قيس بن مسهر
صيداوى
وى، قيس بن مسهر بن خالد بن جندب بن منقذ بن عمرو بن قعين بن حارث بن ثعلبة
بن دودان بن اسد بن خزيمه اسدى صيداوى است كه ((صيدا))
تيره اى از بنى اسد است. قيس ميان تيره صيدا شخصيتى بزرگوار، انسانى دلير و نسبت به
اهل بيت (عليهم السلام) خالصانه عشق مى ورزيد.
به گفته ابومخنف: شيعيان پس از مرگ معاويه، در منزل سليمان بن صرد خزاعى گرد آمده و
نامه هايى به حسين بن على (عليه السلام) نوشتند و در آن ها خواستار بيعت با آن
بزرگوار شدند و اين نامه ها را توسط عبدالله بن سُبع و عبدالله بن وال و دو روز
بعد، نامه هايى توسط قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمان بن عبدالله ارحبى و پس از دو
روز ديگر، نامه هايى به وسيله سعيد بن عبدالله و هانى بن هانى، بدين مضمون خدمت
اباعبدالله (عليه السلام) فرستادند:
للحسين بن على عليهماالسلام، من شيعة اميرالمؤمنين، اما بعد:
فحيهلّا، فان الناس ينتظرونك، لا راءى لهم فى غيرك، فالعجل، العجل، و السلام.
((از شيعيان اميرالمؤمنين به حسين بن على عليهماالسلام، اما
بعد: به سوى ما بشتاب؛ زيرا مردم در انتظار مقدم مبارك شما بوده و كسى غير تو را
پذيرا نيستند، شتاب نما، و السلام)).
امام حسين (عليه السلام) مسلم بن عقيل را خواست و وى را به اتفاق قيس بن مسهر و
عبدالرحمان ارحبى به كوفه اعزام نمود و همانگونه كه ياد آور شديم، زمانى كه به
منطقه ((مضيق)) در ((بطن
خبت)) رسيدند، راهنمايان آن ها راه را گم كردند و تشنگى بر
آن ها چيره شد و بين راه جان دادند، مسلم (عليه السلام) نامه اى را توسط قيس به
امام (عليه السلام) فرستاد و ماجرا را به عرض وى رساند، وقتى قيس خدمت امام (عليه
السلام) شرفياب شد، حضرت، پاسخ نامه را توسط قيس به مسلم مرقوم فرمود و قيس نامه را
به كوفه برد.
راوى مى گويد: زمانى كه مسلم ديد مردم كوفه براى بيعت با امام حسين (عليه السلام)
يكپارچه اند، طى نامه اى قضيه را كتبا توسط قيس كه عابس شاكرى و غلامشان شوذب وى
را همراهى مى كردند، خدمت امام فرستاد، آنان نامه را در مكه تقديم امام نمودند و به
اتفاق آن حضرت راهى كوفه گرديدند.(213)
ابومخنف مى گويد: هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) به منطقه ((حاجر))
در بطن الرمه رسيد، نامه اى به مسلم و شيعيان كوفه مرقوم فرمود و آن را توسط قيس،
بدان سامان فرستاد. قيس توسط حصين بن تميم دستگير شد. اين حادثه پس از شهادت حضرت
مسلم (عليه السلام) رخ داد.
عبيدالله نيروهاى سواره نظام خويش را حد فاصل ((خفّان))(214)
تا قادسيه و ((قطقطانه))(215)
و ((لعلع))، مستقر كرد و حصين را به
فرماندهى آن ها گمارده بود.
مضمون نامه امام بدين شرح بود:
من الحسين بن على الى اخوانه من المؤمنين و المسلمين، سلام
عليكم! فانى احمد اليكم الله اَلَّذِى لا اله الا هو، اما بعد: فان كتاب مسلم جإنى
يُخبرنى فيه بحسن راءيكم، و اجتماع ملئكُم على نصرنا و الطلب بحقنا، فساءلت الله إن
يحسن لنا الصنع و إن يثيبكم على ذلك احسن الاءجر، و قد شخصت اليكم من مكة يوم
الثُلاثاء لثَمان مضيّن من ذى الحجة يوم التروية، فاذا قدم رسولى عليكم فانكمشوا فى
امركم وجدوا. فانى قادم عليكم فى ايامى هذه إن شاء الله، و السلام عليكم و رحمة
الله و بركاته.
((خدايى را كه جز او معبودى نيست، در مورد شما سپاس مى گويم.
