فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۲۹ -


حر گفت : اگر از عرب جز تو نام مادرم را مى برد من نيز همچنان پاسخش ‍ مى دادم ، اما به خدا سوگند از مادر تو جز به بهترين صورتى كه مى توانم ، ياد نخواهم كرد.
امام (عليه السلام) فرمود: ((حال چه مى خواهى ))؟(796)
گفت : مى خواهم شما را نزد امير خود عبيدالله ببرم ! فرمود: ((نمى آيم )).(797) گفت : من نيز دست از تو بر نمى دارم .
و چون ميان ايشان سخن به درازا كشيد، حر گفت : من ماءمور نيستم با تو بجنگم ، ماءمورم از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم . حال كه نمى پذيرى پس ‍ راه ديگرى بر گزين كه تو را نه به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من نيز در اين باره نامه اى به ابن زياد بنويسم ، اميدوارم خدا وضعى پيش آورد كه من به جنگ با چون تو بزرگوارى گرفتار نشوم .
امام (عليه السلام) از راه عذيب و قادسيه برگشت به سمت چپ رهسپار شد. حر و سپاهش نيز (در تعقيب او) همراه شد و مى گفت : اى حسين ! تو را به خدا سوگند جنگ مكن ، كه اگر جنگ كنى بى ترديد كشته خواهى شد.
فرمود: آيا مرا از مرگ مى ترسانى و آيا شما با كشتنم آسوده خواهيد شد؟! سخن من در اينجا همان سخن برادر اوس به پسر عموى خود است : او مى خواست رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را يارى كند اما پسر عم او بيمش داده گفت : كجا مى روى ، كشته مى شوى ! او در پاسخ گفت ...
323 - 148- در روايت ديگرى آمده كه امام (عليه السلام) فرمود:
((من آن نيستم كه از مرگ بترسم ، هر مرگى در راه رسيدن به عزت و احياى حق چه آسان است ، مرگ در راه عزت اسلام جز زندگى جاويد نيست و زندگى با ذلت جز مرگى كه از زندگى تهى است نخواهد بود.
آيا از مرگم بيم مى دهى ؟! هيهات كه نشانت نگرفت و پندارت ناكام ماند. من آن نيستم كه از مرگ بهراسم . روحم برتر و همتم والاتر از آن است كه از بيم مرگ به زير بار ستم روم . آيا شما به بيشتر از كشتن من توان داريد؟! خوشا به مرگ در راه خدا، شما نمى توانيد مجد و عزت و شرف مرا نابود كنيد. پس ‍ مرا از كشته شدن چه باك ))!(798)
324 - 149- سپس امام (عليه السلام) رو به اصحاب خود كرده فرمود: ((آيا كسى از شما كوره راهى را بلد است ))؟(799) طرماح بن عدى طايى عرض كرد: من مى دانم . فرمود: ((پس پيش بيفت )).(800) طرماح پيش افتاد و امام (عليه السلام) و يارانش از پى او رهسپار شدند.
دينورى گويد: امام (عليه السلام) فرمود تا بارها را بستند و اصحاب خود را فرمود و سوار شدند، سپس رو كرد به سوى حجاز. حر و سپاهش مانع شدند. امام به حر فرمود: چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم تو را نزد امير خود عبيدالله بن زياد ببرم . فرمود: اگر چنين كنى با تو مى جنگم . چون ميان آنان سخن به درازا كشيد. حر گفت : من ماءمور نيستم با تو بجنگم ماءمورم از تو جدا نشوم . اكنون فكرى به ذهنم رسيد كه با آن از ستيز با تو در امان مى مانم و آن اينكه : شما راه ديگرى برگزين كه شما را نه به كوفه برساند و نه به حجاز - كه اين نظرى منصفانه است - تا راءى امير به ما برسد. امام (عليه السلام) فرمود: باشد و از راه عذيب برگشته به سمت چپ رهسپار شد - و از آنجا تا عذيب سى و هشت ميل است - پس هر دو سپاه رهسپار شدند تا به عذيب هجانات رسيده فرود آمدند و هر يك در تير رس ديگرى بود.

بيضه
325 - 150- امام (عليه السلام) و حر هر كدام از سويى رفتند تا به بيضه رسيدند. ابومخنف گويد: امام (عليه السلام) در بيضه براى هر دو سپاه سخن راند، پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: ((هان اى مردم ! همانا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود)): هر كه فرمانروايى ستمگر را ببيند كه حرام هاى خدا را حلال مى شمرد، پيمان خدا را مى شكند، با سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مخالفت كرده در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مى كند و او با كردار و گفتار خود بر او نشورد، بر خداست كه او را در جايگاه (پست و عذاب آور) آن ستمگر در آورد.
