سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۱۲ -


سوار بن منعم بن حابس بن ابوعمير بن نَهم همدانى نهدى (260)

او، از جمله كسانى بوده كه قبل از آغاز نبرد، حضور امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و در نخستين حمله، به مبارزه پرداخت و زخمى شد و از اسب به زمين افتاد.

در حدائق الوردية مى گويد: سوّار بن منعم، تا زمانى كه از اسب به زير افتاد، مبارزه نمود، او را اسير كرده نزد عمر سعد بردند. وى خواست او را به قتل برساند، قبيله اش واسطه شدند، با همان جراحات نزد آنان باقى ماند و شش ‍ ماه بعد به شهادت رسيد.(261)

به گفته برخى تاريخ نگاران: وى در اسارت ماند تا به شهادت نايل شد و وساطت نزديكان او صرفا براى رهايى او از كشتن صورت گرفت و عبارتى كه از حضرت در زيارت ناحيه مقدسه آمده، حاكى از همين معناست؛ آن جا كه فرمود:

السلام على الجريح الماءسور، سوّار بن ابى عمير النَهمى كه مى توان اين عبارت را بر اسارت وى در همان آغاز نبرد، حمل نمود.

عمرو بن عبدالله همدانى جندعى

بنى جندُع از همدانيان به شمار مى آمدند. عمرو جنادعى از جمله افرادى بود كه قبل از آغاز جنگ در كربلا خدمت امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد و در كنار آن حضرت ماند.

در حدائق گفته است: وى در ركاب اباعبدالله (عليه السلام) مبارزه كرد و در اثر زخم كارى كه از ناحيه سر بر او وارد شده بود، از اسب به زمين افتاد و هنوز رمقى در بدن داشت كه مردان قبيله اش وى را از صحنه بيرون بردند و در اثر آن ضربت، يك سال تمام در بستر قرار داشت و سرانجام به شهادت رسيد.(262)

و عبارتى كه در زيارت ناحيه مقدسه ذكر شده گواه بر همين معناست، آن جا كه فرمود: السلام على الجَريح المُرتَث عَمرو الجندُعى.

بخش چهارم: شهداى مذحجى

هانى بن عروه مرادى

وى، ابو يحيى مذحجى مرادى غطيفى، هانى بن عروة بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد يغوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالك بن عوف بن منبه بن غطيف بن مراد بن مذحج و مانند پدر خود عروه، يكى از ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پيرى سالخورده بود. او و پدرش از شخصيت هاى به نام شيعه تلقى مى شدند. هانى در جنگ هاى سه گانه اميرالمؤمنين (عليه السلام) (جمل، صفين و نهران) در ركاب آن حضرت حضور داشت و در روز جمل، اين رجز را زمزمه مى كرد:

يا لك حربا حثُّها جِمالُها   يقودها لنقصها ضُلّالها
 

هذا على حولُه اقيالُها

يعنى: جنگى كه سواران جمل [عايشه] آتش آن را دامن مى زدند، و گمراهان، آن را هدايت مى كردند و اكنون اين على است كه قهرمانان جنگاور، پيرامونش را گرفته اند.

ابن سعد در طبقات مى گويد: روزى كه هانى به شهادت رسيد، نود و چند سال از عمر شريف او مى گذشت و برخى سن او را 83 سال (263) ذكر كرده اند. او با كمك عصايى نوك فلزى راه مى رفت و اين همان عصايى بود كه ابن زياد وى را با آن كتك زد.

مسعودى در مروج الذهب روايت كرده كه: هانى، بزرگ قبيله مراد و رئيس ‍ آن به شمار مى آمد و هرگاه سوار بر مركب مى شد، چهار هزار تن سواره نظام زره پوش و هشت هزار تن پياده در ركابش حاضر بودند و اگر هم پيمانان وى از قبيله كنده به او مى پيوستند، تعدادشان به سى هزار سواره نظام زره پوش ‍ مى رسيد.(264)

مبرد در كامل و ديگران در كتب ديگر آورده اند كه: عروه، به اتفاق حجر بن عدى كه معاويه در صدد كشتن او بود، از شهر خارج شد و زياد بن ابيه او را نزد معاويه وساطت كرد هانى به كثير بن شهاب مذحجى كه در آمد خراسان را حيف و ميل كرده و از آن سامان گريخته بود، پناه داد. معاويه به جستجوى وى پرداخت و او نزد هانى مخفى شد، از همين رو، معاويه با خود عهد كرد هانى را به قتل برساند.

