فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۲۱ -


اما بعد، از تو مطالب ناخوشايندى رسيده كه باور نداشتم . شايسته ترين مردم در وفادارى به كسى كه با او بيعت شده كسى است كه در بزرگى و شرافت و منزلتى كه نزد خدا دارد چون تو باشد. دل به جدايى مبند و از خدا بترس و اين امت را به آشوب برمگردان و در كار و انديشه خود و دين خود و امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) باش . و كسانى كه يقين ندارند تو را به سبكسرى واندارند.
203 - 28- امام حسين (عليه السلام) در پاسخ او نوشت :
((اما بعد، نامه ات رسيد، در آن آورده اى كه از من كارهاى ناخوشايندى به تو رسيده كه باور نداشتى ، البته به نيكيها جز خداى متعال راهنمايى و ارشاد نمى كند.
اما آنچه از من به تو رسيده آن را چاپلوسان سخن چين و تفرقه افكن به تو گفته و گمراهان از دين برگشته دروغ بافته اند. من نه سر جنگ با كسى دارم نه سر ناسازگارى ، از خدا مى ترسم كه تو و دار و دسته دور از حق و پيمان شكن تو كه حزب ستمگر و ياران شيطان رانده شده اند خود اين مهم را واگذارند.
آيا اين تو نبودى كه حجر و ياران او را كه عبادت گر و خاشع در برابر خداوند بودند - كسانى كه بدعتها را وحشتناك مى شمردند و امر به معروف و نهى از منكر مى كردند - كشتى ؟
تو پس از آنكه ميثاقهاى محكم و پيمان هاى مؤ كد به (در امان بودن ) آنان دادى - به سبب گستاخى كه در برابر خدا دارى و ناچيز شمارى پيمان الهى را - ظالمانه و تجاوزگرانه آنان را كشتى .
آيا اين تو نبودى كه عمر و بن حمق را - كه پرستش خدا چهره اش را فرسوده بود - كشتى ؟
پس از آنكه آن چنان پيمانها (در امانش ) دادى كه اگر آهوان آن را در مى يافتند از فراز كوهها به زير مى آمدند؟
آيا تو نبودى كه در اسلام ادعاى زياد بن ابيه را كردى و آن را فرزند (پدر خود) ابوسفيان پنداشتى ؟ با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حكم فرمود كه : فرزند از آن شوهر و براى زناكار سنگسار است . سپس او را بر مسلمانان چيره ساختى كه آنان را مى كشت و دست و پاى آنان را در خلاف جهت يكديگر قطع مى كرد و آنان را بر شاخه هاى درخت خرما به دار مى آويخت ، سبحان الله ! - اى معاويه ! - گويا تو از اين امت نيستى و آنان از تو نيستند!
آيا تو نبودى كه حضرمى را كشتى ؟ كسى كه زياد بن ابيه به تو نوشت او بردين على - كرم الله وجهه - است ، دين على (عليه السلام) همان دين پسر عم او (پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)) است كه تو را در اين مسند نشانده است و اگر دين اسلام نبود برترين شرافت تو و پدرانت همان كوچيدن پردردسر زمستان و تابستان بود، خدا به بركت ما منت بر شما نهاد و آن را از شما برداشت .
تو در نامه خود آورده اى : ((اين امت را به آشوب و فتنه برمگردان )) من براى اين امت فتنه اى بزرگتر از فرمانروايى تو بر آنان سراغ ندارم .
و آورده اى كه : ((در كار و انديشه خود و دين خود و امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) باش ))، به خدا سوگند من هيچ كارى را برتر از پيكار با تو نمى شناسم ، اگر آن را انجام دهم براى تقرب به خداست و اگر انجام نداده ام براى دينم از خدا آمرزش مى طلبم و از او درخواست مى كنم كه مرا به آنچه دوست دارد و مى پسندد موفق بدارد.