اما بعد: نامه مسلم كه حاكى از هماهنگى شما در راه نصرت و يارى ما خاندان و مطالبه
حق ما بود، به دستم رسيد، از خدا مى خواهم كه آينده همگى را به خير و شما را بر اين
اتحاد و همبستگى، اجر و پاداش بزرگ عنايت كند. من نيز روز سه شنبه هشتم ذيحجه روز
ترويه به سوى شما حركت كردم با رسيدن پيك من، شما كارهاى خود را به سرعت سر و سامان
دهيد كه اگر خدا بخواهد خود، چند روز آينده نزدتان خواهم آمد، سلام و درود خدا بر
شما مردم)).
به گفته راوى: وقتى حصين، قيس را دستگير كرد، وى را نزد عبيدالله فرستاد، عبيدالله
ماجراى نامه را از وى جويا شد.
قيس گفت: آن را پاره كرده ام.
عبيدالله گفت: چرا؟
قيس گفت: براى اين كه تو بر مضمون آن آگاه نشوى.
عبيدالله گفت: نامه براى كى بود؟
قيس گفت: به كسانى كه نام آن ها را نمى دانم.
عبيدالله گفت: اگر حاضر نيستى آن ها را نام ببرى، بر فراز منبر برو و دروغگو و
فرزند دروغگو [منظورش امام حسين (عليه السلام) بود] را ناسزا بگو!
قيس بر فراز منبر رفت و اظهار داشت: مردم! حسين بن على برجسته ترين آفريده خدا و
پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و من فرستاده او نزد شما
هستم. در منطقه ((حاجر))، از آن
بزرگوار جدا شوم، به نداى او پاسخ دهيد)).
سپس عبيدالله بن زياد و پدرش را لعنت كرد و بر اميرالمؤمنين (عليه السلام) درود
فرستاد.
ابن زياد فرمان داد او را بالاى دارالاماره برده و به زير افكندند، پيكر مقدسش قطعه
قطعه شد و به شهادت رسيد.(216)
طبرى مى گويد: زمانى كه امام حسين (عليه السلام) در اثر جلوگيرى حر از حركت آن
حضرت، به منزل ((عذيب الهجانات))(217)
رسيد، چهار تن به اتفاق راهنماى آنان طرماح بن عدى طايى كه اسب نافع مرادى را همراه
داشتند، نزد حضرت شرفياب شدند. امام (عليه السلام) وضعيت مردم كوفه و فرستاده خويش
را از آنان جويا شد. آن ها وضعيت مردم را به اطلاع حضرت رساندند و پرسيدند فرستاده
شما چه كسى بود؟ فرمود: قيس.
مجمع عائذى عرض كرد: حصين، او را دستگير نمود و نزد ابن زياد فرستاد و او به قيس
فرمان داد تا شما و پدر بزرگوارتان را ناسزا گويد، ولى قيس، شما و پدرتان را مورد
ستايش قرار داد و به ابن زياد و پدرش لعنت فرستاد و ما را به يارى شما فراخواند و
تشريف فرمايى شما را به اطلاع ما رساند، ابن زياد فرمان داد او را از بلنداى دار
الاماره به زير افكندند و به شهادت رسيد. رضوان الله عليه.
چشمان امام (عليه السلام) پر از اشك شد و فرمود: فَمِنْهُم
مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ(218)
((خدايا! بهشت را جايگاه ما و آنان قرار ده و در پايگاه رحمت
خويش و به مرغوب ترين ثواب هاى ذخيره شده ات، نايل گردان)).
كميت اسدى درباره قيس مى گويد:
و شيخ بنى الصيداء قد فاظَ قبلهم.
((بزرگ قبيله صيدا، قبل از آنان به شهادت رسيد)).
ابوخالد، عمرو بن خالد اسدى صيداوى
وى، يكى از شخصيت هاى برجسته كوفه و از ارادتمندان خالص اهل بيت (عليهم
السلام) به شمار مى آمد. ابوخالد در كنار مسلم دست به قيام زد تا آن كه كوفيان بدو
خيانت ورزيدند و چاره اى جز مخفى شدن نديد. زمانى كه از شهادت ((قيس
بن مسهر)) اطلاع يافت و پى برد كه وى اعلان نموده حسين (عليه
السلام) در منطقه ((حاجر))، به سر مى
برد، به اتفاق غلامش سعد و مجمع عائذى و پسرش و جنادة بن حارث سلمانى، به سوى
حضرت حركت كرد و پسرى نوجوان از نافع بجلى با اسب خود به نام ((كامل))
در پى آنان راه افتاد و آن را يدك مى كشيدند و طرماح
(219) بن عدى طايى را كه براى خريد لوازم خانواده اش به آن جا آمده
بود، به عنوان راهنماى خود انتخاب كردند.
