سلحشوران طفّ
ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)

شيخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى

- ۳ -


سپيده دمان حسين (عليه السلام) روانه شد، ابن عباس و ابن زبير خواستار انصراف وى شدند، ولى حضرت نپذيرفت، به تنعيم (51) رسيد و فرزند عمر كه در مزارع خود به سر مى برد، از حضرت درخواست بازگشت نمود، اين بار نيز حضرت پذيرا نشد و وارد وادى عتيق (52) شد و سپس از آن جا به حركت خود ادامه داد. عبدالله بن جعفر دو تن از پسرانش را نزد او فرستاد و طى نامه اى از او درخواست بازگشت نمود ولى حضرت اين پيشنهاد را نپذيرفت و بى آن كه درنگى كند، شتابان به حركت خويش ادامه داد تا به ذات عِرق (53) رسيد و جمعى به آن بزرگوار پيوستند و آن گاه در ((حاجر))(54) از بطن الرمه (55) فرود آمد و نامه اى را توسط ((قيس)) نزد مسلم فرستاد تا مردم كوفه را از آمدنش آگاه سازد و سپس حركت نمود تا به ((ثعلبيه))(56) و سپس به زَرود رسيد. در آن جا از شهادت مسلم و هانى و قيس، اطلاع حاصل كرد و به راه خود ادامه داد تا به منطقه ((زُباله))(57) رسيد. در آن سامان در جريان شهادت عبدالله بن يقطُر قرار گرفت و با يارانش سخن گفت و ماجراى شهادت مسلم و هانى و قيس و عبدالله را به اطلاع آنان رساند و به آن ها اجازه برگشت داد. مردم از هر سو، از پيرامون وى پراكنده شدند و جز خاندان او و ياران برگزيده اش كسى با او باقى نماند.

سپس به حركت خويش ادامه داد تا به پهن دشت ((عقبه))(58) رسيد و در ((شراف)) فرود آمد و شب را در آن جا به سر برد. بامدادان وقتى حركت كرد سپاهى از دور نمايان گشت، حضرت به ناحيه ((ذو حسم))(59) پناه گرفت. حر بن يزيد رياحى به فرماندهى يك هزار سواره نظام از راه رسيد تا به دستور حُصين بن تميم تميمى از حركت امام حسين (عليه السلام) جلوگيرى به عمل آورد. حصين فرماندهى نيروهايى كه ابن زياد آن ها را از بصره تا قادسيه به طرز سازمان يافته اى گمارده بود بر عهده داشت، سپاهيان، نماز ظهر را به امامت حضرت به جا آوردند و سپس آن بزرگوار خطاب به آن ها فرمود:

ايها الناس اءِنّى لِم آتكم حتى إنثى كُتبكم و قُدّمت علَىَّ رسلُكم إن اءقدم الينا فانّه ليس علينا امام لعل الله إن يجمعنا بك على الهدى و الحق فان كنتم على ذلك فاعطونى ما اطمئنّ اليه من عهودكم و مواثيقكم، و إنْ لم تفعلوا و كنتم لقدُومى كارهين انصرفتُ عنكم الى المكانُ الَّذِى جئتُ منهُ اليكُم.(60)

((مردم! نامه هاى شما و پيك هايى كه نزدم فرستاديد و گفتيد: به كوفه بيا ما امام و پيشوايى نداريم، اميد است خدا ما را به وسيله شما به حق و هدايت رهنمون شود، مرا به اين ديار كشاند، اگر بر سخن خود باقى هستيد با من عهد و پيمانى بنديد كه بدان اطمينان حاصل كنم و اگر اين كار را انجام نمى دهيد از آمدن من ناراحتيد، به همان جايى كه آمده ام باز خواهم گشت (و آنان سكوت كردند))).

سپس امام (عليه السلام) نماز عصر را با آنان به جا آورد و آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود:

ايها الناس انكم إنْ تتقوا الله و ترفعوا إن الحق لاءهله يكن ارضى لله عنكم، و نحن اهل بيت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) اولى الناس بولاية هذا الامر من هؤ لاء المدّعين ما ليس لهم و السائرين فيكم بالجور و العدوان، فإن ابيتُم الّا كراهية لنا و جهلا بحقّنا، و كان راءيكم غير ما اءتَتنى به كتبِكُم و قُدّمت علىَّ به رسلكم انصرفتُ عنكم.

((مردم! اگر از خدا بترسيد و بپذيريد كه حق در دست اهل آن باشد، بيشتر موجب خشنودى خداوند خواهد گرديد و ما اهل بيت پيامبر به ولايت و رهبرى مردم شايسته تر و سزاوارتر از كسانى (بنى اميه) هستيم كه به ناحق مدعى اين مقام بوده و همواره راه ظلم و فساد و دشمنى با خدا را در پيش ‍ گرفته اند. اگر اين واقعيت را نپذيريد و از ما روگردان شويد و حق ما را نشناسيد و خواسته شما غير از آن باشد كه در دعوت نامه هاى خود بدان پرداخته شده بود، من از همين جا بر مى گردم)).

حر به حضرت عرضه داشت: به خدا سوگند! من در جريان نامه هايى كه مى گويى نيستم. امام (عليه السلام) به عُقبة بن سمعان غلام همسرش رباب دختر امرء القيس فرمود: به پا خيز و خورجين هاى حاوى نامه هاى آنان را حاضر كن. غلام، آن ها را آورد و نامه ها در برابر حر بيرون ريخته شد.

