سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۱۴ -


بخشش ششم: شهداى بجلى و خثعمى

زهير بن قين بن قيس انصارى بجلى

زهير، ميان قبيله خويش شخصيتى مورد احترام بود و در كوفه ميان آنان مى زيست. رشادت هاى او در جنگ ها و نبردها مشهور و زبانزد و در ابتدا از هواداران عثمان به شمار مى آمد. در سال 60 هجرى با خانواده اش حج به جا آورد و سپس در مسير بازگشت خود، با حسين (عليه السلام) همراه شد و با هدايت الهى، به علويان پيوست.

ابومخنف از برخى فزاريان روايت كرده و گفته است: در بازگشت از سفر مكه با زهير همراه بوديم و به موازات مسير كاروان امام حسين (عليه السلام) حركت مى كرديم، فوق العاده ناخرسند بوديم كه با آن حضرت در يك منزل فرود آمديم. هرگاه حسين (عليه السلام) حركت مى كرد، زهير كاروان خود را عقب مى كشيد و هرگاه آن حضرت در منزلى فرود مى آمد، زهير پيشى مى گرفت. تا اين كه ناگزير در منزلى با هم فرود آمديم؛ حسين در يك سو و ما در سويى ديگر منزل نموديم. هنگامى كه مشغول غذا خوردن بوديم، ناگهان پيك حسين (عليه السلام) از راه رسيد و سلام كرد و وارد شد و گفت: اى زهير بن قين! اباعبدالله حسين بن على عليهماالسلام مرا نزدت فرستاده كه خدمت او برسى. راوى مى گويد: ما هر يك از ناراحتى، لقمه اى را كه در دست داشتيم به سويى افكنديم و سكوت مرگبارى بر ما حاكم شد.(308)

ابومخنف آورده است: دَلهَم دخت عمرو، همسر زهير برايم نقل كرد و گفت: من به زهير گفتم: چگونه رواست كه فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را بخواند ولى تو از رفتن نزد او سر باز زنى؟ سبحان الله! چه مى شود، نزدش بروى و سخنش را بشنوى و برگردى.

دَلهَم مى گويد: زهير خدمت امام شرفياب شد و ديرى نپاييد كه با چهره اى شاداب و پرنشاط بازگشت و دستور داد سراپرده و اثاثيه و كالايش را به نزديكى خيمه هاى امام حسين (عليه السلام) انتقال دهند و سپس به من گفت: تو را طلاق دادم، مى توانى نزد خانواده ات برگردى؛ زيرا من دوست ندارم جز خير و نيكى از ناحيه من به تو آسيبى برسد و آن گاه به همراهان خود اظهار داشت: هر كدام علاقه منديد مى توانيد با من بمانيد، در غير اين صورت اين آخرين ديدار ماست و فرصتى است كه سرگذشتى را با شما در ميان بگذارم، ما براى جنگ رهسپار منطقه ((لنجر))(309) شديم، خداوند در آن جنگ پيروزى را نصيب ما كرد و به غنايمى دست يافتيم.

سلمان باهلى به ما گفت آيا از پيروزى كه خداوند نصيبتان ساخته و غنايمى كه به دست آورده ايد، بسيار شادمانيد؟

گفتيم: آرى!

سلمان گفت: اگر [حضور در ركاب] جوانان خاندان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را درك كنيد، بيش از پيروزى و غنايم به دست آمده خود، شادمان و مسرور خواهيد شد و اكنون من شما را به خدا مى سپارم.

راوى گفت: به خدا سوگند! زهير، همواره بر سپاه دشمن مى تاخت تا اين كه در ركاب امام (عليه السلام) به شهادت رسيد.(310)

به نقل ابومخنف: زمانى كه حر بن يزيد، راه را بر امام بست و مانع حركت آن حضرت شد و خواست او را در منطقه دلخواه خود فرود آورد، حضرت، خواسته او را نپذيرفت و سپاه حر به موازات سپاه امام به حركت در آمده تا به منطقه ذى حُسَم رسيدند، حضرت در آن جا براى يارانش خطابه اى ايراد كرد كه در آن آمده است: اما بعد: فانه نَزَل بنابراين من الاءمر ما قد تَرَون....

زهير به پا خاست و به ياران خود گفت: شما سخن مى گوييد با من سخن بگويم؟ گفتند: شما سخن بگو.