روزى هانى وارد مجلس معاويه شد، معاويه او را نمى شناخت، زمانى كه مردم برخاستند، هانى از جاى خود حركت نكرد، معاويه سبب قضيه را جويا شد، وى گفت: من هانى بن عروه هستم كه در كنار تو قرار دارم. معاويه بدو گفت: امروز، روزى نيست كه پدرت در آن، اين اشعار را زمزمه مى كرد:

ارجل جُمتى و اجر ذيلى   و تحمى شُكتى افق كميت
امشى (265) فى سراة بنى غطيف   اذا ما سامنى ضيم ابيت

يعنى: موهاى سرم را شانه مى زنم و لباس بلندم را بر زمين مى كشم و اگر كسى در مورد من قصد سويى داشته باشد، افقى خونين مرا حمايت مى كند. ميان جنگاوران سرتا پا مسلح غطيف، گام بر مى دارم و اگر جور و ستمى متوجه ام شود، زير بار نخواهم رفت.

هانى در پاسخ معاويه گفت: من اكنون از آن روز قدرتمندترم.

معاويه گفت: چگونه؟

هانى گفت: به واسطه اسلام.

معاويه گفت: كثير كجاست؟

گفت: نزد من در اردوگاهت.

گفت: برخى از آن چه را حيف و ميل كرده از او بستان و بخشى را به او ببخش.

طبرى گفته است: وقتى مَعقل جاسوس ابن زياد ماجراى شريك بن اعور و حضور مسلم را نزد هانى به عبيدالله گزارش داد، ابن زياد در پى هانى فرستاد. هانى نزد وى آمد و تصور نمى كرد عبيدالله او را به قتل مى رساند، بر او وارد شد و ابن زياد [با يادآورى اين ضرب المثل] بدو گفت:

((اين احمق، با پاى خود به استقبال مرگ آمده است)).

هانى گفت: اى امير! منظورت از اين سخن چيست؟

عبيدالله از ماجراهايى كه در خانه وى رخ داده بود، جويا شد و او همه را انكار مى كرد، معقل را نزدش حاضر كرد، تا چشم هانى به معقل افتاد، او را شناخت و دانست كه وى جاسوس عبيدالله بوده است، از اين رو، به آن ماجراها اعتراف كرد و به ابن زياد گفت: فرد مسلمانى بر من وارد شده، آيا او را از خانه ام بيرون كنم؟

ابن زياد گفت: آيا در ارتباط با خدمتى كه پدرم زياد، در حق پدرت انجام داد و او را از شر معاويه حفظ كرد من بر تو حقى ندارم؟

هانى گفت: چه مى شود تو نيز بر من حقى داشته باشى و از ميهمانى كه بر من وارد شده در گذرى؟ و من عهده دار مى شوم او را از شهر بيرون كنم، ابن زياد با تازيانه اش استخوان بينى هانى را شكست و فرمان داد او را به زندان بيفكنند.(266)

ابومخنف روايت كرده: زمانى كه معقل ماجراى هانى را به ابن زياد اطلاع داد، وى محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را نزد هانى فرستاد و بدانان گفت : هانى را با آرامش خاطر نزد وى حاضر كنند.

گفتند: مگر كارى انجام داده؟

گفت: خير، اين دو تن، روز جمعه، هانى را در حالى كه گيسوانش را شانه زده بود، آورده و بر ابن زياد وارد شد.

عبيدالله رو به هانى كرد و گفت: آيا نمى دانى كه پدرم همه شيعيان را به جز پدر تو، از دم تيغ گذراند و با تو نيك رفتار كرد و كتبا سفارش تو را به فرمانرواى كوفه نمود؟ آيا پاداش من اين است كه دشمن جانم را در خانه خود مخفى كنم؟! و بدين ترتيب، آن چه را شريك بن اعور از مسلم درخواست كرده و مسلم نپذيرفته بود، به هانى اطلاع داد.

هانى گفت: من چنين كارى نكرده ام. ابن زياد، جاسوس خود را حاضر كرد. وقتى هانى او را ديد، ماجرا برايش روشن شد و گفت: اى امير! قضيه همانگونه است كه به تو رسيده است. حقى را كه بر من دارى ضايع نمى سازم، ما به تو و خانواده ات كارى نداريم و شما در امان هستيد، هر كجا دوست دارى برو. عبيدالله روى زانو نشست و مهران بالاى سر هانى ايستاده بود، عصايى با نوك فلزى در دست هانى قرار داشت كه بر آن تكيه زده بود.

