فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۱۹ -


اگر شناخت من درباره مروان راست باشد آنان به آنجا نخواهند رسيد و مى گفت : آفرين مروان ! تويى براى اين كار.
168 - 34- طبرى گويد: (امام ) حسين (عليه السلام) چون از تجهيز او فارغ شد و نماز بر او گزارد و جنازه او را به سوى قبر جدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حركت داد تا آنجا دفن كند، خبر به مروان بن حكم - كه تبعيدى (و رانده شده ) رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود - رسيد، بر استرى سوار شد شتابان نزد عايشه آمده گفت : اى مادر مؤ منان ! حسين مى خواهد برادرش حسن (عليه السلام) را كنار جدش ‍ به خاك بسپارد. اگر چنين كند به خدا سوگند تا قيامت براى پدر تو و يارش ‍ عمر فخرى نخواهد ماند.
عايشه گفت : چه كنم ؟
گفت : برو و نگذار.
گفت : چگونه بروم ؟
گفت : اين استر من بر آن سوار شو و پيش از آنكه آنان به حرم در آيند به آنان برس - خود از استر پايين آمد و عايشه سوار شد و شتابان آمد - او اولين زن است كه به زين سوار شد.
آنان تازه به حرم قبر جد خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيده بودند كه او رسيد و خود را ميان قبر و مردم انداخته گفت : به خدا سوگند نمى گذارم حسن (عليه السلام) اينجا دفن شود، مگر آنكه اين قطع شود - و با دست پيشانى خود را بيرون آورد -
از سوى ديگر مروان ، امويان حاضر را دور خود گرد آورد و آنان را به ممانعت تشويق كرده و مى گفت : چه بسا جنگى كه بهتر از آسودگى است . آيا عثمان در دورترين نقطه بقيع دفن شود و حسن (عليه السلام) كنار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)؟! اين شدنى نيست . من شمشير مى كشم .
عايشه مى گفت : به خدا سوگند كسى را كه دوست ندارم به خانه خود راه نمى دهم .
نزديك بود آتش فتنه در گيرد.
(امام ) حسين (عليه السلام) فرمود: (((اى عايشه !) اين خانه رسول خداست و تو يكى از نه همسر پيامبرى كه بازمانده اى ، بهره تو از اين خانه همان جاى دو گام توست (نه بيشتر)))(447).
بنى هاشم به قصد پاسخ ، شمشير بركشيدند كه (امام ) حسين (عليه السلام) آنان را بازداشت و فرمود: ((خدا را! خدا را! اقدامى نكنيد و وصيت برادرم را تباه مسازيد. و به عايشه فرمود: به خدا سوگند اگر سفارش ابومحمد نبود كه به اندازه حجامتى هم خون ريخته نشود، بر خلاف ميل تو او را در اينجا دفن مى كردم ))(448)
169 - 35- علت رحلت امام حسن مجتبى (عليه السلام) - طبق اخبار وارده - اين بود كه معاويه ده هزار دينار و زمينهايى از دره هاى سور و روستاهاى كوفه را به جعده دختر محمد بن اءشعث - همسر حضرت بخشيد و زهرى (نيز) برايش فرستاد.
جعده زهر در غذا ريخته چون آن را پيش روى او نهاد حضرت (عليه السلام) فرمود: ما از آن خداييم و ما به سوى او بر مى گرديم . خدا را بر ديدار محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) سرور پيامبران و پدرم سرور اوصيا و مادرم سرور زنان عالميان و عمويم جعفر طيار در بهشت و حمزه سرور شهيدان - صلوات خدا بر همه آنان باد - سپاس مى گويم .
و برادرش (امام ) حسين (عليه السلام) نزد او آمده عرض كرد: (((برادر!) حال شما چگونه است ))؟(449) فرمود: من در آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت هستم با اينكه از فراق تو و برادران خود ناراحتم . سپس فرمود: استغفار مى كنم ! با اينكه به ديدار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و امير مؤ منان (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام ) و جعفر و حمزه مشتاقم .