وى حمد و ثناى خدا را به جا آورد و سپس خطاب به امام (عليه السلام) عرضه داشت:

اى هدايت يافته الهى! اى فرزند رسول خدا! پيامت را شنيدم، به خدا سوگند! اگر دنيا ماندنى و نيز قرار بود ما در آن، جاودان به سر بريم و با يارى و همنوايى با شما از آن موهبت ها جدا و محروم شويم، مبارزه در ركاب شما را بر ماندن در اين دنيا ترجيح ميداديم و امام (عليه السلام) در حق وى دعاى خير فرمود.(311)

به روايت ابومخنف: هنگامى كه حر، امام حسين (عليه السلام) را براى فرود آمدن در آن منطقه در تنگنا قرار داد و از ناحيه ابن زياد فرمانى به او رسيد كه امام حسين (عليه السلام) را در منطقه اى خشك و بى آب و علف و دور از آبادى فرود آورد، امام (عليه السلام) بدو فرمود:

دَعنا نَنزِل فى هذه القرية؛ ((بگذار ما در اين آبادى يعنى نينوا،(312) يا غاضريه و يا شُفَيّه [آبادى هاى نزديك كربلا] فرود آييم )).

حر گفت: به خدا سوگند! نمى توانم چنين اجازه اى بدهم؛ زيرا اين مرد را به عنوان جاسوس بر من گمارده اند.

زهير به امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! نبرد با اينان آسان تر از جنگ با نيروهاى بعدى آن هاست، به جانم سوگند! در پى اين گروه، نيروهاى ديگرى وارد عمل مى كنند كه توان مقاومت در برابر آن ها را نخواهيم داشت.

امام (عليه السلام) به او فرمود: ما كنتُ لاءبداءهم بقتال؛ ((من آغازگر جنگى با آنان نخواهم بود)).

زهير عرضه داشت: ما را بدين آبادى كه از برج و بارويى محكم برخوردار است و در ساحل فرات قرار دارد ببر، اگر متعرض ما شدند با آنان خواهيم جنگيد، نبرد اينان آسان تر از جنگ با نيروهاى بعدى آن ها خواهد بود.

امام (عليه السلام) پرسيد: و ايّه قرية هى؟ ((نام اين آبادى چيست؟)).

عرض كرد: اين آبادى ((عقر)) نام دارد.

فرمود: اللهم انى اعوذ بك من العقر؛ ((خدايا! از عقر، به تو پناه مى برم))، سپس در آن مكان، كه ((كربلا))(313) ناميده مى شد، فرود آمد.

ابومخنف مى گويد: زمانى كه عمر سعد تصميم به جنگ گرفت، شمر بن ذى الجوشن بر لشكريان بانگ زد و گفت: اى سپاهيان سوار شويد، و مژده بهشت را دريابيد. امام حسين (عليه السلام) در مقابل خيمه اش با تكيه بر شمشير، سر بر زانو گذاشته و خواب خفيفى او را در ربوده بود. خواهرش ‍ زينب به وى نزديك شد و عرضه داشت: برادر! دشمن به ما نزديك شده است، اين حادثه بعد از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم اتفاق افتاد.

عباس (عليه السلام) نيز خدمت امام شرفياب شد و عرض كرد: برادر! سپاه دشمن به سوى شما در حركتند، حضرت به پا خاست و سپس فرمود: يا عباس! اركب اليهم حتى تساءلهم عما جاء بهم.

((عباس! سوار شو و به سوى آنان برو و از آن ها بپرس براى چه بدين جا آمده اند)).

عباس (عليه السلام) سوار بر مركب شد و به اتفاق بيست جنگجو از جمله حبيب بن مظهر و زهير بن قين نزديك سپاه دشمن آمد و علت آمدن آنان را بدان سامان جويا شد.

در پاسخ عباس (عليه السلام) گفتند: از امير دستور آمده كه يا به اطاعت وى در آييد و يا مهياى نبرد شويد.

عباس (عليه السلام) بدان ها فرمود: شتابزده عمل نكنيد تا نزد اباعبدالله (عليه السلام) بازگردم و تصميم شما را به او اطلاع دهم. سپاه توقف كرد و به حضرت گفتند: نزد حسين برود و او را در جريان قرار ده و پاسخ وى را برايمان بياور. عباس (عليه السلام) نزد برادر برگشت و يارانش در همان جا توقف كردند. حبيب بن زهير گفت: اگر دوست دارى با اين مردم سخن بگو وگرنه من با آنان سخن بگويم.