بدانيد اينان به پيروى شيطان چسبيده اطاعت خداى رحمان را ترك گفته ، تباهيها را آشكار ساخته ، حدود خداوندى را تعطيل كرده ، بيت المال را در انحصار خود در آورده ، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته اند و من از هر كس ديگر سزاوارترم كه بر اينان شوريده در برابرشان بايستم .
نامه هاى شما به دستم رسيد و فرستاده هاى شما (پى در پى ) در آمدند كه شما با بيعت خود مرا به دشمن نسپرده رهايم نمى كنيد. اگر بر بيعت بمانيد به رشد (و كمال ) خود مى رسيد. اكنون من حسين بن على فرزند دخت رسول خدايم (صلى الله عليه و آله و سلم)، خودم با شمايم و خاندانم با خاندان شماست من الگوى براى شما هستم .
و اگر اين كار را نكرديد و پيمان شكسته دست از بيعت خود برداشتيد به جانم سوگند از شما اين رفتار، (تازه و) ناشناخته نيست ، شما قبلا با پدر و برادر و پسر عمو مسلم نيز چنين كرديد، ((گول خورده كسى است كه فريب شما را بخورد))، شما سعادت خود را نشناختيد و نصيب ايمانى خود را تباه ساختيد و (هركس پيمان شكنى كند تنها به زيان خود پيمان مى شكند)(801) و خدا نيز از شما بى نياز خواهد بود. والسلام )).

عذيب هجانات
326 - 151- امام (عليه السلام) از بيضه به عذيب كوچ كرد در حالى كه حر نيز با او همراه مى رفت . ناگاه چهار سواره را ديدند كه از كوفه مى آيند. آنان اسب نافع بن هلال را با خود يدك مى كشيدند. راهنماى ايشان - طرماح بن عدى - سوار بر اسب خود بود. و او اين اشعار را مى خواند.
اى ناقه من ! از نهيبم مهراس و پيش از طلوع سپيده دم خود را شتابان به بهترين سواره و بهترين همسفر برسان تا به انسانى كريم در آيى انسان بزرگوار آزاده فراخ سينه اى كه خدا او را براى بهترين ماءموريت آورده است . آنجاست كه خدا (راه و رسم ) او را تا پايان روزگاران پاينده دارد.
چون به امام حسين (عليه السلام) رسيدند آن اشعار را تكرار كردند.
امام (عليه السلام) فرمود: ((آگاه باشيد به خدا سوگند اميد من آن است كه اراده خداوندى در حق ما خير باشد، خواه كشته شويم يا پيروز)).(802)
حر پيش آمده به امام (عليه السلام) گفت : اين چهار نفر با شما نبودند و از كوفيانند و من آنان را بازداشت كرده يا به كوفه بر مى گردانم .
امام (عليه السلام) فرمود: ((من از ايشان همچون خود حمايت مى كنم اينان انصار و ياران من اند و تو با من پيمان بستى كه تا نامه اى از ابن زياد نيامده متعرض من نشوى )).(803)
حر گفت : آرى ولى آنان با شما نيامده اند.
فرمود: ((ايشان اصحاب من و به منزله كسانى اند كه با من آمده اند. اگر بر پيمان خود پايدار بمانى باكى نيست ، وگرنه با تو مى جنگم . حر از تعرض ‍ آنان دست برداشت )).(804)
سپس امام (عليه السلام) از آنان پرسيد: ((از مردمى كه پشت سر گذاشتيد چه خبر))؟(805)
مجمع بن عبدالله عائذى - يكى از آن چهار نفر - عرض كرد: اما اشراف كوفه را رشوه هاى بزرگ دادند و از زندگى فريبا سرشار شدند و دلشان را به دست آورده هواى آنان را ويژه خود ساختند. از اين رو همگى آنان دشمن تو اند.
اما بقيه مردم پس دلهايشان در هواى توست و فردا شمشيرشان آخته بر تو خواهد بود.