سپس به (امام ) حسين (عليه السلام) وصيت كرده اسم اعظم و ميراثهاى پيامبران را كه امير مؤ منان (عليه السلام) به او داده بود به او سپرد و فرمود: برادرم ! چون از دنيا رفتم غسل و حنوط و كفن مرا انجام داده مرا به حرم جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ببر و دفن كن . اگر نگذاشتند تو را به حق جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدرم امير مؤ منان (عليه السلام) و مادرم فاطمه زهرا (عليها السلام ) سوگند مى دهم با كسى درگير نشو و جنازه ام را فورى به بقيع برگردان تا كنار مادرم دفن كنى .
(پس از شهادت امام حسن (عليه السلام)) (امام ) حسين (عليه السلام) چون از تجهيز او فارغ شد و برد تا كنار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دفن كند، مروان بن حكم - كه تبعيدى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود - سوار استرى شده نزد عايشه آمد و گفت : اى مادر مؤ منان ! حسين مى خواهد برادر خود حسن (عليه السلام ) را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دفن كند. اگر چنين كند به خدا سوگند تا قيامت براى پدر تو و يارش عمر فخرى نخواهد ماند.
عايشه گفت : مروان ! چه كنم ؟
گفت : برو و مانع شو.
گفت : چگونه بروم ؟
گفت : بر اين استرم سوار شو.
او پائين آمد و عايشه سوار شد، (در راه ) مردم و بنى اميه را بر (امام ) حسين (عليه السلام) شورانده ، آنان را بر ممانعت تشويق مى كرد. چون به قبر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نزديك شد و جنازه (امام ) حسن (عليه السلام) هم رسيده بود خود را از استر انداخته گفت : به خدا سوگند نبايد اينجا دفن گردد مگر آنكه اين بريده شود - و با دست خود به مويش ‍ اشاره كرد -
بنى هاشم خواستند درگير شوند كه (امام ) حسين (عليه السلام) فرمود: ((خدا را! خدا را! وصيت برادرم را تباه نسازيد و جنازه را به بقيع بر گردانيد كه برادرم مرا قسم داده اگر از دفن نزد جدش مانع شدند با كسى درگير نشوم و او را در بقيع نزد مادرش دفن كنم )).(450)
پس جنازه را بر گردانده در بقيع كنار مادرش دفن كردند.
ابن عباس برخاسته گفت : اى حميرا! گرفتارى ما با تو يك روز نيست . روزى بر شتر سوار مى شوى (و جنگ جمل را به پا مى كنى )، روزى هم بر استر، آيا روز جمل تو را بس نبود كه اكنون بگويند: روز استر؟! روزى بر آن سوارى و روزى بر اين ، در حالى كه از حجاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بيرون زده اى و مى خواهى نور خدا را خاموش كنى . اما خدا نورش را كامل مى كند، هر چند مشركان نخواهند، انا لله و انا اليه راجعون !
عايشه گفت : از من دور شو كه از دست تو و خويشانت خسته ام .
روايت شده كه : (امام ) حسن هنگام رحلتش چهل و نه سال و يك ماه داشت . هفت سال و شش ماه آن را با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و باقى عمر - جز ده سال آخر زمان امامت - خود را با امير مؤ منان (عليه السلام) زيست . و نيز روايت شده كه : با مادر خود سرور زنان عالميان - كه صلوات خدا بر او باد - در يك قبر دفن شد.