زهير گفت: شما نخست پيشنهادى كردى، بنابراين، خود با آنان سخن بگو و بدين ترتيب، حبيب با آنان سخن گفت كه در بيان شرح حال وى گذشت و عزرة بن قيس با اين جمله كه تو خودستايى مى كنى، به حبيب اعتراض ‍ كرد.

زهير گفت: خداوند ما را تزكيه و هدايت فرموده، اى عزرة! تو را نصيحت مى كنم از خدا بترسى. اى عزره! تو را به خدا سوگند مى دهم در شمار افرادى كه در قتل و كشتار انسان هاى پاك، گمراهان را يارى مى كنند، قرار مگير.

عزرة گفت: اى زهير! چه شد؟ تو كه از نظر ما شيعه و پيرو اهل بيت نبودى و از عثمان هوادارى مى كردى. زهير پاسخ داد: آيا اكنون از سخنانم در نمى يابى كه من از دوستداران آنانم؟! به خدا سوگند! من نه هيچ گاه نامه اى به او نوشتم و نه پيكى نزدش فرستادم و نه به او وعده همكارى دادم، ولى در مسير راه با او همنوا گشتم، زمانى كه او را ديدم به ياد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و جايگاه آن حضرت افتادم و پى بردم كه دشمنان وى و حزب شما درباره آن حضرت چه تصميمى دارند، مصمم شدم به يارى او بشتابم و در جمع هوادارانش قرار گيرم و براى حفظ حق خدا و رسولش ‍ جانم را در راهش نثار كنم.

راوى مى گويد: در اين لحظات، عباس (عليه السلام) از راه رسيد و آن شب را از دشمن مهلت خواست، آنان به تبادل نظر پرداخته و پذيرفتند و به جايگاه خود بازگشتند.(314)

ابومخنف از ضحاك بن عبدالله مشرقى روايت كرده كه گفت: شب دهم محرم كه فرا رسيد، حسين (عليه السلام) براى ياران و خاندان خود، خطابه اى ايراد كرد و در سخنان خود فرمود: هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ثم لياءخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتى، فان القوم انما يطلبونى.

((اكنون تاريكى شب شما را فرا گرفته، از اين فرصت مناسب، استفاده كنيد و هر يك از مردانتان، دست مردى از خاندان مرا بگيرد و اين جا را ترك بگويد؛ زيرا اين مردم تنها در پى من هستند)).

عباس (عليه السلام) و ساير خاندانش آن گونه كه در شرح حالشان گذشت به حضرت پاسخ دادند و آن گاه ((مسلم بن عوسجه و سعيد)) سخن گفتند و سپس زهير به پا خاست و عرضه داشت: ((به خدا سوگند! دوست دارم كشته شوم، دوباره زنده گردم، مجددا كشته شوم تا به همين ترتيب هزار بار كشته شوم و خداوند بدين وسيله خطر كشته شدن را از وجود مقدس شما و جوانان اهل بيت، دور نمايد))(315)

سيره نويسان گفته اند: آن گاه امام حسين (عليه السلام) سپاه خويش را كه نزديك به هفتاد تن بودند براى جنگ، صف آرايى و سازماندهى نمود. زهير را بر جناح راست و حبيب را بر جناح چپ سپاه گمارد و خود در قلب سپاه قرار گرفت و پرچم را به دست برادرش عباس سپرد.(316)

ابومخنف از على بن حنظلة بن اسعد شبامى،(317) از كثير بن عبدالله شعبى بجلى (318) روايت كرده كه گفت: زمانى كه ما به سمت حسين عليه السلام پيش رفتيم، زهير بن قين سوار بر اسبى كه دمى پر از مو داشت غرق در سلاح نزد ما آمد و دوباره گفت:

