فصل سوم
3ـ1. مراحل قيام
99. در اين بخش مطالب گذشته را، و اينكه هدف امام تشكيل حكومت اسلامي بود تكرار
كرده كه ما به ياري خدا به آن پاسخ داديم و با ردّ اين نظر خودبخود بيشتر مطالب اين
بخش مردود ميشود.
مع ذلك ما مراحل قيام را طبق تقسيم او در نظر ميگيريم، و آنچه را انجام شد به
طور اختصار بيان ميكنيم.
مرحله اول:
اين مرحله امام با امتناع از بيعت مخالفت خود را با حكومت يزيد آغاز فرمود، و
براي اينكه ناگهان در مدينه دستگير و كشته نشود به مكه كه به حكم (من دخله
كان آمناً) مأمن بود هجرت فرمود، و هجرتش در جهان اسلام تا حدودي كه اوضاع
و احوال، و وسايل ارتباط آنروز اقتضا داشت منتشر شد، و همه دانستند كه بر پسر
پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم، سخت گرفتهاند، تا از او بيعت
بگيرند، و آن حضرت از بيعت خودداري كرده و به حرم خدا هجرت فرموده است.
در مكه شخصيتهاي مذهبي و سياسي ديگر نيز بودند كه پس از ورود امام همه تحت
الشعاع واقع شده، و به آمد و شد، و ملازمت خدمت آن حضرت پرداختند.
حفلات علمي و مذهبي امام در نهايت رونق بود، و مردم معتكف دربار ولايت مدارش
شده، و از درياي علم، و معرفت و بينش پسر پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم،
هر كس به قدر خود اغتراف، و استفاضه ميكرد.
وقتي خبر هجرت امام به عراق رسيد سيل نامههاي دعوت و الحاح و اصرار آنها به سوي
مكه به عالي محضر امام سرازير شد، و با سوگند، و اتمام حجت آن حضرت را ميخواندند.
شهر كوفه بيش از شهرهاي ديگر از ظلم و ستم معاويه رنجيده و كوبيده شده بود.
احساسات مردم آن عليه حكومت اموي بسيج بوده و مانند آنكه منتظر فرصت باشند خود
را آماده قيام و انتقامگيري ميشمردند.
خسارات مادي و معنوي اين شهر از ناحيه حكومت بنياميهو زنازادهاي چون زياد بيش
از حد شده بود، و آنجا را در نظر مأموران بنياميه به صورت يكي از مراكز حساس، و
ناراحت جلوه ميداد، و لذا همواره استانداران دژخيم مانند زياد، و مغيرة بن شعبه را
در آنجا حكومت ميدادند تا آنچه بتوانند روح انقلابي اين شهر را خفه كنند.
شيعيان علي، عليه السلام، در اين شهر سختترين شكنجهها را
ديدند. كشته شدن و زندان رفتن، و زير شلاق و تازيانه مردن، و مثله كردن از جمله
كيفرهايي بود كه درباره هر كس دوستي خاندان پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم،
را داشت اجرا ميشد. به جز آنها كه با بنياميه ارتباط برقرار كرده،
و مزدوري و جيرهخواري آنها را پذيرفته بودند، همه از دست ستمشان به جان آمده
بودند.
در عين حال روحيه اكثريت بسيار ضعيف، و مرعوب نظاميان و سربازان بنياميه بودند،
و شورشهايي كه ميكردند بواسطه همين ضعف روحيه نافرجام ميشد، و مثل انقلابات
ناگهاني كه بزودي خاموش ميشود فرو مينشست، نارضايتي آنها باعث ميشد كه به
فريادهاي انقلابي با زبان پاسخ بدهند، و دور پرچم شورش را اگر خطر و زحمتي نباشد
بگيرند، و ترس و بيم، و نفاق و دودستگي و طمع و حب جاه و مال سبب ميگشت كه زودتر
متفرق شده، رهبر انقلاب را تنها گذارده، و در دستگيري او با مأمورين حكومت همكاري
كرده، و در بيوفايي مسابقه بدهند.
اين مردم با اين روحيه نحيف و بيارزش، و شكست خورده خود را تشنه انقلاب
ميشمردند و براي اينكه عذري داشته باشند، پيش خود ميگفتند اگر رهبري داشتيم بپا
ميخواستيم، و ديكتاتور را ساقط ميكرديم، و روز حكومت استبدادي، و ضد اسلام يزيد
را سياه ميساختيم، و كارها را بدست پاكترين دستها ميسپرديم.
برخي از آنان كه انگشت شمار بودند در اين ادعا واقعاً راستگو و باوفا و با
استقامت بودند، و در حكومت معاويه و يزيد و عبدالملك و حجاج خوب امتحان دادند.
برخي هم كه اكثريت بودند نان را به نرخ روز ميخوردند در دل طرفدار حكومت حق و
در عمل سپاه و نيروي حكومت باطل بودند با امام حسين، عليه السلام،
رابطه برقرار ميكردند، و براي اينكه تا ممكن است جنبه ملي آنها خراب نشود، و
دستگاهي و اموي معرفي نگردند خود را در رديف آزاديخواهان قرار داده دعوت نامه
مينوشتند، و چه بسا كه در همان حال با دستگاه بنياميههمكاري داشته، و بلكه براي
آنها جاسوسي ميكردند.
به هر صورت زبان حال مردم كوفه اين مضمون بود:
رَبَّنا لَولا اَرْسَلْتَ اِلَينا رَسُولا فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ
قَبْلِ اَنْ نَذَّلِ وَ نَخْزي.
عرضشان به امام اين بود چرا به جانب ما نميآيي تا تو را ياري كنيم، و جان و مال
در راهت نثار نماييم، و دين خدا را زنده سازي و به حكم قرآن در ميان ما حكومت كني.
امام وظيفه خود ميدانست اين دعوت را جواب بدهد، و حجت را بر آنها تمام كند.
آنها ميگفتند بايد امام قيام كند، و جلو يزيد را بگيرد، و اگر قيام نكند و سكوت
اختيار نمايد از ديگران هيچ توقعي نبايد داشت.
حقاً هم همينطور بود اسلام با يك وضع بيسابقه و خطرناكي روبرو شده بود كه نجات
از آن وضع جز با فداكاري، و گذشت امكان نداشت. بر امام بود كه سوء وضع را به مردم
بفهماند، و اعلام خطر كند، و عموم را از بزرگي گناه قبول بيعت يزيد آگاه سازد.
قبول نكردن دعوت مردم كوفه با آن حرارت، و احساساتي كه اظهار ميكردند، سبب
ميشد كه آنان بر امام حجت داشته باشند يا اقلا خود را معذور بدانند.
لذا امام با اينكه آينده را پيشبيني ميفرمود دعوت آن مردم را كه به عكس تصور
نويسنده شهيد جاويد در ص 253 جزعده كمي همه بيشخصيت بودند پذيرفت.
3ـ2. عكسالعمل امام
100ـ عكسالعمل امام در برابر اين نامهها و اتمام حجتها قبول دعوت و اعزام
جناب مسلم بود و اينكه در ص 256 نگاشه است: امام تا اين تاريخ درباره سفر كوفه
تصميمي نگرفته بود صحيح نيست از اول امام تصميم رفتن به عراق را داشت، و برنامه
كارش معين بود، و اينطور كه منزل به منزل برنامه تنظيم كند نبوده است.