طرماح آنان را از بيرانه حركت داد و به دليل اين كه مى دانستند راه ها بسته است، به
سرعت هرچه تمام تر طى مسير نمودند تا به نزديكى اباعبدالله الحسين (عليه السلام)
رسيدند، طرماح بن عدى، عوض آواى شتران، برايشان اين اشعار را مى خواند:
يا ناقتى لا تذعرى من زجرى |
|
و شمرى قبل طلوع الفجر |
بخير ركبان و خير سفر |
|
حتى تحلى بكريم النجر |
الماجد الحر رحيب الصدر |
|
اءتى به الله لخير اءمر |
ثمة ابقاه بقاء الدهر |
يعنى: اى شتر من! از زجر ضربه هايم ناراحت مباش، مرا قبل از سپيده صبح به مقصد
برسان. با بهترين سواران و در بهترين سفرها، تا مرا به مردى برسانى كه بزرگى و
كرامت، در سرشت و نژاد اوست. او سرور و آزاد مرد و داراى سعه صدر است كه خداوند او
را براى انجام بهترين امور بدين جا رسانده است. خدايا، تا آخر دنيا نگاهدارش باش.
آنان در منطقه ((عذيب الهجانات)) خدمت
امام (عليه السلام) رسيدند، بر او سلام كرده و اين اشعار را در حضورش قرائت كردند.
امام فرمود: اءم و الله انى لاءرجو إن يكون خيرا ما اءراد
الله بنابراين، قُتلنا او ظُفرنا.
((به خدا سوگند، اميدوارم اراده و خواست خدا درباره ما خير
باشد، خواه كشته شويم و يا پيروز گرديم)).
ابومخنف مى گويد: وقتى چشم حر به اين عده افتاد، به امام حسين (عليه السلام) عرض
كرد:
اين چند تن كوفى اند و از افرادى كه با تو آمده اند به شمار نمى آيند، من آن ها را
نگاه خواهم داشت و يا بر مى گردانم. امام (عليه السلام) به حر فرمود:
لاءمنعنّهم مما امنع منه نفسى انما هؤ لاء انصارى و اعوانى و قد كنت اعطيتنى إن لا
تعرّض لى بشى ء حتى ياءتيك كتاب ابن زياد.
((من همان گونه كه از جان خويش دفاع مى كنم، از آنان نيز
دفاع خواهم كرد، اينان ياران و حاميان من هستند، تو به من قول دادى تا نامه ابن
زياد به تو رسيده، به هيچ وجه متعرض من نشوى)).
حر گفت: آرى! صحيح است، ولى اين عده همراه با تو نيامده اند.
امام (عليه السلام) فرمود: هُم اصحابى، و هُم بمنزلة مَن جاء
معى، فإن تمّمتَ علىَّ ما كان بينى و بينك و الا ناجزتُك.
((آنان ياران من و به منزله كسانى هستند كه با من آمده اند و
اگر به قولى كه داده اى وفا نكنى با تو خواهم جنگيد)).
و بدين سان، حر از آن ها دست برداشت.(220)
همچنين به گفته ابومخنف: هنگامى كه ميان امام حسين (عليه السلام) و كوفيان جنگ در
گرفت، اين چند تن [كه از راه رسيده بودند] در آغاز جنگ، بر دشمن حمله ور شدند، وقتى
به قلب دشمن نفوذ كردند، لشكريان، آن ها را دور زده و به محاصره در آوردند و از
يارانشان جدا كردند، امام حسين عليه السلام با مشاهده اين صحنه برادرش عباس را به
يارى آنان فرستاد، قمر بنى هاشم به سمت آنان حركت كرد و به تنهايى بر دشمن يورش برد
و شمشير ميان آن ها گذاشت تا به ياران خود رسيد و آنان را از چنگ دشمن رها ساخت و
با بدن هايى مجروح به راه افتادند، در بين راه كه عباس (عليه السلام) آن ها را
همراهى مى كرد، ملاحظه كردند دشمن بدان ها نزديك مى شود تا راه آنان را ببندد، از
عباس (عليه السلام) جدا شده و با وجود جراحاتى كه در بدن داشتند با شمشير حمله سختى
را بر دشمن آغاز كردند و آن قدر مبارزه كردند تا همگى در يك مكان به فيض شهادت نايل
آمدند،(221)
عباس جنازه هاى آن ها را گذاشت و خدمت امام حسين (عليه السلام) بازگشت و ماجراى
آنان را به اطلاع آن بزرگوار رساند، امام (عليه السلام) مكرر براى آن ها طلب آمرزش
نمود.
سعد غلام عمرو بن خالد اسدى صيداوى
اين غلام، مردى شرافتمند و از همتى والا برخوردار بود. وى به پيروى از مولاى
خود، عمرو بن خالد به سوى حسين (عليه السلام) حركت كرد و در ركاب آن حضرت جنگيد تا
به درجه رفيع شهادت نايل گشت،(222)
ما به تازگى ماجراى وى را همراه مولايش بيان داشتيم كه چگونه با وى آمد و چگونه به
شهادت رسيد، از اين رو، نيازى به بيان مجدد آن نمى بينيم.