مهران به عبيدالله گفت: چه ذلت و خوارى؟ آيا اين شخص (هانى) به تو و خانواده ات امان مى دهد؟!

عبيدالله گفت: او را بگير. مهران گيسوان دو طرف سر او را گرفت و سرش را پايين كشيد. عبيدالله با عصا بر صورت هانى كوبيد، نوك فلزى عصا خارج شد و به ديوان برخورد و ابن زياد همچنان عصا را بر صورت هانى مى زد تا بينى و پيشانى او را شكست. مردم صداى داد و فرياد آن ها را شنيدند. مذحجيان دارالاماره را به محاصره در آوردند. شريح قاضى نزد مردم رفت و گفت: حادثه اى براى هانى رخ نداده، امير او را به زندان افكنده و وى زنده است.

مردم گفتند: اگر او را زندانى كرده باشد، مهم نيست. در اين هنگام هواداران مسلم بن عقيل از راه رسيده و دارالاماره را محاصره كردند، ولى همان گونه كه گذشت، عوامل عبيدالله، آن ها را پراكنده ساختند.(267)

هانى را تا زمان دستگيرى مسلم، نزد عبيدالله نگاه داشتند، سپس عبيدالله هر دو را به شهادت رساند و فرمان داد جنازه هاى آنان را در بازارها روى زمين بكشند.

عبيدالله بن زبير اسدى در اين باره مى گويد:

اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى   الى هانى بالسوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه   و آخر يهوى من طمار قتيل
ترى جسدا قد غير الموت لونه   و نضح دم قد سال كل مسيل
ايركب اسماء الهماليج آمنا   و قد طلبته مذحج بذحول
تطيف حواليه مراد و كلهم   على رقبة من سائل و مسول

يعنى: اگر نمى دانى مرگ چيست، به جسد هانى و مسلم بن عقيل در ميان بازارها بنگر. به پهلوانى كه شمشير، چهره اش را در هم شكست و به آن ديگرى كه پيكرش از فراز قصر فرو افتاد.

پيكر بى سرى را خواهى ديد كه مرگ، رنگ رخسارش را دگرگون ساخته و خون هايى كه از بدنش چون سيل روان گشته است. آيا اسماء پسر خارجه آسوده خاطر و آزادانه بر زين اسب ها سوار شود با اين كه قبيله مذحج، خونهايى را از او خواهانند.

قبيله مراد، به دور اسماء گردش كردند و مراقب و چشم به راه اويند، و از يكديگر پرسش مى كنند و در جستجوى او هستند.

هانى، روز ترويه سال 60 همراه با مسلم بن عقيل به شهادت رسيد و آن گونه كه بيان شد، مسلم توسط بكير بن حمران شربت شهادت نوشيد و پيكر او را از بلنداى دارالاماره به زير افكند. و هانى را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند كه فرياد وامذحجا! سر مى داد و مى گفت: امروز از مذحجيان يار و ياورى ندارم! مذحجيان كجايند به دادم برسند؟ هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، دست خود را محكم كشيد و آن را گشود و گفت: آيا يك عصا و كارد و سنگى نيز وجود ندارد تا انسان از خود دفاع كند. ماءموران از هر طرف بر سرش ريختند و دست هاى او را محكم بستند، آن گاه بدو گفته شد: گردنت را دراز كن.

هانى در پاسخ گفت: در اين خصوص اهل سخاوت نيستم و شما را بر كشتن خود يارى نخواهم كرد. رشيد ترك غلام عبيدالله، ضربه اى بر هانى وارد ساخت، ولى كارگر نيفتاد. هانى گفت: بازگشتگاه همه ما نزد خداست، پروردگارا! به سوى رحمت و رضوان تو روانه ام. غلام با ضربتى ديگر وى را به شهادت رساند و چنان كه ياد آور شديم، سپس عبيدالله فرمان داد سرهاى آن دو بزرگوار را توسط هانى وادعى و زبير تميمى، به دربار يزيد ببرند.