شما از كجا ميگوييد امام پيش از دريافت نامههاي كوفه تصميم رفتن به عراق را
نگرفته بود؟ مگر خودتان نقل نكرديد كه امام فرمود رسول خدا در خواب به من امري
فرموده است كه من آن امر را انجام ميدهم حركت امام به سوي عراق بر حسب امر پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم،
بود، و طبق همين خواب شما نميتوانيد بگوييد
امام پيش از دريافت نامهها تصميم نداشت، زيرا ممكن است اين خواب را پيش از دريافت
نامهها و بلكه ممكن است در مدينه ديده باشد، و اگر مردم عراق هم دعوت نميكردند
امام ناچار بود از مكه خارج شود، چنانچه در روايات است، وقتي فرستادگان يزيد براي
كشتن حضرت به مكه آمدند امام ناگهان عازم عراق شد تا هتك خانه كعبه و حرم خدا نشود
علاوه بر اينها وصول نامهها از عراق معلوم بود و با علم به مراجعه مردم عراق و
وصول نامههاي آنها گرفتن تصميم قلبي بيمورد نبود و لازم بود.
3ـ3. مأموريت مسلم بن عقيل
101. راجع به مأموريت حضرت مسلم در ص 257 ـ شرحي نگاشته و جمله
فَاِنّي اَقْدِمُ اِلَيْكُم وَ شيِكاً
كه در نامه امام است براي اينكه صريح در آنچه خودش اراده كرده باشد به اين نحو
معني كرده است.
(آنگاه به خواستههاي شما جواب مثبت خواهم گفت: و به زودي به كوفه خواهم آمد) در
حاليكه اين فرمايش امام بر آمدنش به سوي عراق، و ورودش در كربلا بر آن ميزبانان
بيوفا و بيآزرم نيز منطبق و صادق است لذا خود امام در خطبهاي كه هنگام برخورد با
سپاه حرّ خواند ميفرمايد
فَانِ كُنْتُمْ عَلي ذلِكَ فَقَد جِئتُكُم
به هر حال اين چندان مهم نيست، در بعض موارد ديگر نيز با اينكه لفظ كوفه در متن
روايت نبوده است آنرا در ترجمه آورده است.
مطلبي كه در اينجا تذكر ميدهيم اين است كه جمله
فِانِ كَتَبَ اِلّي اَنَّهُ قَد اجتَمَع رَأي ملائِكُم الخ
مفهوم ندارد، زيرا مقصود اين است كه مسلم را ميفرستم و خودم هم پس از وصول نامه
او ميآيم يعني آمدن من در اين زمينه در آن هنگام است.
3ـ4. مصالح اعزام مسلم، عليه السلام
ممكن است كسي بگويد اين جمله مفهومي ندارد پس در اعزام مسلم چه مصلحتي بوده است؟
جواب
سيدالشهداء، عليه السلام، با خلافت يزيد مخالفت داشت، و اين
مخالفت علاوه از آنكه يك وظيفه فردي بود، امام از جهت شخصيت بارزه معنوي و
خانوادگي، و اينكه حفظ ميراث نبوت را عهدهدار بود، و عموم مردم نگهباني و پاس
شريعت را در درجه اول در عهده آن حضرت ميدانستند نيز لازم بود مخالفت داشته باشد و
مخالفت خود را آشكار سازد كه صدايش در جهان اسلام به پيچد تا بر همگان ظاهر باشد كه
امام و خاندان رسالت با اين بازيها و تلويث مسند زمامداري اسلام به وجود نحس و نجس
يزيد جداً مخالفت دارند. بايد آشكار شود كه امام، و يگانه شخصيت ممتاز جهان اسلام
تصميم قطعي به مخالفت گرفته، و اين سدي را كه بنام خروج از جماعت، و قيام عليه
حكومت جلو اعتراض و عكس العمل مردم كشيدهاند، و در پناه آن، حكومتهاي جبّاراني
چون يزيد، و وليد و حجاج و زياد، و ابن زياد را نگاهداري كرده، و خروج بر آنها را
خروج از طاعت شرعي ميشمارند شكسته است. بايد اين ديوار ويران شود و حق و باطل از
هم جدا گردد، و حكومتهاي باطله از قانون كيفر قيام كنندگان عليه حكومت اسلامي سوء
استفاده ننمايند لذا اقدام امام در هجرت از مدينه به مكه تا حدي بانگ مخالفت او را
بلند ساخت، و به گوش دور و نزديك رسانيد.
توقف آن حضرت در مكه از مراكز مهم آمد و شد بود خصوص در ماه حج، و ملاقاتها، و
شرفيابيهايي كه شخصيتها و رجال به حضورش داشتند و اين موضوع را حضرت با آنها در
ميان ميگذاشت، و دلايل و مواد مستندات خود را در تخلف از بيعت بيان ميفرمود، و به
همه اعلام ميكرد:
سكوت در برابر اين وضع نابود كننده اسلام جايز نيست، و گلزار دين محمدي گلزاري
نيست كه اين زاغ و زغنها در آن لانه بسازند، و مسند خلافت اسلامي، مسندي نيست كه
يزيد لياقت داشته باشد به آن تكيه زند و آنها را به مسئوليت خطيري كه در اين موقع
دارند متوجه ميساخت.
پس از اينكه نامههاي دعوت و فرستادگان كوفيان پيدرپي به محضر مباركش رسيد، و
الحاح و اصرار آنان از حد گذشت، و حتي نوشتند اگر دعوت ما را نپذيري شكايت تو را در
محضر جدّت خواهيم كرد مسلم را به كوفه اعزام فرمود. امام در اقداماتي كه داشت طبق
برنامه نواحي مختلفه را رعايت ميكرد، در اعزام مسلم به كوفه اين مصالح تأمين
ميشد.
1. صداي مخالفت امام، و امتناع او از بيعت موجش قويتر، و وسيعتر و چشم گيرتر
ميشد، و اولين چيزي كه از آن هر كسي ميفهميد عدم رضايت امام به حكومت يزيد. و
لزوم خودداري از بيعت، و حرمت همكاري، و عدم امكان هيچگونه سازشي با يزيد بود.
بيعت گرفتن از مردم براي امام، فعاليت براي برانداختن حكومت يزيدي، همه معنايش
اعلان بطلان خلافت يزيد بود.
2. اخبار بيعت مردم كوفه به مسلم، و خروج او، و عهدشكني مردم كوفه و شكستن بيعت،
و شهادت مسلم و هاني در آغاز حكومت يزيد كه منتشر ميشد و دست به دست ميگشت انظار
را متوجه مخالفت امام كرده، و به عنوان مهمترين حادثه و رويدادهاي آن زمان تلقي
ميشد، و گوشها را براي شنيدن نتيجه مخالفت امام با يزيد آماده ساخته، و اخبار اين
واقعه نگران كننده در مجالس و محافل همه جا مطرح بود، و قدر مسلم، علي رغم تبلغيات
دستگاه كه خروج بر حكومت را اخلال به نظم و سبب تفرقه دانسته و جايز نميشمردند،
عمل امام جواز بلكه وجوب آنرا ثابت ساخت، و معلوم است در برابر عمل امام كه پيغمبر
او را سيد جوانان اهل بهشت فرموده، و در حق او و برادرش فرموده بود
اَلَحَسنُ وَ الحُسَيْنُ اِمامانِ قاما اَو قَعَدا
تبليغات يزيدي اثري نداشت.