و آورده اى كه : ((اگر با من دسيسه كنى من نيز با تو دسيسه كنم )). اى معاويه ! تا مى توانى با من مكر كن ، به دينم سوگند از ديرزمان با صالحان مكر مى كردند. اميدوارم دسيسه تو جز خودت را زيان نرساند و جز عمل تو را تباه نسازد. هر چه دانى با من مكر كن . از خدا بترس اى معاويه ! بدان كه خدا را كارنامه اى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فرو نمى گذارد جز اينكه همه را به حساب مى آورد. بدان كه خدا كشتار از روى بدبينى و گرفتار ساختن از روى تهمت تو را فراموش نكرده و نيز فرمانروا كردن تو كودكى را كه شراب مى نوشد و سگ بازى مى كند از ياد نخواهد برد.
من تو را نمى بينم جز اين كه خود را هلاك و دينت را نابود و زير دستان خود را تباه ساخته اى . والسلام .))
204 - 29- اين روايت مضمونش همانند پيشين است و در آخر آن آورده است :
معويه چون نامه را خواند گفت : در دل او كينه اى بود كه آشكار نكرده بود.
يزيد گفت : اى امير مؤ منان ! برايش پاسخى تحقيرآميز بنويس كه از تبهكارى پدرش ياد كنى ، در اين هنگام عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد. معاويه به او گفت : آيا از مضمون نامه حسين (عليه السلام) خبردارى ؟
گفت : چيست ؟
او را واداشت تا نامه را بخواند. پس گفت : چرا پاسخى كه تحقيرش كند به او نمى دهى ؟ - عبدالله اين سخن را براى خوشايند معاويه گفت .
يزيد گفت : اى امير مؤ منان ! نظر مرا چگونه ديدى ؟
معاويه خنديد و (به عبدالله ) گفت : يزيد هم مانند تو نظر داده است .
عبدالله گفت : يزيد درست گفته است .
معاويه گفت : هر دو اشتباه مى كنيد فرض كنيد من خواستم به راستى عيوب على (عليه السلام) را بازگو كنم ، چه مى خواهم درباره او بگويم ؟ نيكو نيست همچو من (كه خليفه هستم ) با باطل (و دروغ ) و ناآگاهانه از كسى عيبجوئى كند و اگر كسى را به چيزى كه مردم (در او) نشناسند عيب دار كنم آن كس اهميت ندهد و مردم نيز آن را چيزى نديده دروغ پندارند. و (نيز) چه عيبى مى خواهم به حسين (عليه السلام) ببندم ؟ به خدا سوگند هيچ عيبى در او سراغ ندارم . به نظرم رسيد نامه تهديدآميز به او بنويسم ، سپس ‍ (به مصلحت ) ديدم كه نكنم و او را به ستيزه جوئى نكشانم .
205 - 30- طبرسى روايتى به همان مضمون پيشين آورده و در آخر گفته است : معاويه براى امام حسين (عليه السلام) چيزى كه ناراحتش ‍ كند ننوشت و آنچه را به او مى داد قطع نكرد، او در هر سال علاوه بر كالاها و هداياى گوناگون يك ميليون درهم براى او مى فرستاد.
206 - 31- مروان بن حكم به معاويه نوشت : من اطمينان ندارم كه حسين (عليه السلام) در كمين آشوبى نباشد و روز (گرفتارى ) شما با حسين (عليه السلام) طولانى خواهد بود.
معاويه به امام حسين (عليه السلام) نوشت : كسى كه با خدا عهد و پيمان بسته است شايسته است كه وفا كند؛ به من خبر رسيده گروهى از كوفيان تو را به ناسازگارى (با ما) فراخوانده اند! اهل عراق را آزموده اى و (مى دانى كه پيمان و موقعيت ) پدر و مادر تو را تباه ساختند.
پس از خدا بترس و از پيمان صلح يادآر كه اگر با ما دسيسه كنى ما نيز با تو دسيسه كنيم .
امام حسين (عليه السلام) به او نوشت : ((نامه تو رسيد و من در خور غير آنم كه به تو رسيده است و جز خدا به نيكيها ارشاد نكند، من نه سر جنگ با تو دارم و نه سر ناسازگارى ، و گمان ندارم كه براى پيكار نكردن با تو نزد خدا بهانه اى داشته باشم ! و من براى اين امت هيچ فتنه اى را بزرگتر از زمامدارى تو سراع ندارم .))(502)
معاويه گفت : در ابى عبدالله جز شجاعت نديديم !