به گفته سيره نويسان: زمانى كه خبر شهادت هانى و مسلم به امام حسين (عليه السلام) رسيد، حضرت مكرر مى فرمود: رحمة الله عليهما و سپس اشك از ديدگان مباركش جارى شد.

طبرى گفته است: روز نبرد ((خازر))(268) كه فرارسيد، عبدالرحمان بن حصين مرادى، نگاهى به ((رشيد ترك)) انداخت و گفت: خدا مرا بكشد اگر دستم به او برسد و او را به قتل نرسانم و يا در اين راه كشته شوم! لذا با نيزه بر او حمله ور شد و ضربه اى كارى بر او نواخت و او را به هلاكت رساند و به جايگاه خود بازگشت.(269)

جنادة بن حارث مذحجى مرادى سلمانى (270) كوفى (271)

وى، از شخصيت هاى معروف شيعه و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار مى آمد و نخست همراه مسلم دست به قيام زد ولى زمانى كه پراكنده شدن مردم را ملاحظه كرد، به اتفاق عمرو بن خالد صيداوى و جمعى ديگر، به سوى امام حسين (عليه السلام) رهسپار گرديد، اما حر از پيوستن آنان به امام (عليه السلام) جلوگيرى به عمل آورد و سپس امام (عليه السلام) آنان را به سوى خود آورد. با فرا رسيدن روز عاشورا، اين افراد به ميدان جنگ شتافتند و تا قلب سپاهيان كوفه پيش رفتند به گونه اى كه سپاه دشمن آنان را به محاصره در آوردند. امام حسين (عليه السلام) برادرش عباس (عليه السلام) را به يارى آنان فرستاد، آن بزرگوار بدان ها رسيد و آنان را از چنگ دشمن رهانيد ولى حاضر نشدند سالم از ميدان برگردند و نظاره گر حمله دشمن باشند. از اين رو، بسان شيرانى خشمگين با دشمن به مبارزه پرداختند تا اين كه همگى در يك مكان به فيض شهادت نايل آمدند.

واضح ترك؛ غلام حارث مذحجى سلمانى (272)

وى، برده اى از نژاد ترك و فردى دلير و قارى قرآن و غلام حارث سلمانى بود. آن گونه كه صاحب حدائق (273) الوردية گفته است: او به اتفاق جنادة بن حارث حضور امام حسين (عليه السلام) شرفياب شد، به گمانم واضح همان فردى است كه به گفته مقاتل، روز عاشورا در حالى كه اين رجز را مى خواند، شمشير به دست و پياده به جنگ با دشمن پرداخت:

البحر من ضربى و طعنى يصطلى   و الجو من عثير نقعى يمتلى
اذا حسامى فى يمينى ينجلى   ينشق قلب الحاسد المبجّلى

يعنى: دريا از ضربات شمشير و نيزه ام متلاطم و فضا از تير و پيكانم پر مى شود. آن گاه كه دست و شمشيرم به حركت در آيد، قلب حسود از بيم مى شكافد.

گفته اند: واضح كه در آستانه شهادت قرار گرفت، يارى و كمك خواست. امام حسين (عليه السلام) خود را به سرعت بالين وى رساند و در آخرين لحظات، او را در آغوش گرفت، واضح عرضه داشت من كجا و فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كجا كه صورت به صورتم بنهدو سپس ‍ روحش به آسمان ها پر كشيد، رضوان الله عليه.(274)

مجمّع بن عبدالله عائذى (275)

وى، مجمع بن عبدالله بن مجمع بن مالك بن اياس بن عبد مناد بن عبيدالله بن سعد العشيرة مذحجى عائذى است.

به گفته نسب شناسان و طبقه دانان: عبدالله بن مجمع عائذى، از ياران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به شمار مى آمد و فرزندش مجمع از تابعين و ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) تلقى مى شد.

مجمع و فرزند يادشده اش به اتفاق عمرو بن خالد صيداوى، حضور امام حسين (عليه السلام) شرفياب شدند و حر از پيوستن آنان به حضرت جلوگيرى كرد و همان گونه كه قبلا ياد آور شديم، امام (عليه السلام) آنان را به سوى خود آورد.

بنابه نقل ابومخنف: زمانى كه حر از ورود مجمع و فرزندش و عمرو و جناده جلوگيرى به عمل آورد، امام حسين (عليه السلام) آنان را از دست حر، رها و به سوى خود آورد و از آنان حمايت نمود و وضعيت مردم كوفه را از آنان جويا شد و فرمود:

اخبرونى خبر الناس ورائكم؟؛ ((از مردم ديار خود چه خبر داريد؟)).