3. اعزام مسلم به كوفه كمترين فايدهاش اين بود كه امام به نام يگانه خليفه رسمي
و شرعي عالم اسلام در اصطلاح عموم مسلمانان معرفي و اطاعت او بر همه واجب شناخته
شود. زيرا بعد از اينكه خلافت يزيد از جهات متعدده باطل و غيرشرعي باشد، و جايز
الاطاعه نباشد، و علاوه بيعت مردم با او بر اساس تحميل و تطميع و تهديد، و زير برق
شمشير و سرنيزه انجام گرفته باشد.
در جهان اسلام يگانه كسي كه با داشتن صلاحيت و لياقت طبقات مختلف مردم يا به
اصطلاح اهل حل و عقد آزادي به او راي داده و بيعت كردهاند امام بود، كه مردان و
شخصيتهاي نامي امثال حبيب بن مظاهر، و مسلم بن عوسجه و انس بن حارث و عبدالرحمن بن
عبدرب الانصاري و ديگران از اصحاب پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم،
و غير ايشان با آن حضرت بيعت كردند، بنابراين امام خليفه رسمي، و يزيد
غاصب، و خارج بر امام بود، و به ملاحظه همين بيعت صحيح، بعض اهل سنت آن حضرت را نيز
اميرالمؤمنين ميخواندند، پس در اين جهت امام از اعزام مسلم به كوفه فاتح شد، زيرا
خلافت اسلامي رسماً اعلام، و يزيد خودبخود بركنار شد و نتيجه اين ميشود كه يزيد با
قهر و غلبه بر خليفه منصوص كه واجد تمام شرايط زعامت بوده، و مردم هم او را انتخاب
كرده، و آراء عموم به نفع او بود خروج كرده، و امام را كه واجب الاطاعه همه بود
شهيد كرد.
4. اعزام مسلم به كوفه اين موضوع را هم روشن كرد كه افكار، و قلوب در دست خاندان
پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم، است، و مردم بالطبع مايل به
آنها و خواهان حكومت آنها هستند، و وجهه ملي صددرصد با آنهاست، و اگر آزادي رأي بود
همه يا اقلا اكثريت قريب به اتفاق به امام رأي ميدادند، ولي قدرت نظامي، و سرنيزه
افكار جامعه را كوبيد.
5. اين دعوت مردم كوفه، و اصرار و الحاحي كه داشتند در درجه اول اين مقدار
عكسالعمل را از جانب امام لازم داشت، كه شخصيتي را به جانب آنها بفرستد، و حجت را
بر آنها تمام كند، و حضور، و آمادگي خود را براي ساقط كردن حكومت جابرانه يزيد به
آنها و ديگران ثابت كند، تا همه بدانند رهبر واقعي مردم و امام منصوص از جانب خدا و
پيغمبر، صلي الله عليه و آله و سلم، در برانداختن حكومت، و دفع
خطري كه متوجه اسلام شده پيشقدم و آماده است.
و اگر امام به آن نامهها اعتنا نميكرد، نه تنها اهل كوفه بلكه عموم مردم
ميتوانستند بگويند وقتي مثل پسر پيغمبر، با مسلمانان آزاديخواه در دفع مثل يزيد
همكاري نكند از ما چه بر ميآيد و سكوت يا همكار نبودن او علاوه بر آنكه جبهه ما را
ضعيف ميسازد جبهه دشمن و تبليغاتش را قوي ميكند، وقتي امام در برابر آن اوضاع
بيتفاوت باشد ديگران چگونه سنگ دين به سينه بزنند، و غصه احكام دين، و اضمحلال
اسلام را بخورند.
وقتي پس از سيزده قرن با اينكه با اعزام مسلم و تشريف آوردن خود امام به كربلا،
و آن مصائب دل خراش وضع روشن، و نفاق اهل كوفه معلوم گرديد، نويسنده ميگويد شرايط
مساعد بود، و امام صدهزار نفر سرباز مسلح داشت اگر امام نيامده بود و وضع روشن نشده
بود چه ميگفت؟
غير از اين بود كه ميگفت: صدهزار نفر سرباز مسلح كه حكومت يزيد با آن همه ضعف
برايش يك لقمه بود خود را در اختيار امام گذاردند تا حكومت اسلامي را تأسيس كند ولي
امام در خانه نشست، و اين فرصت بيمانند را از دست داد!
لذا امام مسلم را فرستاد، و مسلم هم شروع به كار كرد، و از مردم بيعت گرفت.
و به امام هم گزارش كارهاي خود را داد، تا وقتي اوضاع ديگران ديگرگون شد و نفاق
آن مردم آشكار گشت.
3ـ5. باز هم توقف!
102. آنچه در ص 261 و 262 راجع به تأخير حركت به سوي عراق، بعد از وصو نامه مسلم
و علت توقف آن حضرت نگاشته است به نظر ميرسد صحيح نباشد.
اولا حسابهايي كه نويسنده در اينجا با استناد به مروجالذهب و ارشاد كرده قابل
تأمل، و محتاج به دقت بيشتر است زيرا طي مسافت دو هزار كيلومتري بين مكه و مدينه بر
حسب آنچه در ص 265 نگاشته در ظرف دوازده روز كه تقريباً روزي يكصد و هفتاد كيلومتر
نميشود بعيد به نظر ميرسد، بنابراين اگر نقل مسعودي صحيح باشد، موضوع گم كردن
راه، و مردن دو نفر راهنما مورد تضعيف واقع ميشود و شايد همانطور كه ظاهر عبارت
مسعودي است، مسلم بدون برخورد به اين مانع در ظرف بيست روز اين مسافت را طي كرده
باشد كه باز هم به طور مرتب روزي صد كيلومتر ميشود. از طرفي ميبينم امام، عليه السلام،
اين مسافت را در حدود بيست و چهار پنج روز طي فرمود.
بنابراين معلوم نيست پس از وصول نامه مسلم توقف امام در مكه زياد شده باشد، و ما
قوياً احتمال ميدهيم كه امام به واسطه آنكه خونش در حرم ريخته نشود و هتك احترام
كعبه نگردد پيش از وصول نامه مسلم عازم عراق شد.
ثانياً توقف امام در مكه پس از وصول نامه مسلم به فرض كتاب شهيد جاويد اگر
چهارده روز شده باشد براي اين بوده كه امام، عليه السلام،
ميدانست در هر حال ورودش به كوفه بعد از شهادت مسلم خواهد بود، و اگر با عجله و
دوازده روزه هم ميآمدند تقريباً مصادف با شهادت مسلم ميشد، و در اين صورت برنامه
واقعي امام كه منتهي به كربلا ميشد به هم ميخورد، و در كوفه آن حضرت را شهيد
ميكردند، و برنامههايي كه در كربلا انجام شد در كوفه امكان اجرا نداشت و جنگ و
خونريزي بسا زيادتر ميشد، و عمال حكومت آنرا دستاويز تبليغات مسموم خود قرار
ميدادند.
