاى سنگينى براى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه در اينجا فرود مى آيند.
سپس امام حسين (عليه السلام) مشتى از خاك آن برداشت و بوييد و فرمود: به خدا سوگند اين همان سرزمينى است كه جبرييل به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر داد كه من در آن كشته مى شوم . ام سلمه خبرم داد و گفت ))(849): جبرييل نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و تو با من . و گريستى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: فرزندم را بگذار. من تو را گذاشتم و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را گرفت و بر دامن خود نشاند. جبرييل پرسيد: آيا او را دوست مى دارى ؟ فرمود: آرى . گفت : امت تو او را مى كشند چنانچه خواسته باشى خاك زمينى را كه در آن كشته مى شود به تو بنمايم ؟ فرمود: آرى . پس جبرييل بال خود بر دشت كربلا گشود و آن را به او نماياند.
و در روايتى از ابومخنف نقل شده كه : همه رهسپار شدند تا در روز چهارشنبه به دشت كربلا رسيدند. ناگهان اسب امام (عليه السلام) ايستاد امام (عليه السلام) از آن پياده شد بر اسب ديگرى سوار شد. آن نيز حركت نكرد. هفت اسب عوض كرد ولى هيچ كدام حتى يك گام جلوتر نرفتند. امام (عليه السلام) چون اين امر شگفت را ديد پرسيد: ((نام اين سرزمين چيست ))(850)؟ گفتند: غاضريه . فرمود: ((آيا نام ديگرى دارد))(851)؟ گفتند: نينوا. فرمود: ((نام ديگرى ))(852)؟ گفتند: ساحل فرات . باز پرسيد: ((نام ديگرى دارد))(853)؟ گفتند: كربلا.
امام (عليه السلام) آهى كشيد و فرمود: ((دشت اندوه و بلا! سپس فرمود: از اينجا كوچ نكنيد كه به خدا سوگند اينجا خابگاه شتران ما و جاى ريختن خونهاى ما و هتك حريم ما و محل شهادت مردان ما و ذبح كودكان ماست .
به خدا سوگند همين جا (عاشقان حق )، قبرهاى ما را زيارت كنند و جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به اين تربت نويدم داده است و در فرموده او خلاف نيست ))(854).
قندوزى گويد: همه رهسپار شدند تا به دشت كربلا درآمدند. ناگاه اسب امام (عليه السلام) ايستاد و هرچه تلاش فرمود حتى يك گام پيش نرفت . امام (عليه السلام) پرسيد: ((نام اين سرزمين چيست (855)؟ گفتند: كربلا. فرمود: ((به خدا سوگند اينجا دشت اندوه و بلاست . همين جا مردان ما كشته و زنان ما بى كس مى شوند و قبر و حشر ما اينجاست و اين را جدم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود.))(856)
ابومخنف گويد: امام (عليه السلام) چون به كربلا رسيد فرمود: ((بايستيد، حركت نكنيد. به خدا سوگند اينجا خوابگاه شتران ما و فرودگاه كاروان ماست . در اينجا خونهاى ما را مى ريزند و حريم ما را مى شكنند و اينجا محل قبرهاى ما و حشر و نشر ماست ))(857).
338 - 163- عبيدالله بن زياد به امام (عليه السلام) نوشت : ((اما بعد اى حسين ! از ورودت به كربلا آگاه شدم . اءمير مؤ منان ! يزيد به من نوشته كه سر بر بستر نرم خود ننهم و از خوردنى سير نشوم تا تو را (كشته و) به لقاى لطيف خبير برسانم ، مگر آنكه به فرمان من و يزيد درآيى . والسلام )).
امام (عليه السلام) چون نامه را خواند آن را افكند و فرمود: ((مردمى كه خشنودى خويش را بر خوشنودى آفريدگار مقدم دارند رستگار نخواهند شد))(858).
فرستاده ابن زياد گفت : ابا عبدالله ! پاسخ نامه چيست ؟ فرمود: ((او نزد من پاسخى ندارد، چرا كه عذاب الهى بر او حتمى شده است ))(859).
ابن زياد چون پاسخ امام (عليه السلام) را شنيد بسيار خشمگين شد.

