سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۱۳ -


حجاج بن مسروق (284) بن جعف (285) بن سعد العشيره مذحجى جعفى

حجاج، شيعه و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) در كوفه به شمار مى رفت، زمانى كه امام حسين (عليه السلام) از مدينه رهسپار مكه گرديد، وى براى ديدار با آن حضرت از كوفه راهى مكه شد و در آن جا ملازم ركاب آن بزرگوار و در اوقات برگزارى نماز، مؤ ذن امام (عليه السلام) بود.

صاحب خزانة الادب كبرى گفته است: هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) به كاخ بنى مقاتل رسيد، خيمه اى را سراپا ديد، پرسيد اين سراپرده از كيست؟ گفته شد: از عبيدالله بن حر جعفى.

امام (عليه السلام)، حجاج بن مسروق جعفى و يزيد بن مغفل (286) جعفى را نزد وى فرستاد.

آن دو نزد عبيدالله بن حر آمده و گفتند: اباعبدالله الحسين (عليه السلام) شما را مى خواهد. عبيدالله بدان ها گفت: به امام ابلاغ كنيد من آن گاه كه شنيدم شما آهنگ كوفه داريد، براى اين كه دستم به خون شما و خاندانت آغشته نشود، كوفه را ترك كردم تا دشمن را بر ضد تو يارى نكرده باشم، با خود گفتم: اگر با حسين بستيزم، بر من بسيار گران و در پيشگاه خداوند كارى بس ‍ بزرگ است و اگر در كنارش بجنگم ولى در ركابش كشته نشوم، او را تباه ساخته ام و اگر به نبرد بپردازم، مغرورتر از آنم كه به دشمنم فرصت دهم تا مرا به آسانى بكشند، از سويى حسين (عليه السلام) در كوفه از يار و ياور و پيروى برخوردار نيست كه در كنار او بجنگد.

حجاج و همراهانش سخنان عبيدالله را به امام (عليه السلام) رساندند و بر حضرت گران آمد و كفشهايش را خواست و پياده راه افتاد تا در سراپرده عبيدالله بن حر، بر او وارد شد. عبيدالله در صدر مجلس براى حضرت جا باز كرد و با احترام از وى استقبال نمود و حضرت را همراهى كرد تا در جاى خود نشاند.

يزيد بن مرة مى گويد: عبيدالله بن حر برايم نقل كرد و گفت: حسين (عليه السلام) بر من وارد شد و محاسن مباركش چون پر كلاغ سياه بود! من زيباتر و چشم پُركن تر از چهره وى نديده بودم و زمانى ديدم پياده راه مى رود و كودكانش دور او را گرفته اند، بر هيچ كس مانند او دلم نسوخت.

حسين (عليه السلام) فرمود: فرزند حر! براى پيوستن به من چه مانعى بر سر راه تو است؟!

عبيدالله عرضه داشت: اگر قرار بود من با يكى از دو طرف باشم، قطعا با شما بودم و از سرسخت ترين يارانت بر ضد دشمن تو، محسوب ميشدم، دوست دارم مرا از همراهى خود معاف دارى، ولى اسبانى آماده و راهنمايانى از يارانم در اختيار شماست و اسب تيزتك خويش (ملحقه) را در اختيارتان قرار مى دهم، به خدا سوگند! من هرگاه سوار بر اين اسب، دشمن را تعقيب كرده ام، به او دست يافته ام و هيچ دشمنى در تعقيب من به غبار اسبم نرسيده است، اكنون بر آن سوار شو و به جايگاه امنى برو و من متعهد مى شوم خانواده ات را به تو برسانم يا خود و يارانم همه در راه دفاع از آنان كشته شويم و همانگونه كه آگاهيد هرگاه من دست به كارى بزنم كسى نمى تواند مرا از آن باز دارد.

امام (عليه السلام) فرمود: اءفهذه نصيحة لنا منك يا بن الحر.

((فرزند حر! آيا با اين سخنان ما را نصيحت مى كنى؟))

عرض كرد: به خدايى كه برتر از او چيزى نيست، آرى!