به هر حال عللي را كه براي تأخير حركت امام ذكر كرده پذيرفته نيست، و چنين موضوع
مهمي را كه هر آن ممكن است حوادث پيشبيني نشده به قول شما در آن اثر بگذارد
نميتوان به اين علل عقلا و شرعاً تأخير انداخت.
اما علت اول به اين جهت صحيح نيست كه فعل يك مستحب را نميشود بر فعل واجب مهم
فوري مانند تشكيل حكومت اسلامي مقدم داشت كه يك آن اگر زودتر انجام ميگرفت، بر هر
مستحب، بلكه بسياري از واجبات در مقام تزاحم مقدم است.
علت دوم جز يك مشت الفاظ چيزي نيست. امام، عليه السلام، چه كسي
را ببيند؟ و با كي مشورت كند؟ و از حاجياني كه از خراسان و آذربايجان، و مصر و
افريقا، و نقاطي كه مسخر بنياميه بود چه كاري بر ميآمد، و تازه تا چه حدّ اظهار
حضور ميكردند.
اهل كوفه كه آن همه ابراز علاقه كردند، و نامه نوشتند چگونه معامله كردند؟
به علاوه با شخصيتهاي بزرگ اسلامي غير از مردم كوفه در اين مدت در تماس و
گفتگو بود. همه يك قول ميگفتند رفتن به عراق خطرناك است و بلكه صريحاً شهادت امام
را پيشبيني ميكردند: امام به آنها چه جواب داد؟ با ديگران اگر تماس ميگرفت غير
از اين نتيجهاي نميداد.
اين يك تصميمي بود كه امام گرفته بود، و به سوي هدفي كه داشت جلو ميرفت.
و اما علت سوم اصلا قابل ذكر نيست زيرا تبليغات بنياميه در هر حال بود آنها
حضرت را (العياذ بالله) اخلالگر ميشمردند، و اين موضوع ماده مهمي براي قوت تبليغات
آنها نميشد، و در نفوس اثري نميكرد.
پس معلوم شد هيچ يك از علل مذكور كافي براي توجيه توقف امام در مكه نيست بلكه
ميتوان گفت اين تأخير حركت نشانه اين است كه امام از اوضاع آگاه بود، و قصدش تأسيس
حكومت نبوده است، و الا اگر قصدش تأسيس حكومت بود، و از آينده بياطلاع بود و منشأ
اطلاعش همان گزارش مسلم بود، چرا فوراً و بيدرنگ طبق گزارش او عمل نكرد، و حركت
نفرمود؟
اينگونه سئوالات غير از اينكه امام ميدانست كه عاقبت اين قيام به كجا منتهي
ميشود، و ماموريت الهي داشت كه تا پايان كار ايستادگي، و مقاومت كند هيچ پاسخي
ندارد.
3ـ6. مرحله دوم حركت ناگهاني امام
103. آنچه را از ص 265 تا 268 نوشته است دورنمايي است از تسلط حكومت اموي بر
اوضاع، و عدم موازنه قواي طرفين، و اينكه تمام ارزيابيهايي كه در بخشهاي گذشته
راجع به موازنه قواي طرفين كرده باطل بوده، و دستگاه حكومت از هر جهت ميتوانسته
است اوضاع را كنترل نموده، و مانع از تأسيس حكومت جديد شود، و در مكه و كوفه
پيشبينيهاي لازمه را كرده بود.
3ـ7. بسوي كوفه!
104. در ص 269 مينويسد همه فكر امام اين است هر چه زودتر به كوفه برسد، و با
پشتيباني نيروهاي داوطلب و متشكل حكومت آزادي بخش اسلامي را تشكيل دهد.
اگر همه فكر امام به كوفه رفتن و تشكيل حكومت بود پس چرا زودتر حركت نفرمود، و
تأخير كرد تاوقتي خطر قطعي شد حركت كرد، تأخير چهارده روزه در حركت به سوي كوفه بنا
به نظر شما با فكر تأسيس حكومت و گزارش صريح مسلم سازگار نيست. و اين نيروهاي متشكل
كه شما هي دم از آن ميزنيد كجا ظاهر شدند و كجا تشكيل يافتند و اگر متشكل بودند
چرا در وقت انقلاب كوفه به كار نيافتادند، نيروي متشكل كه به اين زودي عقب نشيني
نميكند و اطراف فرمانده خود را خالي نميسازد.
3ـ8. چرا كوفه را انتخاب كرد؟
105. چرا كوفه را انتخاب كرد؟ (صفحه 270)
پاسخ ميدهيم: براي اينكه به كربلا برود، و اگر سرّي و مأموريتي در كار نبود
يقيناً همان پيشنهاد ابن عباس را ميپذيرفت، و اهل يمن اگر چه از حضرت دعوت نكرده
بودند (شايد براي همين جهت كه ميديدند از عهده ياري امام تا سرحد پيروزي بر
نميآيند) ولي اگر به آنجا رفته بود علي الظاهر شايد به اين آساني تنها و بيكس
كشته نميشد. آنجا مركز شيعيان امام و پدرش بود و در جنگ صفين همين يمنيها بودند
كه در ركاب علي، عليه السلام،فداكارانه جهاد ميكردند.
سران كوفه از امثال شبث بن ربعي و حجار بن ابحر، و اشعث بن قيس، و در اين زمان
پسرهايش، و عمرو بن حجاج منافق بودند هر چند امام هر كجا ميرفت شهيد ميشد، و
بنياميه او را رها نميكردند اما رفتن به كربلا جزء برنامهاي بود كه امام بايد
اجرا كند.
و شما هم اينقدر را قبول كرديد كه امام در پاسخ بعض بزرگان فرمود پيغمبر،
صلي الله عليه و آله، مرا در خواب به امري مأمور كرده است كه انجام ميدهم
اين امر غير از حركت به سوي عراق و رفتن به كربلا چه ميتواند باشد.
اين ادلهاي كه شما براي انتخاب كوفه ذكر كردهايد با توجه به سوء سوابق مردم
كوفه، و پيشينه افتخارآميز مردم يمن قانع كننده نيست، و اگر غرض تأسيس حكومت بود
طبق همان نظر خيرخواه و سياستمدار روشني مثل ابن عباس بايد عمل شده باشد.
3ـ9. يك خبر ناگوار و مغلطه كاري!
106ـ در ص 271ـ چون خود را در برابر يك موضوع مسلم تاريخي ميبيند كه دلالت
ميكند بر اينكه امام تصميم به رفتن به كربلا داشته، و نه كوفه مقصد و نه تأسيس
حكومت هدف بوده بدست و پا ميافتد و مقداري هم در ص 272 و 273 روضه خواني راه
مياندازد.
