سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۵ -


عباس بن على بن ابى طالب (عليه السلام)

آن حضرت در سال 26 هجرى ديده به جهان گشود. مادرش ام البنين دخت حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر؛ معروف به وحيد بن كلاب بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعة است، مادر ام البنين ثمامه دختر سهيل بن عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب و مادر ثمامه، عمره دختر طفيل دلاورمرد قرزل پسر مالك اخزم، بزرگ هوازن پسر جعفر بن كلاب و مادر عمره، كبشه دخت عروة الرحال بن عتبة بن جعفر بن كلاب و مادر كبشه، ام الخشف دختر ابومعاويه، دلاور مرد هوازن، پسر عبادة بن عقيل بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة و مادرش فاطمه دختر جعفر بن كلاب و مادر فاطمه، عاتكه دختر عبد شمس بن عبد مناف و مادر عاتكه، آمنه دختر وهب بن عمير بن نصر بن قعين بن حارث بن ثعلبة بن ذودان بن اسد بن خزيمه و مادر او دختر حجدر بن ضبيعة الاغر بن قيس بن ثعلبة بن صعب بن على بن بكر بن وائل بن ربيعة بن نزار و مادرش دختر مالك بن قيس بن ثعلبه و مادر او، دختر ذوالراءسين خشين بن ابى عاصم بن سمح بن فزارة و مادر او دختر عمرو بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان است.

داوودى در كتاب خود گفته است:

اميرالمؤمنين (عليه السلام) به برادرش عقيل كه نسب شناس و آشناى به تاريخ عرب و دودمان آن ها بوده فرمود: ((همسرى قهرمان زاده از عرب برايم برگزين تا وى را به ازدواج خويش در آورم و از او فرزندانى دلاور نصيبم شود)).

عقيل بدو عرضه داشت: نظر شما درباره فاطمه دختر حزام بن خالد كلابى چيست؟ زيرا ميان عرب، دلاورتر و جنگاورتر از پدران او كسى سراغ ندارد.(93)

لبيد شاعر، براى نعمان بن منذر پادشاه حيره درباره پدران او مى گويد:

نحن بنو ام البنين الاربعة   و نحن خير عامر بن صعصعة
الضاربون الهام وسط المجمعة   فلا ينكر عليه احد من العرب

يعنى: ما پسران چهارگانه ام البنين و برجسته ترين افراد خاندان عامر بن صعصعة ايم. و ميان انبوه جمعيت، شمشير بر فرق دشمن مى نوازيم، پس ‍ هيچ يك از عرب جايگاه اين خاندان را انكار نمى كند.

ابو براء، نيزه باز معروف كه در شجاعت و دلاورى نظير او را كسى ميان عرب سراغ نداشت و طفيل و پسرش عامر، جنگاوران قرزل و مزنوق همه از قبيله ام البنين اند، اميرالمؤمنين (عليه السلام) با اين بانو ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد، نخستين فرزندش عباس، در زمان خويش به ((قمر بنى هاشم)) لقب يافت و به ((ابوالفضل)) كنيه گرفت و پس از او ((عبدالله)) و بعد از او ((جعفر)) و سپس ((عثمان)) متولد شد.

عباس (عليه السلام) چهارده بهار از عمر شريف خود را در خدمت پدر سپرى نمود و در برخى از جنگ ها حضور يافت، ولى پدر بزرگوارش به وى اجازه نبرد نداد و بيست و چهار سال در كنار برادرش حسن و سى و چهار سال كه مدت عمر شريف او بود در جوار برادرش حسين زندگى كرد، آن بزرگوار فردى دلاور، شجاع، جنگاور، خوش سيما و نيرومند بود؛و با اين كه بر اسبى قوى پيكر سوار مى شد، نوك پاهاى مباركش به زمين كشيده مى شد.