امام (عليه السلام) فرمود: إ ني سإنصح لك كما نصحت لي إ ن استطعت إن لا تسمع صراخنا و لا تشهد واعيتنا فافعل، فوالله لا يسمع واعيتنا اءحد ثم لا ينصرنا إ لا اءكبه الله في نار جهنم.

((همانگونه كه مرا نصيحت كردى، من نيز تو را نصيحت مى كنم؛ تا مى توانى خود را به جاى دوردستى برسان تا صداى يارى خواهى ما را نشنوى و جنگ ما را نبينى؛ زيرا به خدا سوگند! اگر صداى يارى خواهى ما به گوش ‍ كسى برسد و به يارى ما نشتابد، خداوند او را به صورت، در آتش جهنم خواهد افكند)).

سپس حسين (عليه السلام) در حالى كه ردا و عبايى از خزّ (حرير) بر تن و كلاهى سرخ بر سر داشت به اتفاق يارانش حجاج و يزيد و كودكانش كه دور او را گرفته بودند، از نزد(287) او خارج شد.

عبيدالله مى گويد: حضرت را بدرقه كردم و يك بار ديگر به محاسن شريفش ‍ نگاهى كردم و عرضه داشتم: محاسنتان سياه است يا آن را خضاب فرموده ايد؟

حضرت فرمود: يابن الحر! عجل علىّ الشيب؛ ((فرزند حر! پيرى من زودرس است))، دانستم حضرت خضاب كرده و از آن بزرگوار، خداحافظى كردم.(288)

ابن شهر آشوب و ديگران گفته اند: روز دهم محرم كه فرا رسيد و جنگ در گرفت، حجاج بن مسروق جعفى خدمت امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و از او اجازه ميدان خواست و حضرت بدو رخصت داد و به ميدان شتافت و جنگيد و با تنى آغشته به خون از ميدان خدمت امام برگشت و در حق حضرت اين اشعار را خواند:

فدتك نفسي هاديا مهديا   اليوم اءلقى جدك النبيا
ثم اءباك ذا الندى عليا   ذاك الذي نعرفه الوصيا

يعنى: جانم به قربانت كه هدايت كننده و هدايت شده اى: امروز به ديدار جدت پيامبر خواهم شتافت. سپس پدرت على؛ آن انسان بزرگوارى كه او را وصى پيامبر مى دانم، ملاقات مى كنم.

امام حسين (عليه السلام) فرمود: نعم! و إنا اءلقاهما على اءثرك؛ ((آرى! من نيز بعد از تو به ديدار آنان خواهم شتافت)).

حجاج به ميدان بازگشت و مبارزه كرد تا به فيض شهادت نايل آمد، رضوان الله عليه.(289)

يزيد بن مغفل (290)بن جعف بن سعد العشيرة مذحجى جعفى

وى، يكى از دلاورمردان شيعه و شعراى نامى و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار مى آمد كه در جنگ صفين در ركاب آن حضرت جنگيد.

حضرت، او را به نبرد ((خريت)) يكى از سران خوارج اعزام نمود. به گفته طبرى، (291) زمانى كه معقل بن قيس، موفق به كشتن ((خريت)) شد، يزيد بن مغفل، در جناح راست سپاه وى حضور داشت.

مرزبانى در معجم الشعراء گفته است: يزيد بن معقل خود، از تابعين و پدرش از ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده است. صاحب خزانه نقل كرده است: وى در مسير آمدن امام حسين (عليه السلام) از مكه، حضرت را همراهى ميكرد و امام (عليه السلام) او را به اتفاق حجاج جعفى نزد عبيدالله بن حر(292) فرستاد كه در بيان حالات حجاج بدان پرداختيم.