اين موضوع وصول خبر شهادت مسلم و هاني به آن وضع دلخراش است. در اينجا اگر مقصد
امام كوفه بود، معلوم شد كه رفتن به كوفه امكان ندارد، و اگر غرض تأسيس حكومت به
اتكاء نيروي نظامي كوفه بود آن هم از ميان رفت، علي الظاهر فوراً بايد از همين جا
امام مراجعت كند، و يا برنامه عقلائي و منطقي ديگر را اعلام كند، اينجا ديگر
پروندههاي موضوع همه بايد باز و رسيدگي شود، زيرا احتمال تأسيس حكومت غير عقلائي و
به نسبت يك درصد بلكه كمتر بود، و برگشتن به جانب مكه با اماني كه حاكم حجاز داده
بود به طور موقت دفع خطر ميكرد.
اما ببينيد اين نويسنده اين موضوع حساس تاريخ را چطور به هم ميپيچد، و با لفظ
شوراي صحرا ميخواهد خواننده را بفريبد.
3ـ10. شوراي صحرا چه بود؟
بنا به نقل برخي از تاريخ نگاران مورد اعتماد نويسنده شهيد جاويد مانند طبري و
ابن اثير، و ابن كثير، و ابي حنفيه دينوري امام، عليه السلام، پس
از وصول خبر شهادت حضرت مسلم و هاني موضوع برگشتن يا رفتن به حجاز را در مشورت
نگذاشت، و از كسي نظر نخواست! فقط بعض اصحاب (كه شايد همان هايي بودند كه در منزل
بعد امام را ترك كردند) و فرزندان عقيل، رضوان الله عليهم، ابتداء
اظهار نظر كردند1
ولي نويسنده در اينجا به اين كتابها رجوع نكرده، و به كتاب ابن قتيبه كه نقلش در
اينجا با نقل تواريخ ديگر موافق نيست2،
و به واسطه مقتل خوارزمي به تاريخ ابن اعثم3
كه مكرر آنرا بياعتبار و غيرقابل اعتماد شمرده اعتماد كرده است.
سومين كتابي كه در اينجا به آن اعتماد كرده است ارشاد است. صرف نظر از تعارضي كه
در اينجا بين ارشاد و تاريخ طبري و ابن اثير و ابن كثير و الاخبار الطوال ديده
ميشود بر حسب فرمايش شيخ مفيد، رضوان الله عليه، در ارشاد و
جريان وصول خبر شهادت حضرت مسلم، و مذاكرات امام، عليه السلام، با
اصحاب كه نويسنده براي اينكه جهل امام را به حوادث آينده، و عجز او را از پيشبيني
اوضاع مجسم سازد (شوراي صحرا) نام گذاشته است بيش از اين نبود كه پس از وصول خبر
قتل مسلم و هاني، و استرجاع مكرر امام، عليه السلام، آن دو مرد
اسدي كه كسب اطلاع كرده بودند امام را سوگند دادند از همانجا برگردد، و خود و اهل
بيتش را در خطر نيندازد چون در كوفه ياور و شيعهاي ندارد.
امام به سوي بني عقيل نگاه كرد، و از آنها نظر خواست4
گفتند به خدا سوگند ما بر نميگرديم، تا خون خود را بگيريم يا از همان شربت كه او
چشيد بچشيم: امام فرمود! پس از اينان خيري در زندگي نيست.
از اين سخن امام، عليه السلام، معلوم شد كه تصميم به رفتن
دارد، و عدهاي هم گفتند: تو مانند مسلم نيستي، و اگر به كوفه به روي مردم با شتاب
به تو ملحق ميشوند.
امام، عليه السلام، سكوت فرمود، و با اين سكوت پر معني جواب
آنها را داد. يعني مردم كوفه با من هم مثل مسلم رفتار ميكنند، و به اين اميد
نميتوان به كوفه رفت به علاوه راهها همه بسته بودند و به كوفه رفتن امكان نداشت،
و اما اين جمله كه از ابن قتيبه نقل كرده5
(قد جائك من الكتاب مانثق به) صحيح به نظر نميرسد، زيرا بي ححقيقت بودن نامههاي
قبل از قتل مسلم فاش شد و ديگر وثوقي به آنها نبود بعد هم كه از كوفه نامه همكاري
نرسيد شوراي صحرا بيش از اين سرگذشتش نبود.
چنانچه ميبينيد امام با اينكه در اينجا بر همه معلوم بود تأسيس حكومت اسلامي
امكان ندارد، و رفتن خطر قطعي دارد از رفتن خودداري نكرد.
و آنچه نوشته است نظر اصحاب امام قابل قبول بود زيرا ارتش داوطلب امام! پس از
قتل مسلم بلاتكليف و بيسرپرست مانده، و فرماندهي حقيقي همه نيروهاي ملي عراق با
امام بود حقيقةً تعجب آور است، مثل اينكه (العياذ بالله) بخواهد امام را مسخره قرار
دهد، و به اين ارتش نداشته استهزاء كند، و گرنه كدام ارتش؟ كدام نيرو؟
شرمآور نيست كه اين الفاظ تو خالي را شخص براي تأييد نظر نادرست خود تكرار كند.
مگر مسلم فرمانده اين ارتش نبود پس چرا او را تنها گذاشتند؟ امام چگونه ميتوانست
به كوفه برود؟ و چرا اين ارتش وقتي شنيدند امام به كربلا آمده شورش نكرده و به او
ملحق نشدند؟
چرا در يك مطلبي كه عقل و تاريخ، و آنچه در خارج روي داد آنرا تكذيب ميكند اين
همه اصرار ميكنيد.
و اما مسئله خطر بازگشت به حجاز اصلا در آن شورا عنوان نشد، و اگر خطري احساس
ميكردند، يا خطر بازگشت را با خطر رفتن مساوي ميديدند، در آن شورا مطرح
ميساختند، و كسانيكه طرفدار رفتن بودند آنرا حجت قرار ميدادند كه ناچار بايد
برويم، و چگونه شد كه در اينجا موضوع بازگشت اصلا مطرح نشد، اما بزودي در منزل ديگر
موقع برخورد با سپاه حرّ مطرح گرديد، و آنجا بني عقيل سخني نگفتند همه اينها شاهد
اين است كه امام برنامهاي را كه داشت اجرا ميكرد و در منزل ديگر هم پيشنهاد
بازگشت اتمام حجت بود و لذا بنيعقيل چون ميدانستند اتمام حجت است سخني نگفتند.
3ـ11. يك نامه و يك خبر: و ترك امانت نويسندگي
107. نويسنده از شوراي صحرا كه ميگذرد و در ص 276 كاروان را طبق تصميم شوري به
منزل زباله ميرساند.6
اينجا فرستاده عمر سعد، و ابن اشعث نامه براي امام آوردند و از همان مسلمي كه
ميگوييد: امام به اتكاء گزارش او حركت كرد پيغام براي امام آوردند كه به كوفه
نيايد و برگردد مردم كوفه تو را و مرا دروغگو شمردند.
در اين منزل بود كه خبر شهادت فرستاده امام نيز رسيد و امام به همراهان خود اذن
بازگشت داد، و مردم از گرد او متفرق شدند و غير از كسانيكه از مدينه با او همراه
شده بودند، وعده كمي كسي باقي نماند.