170 - 36- در روايت ديگر آمده است : آنان چون مانع شدند تا (امام ) حسن (عليه السلام) در حرم جد خود دفن شود، (امام ) حسين (عليه السلام ) فرمود: ((به خدا سوگند اگر (امام ) حسن (عليه السلام) سفارشم نكرده بود تا خونها حفظ شوند و در تشييعش خون به اندازه جاى حجامتى هم نريزد، مى فهميديد چگونه شمشيرهاى خدا شما را مى گرفت شما پيمان ميان ما و خود را شكستيد و آنچه را براى خود بر شما شرط بسته بوديم زير پا گذاشتيد)).(451)
171 - 37- يعقوبى در تاريخ خود آورده است : چون مروان و همراهانش نگذاشتند (امام ) حسن (عليه السلام) (نزد جدش ) دفن شود، گروهى از مردم نزد حسين بن على (عليه السلام) گرد آمده عرض كردند: آل مروان را به ما بسپار به خدا سوگند آنان نزد ما ارزش يك بار رؤ يايى را هم ندارند.
فرمود: ((برادرم سفارشم فرمود تا در تشييع او خونى نريزد)).(452)
172 - 38- جويرية بن اسماء گويد: چون حسن بن على (عليه السلام) از دنيا رفت و جنازه اش را (براى تشييع ) بيرون آوردند، مروان تابوت او را بدوش كشيد. (امام ) حسين (عليه السلام) به او فرمود: آيا تابوتش را بر مى دارى ؟! به خدا سوگند ناراحتى را جرعه جرعه به او مى نوشاندى .
مروان گفت : من آن رفتار را با كسى داشتم كه حلم او با كوهها برابرى مى كرد.
173 - 39- چون (امام ) حسن (عليه السلام) را در بقيع نزد قبر مادر بزرگش فاطمه بنت اسد دفن كردند، (امام ) حسين (عليه السلام) بر قبرش ايستاد و فرمود: ((ابا محمد! خدا تو را رحمت كناد كه تو از دور (نيز) حق را در جاهاى احتمالى اش مى ديدى و هنگام مجاب كردن (اصحاب ) باطل در موارد تقيه ، با انديشه نيك خود خدا را مقدم مى داشتى ، و با چشمى كه دنيا را ناچيز مى ديد قسمتهاى عمده و مهم آن را از پرده ابهام آشكار مى ساختى و دست پاك اطراف و پاكيزه خاندان خود را از گرفتن آن باز مى داشتى و با ناچيزترين آذوقه اى كه داشتى طليعه زر و سيم دشمنانت را از خود مى راندى . تعجبى ندارد كه تو زاده نسل نبوتى و شير خواره پستان حكمتى . اكنون به سوى نسيم خوش (قرب خداوندى ) و سبزه زار خوشبوى (حيات ابدى ) و بهشت پر نعمت روان شو. خدا بر آن ، پاداش ما و شما را بزرگ دارد و از آن ، تسليت و خوش سوگوارى عطامان فرمايد))(453).

مرثيه (امام ) حسين (عليه السلام) در سوگ برادر
174 - 40- چون (امام ) حسين (عليه السلام) جنازه برادر خود (امام ) حسن (عليه السلام) را در درون قبر نهاد فرمود: ((آيا موى سر و صورت خود را روغن زنم و خوشبو كنم ، با اينكه سر تو به خاك آلوده و تو از دست من ربوده گشته اى .
يا آيا با چيزى كه دوست دارم از دنيا كام گيرم . هان ! هر چه به تو نزديك تر است دوست داشتنى است .
من همواره بر تو مى گريم ، تا كبوترى آواز مى خواند، تا باد شمال و جنوب مى وزد. تا چشمم قطرات اشك مى ريزد، تا شاخه سبزى در باغهاى حجاز (مى رويد و) سبز مى شود. گريه ام طولانى و اشكهايم روان است كه تو (از ما) دور شده (كوچ كردى ) و قبرت نزديك است . غريب است با اينكه اعضاى خانواده ها دورش را گرفته اند. هان ! هر كه زير خاك است غريب است .
اين بازماندگان از پى رفتگان خود شادمان نشوند و براى مرگ در هر جوانمردى سهمى است .
غارت زده آن نيست كه به اموالش آسيبى رسد، بلكه غارت زده كسى است كه برادر خود را در دل خاك پنهان كند.
(اكنون ) همدم تو كسى است كه چشم (مهبوت ) او با تو همراز شود و آن را كه زير خاك است همدمى نيست ))(454).