به نقل مقاتل نگاران و سيره نويسان: روز دهم محرم كه جنگ درگير شد، يزيد بن مغفل براى مبارزه با دشمن خدمت امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و از او اجازه ميدان خواست. حضرت به او اجازه فرمود. وى در حالى كه اين رجز را مى خواند به پيش تاخت:

إنا يزيد وإنا ابن مغفل   و في يميني نصل سيف منجل
اءعلو به الهامات وسط القسطل   عن الحسين الماجد المفضل

يعنى: منم يزيد فرزند مغفل كه تيغه شمشيرى براق در كف راست دارم. در ميان اين گرد و غبار سرها را پرتاب مى كنم و دشمن را از حسين والاتبار، دور مى سازم.

مرزبانى در معجم خويش آورده است: زمانى كه جنگ به اوج خود رسيد، يزيد بن مغفل در حالى كه اين رجز را مى خواند به ميدان شتافت.

إ ن تنكروني فإنا ابن مغفل   شاك لدى الهيجاء غير اءعزل
و في يميني نصل سيف منصل   اءعلو به الفارس وسط القسطل

يعنى: اگر مرا نمى شناسيد، من پسر مغفلم و در هنگامه نبرد، غرق در سلاحم و دست بسته نيستم. در كف راستم قبضه شمشيرى است با تيغه اى كه ميان اين گرد و غبار آن را بر سر سواران فرود مى آورم.

راوى مى گويد: يزيد، نبردى بى نظير انجام داد و عده اى را به هلاكت رساند و سپس به شهادت رسيد، رضوان الله عليه.

بخش پنجم: شهداى انصارى

عمرو بن قرظه انصارى

وى، عمرو بن قرظة بن كعب بن عمرو بن عائذ بن زيد مناة بن ثعلبة بن كعب بن خزرج انصارى خزرجى كوفى و از صحابه (293) و راويان حديث تلقى مى شد. او از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود و در كوفه اقامت گزيد. در جنگ هاى آن حضرت در كنار آن بزرگوار جنگيد. اميرالمؤ منين (عليه السلام) او را به فرمانروايى فارس گماشت و در سال 51 هجرى به ديدار معبود شتافت.

وى، نخستين كسى بود كه در كوفه برايش نوحه سرايى انجام گرفت، فرزندانى پس از خود به يادگار نهاد كه معروف ترين آنان عمرو و على بودند. عمرو قبل از مانع تراشى دشمن براى امام حسين (عليه السلام) پيش از آغاز جنگ، در كربلا حضور اباعبدالله الحسين (عليه السلام) شرفياب شد، امام (عليه السلام) قبل از اين كه شمر بن ذى الجوشن، به كربلا اعزام شود، عمرو را براى گفتگويى كه ميان خود و عمر سعد صورت مى گرفت، نزد ابن سعد مى فرستاد و او پاسخ عمر را نزد امام مى آورد كه با ورود شمر، اين ارتباط قطع شد.

با فرا رسيدن روز دهم محرم، عمرو از امام حسين (عليه السلام) براى جنگ با دشمن اجازه ميدان خواست و پس از اجازه در حالى كه اين رجز را مى خواند، با دشمن روبه رو شد:

قد علمت كتائب الا نصار   إني ساءحمي حوزة الذمار
فعل غلام غير نكس شار   دون حسن مهجتي ودارى (294)

يعنى: سپاه انصار به خوبى مى دانند كه من از اين حريم دفاع خواهم كرد. ضربه جوانى كه سربلند و پيشاهنگ است، جان و مال و زندگى ام فداى حسين باد.(295)

ابن نما مى گويد: عمرو با اين سخن كه ((جان و مال و زندگى ام فداى حسين باد))، به عمر سعد كنايه و طعنه زد؛ چون زمانى كه حسين عليه السلام از عمر سعد خواهان همراهى شد، عمر سعد در پاسخ امام گفته بود: نگران خانواده خود هستم.

امام (عليه السلام) فرمود: إنا اءعوّضك عنها؛ ((من عوض آن را به تو خواهم داد)).

عمر گفت: من نگران اموال خويشم.

امام فرمود: إنا اءعوّضك عنه من مالي بالحجاز؛ ((من از اموال خود در حجاز، عوض مالت را خواهم داد))، عمر سعد اظهار بى ميلى كرد.(296)

سپس عمرو بن قرظه، لحظاتى به جنگ پرداخت و خدمت امام حسين (عليه السلام) بازگشت و پيشاپيش وى ايستاد تا وجود شريف او را از گزند دشمن، مراقبت نمايد.

