سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۴ -


و آن گاه اشعار فروة بن مسيك مرادى را زمزمه كرد:

فان نهزم فهزامون قدما   و إنْ نهزم فغير مهزّمينا
و ما إنْ طبنا جُبن و لكن   منايانا و دولة آخرينا
فقل للشامتين بنابراين افيقوا   سيُلقى الشامتون كما لقينا

يعنى: اگر بر دشمن پيروز گرديم، در گذشته نيز پيروزمند بوده ايم و اگر شكست بخوريم، باز شكست از آن ما نيست. ترسى به دل راه نمى دهيم، ولى براى ما حوادثى رخ داد و سودى به ديگران رسيد. به شماتت كنندگان ما بگو: بيدار باشيد كه آنان نيز مانند ما با شماتت كنندگان رو به رو خواهند شد.

سپس فرمود:

اءما والله لا تلبثون إ لا كريث ما يركب الفرس حتى تدور بكم دور الرحى، و تقلق بكم قلق المحور، عهد عهده الىّ اءبى عن جدى صلى الله عليه و آله و سلم ((فاءجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا إ لى و لا تنظرون (70)))، اني توكلت على الله ربي و ربكم ما من دابة إ لا هو آخذ بناصيتها إ ن ربي على صراط مستقيم (71)))، اللهم احبس عنهم قطر السماء، و ابعث عليهم سنين كسنى يوسف، و سلّط عليهم غلام ثقيف يسقيهم كاءسا مصبِّرة فانهم كذّبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك المصير.

((به خدا سوگند! پس از اين جنگ، به شما مهلت داده نمى شود كه سوار بر مركب مراد خود شويد، مگر همان اندازه كه سواركارى بر اسب خويش ‍ است تا اين كه آسياى حوادث، شما را به گردش در آورد و مانند محور و مدار سنگ آسيا مضطربتان ساخت، اين عهد و سفارشى است كه آن را پدرم از جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بازگو نموده است. بنابراين، با همفكران خود دست به هم دهيد و تصميم باطل خود را پس از آن كه امر بر شما روشن گرديده، درباره من اجرا كنيد و مهلتم ندهيد، من بر خدا كه پروردگار من و شماست توكل مى كنم و اختيار هر جنبده اى در دست قدرت اوست و خداى من بر صراط مستقيم است)).

سپس دستان مبارك خويش را به آسمان بلند كرد و عرضه داشت:

((خدايا! باران رحمتت را از آنان قطع كن و سال هاى سختى چون سال هاى قحطى و خشكسالى دوران يوسف بر آنان بفرست و جوان ثقفى را بر آنان مسلط گردان تا با جام تلخ ذلت خوارى، سيرابشان سازد؛ زيرا آنان ما را تكذيب كردند و دست از يارى ما شستند. تو پروردگار مايى، بر تو توكل كرده ايم و برگشتمان به سوى تو است)).

آن گاه حر بن يزيد به آن حضرت پيوست و عمر سعد به سپاه فرمان جنگ داد. سالم و يسار وارد ميدان شدند و جنگ در گرفت. شمر و عمرو بن حجاج بر سپاهيان بانگ زدند و گفتند: اين ها مردانى اند كه تا پاى جان مقاومت مى كنند، كسى به تنهايى با آنان نجنگند. در پى اين سخنان، سپاهيان از هر سو آنان را در بر گرفته و در حلقه محاصره قرار دادند. شمر، بر جناح چپ سپاه امام (عليه السلام) و عمرو، بر جناح راست آن يورش بردند. ياران امام هم چندان ثابت قدم و استوار بر زانو نشستند و با تيراندازى، آنان را دور ساختند، در اين حمله كه آن را نخستين يورش دشمن ناميده اند، كمى تعداد سپاه حسين (عليه السلام) نمودار شد، از سواره نظام جز اندكى باقى نمانده بود و از پياده نظام تعدادى نزديك به پنجاه تن، شربت شهادت نوشيده بودند.