امام (عليه السلام) فرمود: ((آيا فرستاده من نزد شما آمد))؟(806) گفتند: كه بود؟ فرمود: ((قيس بن مسهر صيداوى )).(807) عرض كردند: آرى . حصين بن تميم او را دستگير كرد و نزد عبيدالله فرستاد. ابن زياد به او دستور داد تا تو و پدر بزرگوارت را ناسزا گويد، ولى او بر تو و پدر بزرگوارت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به يارى تو فرا خواند و خبر داد كه تو مى آيى . ابن زياد نيز دستور داد او را از بالاى قصر به زمين افكندند.
اشك در چشمان امام (عليه السلام) حلقه زد و فرو ريخت . فرمود: ((برخى به شهادت رسيدند و برخى در انتظارند و (هرگز عقيده و راه خود را) تبديل نكردند)).(808) ((بارالها! بهشت را جايگاه ما و آنان قرار ده و در قرارگاه رحمت ويژه و ذخيره هاى خواستنى پاداش خود ما و آنان را گرد هم آر)).(809)
327 - 152- ابومخنف گويد: طرماح بن عدى نزديك حضرت (عليه السلام) آمد و عرض كرد: به خدا سوگند من كسى را با تو نمى بينم . اگر با تو جز همين سپاه حر نجنگد بس خواهد بود، در حالى كه من - يك روز پيش از بيرون آمدنم - بيرون كوفه را ديدم آنچنان لبريز از جمعيت بود كه چشمان من تاكنون آن همه را يكجا نديده است . از سبب اجتماعشان جويا شدم ، گفتند: مى خواهند سان ببينند و سپس به جنگ حسين (عليه السلام ) فرستاده شوند. تو را به خدا سوگند اگر مى توانى حتى يك وجب نيز به كوفه نزديك نشو، اگر پناهگاهى بخواهى كه خدايت از شر آنان نگهدارد تا وقت مناسبى فرا رسد اينك با من به ماءمن كوه ما - اءجا - بيا، به خدا سوگند ما در پناه آن تاكنون خود را از حمله پادشاهان غسان و حمير و نيز نعمان بن منذر و هر سياه و سرخى مصون داشته ايم و از كسى آسيب نديده ايم ، اكنون من در خدمت شمايم تا شما را به قريه برسانم ...
امام (عليه السلام) فرمود: ((خدا تو و قومت را پاداش نيك دهد. ميان ما و اين مردم سخنى گذشته است كه با وجود آن نمى توانيم برگرديم و نمى دانيم كه سرانجام كار ما و آنان به كجا انجامد)).(810) من با حضرت (عليه السلام) خداحافظى نموده عرض كردم : خدا تو را از شر جن و انس ‍ باز دارد من از كوفه براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برم آن را به ايشان داده ، به خواست خدا نزد شما مى آيم . اگر اين توفيق را بيابم به خدا از ياران تو خواهم بود.
امام (عليه السلام) فرمود: ((خدا رحمتت كناد، اگر خواستى بشتاب )).(811)
من پنداشتم امام (عليه السلام) از دورى مردان خود نگران است كه شتابم را مى طلبد.
چون به نزد خاندان خود رسيدم ، آذوقه را نهاده وصيت خود را انجام دادم . آنان گفتند: چرا رفتارت غير عادى است ؟ آنان را از تصميم خود آگاه كردم و از راه بنى ثعل به راه افتادم چون به عذيب هجانات نزديك شدم ، سماعة بن بدر پيش آمد و خبر شهادت امام (عليه السلام) را به من داد و من نيز برگشتم .
ابن نما گويد: برايم از طرماح بن حكم نقل كردند كه گفت : من براى خاندان خود آذوقه مى بردم به امام (عليه السلام) برخوردم عرض كردم : تو را به خدا كوفيان فريب ندهند، اگر به كوفه درآيى كشته مى شوى و من بيم آن دارم كه به آنجا نرسى . اگر آهنگ جنگ دارى در اءجاء منزل كن ، آنجا پناهگاهى استوار است كه در آن هرگز شكستى به ما نرسيده است . همه خويشانم به يارى تو عقيده داشته تا آنجايى كه از تو دفاع خواهند كرد.
امام (عليه السلام) فرمود: ((ميان من و اين قوم قرارى است كه نمى خواهم از آن تخلف كنم چنانچه خدا ما را از شر آنان بازداشت از دير باز ما را انعام فرموده و كفايت كرده است و اگر آنچه از آن گريزى نيست رخ داد به خواست خدا رستگارى و شهادت خواهد بود)).(812)
سپس آذوقه را براى خانواده خود بردم و وصيتشان كردم و به قصد پيوستن به حسين (عليه السلام) بيرون آمدم كه (در راه ) سماعة بن زيد مرا ديده از شهادت حضرت (عليه السلام) خبرم داد و من نيز برگشتم .