175 - 41- ((اگر از اندوهى كه بر تو دارم نمى ميرم ، حقا كه به مرگ خود مشتاق گشته ام ))(455)!

امام حسين عليه السلام قبل از مرگ معاويه
چون امام حسن (عليه السلام) به جهان باقى شتافت ، ولايت و رهبرى جهان اسلام ، به امام حسين (عليه السلام) منتقل شد - اين واقعه در ماه صفر چهل و نه هجرى رخ داد - عده اى از بزرگان امت مى دانستند كه براى اين مهم ، او از هر كس ديگرى شايسته تر است . از اينرو برخى به او مراجعه كرده به عنوان نمايندگى (از اقشار جامعه ) نزد او مى آمدند.

سخن او با برخى هيئت هاى اعزامى
176 - 1- علامه مجلسى ، از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: يك هياءت اعزامى نزد امام حسين (عليه السلام) آمده ، عرض ‍ كردند: اى فرزند رسول خدا: ياران ما نزد معاويه رفتند و ما نزد تو.
فرمود: ((در اين صورت من بيش از آنچه معاويه براى آنان جايزه خواهد داد، به شما جايزه مى دهم ))(456).
عرض كردند: فدايت شويم ما به خاطر دينمان نزد شما آمده ايم (نه دنيا)
حضرت (عليه السلام) سر به زير افكند و انگشت خود بر زمين زده در انديشه اى طولانى فرو رفت سپس سر برداشته فرمود: مجملى از مفصل گويم : هر كه ما را دوست بدارد - (اما) نه به سبب خويشاوندى و نه به سبب احسانى كه به او كرده ايم - (بلكه ) تنها براى خدا و پيامبرانش ما را دوست بدارد، در روز قيامت با ما مى آيد(457) همچون اين دو - و ميان دو انگشت سبابه خود جمع كرد.

نشانه هاى امامت او
177 - 2- اربلى گويد: روايت شده كه حبابه والبى نزد على (عليه السلام) - كه در حياط مسجد بود - آمده عرض كرد: اى امير مؤ منان ! خدا تو را رحمت كند! نشانه امامت تو چيست ؟
فرمود: آن سنگريزه را به من بده - و با دست خود به سنگريزه اى اشاره كرد - من آن را به او دادم . او با (نگين ) انگشتر خود بر آن مهر زد و فرمود: اى حبابه ! اگر كسى ادعاى امامت كرد و توانست چنين كند؛ بدان كه او راستگو و اطاعتش واجب است ، زيرا امام هر چه را خواهد از او دور و پنهان نمى ماند.
حبابه گويد: من بازگشتم تا آنكه امير مؤ منان (عليه السلام) از دنيا رفت . نزد امام حسن (عليه السلام) آمدم او در جاى امير مؤ منان (عليه السلام) نشسته بود و مردم (مسائل خود را) از او مى پرسيدند چون مرا ديد فرمود: حبابه والبى ، (هستى )؟!
عرض كردم : بله سرورم .
فرمود: آنچه با خوددارى بده !
من سنگريزه را به او دادم . او چون امير مؤ منان (عليه السلام) بر آن مهر زد.
سپس نزد امام حسين (عليه السلام) - كه در مسجد بود - آمدم . او نزديك آمده خوش آمد گفت و فرمود: ((آيا نشانه امامت مى خواهى ؟))(458)
عرض كردم : بله سرورم
فرمود: ((آنچه با خوددارى بده )).(459)
من سنگريزه را دادم و او چون امير مؤ منان (عليه السلام) آن را مهر زد.
سپس در سنين پيرى كه صد و سيزده سالم بود، نزد على بن الحسين آمدم . او را سرگرم عبادت در ركوع و سجود ديدم (عبادت حضرت (عليه السلام ) بطول انجاميد بگونه اى كه ) از (در خواست ) نشانه امامت او نااميد شدم . او با سبابه خود به من اشاره فرمود و جوانيم برگشت .
