فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۱۰ -


وصيت فاطمه زهرا (عليها السلام )
از دردناك ترين و جانسوزترين مصائبى كه در اين ايام برخاندان رسالت گذشت ، شهادت حبيبه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سرور زنان عالم (فاطمه زهرا (عليها السلام )) است .
مصيبت بزرگى كه اگر خاطره آن را براى هر ياد كننده اى فشرده و كوتاه بنويسم اين (خواهد بود) كه (گويم ) پس حوادث (بزرگ و تلخى ) كه نام نمى برم رخ داد، بدگمان باش (و آن را بس ناگوار دان ) و از خود آن مپرس .
72 - 7- شيخ مفيد با سند خود، از امام سجاد (عليه السلام) از امام حسين (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: ((وقتى فاطمه زهراء (عليها السلام ) مريض شد، به اميرمؤ منان (عليه السلام) توصيه كرد: امور (و احوال ) و اخبار او را پنهان دارد و (تا حد امكان ) كسى را از بيمارى او آگاه نسازد. او چنين كرد و خود پرستارى از فاطمه (عليها السلام ) را به عهده گرفت . اسماء بنت عميس نيز با كمال راز دارى آن حضرت (عليه السلام) را يارى مى كرد، چون وفات فاطمه (عليها السلام ) نزديك شد به اميرمؤ منان (عليه السلام) وصيت كرد كه خود تجهيز او را عهده دار شود و شبانه او را دفن كند و آثار قبرش را محو نمايد (تا ناشناخته بماند). اميرمؤ منان (عليه السلام) نيز چنان كرد كه فرموده بود و شبانه او را دفن كرد و آثار قبرش را از بين برد.
چون (از دفن فاطمه (عليها السلام ) فارغ شد و) دست خود را از خاك قبر تكانيد، طوفان اندوهها بر او رو آورده اشكهايش برگونه ها جارى شد و روى خود را به مرقد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كرده عرض ‍ كرد)):(186) سلام بر تو اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم). از من سلام بر تو از جانب دخترت ، حبيبه ات نور چشمت ، زائرت . كه شبانه در بقعه تو آرميده است ، آنكه انتخاب خداوند اين بود كه شتابان به تو پيوندد. اى پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! من از فراق اين برگزيده (گوهر تابناك ) تو بى تابم و در تحمل جدايى سرور زنان عالم ناتوانم مگر آنكه با تبعيت از سنت (صبر جميل ) تو (در مصائب ) و با ياد آن اندوه سنگينى كه با فراق تو به من رو آورد، آرامشى يابم . آرى (اى محبوب ترينم )! سر مبارك تو را بر بالش قبر نهادم پس از آنكه بر سينه ام جان سپردى و با دستانم ديدگانت را فرو بستم و تجهيزت را عهده دار شدم . آرى ! در كتاب خدا نرم ترين سخن قابل پذيرش انا لله و انا اليه راجعون است يعنى ((ما همگى از آن اوييم و به سوى او باز مى گرديم )).(187)
همانا امانت پس گرفته و گروگان دريافت شد و زهرا (عليها السلام ) از دستم ربوده گشت ، آه اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! ديگر آسمان نيلگون و زمين تيره فام چه زشت است !! ديگر اندوهم بى پايان است و شبم به بيدارى خواهد گذشت ، حزن در قلبم پيوسته خواهد بود تا آن روز كه خداوند براى من سراى تو را كه در آن اقامت گزيده اى ، برگزيند. غصه اى است كه دل خون مى كند و اندوهى است پريشان ساز، خدا چه زود ميان ما جدايى افكند (در هر حال ) به خدا پناه مى برم .
و (اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! بزودى دخترت به تو خبر خواهد داد همدستى امت تو را بر ضد من و بر شكستنشان حق آن مظلومه را. پس همه سرگذشتها را از او بپرس .
چه بسا داغ اندوههاى پرخروش در سينه اش كه راهى براى بازگو كردن آن نيافت و (اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم))! بزودى (پس از شنيدن خبر بى وفايى ها) مى گويى : خدا داورى مى كند و او بهترين داورهاست .
سلام بر تو باد - اى رسول خدا - سلام وداع كننده اى كه نه خسته شده و نه دلگير. اگر برگردم از خستگى نيست و اگر (اينجا) بمانم از بدگمانى به وعده خدا به صابران نيست ، صبر خجسته تر و زيباتر است .
