فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۱۱ -


بدرقه ابوذر
83 - 18- از ابن عباس ، نقل شده كه گفت :
چون ابوذر را به ربذه تبعيد كردند، عثمان دستور داد در ميان مردم جار زنند، كسى با ابوذر سخن نگويد و او را بدرقه نكند و به مروان بن حكم دستور داد تا او را به تبعيدگاهش ببرد، پس مروان او را بيرون برد مردم از او دورى كردند، جز على بن ابى طالب (عليه السلام) و برادرش عقيل و حسن و حسين (عليهما السلام ) و عمار كه با او بيرون شده او را بدرقه كردند. حسن (عليه السلام) شروع كرد با ابوذر سخن گفتن ، مروان گفت : حسن ! ساكت ، مگر نمى دانى كه اميرمؤ منان ! (عثمان ) سخن گفتن با او را قدغن كرده است ؟! اگر نمى دانستى بدان .
على (عليه السلام) بر مروان يورش برد و با تازيانه ميان دو گوش مركب او زده فرمود: خدا به آتشت افكند، (از ما) دور شو!!
مروان با اوقات تلخى نزد عثمان برگشته ماجرا را نقل كرد، عثمان بر على (عليه السلام) خشمگين شد.
ابوذر ايستاد و آنان با او وداع كردن . همراه ابوذر ((ذكوان )) غلام ام هانى دختر ابوطالب بود. ذكوان كه حافظه اى قوى داشت گويد: سخن آنان را (در لحظه وداع ) به خاطر سپردم .
على (عليه السلام) فرمود: اباذر! تو براى خدا (بر آنان ) خشم گرفتى ، اين مردم از تو بر دنيا خود ترسيدند و تو از آنان بر دين خود ترسيدى ، پس تو را به خشم خود گرفتار ساختند و به دشتها (ى دور دست ) تبعيدت كردند، به خدا سوگند اگر آسمانها و زمين را بر بنده اى بسته باشند سپس او تقواى الهى پيشه كند، خدا از آنها بر او روزنه رهايى بگشايد، اى اباذر! جز (ياد) حق ، آرامش و اءنست نياورد و جز باطل آشفته ات نسازد.
سپس به همراهان خود فرمود: با عموى خود وداع كنيد و به عقيل فرمود: ببا برادر خود وداع كن .
عقيل به سخن آمد و گفت : چه بگوييم اى اباذر؟! مى دانى كه ما تو را دوست داريم و تو نيز ما را دوست دارى ، پس خدا را (داشته باش ) و تقوا پيشه كن كه تقوا رستگارى است ، بردبار باش كه بردبارى جوانمردى است و بدان كه سنگين شمردن بردبارى از بى تابى است و ديررس شمردن رستگارى از نااميدى است ، نااميدى و بى تابى را از خود بران (تا آسوده شوى ).
سپس حسن (عليه السلام) به سخن آمد و فرمود: عموجان ! اگر نه اين بود كه شايسته نيست وداع كننده خاموش باشد و بدرقه كننده (با شتاب ) برگردد، (از اندوه فراق تو) كم سخن بوديم (و تاب ادامه اين لحظه سخت را نداشتيم ). و اگر چه (پس از تو نيز) اندوهى فراوان داريم . اين مردم با تو اينگونه رفتار كردند پس تو از دنيا - با ياد آورى رهايى از آن به اميد (فوز و فلاح ) آخرت - دل بركن و صبر كن تا پيامبرت را با خشنودى ديدار كنى .