عرض كردم : سرورم ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر مانده است ؟
فرمود: اما آنچه گذشته است ، بله ولى آنچه مانده است ، نه . سپس فرمود: آنچه با خوددارى بده !
من سنگريزه را به او دادم . او آن را مهر زد.
سپس نزد امام باقر (عليه السلام) آمدم او نيز بر آن ، مهر زد. سپس نزد امام صادق (عليه السلام) آمدم او نيز بر آن مهر زد. سپس نزد موسى بن جعفر (عليه السلام) آمدم او نيز بر آن مهر زد. سپس نزد امام رضا (عليه السلام) آمدم او نيز (همچون امير مؤ منان (عليه السلام)) بر آن مهر زد.
حبابه پس از آن - چنانكه عبدالله بن هشام آورده است - نه ماه زندگى كرد.
178 - 3- جابر جعفى ، از امام سجاد (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: عربى باديه نشين به مدينه آمد تا امام حسين (عليه السلام) را در نشانه هايى كه به او گفته بودند بيازمايد. چون به مدينه نزديك شد استمنا كرد و وارد مدينه شد. پس با حالت جنابت نزد امام حسين (عليه السلام ) آمد. حضرت (عليه السلام) به او فرمود: ((اى اعرابى ! آيا شرم ندارى كه جنب بر امام خود وارد مى شوى ؟! و فرمود: شما جماعت عرب چون تنها مى شويد استمنا مى كنيد!))(460)
اعرابى عرض كرد: سرورم ! به آنچه مى خواستم و براى آن آمده بودم رسيدم .
بيرون رفته غسل كرد و برگشت و آنچه مى خواست پرسيد.
179 - 4- امام باقر (عليه السلام)، از امام سجاد (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: گروهى پس از رحلت امام حسن (عليه السلام) نزد امام حسين آمده و عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! از (آيات و) شگفتيهاى پدر خود كه به ما مى نماياند تو چه دارى ؟
فرمود: ((آيا پدرم را مى شناسيد؟))(461)
عرض كردند: ما همه او را مى شناسيم .
حضرت (عليه السلام) پرده اى را كه بر در خانه بود كنار زد فرمود: ((به درون خانه بنگريد))(462).
پس نگاه كرده (با شگفتى ) گفتند: اين امير مؤ منان است ! گواهى مى دهيم كه تو به راستى خليفه خدايى .
180 - 5- در روايت ديگرى صفار نقل كرده است : پس از درگذشت امير مؤ منان (عليه السلام) از حسين بن على (عليه السلام) سؤ الى شد. او به اصحاب خود فرمود: ((اگر امير مؤ منان (عليه السلام) را ببينيد او را مى شناسيد؟))(463)
عرض كردند: بله .
فرمود: ((اين پرده را كنار بزنيد))(464). پس آن را كنار زدند، ناگاه او را ديده شناختند.
على (عليه السلام) به آنان فرمود: هر كه از ما مى ميرد، مرده نيست و آنكه از ما مانده است مى ماند تا حجت خدا بر شما باشد.

پاى بندى او به صلح
با همه اينها، شرايط و اوضاع سياسى اجازه نداد تا ولايت خود را آشكار كرده مردم را به خود فرا خواند و به صلحى كه ميان برادرش (امام ) حسن (عليه السلام) و معاويه واقع شد پاى بند بود.
181 - 6- بلاذرى گويد: چون حسن بن على (عليه السلام) رحلت فرمود: شيعيان كه در ميان آنان فرزندان جعدة بن هبيرة بن ابى وهب مخزومى و ام جعده ، ام هانى دختر ابوطالب بود در خانه سليمان بن صرد گرد آمدند و نامه تسليتى به امام حسين (عليه السلام) نوشته در آن آوردند: براستى خدا بزرگترين جانشينى گذشتگان را در تو نهاده است و ما شيعيان توييم كه در مصيبت تو داغدار و در غم تو اندوهگين و در شادى تو شادمانيم و فرمان تو را انتظار داريم .