328 - 153- سپس امام (عليه السلام) - در حالى كه حر در تعقيب او همراهش بود - به اقساس مالك و از آنجا به رهيمه رهسپار شد - برخى گويند: امام (عليه السلام) با عمرو بن لوذان - كه در منزل عقبه نامش ‍ به ميان آمد - در اين جا ديدار فرمود.
و از رهيمه نيز كوچ فرموده پيوسته رفت تا به قصر بنى مقاتل درآمد.

قصر بنى مقاتل
329 - 154- پس ناگاه خيمه اى افراشته و نيزه اى كوبيده و شمشيرى آويزان و اسبى به آخوربسته ديدند. امام (عليه السلام) پرسيد: ((اين خيمه از كيست ))(813)؟
گفتند: عبيدالله بن حر جعفى .
امام (عليه السلام)، حجاج بن مسروق جعفى را نزد او فرستاد حجاج به خيمه ابن حر درآمده سلام كرد. او پاسخ داد و پرسيد: پشت سرت كيست ؟
حجاج گفت : خدا پشت سرم است ، اى پسر حر! به خدا سوگند اگر پذيرا باشى خدا كرامتى هديه ات كرده است .
گفت : آن چيست ؟
گفت : اين حسين بن على (عليه السلام) است كه تو را به يارى خود فرا مى خواند. اگر پيشاپيش او (با دشمنانش ) بستيزى پاداش نيك مى برى و اگر بميرى به فوز شهادت مى رسى .
عبيدالله گفت : من از كوفه بيرون نشدم مگر از بيم آنكه حسين بن على (عليه السلام) به آنجا درآيد و من آنجا باشم و يارى اش نكنم . در كوفه هيچ يك از پيروان و ياران نيست مگر آنكه به دنيا گرايش يافته است مگر آن را كه خدايش نگه داشته باشد. برو خدمت امام (عليه السلام) و از اين خبر آگاهش كن .
حجاج نزد امام (عليه السلام) آمده ماجرا را عرض كرد. امام (عليه السلام) برخاست و با عده اى از ياران خود نزد عبيدالله رفت . چون وارد شد و سلام كرد، عبيدالله شتابان از صدر مجلس برخاست (و از امام استقبال كرد) امام (عليه السلام) نشست و حمد و ثناى خداوند بجاى آورد و فرمود: ((اما بعد: اى پسر حر! همشهريان تو نامه ها به من نوشتند و گزارش كردند كه بر يارى من هماهنگ اند و اينكه (آماده اند) در كنار من ايستاده با دشمنانم پيكار كنند و خواستند كه من نزد آنان روم . اينك آمده ام و من اينان را پايدار بر عقيده شان نمى شناسم كه هم ايشان بر كشتن پسر عمويم مسلم بن عقيل و يارانش كمك رساندند و نزد ابن زياد كه از من بيعت يزيد را مى خواهد گرد آمدند. و تو اى پسر حر بدان كه خداوند در برابر گناهان روزهاى گذشته عمرت از تو بازخواست مى كند و من هم اكنون تو را به توبه اى فرا مى خوانم كه همه گناهانت را بشويد. تو را فرا مى خوانم كه ما خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را يارى كنى . اگر حقمان را دادند خدا را سپاس مى گوييم و پذيراييم و اگر آن را از ما باز داشته ظالمانه بر ما چيره گشتند (باز تو را باكى نيست كه ) تو در حق خواهى ما از يارانم بوده اى ))
عبيدالله گفت : اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! به خدا سوگند چنانچه در كوفه تو را يارانى بود كه در ركابت پيكار كنند من پايدارترين ايشان در برابر دشمنانت بودم . ولى من در كوفه ديدم كه شيعيانت از ترس بنى اميه و شمشيرهايشان ، از خانه بيرون نيامدند. تو را به خدا سوگند همراهى مرا با خود مخواه . من هر چه بتوانم تو را كمك (مالى ) مى كنم . اينك اين اسب لگام دار من . به خدا بر آن از پى كسى نتاختم مگر آنكه آثار مرگ را بر او چشاندم و از پى ام نتاختند كه مرا بر آن دريابند و نيز اين شمشير تقديم شما كه به هر چه زدم بريد!