سپس حسين (عليه السلام) به سخن آمد و گفت : ((عمو جان ! خداوند مى تواند اين گرفتاريها را كه مى بينى دگرگون سازد، خدا هر روز در كارى است (غير از آنچه پيش از آن بود)، اين مردم تو را از دنياى خود محروم ساختند و تو آنان را از دين خود محروم داشتى ، و تو چه بى نيازى از آنچه محرومت كردند و آنان چه نيازمندند به آنچه تو بازشان داشتى ، از خداوند بردبارى و يارى بخواه و از آزمندى و بى تابى به او پناه ببر، زيرا بردبارى از ديندارى و جوانمردى است و آزمندى رزقى را پيش نمى اندازد و بى تابى اءجلى را عقب نمى افكند)).(207)
سپس عمار بر افروخته به سخن آمد و گفت : خدا اءنس (و خرمى ) نبخشد آنكه تو را پريشان كرد و آسوده نگذارد آنكه تو را به هراس افكند. آگاه باش ! خدا اگر دنياى آنان را مى خواستى آسوده ات مى گذاردند و اگر كارهاى (زشت ) آنان را مى پسنديدى دوستت مى گرفتند اين مردم را چيزى جز دنيا خواهى و دل گرفتگى از مرگ ، از همراهى با گفتار (و نصايح ) تو باز نداشته است ، اينان به مرام فرمانروايشان گرايش دارند و (امروز) پادشاهى آن راست كه چيره گشته است . پس اينان دين خود را به آنان بخشيده اند تا آنان دنيايشان را عطا كنند. اين است كه در دنيا و آخرت زيان ديدند. آگاه باش ‍ اين است زيان مندى آشكار.
ابوذر كه پيرى كهنسال بود گريست و گفت : اى خاندان رحمت ! هرگاه شما را مى بينم به ياد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى افتم ، من در مدينه هيچ پناه و غمى جز شما ندارم ، حضور من در حجاز بر عثمان گران است و در شام بر معاويه ، و نيز خوش ندارد كه در عراق و مصر مجاور برادر و پسر دايى اش باشم ، مبادا كه مردم را بر آنان بشورانم . از اين رو مرا به ديارى تبعيد كرد كه در آن هيچ يار و مدافعى جز خدا ندارم ، به خدا سوگند من نيز يار و همدمى جز خدا نمى خواهم و با او هيچ هراسى به خود راه نمى دهم ...
84 - 19- در روايت ديگرى ، از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: چون اميرمؤ منان (عليه السلام) و حسن و حسين (عليهما السلام ) و عقيل بن ابى طالب و عبدالله بن جعفر و عمار ياسر ابوذر را (در تبعيدش به ربذه ) بدرقه كردند، اميرمؤ منان (عليه السلام) به آنان فرمود: با برادر خود (ابوذر) وداع كنيد آنكه از منزل رهيده بايد برود و بدرقه كننده بايد برگردد.
هر كدام سخن خود را گفتند و حسين بن على (عليه السلام) فرمود: ((اى اباذر - خدا رحمتت كند - اين مردم تو را با گرفتارى ها فرسودند، زيرا تو دين خود را از آنان دريغ داشتى و آنان دنياى خود را از تو باز داشتند، فردا (قيامت ) آنان چه نيازمندند به آنچه تو بازشان داشتى ، و تو چه بى نيازى از آنچه كه از تو دريغ ورزيدند)).(208)
ابوذر گفت : خداوند شما اهل بيت را رحمت كند، من در دنيا هيچ غمى جز شما ندارم ، زيرا هرگاه شما را ياد مى كنم به ياد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى افتم .

خطبه امام (عليه السلام) در محضر پدرش
85 - 20- هنگامى كه مردم عثمان را كشتند پياپى بر اميرمؤ منان (عليه السلام) هجوم آورده بر بيعت با او اصرار ورزيدند، تا آنجا كه استخوان هاى دو پاى حضرت (عليه السلام) لگدكوب و دو پهلويش خراش ‍ برداشت پس حضرت (عليه السلام) حاضر به بيعت شد و زمام حكومت را به دست گرفت .
86 - 21- مرحوم صدوق با سند خود از اءصبغ بن نباته نقل كرده كه گفت :
چون على (عليه السلام) بر كرسى خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند، به مسجد آمد در حالى كه عمامه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر سر داشت و عباى مشكين پشمى او را بر دوش ، نعلين او را به پا و شمشير او را به كمر، به منبر برآمد و گوشه عمامه خود را زير گلو رد كرده نشست .