امام (عليه السلام) نماز ظهر را اول وقت به عنوان نماز خوف به جا آورد و قبل از نماز و در اثناى آن با افرادى خود را سپر حمايت امام (عليه السلام) كرده بودند، درگيرى هايى رخ داد و پس از نماز ظهر نيز ادامه يافت به گونه اى كه كسى از ياران حسين باقى نماند. از اين رو، اهل بيت پيامبر، وارد كارزار شدند. آنان نيز همگى به شهادت رسيدند. حضرت، خود به ميدان آمد. دست بر محاسن مبارك خود - كه از خون رنگين شده و با گذشت ساعاتى به سياهى گراييده بود - نهاد و فرمود:

اشتد غضب الله على اليهود اذ قالوا عُزير ابن الله، و اشتد غضبه على النصارى اذ قالوا المسيح بن الله، و اشتد غضبه على قوم ارادوا ليقتلوا ابن بنت نبيهم.(72)

((خشم خدا آن گاه بر يهوديان سخت گرديد كه گفتند: عزير، فرزند خداست و بر نصارى آن گاه شدت يافت كه مسيح را فرزند خدا دانستند و بر گروهى كه در پى كشتن فرزند دخت پيامبرشان بر آمدند، شدت گرفت)).

سپس امام (عليه السلام) صدا زد:

هل من ذاب يذُب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجوا اليه باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عند الله باغاثتنا؟!.

((آيا كسى وجود دارد تا از حرم رسول خدا دفاع نمايد؟ آيا فريادرسى كه براى خدا به فرياد ما برسد، نيست؟ آيا يار و ياورى كه به اميد پاداش الهى ما را يارى نمايد وجود دارد؟)).

صداى ناله و فغان زنان بلند شد، حضرت به سوى خيمه ها رفت تا زنان را ساكت كند و كودك خويش را از خواهرش زينب گرفت ولى هدف تير حرمله يا عقبه قرار گرفت و تير بر گلويش نشست كه در بيان شرح حال وى خواهد آمد. حضرت، خون گلوى او را با دست هايش گرفت و به آسمان پاشيد و عرضه داشت: هون علىّ ما نزل بى، إنه بعين الله.

((اين مصيبت نيز بر من آسان است؛ زيرا خدا ناظر بر آن است)).

سپس شمشير ميان آنان گذاشت و سرهاى دشمن را پرتاب مى كرد و بر اجساد آنان مى انداخت. مردى از ((بنى دارم)) با پرتاب تيرى گلوى مبارك حضرت را نشانه رفت.

امام (عليه السلام) تير را كشيد و دست هايش را زير گلوى خويش گشود پر از خون كه شدند آن ها را به آسمان پاشيد و عرضه داشت:

اللهم انى اشكوا اليك مما يُفعل بابن بنت نبيك.(73)

((خدايا! از رفتارى كه با فرزند دخت پيامبرت صورت مى گيرد، نزدت شكايت مى آورم)).

آن گاه به خيمه ها بازگشت و لباسى خواست تا آن را زير لباس هايش بر تن كند، پيراهن كوتاهى برايش آوردند، فرمود:

لا، هذا لباس مَن ضُربت عليه الذلة.

((اين را نمى پسندم، زيرا اين لباس افراد خوار و ذليل است.))

بُردى يمانى - كه چشم را خيره مى كرد - حضورش آوردند، قسمت هايى از آن را پاره كرد و زير لباس خود پوشيد و سپس در حالى كه از زخم هاى بدنش خون مى جست، چونان شير خشمگين بر دشمن تاخت. سپاهيان دشمن به سرعت از برابرش مى گريختند و از سمت چپ و راست، ميان و و خيمه گاهش فاصله مى انداختند، حضرت بر آنان بانگ زد و فرمود:

و يلكم يا شيعة آل ابى سفيان! إنْ لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم هذه، وارجعوا الى احسابكم إنْ كنتم عربا كما تزعمون.

((اى پيروان خاندان ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز جزا نمى هراسيد، لا اقل در زندگى، آزادمرد باشيد و اگر آن گونه كه ادعا مى كنيد خود را عرب مى پنداريد، به نياى خود بينديشيد و شرف انسانى خويش را حفظ كنيد)).