خريد اراضى نينوا
339 - 164- طريحى گويد: روايت شده كه : امام (عليه السلام) اراضى را كه در آن قبر اوست از مردم نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريدارى كرد و آن را به ايشان صدقه داد و شرط فرمود تا (عاشقانش را) به قبرش رهنمون شوند و زائرانش را تا سه روز ميهمانى كنند.(860)

نامه امام (عليه السلام) به بزرگان كوفه
340 - 165- امام حسين (عليه السلام) در كربلا فرود آمد و در برابر او حر بن يزيد رياحى با هزار اسب سوار موضع گرفت .
امام (عليه السلام) قلم و كاغذى خواست و به بزرگان كوفه كه اميد هوادارى آنان مى رفت چنين نوشت : ((به نام خداوند بخشنده مهربان . از حسين بن على عليه السلام به سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و همه مؤ منان . اما بعد تحقيقا شما مى دانيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حيات خود فرمود:))(861): هر كه فرمانروايى ستمگر را ببيند كه حرامهاى خدا را حلال مى شمرد، پيمان خدا را مى شكند، سنت پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را مخالفت مى ورزد و با بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مى كند، سپس با گفتار و كردار خود بر او نشورد، خدا را سزد كه او را در جايگاه آن ستمگر درآورد.
((و نيز مى دانيد كه اين قوم پيرو شيطان شده ، از پيروى خداى رحمان سرتافته اند و فساد را آشكار ساخته حدود الهى را تعطيل كرده اند و اموال عمومى را براى خود گزيده حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من به سبب نزديكى (نسبى و معنوى ) خود به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از هر كس ديگر سزاوارترم كه بر آنان بشورم (و در برابر ايشان بايستم ).
و نامه هاى شما به من رسيد و فرستاده هاى شما (پى در پى ) نزد من آمدند كه شما (كوفيان ) بيعت كرده ايد و مرا تنها نخواهيد گذاشت . اكنون اگر در بيعت خود وفا داريد حق و بهره ايمانى و رشد خود را تمام و كمال دريافت كنيد و خود من با شما و خاندان و فرزندانم با خاندان و فرزندان شما خواهند بود و در من براى شما نمونه هاى هدايت است . و اگر چنين نكنيد و پيمان خود را بشكنيد و از بيعت خود بيرون رويد، به جانم سوگند كه اين رفتار از شما ناشناخته نيست . شما با پدر و برادر و پسر عموى من نيز چنين كرديد. آيا گول خورده جز آن است كه فريب شما خورد؟ شما از حق خود دور افتاده بهره ايمانى خود را تباه ساختيد و هر كه پيمان بشكند بر زيان خود پيمان شكسته است و خدا ما را از شما بى نياز خواهد كرد. والسلام )).
سپس نامه را مهر كرده پيچيد و به قيس بن مسهر صيداوى داد. قيس نامه را به كوفه برد و (دستگير شد و سرانجام ) به شهادت رسيد. چون خبر شهادت قيص به امام (عليه السلام) رسيد اشك از ديدگان حضرت (عليه السلام) سرازير شد (رو به خداى سبحان آورد و) عرض كرد: ((خدايا! براى ما و شيعيان ما در نزد خود جايگاهى ارجمند قرار ده و ميان ما و آنان در قرارگاه رحمت خويش فراهم آر كه تو به هر چيز توانايى ))(862).
341 - 166- سپس امام (عليه السلام) فرمان داد تا خيمه هاى بانوان و فرزندان را به پا دارند و خود در حالى كه سخت متاءثر بود سرگرم اصلاح شمشير و ابزار جنگى خويش شده ، اين اشعار را زمزمه مى كرد:
((اى عراقيان ! آيا دوست صميمى داريد و آيا در بزرگان خود صاحب فضيلتى داريد؟ داورى نهايى اين كار با خداست و هر زنده اى طى كننده راهى است . من از اين شتر راهوار و اسب تندرو (راه خدا) جدا نخواهم شد و هر چيزى وسيله راهنمايى است ))(863).

ديدار امام (عليه السلام) با ضحاك بن عبدالله مشرقى
342 - 167- طبرى از ضحاك بن عبدالله مشرقى نقل كرده كه گفت : من با مالك بن نضر اءرحبى خدمت امام حسين (عليه السلام) رسيده سلام كرديم و نشستيم . امام (عليه السلام) پاسخ ما را داده خوش آمد گفت و پرسيد: براى چه آمده ايد؟ گفتيم . آمديم تا بر تو سلام گفته عافيتت را از خدا بخواهيم و نيز با تو تجديد پيمان كنيم و اخبار مردم كوفه را به تو برسانيم : مردم كوفه براى جنگ با تو گرد آمده اند. اينك تصميم خود را بگير.