سپس انگشتان دو دست خود را در هم فرو برده زير ناف خود نهاد و فرمود: هان اى مردم ! پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد، اين صندوق علم است ، اين عسل (بر آمده از كام ) رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است ، اين همان (دانشى ) است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بر كام (تشنه نهال وجود) من نهاد، از من بپرسيد كه دانش همه پيشينيان و پسينيان نزد من است . آگاه باشيد! اگر جايگاه مناسبى برايم آماده شود تا بر آن قرار گيرم ، براى اهل تورات برابر توراتشان فتوا دهم تا آنجا كه تورات به سخن آيد و بگويد: على (عليه السلام) راست گفت و دروغ نگفت ، او به آنچه در من نازل كرده فتوايتان داد. و نيز براى اهل انجيل برابر انجيلشان فتوا دهم تا آنجا كه انجيل به سخن آيد و بگويد: على (عليه السلام) راست گفت و دروغ نگفت ، او به آنچه خدا در من نازل كرده فتوايتان داد. و نيز براى اهل قرآن برابر قرآنشان فتوا دهم تا آنجا كه قرآن به سخن آيد و فرمايد: على (عليه السلام) راست گفت و دروغ نگفت ...
سپس به حسن (عليه السلام) دستور داد تا سخن براند. او نيز سخن راند، سپس به حسين (عليه السلام) فرمود پسرم ! برخيز و بالا بيا و آنچنان سخنى بگو كه پس از من قريش تو را نشناخته ندانند كه بگويند: حسين بن على (عليه السلام) به چيزى رهنمون نمى شود و سخن تو پيرو سخن برادرت (حسن (عليه السلام)) باشد.
حسين (عليه السلام) بر منبر آمده حمد و ثناى الهى گفت و درودى كوتاه بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و دودمانش فرستاده فرمود: ((هان اى مردم ! از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه مى فرمود:))(209) على (عليه السلام) شهر هدايت است ، هر كه در آن درآيد رستگار است و هر كه از آن پس و پيش افتد نابود است . على (عليه السلام) با شتاب و اشتياق او را گرفته به سينه چسبانيد و او را بوسه زد و فرمود: اى مردم ! گواه باشيد كه حسن و حسين (عليهما السلام ) نونهالان رسول خدايند، و او (در روز باز پسين ) درباره آنان از شما پرسش خواهد فرمود.

تبريك خضر (عليه السلام) به خلافت اميرمؤ منان
87 - 22- ابن شهر آشوب با سند خود، از امام حسن مجتبى (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: اميرمؤ منان (عليه السلام) روزى در مسجد كوفه بود. چون تاريكى شب فرا رسيد شخصى سفيد پوش از باب الفيل به سوى او پيش آمد، نگهبانان و فدائيان پيش آمدند. اميرمؤ منان (عليه السلام) به آنان فرمود: چه مى خواهيد؟
گفتند: ديديم اين مرد (ناشناخته ) به اين سو آمد، ترسيديم آهنگ ترور شما را كرده باشد.
فرمود: چنين نيست ، برگرديد، خدا شما را رحمت كناد، آيا مرا از زمينيان پاس مى داريد؟ پس چه كسى از آسمانيان پاسم مى دارد؟
آن شخص زمانى دراز نزد حضرت (عليه السلام) مانده پرسش مى كرد، پس ‍ عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! اين تويى كه خلافت را زينت و كمال بخشيدى نه آن تو را، و اين امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه به تو نيازمندند نه تو به آنان ، گروهى خود را بر تو پيش انداختند و (به نا حق ) برجاى تو نشستند.
