سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۹ -


حبيب بن مظهر

او، حبيب بن مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طريف بن عمرو بن قيس بن حارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد، ابوالقاسم اسدى، فقعسى است.

وى يكى از صحابه به شمار مى آيد و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را مشاهده كرده و ابن كلبى اين موضوع را يادآور شده است.(188) حبيب پسر عموى ربيعة بن حوط بن رئاب، با كنيه ((ابوثور)) است كه شاعرى دلاور بوده است.

سيره نويسان گفته اند: حبيب در كوفه رحل اقامت گزيد و در كليه جنگ ها در كنار على (عليه السلام) به مبارزه پرداخت و از ياران خاص و از حاملان علم و دانش آن حضرت تلقى مى شد.

كشّى از فضيل بن زبير(189) روايت كرده كه گفت: ميثم تمار بر اسب خود سوار و در حركت بود كه حبيب بن مظاهر اسدى در محل اجتماع بنى اسد به او برخورد، هر دو با يكديگر به گفتگو پرداختند به گونه اى كه اسبانشان هم گردن شده بودند.

حبيب گفت: گويى پيرمردى را با سر كم مو و شكمى بر آمده مى بينم كه در منطقه دار الرزق، خربزه مى فروشد و به جرم دوستى اهل بيت پيامبرش به دار آويخته شده و بر چوبه آن شكمش شكافته مى شود [منظورش ميثم تمار بود].

سپس ميثم اظهار داشت: من نيز مردى را سرخ فام با دو گيسوى بافته شده مشاهده مى كنم كه براى يارى فرزند دختر پيامبرش قيام مى كند و به شهادت مى رسد و سرش را در كوفه مى گردانند. پس از اين گفتگو از يكديگر جدا شدند.

مردم حاضر در اجتماع گفتند: ما دروغگوتر از اين دو نديده بوديم، فضيل بن زبير گويد: هنوز اجتماع به هم نخورده بود كه رشيد هجرى وارد شد، آن دو را خواست، به او گفتند: آنان همين جا بودند و لحظه اى پيش از يكديگر جدا شدند و ما شنيديم آن دو چنين و چنان مى گفتند. رشيد گفت: خداوند ميثم را مشمول رحمت خويش گرداند، فراموش كرد اين جمله را درباره حبيب بگويد به جايزه كسى كه سر او را بياورد، يكصد درهم افزوده مى شود و سپس بازگشت.

مردم به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! اين يكى از آن دو، دروغگوتر است.

فضيل مى گويد: ديرى نگذشت كه ديديم ميثم تمار در كنار خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و سر حبيب را كه در ركاب حسين (عليه السلام) به شهادت رسيده بود به كوفه آوردند و بدين ترتيب، هر چه را آن دو گفته بودند، مشاهده كرده (190) و با چشم خود ديديم.

سيره نويسان آورده اند: حبيب از جمله افرادى بود كه به حسين (عليه السلام) نامه نوشته بودند.(191)

گفته اند: وقتى مسلم بن عقيل به كوفه رسيد و به خانه مختار وارد شد و شيعيان نزد وى آمد و شد داشتند،(192) گروهى از سخنوران و قبل از همه ((عابس شاكرى)) ميان آن ها به پا خاسته و به ايراد سخن پرداخت و حبيب او را ستود و به پا خاست و سخن عابس كه پايان يافت به وى گفت: خداوند تو را مشمول رحمت خويش قرار دهد، آن چه را در دل داشتى با سخنانى كوتاه عنوان كردى، به خدايى كه معبودى جز او نيست، من نيز با تو هم عقيده ام.

نقل كرده اند: حبيب و مسلم بن عوسجه در كوفه براى امام حسين (عليه السلام) بيعت مى گرفتند تا اين كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و مردم آن سامان را از اطراف مسلم پراكنده ساخت و ياران مسلم گريختند، حبيب و مسلم توسط قبايل خود، مخفيانه در جايى نگاهدارى شدند و زمانى كه امام (عليه السلام) وارد كربلا شد به طور نهانى از كوفه بيرون رفتند، شب ها حركت مى كردند و روزها پنهان مى شدند تا خود را به امام حسين (عليه السلام) رساندند.