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: كان عمّنا العباس بن على نافذ البصيرة، صلب الايمان، جاهد مع ابى عبدالله (عليه السلام) و ابلى بلاء حسنا و مضى شهيدا.(94)

((عموى ما عباس فردى صاحب بصيرت، داراى ايمان استوار بود و در كنار اباعبدالله (عليه السلام) جهاد و مبارزه نمود و به نحوى شايسته از عهده آزمون بر آمد و سرانجام به فيض شهادت نايل آمد)).

از امام زين العابدين (عليه السلام) روايت شده كه آن حضرت روزى چشمش ‍ به عبيدالله فرزند عباس بن على (عليه السلام) افتاد، اشك از چشمانش ‍ جارى شد و سپس فرمود:

ما من يوم اشد على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) من يوم احد، قُتل فيه عمّه حمزة بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله، و بعده يوم موتة، قُتل فيه ابن عمه جعفر بن ابى طالب، و لا يوم كيوم الحسين (عليه السلام) ازدَلَفَ اليه ثلاثون الفِ رجل. يزعمون إنهم من هذه الامة، كل يتقرب الى الله عز و جل بدمه، و هو يذكرهم بالله فلا يتّعظون حتى قتلوه بغيا و ظلما و عدوانا.

((بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روزى دشوارتر از روز احد وارد نشد كه در آن عمويش حضرت حمزة بن عبدالمطلب شير خدا و رسول او، به شهادت رسيد و پس از آن، روز موته كه پسر عمويش جعفر بن ابى طالب، شربت شهادت نوشيد و روزى مصيبت بارتر از روز شهادت حسين وجود ندارد؛ سى هزار مرد جنگى كه ادعاى مسلمانى داشتند بر او حمله ور شدند، هر يك از آنان با ريختن خون آن حضرت، در پى تقرب به خداى عز و جل بود، حسين (عليه السلام) آنان را پند و موعظه مى كرد ولى پذيرا نمى شدند، تا سرانجام از سر جور و جفا و دشمنى، وى را به شهادت رساندند.

سپس امام سجاد (عليه السلام) فرمود: رحم الله العباس فلقد آثر و ابلى، و فدى اخاه بنفسه حتى قُطعت يداه، فابدله الله عز و جل منهما جناحين يطير بهما مع الملائكة فى الجنة كما جعل لجعفر بن ابى طالب (عليه السلام) و إن للعباس عند الله تبارك و تعالى منزلة يغبطه بها جميع الشهداء يوم القيامة.(95)

((خداوند عباس (عليه السلام) را مشمول رحمت خويش گرداند؛ او از خود ايثار و از خودگذشتگى نشان داد و از عهده امتحان الهى بر آمد؛ جان خود را فداى برادر نمود تا آن جا كه دست هاى مباركش از پيكر جدا شد، خداى عز و جل عوض دست ها به او دو بال عنايت فرمود كه به وسيله آن ها به همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند، چنان كه به جعفر بن ابى طالب نيز دو بال عطا فرمود، عباس (عليه السلام) در پيشگاه خداى تبارك و تعالى از مقام و جايگاهى برخوردار است كه همه شهدا در روز قيامت به مقامش رشك مى برند)).

ابومخنف روايت كرده: وقتى آب به روى حسين (عليه السلام) و يارانش بسته شد و هنوز جنگ در نگرفته بود، تشنگى بر حسين (عليه السلام) و ياران حضرت چيره شد، امام (عليه السلام) برادرش عباس را فرا خواند و او را به اتفاق سى سواره و بيست پياده، شبانگاه به آوردن آب ماءموريت داد، آنان به آب نزديك شدند و پيشاپيش آنان پرچمدارشان نافع بن هلال در حركت بود، عمرو بن حجاج [نگهبان آب] از ورد آنها جلوگيرى به عمل آورد ولى آنان دست به شمشير برده و وارد شريعه شدند و مشك هاى خود را پر از آب نمودند و به سمت خيمه ها آوردند و عباس (عليه السلام) و نافع، در مسير حركت، دشمن را از آن ها دور و بر آنان حمله مى بردند تا اين كه مشك هاى آب را به حسين (عليه السلام) رساندند، از اين رو ابوالفضل (عليه السلام) سقا و ابوقريه (صاحب مشك آب) ناميده شد.