((اى كوفيان! از عذاب الهى بيم داشته باشيد! هر مسلمانى وظيفه دارد برادر مسلمان خويش را نصيحت و موعظه كند، ما اكنون تا زمانى كه شمشير به روى يكديگر نكشيده ايم با هم برادر و داراى يك كيش بوده و يك امت هستيم و هرگاه شمشير ميان ما گذاشته شد، اين مصونيت برداشته مى شود و هركدام امتى جداگانه خواهيم بود. خداوند ما و شما را به وسيله فرزندان پيامبرش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مورد آزمون قرار داده تا بنگرد ما و شما با آنان چگونه رفتار مى كنيم، ما شما را به يارى آنان و دست برداشتن از يارى عبيدالله بن زياد سركش، فرا مى خوانيم، چرا كه شما در طول حكومت عبيدالله و پدرش جز بيچارگى و نكبت و بدبختى چيزى نصيبتان نشده است؛ چشمانتان را با ميله هاى تفتيده از حدقه بيرون آوردند، دست و پاى شما را بريدند، بدنهايتان را مثله كردند و بر شاخه هاى نخل، به دارتان آويختند و برجستگان و قاريانتان چون حجر بن عدى و يارانش و هانى بن عروه، و نظير وى را به شهادت رساندند)).

راوى مى گويد: سپاهيان دشمن، زهير را به ناسزا گرفتند و به ستايش ‍ عبيدالله و پدرش پرداختند و گفتند: به خدا سوگند! از اين جا فاصله نمى گيريم تا يار تو و همراهانش را از دم تيغ بگذرانيم و يا آنان را نزد امير ببريم.

زهير خطاب به آنان گفت: ((بندگان خدا! فرزندان فاطمه به محبت و دوستى و يارى سزاوارتر از فرزند سميه هستند، اگر به يارى آنان نمى شتابيد، شما را به خدا مبادا دستتان به خون آن ها آلوده شود، در امور بين او و يزيد دخالت نكنيد، به جانم سوگند! يزيد بى آن كه حسين را بكشد، از فرمانبردارى شما راضى خواهد شد)).

راوى مى گويد: شمر، تيرى به سوى زهير پرتاب كرد و گفت: ساكت شو، خدا صدايت را خفه كند.از پُر سخن گفتن، ما را خسته كردى!

زهير خطاب به شمر گفت: اى پسر كسى كه بر پاشنه هايش ادرار مى كند! من كه تو را خطاب نمى كنم، تو چهارپايى بيش نيستى، به خدا سوگند! تصور نمى كنم تو حكم دو آيه از كتاب الهى را بدانى، تو را مژده باد به خوارى و عذاب دردناك روز رستاخيز.

شمر به زهير گفت: خدا تو و يارت را به زودى خواهد كشت.

زهير در پاسخ وى گفت: مرا از مرگ مى ترسانى؟! به خدا سوگند! مرگ در راه حسين، برايم از زندگى جاودان در كنار شما، دوست داشتنى تر است.

راوى مى گويد: سپس زهير رو به مردم كرد و با صداى بلند اظهار داشت: بندگان خدا! اين فرد [شمر] بى ادب و خشن و نظير او شما را از دينتان منحرف نسازند، به خدا سوگند! كسانى كه خون فرزندان و اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر زمين بريزند و به روى كسانى كه به يارى آن ها شتافته و از حريم آنان دفاع كنند، تيغ بكشند، از شفاعت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بى بهره خواهند ماند.

راوى مى گويد: مردى از پشت سر صدا زد: اى زهير! اباعبدالله (عليه السلام) مى فرمايد:

((به سوى ما بازگرد، به جانم سوگند! همانگونه كه مؤمن آل فرعون به بهترين وجه ممكن قوم خود را پند داد و به سوى خدا فراخواند، تو نيز چنين كردى تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد، و بدين سان زهير به سوى ياران امام حسين (عليه السلام) بازگشت.(319)

ابومخنف از حميد بن مسلم روايت كرده كه گفت: شمر حمله كرد و با نيزه خيمه هاى امام (عليه السلام) را پاره كرد و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه ها را بر سر ساكنانش آتش بزنم.

زنان به شيون و زارى پرداخته و از خيمه بيرون دويدند. حسين (عليه السلام) با صداى بلند فرمود: ((پسر ذى الجوشن! درخواست آتش مى كنى كه خيمه مرا بر سر خانواده ام بسوزانى؟ خدا تو را در آتش بسوزاند)).