امام (عليه السلام) فرمود: ((خدا مرا بس است و او خوب وكيلى است ))(864). ما شرمسار شده خداحافظى كرديم و دعايش گفتيم . فرمود: ((چه مانعى داريد كه مرا يارى كنيد))(865)؟ مالك ابن نضر گفت : من مقروض و عيالوارم . و من گفتم : من نيز مقروض و عيالوارم ، ولى اگر بگذارى تا آن زمان كه برايت سودمندم با تو باشم و چون بى ياور شدى (و دفاعم سودى نداشت ) به راه خود روم ، در خدمت حاضرم .
امام (عليه السلام) فرمود: ((آزادى ))(866). من نيز ماندم .

ديدار امام (عليه السلام) با هرثمه
343 - 168- صدوق از هرثمه بن ابومسلم نقل كرده كه گفت : در جنگ صفين ، در ركاب على بن ابى طالب (عليه السلام) بوديم . چون برگشتيم در كربلا فرود آمد و نماز صبح را ادا فرمود، سپس از خاك كربلا برداشته بوييد و فرمود: شگفتا از تو اى خاك كربلا! انسانهايى از تو بر آيند كه بى حساب وارد بهشت شوند.
هرثمه نزد همسر خود كه از شيعيان على (عليه السلام) بود برگشت گفت : آيا از مولايت ابوالحسن سخنى برايت بگويم ؟ او در كربلا فرود آمده نماز گزارد، سپس از خاك آن برداشته (بوييد و) فرمود: شگفتا از تو اى خاك كربلا! انسانهايى از تو بر آيند كه بى حساب وارد بهشت شوند.
همسر هرثمه گفت : اى مرد! امير مؤ منان (عليه السلام) جز حق نمى گويد.
چون امام حسين (عليه السلام) به كربلا آمد، هرثمه گويد: من در سپاهى بودم كه عبيدالله بن زياد به كربلا فرستاد. چون جايگاه فرود على (عليه السلام) و آن درخت را ديدم سخن على (عليه السلام) به يادم آمد. بى درنگ بر شتر خود سوار شده ، محضر امام (عليه السلام) رسيده ، بر او سلام كردم و از سخن پدرش اءمير مؤ منان پيرامون اين دشتى كه منزل گزيده خبرش دادم . فرمود: ((آيا با مايى يا بر ما))(867)؟ گفتم : نه با تو نه بر تو، نوباوه هايى را (در كوفه ) جاگذاشته ام كه از عبيدالله بن زياد بر آنان بيم دارم .
حضرت فرمود: ((پس به جايى برو كه كشتن ما را نبينى و صداى ما را نشنوى . به آن خدايى كه جان حسين (عليه السلام) در دست اوست ، امروز كسى دادخواهى ما را نشنود كه به فرياد ما نرسد مگر خدا او را به رو در جهنم اندازد))(868).

ديدار امام (عليه السلام) با فرستاده عمر بن سعد
344 - 169- عبيدالله بن زياد، عمر بن سعد را با چهار هزار نفر از كوفيان به كربلا فرستاد عمر سعد يكى از ياران خود - عروة بن قيس - را خواسته گفت : عروه ! نزد حسين عليه السلام برو و بپرس : در اينجا چه مى كنى ، چرا از مكه درآمدى ؟ عروة گفت : اى امير من امروزها با او مكاتبه داشتم و شرم دارم با او روبرو شوم ، چنانچه مايلى ديگرى را بفرست .
عمر سعد شخص ديگرى به نام (كثير) بن عبدالله سبيعى را كه سواركار جسور و هتاكى بود فرستاد. او به سوى امام (عليه السلام) رهسپار شد. امام (عليه السلام) فرمود: ((شمشير خود را بگذار تا سخن گوييم ))(869). سبيعى گفت : نه : شما احترامى ندارى ، من فرستاده عمر سعدم . اگر گوش ‍ فرا دهى پيام او را مى رسانم وگرنه بر مى گردم . ابوثمامه صائدى به او گفت : من شمشيرت را مى گيرم . گفت : نه به خدا كسى نبايد به شمشير من دست بزند. ابوثمامه گفت : پس پيام خود را بگو ولى به حسين (عليه السلام) نزديك نشو كه تو بدانديش تبهكارى . سبيعى خشمگين شده نزد عمر سعد برگشت و گفت : اينان نمى گذارند من نزد حسين (عليه السلام) درآيم تا پيامت را برسانم .