به روايت ابن ابى طالب: هنگامى كه حبيب به امام حسين (عليه السلام) رسيد و ياران اندك او و دشمنان فراوان وى را مشاهده كرد، به امام (عليه السلام) عرضه داشت: در اين نزديكى قبيله از بنى اسد وجود دارد، اگر اجازه فرمايى نزد آنان بروم و آن ها را به يارى شما فرا خوانم، شايد خداوند آنان را به راه راست رهنمون شود و به واسطه آنان، دشمن را از شما دفع نمايد.

امام (عليه السلام) بدو اجازه داد. حبيب نزد آنان رهسپار شد تا به آن ها رسيد. در محل اجتماع آنان حضور يافت و نشست و آن ها را پند و موعظه نمود و در سخنان خويش اظهار داشت: اى بنى اسد! بهترين ارمغانى را كه پيشواى قومى به مردم عطا مى كند نزدتان آورده ام، اكنون حسين بن على اميرالمؤمنين و پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با جمعى از مؤمنين در نزديك شما فرود آمده است. دشمنانش وى را در محاصره قرار داده تا او را به قتل برسانند. نزد شما آمده ام تا از او حمايت و پشتيبانى كنيد و حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را حفظ نماييد، به خدا سوگند! اگر او را يارى كنيد، خداوند سربلندى دنيا و آخرت را به شما عنايت خواهد كرد و از آن جا كه شما قبيله من و برادرانم و نزديكترين افراد من به شمار مى آييد، خواستم اين افتخار نصيب شما بشود.

عبدالله بن بشير اسدى به پا خاست و گفت: اى ابوالقاسم! خداوند به تو پاداش خير عنايت فرمايد، به خدا سوگند! ارمغانى را كه تو برايمان آورده اى بر هر چيز دوست داشتنى، ترجيح مى دهيم و من نخستين كسى هستم كه به ندايت پاسخ مثبت مى دهم. جمع ديگرى نيز مانند عبدالله بن بشير پاسخ داده و به پا خاستند و به اتفاق حبيب به راه افتادند.

يكى از جمع آنان، نهانى خود را به ابن سعد رساند و او را در جريان امر قرار داد. وى ازرق را به فرماندهى پانصد سوار به سوى آنان گسيل داشت كه شب هنگام به آنان رسيد و از حركت آن ها جلوگيرى كرد، ولى آنان اعتنايى نكردند، با سپاه دشمن به نبرد پرداختند ولى چون توان مقاومت در برابر آن ها را در خود نديدند، در تاريكى شب به منازل خويش باز گشتند و حبيب نزد حسين (عليه السلام) بازگشت و ماجرا را به عرض وى رساند.

حضرت فرمود: و ما تشاؤ ون اءلّا إن يشاء الله؛(193) ((هر چه را خدا بخواهد، انجام پذيرفتنى است، نه آن چه آنان بخواهند و لا حول و لا قوة الا بالله.))(194)

طبرى آورده است: وقتى عمر سعد، كثير بن عبدالله شعبى را به سوى حسين (عليه السلام) اعزام كرد، ابوثمامه صائدى او را شناخت و برگرداند، پس از او قرة بن قيس حنظلى (195) را فرستاد، زمانى كه امام (عليه السلام) ديد وى به پيش مى آيد، فرمود: آيا اين شخص را مى شناسيد؟ حبيب عرض ‍ كرد: آرى! اين شخص مردى تميمى از تيره حنظله و پسر خواهر ماست، من او را فردى با تدبير مى شناختم و تصور نمى كردم او را در اين گير و دار مشاهده كنم.

راوى مى گويد: او وارد شد و بر حسين (عليه السلام) سلام كرد و نامه عمر سعد را به وى رساند. امام (عليه السلام) پاسخ آن را مرقوم فرمود.به گفته راوى: حبيب به او گفت: واى بر تو اى قرة! كجا باز مى گردى؟ به سوى ستم پيشگان؟ به يارى اين مرد بشتاب كه خداوند به واسطه پدران بزرگوارش ما و شما را عزت و سربلندى بخشيده است.