زهير بن قين با ده تن از يارانش به شمر و هوادارانش حمله سختى را آغاز كرد و آن را از خيمه ها دور ساخت و ابوعزه ضبابى يكى از هواداران و نزديكان شمر را به هلاكت رساند و ياران زهير بقيه را تعقيب كردند ولى سپاه دشمن آنان را به محاصره در آورد و تعداد زيادى از آن ها را به شهادت رساند و زهير(320) جان سالم به در برد.

ابو مخنف مى گويد: پس از شهادت حبيب، آتش جنگ شعله ور شد، زهير و حرّ، جنگ سختى را آغاز كردند، هرگاه يكى از آن دو يورش مى برد و به محاصره در مى آمد، ديگرى حمله مى كرد و او را نجات مى داد، در اين گير و دار، حر به شهادت رسيد و سپس امام (عليه السلام) نماز خوف به جا آورد و پس از نماز، زهير به ميدان تاخت و چنان جانانه مى جنگيد كه نظير آن ديده و شنيده نشده بود. وى در حالى كه اين رجز را مى خواند بر سپاه دشمن هجوم برد:

انا زهير و انا ابن القين   اءذودكم بالسيف عن حسين

يعنى: من زهيرم و فرزند قين و با شمشير خود شما را از حسين دور مى سازم.

سپس از ميدان بازگشت و در برابر امام حسين (عليه السلام) ايستاد و عرضه داشت:

فَدَتكَ نفسى هاديا مهديا   اليوم القى جدّك النبيا
و حسنا و المرتضى عليا   و ذا الجناحين الشهيد الحيا

يعنى: جانم به فدايت كه هدايت كننده و هدايت شده اى! امروز به ديدار جدت پيامبر، و حسن و على مرتضى و جعفر طيار؛ آن شهيد هميشه جاويد، نايل خواهم آمد.

گويى زهير با حسين (عليه السلام) خداحافظى كرد و به ميدان بازگشت و به مبارزه پرداخت. سرانجام كثير بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس تميمى بر او حمله ور شده و وى را به شهادت رساندند.(321)

سروى در مناقب مى گويد: آن گاه كه زهير از اسب به زمين افتاد، امام (عليه السلام) بالين او حاضر شد و فرمود: لا يبعدنك يا زهير! و لعن الله قاتليك، لعن الَّذِينَ مُسِخوا قردة و خنازير.

((خداوند تو را از رحمت خويش دور نگرداند و قاتلان تو را مانند كسانى كه با لعنت خدا به صورت ميمون و خوك در آمدند، لعنت نمايد)).(322)

و خود در اين باره سروده ام:

لا يبعدنك الله من رجل   وعظ العدى بالواحد الاحد
ثم انثى نحو الخميس فما   ابقى لدفع الضيم من احد

يعنى: خداوند تو را از رحمت خويش دور نسازد! اى كسى كه دشمنان را به پرستش خداى يگانه و يكتا پند دادى. سپس به سمت لشكريان برگشت و بر آن ها حمله برد و در رد تجاوز، جايى براى انتقاد (باقى) نگذاشت.

سلمان بن مُضارب بن قيس انمارى بجلى

وى، پسر عموى حقيقى زهير بود؛ زيرا قين برادر مضارب و هر دو پسران قيس بودند. سلمان در سال 60 به اتفاق پسر عموى خود حج به جا آورد و زمانى كه زهير در مسير راه به امام (عليه السلام) پيوست و بار و بنه خود را به كاروان حضرت منتقل ساخت، سلمان نيز از پسر عموى خود پيروى كرد.

صاحب حدائق مى گويد: سلمان در جمع عده اى بعد از نماز ظهر و شايد قبل از زهير به درجه رفيع شهادت نايل گشت.(323)

سويد بن عمرو بن ابوالمطاع انمارى خثعمى (324)

به گفته طبرى و داوودى: سويد پيرمردى وارسته و نيايشگر و بسيار نماز گزار، دلير و در جنگ ها شخصى كارآزموده بود.

به روايت ابومخنف: ضحاك بن عبدالله مشرقى، حضور امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و به او سلام كرد، حضرت وى را به يارى طلبيد، در پاسخ امام عرض كرد: من تا زمانى كه شما از يار و ياورى برخوردار باشى، تو را كمك خواهم كرد.