اينجا نويسنده براي اينكه باز فكر فرضي طلب حكومت منتفي نشود، و خواننده مشتش را
نگيرد. بيانات حضرت را كه به اين الفاظ است
بسم الله الرَّحمن الرَّحيم
اَمّا بَعد فَانَّهُ قَد اَتانا خَبِرٌ فَظيعٌ قَتلُ مُسلم بْنِ عَقيل،
وَ هاني بنِ عُروَة، وَ عبداللهِ بنِ يَقطر، وَ قَد خَذَلتنا شَيعَتُنا فَمَنْ
اَحَبَّ مِنْكُمُ الاِنصرافَ فَلْيَنْصَرِف لَيْسَ عَلَيهِ مِنّا ذِمام7
به اينگونه معني ميكند:
اوضاع كوفه چندان مساعد نيست زيرا مسلم بن عقيل، و هاني بن عروه و پيك مخصوص من
كشته شدهاند اينك هر كس ميل دارد ميتواند بدون هيچ مسئوليتي برگردد.
ما در اينجا داوري را به عهده خوانندگان ميگذاريم و خواهشمنديم اين ترجمه را با
اصل مطابقت كنند تا ببينند اين آقا چگونه در موضوع شهيد جاويد روحي لمقدم زواره
الفداء بررسي كرده است.
امام اعلام ميفرمايد كه خبر بسيار ناراحت كننده قتل مسلم و هاني و عبداله بن
يقطر رسيده و شيعه ما، ما را واگذارده و ياري ما را ترك كردهاند.
مضمون فرمايش امام اين است كه اوضاع كوفه بسيار نامساعد است و هيچگونه اميدي
به كمك و ياري آنها نيست. ولي ايشان ميگويد اوضاع چندان مساعد نيست چون ديده است
اينجا از عهده تأويل و توجيه و اشتباه كاري بر نميآيد و خواه و ناخواه اين
سئوالها از او ميشود كه: چرا در اينجا امام، عليه السلام،به
حجاز برنگشت؟ و چرا با اينكه بطور حتم مسئله تأسيس حكومت و به قول اين نويسنده
اتكاء به ارتش ملي از ميان رفت باز هم به سير خود ادامه داد؟
كجا ميرفت؟
چرا همين جا توقف نفرمود تا وضع روشنتر شود؟
چرا به خطر خود را نزديكتر ميساخت؟
چه مقصدي داشت؟
چرا آقاي نويسنده از سرگذشت منزل بطن عقبه كه بعد از اين منزل بود در اينجا چيزي
ننوشتهاي؟ مگر نه در اين منزل عمرو بن لوذان حضور امام شرفياب شد و آن حضرت را قسم
داد كه برگردد زيرا جز بر شمشير و نيزه وارد نخواهد شد، و امام در پاسخ فرمود بر من
رأي تو پنهان نيست و صريحاً در پاسخ او به شرحي كه در مقدمه ياد كرديم از شهادت خود
او را باخبر ساخت.8
آقاي نويسنده چرا در اينجا توضيحات كافي ندادهاي؟
در اينجا چرا وضع تكان دهنده و نگران كنندهاي كه جلو آمد و زن و بچه را غرق
ناراحتي و اندوه ساخت، از بازگشت حرفي به ميان نيامد؟ با اينكه در بازگشت به طور
موقت خطر رفع ميشد.
بالاخره اين سئوالات جوابي ندارد، جز اينكه تصميم امام به رفتن قطعي بوده، واين
خبرها و دگرگوني اوضاع، و اعلام خطرها امام را از پيش رفتن به سوي مقصد باز
نميداشت.
3ـ12. صراحت روايت طبري بر علم امام به شهادت
108. موضوعي كه در اينجا بسيار قابل توجه است جملهاي است كه طبري در اينجا پس
از فرمايش امام روايت كرده است، و نويسنده بعد از اينكه فرمايش حضرت را بطور دلخواه
خود ترجمه كرده اين جمله را نيز ناديده گرفته است.
اين جمله صريح است بر اينكه امام از شهادت خود آگاه بود و به سوي شهادت ميرفت،
و هيچ گونه توجيه و تأويل در آن راه ندارد.
روايت طبري:
فَتَفَرَقَ الناسُ عَنْهُ تَفَرُقاً فَاَخَذُوا يَميناً، وَ شِمالا،
حَتّي بَقِي فِي اَصحابِهِ الذِينَ جاؤُا مَعِهُ مِنَ المَدينَةِ، وَ اِنَّما
فَعَلَ ذلِكَ لاِنَّهُ ظَنَّ اَنّما اتبَعَهُ الاَعراب لَانَّهم ظَنُّوا اَنّهُ
يأتِي بَلَداً قَد اِستَقامَت لَهُ طاعََةُ اَهلِهِ فَكَرِهَ اَن يَسيرُوا مَعَهُ
الاّ وَ هُم يَعلَمُونَ عَلي ما يَقَدَمُونَ، وَ قَد عَلِمَ انَّهم اِذا بيَّن
لَهُم لَم يَصحَبهُ الاّ مَنْ يُريدُ مُواساتَه وَ المَوتَ مَعه.
يعني پس از فرمايش امام مردم از راست و چپ متفرق شدند و حضرت در ميان آنهايي كه
با او از مدينه آمده بودند (و طبق روايت ارشاد ـ و چند نفر ديگر) باقي ماند، و امام، عليه السلام،
اينكار را كرد، براي اينكه ميدانست اعراب
9
به گمان اينكه حضرت به شهري ميرود كه اهلش تحت اطاعت او هستند پيرو او شدهاند، و
خوش نميداشت با او همراه باشند مگر اينكه بدانند هر چه وارد ميشوند، و حضرت
ميدانست وقتي برايشان پايان كار را آشكار سازد، كسي مصاحب و همراهش نميشود مگر
آنكه در فداكاري با او همكاري كند، و در ركابش به سعادت شهات نايل گردد.
اين هم طبري! اين ديگر نقل سيد ابن طاوس قدس سره نيست نقل ابن اعثم نيست، اين
روايت طبري است كه نويسنده به آن سخت اتكاء دارد.
بفرماييد ببينيم از اين نقل طبري چه ميفهميد؟ اينجا نه سپاه حر آمده بود، و نه
به قول شما اميد از كوفه بريده شده بود، و نه مانعي از بازگشت امام به حجاز بود.
مع ذلك طبري در اين روايت معتبر كه متنش هم سندش را تأييد ميكند اعلام ميكند،
هدف امام شهادت بوند. امام به سوي كشته شدن ميرفت، و ميخواست كساني با او همراه
شوند كه آماده شهادت، و صاحب همين هدف باشند، چرا نويسنده اينجا به تاريخ طبري
مراجعه نكرده است؟ و به نقل ارشاد اكتفا كرده و در ترجمه آن نيز اينگونه رعايت
امانت را نكرده است؟ موضوعي است ك بايد در محكمه وجدان خود به آن جواب بدهد!!