به گفته ابن نما: تيرهاى دشمن به پيشانى عمرو اصابت مى كرد و آسيبى به وجود مقدس امام حسين (عليه السلام) نرسيد، تا اين كه عمرو در اثر جراحات زياد از پاى در آمد، رو به امام حسين (عليه السلام) كرد و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا! آيا به عهد و پيمان خود وفا كردم؟

حضرت فرمود: نعم! إنت اءمامي في الجنة، فاقراء رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) السلام و اءعلمه إني في الا ثر.

((آرى! به عهد خود وفا كردى و در بهشت پيشاپيش من جاى دارى، سلام مرا به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برسان و بگو من نيز در پى تو خواهم آمد)).

سپس بر زمين افتاد و به فيض شهادت نايل آمد، رضوان الله عليه.(297)

على [برادر عمرو] در اردوگاه عمر سعد قرار گرفت، وقتى برادرش عمرو كشته شد، از صف لشكريان بيرون آمد و فرياد زد: حسين! اى دروغگو! برادرم را فريفتى و به كشتن دادى؟

امام حسين (عليه السلام) بدو فرمود:

إ ني لم اءغر اءخاك و لكن هداه الله و اءضلك.

((من برادرت را فريب ندادم، بلكه خداوند او را هدايت و تو را گمراه ساخت)).

على در پاسخ امام گفت: خدا مرا زنده نگذارد اگر تو را نكشم و يا در اين راه كشته شوم، سپس به امام حمله برد. نافع بن هلال راه را بر او بست و با نيزه ضربتى بر او زد و وى را از اسب به زير انداخت، طرفدارانش با حمله به سمت وى او را نجات دادند و به مداوا پرداخت و بعدها بهبودى يافت.(298) در كتب مخالفان [اهل سنت] شرح حال على بيان شده و با نقل روايت از او، وى را مدح و ستايش نموده اند ولى از برادر شهيدش نامى نبرده اند.

عبدالرحمان بن عبد رب انصارى خزرجى (299)

وى، صحابى به شمار مى آمد. شرح زندگى او بيان و از وى روايت نقل شده و از ياران خالص اميرالمؤمنين (عليه السلام) محسوب مى شد.

ابن عقده گفته است: محمد بن اسماعيل بن اسحاق راشدى، از محمد بن جعفر نميرى، از على بن حسين عبدى، از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت:

على (عليه السلام) مردم را در ((رحبه)) سوگند داد و فرمود: ((هركس در روز غدير خم سخنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را شنيده است، به پا خيزد و جز كسانى كه آن سخنان را با گوش خود شنيده اند، كسى به پا نخيزد)).

راوى مى گويد: تعدادى بيش از ده تن از جمله: ابوايوب انصارى، ابوعمرة بن عمرو بن محصن، ابو زينب، سهل بن حنيف، خزيمة بن ثابت، عبدالله بن ثابت، حبشى بن جناده سلولى، عبيد بن عازب، نعمان بن عجلان انصارى، ثابت بن وديعه انصارى، ابو فضاله انصارى، عبدالرحمان بن عبد رب انصارى به پا خاستند و گفتند: ما از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيديم كه مى فرمود:

اءلا إ ن الله عز وجل وليي و إنا ولي المؤمنين، اءلا فمن كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و اءحب من اءحبه و ابغض من اءبغضه و اءعن من اءعانه.

((آگاه باشيد! خداى عز و جل ولىّ من است و من ولىّ مؤمنانم. آگاه باشيد! كسانى كه من مولا و سرپرست آنانم، على مولاى آنان است. خدايا! دوستدارانش را دوست و دشمنانش را دشمن دار، آنان را كه به او محبت مى ورزند، مورد محبت خويش و كسانى كه بغض و كينه اش را به دل دارند، مورد خشم خود قرار ده و آنان كه على را يارى كرده اند، يارى نما.))