امام (عليه السلام) شرط او را پذيرفت تا اين كه عمر سعد به تيراندازان فرمان داد ياران امام حسين (عليه السلام) را آماج تير سازند و اسبهاى آنان را پى كنند، ضحاك اسب خويش را در خيمه اى مخفى كرد، سپس به اطراف نگريست، ديد جز سويد و بشر بن عمرو حضرمى كسى با حسين باقى نمانده است. از امام (عليه السلام) رخصت رفتن خواست، حضرت بدو فرمود: كيف لك بالنجاة؛ ((چگونه مى توانى از دست دشمن نجات يابى؟)).

عرض كرد: اسبم را در خيمه اى مخفى كرده ام و آسيبى به آن نرسيده بر آن سوار مى شوم و نجات مى يابم.

حضرت فرمود: خود دانى.

به گفته راوى،(325) وى سوار بر مركب شد و پس از درنگى كوتاه، توانست خود را نجات دهد.

سيره نويسان گفته اند: بشر حضرمى كه به شهادت رسيد، سويد به ميدان رفت و به نبرد پرداخت تا زخم هاى سنگينى برداشت و به صورت روى زمين افتاد، دشمن تصور كرد وى كشته شده، آن گاه كه حسين (عليه السلام) به شهادت رسيد، سويد شنيد دشمن مى گويد: حسين كشته شد، او در خود رمقى احساس كرد ولى شمشيرش را از او گرفته بودند، با كاردى كه همراه داشت، لحظاتى با دشمن مبارزه كرد و سپس او را محاصره كردند و عروة بن بكار تغلبى وزيد بن ورقاء جهنى، وى را به شهادت رساندند.(326)

عبدالله بن بشر خثعمى

وى، عبدالله بن بشر بن ربيعة بن عمرو بن منارة بن قمير بن عامر بن رائسة بن مالك بن واهب بن جليحة بن كلب بن ربيعة بن عفوس بن خلف بن اقبل بن انمار انمارى خَثعمى. و از دلاورمردان معروف و انسانى حقيقت جو بود، از رشادت هاى خود و پدرش در جنگ و نبردها سخن به ميان آمده است.

ابن كلبى گفته است: بشر بن ربيعه خثعمى، داراى زمين و ملكى در كوفه بوده كه بدان مقبره بشر گفته مى شود. او در روز جنگ قادسيه گفت:

انخت بباب القادسية ناقتى   و سعد بن وقاص علىّ امير

يعنى: شترم در دروازه قادسيه زانو به زمين زد، در حالى كه سعد بن وقاص ‍ فرمانده من بود.

عبدالله فرزند بشر، در اردوگاه عمرسعد قرار گرفت ولى سپس به اتفاق كسانى، كه قبل از آغاز جنگ خدمت امام رسيدند، به آن حضرت پيوست.

صاحب حدائق و ديگران گفته اند: عبدالله بن بشر، در نخستين حمله اى كه قبل از ظهر(327) صورت گرفت، شربت شهادت نوشيد.

بخش هفتم: شهداى كندى

يزيد بن زياد بن مهاصر، ابوشعثاء كندى بهدلى (328)

وى، مردى مورد احترام، دلير و بى پروا بود و قبل از برخورد حر با امام حسين (عليه السلام) از كوفه خارج و به سوى امام رهسپار گرديد.

ابومخنف گفته است: زمانى كه حر براى كسب تكليف در مورد امام حسين (عليه السلام) نامه اى به ابن زياد نوشت و در مسير، امام را همراهى مى كرد، مالك بن نسر بدى كندى، پيك ابن زياد نزد حر آمد و حر، او و نامه اش را نزد امام (عليه السلام) آورد و چنان كه در شرح حال حر يادآورى خواهد شد و قبلا نيز بدان پرداختيم، مالك متوجه يزيد بن زياد شد.

يزيد گفت: مالك بن نسر، تويى؟

گفت: آرى!

يزيد گفت: مادرت به عزايت بنشيند چه آورده اى؟

گفت: چه آورده ام؟ از پيشوايم فرمان برده ام و به بيعتم وفا كرده ام!

ابوشعثا به او گفت: خداى خود را نافرمانى نموده اى و از پيشوايت در راه نابودى خود، اطاعت كرده اى و با اين كار، ننگ و عار نصيب خود ساختى، آيا فرموده خداى متعال را نشنيده اى كه فرمود:

و جَعَلنَاهُم اءَئِمَّة يَدعُونَ الَى النَّارِ و يَومَ القِيَامَةِ لَا يُنصَرُونَ؛(329)

((آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به آتش دوزخ فرامى خوانند و روز رستاخيز، يارى نخواهند شد)).