قرة به او گفت: پاسخ نام را نزد فرستنده آن مى برم و سپس تصميم مى گيرم.(196)

هم چنين طبرى نقل كرده: هنگامى كه سپاه دشمن براى نبرد با حسين (عليه السلام) به حركت در آمد، عباس (عليه السلام) به امام عرض كرد: برادر! دشمن به شما نزديك مى شود. فرمود: نزد آنان برو و بپرس چه تصميم دارند؟

عباس (عليه السلام) و جمعى از يارانش از جمله حبيب بن مظهر و زهير بن قين سوار بر مركب شده و نزد آن ها شتافتند. عباس (عليه السلام) مطلبى را كه امام فرموده بود از آنان پرسيد، در پاسخ گفتند: از امير فرمان رسيده كه يا به اطاعتش در آييد و يا مهياى جنگ باشيد. عباس (عليه السلام) بدانان فرمود: شتاب نكنيد تا اباعبدالله (عليه السلام) را در جريان قرار داده و نزد شما برگردم. عباس خدمت برادر رسيد و يارانش همان جا توقف كردند.

حبيب خطاب به سپاهيان دشمن گفت: مردم! به خدا سوگند! روز قيامت بدترين مردم نزد خدا، كسانى اند كه به پيشگاه او وارد شوند در حالى كه فرزندان و عترت و اهل بيت پيامبر خود و نيايش گران اين شهر و شب زنده دارانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند به شهادت رسانده اند.

عزرة بن قيس به او پاسخ داد: تو هر چه توانستى خود را پيراستى (197) و پاسخى كه زهير بن عزره داد خواهد آمد.

ابومخنف روايت كرده: هنگامى كه حسين (عليه السلام) با ايراد خطبه، مردم را موعظه مى كرد و مى فرمود: اما بعد: فانسبونى من إنا و انظروا...، شمر بن ذى الجوشن سخن حضرت را قطع كرد و گفت: اگر او بداند چه مى گويد، خدا را بر يك حرف پرستش كنيد.

حبيب در پاسخ وى گفت: گواهى مى دهم كه تو خدا را به هفتاد حرف مى پرستى و سخنان امام را درك نمى كنى، خداوند بر دلت مهر زده و سپس ‍ امام (عليه السلام) خطبه اش را از سر گرفت.(198)

طبرى و ديگران نقل كرده اند كه حبيب، جناح چپ سپاه امام حسين (عليه السلام) و زهير، جناح راست آن را بر عهده داشت و به دعوت مبارزطلبان، به سرعت پاسخ مثبت مى داد، سالم برده زياد و يسار برده فرزندش عبيدالله، دو مبارز خواستند و يسار جلوتر از سالم در حركت بود، حبيب و برير، به سوى او شتافتند، امام حسين (عليه السلام) بدانان دستور نشستن داد و عبدالله بن عمير كلبى به پا خاست و حضرت بدو رخصت داد كه به بيان ماجراى آن خواهيم پرداخت.

گفته اند: وقتى مسلم بن عوسجه روى زمين افتاد، امام حسين (عليه السلام) به اتفاق حبيب، بر بالين او آمدند.

حبيب گفت: مسلم! شهادت تو بر من دشوار است، تو را به شهادت مژده مى دهم. مسلم با صدايى آرام در پاسخ حبيب گفت: خداوند تو را مژده خير دهد.

حبيب در پاسخ مسلم گفت: اگر نمى دانستم كه در پى تو خواهم آمد و ساعتى ديگر به تو ملحق خواهم شد، دوست داشتم به كليه وصيت هايت در امورى كه مربوط به دين و خويشاوندان، برايت ارزش و اهميت دارد، آن گونه كه در شأن تو است، عمل نمايم.

مسلم به حبيب گفت: به تو سفارش مى كنم از اين مرد [و اشاره به امام حسين (عليه السلام) كرد] دست برندارى و در ركابش جان نثارى كنى.

حبيب گفت: به خداى كعبه سوگند! همين گونه عمل خواهم كرد.(199)

گفته اند: وقتى حسين (عليه السلام) براى اداى نماز ظهر از آنان مهلت خواست، حصين بن تميم به آن حضرت گفت: نمازت پذيرفته نيست! حبيب در پاسخ او گفت: خيال كردى نماز خاندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پذيرفته نيست و از تو الاغ پذيرفته است! حصين بر او حمله كرد و حبيب نيز بر او حمله ور شد، حبيب با شمشير به صورت اسب حصين كوبيد و اسب بر سر سم بلند شد و او بر زمين افتاد، يارانش حمله كرده و او را از چنگ حبيب نجات دادند.(200)

اقسم لو كنا لكم اعدادا   او شطركم ولّيتم اكتادا
 

يا شر قوم حسبا و اءدا

يعنى: اى بدترين و پست ترين مردم! سوگند مى خورم اگر تعداد ما به اندازه شما و يا نيمى از شما بود، پا به فرار مى گذاشتيد.