3ـ13. خطبه امام (ص 279)
109. راجع به خطبه امام هنگام برخورد با سپاه حرّ: آنچه در تاريخ طبري و ارشاد
نقل شده دو خطبه است: يكي بين اذان و اقامه نماز ظهر، و دويم پس از نماز عصر. در
خطبهاي كه بعد از نماز عصر ايراد فرمود، از رفتن به كوفه سخني نفرموده است، و طبق
نقل طبري10
در خطبهاي كه نخست ايراد كرد، اين جمله را فرمود
(فَان تُعطُونِي ما اَطمَئِنُ اليه مِن عُهودِكُم وَ مَواثيقِكُم
اَقدِمُ مِصرِكُم)
و در ارشاد كه از هر جهت اعتبارش از طبري بيشتر است، اين جمله به اين لفظ ضبط
شده است
(فَقد جِئتُكم فَاعطُونِي ما اَطمَئِنُ اِليهِ مِن عُهُودِكُم، وَ
مَواثِيقِكُم)
ولي نويسنده در اينجا روايت طبري را تقريباً نقل به معني كرده، و در جاي ايراد
خطبه نيز اشتباه نموده، و از نقل ارشاد چون با نظر او نزديك نبوده صرف نظر كرده است
11
با اينكه نقل ارشاد اقرب به صحت است، زيرا از سپاه حرّ كه بيشتر از هزار نفر نبودند
بيش از اعطاء عهد و ميثاق و الحاق به سپاه امام، عليه السلام،
كاري ساخته نميشد و با ملحق شدن آنها رفتن به كوفه امكانپذير نميگشت، تا امام، عليه السلام،
آنرا معلق بر عهود و مواثيق آنان بفرمايد.
به هر حال اين موضوع مهم نيست خواه به روايت ارشاد اخذ شود يا به نقل طبري، پاسخ
اين گونه جمل شرطيه در اين مقامات سابقاً گفته شد: كه بر آگآه نبودن امام، عليه السلام،
از پايان كار و عدم امكان رفتن به كوفه دلالت ندارد و علت
اينكه امام آنها را دعوت فرمود اتمام حجت بود، چنانچه عبيدالله حر جعفي را نيز دعوت
كرد، و گرنه معلوم بود كه با همراه شدن عبيدالله حر يا ملحق شدن سپاه حر مبارزه
نظامي با حكومت يزيد به پيروزي منتهي نميشود.
چنانچه اعلام انصراف نيز براي اتمام حجت بود، زيرا اگر عازم انصراف بود پيش از
برخورد با سپاه حر بازگشت ميكرد، و اگر بگوييد برخورد با سپاه حر را پيشبيني
نميكرد پاسخ ميدهيم چگونه امام، عليه السلام، برخورد با يك سپاه
هزار نفري را پس از رسيدن خبرهاي موحش و مأيوس كننده كوفه پيشبيني نميكرد؟ يعني
شما ميگوييد امام، عليه السلام، كه وارد به تمام اوضاع و احوال
بود حتي از اين پيشبينيهاي عادي هم (العياذ بالله) عاجز بود.
3ـ14. نقطه تحول!
110. در ص 280 ـ آنچه را تحت عنوان نقطه تحول از وسعت حكومت يك استاندار دولت
اموي، و مطلق العناني، و جنايت و قساوت، و بيرحمي و خونخواري او نوشته است، دليل
عدم موازنه دو نيرو از جنبه مادي و نظامي، و تسلط بنياميه بر اوضاع، و پاسخگوي نظر
خود نويسنده است.
و تعبيراتش براي اشتباه كاري در اين مرحله حساس واقعاً مضحك است.
نميدانم واقعاً ملتفت نشده يا گمان ميكرده خوانندگان ملتفت نيستند و تحت تأثير
اين عبارات به اشتباه ميافتند.
در اينجا چون ميبيند، هر خوانندهاي به او ميگويد، اگر امام واقعاً هدفش تأسيس
حكومت اسلامي، با همكاري نيروي كوفه بود، وقتي معلوم شد اين هدف حاصل نميشود، و
نيروي كوفه بيوفايي كرده، و به بني اميه، پيوستهاند، چرا مراجعت نكرد؟ و اگر
واقعاً ميخواست مراجعت فرمايد، چرا پيش از برخورد با سپاه حر مراجعت نفرمود؟
ميگويد: پس از رسيدن خبر قتل مسلم هم اگر چه اميدواري به كوفه كمتر شد ولي باز
هم كوفه نسبت به مكه و مدينه ترجيح داشت.
آقاي عزيز چرا بيانصافي ميكنيد؟ و چرا حقايق روشن را اين گونه انكار ميكنيد؟
براي چي؟
چه فايدهاي ميبريد؟
آخر بعد از اينكه براي حضرت خبر آوردند كه پاهاي مسلم و هاني را گرفته جسدهاي
پاك آن دو رادمرد شهيد را در بازار كوفه ميكشاندند! چه اميدي به كوفه بود، كه شما
ميگوييد، اميدواري به كوفه كمتر شد؟
شما در پيشگاه خدا و در محضر پيامبر اكرم، صلي الله عليه و آله و سلم،
مسئول هستيد، چه جوابي از اين همه اشتباه كاري و اصرار بيوجه در تنزل قيام
مقدس امام تهيه كردهايد؟ انشااله تعالي معذور باشيد بعد از اينكه پيك عمر سعد و
ابن اشعث پيغام مسلم را آوردند و امام، عليه السلام،فرمود:
قَدْ خَذَلْتُنا شِيعَتُنا
ديگر امام از كوفه چه توقعي داشت؟
و از كجا و به چه دليل ميگوييد كوفه نسبت به مكه و مدينه ترجيح داشت با اينكه
اگر به يكي از اين دو جا بر ميگشت بزرگاني مانند ابن عباس و عبدالله بن جعفر بودند
كه سازشي بهتر از سازش ذليلانهاي را كه شما قبول كرده، و عقبة بن سمعان را
بياطلاع شمردهايد بين امام و حكومت بدهند، و نيازي به رفتن به شام و دست در دست
يزيد گذاشتن نباشد!
مينويسيد: باز در اين حال اگر امام حسين، عليه السلام، به طور
آزاد وارد كوفه ميشد ممكن بود قسمتي از نيروهاي ملي به كمك آن حضرت بشتابند.
چقدر از اين نيروهاي ملي دروغي كه آب را بر روي اهل بيت پيغمبر و اطفال بستند در
اين كتاب مينويسيد؟
چطور امام به طور آزاد وارد كوفه ميشد؟
فرضاً حرّ كنار ميرفت، راهها همه بسته و تحت مراقبت نظاميان و رذلترين
فرماندهان بود.
خدا ميداند من واقعاً دلم به حال شما ميسوزد: كه چرا هفت سال عمر خود را اين
گونه تلف كرده، و براي خودتان اگر توجه فرماييد سبب خجلت فراهم ساختهايد!