بنابه قول ابومخنف: زمانى كه عمر سعد براى تعيين تكليف خود با حسين (عليه السلام) به ابن زياد نامه نوشت و ابن زياد در پاسخ وى كه آن را توسط شمر نزدش فرستاد و از او خواسته بود با حسين بجنگد و او را به اطاعت وادارد و يا از مقام خود كناره گيرى كند و زمام امور را به شمر بسپارد، عبدالله بن ابوالمحل بن حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر وحيد- پسر برادر ام البنين - به پا خاست و از عبيدالله بن زياد براى عباس عليه السلام و برادرش امان نامه اى درخواست كرد و شمر نيز چنين درخواستى نمود، عبيدالله نامه اى نوشت و آن را به عبدالله بن ابوالمحل سپرد و او نامه را توسط غلامش كُزمان نزد عباس و برادرانش فرستاد. وى نامه را به آن ها رساند. وقتى بر مضمون نامه اطلاع يافتند، به پيك گفتند: سلام ما را به دايى ما برسان و بدو بگو: ما نيازى به امان نامه شما نداريم، امان الهى برتر از امان پسر سميه است و پيك بازگشت.

راوى مى گويد: شمر روز عاشورا در برابر سپاه ايستاد و صدا زد: خواهرزادگانم كجايند؟؛ عباس و برادرانش كجا هستند؟

كسى بدو پاسخ نداد. امام حسين (عليه السلام) بدان ها فرمود: ((هر چند وى فردى فاسق است ولى به او پاسخ دهيد)). از اين رو، عباس عليه السلام به سمت او رفت و فرمود: چه مى خواهى؟

شمر گفت: خواهرزادگان! شما در امان هستيد.

عباس (عليه السلام) بدو فرمود: لعنت خدا بر تو و امان تو! اگر تو دايى ما هستى، پسر چرا به ما امان مى دهى ولى فرزند رسول خدا را امان نمى دهى؟ برادران عباس نيز نظير سخنان آن حضرت را تكرار كردند و بازگشتند.(96)

هم چنين ابومخنف و ديگران روايت كرده اند كه: عمر سعد روز نهم محرم بر سپاه خود فرياد زد: اى لشكريان خدا سوار شويد! شما را به بهشت مژده باد! سپاهيان سوار شده و به حركت در آمدند. اين حادثه پس از نماز عصر رخ داد، در حالى كه حسين (عليه السلام) مقابل خيمه اش با تكيه بر شمشير سر زانو نهاده بود، خواب خفيفى بر حضرتش عارض گرديد، زينب كه صداى هياهيوى سپاه دشمن را شنيد به حسين (عليه السلام) نزديك شد و عرضه داشت: برادر! مگر صداى هياهوى سپاه دشمن را كه نزديك شده نمى شنوى؟

حسين (عليه السلام) سرش را بالا گرفت و ماجراى رؤ يايى كه رسول خدا را در آن ديده و امام را به سوى خود فرا خوانده بود، براى خواهرش بازگو نمود. زينب سيلى به صورت خود زد و گفت: يا وليتاه! واى بر من.

حضرت به او فرمود: ((خواهرم! جاى ناراحتى نيست، ساكت باش، خداى رحمان تو را مشمول رحمت خويش گرداند)).

سپس عباس (عليه السلام) به امام عرضه داشت: برادر! دشمن به شما نزديك مى شود، امام (عليه السلام) به پا خاست و سپس فرمود:

يا عباس! اركب بنفسى انت، حتى تلقاهم فقتول لهم: ما لكم؟ و ما بدا لكم؟ و تساءلهم عما جاء بهم.

((فدايت شوم عباس! سوار بر مركب شو و نزد آنان برو و از آن ها بپرس چه مى خواهيد؟ چه تصميمى داريد؟ بپرس به چه انگيزه اى بدين جا آمده اند؟)).

عباس (عليه السلام) به اتفاق بيست تن سوار از جمله زهير و حبيب نزد آنان شتافت و بدانان فرمود: شما را چه مى شود؟ چه تصميمى داريد و چه مى خواهيد؟

در پاسخ گفتند: از عبيدالله فرمان آمده كه از شما بخواهيم به اطاعت وى در آييد و يا با شما بجنگيم.