ابوموسى، موقع بن ثمامه اسدى صيداوى
وى، از جمله كسانى بود كه به همراه عده اى شبانه در سرزمين طف خدمت
اباعبدالله الحسين (عليه السلام) رسيد.
ابومخنف مى گويد: موقّع، در ميدان نبرد از مركب به زير افتاد و نقش بر زمين شد،
قبيله وى او را از چنگ دشمن نجات دادند و به كوفه برده وى را مخفى ساختند، ماجراى
وى به اطلاع ابن زياد رسيد، شخصى را ماءمور كشتن او كرد، ولى با وساطت گروهى از بنى
اسد، از كشتن وى صرف نظر كرد، اما او را به غل و زنجير افكند و به منطقه
((زراره)) تبعيد كرد.
موقّع در اثر جراحات وارده در بستر بيمارى بود، يك سال در تبعيد باقى ماند، سپس در
حال بيمارى و غل و زنجير به گردن، به شهادت رسيد. كميت اسدى در باره او مى گويد:
و إنّ اباموسى اسير مُكبّل.
((ابوموسى [يعنى موقّع] به اسارت در آمده و غل و زنجير به
گردن داشت)).
بخش سوم: شهداى همدانى و بردگان آنان
ابوثمامه، عمرو صائدى
(223)
وى، عمرو بن عبدالله بن كعب، صائد بن شرحبيل بن شراحيل بن عمرو بن جشم بن
حاشد بن جشم بن حيزون بن عوف بن همدان، ((ابوثمامه همدانى
صائدى)) از تابعين و رزم آوران عرب و بزرگان شيعه و از ياران
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار مى آمد و در جنگ هاى حضرت، شركت داشت . پس از
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در كنار امام حسين (عليه السلام) قرار داشت و در كوفه
ماندگار شد. زمانى كه معاويه به هلاكت رسيد، وى به امام (عليه السلام) نامه نوشت و
آن گاه كه مسلم بن عقيل وارد كوفه گرديد، به يارى او شتافت و به دستور مسلم، كمك
هاى مالى شيعيان را دريافت مى كرد و با آن ها اسلحه خريدارى مى كرد و در اين خصوص
داراى مهارت بود.
هنگامى كه عبيدالله زياد وارد كوفه شد و شيعيان بر او شوريدند، مسلم او را با عده
اى اعزام نمود و چنان كه ياد آور شديم وى را بر نيروهاى قبايل تميم و همدان،
فرماندهى داد و عبيدالله را در دارالاماره به محاصره در آوردند و آن گاه كه مردم
دست از يارى مسلم برداشتند، ابوثمامه مخفى شد و جستجوى ابن زياد از وى شدت يافت. او
به اتفاق نافع بن هلال جملى به سوى حسين (عليه السلام) حركت نمود و در بين راه به
آن حضرت رسيده و با او همراه شدند.(224)
طبرى مى گويد: وقتى امام حسين (عليه السلام) در كربلا فرود آمد، عمر بن سعد نيز
وارد آن سامان شد و كثير بن عبدالله شعبى را - كه انسانى خون آشام بود - نزد امام
اعزام كرد و به او گفت: به سوى حسين برو و از او بپرس به چه انگيزه اى به اين
ديار آمده است؟
وى در پاسخ عبيدالله گفت: اين مطلب را از او مى پرسم و اگر بخواهى او را مى كشم.
عبيدالله گفت: نمى خواهم او را بكشى ولى مى خواهم تنها اين موضوع را از او بپرسى.
آن مرد به سمت امام (عليه السلام) راه افتاد. وقتى ابوثمامه صائدى او را مشاهده كرد
به امام عرضه داشت: اى اباعبدالله! خداوند شما را به سلامت بدارد! بدنهادترين انسان
و بى پرواترين و خون آشام ترين فرد روى زمين به سمت شما مى آيد.
ابوثمامه به سوى او رفت و گفت: شمشيرت را زمين بگذار.
گفت: نه به خدا سوگند! زمين نميگذارم و چنين كارى از بزرگوارى به دور است، من پيكى
هستم، اگر سخنانم را شنيديد پيام خود را به شما رسانده ام وگرنه باز مى گردم.
ابوثمامه گفت: من قبضه شمشيرت را مى گيرم و شما خواسته ات را بگو.
گفت: نه به خدا سوگند! نمى گذارم آن را لمس كنى.