و اگر چيرگى اين چيره شوندگان (دشمن ) بر ما نبود پيوسته نزد قبرت معتكف مى شدم و چون فرزند مرده بر مصيبت بزرگ فراق تو شيون مى كردم .
(يا رسول الله !) در محضر خدا دخترت (شبانه و) پنهانى دفن مى شود و حقش با زور از بين مى رود و از ارث خود آشكارا منع مى گردد، با اينكه از عهد (و روزگار) تو با مردم چندان نگذشته و از ياد نرفته اى ، پس به خدا - يا رسول الله - پناه مى برم و در (ياد) تو نيك ترين تسليتهاست .
صلوات و رحمت و بركات خدا بر فاطمه و بر تو باد.

شهادت فاطمه زهرا (عليها السلام ).
73 - 8- اربلى گويد: چون فاطمه (عليها السلام ) رحلت فرمود، حسن و حسين (عليهما السلام ) در آمده گفتند: ((اسماء مادر ما كه در اين ساعت نمى خوابيد))؟!(188)
اسماء گفت : فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! مادرتان خواب نيست ، از دنيا رفته است . (چون اين سخن شنيدند) حسن (عليه السلام ) خود را بر جنازه او افكنده مى بوسيد و مى گفت : مادر جان ! پيش از آنكه روح از تنم جدا شود با من سخن بگو. حسين (عليه السلام) هم پاى مادر را مى بوسيد و مى گفت : ((مادر جان ! من فرزندت حسينم ، پيش از آنكه (از فراقت ) قلبم بشكافد با من سخن بگو)).(189)
اسماء به آنان گفت : فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! برويد باباى خود على (عليه السلام) را خبر كنيد. آن دو شتابان بيرون شدند. چون نزديك مسجد رسيدند، صداى گريه شان برخاست ، مردم پيش آمده گفتند: اى عزيزان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! چشمانتان گريان مباد! چرا گريه مى كنيد؟! شايد جاى (خالى ) جد خود (رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) را ديده از علاقه به او مى گرييد؟!
گفتند: ((نه ، مگر نمى دانيد مادرمان فاطمه زهرا (عليها السلام ) رحلت كرده است .)).(190)
چون على (عليه السلام) اين سخن بشنيد (بى تاب شده ) به صورت بر زمين افتاده ، مى گفت : اى دختر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! اكنون با چه كسى تسليت يابم ؟
74 - 9- وهب بن منبه از ابن عباس نقل كرده كه :... چون زهرا (عليها السلام ) درگذشت ، اسماء گريبان چاك كرد و بيرون آمد. در راه با حسن و حسين (عليهما السلام ) برخورد كرد پرسيدند: ((مادرمان كجاست ))؟(191) سكوت كرد. آنان داخل منزل شده ديدند مادرشان دراز كشيده است .
حسين (عليه السلام) او را حركت داد، ديد از دنيا رفته است . گفت : ((برادر جان ! تسليت باد))!(192) هر دو بيرون آمده صدا مى زدند: ((يا محمداه ، يا احمداه ! امروز كه مادرمان از دنيا رفته است خاطره رحلتت تازه شد))،(193) سپس به مسجد آمده على (عليه السلام) را خبر دادند، على (عليه السلام) چون اين خبر ناگوار را شنيد از هوش رفت . مردم آب بر او پاشيدند تا به هوش آمد (همين كه خود را باز يافت ) آن دو را بسوى خانه فاطمه (عليها السلام ) حركت داد تا داخل منزل شدند. على (عليه السلام) ديد اسماء بر بالين فاطمه (عليها السلام ) مى گريد و مى گويد: خدايا به فرياد يتيمان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) برس . ما پس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با ديدار فاطمه (عليها السلام ) آرامش ‍ مى يافتيم ، اكنون با چه كسى تسليت يابيم ؟
على (عليه السلام) (نزديك آمد و) پوشش از صورت فاطمه (عليها السلام ) برگرفته نزد او نوشته اى ديد، كه بر آن نوشته است :
((به نام خداوند بخشنده مهربان ، اين وصيت نامه فاطمه دختر رسول خداست (صلى الله عليه و آله و سلم)، او شهادت مى دهد كه هيچ معبود بحقى جز خدا نيست ، و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده و پيامبر اوست و بهشت حق است و آتش حق است و قيامت بى ترديد رخ خواهد داد و خدا هر كه را در قبرهاست بر مى انگيزد. على جان ! من فاطمه دختر محمدم كه خدا مرا به همسرى تو در آورد تا در دنيا و آخرت از آن تو باشم ، تو از هر كس ديگر به من (نزديكتر و) شايسته ترى ، مرا شبانه غسل و حنوط و كفن كن و نماز بخوان و نيز شبانه مرا دفن كن و هيچ كسى را خبر مده ، تو را به خدا مى سپارم و تا روز قيامت بر فرزندانم سلام مى رسانم .))