مالك (330) به وى پاسخى ابلهانه داد.

به روايت ابومخنف: ابوشعثا، ابتدا سواره به كارزار پرداخت و زمانى كه اسبش را پى كردند، در برابر ديدگان حسين (عليه السلام) بر سر زانو نشست و يكصد تير به سوى دشمن شليك كرد كه پنج تير از آن تعداد به خطا رفت. وى تيراندازى چيره دست و ماهر به شمار مى رفت و هرگاه تيراندازى مى كرد، مى گفت:

انا ابن بهدله   فُرسانِ العرجلة

((من از قبيله بهدله ام كه ميان پيادگان و سواره نظام، يكه سوارند)).

زمانى كه تيرهايش تمام شد، به پا خاست و گفت: جز پنج تير، ساير تيرهايم به هدف خورد. سپس در حالى كه اين رجز را مى خواند، با شمشير بر سپاه دشمن حمله برد:

انا يزيد و ابى مهاصر   كاننى ليث بغيل خادر
يا رب انى للحسين ناصر   و لابن سعد تارك و هاجر (331)

يعنى: من يزيدم و پدرم مهاصر است. من از شير جاى گرفته در بيشه، شجاع ترم.

پروردگارا! من از ياوران حسينم و از ابن سعد، بريده و او را رها كرده ام.

يزيد همواره شمشير مى زد تا اين كه به درجه رفيع شهادت نايل شد.

كميت اسدى در اين خصوص گفته است:

و مال ابوالشعثاء اشعث داميا   و إن اباحجل قتيل مجحل

يعنى: ابوشعثا به خاك و خون كشيده شد و ابوجحل آغشته به خون گرديد.

حارث بن امرء القيس كندى

حارث، از دلاورمردان بسيار نيايشگر مى آمد و در تاريخ جنگ ها از او ياد شده است. وى ابتدا در اردوگاه عمر سعد قرار گرفت ولى آن زمان كه سپاهيان عمر سعد، سخنان امام حسين (عليه السلام) را پذيرا نشدند، او به امام پيوست و در ركاب آن حضرت مبارزه كرد تا به فيض شهادت نايل گشت.

صاحب حدائق گفته است: حارث، در نخستين حمله به شهادت رسيد.(332)

زاهر بن عمرو كندى

وى، دليرمردى كارآزموده و معروف به شجاعت و علاقه مندى اش به اهل بيت، مشهور بود. سيره نويسان گفته اند: هنگامى كه عمرو بن حمق، بر ضد زياد شوريد، زاهر نيز او را همراهى مى كرد و در گفتار و كردار، يار و همدم او بود و آن گاه كه معاويه به جستجوى عمرو پرداخت، زاهر را نيز تحت پيگرد قرار داد، عمرو را كشت و زاهر موفق به فرار شد. او در سال 60 هجرى، حج به جا آورد و در مسير راه با حسين (عليه السلام) ديدار كرد و به ملازمت ركاب او در آمد و در كربلا در كنار آن حضرت، حضور يافت.

سروى گفته است: زاهر، در نخستين حمله به شهادت رسيد.(333)

شيخ طوسى و ديگران گفته اند: محمد بن سنان زاهرى كه از امام رضا و امام جواد عليهماالسلام نقل كرده، از نوادگان زاهر است كه در سال 220 بدرود حيات گفت.(334)

بشر بن عمرو بن احدوث حضرمى كندى

بشر، از اهالى حضرموت و از قبيله كنده و از تابعين به شمار مى آمد. فرزندان او در تاريخ جنگ ها معروف بوده اند. وى از جمله كسانى بوده كه قبل از آغاز جنگ، حضور اباعبدالله الحسين (عليه السلام) شرفياب شد.

داوودى مى گويد: روز دهم محرم كه فرا رسيد و جنگ در گرفت، به بشر كه در حال جنگ بود، گفته شد: پسرت عمرو، در مرزهاى رى، به اسارت در آمده است.

وى در پاسخ گفت: او، و خود را نزد خدا به ذخيره مينهم، دوست ندارم او اسير شود و من پس از او زنده بمانم. امام حسين (عليه السلام) سخنان وى را شنيدم و بدو فرمود:

رحمك الله انت فى حلّ من بيعتى، فاذهَب و اعمَل فى فَكاكِ ابنِك.