بنى جعد نوشتند: كوفيان نظر خوبى درباره او دارند و دوستدار آمدن او به كوفه اند و اينكه : در ميان برادران و يارانش با كسانى روبرو شده اند كه او راه و روش آنان را مى پسندد و به گفتارشان اطمينان پيدا مى كند، يارى و دليرى آنان را مى داند اكنون آنان كينه معاويه و بيزارى از او را با خود پيوسته دارند و مى خواهند كه نظر خود را براى آنان بنويسد.
امام حسين (عليه السلام) به آنان نوشت : ((اميدوارم هم راءى برادرم در صلح و هم راءى من در نبرد با ستمگران (هر كدام در جاى خود) راست و درست باشد. اكنون حركتى نكنيد و از آشكار شدن دورى كنيد و خواسته خود را پنهان كنيد و تا (معاويه ) فرزند هند زنده است از اقدام نابجا بپرهيزيد، اگر او مرد و من زنده بودم نظرم به شما خواهد رسيد ان شاء الله )).(465)
182 - 7- معاويه چون براى يزيد از مردم بيعت گرفت امام حسين (عليه السلام) از جمله كسانى بود كه بيعت نكرد. كوفيان پيوسته به او نامه مى نوشتند تا با آنان بر معاويه بشورد و او همه را رد كرد. گروهى از آنان نزد محمد حنفيه آمده از او خواستند تا با آنان قيام كند او نيز رد كرد و خدمت امام حسين (عليه السلام) آمده ماجرا را خبر داد. حضرت (عليه السلام) فرمود: ((اين مردم مى خواهند ما را وسيله بهره كشى قرار داده و به سبب ما بر مردم فخر فروشند. و خون مردم و ما را (بيهوده ) بريزند)).(466)
183 - 8- پس از رحلت امام حسن (عليه السلام) مسيب بن عتبه با جمعى نزد امام حسين (عليه السلام) آمده از او خواستند تا معاويه را خلع كند و گفتند: ما از (اختلاف ) نظر تو و برادرت آگاهيم .
حضرت (عليه السلام) فرمود: ((من اميدوارم خدا به برادرم طبق علاقه مندى اش به صلح و (نيز) به من به خاطر تصميم بر نبرد با ستمگران ، (پاداش نيك ) عطا فرمايد)).(467)
184 - 9- ابو مخنف گويد: امام حسين (عليه السلام) نامه اى به معاويه نوشت كه در آن آورده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان ، اما بعد نامه تو به دستم رسيد، از مضمون آن آگاه شدم . پناه مى برم به خدا كه پيمان برادر خود - امام حسن (عليه السلام) - را با تو بشكنم و اما سخنى را كه در نامه خود آورده اى آن را دروغ بافان سخن چين و تفرقه افكنان ميان جماعات به تو گفته اند، به خدا سوگند آنان دروغ مى گويند.

دفاع او از حق
عمل به تقيه و پاى بندى او به صلح ، او را از بيان حق و آشكار ساختن حقايق باز نمى داشت از اين رو امر به معروف و نهى از منكر نموده از فضايل اهل بيت (عليهم السلام ) ياد مى فرمود و از حق دفاع مى كرد.
185 - 10- طبرسى از موسى بن عقبه نقل كرده كه گفت : به معاويه گفتند: مردم چشمشان را به حسين (عليه السلام) دوخته اند. كاش به او فرمان مى دادى تا به منبر برآيد و سخنى گويد چرا كه در او ناتوانى يا لكنت زبان است .
معاويه گفت : ما نيز چنين پندارى درباره حسن (عليه السلام) داشتيم ولى او پيوسته در چشم مردم بزرگ مى شد و ما رسوا مى شديم .
آنان همى گفتند تا (روزى ) معاويه به (امام ) حسين (عليه السلام) گفت : اباعبدالله ! كاش منبر مى رفتى و سخنى مى گفتى !