پس قرة بن قيس حنظلى را به سوى امام (عليه السلام) فرستاد، او آمد و چون جاى سپاه امام (عليه السلام) را ديد امام (عليه السلام) به ياران خود فرمود: ((آيا اين مرد را مى شناسيد؟))(870) حبيب بن مظاهر عرض كرد: آرى اين مرد از بنى تيميم است من او را به نيك انديشى مى شناختم و گمانم نبود كه اينجا بيايد! حنظلى آمد تا رو بروى امام (عليه السلام) ايستاد و سلام عرض كرد و پيام ابن سعد را رساند امام (عليه السلام) فرمود: ((اى مرد! به مولايت بگو من به اينجا نيامدم مگر آنكه مردم ديار شما به من نوشتند با من پيمان مى بندند و تنهايم نگذارده ياريم مى كنند اينك اگر نمى خواهند بر مى گردم )).(871)
345 - 170- (در نقل ديگرى آمده است :) عمر سعد كثير بن شهاب را خواست و گفت : نزد حسين (عليه السلام) برو و بپرس : چرا بدين سو آمده اى . او آمد تا مقابل (خيمه ) امام (عليه السلام) ايستاد و فرياد زد: اى حسين ! چرا به سوى ما آمده اى ؟ امام (عليه السلام) پرسيد: آيا اين مرد را مى شناسيد؟ اءبوثمامه صيداوى عرض كرد: اين شخص از بدترين مردم روى زمين است . امام (عليه السلام) فرمود: بپرسيد چه مى خواهد، گفت : مى خواهم نزد حسين عليه السلام آيم . زهير ابن قين گفت : شمشيرت را بگذار و درآ. گفت : اين كار را نمى كنم . زهير گفت : پس از هر جا كه آمده اى برگرد. او نزد عمر سعد برگشته ماجرا را گزارش داد.
در روايتى آمده است : عمر سعد مردى از قبيله خزيمه را خواست و گفت : نزد حسين (عليه السلام) برو و بگو چرا به سوى ما آمده اى ؟ او آمد و در مقابل (خيمه ) امام (عليه السلام) فرياد زد:... امام (عليه السلام) فرمود: ((آيا اين مرد را مى شناسيد))(872)؟ گفتند: آدم خوبى است ، جز اينكه اينك با سپاه دشمن است . فرمود: ((بپرسيد چه مى خواهد))(873)؟ گفت : مى خواهم به محضر حسين (عليه السلام) آيم . زهير - كه رحمت خدا بر او باد - گفت : شمشيرت را بگذار و درآ. گفت : باكمال ميل و ادب . سپس ‍ شمشير خود را افكنده ، نزد امام (عليه السلام) در آمد و دست و پاى امام (عليه السلام) را بوسه زد و عرض كرد: سرورم ! چرا به ديار ما آمده اى ؟ فرمود: ((به سبب نامه هاى شما))(874). عرض كرد: آنان كه به شما نامه نوشتند اكنون از ياران نزديك ابن زيادند. امام (عليه السلام) فرمود: ((تو نزد امير خود برو و پاسخ را برسان ))(875). عرض كرد: سرورم ! كيست كه آتش ‍ جهنم را بر بهشت برگزيند؟ به خدا سوگند از تو جدا نخواهم شد تا پيش ‍ روى تو كشته شوم .
امام (عليه السلام) فرمود: در پيوند خدا باشى چنانكه خود را به ما پيوستى . او در سپاه امام (عليه السلام) ماند و شهيد شد. سپس عمر بن قرة بن قيس ‍ حنظلى را نزد امام (عليه السلام) فرستاد و گفت : واى بر تو قرة ! حسين (عليه السلام) را ببين و بپرس چرا آمده و چه مى خواهد؟ قرة به سوى امام (عليه السلام) رهسپار شد. امام (عليه السلام) چون او را ديد پرسيد؟ ((آيا اين مرد را مى شناسيد))(876)؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: آرى اين مرد از قبيله حنظله تميمى و با من خويش است . من او را نيك راءى مى دانستم و گمان نمى كردم در سپاه دشمن باشد.