ابوثمامه به او گفت: پس بگو براى چه بدين جا آمده اى؟ و من از ناحيه تو آن را خدمت
امام عرض خواهم كرد و نمى گذارم به آن حضرت نزديك شوى؛ زيرا تو فاجرى.
راوى مى گويد: آن دو يكديگر را ناسزا گفتند و سپس كثير بازگشت و ماجرا را به عمر
سعد اطلاع داد. عمر سعد اين بار ((قرة بن قيس تميمى حنظلى))
را به جاى او فرستاد و وى با حسين (عليه السلام) سخن گفت.(225)
ابومخنف روايت كرده: روز عاشورا وقتى ابوثمامه ملاحظه كرد خورشيد به وسط آسمان
رسيده و جنگ همچنان ادامه دارد، به امام حسين (عليه السلام) عرضه داشت:
اى اباعبدالله! جانم فدايت! مشاهده مى كنم كه دشمن به تو نزديك شده، به خدا سوگند!
اگر خدا بخواهد، دوست دارم پيش مرگت شوم و علاقه دارم زمانى به ديدار خداى خويش
نايل شوم نمازى را كه وقت آن فرارسيده با تو خوانده باشم.
امام حسين (عليه السلام) سرش را بالا گرفت و سپس به او فرمود:
ذكرتَ الصلاة جَعلَك الله من المُصلّين الذاكرين، نعم! هذا
اول وقتِها.
((نماز را به ياد ما آوردى، خداوند تو را از نمازگزاران و
تسبيح كنندگان قرار دهد، آرى! اكنون اول وقت نماز است)).
سپس فرمود: سلوهُم إن يكفّوا عنّا حتى نُصلّى.
((از دشمن درخواست كنيد به ما مهلت دهند تا نماز بگزاريم)).
از دشمن درخواست مهلت كردند. حصين بن تميم گفت: نماز شما پذيرفته نيست و حبيب به او
پاسخى داد كه در بيان حالات وى سخنانش را يادآور شديم.(226)
راوى مى گويد: ابوثمامه پس از اقامه نماز، به حسين (عليه السلام) عرضه داشت: اى
اباعبدالله! تصميم گرفته ام به يارانم بپيوندم و برايم ناخوشايند است كه پس از شما
زنده بمانم و تنهايى و بى كسى و كشته شدن شما را ببينم.
امام (عليه السلام) به او فرمود: تَقدّم فإنّا لاحقون بك عن
ساعة.
((مى توانى به ميدان بروى، لحظاتى ديگر ما نيز به تو خواهيم
پيوست)).
ابوثمامه به ميدان تاخت و مبارزه كرد تا در اثر جراحات زياد، بدنش به ضعف گراييد و
قيس بن عبدالله صائدى؛ پسرعمويش كه با وى دشمنى داشت، او را به شهادت رساند، اين
حادثه پس از شهادت حر اتفاق افتاد.
برير بن خُضير همدانى مشرقى
وى، مردى از تابعين و انسانى زاهد و پارسا و قارى قرآن و استاد قاريان و از
ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از بزرگان همدانيان كوفه و دايى ابواسحاق
همدانى سبعى به شمار مى آمد.(227)
سيره نگاران مى گويند: وقتى برير از ماجراى حركت امام حسين (عليه السلام) اطلاع
حاصل كرد، از كوفه رهسپار مكه گرديد تا بدان حضرت بپيوندد و از مكه به همراهى امام
(عليه السلام) به كربلا آمد و در آن جا به شهادت رسيد.
سروى گفته است: زمانى كه حر امام حسين (عليه السلام) را در تنگنا قرار داد، حضرت
ياران خويش را گرد آورد و براى آنان خطابه اى ايراد كرد كه در آن فرمود:
اما بعد: فانّ الدنيا قد تَغيّرت....(228)
مسلم و نافع به پا خاسته و سخنانى گفتند كه در شرح حال آنان گذشت. سپس برير به پا
خاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، خداوند بر ما
منت نهاده كه در ركاب شما بجنگى و در راه دفاع از تو اعضاى بدنمان قطعه قطعه شود،
تا جدت روز قيامت ما را شفاعت نمايد. مردمى كه فرزند دختر پيامبرشان را به قتل
رسانند، روى رستگارى نخواهند ديد، واى بر آن ها! چگونه خدا را ملاقات خواهند كرد،
اُف بر آنان! آن روز كه با غم و اندوه و آه و فغان به سوى آتش جهنم فراخوانده مى
شوند.
ابومخنف مى گويد: روز نهم محرم، امام حسين (عليه السلام) دستور داد برايش خيمه اى
سرپا كردند، سپس ظرفى بزرگ از نوره آميخته به مشك براى نظافت درخواست نمود،
عبدالرحمان بن عبدربه و برير شانه به شانه بر در خيمه ايستاده و منتظر بودند پس از
امام حسين (عليه السلام) نوبت آن ها فرا رسد، برير با عبدالرحمان مزاح مى كرد و او
را مى خنداند، عبدالرحمان گفت: دست از سر ما بردار به خدا حالا وقت بيهوده گويى
نيست.
برير گفت: به خدا سوگند! اطرافيان من مى دانند من نه در جوانى و نه در پيرى،
هيچگونه بيهوده نگفته ام، ولى به خدا سوگند! از آن چه به ديدار آن خواهم شتافت،
شادمانم. به خدا! فاصله ميان ما و حورالعين اين است كه بر دشمنان حمله كنيم و آنان
با شمشيرهاى خود بر ما يورش برند، اى كاش! هم اكنون چنين چيزى اتفاق مى افتاد.(229)
همچنين به گفته ابومخنف: ضحاك بن قيس مشرفى - همان كسى كه با امام حسين (عليه
السلام) بيعت كرد مشروط به اين كه تا زمانى ياران امام عليه السلام از آن حضرت
پشتيبانى كنند، وى نيز از امام حمايت نمايد وگرنه بيعت از او برداشته شود - روايت
كرده است كه: شب عاشورا خوابيديم، امام حسين (عليه السلام) و يارانش تمام شب را
بيدار مانده، به نماز و استغفار و دعا پرداختند و تضرع و زارى مى كردند. چند سوار
از نگهبانان كه مراقب ما بودند از كنارمان گذشتند و امام (عليه السلام) اين آيات را
تلاوت مى كرد:
وَ لاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ اءَنَّمَا نُمْلِي
لَهُمْ خَيْرٌ لاَِنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُواْ إِثْمًا وَ
لَهْمُ عَذَابٌ مُّهِينٌ # مَّا كَانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَآ
اءَنتُمْ عَلَيْهِ حَتَّىَ يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ.(230)
آنان كه كفر ورزيده اند تصور نكنند اگر به آنها مهلت مى دهيم، به سود آنان است،
بلكه آنها را مهلت مى دهيم تا بر گناهان شان افزوده شود و عذاب دردناكى در
انتظارشان خواهد بود. چنين نبود كه خداوند، مؤمنان را به همان گونه كه شما هستيد،
وانهد مگر آنكه ناپاك را از پاك جدا سازد.))
يكى از آن سواران،(231)
آيه را شنيد و گفت: به خداى كعبه سوگند! پاكان ماييم و از شما جدا شده ايم. ضحاك بن
قيس مى گويد: او را شناختم و به برير گفتم: اين مرد را مى شناسى؟
گفت: خير.
گفتم: ابوحريث
(232) عبدالله بن شهر سبيعى؛ فردى بذله گو و بيهوده سراست، سعيد بن
قيس همدانى در ارتباط با جنايتى كه وى مرتكب شده بود، او را به زندان افكنده بود.
برير او را شناخت و به او گفت: تو كيستى، خداوند هرگز تو را در جمع پاكان به شمار
نياورد؟!
مرد به برير گفت: تو كيستى؟
گفت: من بريرم.
گفت: پناه بر خدا اى برير! گفتن اين سخن بر من دشوار است، به خدا سوگند! تو به
هلاكت رسيده اى.
برير به او گفت: آيا تو با اين گناهان بزرگت نمى خواهى به درگاه خدا توبه كنى؟! به
خدا! پاكان ماييم و پليدان شما.
آن مرد گفت: به خدا سوگند! من نيز با تو در اين سخن گواهم.
برير گفت: واى بر تو! آيا شناخت تو سودى به حالت ندارد؟!
مرد گفت: فدايت شوم! چه كسى يزيد بن عذره عنزى را كه اكنون با من است منصرف مى كند؟
برير گفت: خدا عقلت را از دستت بگيرد، هرچه كنى باز هم نادانى.
راوى مى گويد: سپس از پيش ما رفت.
به نقل برخى تاريخ نگاران: زمانى كه تشنگى اباعبدالله الحسين (عليه السلام) به اوج
خود رسيد، برير از آن حضرت اجازه خواست با مردم سخن بگويد، حضرت به او رخصت فرمود.
برير نزديك سپاه دشمن آمد و فرياد زد: اى مردم! خداوند، محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم) را به حق مژده دهنده و بيم آور برانگيخت كه با اذن خدا مردم را به سوى حق
فرا خواند و مشعلى فروزان فرا راه آنان بود، اكنون آب فرات را ملاحظه كنيد كه سگ و
خوك بيابان از آن استفاده مى كنند ولى همين آب را به روى فرزند رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) بسته ايد، آيا پاداش محمد همين است؟
در پاسخ گفتند: برير زياد سخن مى گويى، بس است، به خدا سوگند! حسين نيز مانند كسى
كه قبل از او وجود داشته [منظورشان عثمان بود] همچنان تشنه خواهد ماند.
امام (عليه السلام) به برير فرمود: با اينان سخن مگو. و سپس خود با تكيه به شمشير
بر سوى آنان شتافت و خطابه اى ايراد و در آن فرمود: اُنشدكم
الله هل تعرفونى...؛ ((شما را به خدا سوگند! آيا مرا
نمى شناسيد))، برايشان ايراد كرد.
ابومخنف از عفيف بن زهير بن ابوالاخنص روايت كرده كه گفت: يزيد بن معقل از تيره بنى
عميرة بن ربيعه، از سپاه خارج شد و گفت: اى برير بن خضير! رفتار خدا را با خويشتن
چگونه ارزيابى مى كنى؟
گفت: به خدا سوگند! او همواره براى من خير و براى تو شر به ارمغان آورده است.
گفت: دروغ مى گويى و قبلا دروغگو نبودى، آيا به ياد دارى من در محله بنى دودان
(233) با تو قدم مى زدم و تو مى گفتى: عثمان چنين و چنان است و
معاويه گمراه و گمراه گر است و على بن ابى طالب پيشواى حق و هدايت به شمار مى آيد؟
برير گفت: گواهى مى دهم كه اعتقاد و گفته ام همين است.
يزيد بن معقل گفت: گواهى مى دهم كه تو گمراهى.
برير در پاسخ گفت: آيا حاضرى با تو مباهله كنم و از خدا بخواهيم شخص دروغگو را
لعنت نمايد و آن كسى كه بر حق است فرد غير حق را به قتل برساند و سپس براى مبارزه
با تو به ميدان آيم؟
راوى مى گويد: هر دو از سپاه خارج شده و براى مباهله به پيشگاه خدا دست به دعا
برداشتند و از او خواستند دروغگو را لعنت كند و كسى كه بر حق است، فرد غير حق را به
قتل برساند، و آن گاه هر يك براى مبارزه با ديگرى از لشكرگاه خارج شدند، دو ضربت
ميان آنان رد و بدل شد، يزيد ضربت خفيفى بر برير وارد ساخت بى آن كه بدو زيانى
برساند و برير چنان ضربه اى بر او نواخت كه كلاه خود وى را شكافت و به مغز او رسيد
و نقش بر زمين شد، گويى از بلنداى كوهى بر زمين افتاد و شمشير برير همچنان در سر
او قرار داشت، راوى مى گويد: گويى مى بينم كه برير شمشير را حركت مى داد تا آن را
از سر يزيد خارج سازد و مى گفت:
انا برير و ابى خضير |
|
و كل خير فله برير |
سپس برير در برابر سپاه قرار گرفت و رضى بن منقذ عبدى بر برير حمله ور و با او دست
به گريبان شد و لحظاتى با يكديگر درگير بودند، برير او را به زمين افكند و بر سينه
اش نشست، رضى بن منقذ بر ياران خود بانگ زد و گفت: رزمجويان و مدافعان كجايند؟
كعب بن جابر عمرو ازدى بر برير حمله برد. به كعب گفتم: اين شخص، همان برير بن خضير
قارى قرآن است كه در مسجد ما قرآن مى آموخت! ولى او با نيزه به او حمله كرد و آن را
بر پشت او فرود برد، برير با احساس سوزش نيزه در پشتش، خود را روى رى انداخت و
بينى او را به شدت گاز گرفت و قطعه اى از آن را جدا كرد، كعب، نيزه را بر پشت برير
فرو برد و نوك نيزه در پشت برير پنهان شد و وى را از روى بدن رضى به كنارى انداخت و
سپس با شمشير بر او ضربه اى وارد ساخت تا اين كه به فيض شهادت نايل گرديد، گويى مى
نگرم كه رضى به پا خاست و خاك ها را از بدن خود پاك كرد و دستش را بر بينى خود
گذاشته بود مى گفت: اى برادر ازدى! نعمتى به من دادى كه هرگز آن را فراموش نخواهم
كرد.