چون تاريكى شب همه جا را فراگرفت ، على (عليه السلام) او را غسل داد (و حنوط و كفن كرد) و بر تابوت نهاد و به حسن (عليه السلام) فرمود: ابوذر را خبر كن بيايد، حسن (عليه السلام) او را خبر كرد. تابوت را به مصلى آوردند و على (عليه السلام) بر او نماز خواند، سپس دو ركعت نماز گزارده دستها را به آسمان برآورد و گفت : (الها!) اين دخت پيامبرت فاطمه (عليها السلام ) است كه او را از ظلمات به سوى نور بيرون بردى ، ناگاه زمين - تا چشم از هر سوى مى ديد - درخشيد، چون خواستند كه زهرا (عليها السلام ) را دفن كنند در قطعه اى از سرزمين بقيع صدا آمد: نزد من آوريد، نزد من آوريد. تربت زهرا (عليها السلام ) از من برگرفته شده است . آنان قبرى آماده ديدند تابوت را به سوى آن برده او را دفن كردند، پس على (عليه السلام) بر لب قبر نشسته گفت : اى زمين ! امانت خود را به تو سپردم . اين دخت پيامبر خداست (با او مدارا كن )، از سوى زمين صدا آمد: اى على (عليه السلام)! من از شما به او مهربان ترم ، برگرد و اندوه مخور. پس برگشت و قبر بسته شد و با زمين برابر شد. از اينرو تا روز قيامت معلوم نشود كه كجاست .

غسل حضرت زهرا (عليها السلام )
75 - 10- مرحوم مجلسى ، از مصباح الانوار نقل كرده كه امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((اميرمؤ منان (عليه السلام) جنازه فاطمه (عليها السلام ) را سه بار و پنج بار غسل داد و در شستن پنجم مقدارى كافور گذارد، و در زير كفن بر بدن او لنگ پهن بلندى پوشاند، و اين تنها على (عليه السلام) بود كه غسل و كفن او را عهده دار بود و مى فرمود)):(194) بارالها! زهرا (عليها السلام ) كنيز تو دختر پيامبر و برگزيده و بهترين آفريده توست ، خدايا! حجتش را به او تلقين فرما و برهان او را بزرگ دار و درجه اش را بالا ببر و او را با پدرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گردآر.

وداع با فاطمه زهرا (عليها السلام )
76 - 11- مرحوم مجلسى نقل كرده كه اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: من تجهيز فاطمه (عليها السلام ) را آغاز نمودم و او را در پيراهنش ‍ غسل دادم ، به خدا سوگند او خجسته و پاك و پاكيزه بود. سپس او را از باقى مانده حنوط رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حنوط كرده ، در كفنهايش جاى دادم ، چون خواستم كفن سرتاسرى را (از بالاى سر) ببندم صدا زدم : ام كلثوم ، زينب ، سكينه ، فضه ، حسن (عليه السلام)، حسين (عليه السلام) بشتابيد و (آخرين ) توشه را از مادر خود برگيريد، اكنون لحظه جدايى است و ديدار بعدى در بهشت است .
حسن و حسين (عليهما السلام ) رو آورده فرياد مى كردند: ((هرگز شعله حسرت فقدان جدمان محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرمان فاطمه (عليها السلام ) خاموش نمى شود، اى مادر حسن ! اى مادر حسين ! هرگاه جدمان محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديدار كردى سلام ما را به او برسان و بگو: ما پس از تو در دنيا يتيم مانده ايم )).(195)
اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: خدا را گواه مى گيرم كه (در اين لحظه ) فاطمه (عليها السلام ) دلسوزانه ناله برآورد و دو دست خود را گشوده ، آنان را مدتى طولانى به سينه چسبانيد. ناگاه هاتفى از آسمان ندا كرد: اى اباالحسن ! آنان را از سينه فاطمه (عليها السلام ) بردار به خدا سوگند فرشتگان آسمانها را گرياندند، حبيب دلباخته محبوب خود است ...