كيفرشان بر خدا باد، هر آينه تو در دنيا زاهدى و در آسمانها و زمين بلند مرتبه اى ، تو را در آخرت جايگاههاى فراوانى است كه با آنها ديده پيروانت روشن شود، تو سرور اءوصيايى برادرت (محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم)) سرور پيامبران است ، سپس يك يك دوازده امام را (نام برده ) ياد كرد و برگشت . اميرمؤ منان (عليه السلام) به حسن و حسين (عليهما السلام ) رو كرده فرمود: او را شناختيد؟
عرض كردند: ((او چه كسى است اى اميرمؤ منان ؟))(210)
فرمودند: برادرم خضر (عليه السلام) است .

اميرمؤ منان (عليه السلام) و اجراى حد
88 - 23- حسن بن محبوب با سند خود، از ميثم نقل كرده كه گفت :
زنى باردار كه در آستانه وضع حمل بود نزد اميرمؤ منان (عليه السلام) آمده ، عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من زنا كرده ام (حد الهى را بر من جارى كن و) مرا (از گناه ) پاك گردان ، خدا تو را پاك كند عذاب دنيا آسان تر از عذاب از عذاب ابدى آخرت است .
فرمود: از چه چيز تطهيرات كنم ؟ عرض كرد: زنا كرده ام ؟ فرمود: آيا شوهر داشتى يا نه ؟ عرض كرد: (بله ) شوهر داشتم . فرمود: آيا هنگام ارتكاب گناه شوهرت حاضر بود يا در سفر؟ عرض كرد: حاضر بود. فرمود: برو وضع حمل كن ، سپس بيا تا تطهيرت كنم ، چون زن دور شد تا آنجا كه ديگر سخنى نمى شنيد، حضرت عرض كرد: بارالها! اين يك بار اعتراف . چيزى نگذشته بود كه آمد و گفت : وضع حمل كردم ، تطهيرم فرما. حضرت (عليه السلام) خود را به بى خبرى زد و پرسيد: كنيز خدا! از چه چيز تطهيرت كنم ؟ عرض كرد: زنا كرده ام ، تطهيرم فرما، فرمود: آيا هنگام ارتكاب گناه شوهر داشتى ؟ عرض كرد: بله . فرمود: آيا شوهرت حاضر بود يا در سفر؟ عرض ‍ كرد: حاضر بود. فرمود: برو فرزندت را - چنانكه خدا فرموده - دو سال كامل شير ده . راوى گويد: زن برگشت ، چون به اندازه اى دور شد كه ديگر سخنى نمى شنيد، حضرت (عليه السلام) عرض كرد: بارالها! اين دوبار اعتراف . پس از دو سال آن زن آمده ، عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! دو سال تمام ، نوزادم را شير دادم ، اكنون تطهيرم فرما. حضرت (عليه السلام) خود را به بى خبرى زده پرسيد: از چه چيز تطهيرت كنم ؟ عرض كرد: زنا كرده ام تطهيرم فرما. فرمود: آيا در آن هنگام شوهر داشتى ؟ عرض كرد: بله . فرمود: آيا شوهرت در سفر بود يا حاضر؟ عرض كرد: حاضر بود. فرمود: برو بچه ات را سرپرستى كن تا (بزرگ شود و) بداند كه (چه و چگونه ) بخورد و بياشامد و از بامى نيفتد و خود را در چاهى نيفكند.
آن زن برگشت در حالى كه مى گريست . چون به اندازه اى دور شد كه ديگر سخنى نمى شنيد، حضرت (عليه السلام) عرض كرد: بارالها! اين سه بار اعتراف .
عمرو بن حريث مخزومى به آن زن رسيده پرسيد: اى كنيز خدا! چرا گريه مى كنى ؟ مى بينم كه نزد على (عليه السلام) رفت و آمد مى كنى و مى خواهى كه تطهيرت كند؟
گفت : من نزد اميرمؤ منان (عليه السلام) رفته از او خواستم تطهيرم كند فرمود: فرزندت را سرپرستى كن تا (بزرگ شود و) بداند كه (چه و چگونه ) بخورد و بياشامد، و از بامى نيفتد و خود را در چاهى نيفكند. اكنون مى ترسم تطهيرم نكند و مرگم فرا رسد.