207 - 32- قاضى نعمان مصرى ، از امام حسين (عليه السلام) نامه اى به معاويه آورد كه در آن او را از منكرات نهى مى كرد. او گويد: از امام حسين (عليه السلام) نقل شده كه به معاويه نامه اى نوشت كه در آن با او به تندى سخن راند و او را بر كارهايش ملامت كرد، در آن نامه آمده است : ((سپس فرزند خود را كه نوجوانى شرابخوار و سگ باز است جانشين خود ساختى پس در امانت خود خيانت روا داشتى و زير دستان خود را به تباهى كشاندى و سفارش پروردگارت را به جا نياوردى ، چگونه كسى را بر مسلمانان مى گمارى كه شراب مى نوشد؟! با اينكه شرابخوار از فاسقان و تبهكاران است و شرابخوار بر يك درهم نيز امين نيست ، چگونه بر امتى امين باشد؟ بزودى - آنگاه كه نامه هاى استغفار و توبه پيچيده (و بسته ) شود - نتايج شوم عمل خود را دريابى !))(503)
208 - 33- علامه امينى گويد: معاويه در سال پنجاه هجرى حج كرد و در سال پنجاه و شش هجرى عمره رفت . او در اين دو سفر براى بيعت يزيد تلاش مى كرد و در اين زمينه گامهاى گسترده برداشته و با دگر صحابى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بزرگان امت برخوردهايى داشت ، جز اينكه تاريخ نگاران اخبار اين دو سفر را به هم آميخته اند ما ابتدا از موضع گيريهاى امام (عليه السلام) در برابر معاويه در سفر اول او ياد كرده ، سپس ‍ مواضع حضرت (عليه السلام) را در سفر دوم معاويه مى آوريم .
معاويه در سفر اول خود چون به مدينه آمد، امام حسين (عليه السلام) را خواست و با او خلوت كرده گفت : فرزند برادرم ! مردم ، اين امر (بيعت با يزيد) را پذيرفته اند، جز پنج نفر از قريش كه تو رهبر آنانى ، فرزند برادرم ! چه نيازى به اختلاف دارى ؟
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((آنان را بخواه اگر با تو بيعت كردند من هم يكى از آنان خواهم بود وگرنه نبايد كارى را زودتر (و نابهنگام ) از من بخواهى .))(504)
معاويه گفت : باشد. و قول گرفت كه از اين گفتگو با كسى سخن نگويد.
209 - 34- طبرى اين رويداد را ضمن رويدادهاى سال پنجاه و شش هجرى چنين آورده است : مردم با يزيد بن معاويه بيعت كردند مگر حسين بن على (عليه السلام). ابن عمر، ابن زبير، عبدالرحمن بن ابى بكر و ابن عباس . معاويه چون به مدينه آمد حسين بن على (عليه السلام) را خواسته و گفت : فرزند برادرم ! مردم اين امر را پذيرفته اند مگر پنچ نفر از قريش كه تو رهبر آنانى . فرزند برادرم چه نيازى به اختلاف دارى ؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: ((آيا من آنان را رهبرى مى كنم ؟!))(505)
گفت : آرى تو آنان را رهبرى مى كنى .
فرمود: ((آنان را بخواه ، اگر بيعت كردند من هم يكى از آنان خواهم بود وگرنه حق ندارى چيزى را زودتر (از ديگران ) از من بخواهى .))(506)
گفت : آيا چنين مى كنى ؟
فرمود: ((آرى .))(507)
پس معاويه قول گرفت كه از اين گفتگو با كسى سخن نگويد. راوى گويد: اين بر حضرت (عليه السلام) دشوار بود، اما قبول كرد و بيرون آمد. كسى را كه ابن زبير در راه او نشانده بود به او گفت : برادرت ابن زبير مى گويد: ((چه خبر))؟ با اصرار مى خواست چيزى بفهمد.
سپس معاويه ابن زبير را خواسته گفت : مردم اين امر را پذيرفته اند جز پنج نفر از قريش كه تو رهبر آنانى .
فرزند برادرم چه نيازى به اختلاف دارى ؟
گفت : آيا من آنان را رهبرى مى كنم ؟!
گفت : آرى تو رهبرى مى كنى .
گفت : آنان را بخواه اگر با تو بيعت كردند من نيز يكى از آنان خواهم بود وگرنه نبايد چيزى را زودتر از من بخواهى .
گفت : آيا انجام مى دهى ؟
گفت : آرى .
پس از او قول گرفت كه از اين گفتگو با كسى سخن نگويد.
گفت : اى امير مؤ منان ! ما در حرم خداى عزيز و با جلاليم ، و پيمان خداى سبحان سنگين است . بدين سان قول نداد و بيرون آمد.
سپس ابن عمر را خواسته با او نرم تر از پيشين سخن گفت ، به او گفت : من مى ترسم امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را پس از خود چون گوسفندان بى چوپان رها كنم ! و اين مردم بيعت با يزيد را پذيرفته اند بجز پنج نفر از قريش كه تو رهبر آنانى ، چه نيازى به اختلاف دارى ؟
ابن عمر گفت : آيا مى خواهى كارى كه نكوهش ها را از بين ببرد و خونها را حفظ كند و تو با آن به خواسته خود برسى ؟
گفت : آرزو مى كنم !
گفت : بر تخت خود نمايان شو تابيايم و با تو بيعت كنم . گذشته از اين ، من پس از تو در آن راه درآيم كه امت بر آن توافق كنند، به خدا سوگند اگر پس از تو امت بر (امامت ) برده اى حبشى توافق كنند من در آن درآيم .
گفت : آيا چنين مى كنى ؟
گفت : آرى سپس بيرون آمده به منزل آمد و در را به روى خود بست . مردم مى آمدند و او به آنان اجازه (ملاقات ) نمى داد.
210 - 35- چون روز دوم شد حسين بن على و ابن عباس را خواست . ابن عباس زودتر آمد و او با نرمى با او سخن گفت ... تا اين كه امام حسين (عليه السلام) آمد. چون معاويه او را ديد بالشى كه در طرف راست بود برايش فراهم كرد. امام حسين (عليه السلام) وارد شده سلام كرد. معاويه اشاره كرد او را در طرف راست خود جاى همان بالش نشاند. او از حال فرزندان برادرش امام حسن (عليه السلام) جويا شد و امام (عليه السلام ) نيز پاسخ داد. سپس ساكت شد. سپس معاويه خطبه اى ايراد كرد كه در آن پيرامون خلافت و بيعت با فرزندش يزيد و فضايل و مناقب يزيد به تفصيل سخن گفت و از آنان خواست تا با او بيعت كنند.
ابن عباس آماده شد، دست خود را بالا برد تا سخن گويد. امام حسين (عليه السلام) به او اشاره كرد و فرمود: ((آرام باش ! كه مقصود او منم و در اتهام او بهره من بيشتر است .))(508) ابن عباس خوددارى كرد و امام حسين (عليه السلام) برخاسته حمد و ثناى خداوندى به جاى آورد و بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) درود فرستاد و فرمود:
((اما بعد! اى معاويه ! گويند، هر چند در اوصاف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مبالغه كند باز بخشى از كل فضايل او را نگفته است . من اين صفات اجمالى و پرهيز از تلاش براى بيعت را كه بر اندام خلفاى پس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پوشاندى دريافتم . هيهات اى معاويه ، هيهات ! كه روشنايى بامداد تاريكى دل شب را رسوا ساخت و درخشش آفتاب بر نور چراغها چيره گشت .
تو آنچنان آنان را برترى دادى كه بر زياده روى افتاده و آنچنان ويژه ساختى كه (بر همه ) تنگ گرفتى و (از اهلش ) آنچنان دريغ داشتى كه به بخل افتادى و آنچنان ستم كردى كه از حد گذشتى . به صاحب حق از (روشن ترين و) كامل ترين حق او چيزى ندادى تا اينكه شيطان بهره بيشتر و نصيب كامل تر خود را از آن گرفت .
و نيز آنچه را درباره يزيد گفتى كه خود به حد كمال رسيده و (مى تواند) امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را اداره كند - دريافتم ، آيا درباره او مى خواهى مردم را به اشتباه افكنى ؟ گويا شخصى پوشيده و ناشناخته اى را توصيف مى كنى ، يا از كسى كه آگاهى ويژه درباره او دارى خبر مى دهى ؟! يزيد خود (با رفتار و كردارش ) به جايگاه انديشه اش رهنمون مى شود. براى يزيد از همان گونه كه خود به آن پرداخته - همچون در پى سگ هاى برانگيخته افتادن و كبوترهاى پيش افتاده و زنان نغمه سرا در تار و تنبور را سرگرم شدن - كه او را ياور سخنانت خواهى يافت ، و دست از اين تلاش ها بردار. (اى معاويه !) چه سودى برايت دارد كه خدا را با گناهان اين مردم به بيشتر از آنچه خود دارى ملاقات كنى .
به خدا سوگند تو پيوسته باطلى را در بيدادگرى و كينه توزى را در ستمگرى اختيار (و ميدان ) دادى تا جام ها را پر كردى ، اكنون ميان تو و مرگ جز يك چشم بر هم نهادن فاصله نيست كه پس از آن در روز مشهود (نزد حق تعالى ) بر عمل ماندگار خود درآيى و آن روز روز فرار نخواهد بود.
و مى بينم كه - پس از ميراث برى يزيد - تو به ما (خاندان نبوت ) اشاره مى كنى و ما را از ميراث پدرانمان باز مى دارى با اينكه به خدا سوگند ما از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جهت نسبى ارث مى بريم و تو آن را (به عنوان حجت خلافت يزيد) نزد ما آورده اى چيزى كه با آن حجت اقامه مى كنيد هنگام رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز بود (و به آن عمل نكرديد). - (اينجا گويا حضرت (عليه السلام) رو به مردم كرده با اشاره به معاويه فرمود:) اكنون او از اين استدلال پيروى كرد و باورش ‍ او را به انصاف برگرداند!! - پس بهانه ها آورديد و كارها كرديد و گفتيد: چنين شد و چنان مى شود تا اينكه خلافت به دست تو افتاد آى معاويه ! - آن هم از راهى كه آهنگ جز تو را داشت پس اينجا اى ديده وران عبرت گيريد!.
و تو از فرماندهى آن مرد بر مردم (يعنى عمروعاص در جنگ ذات السلاسل ) در عصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ياد كردى و اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را (بر فاروق و صديق و دگر صحابيان بزرگ مقدم داشته ) اميرى داد. اين چنين بود. و در آن روز عمروعاص به سبب مصاحبت و بيعتش با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فضيلتى داشت . و (نيز) در آن زمان ، اين مساءله براى او پيش نيامد مگر آنكه مردم فرمانروايى او را نپذيرفته و نخواستند كه پيش افتد و كارهاى (ناپسند) او را به رخش كشيدند. پس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: به راستى - اى گروه مهاجران ! - پس از اين جز خودم بر شما فرمان نراند.
اكنون در اين سخت ترين حالات (سرنوشت ساز جهان اسلام ) و در اين سزاوارترين لحظات به پيروى از آن حقى كه همه بر آن اتفاق دارند تو چگونه به اين عمل منسوخ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) استدلال مى كنى ؟! يا چگونه پيروى كنان با ملازمى همراه شده اى ؟! با اينكه اطراف تو كسانى هستند كه به همدمى و ديندارى و خويشاوندى آنان اعتماد نيست و تو از آنان (نيز) گام فراتر نهاده (در سپردن ولايت ) به اسراف كار فريفته اى .
آيا مى خواهى مردم را در شبهه اى افكنى كه در آن ، باقى پس از تو (يزيد) در دنياى خود كامياب شود و تو در آخرت خود بدبخت ؟! اين همان زيانكارى آشكار است . و من از خدا براى خود و شما آمرزش ‍ مى طلبم .))
211 - 36- معاويه سه روز از مردم پنهان شده بيرون نيامد. سپس بيرون آمده دستور داد تا منادى ميان مردم ندا كند براى كار مهمى گرد آيند، مردم در مسجد گرد آمدند و مخالفان بيعت يزيد نيز اطراف منبر نشستند، معاويه (برخاسته ) حمد و ثناى الهى به جاى آورد، سپس از يزيد و فضايل و قرآن خوانى او ياد كرده گفت : اى اهل مدينه ! من مصمم هستم كه براى يزيد بيعت بگيرم ، هيچ آبادى و خانه شخصى (و گروه و فردى ) را نگذاردم مگر آنان را در بيعت يزيد برانگيختم همه مردم بيعت كرده پذيرفتند و بيعت مردم مدينه را عقب انداختم و با خود گفتم : آنجا زادگاه و ريشه اوست و مردم آن كسانى اند كه از بيعت آنان با يزيد خوفى ندارم و كسانى كه سر پيچيدند سزاوارتر (از ديگران ) به پيوند با اويند. به خدا سوگند اگر پى مى بردم كه كسى براى مسلمانان بهتر از يزيد است با او بيعت مى كردم .
(امام ) حسين (عليه السلام) برخاسته فرمود: ((به خدا سوگند كسى را كه پدر و مادر و خود او بهتر از يزيد است ترك كردى .))(509)
معاويه گفت : گويا خود را در نظر دارى ؟
فرمود: ((آرى - خدا اصلاحت كند -))(510)
گفت : حالا پاسخت مى گويم : اما گفته تو پيرامون مادرت ، به دينم سوگند مادر تو بهتر از مادر اوست ، اگر براى مادر تو جز اين افتخار نبود كه از زنان قريش است او از بهترين آنان بود پس چگونه خواهد بود كه او دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و فاطمه زهراست كه در دين و سابقه ايمان خود نيز برترى دارد.
آرى به خدا سوگند مادر تو بر مادر او برترى دارد.
و اما پدر تو، پس او پدر يزيد را براى داورى پيش خدا فرا خواند و خدا به سود پدر او و به زيان پدر تو داورى كرد.
(امام ) حسين (عليه السلام) فرمود: ((نادانى ات تو را بس است كه دنيا را بر آخرت برگزيدى !))(511)
معاويه گفت : و اما خود كه گفتى بهتر از يزيدى ، به خدا سوگند براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) يزيد بهتر از توست !! حضرت فرمود: ((اين دروغ و باطل است آيا يزيد شرابخوار و بى بند و بار بهتر از من است ؟!))(512) گفت : از ناسزاگويى پسر عموى خود دست بردار زيرا اگر تو نزد او به بدى ياد شوى ، او به تو ناسزا نخواهد گفت .
سپس معاويه رو به مردم كرده گفت : هان مردم ! مى دانيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درگذشت و كسى را جانشين خود قرار نداد. مسلمانان مصلحت ديدند كه ابوبكر را خليفه كنند و بيعت با او بيعت هدايت بود به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرد چون وفات او فرا رسيد مصلحت ديد كه خلافت را (به عمر بسپارد و چون وفات عمر فرا رسيد مصلحت ديد كه آن را) در شوراى شش نفره كه از مسلمانان گزيده بود قرار دهد. بنابراين ابوبكر كارى كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نكرده بود و عمر نيز كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود اينها را كردند تا كمكى به مسلمانان كرده باشند از اين رو من نيز - بسبب اختلافى كه در مردم افتاد و كمك منصفانه به آنان - مصلحت ديدم تا براى يزيد بيعت بگيرم .