مجمع بن عبدالله عرضه داشت: بزرگان و سران قبايل كوفه به عالى ترين و سنگين ترين رشوه ها از سوى ابن زياد نايل گرديده و انبان هاى خود را پر كرده اند و بر ضد شما يكدستند، ولى افراد ديگر دلشان با شما و شمشيرشان بر ضد شماست.

امام (عليه السلام) پرسيد: اخبرنى فهل لك علمبرسولى اليكم؟؛ ((آيا از فرستاده ام به سويتان اطلاعى ندارى؟)).

عرض كرد: فرستاده شما كيست؟ فرمود: ((قيس بن مسهر)) عرضه داشت: آرى، اطلاع دارم؛ حصين بن تميم (276) او را دستگير كرد تا آخر ماجرايى كه در شرح حال قيس بيان شد.

سيره نگاران و مقتل نويسان آورده اند: مجمع به همراه عمرو بن خالد و ياران شان همانگونه كه قبلا در حالات عمرو و جناده گذشت، در روز دهم محرم، يك جا به فيض شهادت نايل آمدند و در شرح حال عائذ نيز، بدان خواهيم پرداخت.

عائذ بن مجمع بن عبدالله مذحجى عائذى

عائذ بن مجمع، به اتفاق پدرش به سوى امام حسين (عليه السلام) حركت كردند، بين راه به آن حضرت برخوردند، ولى حر، مانع پيوستن آن ها به امام (عليه السلام) شد و همانگونه كه گذشت، حضرت با حمايت از آنان، آن ها را از دست حر رها ساخت.

سيره نويسان، اين افراد را چهار تن به نام هاى: عمرو بن خالد، جناده، مجمع و پسرش و واضح ترك؛ غلام حارث و سعد، غلام عمرو بن خالد دانسته اند، اما گويى واضح و سعد و نيز طرماح بن عدى، راهنماى آنان را به شمار نياورده اند.

صاحب حدائق الوردية گفته است: عائذ در نخستين حمله، به شهادت رسيد.(277)

ديگران گفته اند: وى همراه پدرش، يك جا به شهادت رسيدند، چنان كه گذشت ولى آن گونه كه قبلا ياد آور شديم، اين حادثه قبل از حمله نخست، در آغاز جنگ، رخ داده است.

نافع بن هلال جملى (278)

وى، نافع بن هلال بن جمل بن سعد العشيرة بن مذحج مذحجى جملى و شخصيتى به نام، بزرگوار، محترم، دلير، قارى قرآن و از كاتبان و حاملان روايت و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار مى رفت و در جنگ جمل، صفين و نهروان در ركاب آن بزرگوار، حضور داشت.

نافع به سوى امام حسين (عليه السلام) رهسپار گرديد و بين راه با حضرت ديدار كرد. اين رويداد پيش از شهادت حضرت مسلم اتفاق افتاد. نافع سفارش كرد اسب او را كه ((كامل)) ناميده مى شد، در پى او بياورند و اين كار توسط عمرو بن خالد و يارانش كه از آنان نام برديم، صورت گرفت.

ابن شهر آشوب گفته است: زمانى كه حر حسين (عليه السلام) را در تنگنا قرار داد، حضرت، ياران خود را با اين سخنان مخاطب ساخت:

اما بعد: فقد نزل من الامر ما قد ترون، و إن الدنيا قد تنكّرت و ادبرت.

((اما بعد: پيشآمد ما همين است كه مى بينيد، به راستى اوضاع زمان دگرگون شده و...)).

زهير به پا خاست و عرضه داشت: اى هدايت يافته الهى! پيامت را شنيديم....