عمرو بن حريث به او گفت : نزد حضرت (عليه السلام) برگرد (و خواسته خود را بخواه ) من فرزندت را سرپرستى مى كنم . پس نزد اميرمؤ منان (عليه السلام) برگشت و آن خبر را داد. اميرمؤ منان (عليه السلام) در حالى كه خود را به بى خبرى زده بود پرسيد: چرا عمرو بن حريث فرزندت را سرپرستى مى كند؟
عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من زنا كرده ام ، پاكم كن . پرسيد: آيا در آن هنگام شوهر داشتى ؟ عرض كرد: بله . فرمود: آيا شوهرت در سفر بود يا حاضر؟ عرض كرد: حاضر بود.
راوى گويد: حضرت (عليه السلام) سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بارالها! اكنون چهار بار اعتراف او بر خودش كامل شد و تو در آنچه از دين خود به پيامبر خود خبر داده اى ، فرموده اى : اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! هر كه حدى از حدود مرا تعطيل كند با من دشمنى كرده و بدين وسيله در مقام ضديت با من بر آمده است . بارالها! من حدود تو را معطل نمى گذارم و در مقام ضديت با تو بر نمى آيم و احكام تو را تباه نمى سازم . من فرمانبردار تو و پيرو سنت پيامبرت هستم .
عمرو بن حريث به حضرت (عليه السلام) نگاه كرد (او را آنچنان ناراحت ديد كه )، گويى بر چهره (مبارك ) او آب انار افشانده اند.
عمرو چون چنين ديد عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من خواستم تا بچه را سرپرستى كنم زيرا گمان كردم آن را دوست دارى . اگر نمى پسندى من نيز اين كار را نمى كنم .
اميرمؤ منان (عليه السلام) فرمود: آيا پس از چهار بار اقرار؟!! ديگر با هر زحمتى بايد او را سرپرستى كنى .
اميرمؤ منان (عليه السلام) به منبر آمد و فرمود: قنبر! در ميان مردم جار بزن تا (در مسجد) جمع شوند.
قنبر جار زده ، مردم آنچنان جمع شدند كه مسجد پر از جمعيت شد.
اميرمؤ منان (عليه السلام) برخاسته حمد و ثناى الهى به جاى آورده فرمود: هان اى مردم ! (فردا) امام شما اين زن را بيرون مى برد تا به خواست خدا حد الهى بر او جارى كند. اكنون اين اميرمؤ منان است كه از شما مؤ كدا مى خواهد (فردا) چون با چهره هاى ناشناخته و سنگ به دست بيرون آمديد كسى در صدد شناسائى ديگرى برنيايد تا ان شاء الله به خانه هاى خود برگرديد. سپس از منبر پائين آمد.
چون صبح زود شد آن را بيرون آوردند، مردم نيز - در حالى كه چهره هاى خود را با عمامه ها و لباسهاى خود پوشانده و سنگها را در عباها و آستينهاى خود پنهان كرده بودند، بيرون آمدند تا همگى همراه امام به بيرون كوفه رسيدند. حضرت (عليه السلام) دستور داد تا گودالى كنده ، زن را در آن جاى دهند، سپس بر استر خود سوار شده پاهاى خود را در حلقه هاى ركاب استوار كرد و دو انگشت سبابه اش را در گوشهاى خود نهاده با صداى بلند فرمود: هان اى مردم خداى متعال به پيامبرش پيمانى را توصيه فرمود: كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) آن را به من سفارش نمود و آن اين است كه : هر كه حد خدا بر عهده اوست ، نبايد اقامه حد كند. پس هر كه چون اين زن حد الهى بر عهده اوست نبايد او اقامه حد كند.