سپس با سپاه دشمن به نبرد پرداخت و با شمشير بر آن ها حمله مى برد و مى گفت:

إنا حبيب و ابى مظهر   فارس هيجاء و حرب تُسعر
انتم اءعدّ عدة و اكثر   و نحن اءوفى منكم و اءصبر
و نحن اءعلى حجة و اظهر   حقا و اءتقى منكم و اءعذر

يعنى: من حبيبم و پدرم مظهر است، جنگاور ميدان كارزار و آتش شعله ور نبردم. تعداد شما بيشتر و بالاتر است، ولى ما در راه حق از شما وفادارتر و بردبارتريم. حجت مان برتر و آشكارتر است، در حقيقت از شما باتقواتر و پذيرفته تريم.

همواره اين اشعار را زمزمه مى كرد تا تعداد زيادى از دشمن را به هلاكت رساند.

در اين اثنا ((بديل بن صريم عقفانى))،(201) با شمشير بر او ضربتى وارد ساخت و فرد ديگرى از تيره بنى تميم با نيزه بر او زد، از اسب به زير افتاد، خواست به پا خيزد كه ((حصين بن تميم)) شمشيرى بر سر او فرود آورد، حبيب نقش بر زمين شد. تميمى بالين او آمد و سر مقدسش را از بدن جدا ساخت، حصين بدو گفت: من در كشتن او با تو شريك بودم، ديگرى گفت: به خدا سوگند! غير از من كسى او را نكشت.

حصين گفت: سر حبيب را به من بده تا آن را بر گردن اسبم بياويزم و مردم آن را ببينند و بدانند من در كشتن وى با تو شريك بوده ام و سپس آن را بگير و نزد عبيدالله ببر، من نيازى به جايزه اى كه عوض كشتن او به تو مى دهد ندارم! مرد تميمى نپذيرفت، طرفداران تو طرف، ميان آن دو سازش ايجاد كردند و مرد تميمى سر حبيب را به حصين داد، وى سر را به گردن اسب خود آويخت و در اردوگاه گرداند و سپس آن را به مرد تميمى داد، او سر را گرفت و به سينه اسب خويش آويزان نمود و سپس آن را به دارالاماره نزد ابن زياد برد.

قاسم فرزند حبيب - كه نوجوانى تازه بالغ بود - چشمش به سر پدر افتاد، همراه سوار به راه افتاد و لحظه اى از او جدا نشد، هرگاه وارد دارالاماره مى شد و هر زمان بيرون مى رفت وى نيز با او بيرون مى رفت. مرد تميمى به او مشكوك شد و گفت: پسركم! مرا تعقيب مى كنى؟

گفت: خير.

گفت: آرى، تعقيبم مى كنى، بگو ببينم چرا در تعقيب من هستى؟

گفت: اين سر پدر من است، آيا آن را به من مى دهى تا دفن كنم؟

گفت: پسركم!امير به دفن آن رضايت نمى دهد و من مى خواهم در برابر كشتن پدرت، پاداش مناسبى از او دريافت كنم.

قاسم گفت: ولى خداوند بدترين پاداش را بر اين كار نصيب تو خواهد ساخت؛ چرا كه تو فردى بهتر از خودت را به قتل رساندى و سپس گريست و از او جدا شد.

قاسم صبر كرد تا به سن كمال رسيد و تصميمى جز جستن رد پاى قاتل پدرش نداشت تا از او نشانى بيابد و عوض پدر، او را بكشد.

وى در دوران فرمانروايى مصعب بن زبير كه به ((باجميرا))(202) لشكر كشيد، به سپاهيان او پيوست، قاتل پدرش در خيمه مخصوص خود آرميده و قاسم در پى او و يافتن نشانى از او بود، در خيمه اش بر او وارد شد و وى را در خواب قيلوله يافت، با شمشير ضربتى بر او نواخت و وى را به هلاكت رساند و دلش آرام گرفت.(203)

ابومخنف روايت كرده: شهادت حبيب بن مظهر، امام حسين (عليه السلام) را درهم شكست و فرمود: عند الله اءحتسب نفسى و حُماة اءصحابى.(204)

((خود و ياران مدافع خويش را نزد خدا ذخيره مى نهم.))

خود در اين باره سروده اى دارم:

إنْ يهدّ الحسين قتل حبيب   فلقد هدّ قتله كل ركن
بطل قد لقى جبال الاعادى   من حديد فردها كالعهن
لا يبالى بالجمع حيث توخّى   فهو ينصب كانصباب المزن
اخذ الثاءر قبل إن يقتلوه   سلفا من منية دون منّ
قتلوا منه للحسين حبيبا   جامعا فى فعاله كل حسن

يعنى: اگر شهادت حبيب، حسين را درهم شكست، در حقيقت همه اركان را در هم شكست.

دلاور مردى كه در برابر كوه هاى آهنينى از دشمن قرار گرفت و آن ها را مانند پشم زده شده، متلاشى كرد.

هرگاه اراده مى كرد، از رويارويى با جمعيت پروايى نداشت و مانند باران بر سرشان فرود مى آمد. قبل از اين كه به شهادت برسد، انتقام خويش را گرفت و بى منت به آرزويش دست يافت.

با كشتن حبيب، دوستى از دوستان حسين را كه داراى همه خوبى ها بود، به شهادت رساندند.

مسلم بن عوسجه اسدى (205)

وى، ابوحجل، مسلم بن عوسجة بن سعد بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزيمه و شخصيتى بزرگوار، برجسته، نيايش گر و زاهد بوده است.

ابن سعد در طبقات خود آورده است:(206)

مسلم بن عوسجه از جمله اصحابى بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را مشاهده نموده و شعبى از او روايت نقل كرده است.

وى دلاورمردى شجاع به شمار مى آمده كه در نبردها و فتوحات اسلامى از او ياد شده است و سخن شبث در اين زمينه خواهد آمد.

به گفته سيره نگاران: مسلم بن عوسجه از جمله افرادى بود كه به حسين (عليه السلام) نامه نوشت و بدان وفا كرد و آن گاه كه مسلم بن عقيل وارد كوفه شد، براى اباعبدالله (عليه السلام) از مردم بيعت گرفت.

مورخان گفته اند: هنگامى كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و مسلم بن عقيل از جريان اطلاع حاصل كرد، مهياى جنگ با عبيدالله شد، از اين رو، پرچمى را براى ((مسلم بن عوسجه)) بست و او را بر تيره هاى مذحج و اسد و ((ابوثمامه )) را بر تيره هاى تميم و همدان و ((عبدالله بن عمرو عزيز كندى)) را بر تيره هاى كنده و ربيعه و ((عباس بن جعده جدلى)) را بر تيره مدينه گماشت و به سوى عبيدالله زياد به حركت در آمده و او را در دارالاماره به محاصره در آوردند. عبيدالله دست به پراكنده كردن مردم زد تا از يارى مسلم دست بردارند، مسلم از خانه مختار كه در آن اقامت داشت خارج شد و همانگونه كه قبلا ياد آور شديم به خانه هانى بن عروه كه شريك بن اعور در آن حضور داشت، رفت.

عبيدالله سعى داشت از محل اقامت مسلم اطلاع حاصل كند، از اين رو، معقل غلام خويش را با سه هزار درهم ماءموريت داد تا به وسيله آن ها محل اقامت مسلم را بيابد، معقل وارد مسجد شد و نزد مسلم بن عوسجه رفت، ديد در گوشه اى از مسجد مشغول نماز است، منتظر ماند تا وى از نمازش ‍ فراغت يافت. بر او سلام كرد و سپس گفت: اى بنده خدا! من مردى شامى و از غلامان ذى كلاع هستم و خداوند با محبت و دوستى اين خانواده [اهل بيت (عليهم السلام)] و علاقه مندى به دوستان آن ها بر من منت نهاده است، اكنون اين سه هزار درهم را در اختيار درام و مى خواهم با مردى از اين خانواده كه شنيده ام وارد كوفه شده تا براى پسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت بگيرد، ديدار كرده و اين پول ها را به وى تقديم كنم، ولى هيچ كس مرا به محل اقامت وى راهنمايى نكرده، لحظاتى قبل در مسجد نشسته بودم كه از چند تن شنيدم مى گويند: اين مرد از وضعيت اين خانواده اطلاع دارد، از اين رو، خدمت شما رسيدم تا اين پول ها را از من بستانى و مرا به آقاى خود راهنمايى كنى تا با او بيعت كنم و اگر دوست داشته باشى مى توانى قبل از ديدار با او از من برايش بيعت بگيرى.

مسلم بن عوسجه گفت: خدا را بر ديدار شما با خود سپاس مى گويم و اين ديدار مرا شادمان ساخت كه تو به آن چه دوست دارى، دست يابى و خداوند به واسطه تو اهل بيت پيامبرش را يارى فرمايد. ولى از اين كه قبل از انتشار اين خبر به ارتباط من با اين قضيه پى بردى، به جهت بيم از اين ستمكار و قدرتش، برايم نگران كننده است و آن گاه قبل از جدا شدن وى، از او بيعت گرفت و بدو سوگندهاى بزرگى داد كه خيرخواهانه عمل كند و ماجرا را پوشيده نگاه دارد تا آن چه را دوست دارد به وى ارائه كند و سپس ‍ به آن مرد گفت: چند روزى نزد من آمد و شد نما، تا برايت اجازه ورود بگيرم، مرد نيز چنين كرد و مسلم بن عوسجه برايش وقت ملاقات گرفت و داخل شد و بدين گونه، عبيدالله را به محل اقامت مسلم بن عقيل راهنمايى كرد و اين حادثه پس از رحلت ((شريك بن اعور)) رخ داد.(207)

نقل كرده اند: پس از آن كه مسلم بن عقيل و هانى دستگير شده و به شهادت رسيدند، مسلم بن عوسجه مدتى در پنهان به سر مى برد و سپس با خانواده اش از كوفه فرار كرد و در كربلا خود را به امام حسين (عليه السلام) رساند و جان خويش را نثار مقدمش كرد.

ابومخنف از ضحاك بن عبدالله همدانى مشرقى روايت كرده: حسين (عليه السلام) براى ياران خويش به ايراد سخن پرداخت و در خطابه خود فرمود:

إنّ القوم يطلبوننى و لو اصابونى لذهلوا عن طلب غيرى و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ثم لياءخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتى.

((دشمن در پى من است و اگر به من دست يابد، به ديگران كارى ندارد و اكنون تاريكى شب شما را فرا گرفته، از سياهى شب استفاده كنيد و هر يك از مردان شما دست مردى از خاندان مرا بگيرد و به ديار خويش ‍ بازگردد)).

اهل بيت او و قبل از همه قمر بنى هاشم (عليه السلام) سخن گفت و عرضه داشت: چرا چنين كارى كنيم؟ براى اين كه بعد از شما زنده بمانيم؟! هرگز، خداوند چنين روزى را نصيب ما نگرداند.

سپس مسلم بن عوسجه به پا خاست و عرضه كرد: آيا دست از يارى تو برداريم و در اداى حقى كه بر ما دارى در پيشگاه خدا عذرى نداشته باشيم؟! نه به خدا سوگند! از تو دور نخواهم شد تا نيزه ام را در سينه دشمن بشكنم و تا قبضه شمشير در دستم باقى است بر سر آن ها بكوبم و از تو جدا نگردم و اگر سلاحى در دست نداشته باشم در راه دفاع از تو آن ها را آماج سنگ قرار خواهم داد، تا در راهت جان دهم. ساير ياران آن حضرت نيز به همين شيوه سخن گفتند.(208)

شيخ مفيد مى گويد: زمانى كه امام حسين (عليه السلام) نى هاى خشك داخل خندقى را كه پشت خيمه ها حفر نموده بود، به آتش كشيد، شمر بر آن جا عبور كرد و صدا زد: حسين از قبل از قيامت، براى ورود به آتش شتاب كردى؟!

امام (عليه السلام) در پاسخ او فرمود: يابن راعية المعزى! انت اولى بها صليا.

((اى فرزند زن بزچران! تو براى سوختن آتش سزاوارترى)).

مسلم بن عوسجه خواست او را هدف تير قرار دهد، ولى امام حسين (عليه السلام) او را از اين كار باز داشت. مسلم به حضرت عرض كرد: اين فاسق، از دشمنان خدا و ستم پيشگان به نام است و خدا او را در تيررس ما قرار داده است [اجازه دهيد او را با تير بزنم].

امام (عليه السلام) فرمود: لا تَرمِه فاؤ نى اءكره اءبداءهم فى القتال.(209)

((به او تيراندازى مكن؛ زيرا من دوست ندارم در جنگ با آنان پيشدستى كنم.))