و آن گاه نافع به پا خاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا! شما به خوبى آگاهيد كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نتوانست دل هاى مردم را از محبت خويش آميخته گرداند و آن گونه كه حضرت دوست داشت، به دستورات وى تن در نمى دادند، منافقانى ميان آنان وجود داشت كه به او وعده همكارى مى دادند ولى در نهان، به وى خيانت مى ورزيدند، با گفتارى شيرين تر از عسل با او ديدار مى كردند، ولى در غياب، به گونه اى تلخ ‌تر از حنظل عمل مى كردند تا اين كه خداوند روح پاك او را به سوى خود بالا برد و پدر بزرگوارت على (عليه السلام) نيز سرنوشتى اين چنين داشت؛ گروهى به يارى او همداستان شدند و ناكثين، قاسطين و مارقين با او به نبرد برخاستند و جمعى با آن حضرت به مخالفت پرداختند تا اين كه به فيض شهادت نايل آمد و در جوار رحمت و رضوان حق قرار گرفت. امروز شما نيز داراى همان موقعيت هستند؛ هر كس پيمان شكنى كند و در نيت خود تغييرى ايجاد كند، جز به زبان خود، كارى انجام نداده است، خداوند از او بى نياز است، اكنون ما را به هر كجا كه مى خواهى، به شرق و غرب، رهسپار نما، به خدا سوگند! ما از قضا و قدر الهى لحظه اى به خود بيم راه نمى دهيم و از ديدار با پروردگار خويش ناخرسند نيستيم، ما بر تصميم خود آگاهانه باقى هستيم، دوستداران شما را دوست و با دشمنانتان سر دشمنى داريم.(279)

سپس برير به پا خاست و سخن گفت كه در بيان شرح حال وى، بدان ها پرداختيم.

طبرى مى گويد: در كربلا، آب را به روى امام حسين (عليه السلام) بستند و تشنگى بر او و يارانش چيره شد، برادرش عباس را خواست و او را به اتفاق سى سواره و بيست پياده كه بيست مشك آب با خود داشتند، براى آوردن آب ماءموريت داد.

آنان حركت كرده تا شبانگاه به آب نزديك شدند و پرچمدار آنان نافع بن هلال پيشاپيش آن ها در حركت بود. عمرو بن حجاج زبيدى - نگهبان آب - متوجه آنان شد و صدا زد: كيستيد؟

نافع گفت: عموزاده هايت.

عمرو گفت: تو كيستى؟

گفت: نافع بن هلال.

گفت: براى چه بدينجا آمده اى؟

پاسخ داد: آمده ايم از آبى كه ما را از آن محروم ساخته ايد، بنوشيم.

عمرو گفت: گوارايت باد!

نافع گفت: نه، به خدا سوگند! تا حسين تشنه باشد قطره اى از آن نمى آشامم و اينان را كه مى بينى از ياران او هستند. تا عمرو آن ها را ديد گفت: اينان نبايد آب بر گيرند، ما را در اين جا گمارده اند كه از بردن آب جلوگيرى كنيم.

نافع به ياران خود كه نزديك شدند گفت: مشك هاى خود را پر از آب، كنيد. آنان پياده شده و مشك هاى خود را پر از آب نمودند. عمرو و نيروهايش به حركت در آمدند. عباس بن على (عليه السلام) و نافع بن هلال جملى به آن ها حمله ور شدند و آنان را پراكنده ساختند و يارانشان را نجات دادند و به خيمه ها بازگشتند و تعدادى از دشمن را به هلاكت رساندند.(280)

ابوجعفر طبرى مى گويد: زمانى كه عمرو بن قرظه انصارى كشته شد، برادرش على كه در جمع سپاه عمر سعد بود، به خونخواهى برادر آمد و بر امام حسين بانگ زد - چنان كه در شرح حال عمرو خواهد آمد - نافع بن هلال بر او حمله كرد و با شمشير بر او ضربتى وارد ساخت، ولى يارانش او را نجات دادند و بعدها(281) مداوا شد و بهبودى يافت.

سپس سوارانى كه از على حمايت مى كردند، جولان داده و به حركت در آمدند، ولى نافع آن ها را از ياران خويش دور ساخت.

يحيى بن هانى بن عروه مرادى (282) مى گويد: پس از نافع، على بن قرظه را مجروح ساخت، سواران به جولان پرداختند و نافع در حالى كه اين رجز را مى خواند، بر آن ها يورش برد و شمشير ميان آنان گذاشت.

إنْ تنكرونى فانا ابن الجملى   دينى على دين حسين بن على

يعنى: اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند جملى ام، دين و آيينم همان دين حسين بن على است.

مزاحم بن حريث بن نافع گفت: من بر دين و آيين فلانى هستم. نافع در پاسخ گفت: تو بر آيين شيطانى و سپس با شمشير بر او حمله كرد. مزاحم قصد فرار داشت ولى شمشير نافع او را دريافت و به هلاكت رسيد. عمرو بن حجاج بر سپاه خود فرياد زد: آيا مى دانيد با چه كسانى مبارزه مى كنيد؟! هيچ يك از شما به هماوردى آنان بيرون نرود.