اعتراض امام (عليه السلام) بر عمر
چون ابوبكر از دنيا رفت و خلافت را به عمر سپرد، حسين (عليه السلام) بر او اعتراض كرده پيرامون خلافت ، احتجاج فرمود.
77 - 12- طبرسى نقل كرده كه : عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته با مردم سخن مى گفت . در ضمن از اين آيه شريفه كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از خود مؤ منان به آنان سزاوارتر است ، ياد كرد حسين (عليه السلام) (كه در سنين كودكى بود) از گوشه مسجد به او خطاب كرد: ((اى دروغگو! از منبر پدرم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پايين بيا (اين ) منبر پدر تو نيست )).(196)
عمر گفت : حسين جان ! (راست مى گويى ) منبر پدر تو است نه منبر پدر من ، چه كسى اين را به تو آموخته است ؟ پدرت على بن ابى طالب ؟!
حسين (عليه السلام) فرمود: ((اگر هم فرمان پدرم را برده باشم ، به جانم سوگند او هدايت كننده است و من ره يافته اويم . او از عصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بر عهده همه مردم ، بيعت (و پيمان ولايت ) دارد. آن را جبرئيل از نزد خدا آورد و جز بى باوران به كتاب خدا آن را انكار نكنند. مردم او را با دلهاى خود شناختند ولى با زبان انكار كردند، واى بر آنان كه حق ما خاندان رسالت را انكار كنند. چگونه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيامبر خدا آنان را از شدت خشم و عذاب دردناك ملاقات كند.))(197)
عمر گفت : حسين جان ! لعنت خدا باد هر كه حق پدر شما را منكر شود. (اين ) مردم (بودند كه ) ما را امير خود ساختند، ما هم پذيرفتيم . چنانچه پدرت را حاكم كرده بودند ما نيز مى پذيرفتيم .
حسين (عليه السلام) فرمود: ((پسر خطاب ! پيش از اينكه تو ابوبكر را بر خود امير كنى تا او نيز تو را - بى هيچ حجتى از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و بى هيچ رضايتى از آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) - امير (پس از خود) كند، كدام مردم تو را امير خود كردند؟! آيا رضايت شما رضايت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است ؟! و آيا رضايت آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) خشم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است ؟! آگاه باش اگر زبانى پا برجا در تصديق و كردارى كه مؤ منان يارى اش ‍ رسانند بود (تو به اين آسانى ها) بر آل محمد سلطه نمى يافتى كه به منبرشان برآيى و حاكم بر آنان شوى آن هم حكومت با كتابى كه در خاندان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) فرود آمده و تو از نكات (بلند) و سربسته و تاءويل آن جز شنيدن به گوشها، چيزى نشناسى ، نادرست و درستكار نزد تو برابر است ، پس خدا به آنگونه كه سزايى ، سزايت دهد و از بدعتى كه پديد آوردى به سختى بازجويى ات كند)).(198)
راوى گويد: عمر خشمگين از منبر پايين آمد و با گروهى از يارانش تا در خانه اميرمؤ منان آمده اجازه خواست ، امام اجازه داد و او وارد شد و گفت : اى اباالحسن ! امروز از فرزندت حسين (عليه السلام) چه كه نديدم ! در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند با ما سخن مى گويد و او باش و اهل مدينه را بر من مى شوراند.
حسن (عليه السلام) فرمود: آيا كسى كه (از جانب خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ اختيار و) حكمى ندارد بر همانند حسين (عليه السلام ) فرزند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر مى جهد يا بر همكيشانش اوباش مى گويد؟! بدان كه خود جز با اوباش به حكومت نرسيدى ، پس خدا از رحمت خود دور سازد كسى را كه اوباش را بشوراند.
اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: ابا محمد! آرام ! تو به اين زودى ها خشم نمى كنى و فرومايه و آشفته مزاج نيستى ، سخنم را بشنو و باشتاب سخن مگو.
عمر گفت : اى اباالحسن ! اينان (حسن و حسين (عليهما السلام )) انديشه اى جز خلافت را ندارند. اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: آنان به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نزديك تر از آنند كه در پى آن باشند تو - اى فرزند خطاب - آنان را به حقشان راضى كن تا آنان كه پس از اين دو مى آيند از تو خشنود شوند.
عمر گفت : رضايشان در چيست ؟
فرمود: خشنودى شان در بازگشت از خطا و خوددارى از گناه با توبه كردن است .