حسين (عليه السلام) بر منبر آمده ((حمد و ثناى خدا گفت و بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درود فرستاد)).(468) ناگاه شنيد كسى مى گويد: اين كيست كه سخن مى گويد؟
حسين (عليه السلام) فرمود: ((ما حزب پيروز خداييم و نزديك ترين عترت رسول خدا و خاندان پاكيزه سرشت اوييم ، ما يكى از آن دو گوهر گرانبهاييم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را همسان كتاب خدا قرار داد، كتابى كه در آن بيان روشن هر چيز است و هيچ باطلى از پيش و پس آن به سويش نيايد و در تفسير خود بر ما تكيه دارد و تاءويل خود را از ما درنگ نمى كند، بلكه ما از پى حقايق آن روانيم و به آنها مى رسيم ، از ما پيروى كنيد كه پيروى ما واجب است ، زيرا پيروى ما به پيروى خدا و رسول او پيوسته است . خداى متعال فرمود: ((خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را (نيز) اطاعت كنيد، پس هرگاه در امرى اختلاف نظر يافتيد آن را به خدا و پيامبر عرضه بداريد))(469) و نيز فرمود: ((و اگر آن را به پيامبر و اولياى امر خود ارجاع كنند قطعا در ميان آنان كسانى اند كه (مى توانند درست و نادرست ) آن را دريابند و اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود مسلما جز (شمار) اندكى از شيطان پيروز مى كرديد))(470).
و شما را بر حذر مى دارم از گوش فرادادن به نغمه هاى شيطانى كه دشمن آشكار شماست تا مبادا از اوليايش شويد كه به آنان گفت : ((امروز هيچ كس ‍ از مردم بر شما پيروز نخواهد شد و من پناه شما هستم . پس هنگامى كه دو گروه يكديگر را ديدند (شيطان ) به عقب برگشت و گفت : من از شما بيزارم ))(471) اينجاست كه با فرود آمدن شمشيرها و وارد شدن نيزه ها و درهم شكستن گرزها و نشانه قرار گرفتن تيرها روبرو خواهيد شد و ديگر از كسى كه پيشاپيش ايمان نياورده يا در ايمان خود خيرى كسب نكرده است (عذرى ) پذيرفته نخواهد شد)).
معاويه گفت : اى اباعبدالله ! بس است ، مقصود خود را رساندى .
186 - 11- بار ديگرى در مجلس معاويه فرمود: ((من فرزند آب آسمان و ريشه هاى خاك نمناكم ، من فرزند كسى هستم كه در بزرگوارى برجسته و شرافت والا و نيكنامى ديرين خانوادگى بر همه اهل دنيا سرور است ، من فرزند كسى هستم كه خشنودى او خشنودى خداى رحمان و خشم او خشم خداى رحمان است )).(472) سپس رو به معاويه كرد و فرمود: ((آيا پدر تو همچون پدر من است ؟ آيا پيشينه تو همچون پيشينه من است ؟ اگر بگويى : نه ، شكست خورده اى ، و اگر بگويى ، آرى دروغ گفته اى )).(473)
معاويه گفت : گفته تو درست نيست .
فرمود: ((حق روشن و آشكار است كه راه (تشخيص ) آن كژى ندارد و خردمندان آن را مى شناسند)).(474)
187 - 12- علامه مجلسى ، از مدائنى نقل كرده كه گفت : روزى معاويه به عقيل بن ابى طالب گفت : آيا جاجتى دارى تا برآريم ؟
عقيل گفت : بله كنيزى به من نشان داده اند كه صاحبانش او را به كمتر از چهل هزار نمى فروشند. معاويه كه خواست با او شوخى كند گفت : تو كه نابينايى كنيز چهل هزارى را مى خواهى چه كنى ؟! به كنيزى كه قيمتش ‍ پنجاه درهم باشد بسنده كن .
عقيل گفت : اميد دارم با او همبستر شوم تا پسر بچه اى برايم آورد كه هرگاه او را ناراحت كردى گردنت را بزند!!