شمر(74) صدا زد: فرزند فاطمه! چه مى گويى؟

حضرت فرمود: مى گويم: انى اُقاتلكم و تُقاتلونى و النساء ليس عليهن جناح فامنعوا عُتاتكم و جُها لكم من التعرض لحرمى ما دمتُ حيا.

((من و شما با يكديگر در نبرديم، گناه زنان چيست؟ تا من زنده ام ياغيان و اراذل و اوباش خود را از تعرض به خيام حرمم باز داريد)).

شمر گفت: لك ذلك يابن فاطمه؛ ((فرزند فاطمه! اين امر بر عهده تو است.))

سپس حضرت بر آن ها حمله ور شد و آنان نيز يورش بردند، ولى با اين وصف، حضرت هنوز درخواست جرعه اى آب داشت، ولى بدان دست نيافت. در اثر جراحات وارده، ضعف بر آن بزرگوار چيره شد، براى استراحت لحظه اى ايستاد ولى ناگهان سنگى به سويش پرتاب شد و به پيشانى مباركش اصابت كرد و خون بر چهره اش جارى شد، خواست با گوشه پيراهنش خون از چهره بزدايد، كه تيرى قلب نازنينش را نشانه رفت، تير از پشت سر كشيد، خون مانند ناودان فوران زد، در جاى خود ايستاد و قدرت بر حركت را از دست داد، شمر بن ذى الجوشن (لعنة الله عليه) بر سپاهش بانگ زد و گفت: چرا منتظريد؟

صالح بن وهب مزنى، نيزه اى بر تهيگاه آن بزرگوار زد، حضرت در حالى كه مى فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله؛ به نام و ياد خدا و بر آيين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، بر روى گونه راست از روى اسب به زمين افتاد. سپس از جا برخاست. زُرعة بن شريك، شمشيرى بر كتف چپ او زد و ديگرى شمشيرى بر پشت او وارد ساخت، حضرت به صورت روى زمين قرار گرفت و با كمك گردن، سر مباركش را بالا مى گرفت و به زمين مى خورد. سنان نيزه اى در استخوان هاى بالاى سينه اش فرو برد و آن را بيرون آورد و بر سينه اش زد و نيز همين شخص تيرى به سويش پرتاب كرد كه به گلوى مباركش اصابت نمود.

حضرت بر جاى خود نشست و تير را از گلو خارج ساخت و دو كف دست را زير گلو به يكديگر نزديك ساخت تا پر از خون شدند و با آن ها سر و صورتش را خضاب نمود و مى فرمود: هكذا القى مُخضّبا بدمى مغصوبا علىّ حقى.

((اينگونه به ديدار خدايم مى روم، سر و صورتم به خونم خضاب و حقم سلب شده است)).

مالك بن نسر كندى (75) از راه رسيد و امام را دشنام داد و محاسن شريفش ‍ را به دست گرفت و با شمشير بر سر مبارك او كوبيد. خَولى (76) بن يزيد اصبحى، خواست سر از بدن او جدا كند، ولى به خود لرزيد، سنان وارد شد و بر دندان هاى مباركش شمشير نواخت و شمر آمد و سر از پيكر مبارك اباعبدالله الحسين (عليه السلام) جدا نمود و آن گاه لباس هاى مبارك او را به غارت بردند و سرهاى شهدا را از بدن جدا ساختند و پيكرهاى آنان را زير سم ستوران لگدكوب كردند. خيمه ها به غارت رفت و كسانى كه در آن جا بودند به اسارت در آمدند و سرهاى شهدا را همراه با اسيران به كوفه و از آن جا به شام و سپس به مدينه وطن جدشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بردند.

بخش نخست: شهداى خاندان ابوطالب

على بن حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام)

وى در اوايل خلافت عثمان بن عفان ديده به جهان گشود و طبق تحقيق ابن ادريس در سرائر به نقل از تاريخ ‌نگاران و نسب شناسان،(77) او از جدش ‍ على بن ابى طالب (عليه السلام) حديث روايت كرده است و يا آن گونه كه شيخ مفيد در ارشاد(78) آورده، وى دو سال پس از شهادت جد بزرگوارش ‍ متولد شده است. والده ماجده اش ليلى دختر ابو مرة بن عروة بن مسعود ثقفى است كه مادر ليلى ميمونه دختر ابوسفيان بن حرب بن اميه و مادر او نيز دختر ابوالعاص بن اميه است. على بن حسين (عليه السلام) در سخن گفتن و اخلاق و شمايل، به جدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بسيار شباهت داشت.

ابوالفرج روايت كرده كه معاويه از اطرافيانش پرسيد: سزاوارتر از همه به خلافت كيست؟

گفتند: شما.

معاويه گفت: ((خير، سزاوارترين مردم به خلافت، على بن حسين بن على (عليه السلام) است كه جدش رسول خداست و شجاعت و دلاورى بنى هاشم، سخاوت بنى اميه و شكوه و جلال ثقيف در او جمع است)).

شاعر در توصيف او مى گويد:

لم تَرَ عين نظرت مثله   من محتف يمشى و مِن ناعل
يُغلى نهى اللحم حتى اذا   انضج لم يغل على الآكل
كان اذا شبّت له ناره   يوقدها بالشرف القائل
كيما يراها بائس مرمل   او فرد حى ليس بالآهل
لا يؤ ثر الدنيا على دينه   و لا يبيع الحق بالباطل
اعنى ابن ليلى ذالسدى و الندى   اعنى ابن بنت الحسب الفاضل (79)

يعنى: هيچ ديده اى او را در ميان پابرهنگان و كسانى كه كفش به پا دارند، نديده است. گوشت نيم پخته را قبل از حضور ميهمان نيك مى پزد تا پخته شود و براى خورندگان گلوگير نباشد و نيز در حضور ميهمان بجوشد تا وى به انتظار نشيند. هرگاه براى راهنمايى گذركنندگان، آتشى برافروزد، در مرتفع ترين نقاط و آشكارا بر مى افروزد. تا هر مستمند بى نوا و يا دور از عشيره و درمانده اى آن را ببيند. هيچگاه دنيا را بر دينش بر نمى گزيد و حق را با باطل سودا نمى كرد.

مقصود من از همه اين سخنان فرزند ليلى آن صاحب جود و بخشش و كرم است، يعنى فرزند زنى پاك نهاد و گرانمايه كه بسيار والاتبار است.

كنيه آن بزرگوار ((ابوالحسن)) و لقب وى ((اكبر)) است، و در صحيح ترين روايات، لقب او ((اكبر)) آمده است و يا به اين دليل است كه حسين (عليه السلام) داراى شش پسر بوده كه نام سه تن از آنان ((على)) و سه تن ديگر ((عبدالله و جعفر و محمد)) بوده است و به گفته نسب شناسان، طبق روايتى، او از على سوم بزرگ تر بوده است.

ابومخنف از عقبة بن سمعان روايت كرده و گفته است: سحرگاه شبى كه امام حسين (عليه السلام) در كنار كاخ بنى مقاتل به سر برد، به ما دستور داد آب بر گيريم و سپس فرمان حركت داد و ما حركت نموديم. راوى مى گويد: هنگامى كه از كاخ بنى مقاتل گذشتيم، خواب خفيفى بر حضرت عارض ‍ شد و سپس در حالى كه جمله: انا لله و انا اليه راجعون، و الحمدلله رب العالمين را بر زبان داشت از خواب بيدار شد و آن را دو يا سه بار تكرار كرد. فرزندش على بن الحسين - در حالى كه بر اسب خود سوار بود - نزد پدر آمد و عرضه داشت: پدر! فدايت شوم! چرا كلمه استرجاع انا لله... بر زبان آوردى و خدا را سپاس گفتى؟!

امام (عليه السلام) در پاسخ فرزند فرمود:

يا بُنىّ! انى خففت براءسى خفقة فعنَّ لى فارس على فَرَس فقال: القوم يسيرون و المنايا تسرى اليهم فعلمت إنها انفسنا نُعيت الينا.

((فرزندم! اندكى به خواب رفتم، در خواب اسب سوارى را ديدم كه بانگ بر آورد و گفت: اين كاروان در حركت است، و مرگ در تعقيب آن هاست، دانستم كه اين ندا، خبر شهادت ماست)).

عرضه داشت: يا ابت لا اءراك سوءا اءَلَسنا على الحق.

((پدر جان! خدا حادثه بدى برايتان پيش نياورد مگر ما بر حق نيستيم؟))

حضرت فرمود: بلى؛ والذى اليه مرجع العباد.

((آرى، سوگند به آن كس كه بازگشت بندگان به سوى اوست! ما بر حقيم)).

عرض كرد: يا ابت اذن لا نبالى نموت محقين.

((پدر! اگر قرار است بميريم، از مرگ چه باك)).

امام (عليه السلام) فرمود: جزاك الله من ولد خير ما جزى ولدا عن والده.(80)

((خداوند به تو بهترين پاداش فرزندى را عنايت كند)).

به گفته ابوالفجرج (81) و ديگران: على اكبر (عليه السلام) نخستين فرد از بنى هاشم بود كه پس از شهادت ياران حسين (عليه السلام) به شهادت رسيد. او زمانى كه به تنهايى پدر نگريست، در حالى كه سوار بر ذوالجناح بود، نزد پدر شرفياب شد و از او اجازه ميدان خواست - على اكبر از همه مردم زيباتر و از اخلاقى برجسته برخوردار بود - اشك از چشمان پدر جارى شد و سكوت كرد و سپس فرمود:

اللهم اشهد إنه قد بَرَز اليهم غلام اشبه الناس خَلقا و خُلقا و منطقا برسولك و كنّا اذا اشتقنا الى نبيك نظرنا اليه.

((خدايا! گواه باش! جوانى به نبرد با آنان مى رود كه از حيث اخلاق و شمايل و گفتار، شبيه ترين فرد به پيامبر تو است. ما هرگاه تشنه ديدار پيامبرت مى شديم، به چهره على اكبر مى نگريستيم)).

سپس امام (عليه السلام) با صداى بلند فرمود: يابن سعد! قطع الله رحمك كما قطعك رحمى و لم تحفظنى فى رسول الله.

((اى ابن سعد! خدا پيوند خويشاوندى ات را قطع كند كه پيوند خويشاوندى مرا بريدى و حرمت خويشاوندى ام با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را زير پا نهادى)).

به مجرد اين كه على اكبر (عليه السلام) از پدر اجازه ميدان گرفت با خواندن اين رجز به سپاه دشمن تاخت:

انا على بن الحسين بن على   نحن و بيت الله اولى بالنبى
والله لا يحكم فينا ابن الدعى

يعنى: من على بن حسين بن على ام. ما و خانه كعبه به پيامبر خدا سزاوارتريم. به خدا سوگند! فرزند فرومايگان نبايد بر ما حاكميت يابد.

على اكبر (عليه السلام) نبرد سختى انجام داد و سپس نزد پدر بازگشت و عرضه داشت:

يا ابت! العطش قد قتلنى و ثِقل الحديد قد اجهَدنى.

((پدر! تشنگى، جانم را به لب رسانده و سنگينى اسلحه مرا به زحمت انداخته است)).

حسين (عليه السلام) در اين لحظه مى گريد و مى فرمايد:

وا غوثاه! إنى لى الماء، قاتل يا بُنى قليلا و اصبر، فما اسرع الملتقى بجدك محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) فيسقيك بكاءسه الاءوفى شربة لا تظمؤ بعدها اءبدا.

((از كدامين سو برايت آب آورم، پسرم! اندكى نبرد كن و صبر و شكيبايى نما، لحظاتى ديگر به ديدار جدت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) نايل خواهى شد و كام تو را آن گونه سيراب خواهد ساخت كه پس از آن هرگز تشنه نگردى)).

على اكبر (عليه السلام) مانند پدر و جد خويش، بر سپاه دشمن يورش برد و مرة بن منقذ عبدى، با پرتاب تيرى گلوى مبارك وى را هدف قرار داد.(82)

ابوالفرج مى گويد: حميد بن مسلم ازدى گفت: من ايستاده بودم و مرة بن منقذ كنارم قرار داشت و على بن حسين از چپ و راست بر سپاه حمله مى كرد و آن ها را پراكنده مى ساخت، مرة گفت: گناه عرب به گردنم، اگر اين جوان گذارش به من بيفتد، پدرش را به عزايش مى نشانم!

بدو گفتم: اين كار را انجام نده، همان كسانى كه وى را محاصره كرده اند براى اين كار كافى است.

وى گفت: قطعا اين كار را خواهم كرد. على اكبر (عليه السلام) در حالى كه گروهى از سپاه را عقب مى راند، به سمت ما آمد، اين فرد با نيزه ضربتى بر قامت استوار اكبر زد و على روى زين اسب خم شد و گردن اسب را بغل گرفت و اسب به اشتباه او را به سمت دشمن برد. آنان وى را به محاصره در آورده و بدن مباركش را با شمشير قطعه قطعه كردند.(83)

قبل از جان دادن صدا زد: سلام بر تو پدر! اكنون جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا سيراب ساخت و امشب در انتظار تو است، حسين عليه السلام به سمت ميدان شتافت و كارزار سختى آغاز كرد تا به بالين جوانش با پيكر پاره پاره رسيد و فرمود:

قتل الله قوما قتلوك يا بُنى! فما اجراءهم على الله و على انتهاك حُرمة الرسول.

((فرزندم! خدا بكشد مردم ستمگرى كه تو را كشتند، اينان چقدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جرى شده اند؟))

سپس اشك از چشمان مباركش جارى گشت و فرمود: على الدنيا بعدك العفا؛ ((پس از تو اُف بر اين دنيا!)).(84)

ابومخنف و ابوالفرج از حميد بن مسلم ازدى روايت كرده اند كه گفت: گويى زنى را مى بينم با فرياد يا حبيباه! يابن اخياه! اى عزيزم! اى پسر برادرم! از خيمه بيرون آمده است.

پرسيدم: آن زن كيست؟

گفتند: زينب دختر على بن ابى طالب (عليه السلام) است. اين زن از راه رسيد و خود را بر پيكر على اكبر افكند. حسين نزد خواهر آمد و دست او را گرفت و به خيمه برد و خود بازگشت و به جوانان بنى هاشم فرمود: احملوا خاكم؛ ((برادرتان را به خيمه ببريد)).

آنان بدن نازنين على اكبر را حمل كرده و مقابل خيمه اش قرار دادند.(85)

على اكبر در زمان شهادت، داراى فرزند نبود.

بابى اشبه الورى برسول   الله نطقا و خلقة و خليقة
قطعته اعداؤ ه بسيوف   هى اولى بهم وفيهم خليقة
ليت شعرى ما يحمل الرهط منه   جسدا اءم عظام خير الخليقة

يعنى: پدرم به فدايش، در گفتار و اخلاق و شمايل، شبيه ترين مردم به رسول خدا بود. دشمنانش او را با شمشير پاره پاره كردند، در صورتى كه خودشان ذبه اين كار سزاوارتر بودند. اى كاش! مى دانستم جمعى كه جنازه على را حمل مى كنند، پيكر پاكش را مى برند يا استخوان هاى بهترين آفريده خدا را حمل مى كنند.

عبدالله بن حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام)

وى در مدينه و به گفته اى در كربلا ديده به جهان گشود. مادرش رباب دختر امرءالقيس بن عدى، اوس بن جابر بن كعب بن عليم بن جناب بن كلب و مادر رباب، هند الهنود دختر ربيع بن مسعود بن مصاد بن حصن بن كعب ياد شده و مادر هند، ميسون دختر عمرو بن ثعلبة بن حصين بن ضمضم و مادر ميسون، رباب دختر اوس بن حارثة بن لام طايى است كه اباعبدالله الحسين (عليه السلام) درباره او مى فرمايد:

لعمرك اننى لاءحب دارا   تحل بها سكينة و الرباب
احبهما و ابذل جلَّ مالى   و ليس لعاتب عندى عتاب

يعنى: به جانت سوگند! خانه اى را دوست دارم كه سكينه و رباب در آن حضور داشته باشند.