راوى گويد: ((آن روز همه مردم برگشتند به جز اميرمؤ منان ، حسن و حسين كه بر آن زن اقامه حد فرمودند: در حاليكه هيچكس با آنان نبود...)).(211)

كرامت اميرمؤ منان (عليه السلام)
89 - 24- راوندى روايت كرده كه : مرد سياه پوستى نزد على بن ابى طالب (عليه السلام) آمد و عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من دزدى كرده ام مرا پاك كن .
اميرمؤ منان (عليه السلام) در حالى كه از او رو بر مى گرداند فرمود: شايد تو از جاى غير محفوظ و باز دزدى كرده اى ، عرض كرد: از جاى محفوظ و در بسته دزدى كرده ام . فرمود: شايد نه به حد نصاب (كه در اجراى حد لازم است ) دزدى كرده اى . عرض كرد: به حد نصاب دزدى كرده ام .
پس چون سه بار اقرار كرد، اميرمؤ منان (عليه السلام) (اجراء حد فرمود)، دست او را قطع كرد، او دست بريده خود را برداشت و رفت ، و در راه مى گفت : دستم را بريد اميرمؤ منان و امام پارسايان و پيشواى رو سپيدان و آبرومندان و پادشاه بزرگ دين و سرور اوصيا و همچنان حضرت (عليه السلام ) را مى ستود.
حسن و حسين (عليهما السلام ) با او برخورد كرده ، اين ستايشها را از او شنيدند پس نزد پدر آمده عرض كردند: ((در راه مرد سياه پوستى را ديديم كه شما را مى ستود)).(212) اميرمؤ منان (عليه السلام) كسى را فرستاد تا او را بياورد. چون آمد به او فرمود: دست راست تو را بريده ام و تو مرا مى ستايى ؟
عرض كرد: اى اميرمؤ منان (عليه السلام)! تو مرا پاك فرمودى ، محبت تو با گوشت و خون و استخوانم عجين است ، اگر مرا قطعه قطعه كنى محبتت از دلم نخواهد رفت .
اميرمؤ منان (عليه السلام)! براى او دعا فرمود و دست بريده اش را (گرفته ) در جاى خود نهاد. پس دستش مثل گذشته ، خوب و سالم شد.

زندگى اهل بيت (عليهم السلام ).
از سيره و روش اميرمؤ منان (عليه السلام) اين كه : (در زندگى روز مره )، خود و خانواده اش را در رديف پايين ترين طبقات مردم قرار مى داد، تا نادارى ، فقرا را (آزار ندهد و) نياشوبد.
90 - 25- ابن شهر آشوب روايت كرده كه : مردى از قبيله خثعم حسن و حسين (عليهما السلام ) را ديد كه نان و سبزى و سركه مى خورند، عرض كرد: آيا از اين همه خوردنيها كه در گستره زمين است اينها را مى خوريد؟!
فرمودند: ((از اميرمؤ منان (عليه السلام) چه غافلى !!))(213)
91 - 26- ابوصالح گويد: نزد ام كلثوم دختر حضرت على (عليه السلام) رفتم او در پشت پرده اى كه ميان من و او بود موى خود را شانه مى كرد حسن و حسين (عليهما السلام ) آمده بر او - كه نشسته شانه مى كرد - وارد شده گفتند: ((چرا از اباصالح پذيرايى نمى كنى ؟))(214) گفت : آن كاسه آش حبوبات را براى او ببريد. گفتم : آيا شما كه امير و سالاريد با اين از من پذيرايى مى كنيد؟! فرمود: اءبا صالح ! اگر اميرمؤ منان - على (عليه السلام) - را مى ديدى چگونه بودى ! برايش ميوه هاى ترنج آوردند حسن (عليه السلام) ترنجى را برداشت او آن را از دست او گرفت و فرمود: تا همه را ميان مردم تقسيم كنند.