قره نزد امام (عليه السلام) آمده ، سلام كرد و پيام عمر سعد را رساند. امام (عليه السلام) فرمود: ((مردم ديار شما نامه ها نوشتند كه بيا. اينك اگر نمى خواهند بر مى گردم ...))(877)
قرة نزد عمر سعد برگشته ، پاسخ امام (عليه السلام) را داد. عمر سعد گفت : اميدوارم خدا مرا از جنگ با حسين (عليه السلام) نجات دهد. و پاسخ امام (عليه السلام) را براى ابن زياد فرستاد. ابن زياد نوشت : به حسين (عليه السلام) بگو: خود و يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند. اگر چنين كنند ما نيز در تصميم خود مى انديشيم . چون نامه ابن زياد به عمر سعد رسيد گفت : فكر نمى كنم ابن زياد، عافيت و سلامت بخواهد! عمر سعد نامه ابن زياد را براى امام (عليه السلام) فرستاد. امام (عليه السلام) به فرستاده او فرمود: ((به اين خواسته ابن زياد هرگز پاسخ نخواهم داد. آيا جز مرگ چيزى بيش ‍ خواهد بود؟! خوشا چنين مرگى !))(878)

رهسپار حبيب به سوى قبيله اى از بنى اسد
346 - 171- حبيب بن مظاهر نزد امام (عليه السلام) آمده عرض كرد: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! در نزديكى ما قبيله اى از بنى اسد است به من اجازه مى فرمايى نزد آنان رفته آنان را به يارى تو فرا خوانم ؟ اميد است خدا آنان را پاسدار تو كند.
امام (عليه السلام) فرمود: ((مى توانى ))(879) حبيب به صورت ناشناس در تاريكى شب نزد آنان رفت . ايشان حبيب را شناخته دانستند از بنى اسد است . گفتند: چكار دارى ؟ گفت : بهترين ارمغانى را كه نماينده اى براى مردم خود مى آورد براى شما آورده ام . آمده ام شما را به يارى فرزند دختر پيامبرتان فراخوانم كه او همراه جمعى از مؤ منان است كه يك نفر ايشان از هزار نفر بهتر است ، آنان او را تنها نگذارند و هرگز رها نكنند اين عمر سعد است كه او را محاصره كرده است و شما خويش و فاميل منيد. اكنون اين اندرز را براى شما آورده ام ، از من در يارى او پيروى كنيد تا بدين وسيله به شرف دنيا و آخرت دست يابيد به خدا سوگند كسى از شما در ركاب فرزند دختر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با تحمل سختى ها در راه خدا كشته نمى شود مگر آنكه در عالى ترين درجاب قرب خداوندى رفيق محمد خواهد بود.
عبدالله بن بشر اءسدى از جا پريد و گفت : من اولين نفرم كه به اين دعوت پاسخ مى دهم سپس اين رجز را خواند: اين مردم مى دانند - آن زمان كه جنگ را رها كنند و چون از آن به هم گويند رزم آوران از بيم باز ايستد - من بى باك قهرمانى جنگجويم كه گويى شير بيشه دلاورى ام .
سپس مردان بنى اسد يك به يك پيش آمده نود نفر به هم پيوستند و آهنگ يارى امام (عليه السلام) را كردند. در اين وقت مردى از قبيله بيرون رفته خود را به عمر سعد رساند و او را از ماجرا آگاه كرد. ابن سعد اءزرق را خواسته با چهار صد نفر سوار جنگجو به كمين آنان گسيل داشت . آنان چون در تاريكى شب رو به سوى لشكرگاه امام (عليه السلام) آوردند در ساحل فرات - در حالى كه فاصله كمى با سپاه امام (عليه السلام) داشتند - با اين گروه چهارصد نفرى ابن سعد روبرو شدند پس دو گروه با هم درگير شدند و نبرد سختى درگرفت . حبيب بن مظاهر به اءزرق فرياد زد: واى بر تو با ما چكار دارى ؟ برگرد و بگذار بوسيله (كشتن ) ما شخص ديگرى جز تو بدبخت شود اءزرق نپذيرفت و بنى اسد دانستند كه توان رويارويى با آنان را ندارند از اين رو پراكنده به سوى قبيله خويش برگشتند و از بيم شبيخون ابن سعد همان شب كوچ كردند و رفتند. حبيب بن مظاهر نيز نزد امام (عليه السلام) آمده از آن رويداد گزارش داد. امام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله .