معاويه خنديد و گفت : با تو شوخى
كرديم و دستور داد تا آن كنيز را برايش خريدند. از آن زن ، مسلم - كه خدا رحمتش
كند - زاده شد. مسلم پس از مرگ پدر خود - عقيل - كه به سن هيجده سالگى رسيده بود
(روزى ) به معاويه گفت : اى اءمير من زمينى در فلان نقطه مدينه دارم كه آن را صد
هزار مى خرند. دوست دارم كه آن را به تو بفروشم قيمت آن را به من بپرداز.
معاويه دستور داد تا زمين را بگيرند و پولش را بپردازند. خبر اين ماجرا به (امام )
حسين (عليه السلام) رسيد. به معاويه نوشت : ((اما بعد تو
نوجوانى از بنى هاشم را فريفته زمينى را كه از آن او نيست خريده اى ، از او پول خود
را بستان و زمين ما را برگردان .))(475)
معاويه مسلم را خواست و خبر داده نامه را برايش خواند و گفت : پول را برگردان و
زمين خود را پس گير كه تو چيزى را كه از آن تو نيست فروخته اى .
مسلم گفت : تا با اين شمشير گردنت را نزنم پس نمى دهم !!
معاويه - در حالى كه مى خنديد و (از تعجب ) بر پاهاى خود مى زد - به پشت افتاد و
گفت : فرزندم ! به خدا سوگند اين همان سخن پدر توست آنگاه كه مادر تو را براى او
خريدم .
سپس به (امام ) حسين (عليه السلام) نوشت : من زمين را به شما برگرداندم و پول را
نيز به مسلم بخشيدم . (امام ) حسين (عليه السلام) فرمود: ((اى
آل ابى سفيان ! (اكنون با ما) جز بخشش را نمى خواهيد)).(476)
188 - 13- عبدالملك بن عمير و حاكم و عباس نقل كرده
اند: امام حسن (عليه السلام) از عايشه دختر عثمان خواستگارى كرد. مروان گفت : او را
به همسرى عبدالله بن زبير در مى آورم .
سپس معاويه به مروان - كه فرماندار او در حجاز بود - نامه نوشت و به او دستور داد
تا از كلثوم دختر عبدالله بن جعفر براى فرزندش يزيد خواستگارى كند، مروان نزد
عبدالله بن جعفر آمده او را از فرمان معاويه آگاه كرد. عبدالله گفت : ازدواج ام
كلثوم با من نيست ، با سرور ما امام حسين (عليه السلام) است كه دايى اوست .
مروان نزد امام حسين (عليه السلام) آمده او را از دستور معاويه آگاه كرد. حضرت
(عليه السلام) فرمود: ((از خداى متعال خير (دختر) را خواهانم
خدايا خشنودى خود از آل محمد را براى اين دختر فراهم آر)).(477)
پس چون مردم در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گرد آمدند، مروان آمد و
كنار امام حسين (عليه السلام) - كه در نزد او گروهى از بزرگان بودند - نشست و گفت :
امير مؤ منان به من دستور داده كه از ام كلثوم براى يزيد خواستگارى كنم و كابين او
را هر چه پدرش مى گويد - هر چند زياد باشد - قرار دهم با آشتى ميان اين دو قبيله
(بنى هاشم و بنى اميه ) و نيز با پرداخت ديون عبدالله (كه با اين وصلت فراهم مى
شود) بدان ! كسانى كه بخاطر (پيوند شما با) يزيد غبطه شما را مى خورند بيشتر از
كسانى خواهند بود كه به سبب پيوند با شما غبطه يزيد را خواهند خورد. در شگفتم چگونه
يزيد خواهان (قرار دادن ) كابين است با اينكه او همانند كسى است كه همتا ندارد و
مردم به بركت روى او طلب باران مى كنند! پس اى اباعبدالله ! پاسخ خير بده .
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((سپاس خداوندى را كه ما را
براى خود برگزيد و ما را براى دين خود پسنديد و ما را بر خلق خود انتخاب كرد... سپس
فرمود: اى مروان ! گفتى و شنيديم اما گفته تو كه كابين او خواسته پدرش باشد هر چند
زياد، به جانم سوگند اگر اين وصلت را مى پسنديديم (در مهر او) از سنت رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) در دختران و زنان و خاندانش كه دوازده اوقيه (معادل چهارصد
و هشتاد درهم ) است تجاوز نمى كرديم .
و اما گفته تو كه : با پرداخت بدهى پدرش ، از چه زمانى زنانمان ديون مردان ما را
پرداخته اند!
و اما آشتى ميان اين دو طايفه ، ما كسانى هستيم كه در راه خدا (و براى خدا) با شما
دشمنى كرده ايم و براى دنيا با شما آشتى نخواهيم كرد. به جانم سوگند پيوند فاميلى
راه به جايى نبرد تا چه رسد به پيوند سببى !
و اما گفته تو: در شگفتم از يزيد چگونه كابين قرار مى دهد؟ كسى كه بهتر از يزيد و
پدر و جد او بود كابين قرار مى داد.
و اما گفته تو كه يزيد همانند كسى است كه همتا ندارد. همان كه پيش از امروز (كه به
حكومت رسيده ) همتاى يزيد بود، اكنون هم او همتايش مى باشد، فرمانروايى يزيد
كمالى به او نيفزوده است .
و اما گفته تو كه : به بركت روى او طلب باران مى شود، اين به بركت روى رسول خدا است
(نه يزيد))).
و اما گفته تو: ((آنان كه بسبب (پيوند ما با) يزيد غبطه ما
را مى خورند بيشتر از آنانند كه بسبب (پيوند ما) ما غبطه يزيد را مى برند همانا
آنان كه براى پيوند با يزيد غبطه ما را مى خورند نابخردانند و آنان كه براى پيوند
با ما غبطه يزيد را مى خورند خردمندانند.
پس از سخنى فرمود: (اى مردم !) همه گواه باشيد كه من ام كلثوم دختر عبدالله بن جعفر
را در برابر چهار صد و هشتاد درهم (كابين ) به همسرى پسر عموى خود قاسم ابن محمد بن
جعفر در آوردم و زمين حاصلخيز خود را در مدينه به او بخشيدم . يا فرمود: زمين خود
در عقيق را به او بخشيدم - كه در آمد آن در سال هشت هزار دينار است ، ان شاء الله
بى نيازشان مى كند.))(478)
چهره مروان دگرگون شده گفت : بى وفاييد، اى بنى هاشم ! جز دشمنى را نمى پذيريد.
امام حسين (عليه السلام) خواستگارى امام حسن (عليه السلام ) عايشه دختر عثمان و
مانع تراشى مروان را بيادش آورد و فرمود: ((مروان ! جاى بى
وفايى كجاست ؟))(479)
مروان گفت : ما دامادى شما را از آن رو مى خواستيم تا دوستى را كه رويدادهاى روزگار
آن را فرسوده است تازه كنيم ، چون سراغ شما آمدم نياز مرا بر نياورديد و كينه دل
خود را آشكار ساختيد.
ذكوان غلام بنى هاشم در پاسخ او گفت :
خدا هر پليدى را از آنان زدوده است و بدين سبب در آيات قرآن آنان را پاكيزه شمرد،
آنان جز خود همانند و همتا و قرينى ندارند، آيا هر ستمگر سركشى را همسان نيكان
بهشتى قرار مى دهى ؟!
189 - 14- مبرد روايت كرده است : پيروان زبير گويد:
معاويه به مروان بن حكم - كه فرماندار مدينه بود - نوشت : اما بعد، امير مؤ منان
دوست دارد دوستيها را برگرداند و كينه ها را از دلها بيرون كند و خويشاوندى را
پيوند دهد. چون نامه من به تو رسيد بى درنگ از عبدالله بن جعفر دخترش ام كلثوم را
براى يزيد فرزند امير مؤ منان خواستگارى كن و در مهريه ، خواسته او را برآور.
مروان نزد عبدالله بن جعفر آمده ، نامه معاويه را بر او خواند و به او گفت كه در
اين پيوند دشمنيها از ميان رفته گفته ها يكى مى شود.
عبدالله گفت : دايى او حسين بن على (عليه السلام) در ينبع است و چيزى نبايد بر او
پوشيده بماند. مرا مهلتى ده تا او از سفر آيد - مادر ام كلثوم زينب دختر على بن
ابيطالب بود -
چون امام حسين (عليه السلام) از سفر باز آمد عبدالله بن جعفر ماجرا را نقل كرد.
امام حسين (عليه السلام) بى درنگ برخاسته نزد ام كلثوم آمد و فرمود:
((دخترم ! براى همسرى تو پسر عمويت قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب
سزاوارتر است ، شايد به مهريه فراوان علاقمند باشى من نيز زمينهاى بغيبغات را به تو
بخشيدم .))(480)
پس چون آنان براى عقدكنان آمدند، مروان بن حكم به سخن آمده از معاويه و مقاصد او -
كه پيوند خويشاوندى و اتحاد باشد - ياد كرد. امام حسين (عليه السلام) نيز سخن گفت
(و پاسخ او را داد)، سپس ام كلثوم را به عقد قاسم بن محمد در آورد.
مروان گفت : اى حسين ! آيا نيرنگ زدى ؟
فرمود: ((تو آغازگر بودى (آيا به ياددارى ) ابومحمد حسن بن
على (عليه السلام) از عايشه دختر عثمان بن عفان خواستگارى كرد ما همه براى عقدكنان
گرد آمديم ، ناگاه تو به سخن آمدى و او را به عقد عبدالله بن زبير در آوردى ؟))(481)
مروان گفت : چنين نبوده است .
امام حسين (عليه السلام) رو به محمد بن حاطب كرده فرمود: ((تو
را به خدا سوگند آيا چنين بود؟))(482)
گفت : آرى به خدا
آن زمين حاصلخيز در اختيار فرزندان عبدالله بن جعفر كه از ام كلثوم بودند قرار داشت
و نسل به نسل در ميان آنان مى گشت .
190 - 15- عبدالرحمن بن محمد عرزمى گفته است : معاويه
مروان بن حكم را در مدينه به فرماندارى گماشت و دستور داد تا براى جوانان قريش (از
بيت المال ) حقوقى معين كند. او نيز (آنان را يك به يك خواسته ) حقوقى معين مى كرد
على بن الحسين (عليه السلام) گويد: من نيز نزد او رفتم . پرسيد: نامت چيست ؟ گفتم :
على بن الحسين (عليه السلام)
گفت : نام برادرت چيست ؟
گفتم : على .
گفت : على على پدر تو نمى خواهد فرزندان خود را جز على بنامد!! سپس حقوق مرا مقرر
داشت و من نزد پدر آمده ماجرا را گفتم .
فرمود: ((واى بر فرزند آن زن زاغ چشم دباغ پوستها! اگر صد
فرزندم آيد دوست دارم هيچ يك را جز على ننامم !))(483)
191 - 16- مصعب گويد: ميان حسين بن على (عليه السلام)
و معاويه پيرامون زمينى كه داشت گفتگويى پيش آمد، امام حسين (عليه السلام ) به او
فرمود: ((يكى از اين سه را برگزين : يا حق مرا خريدارى كن يا
آن را به من برگردان يا ميان من و خودت عبدالله زبير و عبدالله بن عمر را حاكم كن ،
و چهارمين ((صليم )) خواهد بود.))(484)
گفت : صليم چيست ؟
فرمود: ((به حلف الفضول فراخوانم ))(485).
گفت : ما را به صليم نيازى نيست .
192 - 17- در روايت ديگرى مصعب گويد: حسين بن على
(عليه السلام) از پيش معاويه ناراحت بيرون آمده با عبدالله بن زبير برخورد كرد. به
او گفت : معاويه در حقش ستم مى كند و فرمود: ((او را در سه
چيز مخير كردم كه چهارمين آن صليم خواهد بود: يا تو و ابن عمر را ميان من و خود
حاكم كند يا به حقم اعتراف كند. سپس آن را از من بخواهد تا به او ببخشم يا آن را از
من خريدارى كند. اگر هيچ يك را نپذيرد سوگند به خدا كه جانم در دست اوست به حلف
الفضول فراخوانم .))(486)
ابن زبير گفت : سوگند به آنكه جانم در دست اوست اگر به حلف الفضول فراخوانى و من
نشسته باشم بر مى خيزم ، ايستاده باشم راه مى افتم ، در راه باشم شتابان مى آيم تا
در كنار تو جانم را فدا كنم مگر آنكه عادلانه حق تو را برگرداند.
(ذيل روايت پيشين (شماره 17) اضافاتى براى مضمون همين روايت (شماره 18) دارد و در
پايان آورده است كه : پس عبدالله بن زبير رفته بر معاويه وارد شد و آن زمين را آزاد
خريده بيرون آمد و نزد امام حسين رفته عرض كرد: كسى را بفرست و مال خود را دريافت
كن كه آن را براى تو خريدم ).
193 - 18- محمد بن سايب گويد: روزى مروان بن حكم به
حسين بن على (عليه السلام) گفت : اگر شما افتخار فاطمه (عليها السلام ) را نداشتيد
با چه چيز خود به ما افتخار مى كرديد؟!
حسين (عليه السلام) - كه قوى پنجه بود - جسته گلوى او را گرفت و فشرد و عمامه اش را
دور گردنش پيچيد تا از توان و حال رفت . سپس او را رها كرده به جماعتى از قريش رو
كرده فرمود: ((شما را به خدا سوگند اگر راست گفتم تصديقم
كنيد. آيا در زمين كسانى كه از من و برادرم نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) محبوب تر باشند سراغ داريد؟ آيا روى زمين جز من و برادرم فرزند دختر پيامبرى
را خبر داريد؟))(487)
گفتند: خدايا (تو دانى كه ) نه .
فرمود: ((و من در زمين كسى را كه نفرين شده فرزند نفرين شده
باشد جز اين و پدرش - كه تبعيدى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند - سراغ
ندارم . (سپس رو به مروان كرده فرمود:) به خدا سوگند ميان جابرسا و جابلقا - كه يكى
در دروازه مشرق و ديگرى در دروازه مغرب است - كسانى كه خود را مسلمان خوانند و دشمن
ترين كس خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) باشند جز تو و پدرت نيست .
نشانه گفتارم در تو اين است كه : چون خشم كنى عبا از دوشت فرو افتد.))(488)
راوى گويد: به خدا سوگند مروان از جاى خود برنخاست مگر كه خشمگين شده تكان خورد و
عبا از دوشش فرو افتاد.
194 - 19- ابن شهر آشوب از كتاب انس المجلس آورده است
: چون مروان فرزدق را از مدينه بيرون كرد، او نزد امام حسين (عليه السلام ) آمد
حضرت (عليه السلام) به او چهار صد دينار عطا فرمود. به حضرت (عليه السلام) گفتند:
او شاعر تبهكارى است كه عيوب مردم را آشكار مى كند.
فرمود: ((بهترين مال تو آن است كه با آن آبروى خود را حفظ
كنى . و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز به كعب بن زهير پاداش داد و
درباره عباس بن مرداس فرمود:))(489)
زبان او را از من ببريد.
195 - 20- در روايت ديگرى به همين مضمون آمده است :
امام حسن (عليه السلام) به امام حسين (عليه السلام) نامه اى نوشت و در آن از
بخششهاى او به شاعران گله كرد. امام حسين (عليه السلام) به او نوشت :
((تو از من داناترى كه بهترين مال آن است كه آبرو را حفظ
كند.))(490)
تصرف امام حسين (عليه السلام) در بيت
المال
196 - 21- امام حسين
(عليه السلام) اموالى را كه از يمن براى معاويه مى بردند تصرف كرده آن را ميان
نيازمندان بنى هاشم و ديگران تقسيم كرد، سپس به معاويه نوشت : ((از
حسين بن على (عليه السلام) به معاوية بن ابى سفيان . اما بعد گذر كاروانى بر ما
افتاد كه اموال و پوشاك و عنبر و عطرهايى را براى تو مى آورد تا آنها را در خزائن
دمشق بسپارى و پس از نوشيدن (و تصرف ) نخستين خود آنها را به فرزندان پدرت
بخورانى . من به آن نياز داشتم و آن را تصرف كردم .
و السلام .))(491)
197 - 22- معاوية بن ابى سفيان جاسوسى در مدينه داشت
كه اخبار مردم و قريش را به او گزارش مى كرد. پس به او نوشت : حسين بن على (عليه
السلام) كنيزى داشت كه او را آزاد كرد و با او ازداج كرد.
معاويه به حسين بن على (عليه السلام) نوشت : از امير مؤ منان ! معاويه به حسين بن
على (عليه السلام) اما بعد، به من خبر رسيده كه تو با كنيز خود ازدواج كرده اى و از
همگنان قريشى خود - كه براى نژادت گزينشى گرانبها و در پيوندت مايه بزرگوارى خواهند
بود - دست كشيده اى ، نه به سود خود كار كرده اى و نه براى نسلت انتخابى شايسته
داشته اى .
(امام ) حسين بن على (عليه السلام) در پاسخ او نوشت : ((اما
بعد، نامه تو كه حاوى سرزنش در ازدواج با كنيزم و چشم پوشيم از همگنان قريشى بود -
رسيد. بدان كه هيچ شرافتى از شرافت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و هيچ
پيوندى در پيوند با او برتر نيست ، آن كنيز من بود كه به سبب امرى كه در آن پاداش
خداى متعال را مى جستم از ملكم خارج شد سپس بر طبق سنت رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) (يعنى ازدواج ) او را به خود بازگرداندم . و خدا هر فرومايگى (از بندگان
) و هر كمبود ما را با اسلام برداشته است . پس بر هيچ مسلمانى هيچگونه سرزنشى جز در
گناه نيست و سرزنش تو فقط جاهليت (و فرهنگ جاهلى ) است )).(492)
منع شيعيان از ديدار او و اعتراض حضرت
(عليه السلام)
198 - 23- بلاذرى ، از عتبى نقل كرده كه :
وليد بن عتبه مردم عراق را از ديدار امام حسين (عليه السلام) بازداشت ، امام حسين
فرمود: ((اى ستمگر خويش و نافرمان خدا! چرا ميان من و مردمى
كه حق مرا مى شناسند و تو و عمويت از آن بى خبريد مانع مى شوى ؟))(493)
وليد گفت : كاش بردبارى ما نادانى دگران را به سوى تو فرا نمى خواند. تا دست تو
آرام است گناه زبانت بخشوده است ، آن را نلرزان كه تو را مى لرزاند، اگر خبر داشتى
كه پس از ما چه مى شود، ما را دوست داشتى همانگونه كه دشمن دارى .
اعتراض او بر يزيد
199 - 24- عمر بن سبينه گويد: يزيد در عصر
پدرش (معاويه ) حج كرد. چون به مدينه رسيد به ميگسارى نشست . ابن عباس و حسين بن
على (عليهما السلام ) خواستند كه او را ببينند، به او گفته شد: ابن عباس اگر بوى
شراب را بيابد مى شناسد، پس او را مانع شد و به امام حسين (عليه السلام) اجازه داد،
چون وارد شد بوى شراب را با بوى خوش يافت فرمود: ((به ! چه
بوى خوشى ! اين چيست ؟))(494)
گفت : اى ابا عبدالله ! اين بوى خوشى است كه در شام مى سازند. سپس پياله اى خواست
و نوشيد و پياله ديگرى خواست و گفت : ابا عبدالله ! بنوش !
امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((اى (نا) مرد! شراب از آن
خودت باشد تو در چشم من هيچ ارزش ندارى )).(495)
يزيد گفت : هان ! اى آنكه فرياد زند! شگفتا! من تو را به سوى دختران و هوسرانيها و
شراب مطرب فراخوانم و تو پاسخم ندهى ؟! به سوى قدح بزرگ تاجدارى مى خوانم كه بر آن
بزرگان عرب نشسته اند و نيز در بين آن دختران ، دخترى است كه دلت را بيمار (و آشفته
) كند پس يورش نمى آورى ؟!
امام حسين (عليه السلام) برخاست و فرمود: ((براستى - اى
فرزند معاويه - (اينها) دل تو را بيمار كرده است .))(496)
خوددارى از فروش وقف
200 - 25- از آن رو كه امام حسين (عليه
السلام) سخى و بخشنده بود روزگار بر او تنگ شد و مقروض گشت . معاويه فرصت را غنيمت
شمرد و نامه اى نوشته ، همراه دويست هزار دينار براى او فرستاد و از او خواست تا
چاه آبى نيزر را - كه امير مؤ منان (عليه السلام) آن را با دست مبارك خود حفر كرده
بر فقراى مدينه و در راه ماندگان وقف كرده بود - به او بفروشد، امام حسين (عليه
السلام) رد كرد و فرمود: ((آن را پدرم صدقه قرار داده تا به
سبب آن خدا او را از حرارت آتش نگه دارد. من آن را به هيچ قيمتى نخواهم فروخت .))(497)
سخن او در شهادت حجر
از فجايعى كه معاويه در اواخر عمر خود مرتكب شد، كشتن حجر بن عدى و ياران
اوست . حجر از عابدترين مردم زمان خود و از پيروان امير مؤ منان (عليه السلام) بود.
معاويه بدين وسيله خواست تا دشمنى خود را (به آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم))
آشكار و پيروان آل على (عليه السلام) را نابود كند.
201 - 26- طبرسى از صالح بن كيسان نقل كرده كه گفت :
معاويه در همان سالى كه حجر بن عدى و ياران او را كشت حج كرد و حسين بن على (عليه
السلام) را ديده گفت : اى ابا عبدالله ! آيا اين خبر به تو رسيده كه ما با حجر و
ياران و شيعيان پدرت چه كرديم .
فرمود: ((با آنان چه كردى ؟))(498)
گفت : آنان را كشتيم و كفن پوشانديم و نمازشان گزارديم .
امام حسين (عليه السلام) خنديد و فرمود: ((آنان - اى معاويه
- خصم از تواند. ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم ، آنان را كفن نپوشانيم و نماز
نگزاريم و دفن نكنيم (كه مسلمان نيستند).
و من از بدگويى تو به على (عليه السلام) و تلاش تو در كينه توزى ما و عيبجويى از
بنى هاشم آگاهم . اكنون كه چنين كنى به خود برگرد و از وجدان خويش - خواه به زيانت
باشد يا به سود - حق را بپرس ، اگر نفس خويش را معيوب ترين نديدى پس چه عيوب تو
ناچيز است و ما به تو ستم كرده ايم !! اى معاويه ! جز در كمان خود زه مبند و جز در
مقصد خود تير ميفكن و ما را از جايى نزديك هدف مگير، به خدا سوگند تو در ارتباط با
ما (آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)) از كسى پيروى مى كنى كه در اسلام سابقه
اى ندارد و نفاق او تازه نيست و نيز در انديشه (و كار) تو نيست پس به فكر خود باش
يا (ما را) بگذار (وبرو)!))(499)
مقصود حضرت (عليه السلام)، عمرو بن عاص بود.
گرفتن بيعت براى يزيد
202 - 27- معاويه از همان روزى كه پادشاهى او
پايدار و سلطه آزار دهنده او كامل شد در اين انديشه بود كه فرزند خود را وليعهد
كرده براى او بيعت بگيرد و سلطنت اموى پابرجايى را در نسل خود بنانهد. از اينرو هفت
سال مردم را براى بيعت يزيد آماده مى كرد، نزديكان را مى بخشيد و دوران را نزديك مى
ساخت و زمانى آنرا مى بلعيد و زمانى آنرا نشخوار مى كرد، بدينوسيله راه را (به سوى
خواسته خود) هموار و سختى آن را آسان مى نمود. چون زياد بن ابيه - كه بيعت يزيد را
نمى خواست - در سال پنجاه و سه هجرى درگذشت ، معاويه وصيتى جعلى از او - كه در آن ،
پيمان با ولايت عهدى يزيد آمده بود - آشكار كرده بر مردم خواند و به گفته مدائنى او
بدين وسيله مى خواست بيعت با يزيد را تسهيل كند.