عباس (عليه السلام) بدانان فرمود: شتابزده عمل نكنيد تا برگردم و پيام شما را به اباعبدالله (عليه السلام) برسانم. آنان توقف كردند و گفتند: مى توانى با حسين ديدار كنى و او را در جريان امر قرار دهى و پاسخ وى را به اطلاع ما برسانى. عباس (عليه السلام) بازگشت و اسب خويش را به حركت در آورد تا نزد حسين (عليه السلام) رسيد و او را از ماجرا آگاه ساخت. همراهان عباس ‍ (عليه السلام) در اين فاصله با سپاهيان دشمن سخن مى گفتند تا اين كه عباس ‍ (عليه السلام) سوار بر مركب به سرعت از راه رسيد و بدان ها پيوست و فرمود:

مردم! اباعبدالله (عليه السلام) از شما درخواست مى كند كه امشب را به جايگاه خود باز گرديد تا در اين قضيه بينديشيد؛ زيرا در اين زمينه ميان شما و آن حضرت، گفتگويى صورت نگرفته است.

فردا، بامدادان كه با يكديگر ديدار مى كنيم يا به خواسته شما راضى مى شويم و به آن تن در مى دهيم و يا تمايل نشان نداده و آن را نمى پذيريم.

راوى مى گويد: عباس (عليه السلام) با اين سخنان مى خواست آن شب، آنان را از رويارويى با حسين (عليه السلام) بازگرداند تا حضرت دستورات لازم را صادر و سفارشات خويش را به اهل بيتش توصيه نمايد. به همين دليل امام حسين (عليه السلام) به عباس فرمود:

يا اخى! إنْ استطعت إن تؤ خرهم هذه العشية الى غدوة و تدفعهم عنا لعلنا نُصلى لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره. فهو يعلم إنى قد كنت اُحب الصلاة له و تلاوة كتابه و كثرة الدعاء و الاستغفار.

((برادر! اگر توانستى امشب را تا فردا از آنان مهلت بگير و آن ها را برگردان تا امشب براى خدا نماز بگذاريم و او را بخوانيم و به درگاهش استغفار نماييم؛ چرا كه او مى داند من نماز، تلاوت قرآن، دعا و استغفار زياد را دوست دارم.))

عباس (عليه السلام) آن چه را امام فرموده بود به آنان گوشزد كرد.

عمر سعد به شمر گفت: نظرت چيست؟

شمر گفت: نظر تو چيست؟ تو فرمانده سپاهى و نظر، نظر تو است.

عمر سعد گفت: من تصميم دارم نظر ندهم. و سپس رو به مردم كرد و گفت: مردم! نظر شما چيست؟

عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله! به خدا سوگند! اگر اين افراد اهل ديلم نيز بودند و چنين درخواستى از تو داشتند، سزاوار بود بدانان پاسخ مثبت دهى.

قيس بن اشعث گفت: خواسته آنان را نپذير، به جانم سوگند! بامداد فردا با تو به نبرد بر مى خيزند.

عمر سعد گفت: به خدا سوگند! اگر ميدانستم آنان دست به چنين كارى مى زنند، امشب را به آنان مهلت نمى دادم و سپس به مردى دستور داد خود را به حسين (عليه السلام) برساند به گونه اى كه صدايش را بشنود و اعلان كند كه: شما را تا فردا مهلت داديم، اگر تسليم شديد شما را نزد ابن زياد خواهيم برد و اگر سر بر تافتيد، دست از شما بر نخواهيم داشت.(97)

تاريخ نگاران، از ضحاك بن قيس مشرقى (98) روايت كرده اند كه گفت: آن شب، حسين (عليه السلام) اهل بيت و ياران خويش را گرد آورد و طى خطابه اى به آنان فرمود: اما بعد: فانى لا اعلم اهل بيت... تا آخر سخنان حضرت. سپس عباس (عليه السلام) به پا خاست و عرضه داشت: چرا اين كار را انجام دهيم؟! براى اين كه پس از شما زنده بمانيم؟

خداوند چنين كارى هرگز(99) بر ما روا ندارد و آن گاه اهل بيت حسين (عليه السلام) و ياران حضرت نظير اين سخنان را بر زبان آوردند كه به بيان آن ها خواهيم پرداخت.