اين موضوع را در اسد الغابة (300) ياد آور شده و آن را در بيان حالات صحابه اى كه در ((رحبه)) به پا خاستند، تكرار كرده است.

در حدائق گفته است: على بن ابى طالب (عليه السلام) به عبدالرحمان، قرآن آموخت و او را تربيت نمود.(301)

عبدالرحمان در جمع همراهان امام حسين (عليه السلام) با آن بزرگوار از مكه به كربلا آمد و در نخستين حمله، در ركاب آن حضرت به شهادت رسيد.

به گفته سروى: عبدالرحمان به مبارزه پرداخت و سپس به درجه رفيع شهادت نايل آمد، رضوان الله عليه.(302)

نعيم بن عجلان انصارى خزرجى (303)

نضر و نعمان و نعيم، سه برادر و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار آمده و در جنگ صفين (304) از خود رشادت ها نشان دادند كه در خور ذكر و معروف است. اين سه برادر، افرادى شجاع و از قريحه شاعرى برخوردار بودند. نضر و نعمان از دنيا رفتند و نعيم در كوفه باقى ماند. زمانى كه امام حسين (عليه السلام) وارد عراق شد، رهسپار كوى آن حضرت شد و ملازم ركابش گرديد و در روز دهم محرم به ميدان جنگ شتافت و در نخستين حمله، به خيل شهيدان پيوست.

جُنادة بن كعب بن حارث انصارى خزرجى

جناده از جمله كسانى بود كه با خانواده خود، امام حسين (عليه السلام) را از مكه همراهى مى كرد و با آن بزرگوار به كربلا آمد، روز عاشورا به صحنه كارزار شتافت و در نخستين حمله به شهادت رسيد.(305)

عمر بن جناده بن كعب بن حارث انصارى خزرجى

عمر، نوجوانى بود كه به اتفاق پدر و مادرش به كربلا آمد، پس از شهادت پدر بزرگوارش به سفارش مادر خود، خدمت امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد، و از او اجازه ميدان خواست، امام به او رخصت نداد، مجددا از آن حضرت كسب اجازه نمود.

ابومخنف مى گويد: امام حسين (عليه السلام) فرمود: إ ن هذا غلام قتل اءبوه في المعركة و لعل اءمه تكره ذلك.

((او نوجوانى است كه پدرش در ميدان كارزار به شهادت رسيده، شايد مادرش از ميدان رفتن او ناراضى باشد)).

نوجوان در پاسخ امام عرضه داشت: اتفاقا مادرم مرا به اين كار فرمان داده است. حضرت بدو رخصت داد و او به ميدان جنگ شتافت و به شهادت رسيد. دشمن سر او را از تن جدا كرده و به سمت امام پرتاب كرد.

مادرش سر را گرفت و آن را بر يكى از سپاه دشمن زد و او را به هلاكت رساند و سپس به خيمه بازگشت. عمودى بر گرفت تا با آنان بجنگد ولى، امام حسين (عليه السلام) او را باز گرداند.(306)

سعد بن حارث انصارى عجلانى و برادرش ابوالحتوف

اين دو برادر از محله محكمه كوفه بودند. به همراه عمر سعد به جنگ با حسين (عليه السلام) از كوفه بيرون رفتند. صاحب حدائق مى گويد: با فرا رسيدن روز دهم محرم كه ياران امام حسين (عليه السلام) به شهادت رسيدند و امام (عليه السلام) با صداى بلند مى فرمود: اءلا ناصر فينصرنا؟؛ ((آيا كسى نيست ما را يارى كند؟)) و زنان و كودكان آن حضرت با شنيدن اين سخن، به شيون و زارى پرداختند. سعد و برادرش ابوالحتوف نيز صداى حسين (عليه السلام) و شيون و زارى زنان و كودكان را شنيدند، به طرفدارى از امام (عليه السلام) بر دشمنان حضرت يورش بردند و چنان جانانه مبارزه كردند كه گروهى را كشته و جمعى را زخمى نمودند و سپس با هم به فيض شهادت نايل آمدند.(307)