زمانى كه كعب از ميدان بازگشت، خواهرش
(234) ((نوار)) دختر
جابر به او گفت:
دشمن را بر ضد پسر فاطمه يارى كردى و بزرگ قاريان را كشتى و جنايت بزرگى مرتكب شدى،
به خدا! هرگز با تو سخن نخواهم گفت. كعب در اين زمينه در پاسخ خواهرش گفت:
سلى تخبرى عنى و انت ذميمة |
|
غداة حسين و الرماح شوارع |
الم آت اقصى ما كرهت و لم يخل |
|
علىّ غداة الروع ما انا صانع |
معى يزَنى و لم تخنه كعوبه |
|
و ابيض مخشوب الغرارين قاطع |
فجردته فى عصبة ليس دينهم |
|
بدينى و انى بابن حرب لقانع |
و لم تر عينى مثلهم فى زمانهم |
|
و لا قبلهم فى الناس اذ انا يافع |
اشد قراعا بالسيوف لدى الوغا |
|
اءلا كل من يحمى الذمار مقارع |
و قد صبروا للطعن و الضرب حسّرا |
|
و قد نازلوا لو إن ذلك نافع |
فابلغ عبيدالله اءمّا لقيتَه |
|
بإنّى مطيع للخليفة سامع |
قتلت بريرا ثم حملت نعمة |
|
ابا منقذ لما دعا مَن يماصع؟ |
يعنى: خواهر! از اين امر بپرس و بخواه كه آگاه و خبردار شوى، با سرزنشى كه دارى، آن
بامداد ناگوار حسين كه نيزه ها برافراشته شده بود، آيا كارى را كه سرانجام، از آن
كراهت داشتم به وقوع پيوست؟ تصور نمى شد كه در صبحگاه جنگ پروحشت، اين كاره باشم.
ولى نيزه اى كه بندبندش سخت و محكم بود، با خود همراه داشتم و خطا نمى رفت و از
شمشيرى با تيغه درخشان و صيقلى و دم برنده برخوردار بودم. من نيز آن را برهنه كردم
به جان آن دسته از غيرتمندانى كه دين شان غير دين و آيين من بود. چشمم مانند آنان
را ميان مردم نديده بود، نه در زمانشان و نه در روزگار گذشته. از آن زمان كه جوان
بودم تاكنون، به هنگام نبرد، شديدترين مردان جنگى بودند، در شمشير زدن با قدرت هر
چه بيشتر، شمشيرى مى زدند، آرى! هر كس حامى و پناهگاه شد، شمشيرزن خواهد شد. به
راستى در برابر سر نيزه و شمشير برهنه، پايدارى كرد و حقا در به خاك انداختن سواره
و پياده كوشيد، اگر چه سودى نداشت، اگر عبيدالله را ملاقات كرديد، پيام مرا به او
برسان كه من براى خليفه مردى مطيع و شنوا بودم. برير را كشتم و در آن هياهو كه
ابومنقذ فرياد مى زد: حمايت كنندگان كجايند، نعمتى از او دريافت كردم.
راوى مى گويد: خبر اشعار كعب، به رضى بن منقذ رسيد و او در پاسخ وى گفت:
فلو شاء ربى ما شهدت قتالهم |
|
و لا جعل النعماء عند ابن جابر |
لقد كان ذاك اليوم عارا و سبة |
|
تعيره الابناء بعد المعاشر |
فياليت انى كنت من قبل قتله |
|
و يوم حسين كنت فى رمس قابر
(235) |
يعنى: اگر پروردگارم خواسته بود، من حاضر به جنگ با آنان نمى شدم، آن نعمت، نزد ابن
جابر به يادگار نمى ماند. به راستى، آن روز، لكه ننگى بود و ناسزا در پى داشت و
فرزندان و نوادگان در دوران هاى بعد، آن را مورد نكوهش قرار مى دهند. اى كاش! من
پيش از كشتن برير و قبل از آن روز ناگوار حسين، زير خاك قبر پوسيده بودم.
و خود درباره برير گفته ام:
جزى الله رب العالمين مباهلا |
|
عن الدين كيما ينهج الحق طالبه |
و ازهر من همدان يلقى بنفسه |
|
على الجمع حيث الجمع تخشى مواكبه |
ابرّ على الصيد الكُماة بموقف |
|
مناهجه مسدودة و مذاهبه |
الى إن قضى فى الله يعلم رمحه |
|
بصدق توخّيه و يشهد قاضيه |
فقل لصريع قام من غير مارن |
|
عذرتك إنّ الليث تدمى مخالبه |
يعنى: اى پروردگار جهان، آن شخص مباهله كننده در راه دين را پاداش خير دهد كه حق
جويانه عمل كرد. چهره درخشانى از همدان، خود را به قلب لشكر زد، لشكر انبوهى كه
هولناك به نظر مى رسيد. بر قهرمانان حمله برد و راه ها را بر آن ها بست تا اين كه
در راه خدا به شهادت رسيد.
نيزه و شمشير او گواهند كه وى حق هر دو را ادا كرد. به آن كسى كه روى زمين افتاد
[كعب بن جابر] بگو: اگر بدون بينى بلند شدى معذورى چرا كه برير به سان شير، پنجه
هايش خونين بود.