سيره نويسان آورده اند: بامداد روز بعد، ابن سعد، عبدالله (100) بن زهير بن سليم ازدى را بر تيره مدينه و عبدالرحمان (101) بن ابى سبره جعفى را بر تيره هاى مذحج و اسد، قيس با اشعث بن قيس را بر تيره هاى ربيعه و كنده و حر بن يزيد رياحى را بر تيره هاى تميم و همدان گمارد. جناح راست سپاه را به عمرو بن حجاج زبيدى و جناح چپ آن را به شمر بن ذى الجوشن ضبابى سپرد و عزرة بن قيس احمسى را به فرماندهى سواره نظام و شبث بن ربعى را بر پيادگان، امير قرار داد و پرچم را به غلامش ((دريد)) سپرد.(102)

امام حسين (عليه السلام) نيز جناح راست سپاه خويش را به زهير، جناح چپ را به حبيب و پرچم را به دست برادرش عباس سپرد.(103)

ابومخنف از ضحاك بن قيس روايت كرده: وقتى حسين (عليه السلام) خطابه اش را سوار بر مركب خويش ايراد كرد و در آغاز آن با صداى بلند فرمود: ايها الناس اسمعوا قولى و لا تعجلونى؛ ((مردم! به سخنم گوش فرا دهيد و در نبرد با من شتاب نكنيد))، زنان با شنيدن صداى حضرت، ناله و فرياد بر آوردند و صدايشان به گريه بلند شد.

حسين (عليه السلام) برادرش عباس و فرزندش على اكبر را به سوى آن ها فرستاد و بدانان فرمود: ((زنان را ساكت كنيد، به جانم سوگند! آنان گريه هاى زيادى در پيش دارند.))

آن دو بزرگوار، زنان را ساكت نمودند، زمانى كه ساكت شدند، امام (عليه السلام) سخن خود را از سر گرفت، خدا را حمد و سپاس گفت و بر پيامبرش درود فرستاد. راوى مى گويد: به خدا سوگند! قبل و بعد از حسين نشنيده بودم سخنورى با اين بلاغت و رسايى سخن بگويد.(104)

طبرى و ابن اثير گفته اند: آن گاه كه جنگ بين طرفين در گرفت، عمر بن خالد و غلامش سعيد، مجمع بن عبدالله و جنادة بن حارث به پيش تاخته و با شمشير بر سپاه دشمن يورش بردند، وقتى خود را به قلب دشمن زدند، سپاه، آنان را به محاصره در آورد و از يارانش جدا كرد، حسين عليه السلام برادرش عباس را به يارى آن ها فرستاد، عباس (عليه السلام) به تنهايى بر سپاه دشمن حمله برد و شمشير ميان آنان گذاشت و آن ها را از اطراف ياران خود پراكنده ساخت و بدانان دسترسى يافت، آن ها به حضرت سلام كردند و عباس (عليه السلام) آنان را كه در آن نبرد زخم برداشته بودند، با خود به سمت امام (عليه السلام) آورد، ولى آن ها پذيرا نشدند كه حضرت آنان را سالم از چنگ دشمن برهاند، از بين راه دوباره به ميدان جنگ بازگشتند و عباس ‍ (عليه السلام) از آن ها حمايت مى كرد تا اين كه همه يك جا به فيض شهادت رسيدند(105) و عباس نزد برادر بازگشت و ماجراى آنان را به عرض امام (عليه السلام) رساند.

تاريخ نگاران گفته اند: عباس (عليه السلام) گاهى پرچم خويش را در برابر امام حسين (عليه السلام) بر زمين نصب مى كرد و از ياران خود دفاع مى نمود و يا در پى آب مى رفت، به همين سبب ((سقا)) لقب يافت و پس از شهادت، ((ابوقربه؛ صاحب مشك آب))، كنيه گرفت.

گفته اند: زمانى كه عباس (عليه السلام) پس از شهادت ياران امام حسين و جمعى از اهل بيت آن بزرگوار، تنهايى آن حضرت را ملاحظه كرد، به برادران مادرى خود فرمود: شما قبل از من به ميدان بشتابيد تا شما را در پيشگاه خدا ذخيره داشته باشم و آنان به پيش تاختند و جنگيدند تا به فيض ‍ شهادت نايل آمدند. عباس (عليه السلام) نزد برادر آمد و از او اجازه ميدان خواست. امام (عليه السلام) بدو فرمود: انت حامل لوايى؛ ((تو پرچمدار من هستى)).

عرضه داشت: ((سينه ام تنگ گشته و از زندگى سير شده ام.))

حسين (عليه السلام) به او فرمود: إنْ عزمت فاستسق لنا ماء؛ ((اگر تصميم دارى به ميدان روى، مقدارى آب براى ما بياور)).

عباس (عليه السلام) مشك خويش را برگرفت و بر دشمن يورش برد و به شريعه رسيد و مشك را پر از آب نمود و كفى از آن برگرفت، ولى از تشنگى حسين ياد كرد و آب را روى آب ريخت و فرمود:

يا نفس من بعد الحسين هونى   و بعده لا كنت إن تكونى
هذا الحسين وارد المنون   و تشربين بارد المعين

يعنى: اى نفس! پس از حسين، ذلت و خوارى بر تو باد و پس از او زنده نباشى هر چند خواهان زندگى باشى، اكنون حسين وارد ميدان كارزار شده و تو آب سرد و گوارا مى نوشى.

در بازگشت، توسط لشكريان، راه بر قمر بنى هاشم (عليه السلام) بسته شد، آن بزرگوار با شمشير بدانان حمله برد و مى فرمود:

لا ارهب الموت اذا الموت زقّا   حتى اوارى فى المصاليت لقى
انى انا العباس اغدوا بالسقا   و لا اهاب الموت يوم الملتقى

((آنگاه كه صداى مرگ به گوشم برسد، تا آن جا كه بدنم در ميدان جنگ و ميان شمشيرها نهان گردد، از مرگ بيم و هراسى ندارم)).

((منم عباس كه اين مشك را به سوى خيمه مى برم و در اين روز نبرد، ترسى از مرگ ندارم)).

ناگهان حكيم بن طفيل طايى سنبسى (106) ضربتى بر دست راست آن حضرت وارد آورد و آن را جدا ساخت، آن بزرگوار پرچم را به دست چپ گرفت و مى فرمود:

و الله إنْ قطعتم يمينى   انى احامى ابدا عن دينى

يعنى: به خدا سوگند! هر چند دست راستم را جدا ساختيد، ولى من همواره از دين و آيينم دفاع خواهم كرد.

زيد بن ورقاء جهنى ضربت ديگرى بر دست چپ آن حضرت زد و آن را از بدن جدا نمود، آن بزرگوار پرچم را به سينه چسباند، چنان كه عمويش ‍ جعفر طيار زمانى كه در جنگ موته دست چپ و راستش را قطع كردند، اين گونه عمل كرد.

عباس (عليه السلام) پرچم را با كمك سينه نگاه داشت و فرمود:

الا ترون معشر الفجار   قد قطعوا ببغيهم يسارى

يعنى: آيا فاجران را نمى بينيد كه دست چپم را نيز از سر جفا و ستم جدا نمودند.

مردى تميمى از تبار ابان بن دارم، بر آن حضرت حمله كرد و با گرز، ضربتى بر سر مبارك او فرود آورد و حضرت از اسب بر زمين افتاد و با صداى بلند فرياد زد:

((برادرم! مرا درياب)).

اباعبدالله (عليه السلام) چون باز شكارى خود را بر بالين عباس رساند، ديد دستان عباس از پيكر جدا و پيشانى اش شكافته و تير در چشم او فرو رفته و پيكرش مجروح است. خم شد و بر بالين سر برادر نشست و گريست تا روح عباس به ملكوت اعلى پيوست، سپس به دشمن يورش برد، از چپ و راست آنان را طعمه شمشير مى ساخت.

سپاهيان دشمن چون بزغاله هايى كه از چنگ گرگ بگريزند، از مقابل حضرت مى گريختند و امام فرياد مى زد: ((شما برادرم را كشته ايد، كجا مى گريزيد؟! شما بازويم را جدا ساخته ايد، كجا فرار مى كنيد؟!))

و سپس تنها به جايگاه خويش بازگشت.

عباس (عليه السلام) آخرين پيكارگرى بود كه با دشمنان حسين (عليه السلام) جنگيد و به فيض شهادت نايل آمد و پس از او نوجوانى از تبار ابوطالب كه سلاحى در اختيار نداشتند، به شهادت رسيدند. كميت بن زيد اسدى درباره او مى گويد:

و ابوالفضل إنّ ذكرهم الحلو   شفاء النفوس فى الاسقام
قتل الادعياء اذ قتلوه   اكرم الشاربين صوب الغمام

يعنى: ابوالفضل يكى از جوانمردانى بود كه ياد شيرين آنان شفاى هر دردمندى است، آن كه فرومايگان را كشت. آن گاه كه او را به شهادت رساندند، وى بزرگوارترين كسى بود كه آب باران آشاميد.

و نواده اش، فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس، درباره اش چنين سروده است:

انى لاذكر للعباس موقفه   بكربلاء و هام القوم تختطف
يحمى الحسين و يحميه على ظماء   و لا يولى و لا يثنى فيختلف
و لا ارى مشهدا يوما كمشهده   مع الحسين عليه الفضل و الشرف
اكرم به مشهدا بانت فضيلته   و ما اضاع له افعاله خلف

يعنى: نبرد عباس را در كربلا ياد آور مى شويم كه بر دشمن حمله مى برد و سرهاى آنان را آسمان پرتاب مى كرد. در همه حالات از جمله تشنگى باز حسين حمايت كرد، نه پشت به دشمن كرد و نه خسته شد و همواره نبرد مى نمود. هيچگاه رزمگاهى را چون رزمگاه او در كنار حسين كه صاحب فضيلت و بزرگوارى است، نخواهم ديد. چه رزمگاهى كه فضيلتش پديدار شد و بازماندگانش نيز به او اقتدا مى كنند.

مؤلف در اين خصوص مى گويد:

امسند ذلك اللواء صدره   و قد قطعت منه يمنى و يسرى
لثنّيت جعفر فى فعله   غداة استضم اللوا منه صدرا
و ابقيت ذكرك فى العالمين   يتلونه فى المحاريب ذكرا
و اوقفت فوقك شمس الهدى   يدير بعينيه يمنى و يسرى
لئن ظل منحنيا فالعدى   بقتلك قد كسروا منه ظهرا
و القوا لواه فلفّ اللواء   و من ذاترى بعد يسطيع نشرا
ناءى الشخص منك و ابقى ثناك   الى الحشر يدلج فيه و يسرى

يعنى: آيا در حالى كه دست راست و چپش قطع شده بود، آن پرچم را به سينه اش فشار داد. او كارى را كه جعفر طيار انجام داد، تكرار كرد، آن روز كه در ميدان نبرد پرچم را با سينه بر گرفت. ياد خويش را ميان جهانيان جوادان نهاد كه در محراب و منبر از آن ياد كنند. خورشيد هدايت (حسين) را بالاى سرت نگاه داشتى كه بر بالينت چپ و راست را مى نگريست. اگر كمرش ‍ خميده شد بدين جهت بود كه دشمنان با كشتن تو، كمرش را شكستند. پرچم را از دست عباس افكندند و حسين (عليه السلام) پرچم را پيچيد، چه كسى بعد از تو مى تواند آن را به اهتزار در آورد؟

جسم پاكت از ديده ها پنهان گرديد ولى مدح و ستايشت شب و روز تا قيامت پايدار ماند.

من هرگاه نوحه سرايى فاطمه ام البنين. كه ابوالحسن اخفشس آن را در شرح كامل خويش آورده - ملاحظه مى كنم، فوق العاده متاثر مى شوم. وى مى گويد: ام البنين هر روز به اتفاق ((عبدالله)) فرزند قمر بنى هاشم به بقيع مى رفت و براى آن حضرت نوحه سرايى مى كرد، مردم مدينه از جمله مروان حكم براى شنيدن نوحه سرايى آن بانو، گرد مى آمدند و از سوز و گداز آن نوحه سرايى مى گريستند، آن جا كه مى فرمود:

يا من راءى العباس كر   على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر   كل ليث ذى لبد
انبئت إن ابنى اصيب   براءسه مقطوع يد
ويلى على شبلى اما   لَ براءسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى يد   يك لما دنا [منك] احد

يعنى: اى كسانى كه عباس را ديده ايد بر گله گوسفندان حمله مى برد. و پشت سرش فرزندان حيدر هر يك به سان شيرى شجاع بودند. به من خبر دادند كه گرز آهنين بر سر فرزندم زده اند و دست هايش از بدن جدا شده بود. دل ها براى شيربچه ام بسوزد كه عمود بر سرش نواختند.

عباسم! اگر شمشير در دست داشتى، كسى جراءت نزديك شدن به تو را نداشت.

و نيز مى فرمود:

لا تدعوّنى ويك ام البنين   تذكرينى بليوث العرين
كانت بنون لى ادعى بهم   و اليوم اصبحت و لا من بنين
اربعة مثل نسور الربى   قد واصلوا الموت بقطع الوتين
تنازع الخرصان اشلائهم   فكلهم امسى صريعا طعين
يا ليت شعرى اكما اخبروا   بإن عباسا قطيع اليمين

يعنى: ديگر مرا ام البنين نخوانيد كه من را به ياد شيربچه هايم مى افكنيد. تا وقتى چهار پسر داشتم ام البنين بودم، ولى امروز ديگر پسرى ندارم كه مرا ام البنين گويند. چهار پسر داشتم كه چون ستاره مى درخشيدند بر سر جنازه هايشان نيزه ها با يكديگر در افتادند و همه آن ها از ضربت نيزه بر زمين افتادند و همه با قطع رگ هاى گردنشان به شهادت پيوستند. اى كاش ‍ مى دانستم همان گونه كه خبر دادند، آيا درست است كه دست راست عباسم از بدن جدا شده است.

عده اى از قاسم بن اصبغ بن نباته روايت كرده اند كه گفت: با مردى سياه چهره از قبيله ابان بن دارم مواجه شدم كه قبلا او را با چهره اى سفيد و زيبا مى شناختم، درباره تغيير رنگ چهره اش از او پرسيدم و بدو گفتم: تو را چنين نديده بودم. مرد گفت: من مردى نيرومند و زيبا را كه بر پيشانى اش ‍ آثار سجده وجود داشت، در كربلا كشتم، از آن زمان كه وى را به قتل رسانده ام تا كنون هر شب او را در خواب مى بينم كه گريبانم را گرفته و مرا به سمت جهنم مى برد و داخل آن مى افكند و همواره فرياد مى زنم و همه مردم محله ام صداى فرياد مرا مى شنوند.

راوى مى گويد: اين خبر انتشار يافت، يكى از زنان همسايه اين مرد گفت: ما پيوسته صداى داد و فرياد او را مى شنويم كه خواب را از چشم ما ربوده است، من به پا خاستم و با تعدادى از جوانان محل نزد همسر آن مرد رفتيم و ماجرا را از او جويا شديم. وى گفت: اكنون كه خود ماجراى خويش را برايتان بازگو كرده، خداوند او را از رحمت خويش دور سازد، وى [ماجراى كربلا را] به شما راست گفته، راوى گفت: فردى كه به دست اين مرد در كربلا به شهادت رسيده، عباس بن على (عليه السلام) بوده است.(107)