امام (عليه السلام) فرمود: ((پسر حر! ما براى اسب و شمشير تو نيامده ايم . آمديم يارى ات را بخواهيم . اكنون كه از جان خود دريغ مى ورزى ، هيچ نيازى به اموال تو نداريم . من آن نبوده ام كه گمراهان را به يارى بگيرم . از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيده ام كه فرمود))(814): هركه استغاثه اهل بيت مرا بشنود و بر حق ايشان يارى شان نرساند خدا او را به رو در آتش افكند.
پس امام (عليه السلام) برخاست و به كاروان خود برگشت .
...ابومخنف گويد: امام (عليه السلام) چون خيمه را ديد پرسيد: ((اين خيمه از كيست ))(815)؟
گفتند: عبيدالله بن حر جعفى .
فرمود: ((او را نزد من بخوانيد))(816)، كسى را فرستاد. چون نزد او آمد گفت : اين حسين ابن على (عليه السلام) است كه تو را مى خواند. عبيدالله گفت : انا لله و انا اليه راجعون ، به خدا قسم من از كوفه بيرون نيامدم مگر بسبب آنكه مبادا حسين (عليه السلام) به كوفه آيد و من آنجا باشم . به خدا سوگند مى خواهم او را نبينم و او مرا نبيند. فرستاده امام (عليه السلام) برگشت و گفتار او را نقل كرد. امام (عليه السلام) خود برخاست و نزد او رفت و او را به قيام در ركاب خود فرا خواند. عبيدالله باز همان سخن را گفت امام (عليه السلام) فرمود: (( اكنون كه ما را يارى نمى كنى از خدا بترس ‍ مبادا با كسانى باشى كه با ما در جنگند. به خدا سوگند هر كه استغاثه مظلومانه ما را بشنود و ما را يارى نكند هلاك خواهد شد))(817).
عبيدالله گفت : به خواست خدا هرگز چنين نخواهد شد.
امام برخاست و به كاروان خود برگشت .
330 - 155- خوارزمى گويد: امام (عليه السلام) چون به ((عذيب هجانات )) درآمد اصحابش برخاسته سخن گفتند و بر يارى او (پافشرده ) اتفاق كردند. امام (عليه السلام) در حق آنان دعا فرمود. فرزندان و خواهران و خاندان امام (عليه السلام) چون سخن آنان را شنيدند بيرون آمدند امام (عليه السلام) به آنان نگريست و ايشان را نزد خود گرد آورد و گريست . سپس فرمود: ((بارالها! ما خاندان پيامبرت محمديم (صلى الله عليه و آله و سلم) كه از حرم جد خود رانده سرگردان دور افتاده ايم . بنى اميه بر ما ستم كردند. خدايا حق ما را از آنان بگير و ما را بر گروه ستمگران يارى فرما)).(818) سپس به ياران خود ندا كرد: كوچ كنيد پس از آن جا كوچ كردند.
331 - 156- ابو مخنف از عقبة بن سمعان نقل كرده كه گفت : چون آخر شب شد جوانان خويش را فرمود تا آب بردارند و كوچ كنند. چون از قصر بنى مقاتل كوچ كرديم ساعتى راه پيموديم كه حضرت (عليه السلام) را بر روى است خواب ربود. بيدار شد و دو يا سه بار فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين ، فرزند او على بن الحسين (عليه السلام) كه بر روى اسب بود به امام (عليه السلام) رو آورد و گفت : پدر جان ! فدايت شوم چرا اين كلمات را فرمودى ؟
فرمود: ((فرزندم ! مرا خواب ربود ديدم سواره اى را كه مى گويد))(819): اينان همى روند و مرگ به سوى ايشان همى رود ((دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد))(820).
عرض كرد: پدر جان ! خدا بد ندهد! آيا ما بر حق نيستم ؟
فرمود: ((چرا به آن خدايى كه همه به او باز آيند))(821).
عرض كرد: پدر جان ! پس ما را از مرگ چه باك !
فرمود: (((فرزندم !) خدا بهترين پاداش فرزندى را از پدر عطايت كناد))(822).

ديدار او با عمروبن قيس
332 - 157- ابن بابويه ، از عمرو بن قيس مشرقى نقل كرده كه گفت : من و پسر عمويم در قصر مقاتل خدمت امام (عليه السلام) رسيده سلام كرديم . پسر عمويم پرسيد: اى اباعبدالله ! آيا اين رنگ موى تو از خضاب است يا طبيعى است ؟ فرمود: ((خضاب است . پيرى ما بنى هاشم زود فرا مى رسد))(823). سپس رو به ما كرد و فرمود: ((براى يارى من آمده ايد))(824)؟
عرض كردم : من پيرمردى ام كه قرضم زياد و عيالم فراوان است و اموال مردم نزد من است و نمى دانم چه مى شود و نمى خواهم امانتم را تباه سازم ! پسر عمويم نيز همچون من بهانه آورد.