آيا سزاوار است اين احتمالات، و اوهام پيرامون يكي از بزرگترين و با ارزشترين
حوادث تاريخ نوشته شود، و به صورت كتاب در دسترس مردم قرار بگيرد؟
به هر حال ما در اينجا هيچ نقطه تحولي نميبينيم، و فرضاً اگر بخواهيم نظر شما
را بگيريم، و نقطه تحولي در اين قيام فرض كنيم، جايش هنگام وصول خبر قتل مسلم و
منزلهاي قبل از برخورد با سپاه حر ميباشد و چون در آنجا برنامه امام عوض نشد و
برنگشت ميفهميم تأسيس حكومت اسلامي به كمك نيروهاي كوفه در برنامه آن حضرت نبوده
است. و از درايت و كارداني و توجه امام بسيار دور بود كه اگر حاضر به بازگشت بود،
فرصتهاي مناسب را پشت سر بگذارد و اكنون كه گرفتار شده و تحت نظر سربازان مسلح
واقع شده بخواهد برگردد.
3ـ15. مرحله سوم
111. برنامهاي كه در ص 283 زير اين عنوان نسبت به امام، عليه السلام،
ميدهد برنامه تازهاي نيست، اين برنامه واقعش اتمام حجت بوده است كه جزء برنامه
قيام امام از مدينه تا كربلا و تا هنگام شهادت درج شده، و امام، عليه السلام،
با كمال توجه در هر موردي آنرا اجراء فرمود.
در اينجا امام ميدانست و روشن بود كه با سوار شدن، و رو به سوي حجاز كردن
سربازان حكومت كه مأمور جلب حضرت هستند او را رها نميكنند، و ممكن نيست آنها بدون
كسب تكليف از مافوق مأموريت خود را انجام ندهند، اين كار امام، عليه السلام،
اتمام حجت و اظهار مظلوميت بود.
و اما اينكه نوشته است: در مرحله دوم امام همه نيروي خود را بكار ميبرد كه هر
چه زودتر پيش از آنكه وقت بگذرد به كوفه برسد.
جوابش اين است كه امام اگر زودتر هم ميرسيد نيروي كوفه كاري انجام نميداد و
همين معاملهاي را كه در كوفه با مسلم و در كربلا با امام، عليه السلام،
كرد در كوفه هم همان جنايات را مرتكب ميشدند.
و اگر به نظر شما امام ميخواست پيش از گذشتن وقت برسد، پس چرا راهي را كه شما
گفتيد در ظرف دوازده روز ميتوان طي كرد، در حدود بيست و چهار روز طي فرمود؟ و چرا
به قول شما چهارده روز پس از وصول نامه مسلم در مكه توقف كرد؟
ميتوانست اهل بيت را در مكه بگذارد، و خود را با جمعي از اصحاب و ياران هر چه
زودتر به كوفه برساند.
در حاليكه وضع طي راه و سير حضرت نشان ميدهد كه طوري طي طريق ميفرموده است كه
با ورودش به كربلا و برنامههايي كه تا روز عاشورا انجام گرفت تطبيق كند.
3ـ16. دستور مراجعت
112. در ذيل عنوان (دستور مراجعت) در ص 284 به طور ضمني ابن زياد را تا حدي
تبرئه، و حرّ را مقصر ساخته و مأمور بيتدبير شناخته و شخص او را در منع امام از
بازگشت مسئول معرفي كرده است و او را از آن مأموريني ميشمارد كه آنچنان را
آنچنانتر ميكنند. زيرا امام را نگذاشت آزادانه به حجاز برگردد و ابن زياد هم حرفي
نداشت، و مورد مؤاخذه يزيد هم نميشد چون امام وارد حوزه مأموريت ابن زياد نشده بود
بنابراين حرّ هم بيرون از حدود مأموريت خود رفتار كرد.
جواب ميدهيم: اين اجتهادات چيست؟ در اينكه حرّ مرد پاكدل و روشن ضميري بوده شكي
نيست، بيانصافي است اگر حر را بيتدبير و نالايق و ابن زياد خونخوار جنايتكار
باتدبير شمرده شود.
اولا از كجا ميگوييد قادسيه كه تا كوفه پانزده فرسخ فاصله دارد آن وقت مرز
قلمرو حكومت ابن زياد بوده و ابن زياد كه مقر حكومتش كوفه بود قادسيه و قسمتهايي
بعد از آنرا هم تحتنظر نداشته است؟
ثانياً اگر از حوزه حكومت ابن زياد خارج بود چگونه حر وارد آن ميشد و در آن
مداخله ميكرد.
ثالثاً چه مانعي داشت كه حر سر حد عراق را تا مقداري در داخل خاك حجاز به امر
ابن زياد تحت نظر گرفته باشد، كه هر كجا حضرت را بيابد به كوفه ببرد، اين موضوع،
موضوعي نبود كه حاكم حجاز شكايت كند كه ابن زياد در خاك من دخالت كرده است و ابن
زياد را به محكمه نظامي جلب كنند و محكوم نمايند. موضوع، موضوعي سياسي و مربوط به
حكومت بود، و ابن زياد تا هر كجا از امام تعقيب ميكرد كسي به او اعتراض نمينمود.
يقيناً حرّ بيش از مقداري كه دستور داشته عمل نكرده است، و روز عاشورا هم كه
توبه كرد، نه براي اينكه بدون مأموريت مانع از بازگشت امام شد بلكه براي اينكه به
خاطر اجراء امر ابن زياد، مانع شد و به اين خطاي بزرگ اعتراف كرد.
رابعاً عجيب است! كتابهاي مقتل ميگويند ابن زياد حصين بن تميم را مأمور قادسيه
كرده بود، و به او دستور داده بود، حر را به استقبال امام، عليه السلام،
بفرستد، و حر رسماً گفت.
اَمِزْتُ اَنْ لا اُفارِقَكَ حَتّي اُقدمَكَ الكُوفه، فَاذا اَبيتَ فَخُذ
طَريقاً لايُدخِلُكَ الكُوفة، وَ لايَرُدُّكَ المَدينة، يَكُونُ بَينِي و بَينكَ
نِصفاً.
سپس حرّ مأمور بود هر كجا با امام، عليه السلام، برخورد نمايد آن حضرت راتحت
الحفظ به كوفه ببرد و نگذارد به مدينه برگردد. در اينجا به نظر ما باز حر پاكي طينت
خود را اظهار كرده و بر خلاف آن مأموريتي كه شما در ص 286 توصيف كردهايد با اين
پيشنهاد تقريباً امر مافوق خود را اجرا نكرد.
خامساً اگر حر بيش از آنچه مأموريت داشت انجام داد، چرا امام به او نفرمود: من
تا كنون در حوزه شما وارد نشدهام، بگذار برگردم، زيرا مأموريتي كه تو داري اين است
كه اگر در استان عراق وارد شدم متعرض من شويد، اما اگر پيش از ورود بخواهم بر گردم
دستوري ندارد؟
سادساً فرضاً اگر حر خبر داشت كه ابن زياد گفته است (فان هو لم يرد نالم
نرده) اما منافات ندارد كه دستور صريح ابن زياد به عكس اين باشد، حرف ابن زياد
چه اعتباري دارد؟ به علاوه ممكن است غرضش اين بوده كه اگر او به ما يعني به عمال و
دستگاه حكومت يزيد كار نداشته باشد به او كاري نداريم، نه اينكه غرضش شخص خودش
باشد، چون امام با شخص ابن زياد طرف نبود.
به هر حال در اين قسمت از كتاب انصافاً به جناب حر رياحي اهانت شده است.