به گفته ابومخنف: نافع، نام خود را بر نوك پيكان تيرهاى مسمومش نوشته بود و آن ها را به سمت دشمن شليك مى كرد و مى گفت:

ارمى بها معلمة افواقها   مسمومة تجرى بها اخفاقها
ليملإن ارضها رشاقها   و النفس لا ينفعها اشفاقها

يعنى: تيرهايى را پرتاب مى كنم كه نشانه دار است و زهرآگين و شتابان. اين تيرهاى سخت، زمين را پر خواهد كرد و نفس از ترسيدن سود نمى برد.

وى دوازده تن از سپاه عمر سعد را به غير از زخمى ها به هلاكت رساند و با تمام شدن تيرهايش، شمشير كشيد و بر آن ها حمله كرد و اين رجز را مى خواند:

انا الهزبر الجملى   انا عَلى دين علىّ

يعنى: من شير جملى ام و بر دين و آيين على هستم.

دشمن از هر سو به طرف او يورش برده و او را احاطه كردند و چنان زير باران سنگ و سرنيزه گرفتند كه بازوانش را در هم شكستند و وى را به اسارت گرفتند.

شمر بن ذى الجوشن او را گرفت و هوادارنش وى را نزد عمر سعد آوردند.

عمر سعد به او گفت: نافع! واى بر تو! چه چيز تو را واداشت كه خود را به چنين بلايى گرفتار سازى؟

پاسخ داد: خدا از قصدم آگاه است و در حالى كه خون از محاسن نافع جارى بود، مردى به او گفت: نمى بينى چه به روزت آمده؟

نافع در پاسخ وى گفت: به خدا سوگند! غير از افرادى كه زخمى كرده ام، دوازده تن از شما را به هلاكت رسانده ام و خود را بر اين كار نكوهش ‍ نمى كنم، اگر بازو و دستى برايم باقى مانده بود، نمى توانستيد مرا به اسارت در آوريد. شمر به ابن سعد گفت: خدا سلامتت بدارد! او را بكش.

عمر سعد گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى خودت او را بكش. شمر به قصد كشتن نافع شمشير كشيد، نافع به او گفت: به خدا سوگند! اگر مسلمان بودى برايت دشوار بود با دست هاى آغشته به خون ما، خداى خود را ملاقات كنى، سپس خدايى را كه شهادت ما را به دست بدنهادترين آفريدگانش قرار داده و سپس شمر او را به شهادت رساند،(283) رضوان الله عليه و لعنة الله عليه قاتليه.

اءلا رب رام يكتب السهم نافعا   ويعني به نفعا لا ل محمد
إ ذا ما اءرنت قوسه فاز سهمها   بقلب عدو اءو جناجن معتد
فلو ناضلوه ما اءطافوا بغابه   ولكن رموه بالحجار المحدد
فاءضحى خضيب الشيب من دم راءسه   كسير يد ينقاد للا سر عن يد
و ما وجدوه واهنا بعد اءسره   و لكن بسيما ذي براثن ملبد
فإ ن قتلوه بعدما ارتث صابرا   فلا فخر في قتل الهزبر المخضد
و لو بقيت منه يد لم يقد لهم   و لم يقتلوه لو نضا لمهند

يعنى: آگاه باشيد! چه بسا تيراندازى كه بر تير، نام نافع را بنگارد و مقصودش ‍ از آن، سود رساندن به خاندان محمد باشد. آنگاه كه زه كمانش را بكشد، تير او بر قلب دشمن و يا پهلوى تجاوزگران وارد گردد. اگر با شمشير با او جنگيده بود قادر نبودند به جايگاه او نزديك شوند، ولى سنگبارانش كردند. محاسن او از خون سرش رنگين شد و دستش شكست و وى را مانند اسيران كشتند. پس از اسارت نيز سستى به خود راه نداد و نهراسيد، ولى چهره اش چون شير ترس آور بود. اگر پس از زخمى شدنش او را به شهادت رساندند، نمى توان آن را افتخار دانست؛ زيرا كشتن شيرى در حال اسارت، هنر نيست. اگر برايش دستى در بدن مانده بود و شمشير كشيده بود، قادر بر كشتن او نبودند.