ابو عمر گويد: معاويه در عصر امام حسن (عليه السلام) براى بيعت يزيد اشاره و كنايه
داشت لكن آن را تا پس از رحلت امام حسن (عليه السلام) آشكار نكرده ، پى نگرفت . پس
از آن به مروان ابن حكم (فرماندار مدينه ) نوشت : من پير شده از توان افتاده ام ،
مى ترسم پس از من ميان امت اختلاف پيش آيد. از اين رو در نظر دارم كسى را پس از خود
براى آنان برگزينم و نمى خواهم بدون مشورت شما تصميمى بگيرم ، مردم مدينه را از نظر
من آگاه كرده پاسخ آنان را براى من بفرست .
مروان در جمع مردم ايستاده ، آنان را از نظر معاويه آگاه كرد، مردم گفتند: كار او
درست و سامان بخش است ، ما نيز دوست داريم كسى را برگزيند پس كوتاه نيايد.
مروان پاسخ آنان را به معاويه نوشت ، معاويه نيز پاسخ داده يزيد را نام برد، دگر
بار مروان در جمع مردم ايستاده گفت : امير مؤ منان ! كوتاه نيامد و كسى را برگزيد،
او فرزند خود يزيد را جانشين خود ساخت .
عبدالرحمن بن ابوبكر برخاسته و گفت : به خدا سوگند - اى مروان - تو و معاويه دروغ
گفتيد، شما خير امت محمد را نخواستيد بلكه مى خواستيد خلافت را (موروثى و) هرقلى
كنيد كه هرگاه هرقلى مرد هرقلى ديگر در جايش نشيند!
مروان گفت : اين همان كسى است كه خدا در شاءن او نازل فرمود: ((و
آن كس كه (از روى ناسپاسى ) به پدر و مادر خود گفت : اف بر شما))(500)
عايشه از پشت پرده سخن او را شنيده برخاست و گفت : مروان ! مروان !
همه مردم ساكت شدند و مروان متوجه او شد.
عايشه گفت : تو مى گوئى اين آيه در شاءن عبدالرحمن است ؟ دروغ مى گويى . به خدا
سوگند اين او نيست بلكه فلان پسر فلان است و اين تويى كه از نفرين رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) دور افكنده شده اى ! حسين بن على (عليه السلام) نيز برخاسته
((ولايت عهدى يزيد را رد كرد))(501)،
ابن عمر و ابن زبير نيز چنين كردند.
مروان ماجرا را براى معاويه نوشت .
چون معاويه مروان را - كه خود نيز از مخالفان جانشينى يزيد شده بود - بر كنار كرد و
سعيد بن عاص را به جاى او نشانده ، نامه اى به او نوشت دستور داد، تا مردم مدينه را
براى بيعت با يزيد فرا خواند و به او بنويسد كه چه كسانى (در بيعت ) شتاب كردند و
چه كسانى نه .
چون نامه به سعيد بن عاص رسيد، مردم را با تندى و جديت و خشونت به بيعت با يزيد فرا
خواند. به كسانى كه كوتاهى مى كردند يورش مى برد. با اين حال جز شمارى اندك بيعت
نكردند، بخصوص بنى هاشم كه هيچ يك بيعت نكرد - و ابن زبير كه بيش از همه آشكارا
مخالفت مى كرد.
سعيد بن عاص به معاويه نوشت :
اما بعد! به من دستور دادى تا مردم را به بيعت با يزيد فرزند امير مؤ منان ! فرا
خوانم و بنويسم چه كسانى شتابان آمدند و چه كسانى نه ، خبر مى دهم كه مردم آن را
نپذيرفتند، بخصوص بنى هاشم كه هيچ يك بيعت نكرد و گزارشهاى ناخوشايندى نيز از آنان
رسيده است و اما آن كس كه دشمنى خود را علنى كرده آشكارا از بيعت خوددارى كرد
عبدالله بن زبير است ، من نيز جز با سواران و مردان جنگجو توان درگيرى با آنان را
ندارم ، مگر اينكه خود بيايى و ببينى چه مى كنى ، والسلام .
معاويه نامه هايى براى عبدالله بن عباس ، عبدالله بن زبير، عبدالله بن جعفر و حسين
بن على (عليه السلام) نوشته به سعيد بن عاص دستور داد، تا به آنان برساند و پاسخ
آنان را براى او بفرستد.
متن آنچه معاويه به حسين بن على (عليه السلام) نوشت چنين بود: