سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۷ -


مسلم بن عقيل بن ابى طالب (عليه السلام)

مادر آن بزرگوار كنيزى به نام ((عليه))(139) بود كه عقيل وى را از شام خريدارى كرد.

مدائنى روايت كرده و گفته است: روزى معاوية بن ابوسفيان به عقيل بن ابى طالب گفت: آيا خواسته اى ندارى تا آن را برآورده سازم؟

عقيل گفت: دارم، كنيزكى بر من عرضه گرديده ولى صاحبانش آن را كمتر از چهل هزار درهم نمى فروشند. معاويه دوست داشت با عقيل مزاح كند لذا گفت: تو كه نابينايى، كنيزك چهل هزار درهمى را براى چه مى خواهى، به كنيزك چهل درهمى اكتفا كن!

عقيل در پاسخ گفت: مى خواهم او را به ازدواج خويش در آورم و فرزندى از او برايم متولد شود كه هرگاه او را خشمگين ساختى تو را با شمشير گردن بزند.

معاويه خنديد و گفت: ابويزيد! با تو مزاح كرديم، بدين ترتيب، معاويه فرمان داد كنيزكى را كه مسلم از او متولد شد براى عقيل خريدارى كردند، پس از درگذشت پدر، چند سالى كه از عمر شريف مسلم گذشت به معاويه گفت: من در فلان منطقه مدينه زمينى دارم و آن را به صدهزار درهم خريدارى كرده ام، دوست دارم آن را به تو بفروشم و بهايش را به من بپردازى. معاويه فرمان داد زمين را از او گرفتند و بهاى آن را به وى پرداخت. اين خبر به امام حسين (عليه السلام) رسيد، طى نامه اى به معاويه نوشت:

اما بعد:... فانك غررت يوما من بنى هاشم، فابتعت منه ارضا لا يملكها، فاقبض منه ما دفعته اليه، واردد الينا ارضنا.

((اما بعد:... تو نوجوانى از بنى هاشم را فريب داده و زمينى را كه وى مالك آن نبوده از او خريدارى كرده اى، اكنون آن چه را به او دادهاى باز پس بگير و زمين ما را به ما برگردان)).

معاويه، مسلم را خواست و نامه حسين (عليه السلام) را برايش خواند و به او گفت: پولهاى ما را برگردان و زمينت را بگير، تو چيزى را كه مالك آن نبوده اى فروخته اى.

مسلم گفت: جز گردن زدن تو چاره اى نيست. معاويه از خنده پشتك مى زد و پاهايش را به زمين مى كوبيد و به مسلم مى گفت: پسرم! به خدا سوگند! اين همان سخنى است كه پدرت وقتى مادر تو را برايش خريدارى كردم به من گفت: سپس معاويه طى نامه اى به امام حسين (عليه السلام) نوشت: من زمين شما را باز پس دادم و پولى كه مسلم گرفته بود به خودش واگذار كردم.(140)

ابومخنف و ديگران روايت كرده اند، وقتى مردم كوفه به حسين (عليه السلام) نامه نوشتند، امام (عليه السلام)، مسلم را خواست و او را به اتفاق قيس بن مسهر و عبدالرحمان بن عبدالله و جمعى از فرستادگان مردم آن سامان، به كوفه اعزام كرد و به وى دستور داد تقواى الهى را رعايت نمايد و برنامه كارى خويش را نهان دارد و نسبت به مردم مهربانى نشان دهد، اگر اتحاد و يكپارچگى مردم را ملاحظه نمود، به سرعت حضرت را در جريان قرار دهد. امام (عليه السلام) در نامه اى خطاب به مردم چنين مرقوم فرمود:

اما بعد: فقد ارسلت اليكم اخى و ابن عمى و ثقتى من اهل بيتى مسلم بن عقيل و اءمرته إن يكتب لى إن رآكم مجتمعين، فلعمرى ما الامام الا مَن قام بالحق.(141)

((اما بعد: برادر و پسر عمو و فرد مورد اعتماد خاندانم؛ مسلم بن عقيل را به سوى شما فرستادم و به او فرمان دادم اگر شما را متحد و يكپارچه يافت، برايم نامه بفرستد، به جان خودم سوگند! پيشوا كسى است كه به حق و عدالت رفتار نمايد)) و نظير اين سخنان.

حضرت مسلم (عليه السلام) در اواخر ماه مبارك رمضان، مكه را به قصد مدينه ترك گفت و وارد مدينه كه شد در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز به جا آورد و با خانواده خويش خداحافظى كرد و دو راهنما از قبيله قيس، اجير نمود كه هر دو، راه را گم كردند و ديرى نپاييد كه از شدت تشنگى جان باختند.

مسلم و همراهانش ادامه مسير داده تا به آب رسيدند، آن دو راهنما راه را بدو نشان دادند، مسلم از منطقه ((مضيق)) در حومه ((خبت))(142) نامه اى بدين مضمون توسط قيس بن مسهر به امام حسين (عليه السلام) نوشت: ((اما بعد: من به اتفاق دو تن راهنما از مدينه خارج شدم، راهنمايان راه را گم كرده و تشنگى بر آن ها چيره شد و طولى نكشيد در اثر تشنگى جان سپردند، در طى مسير به آبى رسيديم، ولى نفسمان به شماره افتاده بود و من اين قضيه را به فال بد گرفتم)).

امام حسين (عليه السلام) در پاسخ وى مرقوم فرمود: اما بعد: فقد خشيتُ إن يكون حملُك على هذا غير ما تذكر، فامض لوجهك اَلَّذِى وجّهتك له، والسلام .(143)

((من بيم آن دارم آن چه تو را به اين امر واداشته چيزى غير از اين باشد كه بيان مى كنى، اكنون سفر خود را براى آن جام ماموريتى كه به تو سپرده ام ادامه بده، والسلام)).

مسلم (عليه السلام) مسير خويش را ادامه داد تا به منطقه چاه هاى آب متعلق به قبيله طى ء، رسيد در آن جا فرود آمد و سپس از آن جا حركت نمود. ناگهان چشمش به مردى شكارچى افتاد كه آهويى شكار كرده و آن را از پا در آورده است، مسلم با خود گفت: إن شاء الله دشمن ما به هلاكت خواهد رسيد.

آن بزرگوار هم چنان راه مى پيمود تا وارد كوفه شد و در خانه مختار بن ابوعبيده فرود آمد. شيعيان به حضور او بار يافته و گرد هم آمدند، حضرت مسلم (عليه السلام) نامه اى را كه امام حسين (عليه السلام) در پاسخ نامه كوفيان مرقوم فرموده بود، برايشان قرائت كرد، مردم به گريه افتادند و سخنوران آنان از جمله ((عابس شاكرى و حبيب اسدى))، در حضور وى سخنرانى كردند. اين خبر به نعمان بن بشير انصارى - فرمانرواى يزيد در كوفه - رسيد، وى با لحنى ملايمت آميز با مردم سخن گفت و آنان را تهديد كرد.

عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى، هم پيمان بنى اميه به پا خاست و نعمان را مورد نكوهش قرار داد و بيرون رفت و به اتفاق عمارة بن عقبه، طى نامه اى به يزيد، ماجراى نعمان را به اطلاع وى رساندند و او را در اداره امور، فردى ناتوان و يا كسى كه خود را به ضعف و ناتوانى مى زند، معرفى كردند.

مردم به بيعت با مسلم پرداختند تا آن جا كه نام بالغ بر هيجده هزار تن در دفتر ثبت شد. مسلم اين ماجرا را طى نامه اى توسط ((عابس بن ابى شبيب شاكرى)) به امام حسين (عليه السلام) گزارش داد و از او درخواست كرد به جهت اشتياق مردم، شتابان رهسپار آن سامان گرديد.

زمانى كه اين خبر به يزيد رسيد با نزديكانش پيرامون فرمانروايى كوفه به مشورت نشست. ((سرجون)) غلام معاويه، عبيدالله بن زياد را براى اين كار پيشنهاد كرد و سفارش معاويه را درباره او به يزيد گوشزد نمود و يزيد، عبيدالله را سِمَتِ فرمانروايى داد و طى فرمانى، فرمانروايى دو شهر (كوفه و بصره) را به وى واگذار نمود و آن را توسط ((مسلم بن عمرو باهلى)) نزد او فرستاد و مسلم روانه بصره شد و بدان شهر رسيد.

امام حسين (عليه السلام) نيز نامه اى توسط غلام خود، سليمان به مردم بصره مرقوم فرموده بود كه عبيدالله او را به دار آويخت و مردم را تهديد كرد و برادرش عثمان را بر بصره گمارد و خود، راهى كوفه گرديد و ((شريك بن اعور و مسلم بن عمرو)) و گروهى از درباريانش وى را همراهى كرده و به راه خود ادامه دادند. شريك كه خود را به بيمارى زده بود، در بين راه، خود را به زمين مى انداخت تا عبيدالله به واسطه او درنگ و توقف كند، شايد امام حسين (عليه السلام) جلوتر از آن ها به كوفه برسد و بتواند مردم را به اطاعت خود در آورد، ولى آن گونه كه شريك انديشيده بود، اتفاق نيافتاد زيرا هنوز امام حسين (عليه السلام) از مكه خارج نشده بود و هرچه شريك، خود را به زمين انداخت، عبيدالله توجهى به وى نكرد، و قبل از همراهانش ‍ وارد كوفه شد. مردم گمان كردند، وى، امام حسين است؛ زيرا عبيدالله با لباسى شبيه لباس آن حضرت به تن و چهره خود را پوشانده بود، وارد كاخ شد. نعمان تصور كرد حسين (عليه السلام) است و مردم بدو مى گفتند: فرزند رسول خدا! خوش آمدى و در پى او راه افتادند.

نعمان، در كاخ را بست، عبيدالله بر او بانگ زد: در را باز كن. نعمان صداى او را شناخت و در را گشود و مردم با شناختن صداى عبيدالله بازگشته و پراكنده شدند.

مسلم، شب را با مردمى كه اطرافش بودند، سپرى كرد. روز بعد، شريك وارد كوفه و به خانه هانى بن عروه وارد شد، مسلم به ديدار او رفته و از وى عيادت نمود.

شريك به مسلم گفت: اگر عبيدالله به عيادت من آيد حاضرى او را بكشى؟ مسلم گفت: آرى و نزد هانى ماند. فرداى آن روز عبيدالله يكى از هواداران خود را به عنوان جاسوس براى اطلاع يافتن از وضعيت مسلم اعزام كرد. عبيدالله به عيادت شريك بن اعور رفت ولى مسلم از كشتن او خوددارى كرد، تا اين كه عبيدالله از اشارات شريك پى برد كه نقشه اى در كار است، از اين رو، از جا برخاست. ديرى نپاييد كه شريك دنيا را وداع گفت. جاسوس ‍ به عبيدالله خبر داد كه مسلم در خانه هانى به سر مى برد، از اين رو، كسى را نزد هانى فرستاد و او را آورده و به زندان افكند. مسلم ياران خود را گرد آورد، پرچم قبيله كنده و ربيعه را به عمرو بن عزيز كندى سپرد و فرمود: با سواره نظام پيشاپيش من در حركت باش و مسلم بن عوسجه را با پرچمى، بر تيره مذحج و اسد مسؤ وليت داد و فرمود: به همراه پياده نظام حركت كن و پرچم تيره تميم و همدان را به ابوثمامه صائدى داد و عباس بن جعده جدلى را با پرچمى بر تيره مدينه گماشت و سپس به سمت دارالاماره به حركت در آمد و آن را محاصره كردند به گونه اى كه عبيدالله دستور داد در دارالاماره را ببندند. بزرگان كوفه از بام دارالاماره مردم را با تشويق و تهديد از اطراف مسلم پراكنده مى ساختند، به نحوى كه شبانگاه، همه آن جمعيت از پيرامون مسلم متفرق شدند شبث بن ربعى، قعقاع (144) بن شور ذهلى، حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن كلابى، مردم را به دست برداشتن از مسلم وا مى داشتند و كثير بن شهاب بن حصين حارثى به همراه گروهى، براى دستگيرى هواداران مسلم به راه افتاد و جمعى از آنان را دستگير نمود و عبيدالله آن ها را به زندان افكند.

سپس مسلم به تنهايى از مسجد بيرون رفت و نمى دانست به كدام سو برود! به در خانه پيره زنى به نام ((طوعه)) گذارش افتاد كه قبلا همسر اشعث (145) بن قيس بود و پس از او اُسيد حضرمى وى را به ازدواج خويش ‍ در آورده بود و از او فرزندى به نام ((بلال)) داشت و اسيد نيز از دنيا رفته بود. مسلم از آن پيره زن درخواست آب نمود، وى به مسلم آب داد و نوشيد و سپس همان جا ايستاد. پيره زن از او پرسيد: براى چه ايستاده اى؟ مسلم از او خواست وى را به ميهمانى بپذيرد و زن نيز پذيرفت و او را شناخت و در اتاقى از منزل خويش مخفى ساخت.

بلال از رفت و آمد فراوان مادر به آن اتاق، به ترديد افتاد، ماجرا را از مادر جويا شد، مادرش به وى اطلاع نداد.

او را سوگند داد و مادر ناگزير قضيه را برايش بازگو كرد. بلال بامدادان راهى دارالاماره شد، ديد ابن زياد و جمعى از سران قوم در انديشه جستجوى مسلم اند، وى قضيه را آرام به محمد بن اشعث خبر داد. ابن زياد از محمد اشعث پرسيد: به تو چه گفت: محمد وى را در جريان قرار داد. عبيدالله با چوب دستى كه در كنار او بود به محمد اشاره اى كرد و بدو گفت: به پا خيز و هم اكنون مسلم را نزد من بياور.

محمد بن اشعث به اتفاق عمرو بن عبيدالله بن عباس سلمى، با گروهى از قبيله قيس، حركت كردند تا بدان خانه رسيدند. مسلم، صداى سم اسبان را كه شنيد، شمشير كشيد و از خانه بيرون آمد و با آنان به شدت درگير شد. وى دلاور مردى بود كه مى توانست مردى را از زمين برگيرد و به پشت بام پرتاب كند. سپاهيان مقادير زيادى نى خشك به آتش كشيده و آن ها را به سوى مسلم پرتاب مى كردند و وى را از پشت بام ها آماج سنگ قرار مى دادند، ولى او همچنان ميان آن جمعيت شمشير گذاشته بود و در حين نبرد با اشعارى حماسى چنين مى گفت:

اقسمت لا اقتل الا حرا   و إنْ راءيت الموت شيئا نكرا
كل امرى ء يوما ملاق شرا   او يخلط البارد سخنا مرا
رد شعاع النفس فاستقرا   اخاف إن اكذب اءو اغرّا

يعنى: سوگند خورده ام آزادانه كشته شوم، هر چند مرگ در نظرم چيز ناپسندى آيد. هر فردى ناگزير، به ناگوارى هاى زندگى برخورد مى كند و يا چيزى سرد يا گرم و تلخ آميخته مى شود. اكنون كه افكار پريشان نفس ‍ آسوده گشت، بيم آن دارم كه به من دروغ گويند و يا فريبم دهند.

آن گاه مسلم، با بكير بن حمران احمرى در آويخت و هر يك بر ديگرى ضرباتى وارد ساختند، بكير شمشير را بر دهان مسلم فرود آورد و لب بالاى آن بزرگوار را شكافت و به لب پايين رسيد و دندان هاى پيشين وى شكست و مسلم ضربت محكمى بر سر او نواخت و ضربت دوم را بر كتفش فرود آورد كه چيزى نمانده بود آن را شكافته و به بدن فرو رود كه همراهانش او را از دست مسلم نجات دادند و مسلم اشعار خود را تكرار مى كرد.

محمد بن اشعث به مسلم گفت: اى جوان! تو در امانى خود را به كشتن مده، به تو دروغ گفته نمى شود و از در حيله و نيرنگ با تو در نمى آيند، اينان عموزاده هاى تواند نه قاتلان و ضاربان تو.

وقتى مسلم احساس كرد در اثر باران سنگ از پا در آمده و آن همه نى را آتش ‍ زده و بر سر او ريخته اند و صدمه زيادى بدو رسانده اند، به ديوار آن خانه تكيه زد.

محمد بن اشعث، پيوسته امان نامه را بر او عرضه مى كرد و به وى نزديك مى شد.

مسلم فرمود: آيا واقعا من در امانم؟

محمد گفت: آرى و مردم نيز فرياد زدند تو در امانى؛ جز عمرو بن عبيدالله بن عباس سلمى كه گفت: من به هيچ يك از طرفين كارى ندارم، لذا از آن جمع فاصله گرفت.

مسلم فرمود: اگر به من امان نداده بوديد، دست در دست شما نمى نهادم و سپس استرى آوردند و حضرت را بر آن سوار كرده و پيرامونش حلقه زدند و شمشيرش را از گردنش باز كردند. گويى مسلم (عليه السلام) از زندگى خويش ‍ نوميد گشته بود، اشك از چشمانش جارى شد و فرمود: ((اين آغاز خيانت ورزى است)).

محمد اشعث گفت: اميدوارم نگران نباشى.

مسلم فرمود: ((اين تنها يك آرزوست، پس امانتان چه شد؟ إنّا لله و إنّا اليه راجعون و گريست)).

عمرو سلمى بدو گفت: كسى كه در پى خواسته اى چون خواسته تو است، هرگاه مشكلى نظير مشكل تو برايش پيش آيد، نبايد گريه كند.

مسلم فرمود: ((به خدا سوگند! من براى خودم گريه نمى كنم و براى كشته شدنم نوحه سرايى نمى نمايم هر چند لحظه اى علاقه مند به نابودى آن نباشم، ولى براى خاندانم كه به سوى من مى آيند، گريانم، براى حسين و خاندانش گريه مى كنم)).

سپس به محمد بن اشعث فرمود: ((اى بنده خدا! من بر اين اعتقادم كه تو از امان دادن من عاجز و ناتوان خواهى شد، آيا قادر هستى يك كار نيك و پسنديده انجام دهى؟ آيا مى توانى فردى از ناحيه خود اعزام كنى تا از زبان من، حسين (عليه السلام) را در جريان امر قرار دهد، چرا كه مى دانم آن حضرت امروز يا فردا به همراه خانواده اش به سوى شما حركت خواهد كرد، تو مى دانى كه براى اين قضيه تا چه پايه ناراحتم.

پيك تو به حسين بگويد: مسلم كه خود در دست سپاه دشمن اسير است و مشخص نيست تا شب زنده بماند، مرا نزد شما فرستاده و مى گويد: با خانواده ات برگرد و مردم كوفه تو را نفريبند، اينان همان ياران پدر تو بودند كه آرزو مى كرد با مردن، يا كشته شدن، از شر آن ها رهايى يابد، به راستى مردم كوفه به من و تو دروغ گفتند و انسان دروغگو استقلال راءى ندارد.))

محمد گفت: به خدا سوگند! اين كار را انجام مى دهم و به ابن زياد اعلان خواهم كرد كه تو را امان داده ام.

جعفر بن حذيفه طايى مى گويد: محمد اشعث، اياس بن عتل طايى را از قبيله مالك بن عمرو بن ثمامه، با زاد و توشه راه و تاءمين خانواده او، خدمت امام حسين (عليه السلام) اعزام نمود و او در بيست و ششم ذيحجه در منطقه زباله (146) به آن حضرت رسيد. عبيدالله بن زياد فرمانده گارد خود حصين بن تميم تميمى را با دو هزار سواره نظام اعزام داشت و منطقه طف را به محاصره در آوردند و ديده بان ها را سازمان دهى كرد و از ورود و خروج افراد جلوگيرى به عمل آورد و همه را به يك خط كرد و اين تنها فرصت براى خروج اياس تلقى مى شد.

ابومخنف مى گويد: سپس محمد بن اشعث، مسلم را به در ورودى دارالاماره آورد، اجازه ورود خواست، بدو اجازه داده شد و عبيدالله را در جريان كار مسلم و ضربتى كه توسط ابن بكير خورده بود، قرار داد. وى گفت: بكير از رحمت خدا دور باد. آن گاه ابن اشعث به وى اطلاع داد كه مسلم را امان داده است.

عبيدالله گفت: ما تو را نفرستاده بوديم او را امان دهى، بلكه اعزام كرده بوديم وى را نزد ما بياورى. محمد ساكت شد. مسلم با كامى تشنه به در دارالاماره رسيد، عده اى از جمله عمارة بن عقبة بن ابى معيط، عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو باهلى و كثير بن شهاب، در دارالاماره در انتظار اجازه ورود بودند و مسلم آن گاه كه كوزه كوچك آبى كنار در مشاهده كرد، تقاضاى آب نمود.

مسلم باهلى گفت: مى بينى چه آب خنكى است؟! نه به خدا سوگند! حتى يك قطره از آن نخواهى نوشيد تا از آب داغ دوزخ بنوشى! مسلم بدو فرمود: ((واى بر تو! تو كيستى؟)).

گفت: من كسى هستم كه وقتى تو به انكار حق پرداختى، من آن را شناختم، و آن گاه كه در حق پيشوايت خيانت كردى، من سخنان او را پذيرفتم و زمانى كه تو از او نافرمانى كردى، من از او فرمان بردم، من مسلم بن عمرو باهلى ام.

مسلم (عليه السلام) فرمود: ((مادرت به عزايت بنشيند! چه اندازه جفاكار و بد سرشت و سنگدل و خشنى؟! پسر باهله! تو به آب داغ دوزخ و ماندگارى در آتش جهنم از من سزاوارترى))، سپس به ديوار تكيه داد و نشست.

عمرو بن حريث، غلام خويش سليمان را فرستاد و برايش كوزه آبى آورد، عماره نيز چنين كرد و غلامش قيس، كوزه اى را كه با دستمالى سر آن بسته شده بود حاضر نمود و براى مسلم آب در جامى ريخت و مسلم آن را گرفت و هر بار خواست از آن بنوشد، جام از خون دهان حضرت رنگين شد تا اين كه بار سوم دندان هاى مبارك پيشين وى در جام ريخت و فرمود: ((خدا را سپاس مى گويم؛ اگر اين آب نصيب من بود، آن را نوشيده بودم)). آن گاه مسلم را وارد دارالاماره كردند. وى به عبيدالله به عنوان اميرالمؤمنين سلام نكرد، يكى از ماءموران به وى اعتراض نمود.

عبيدالله گفت: او را به خود واگذار، وى كشته خواهد شد.

مسلم به عبيدالله پاسخ داد: ((آيا چنين است؟)).

گفت: آرى!

مسلم فرمود: ((پس به من فرصت ده تا به برخى از خويشانم وصيت نمايم)).

آن گاه نگاهى به اطرافيان عبيدالله كرد، ميان آن ها چشمش به ((عمر سعد)) افتاد و بدو فرمود: اى عمر! ميان من و تو خويشاوندى وجود دارد و از تو درخواستى دارم و بر تو لازم است خواسته پنهانى مرا بر آورى. عمر سعد به اتفاق مسلم به پا خاست و در جايى نشست كه ابن زياد او را مى ديد و به سخنان مسلم گوش فرا داد؛ مسلم بدو سفارش كرد و گفت:

((از آن زمان كه وارد كوفه شده ام، هفتصد درهم قرض گرفته ام، لذا زره مرا بفروش و بدهى ام را بپرداز و پيكر بى جانم را از ابن زياد بستان و به خاك بسپار و كسى را نزد حسين (عليه السلام) اعزام نما كه او را از آمدن منصرف سازد؛ زيرا من طى نامه اى بدان حضرت نوشته ام كه مردم با او هستند و به اعتقاد من وى رهسپار اين ديار شده است.))

عمر سعد به ابن زياد گفت: آيا مى دانى به من چه گفت؟ چنين و چنان سفارش كرد.

ابن زياد به مسلم گفت: شخص امانت دار هيچگاه به تو خيانت نمى كند، ولى تو خائنى را امين قرار دادى [اى ابن اشعث!] اموال مسلم، مربوط به خودت با آن هر چه خواستى انجام بده و هرگاه ما او را كشتيم در مورد جنازه اش هر كارى انجام دهند براى ما تفاوتى ندارد و يا گفت: وساطت تو را در مورد جنازه وى نمى پذيريم؛ زيرا او از نظر ما شايسته اين كار نيست؛ چون با ما مبارزه كرد و قصد براندازى ما را داشته است و حسين اگر به ما كارى نداشته باشد، با او كارى نداريم و اگر با ما سر ستيز داشته باشد، دست از او برنخواهيم داشت و سپس به مسلم گفت:

اى پسر عقيل! مردم، متحد و يكپارچه بودند چرا به سوى آنان آمدى تا آن ها را پراكنده سازى و ميان برخى با بعضى ديگر دشمنى ايجاد كنى؟

مسلم فرمود: ((من هرگز! براى چنين كارى بدين جا نيامده ام، ولى مردم اين شهر مدعى شدند كه پدرت، برگزيدگان و خوبان آنان را كشته و خونشان را به زمين ريخته و با آنان چون كسرى و قيصر رفتار كرده است و ما نزدشان آمديم تا مردم را به عدالت فرمان داده و آنان را جهت عمل به دستورات كتاب الهى، فرا بخوانيم)).

عبيدالله با عتاب به مسلم گفت: فاسق! تو را چه كار به اين كارها؟ آن زمان كه تو در مدينه شراب مى نوشيدى، مگر ما ميان اين مردم به عدل و انصاف عمل نمى كرديم؟!

مسلم فرمود: ((من شراب مى نوشم؟! به خدا سوگند! خدا آگاه است كه تو دروغ مى بافى و بدون علم و آگاهى سخن بر زبانى مى رانى، من آن گونه كه تو مى گويى نيستم، سزاوارتر از من به نوشيدن شراب كسى است كه دستش ‍ به خون مسلمانان آغشته است و انسانى هايى را كه خداوند كشتن آن ها را حرام دانسته، بدون هيچ جرمى به قتل مى رساند و خون هاى محترم را بر زمين مى ريزد و از سر خشم و عداوت و بدگمانى، مردم را از دم تيغ مى گذراند و خود به لهو و لعب مشغول است و گويى كارى انجام نداده است)).

ابن زياد به او گفت: فاسق! تو آرزوى [خلافت] در دل داشتى كه خداوند تو را بدان نرساند و شايسته آن ندانست.

مسلم در پاسخ وى گفت: ((ابن زياد! چه كسى شايسته آن است؟)).

عبيدالله گفت: اميرالمؤمنين يزيد!!.

مسلم فرمود: ((خدا را سپاس! ما به داورى خدا بين خود و شما راضى هستيم)).

عبيدالله گفت: گويى به گمانت شما در آن [خلافت] حقى داريد؟

مسلم پاسخ داد: ((گمان نيست، بلكه يقين داريم)).

عبيدالله گفت: اگر تو را به گونه اى كه در اسلام بى سابقه باشد نكشم، خدا مرا بكشد!

مسلم فرمود: ((تو از همه به بدعت گذارى در دين سزاوارترى و از كشتار دردناك و از انجام عمل زشت مثله و بدرفتارى و نكوهش مردم در صورت غلبه بر آن ها، بر همه پيشى دارى)).

ابن زياد به اهانت و ناسزاگويى مسلم، على، حسين و عقيل (عليهم السلام) پرداخت و مسلم از او رو گرداند و سكوت كرد.

ابن زياد گفت: او را بالاى دارالاماره ببريد و بكير بن حمران احمرى را كه توسط مسلم زخمى شده فرا خوانيد و بالاى قصر ببريد. بكير را حاضر كردند و به او دستور داد مسلم را گردن بزن و سر و بدنش را از بالاى دارالاماره به زمين افكنيد.

مسلم بر محمد بن اشعث بانگ زد و فرمود: ((به پا خيز و با شمشيرت از من دفاع كن، تو به عهد خود وفا نكردى، به خدا سوگند! اگر امان تو نبود، من تسليم اينان نمى شدم)).

محمد از او رو برگرداند و مسلم به تسبيح و ذكر خدا پرداخت و او را تقديس مى نمود و تكبير مى گفت و استغفار مى نمود و به پيامبران الهى و فرشتگان او درود مى فرستاد و عرضه مى داشت: اللهم احكم بيننا و بين قوم غرّونا و كذبوا و اءذلّونا.

((خدايا! ميان ما و مردمى كه ما را فريب داده و تكذيب كردند و به خوارى و ذلت ما راضى شدند، داورى فرما)).

تمام كسانى كه بالاى دارالاماره وجود داشتند، نظاره گر وى بودند، مسلم گردن زده شد و سر و پيكرش را به زمين افكندند و بكير پايين آمد.

ابن زياد به او گفت: مسلم هنگام كشته شدن چه مى گفت؟

وى گفت: مسلم ذكر مى گفت و استغفار مى نمود، وقتى به او نزديك شدم گفتم: خدا را سپاس كه انتقام مرا از تو ستاند و بر او ضربتى زدم كه كارگر نيفتاد.

مسلم به من گفت: ((اى برده! آيا خراشى كه بر بدن من وارد ساختى، عوض ‍ خونت به شمار مى آيد؟!)).

ابن زياد با شگفتى گفت: هنگام كشته شدن و گردن فرازى؟!

سپس پرسيد: بعد چه كردى؟

گفت: با ضربت دوم او را به قتل رساندم.

آن گاه ابن زياد به قتل و كشتن هانى و گروهى از زندانيان، فرمان داد و پيكر مسلم و هانى را به دو ريسمان بستند و ميان بازارها كشيدند.(147)

حضرت مسلم (عليه السلام) روز هشتم ذيحجه مصادف با روز حركت امام حسين (عليه السلام) از مكه، به شهادت رسيد.

ابومخنف مى گويد: عبدالله بن سليم و مذرى بن مشمعل اسدى، روايت كرده و گفته اند: آن گاه كه مراسم حج خود را به جا آورديم و سعى داشتيم به هر نحو ممكن خود را در مسير راه به حسين (عليه السلام) برسانيم تا ببينيم سرنوشت او به كجا مى انجامد، با دو شتر به سرعت حركت كرديم تا در منطقه ((زرود))(148) به حضرت رسيديم، زمانى كه به آن بزرگوار نزديك شديم، مردى را ديديم از كوفه مى آيد، وى با ديدن امام حسين (عليه السلام) تغيير مسير داد، اين دو تن مى گويند: امام توقفى نمود، گويى مى خواست از آن مرد چيزى بپرسد، ولى منصرف شد و راه افتاد. دوستم به من گفت: به نزد آن مرد برويم و درباره اوضاع كوفه از او پرسشى نماييم. حركت كرديم و به او رسيده و سلام كرديم و خويش را معرفى نموديم. ديديم وى بكير بن مثعب اسدى است. اوضاع كوفه را از او جويا شديم.

گفت: وقتى من از كوفه خارج شدم ديدم هانى و مسلم را به شهادت رسانده اند و جنازه هاى آن دو را در بازار مى كشاندند. از او جدا شديم و خدمت امام حسين (عليه السلام) رسيديم، بر آن حضرت سلام كرده و با او همراه شديم، تا اين كه شبانگاه به ثعلبيه رسيديم و وارد آن منطقه شديم و به حضرت عرضه داشتيم: خداوند شما را مشمول رحمت خويش قرار دهد، حامل خبرى بوديم، اگر مايل باشيد شما را آشكارا در جريان قرار دهيم وگرنه پنهانى به عرض تان خواهيم رساند.

حضرت نگاهى به يارانش انداخت و فرمود: ((من چيزى از اينان نهان ندارم)).

عرض كرديم: سوارى كه ديروز به شما برخورد، به ياد داريد؟

فرمود: ((آرى! قصد داشتم از او مطلبى بپرسم)).

عرض كرديم: خبرى را كه او داشت برايتان آورده ايم، ما عوض شما اوضاع را از او جويا شديم، وى مردى از قبيله اسد و از ماست، انسانى صاحب نظر و راستگو و داراى فضل و خرد است، او اوضاع كوفه را چنين و چنان توصيف كرد.

حضرت كلمه استرجاع [ انا لله و انا اليه راجعون] بر زبان جارى ساخت و چند بار فرمود: ((خداوند آن دو را مشمول رحمت خويش ‍ گرداند)).

عرض كرديم: شما را به خدا سوگند مى دهيم به خاطر خود و خاندانت از اين سفر منصرف شويد؛ زيرا شما در كوفه، يار و ياورى نداريد، بلكه از آن بيم داريم كه بر ضد شما بشورند.

فرزندان عقيل كه امام را همراهى مى كردند با اعتراض گفتند: ما تا انتقام خود را از دشمن نگيريم دست بر نخواهيم داشت.

حسين (عليه السلام) رو به ما كرد و فرمود: لا خير فى عيش بعد هؤ لاء؛ ((پس از اينان زندگى ارزشى ندارد.))

پى برديم كه حضرت مصمم به ادامه مسير است.بدو عرضه داشتيم: خداوند خير را به ارمغانتان آورد. آن بزرگوار در حق ما دعا كرد و يارانش به حضرت عرض كردند: به خدا سوگند! شما با مسلم تفاوت دارى، اگر وارد كوفه شوى، مردم زودتر به تو خواهند پيوست.(149)

سيره نويسان آورده اند: هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) وارد منطقه ((زباله))(150) شد، نامه اى را كه از هواداران خود در كوفه به دست وى رسيده بود، خارج ساخت و به ياران خود فرمود:

اما بعد: فقد اءتانا خبر فظيع انه قُتل مسلم و هانى و عبدالله بن يُقطر و قد خذلنا شيعتُنا، فمن اءحب منكم الانصراف، فلينصرف ليس عليه منّا ذمام، فتفرق الناس عنه يمينا و شمالا الا صفوته.(151)

((اما بعد: هم اكنون خبر دردناكى دريافت نموديم كه مسلم و هانى و عبدالله يقطر به شهادت رسيده اند و شيعيانمان دست از يارى ما برداشته اند، هر يك از شما دوست دارد مى تواند برگردد و ما بيعت خود را از آنان برداشته ايم. همه مردم به جز ياران خاص آن حضرت، به اين سو و آن سو، پراكنده شدند)).

برخى مورخان نقل كرده اند: زمانى كه امام حسين (عليه السلام) در منطقه ثعلبيه (152) بود، از جا برخاست و به سمت زنان رفت و دختر خردسال مسلم را مورد نوازش قرار داد و دست مبارك خويش را بر سر او مى كشيد، گويى دخترك احساسى در دل داشت، عرض كرد: اين همان كارى است كه پدرم انجام مى داد.

امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((دختركم! من به جاى پدرت))، اين را فرمود و اشك چشمانش جارى شد و زنان نيز به گريه افتادند.

سيره نگاران گفته اند: ابن زياد پس از شهادت مسلم و هانى، سرهاى مقدس ‍ آنها را همراه هانى بن ابى حيه و ادعى و زبير بن اروح تميمى به دربار يزيد فرستاد.(153)

و مردم جنازه هاى آن بزرگواران را گرفته و در كنار دارالاماره جايى كه امروزه زيارتگاه مردم است، به خاك سپردند و قبر هر كدام جداى از ديگرى است.

من شعرى را كه سيد باقر بن سيد محمد هندى درباره آن حضرت سروده، بسيار مى پسندم كه در آن آمده:

سَقَتك دما يابن عم الحسين   مَدامع شيعتك السافحة
و لا برحت هاطلات الدموع   تحييك غادية رائحة
لإنك لم ترو من شربة   ثناياك فيها غدت طائحة
رموك من القصر اذ اءو ثقوك   فهل سلمت فيك من جارجة
تجرّ باءسواقهم فى الحبال   الست اميرهم البارحة
اتقضى و لم تبكك الباكيات   اما لك فى المصر من نائحة
لئن تقض نحبا فكم فى زرود   عليك العشية من صائحة

يعنى: اى پسر عموى حسين! اشك هاى خونين شيعيانت كه در حال ريختن است، تو را سيراب ساخت. اشك هاى فراوانى كه جارى است، قبرهايتان را تحيت مى گويد. چرا كه تو سيراب نگشتى و دندان هايت در ظرف آب قرار گرفت. آن گاه كه تو را دست بسته از بلندى كاخ به زير افكندند، آيا عضوى از اعضايت سالم باقى ماند. با ريسمان، تو را در بازارهايشان به زمين كشيدند، آيا تو تا ديروز سالارشان به شمار نمى آمدى؟ آيا زمانى كه به شهادت رسيدى زنان بر تو گريه و زارى نكردند؟ در آن شهر فردى كه برايت نوحه سرايى كند وجود نداشت؟ اگر به فيض شهادت نايل شدى، در منطقه ((زرود)) [همراه با حسين] چه اندازه برايت گريه كردند.

و خود در اين باره سروده ام كه:

نزفت دموعى ثم اسلمنى الجوى   لقارعة ما كان فيها بمسلم
اجيل وجوه الفكر كيف تخاذلت   بنو مضر الحمراء عن نصر مسلم
اما كان فى الارباع (154) شخص بمومن   و ما كان فى الاحياء حتى بمسلم

يعنى: اشكم جارى شد و سپس حزن و اندوه مرا تسليم حادثه اى نمود كه در آن مسلمانى وجود نداشت. چهره هاى صاحب انديشه را مى نگرم كه چگونه قريشيان از يارى مسلم دست برداشتند. آيا در قبايل چهارگانه كوفه فردى با ايمان وجود نداشت و يا ميان زندگان يك تن مسلمان زنده نبود.