عمر گفت : اباالحسن ! فرزندت را ادب كن تا با حاكمان كه فرمانروايان زمين اند كارى نداشته باشد!!
اميرمؤ منان فرمود: من گنهكاران را بر گناهشان و كسانى را كه بيم لغزش و هلاكتشان دارم ادب مى كنم ، اما كسى كه باباى او رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و كيش او ادب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است . ادبى بهتر از آن نمى بيند تا به آن رو كند. اى فرزند خطاب ! آنان را راضى كن .
راوى گويد: عمر بيرون آمد و در بين راه با عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف برخورد كرد، عبدالرحمن پرسيد: ابا حفص ! چه كردى ؟ عمر گفت : آيا با على و شير بچه هاى او توان بحث هست ؟!
عثمان گفت : ابن خطاب ! اينان فرزندان عبدمناف اند كه پرمايه اند و ديگر مردم بى مايه . عمر (خشمگين شده ) گفت : ديگر اين سخنان فخرآميز را تكرار نكن ، از روى حماقت اين سخن را گفتى . عثمان (نيز عصبانى شده ) جامه او را گرفته پرتابش كرد و دورش ساخت و گفت : فرزند خطاب : گويا آنچه گفتم قبول ندارى ! عبدالرحمن دخالت كرده جداشان كرد و مردم پراكنده شدند.
78 - 13- شيخ طوسى ، از كثير، از زيد بن على (عليه السلام)، از امام سجاد (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: روز جمعه اى حسين بن على (عليه السلام) نزد عمر كه بر منبر بود آمده و به او فرمود: از منبر پدرم پايين بيا، عمر گريست ، سپس گفت : فرزندم ! راست مى گويى ، اين منبر پدر توست نه منبر پدر من ، على (عليه السلام) فرمود، (اى عمر)! به خدا سوگند (حسين (عليه السلام )) اين سخن را از من نگرفته است (سخن خود اوست .)
عمر گفت : ابا الحسن ! راست فرمودى ، من شما را متهم نمى كنم ، سپس از منبر فرود آمده ، حسين (عليه السلام) را گرفت و او را بر منبر برده كنار خود نشانيد. پس با مردم سخن گفت ، در پايان گفت : هان اى مردم ! از پيامبرتان شنيدم مى فرمود: حرمت مرا در عترت و ذريه ام نگهداريد. هر كه احترام مرا در آنان حفظ كند خدا او را حفظ خواهد فرمود. آگاه باشيد لعنت خدا بر كسى است كه مرا به خاطر آنان بيازارد. اين را سه بار تكرار فرمود.(199)
79 - 14-... عبيد بن حنين گويد: حسين بن على (عليه السلام) فرمود: ((من (روزى ) نزد عمر بن خطاب كه بر منبر بود آمده بالا رفتم و به او گفتم : از منبر پدرم پائين بيا و بر منبر پدرت بالا برو. عمر گفت : پدرم منبر ندارد و مرا گرفته و نزد خود نشانيد من سنگريزه هايى داشتم كه آنها را دست به دست مى كردم ، چون از منبر پايين آمد مرا به منزل خود برد و پرسيد: آن سخن را چه كسى به تو آموخته است ؟ گفتم : بخدا سوگند كسى آن را به من نياموخته است . گفت : فرزندم ! نزد ما رفت و آمد بيشترى داشته باش ؟!))(200)
فرمود: روزى نزد او رفته ديدم با معاويه خلوت كرده و عبدالله بن عمر پشت در است پس (از مدتى انتظار) پسر عمر برگشت و من نيز با او برگشتم . سپس (روزى ) مرا ديد و گفت : نديدم سر به ما بزنى ؟
گفتم : من آمدم ولى شما با معاويه خلوت كرده بودى و پسرت پشت در بود، او برگشت من نيز با او برگشتم .
گفت : شما - در اذن ورود - از پسرم سزاوارترى ، آنچه بر سر ما ديده شود آن را خدا سپس شما (خاندان عصمت (عليهم السلام )) رويانده ايد.