على (عليه السلام) و بيت المال
92 - 27- معاويه از عقيل رحمة الله عليه پيرامون داستان آهن گداخته پرسيد، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ! قبلا جريانى را از على (عليه السلام) برايت بگويم ، سپس به آنچه پرسيدى بپردازم . براى حسين بن على (عليه السلام) مهمانى آمد، او يك درهم وام گرفت و با آن نانى خريد (چون ) به خورشت نياز داشت ، از قنبر خادمشان خواست كه در يكى از مشكهاى عسل را كه از يمن آمده بود بگشايد تا پيمانه اى از آن بردارد. چون على (عليه السلام) مشكها را طلبيد تا آنها را (ميان مسلمين ) تقسيم كند (متوجه كمبود عسل شده ) فرمود: قنبر! به گمانم در اين مشك چيزى پيش آمده است .
عرض كرد: بله اى اميرمؤ منان ! و ماجرا را گفت : پس على (عليه السلام) به خشم آمده فرمود: حسين (عليه السلام) را بياور، چون او آمد تازيانه را برداشت . حسين (سوگندش داد و) فرمود: ((به حق عمويم جعفر))(215) (آرام گير) - هرگاه على (عليه السلام) را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت - پس فرمود: چرا پيش از آن كه تقسيم شود از آن برداشته اى ؟!
عرض كرد: ((ما نيز در آن حقى داريم هرگاه حقمان داده شد آن را بر مى گردانيم )).(216)
فرمود پدرت به فدايت ! اگر چه تو هم در آن حقى دارى ، اما نبايد پيش از ديگر مسلمين از حق خود بهره مند شوى ، آگاه باش ! اگر نديده بودم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دندان هاى پيشين تو را بوسه مى زند تو را آزرده مى ساختم . سپس به قنبر يك درهم (از كيسه اى ) كه به رداى خود بسته بود داد و فرمود: با اين پول بهترين عسلى را كه مى توانى خريدارى كن (و بياور).
عقيل گويد: به خدا سوگند، گويا هم اكنون دو دست على (عليه السلام) را مى بينم كه بر دهان مشك گرفته و قنبر عسل (خريدارى شده ) را در آن بر مى گرداند، سپس او دهان مشك را مى بندد و (زار زار) گريسته مى گويد: بارالها! حسين (عليه السلام) را ببخش ، او نمى دانست .
معاويه گفت : از كسى ياد كردى كه فضايل او مورد انكار نيست ، خدا اءبوالحسن را رحمت كند، از همه پيشينيان خود سبقت گرفت و همه پسينيان خود را (از اينكه چون او باشند) ناتوان ساخت ، اكنون داستان آهن گداخته را بگو.
عقيل گفت : بله : فقير و گرفتار شدم از او در خواست (حق بيشترى از بيت المال ) كردم و او نداد، كودكانم را كه آثار فقر و تنگدستى از آنان نمودار بود نزد او بردم فرمود: شامگاه بيا تا چيزى به تو دهم ، شامگاه نزد او رفتم در حالى كه يكى از بچه هايم راهنمايم بود. او بچه را برگرداند، سپس به من فرمود: بيا و بردار! من (كه نابينا بودم ) به گمان اينكه كيسه پول است ، با حرص و آزمندى تمام خود را انداختم تا آن را بردارم ناگاه دستم بر آهنى گداخته خورد، چون آن را گرفتم پرت كردم و همچون گاو زيردست قصاب نعره زدم .
فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، اين گرماى آهنى است كه با آتش دنيا گداخته است ، پس فرداى (قيامت ) من و تو چگونه خواهيم بود اگر به زنجيرهاى جهنم در آييم ؟!
سپس (اين آيه شريفه را) تلاوت فرمود: ((آنگاه كه گردنهاشان با غل و زنجيرها(ى آتشين ) كشيده شود.))(217) بعد فرمود: تو نزد من (از بيت المال ) بيش از آنچه خدا برايت مقرر فرموده ندارى ، مگر همين كه مى بينى ! برخيز و برو.
معاويه (چون اين داستان را شنيد) در حيرت و تعجب شده مى گفت : هيهات ! زنان عالم از اين كه چون على (عليه السلام) بزايند ناتوانند.