به گفته ابومخنف: آن گاه كه جنگ در گرفت، جناح راست سپاه ابن سعد به فرماندهى عمرو بن حجاج زبيدى، بر جناح چپ لشكريان امام به فرماندهى زهير بن قين يورش برد، حمله آنان از ناحيه فرات صورت گرفت و ساعتى درگير بودند.

مسلم بن عوسجه كه در سمت چپ سپاه امام حضور داشت به گونه اى جانانه جنگيد كه كسى مانندش را سراغ نداشت، وى در حالى كه شمشير خود را به دست داشت بر دشمن يورش مى برد و اين رجز را مى خواند:

إنْ تساءلوا عنى فانى ذو لبد   و إنّ بيتى فى ذُرى بنى اسد
فمن بغانى حائد عن الرشد   و كافر بدين جبار صمد

يعنى: اگر از من بپرسيد چه كاره ام، داراى شجاعت شيرم و در نسب از قبيله بنى اسدم. كسى كه بر من ستم روا دارد، از حق، منصرف و به خداى بى نياز، كفر ورزيده است.

وى همچنان شمشير ميان آن ها گذاشته بود تا اين كه مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمان بن ابوخشكاره بجلى، وى را در ميان گرفتند و در كشتن او با يكديگر همدست شدند، در اثر درگيرى شديد، گرد و غبار غليظى ايجاد شد، پس از فرو نشستن غبار ميدان، مسلم بن عوسجه نقش بر زمين شده است. امام حسين (عليه السلام) به سمت او رفت، هنوز رمقى در بدن داشت، حضرت بدو فرمود:

رحمك الله يا مسلم: ((فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ وَ مِنهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبدِيلا)).(210)

((مسلم! خداوند تو را مشمول رحمت خويش گردند: برخى از آنان به فيض ‍ شهادت نايل آمدند و بعضى در انتظار آنند و در عهد و پيمان خود تغيير و تبديلى ندادند)).

سپس نزديك مسلم آمد و آن گاه حبيب با او سخن گفت كه قبلا در حالات وى بدان اشاره كرديم.

راوى مى گويد: ديرى نپاييد كه روح مسلم به آسمان ها پر كشيد، صداى كنيزكى از او به: وا سيداه! يابن عوسجتاه! واى سرورم! واى ابن عوسجه ام! بلند شد و هواداران عمر سعد، از اين ماجرا شادمانى مى كردند.

شبث بن ربعى خطاب به آنان گفت: مادرانتان به عزايتان بنشيند، كسان خود را با دست خويش مى كشيد و خود را در برابر ديگران خوار و ذليل مى سازيد، آيا شادمانيد كه مسلم بن عوسجه را به شهادت رسانده ايد؟ به خدايى كه تسليم دستورات او گشته ام، من چه فداكارى هاى ارزنده اى از اين مرد ميان مسلمانان مشاهده كرده ام، وى در پهن دشت آذربايجان (211) قبل از سازمان يافتن نيروى سواره نظام مسلمانان، شش تن از مشركان را به هلاكت رساند، آيا چنين شخصيتى از شما كشته مى شود و شما شادى مى كنيد؟!(212)

كميت بن زيد اسدى درباره مسلم بن عوسجه مى گويد: ابوحجل (مسلم) شهيدى است كه به خاك و خون افتاده است.

و خود اين اشعار را درباره اش سروده ام:

إن امرءا يمشى لمصرعه   سبط النبى لفاقد الترب
اوصى حبيبا إن يجود له   بالنفس من مقة و من حب
اعزز علينا يابن عوسجة   من إن تفارق ساحة الحرب
عانقت بيضهم و سمرهم   و رجعت بعد معانق الترّب
ابكى عليك و ما يفيد بكا   عينى و قد اكل الاءسى قلبى

يعنى: مردى كه فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پياده به محل شهادتش مى رود فردى بى نظير است.

به حبيب سفارش كرد به جهت شدت عشق و علاقه، در راه حسين (عليه السلام) جانفشانى كند.

حبيب گفت: اى فرزند عوسجه! چقدر بر ما دشوار است كه تو در صحنه كارزار نباشى.

با شمشير و نيزه هايشان دست به گريبان شدى و سپس نقش بر زمين گشتى.

بر تو مى گريم ولى از آن جا كه قلبم را غم و اندوه فرا گرفته، گريه ام سودى ندارد.