داورى اميرمؤ منان (عليه السلام) پيرامون زن باردار
80 - 15- موفق بن احمد با سند خود از امام حسين (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: ((زن باردارى را (به اتهام زنا) نزد عمر بن خطاب آوردند. او از زن بازجويى كرد و زن به زنا اعتراف كرد. دستور داد تا او را سنگسار كنند، على (عليه السلام) به عمر فرمود:))(201) تو حق دارى زن را سنگسار كنى ، نه فرزندى كه در شكم دارد! عمر (متوجه اشتباه خود شده ) زن را آزاد كرد و گفت : زنان عالم از زادن (فرزندى ) چون على (عليه السلام) ناتوانند. اگر على (عليه السلام) نبود عمر هلاك مى شد و گفت : خدايا! مرا براى (رو به رو شدن با) هيچ مشكلى - كه على (عليه السلام) براى حل آن زنده نباشد - باقى مگذار.

پاسخ به پرسشهاى اعرابى پيرامون حج
81 - 16- مرحوم مجلسى از ابوسلمه نقل كرده كه گفت : سالى با عمر بن خطاب حج كردم چون به وادى ابطح رسيديم عربى باديه نشين بر ما رو آورده ، پرسيد: اميرمؤ منان من به قصد حج از خانه خود بيرون آمده در حالى كه محرم بودم به تخمهاى شتر مرغ دسترسى يافتم آنها را برداشته پختم و خوردم ، تكليف من چيست ؟
عمر گفت : چيزى به ذهنم نمى رسد. بنشين شايد توسط يكى از اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) (كه مى رسند) مشكلت حل شود. ناگاه اميرمؤ منان (عليه السلام) كه حسين (عليه السلام) از پى او بود پيش آمد. عمر گفت : اى اعرابى ! اين على بن ابى طالب (عليه السلام ) است . سؤ ال خود را از او بپرس . اعرابى برخاسته پرسش خود را مطرح كرد. على (عليه السلام) فرمود: از اين پسر بچه يعنى حسين (عليه السلام) كه نزد توست بپرس . اعرابى (ناراحت شده ) گفت : هر كدام مرا به ديگرى حواله مى دهيد؟!
مردم به او اشاره كرده (گفتند:) واى بر تو اين فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است ، از او بپرس .
اعرابى گفت : من از خانه خود در حالى كه به احرام حج محرم بودم بيرون آمدم و همه داستان خود را باز گفت .
حسين (عليه السلام) فرمود: ((آيا شتردارى ))؟(202) عرض كرد: بله .
فرمود: ((به تعداد تخمهايى كه شكسته اى از ماده شترها برگزين و آنها را با شترى نر آميزش ده سپس نوزادان آنها را به خانه خدا هديه كن )).(203)
عمر گفت : اى حسين ! برخى ماده شترها سقط مى كنند؟!
حسين (عليه السلام) فرمود: ((اى عمر (برخى ) تخم ها نيز فاسد مى شوند)).(204)
عرض كرد: راست گفتى و نيك فرمودى .
پس على (عليه السلام) برخاسته او را به سينه چسبانيد و فرمود: ((دودمانى (پاك از خاندان وحى و رسالت ) كه برخى از نسل برخى ديگرند و خدا شنوا و داناست )).(205)

سخن او با ابوسفيان پس از بيعت عثمان
آرى دومى به راه خود رفت و سومى (به جانشينى او) برخاست و خويشان پدرى او همراهش شدند و چون شتران كه در سبزه زار بهار مى چرند اموال خدا را خوردند، و شادمان بودند كه خلافت رسول خدا در دستشان افتاد.
82 - 17- مرحوم طبرسى روايت كرده كه : (روزى ) در مجلس ‍ معاويه امام حسن (عليه السلام) در مقام احتجاج برآمده فرمود:... شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه ابوسفيان - در آن روز كه با عثمان بيعت شد (و خلافت به او رسيد) - دست حسين (عليه السلام) را (كه نوجوانى بيش نبود) گرفته گفت : فرزند برادرم ! با من به بقيع بيا، پس بيرون شده همين كه در ميانه قبرها قرار گرفتند، گستاخ (و بى باك ) با صداى بلند فرياد زد: شما اى خفتگان در گور! آنچه بر سر آن ، پيوسته با ما (بنى اميه ) در ستيز بوديد (حكومت و خلافت اسلام ) اكنون به دست ما افتاده ، در حالى كه شما پوسيده ايد!!
حسين بن على (عليه السلام) (چون اين سخن بشنيد سخت خشمگين شده ) فرمود: ((خدا پيرى تو را زشت سازد و چهره ات را بدنما كند))،(206) سپس به تندى دستش را كشيد و از او دور شد، و اگر نعمان بشير آنجا نبود تا دستش را گرفته به مدينه آورد از بين مى رفت .