آنان مورد علاقه من هستند و بيشترين اموال خويش را برايشان هزينه مى كنم و در اين كار، جاى سرزنش هيچ نكوهش گرى وجود ندارد.

امرء القيس سه تن از دختران خويش را در مدينه به ازدواج اميرالمؤمنين و حسن و حسين (عليهم السلام) در آورده و ماجراى وى معروف است. رباب، همسر امام حسين (عليه السلام) و سكينه و عبدالله، فرزندان حضرت از آن بانو مى باشند.

به گفته مسعودى، اصفهانى، طبرى و ديگران: آن گاه كه حسين (عليه السلام) از خويشتن مأيوس و نوميد گشت به سمت خيمه خود رفت و كودك خردسالش را خواست تا با او خداحافظى كند. خواهرش زينب كودك را نزد برادر آورد. حضرت او را از خواهر ستاند و در آغوش گرفت و در حالى كه به صورت او مى نگريست ناگهان تيرى به گلوى او نشست و وى را به شهادت رساند.(86)

گفته اند: حسين (عليه السلام) با دست خود خون گلوى كودكش را گرفت و به آسمان پاشيد و عرضه داشت:

اللهم لا يكن اهون عليك من دم فصيل، اللهم إنْ حبست عنا النصر من السماء فاجعل ذلك لما هو خير لنا، و انتقم لنا من هؤ لاء الظالمين، فلقد هوّن ما بى إنه بعينك يا ارحم الراحمين.(87)

((خدايا! ارزش خون اين كودك كمتر از خون بچه ناقه صالح نيست. بار خدايا! اى مهربان ترين مهربانان! اگر پيروزى آسمانى ات را از ما برداشتى، در هر كجا كه اين پيروزى به خير و صلاح ماست آن را برايمان مقدر فرما و انتقام ما را از اين ستم پيشگان بگير. اين مصيبت نيز بر من آسان است چون تو ناظر بر آن هستى، اى مهربان ترين مهربانان)).

آورده اند كه از امام باقر (عليه السلام) روايت شده فرمود: إنه تقع من ذلك الدم قطرة الى الارض.(88)

((قطره اى از آن خون به زمين بازنگشت)).

سپس امام حسين (عليه السلام) با شمشير خود كنار خيمه، حفره كوچكى ايجاد كرد و پيكر كودك خونين بال خويش را در آن مدفون ساخت و به ميدان باز گشت.(89)

سيد بن طاوس روايت كرده كه: حضرت، كودك را از خواهرش زينب گرفت، خواست بر او بوسه زند، ناگهان تيرى به او اصابت كرد و وى را به شهادت رساند.

امام (عليه السلام) كودك را به خواهرش سپرد و فرمود: ((اين كودك را بگير)) و سپس راوى ماجراى پاشيدن خون به آسمان و دعاى امام حسين عليه السلام را يادآور شده است.(90)

به روايت ابومخنف: فردى كه به اين كودك تيراندازى كرد؛ حرملة بن كاهن (91) اسدى و طبق نقل ديگران، عقبة بن بشر غنوى (92) بوده كه نام فرد اول از امام باقر (عليه السلام) روايت شده است.

يا لرضيع اتاه سهم ردى   حيث ابوه كالقوس من شفقه
قد خضبت جسمه الدماء فقل   بدر سماء قد اكتسى شفقه

يعنى: كودك شيرخوارى كه پدرش خم شد تا بر او بوسه زند، هدف تير انسانى فرومايه قرار گرفت. پيكر كوچكش از خون رنگين شد، گويى ماه تمام قرصى بود كه در اثر خون ها چهره اش به سرخ فامى گراييد.