212 - 37- ابن اعثم اين واقعه را از رويدادهاى مكه شمرده گويد: معاويه در مكه اقامت كرده چيزى درباره يزيد نمى گفت . سپس ‍ فرستاد و حسين (عليه السلام) را فرا خواند. چون او آمد و داخل شد او را نزديك خود نشانده گفت : ابا عبدالله ! بدان كه هيچ ديارى را نگذاردم مگر به مردم آنجا نماينده فرستاده و از آنان براى يزيد بيعت گرفتم و مدينه را عقب انداختم ، زيرا گفتم آنان ريشه و فاميل و خويش او و كسانى اند كه از آنان بر او بيمى ندارم ، سپس به آنجا فرستادم پس از بيعت او كسانى سرتافتند كه هيچ كس را سخت تر از آنان سراغ ندارم ، اگر براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بهتر از فرزندم يزيد سراغ داشتم كسى را براى بيعت او بر نمى انگيختم .
(امام ) حسين (عليه السلام) فرمود: ((آهسته اى معاويه ! اينگونه نگو، زيرا تو كسى را كه پدر و مادر و خود او بهتر از يزيد است ترك كرده اى .))(513)
معاويه گفت : ابا عبدالله ! گويا خود را در نظر دارى ؟
فرمود: ((اگر خود را قصد كرده باشم چه خواهد شد؟))(514)
گفت : اكنون مى گويم - ابا عبدالله - اما مادر تو بهتر از مادر يزيد است و اما پدر تو سابقه در ايمان و فضيلت از آن اوست و نزديكى او به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كسى ندارد، جز اين كه پدر يزيد و پدر تو داور گرفتند، پس خدا به سود او و زيان پدر تو داورى فرمود. و اما تو و او به خدا سوگند او براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بهتر از توست .
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((چه كسى براى امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بهتر است ؟ يزيد شرابخوار بى بند و بار؟!))(515) معاويه گفت : آرام ابا عبدالله ! اگر تو نزد او ياد شوى او از تو جز خوبى نخواهد گفت . فرمود: ((اگر آنچه را من درباره او مى دانم او نيز از من سراغ دارد، او هم بگويد در مقابل آنچه من مى گويم .))(516)
معاويه گفت : ره يافته به سوى اهل خود برگرد و از خدا بترس و بپرهيز كه شاميان آنچه را من از تو شنيدم بشنوند زير آنان دشمن تو و پدرت هستند.
پس امام حسين (عليه السلام) به منزل برگشت .
و اما در سفر معاويه كه در سال پنجاه و شش هجرى روى داد:
213 - 38- علامه امينى قدس سره ، از ابن اثير آورده كه گويد: چون اهل عراق و شام با او بيعت كردند با هزار سواره رهسپار حجاز شد. چون به نزديك مدينه رسيد، حسين بن على (عليه السلام) اولين نفر بود كه با او برخورد كرد. چون او را ديد گفت : زندگى بر تو گوارا مباد! قبيله اى است كه خونش مى ريزد و خدا آن را خواهد ريخت !
حضرت (عليه السلام) فرمود: آهسته ، به خدا سوگند من اهل اين سخنان بيهوده تو نيستم ! گفت : چرا و بدتر از آن .
(سپس ) ابن زبير با او برخورد كرد به او گفت : زندگى بر تو خوش مباد! سوسمارى كه آهسته در زمين پست فرو رفت سر خود را فرو برد و دم خود را جنباند به خدا سوگند بزودى دم او به دست آمده پشتش شكسته شود! او را از من دور كنيد پس روى شترش را برگرداندند (و رفت ).
سپس عبدالرحمن ابن ابوبكر او معاويه را ديد. معاويه به او گفت : زندگيت خوش مباد! پير خرفتى كه عقلش كاسته است . دستور داده روى شترش را برگرداندند (و رفت ).
سپس با ابن عمر نيز همين رفتار را كرد.
پس آنان همراه او شدند و او به آنان اعتنائى نداشت تا به مدينه در آمد. آنان بر در منزل او آمدند و به آنان با منزلتهايى كه داشتند اجازه ندادند و روى خوش از او نديدند، از اين رو به سوى مكه رهسپار شدند تا در آنجا اقامت گزينند.