((خداوند تو را مشمول رحمت خويش گرداند، من بيعتم را از تو برداشتم، اكنون مى توانى بروى و براى آزادى فرزندت اقدام نمايى)).

عرض كرد: اى اباعبدالله! درندگان مرا زنده زنده طعمه خويش سازند اگر از تو جدا شوم.

حضرت فرمود: فاءعط ابنَك محمدا - و كان معه - هذه الاثواب البرود يستعين بها فى فَكاك اخيه.

((بنابراين، اين پارچه هاى بُرد را به پسرت محمد - كه همراه پدر بود - بسپار تا به وسيله آن ها در آزادى برادرش بكوشد)) و حضرت پنج قطعه لباس گران بها به ارزش يك هزار دينار بدو بخشيد.(335)

سروى مى گويد: بشر، در نخستين حمله دشمن، به فيض شهادت نايل شد.(336)

جُندب بن حجير كندى خولانى (337)

وى، از بزرگان شيعه و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) تلقى مى شد كه به سوى امام حسين (عليه السلام) رهسپار گرديد و قبل از برخورد حر با حضرت، با امام ديدار كرد و همراه آن بزرگوار به كربلا آمد.

سيره نويسان گفته اند: جندب با دشمن مبارزه كرد و در آغاز جنگ به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

صاحب حدائق گفته است: جندب و فرزندش حجير، در آغاز جنگ، به شهادت رسيدند.(338)

كشته شدن فرزندش همراه وى از نظر اين جانب مقرون به صحت نيست، چنان كه در زيارت ناحيه مقدسه نيز از فرزند او يادى نشده، به همين دليل از شرح حال، او همراه با پدرش، خوددارى كردم.

بخش هشتم: شهداى غفارى

عبدالله بن عروة بن حرّاق غفارى و برادرش عبدالرحمان (339)

اين دو برادر، از بزرگان سرشناس كوفه و از دلاورمردان آنان و از صاحبان ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) بوده اند. جد آن ها حرّاق، از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از جمله كسانى بوده كه در جنگ هاى جمل، صفين و نهروان شركت داشته است. عبدالله و عبدالرحمان، در كربلا به امام حسين (عليه السلام) پيوستند.

به گفته ابومخنف: زمانى كه ياران حسين (عليه السلام) فزونى سپاه دشمن را مشاهده كردند و دانستند قادر بر حفظ جان امام (عليه السلام) و خود نيستند، براى كشته شدن در ركاب آن حضرت، بر يكديگر پيشى مى گرفتند. عبدالله و عبدالرحمان غفارى حضور امام (عليه السلام) شرفياب شدند و عرضه داشتند: يا اباعبدالله! السلام عليك! دشمن ما را تا نزديكى شما عقب رانده است، دوست داريم در برابر ديدگانت به شهادت برسيم و از وجود مقدست حمايت و دفاع نماييم.

حضرت فرمود: مرحبا بكما ادنوا منّى؛ ((خوش آمديد! به من نزديك شويد.))

آن دو به حضرت نزديك شدند و در نزديكى آن بزرگوار با دشمن درگير شدند؛ يكى از آن دو رجز مى خواند و ديگرى آن را تكميل مى كرد و مى گفتند:

قد علمت حقا بنو غفار   و خندف بعد بنى نزار
لنضربنّ معشر الفجار   بكل عضب صارم بتّار
يا قوم ذودوا عن بنى الاطهار(340)   بالمشرفى و القنا الخطار (341)

يعنى: قبيله غفار و تيره خندف و نزار به خوبى مى دانند. كه ما با شمشير بران بر گروه نجار و كافر، ضرباتمان را وارد مى سازيم. مردم! با شمشير و نيزه از فرزندان پاك پيامبر دفاع كنيد.

اين دو برادر همچنان به پيكار ادامه دادند تا به فيض شهادت نايل شدند.

بنابه نقل سروى: عبدالله، در نخستين حمله و عبدالرحمان هنگام نبرد تن به تن به شهادت رسيد.(342)

ديگرى گفته است: آن دو در جنگ تن به تن به شهادت رسيدند و از مفهوم كلمه ((مراجله)) (پيادگان) نيز همين معنا برداشت مى شود.