امام (عليه السلام) فرمود: ((پس برويد كه فرياد دادخواهى مرا نشنويد و سياهى (خيمه هاى مرا نبينيد زيرا هر كه دادخواهى ما را بشنود يا سياهى (خيام ) ما را ببيند و پاسخ نگويد و به داد ما نرسد خدا را مى سزد كه او را به رو در آتش افكند))(825).

قطقطانه
333 - 158- طبرى ، از راشد بن يزيد نقل كرده كه گفت : من از مكه تا منزل قطقطانه همراه حسين بن على (عليه السلام) بودم ، سپس ‍ اجازه گرفتم و برگشتم . من درنده اى را ديدم كه رو به امام (عليه السلام) آمده ايستاد و با او سخن گفت .
امام (عليه السلام) پرسيد: ((مردم كوفه در چه حالى اند))(826)؟
گفت : دلهاى آنان با شما و شمشيرهايشان بر شماست .
فرمود: ((در كوفه كه را ديدى ))(827)؟
گفت : ابن زياد را كه مسلم بن عقيل را كشته بود.
فرمود: ((كجا مى روى ))(828)؟
گفت : عدن .
فرمود: ((اى درنده ! آيا آب كوفه را شناختى ))(829)؟
عرض كرد: ما از دانش تو جز آنچه به ما بخشيده اى ندانيم .
سپس امام (عليه السلام) برگشت در حالى كه مى خواند: (پروردگار تو بندگان را ستمگر نيست )(830).
334 - 159- امام سجاد (عليه السلام) فرمود: امام حسين (عليه السلام) به هيچ منزلى فرود نيامد و كوچ نكرد مگر آنكه از يحيى بن زكريا و كشتن او ياد فرمود. روزى فرمود: ((از پستى دنيا نزد خدا همين بس كه سر بريده يحيى بن زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسراييل به ارمغان بردند!))(831)
مقاتل ، از امام سجاد (عليه السلام) از امام حسين (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: ((زن پادشاه بنى اسرائيل سالمند شده بود، خواست كه دخترش از او را به ازدواج درآورد، پادشاه با يحيى بن زكريا مشورت كرد و يحيى او را از اين كار منع كرد. آن زن همچون فهميد، دختر خود را آراست و نزد پادشاه فرستاد. او نزد پادشاه به رقص و كرشمه پرداخت (تا دل او را ربود). پادشاه گفت ))(832): چه مى خواهى ؟
دختر گفت : سر يحيى بن زكريا را. پادشاه گفت : دخترم ! چيز ديگرى بخواه .
دختر گفت : جز اين نخواهم .
((در آن زمان رسم بر اين بود كه اگر پادشاهى دروغ مى گفت ، از شاهى عزل مى شد. از اين رو او ميان پادشاهى و كشتن يحيى مردد ماند و (سرانجام ) يحيى را كشت و سر او را در طشت طلايى نزد دختر فرستاد. پس زمين فرمان يافت و آن را گرفت . و خدا بخت نصر را بر بنى اسراييل مسلط كرد كه با منجنيق آنان را مى كوبيد ولى اثر نمى كرد. پيرزنى از شهر بيرون آمد و گفت ))(833): پادشاها! اين ديار پيامبران است كه جز با آنچه مى گويم فقح نخواهد شد. بخت نصر گفت : هرچه بخواهى مى دهم (اينك بگو چه كنم ؟).
گفت : با ناپاكى و نجاست آنان را بكوب . ((پس چنان كرد و شهر از هم گسيخت ))(834). وارد شهر شد. گفت : آن پيره زن را نزد من آوريد. چون آمد به او گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : در اين شهر خونى است كه مى جوشد. آن قدر خون بريز تا از جوشش بيفتد. ((پس بخت نصر هفتاد هزار نفر را بر آن خون كشت تا آرام گرفت ))(835).
((فرزندم على جان ! به خدا سوگند خون من از جوشش نخواهد افتاد تا خدا مهدى ((عج )) را برانگيزد و او انتقام خونم را از هفتاد هزار منافق كافر فاسق بستاند))(836).