حر گفت: ما از افرادى كه نامه نوشته اند نيستيم و ماءموريم همراهتان باشيم و شما را در كوفه نزد عبيدالله بن زياد ببريم! امام (عليه السلام) گفته او را پذيرا نشد و سخنانى در اين خصوص ميان آنان رد و بدل شد و پس از موافقت كردند كه حر نامه اى به عبيدالله بن زياد بنگارد و در زمينه بازگشت امام (عليه السلام) به مكه، از او كسب تكليف كند.

ابن زياد در پاسخ وى نوشت كه امام را در تنگنا قرار دهد و او را نزد وى ببرد. حضرت اين خواسته را نپذيرفت و به حركت خويش ادامه داد و حر مانع حركت مى شد. آن گاه امام (عليه السلام) تصميم گرفت از مسيرى كه نه به مكه بازگردد و نه به كوفه منتهى شود به سمت چپ متمايل گردد و در اين مسير، حر از او جدا نمى شد،(61) بدين ترتيب حضرت فرود آمد و به يارانش فرمود:

اما بعد: فانه قد نَزَل بنا من الامر ما قد تَرون، اءلا و إن الدنيا قد تغيّرت و تنكّرت و ادبر معروفها و استمرت حذاء و لم يبق منها الا صبابة كصبابة الإناء و خسيس عيش كالمرعى الوبيل، اءلا ترون الى الحق لا يُعمَل به و الى الباطل لا يُتناهى عنه؟ فليرغب المؤمن فى لقاء ربه مُحقّا فانى لا راءى الموتَ اءلّا سعادة و الحياة مع الظالمين اءلّا بَرَما.(62)

((ياران! آن چه را برايمان پيش آمد، مى بينيد، به راستى اوضاع، دگرگون شده، زشتى ها آشكار و نيكى ها و فضيلت ها رخت بر بسته است، و از فضايل انسانى جز به اندازه قطرات ته مانده ظرف آب، و زندگى پستى چون چراگاهى بى حاصل باقى نمانده است، آيا نمى بينيد كه به حق، عمل نشده و از باطل روگردانى صورت نمى گيرد، شايسته است فرد با ايمان در چنين شرايطى به سوى فيض ديدار پروردگارش بشتابد، من مرگ را جز سعادت و خوشبختى، و زندگى با اين ستم پيشگان را جز رنج و نكبت نمى دانم)).

سپس يارانش به پا خاستند و بدو پاسخ هايى دادند كه حاكى از ديانت و ايمان خالص آنان بود. آن گاه حضرت سوار شد و از مسير عُذَيب و قادسيه به سمت چپ تغيير مسير داد و از كاخ بنى مقاتل عبور كرد و به حركت خويش ادامه داد. در اين جا فرمانى از عبيدالله مبنى بر سخت گيرى در مورد امام به حر رسيد و بدين سان، امام حسين (عليه السلام) روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 به كربلا رسيد و در آن جا سراپرده زد، عمر سعد(63) با سيلى خروشان از سواره نظام و پيادگان به سمت او روانه گشت به گونه اى كه منادى ابن زياد اعلان كرد: هر كس در كوفه باشد و براى جنگ با حسين بيرون نرود، از امن و امان برخوردار نيست، تا آن جا كه مرد بيگانه اى در كوفه ديده شد، او را نزد ابن زياد بردند، از عدم حضور وى در جمع سپاهيان جويا شد، او گفت: مردى از اهل شام هستم كه جهت دريافت بستانكارى خود از مردى عراقى بدين ديار آمده ام، ابن زياد گفت: او را بكشيد تا كسانى كه براى جنگ حاضر نشده اند، ادب شوند و آن مرد در دَم كشته شد!!

عمر سعد خواستار كنار آمدن با امام (عليه السلام) بود، از اين رو، علت و سبب آمدن حضرت بدان سامان را جويا شد امام (عليه السلام) ماجرا را به اطلاع وى رساند و از او خواست اجازه دهد يا به مكه باز گردد و يا به برخى دره ها و مناطق كوهستانى دوردست برود. عمر سعد در اين خصوص طى نامه اى به ابن زياد از او كسب تكليف كرد. ابن زياد با پاسخى تهديدآميز به نامه او، اظهار داشت: در صورتى كه با حسين نجنگد و يا او را به اطاعت از حاكميت وى وادار نسازد، از كار كناره گيرى و زمام امور را به شمر ذى الجوشن بسپارد!

روز ششم محرم، نامه عبيدالله به عمر سعد كه بيست هزار نيرو در اختيار داشت رسيد، از آن لحظه مذاكرات ميان خود و امام (عليه السلام) را قطع، و بر او سخت گرفت و از رسيدن آب به آنان جلوگيرى به عمل آورد و از حضرت خواست يا به اطاعت ابن زياد در آيد و يا آماده نبرد باشد. در تاريكى شب برخى از هواداران عمر سعد به صورت يك يا دو نفره پنهانى به امام حسين (عليه السلام) مى پيوستند تا اين كه روز دوازدهم كسانى كه خداوند آن ها را به راه سعادت رهنمون شد و توفيق شهادت بدانان عنايت كرد، به سى تن رسيد.

روز هشتم محرم، تشنگى بر امام حسين (عليه السلام) مستولى شد، برادرش ‍ عباس را با بيست تن سواره و همين تعداد پياده براى آوردن آب اعزام نمود، اين گروه نگهبانان را از كمين گاه به كنارى زده و وارد شريعه شدند و آب نوشيده و مشك هاى خود را پر از آب نموده و باز گشتند.

سپس فرمانى از عبيدالله به عمر سعد رسيد كه وى را بر جنگ و نبرد با امام (عليه السلام) تشويق مى كرد. از اين رو، سپاهيان دشمن سوار بر مركب شده و امام حسين (عليه السلام) و اهل بيت و يارانش را به محاصره در آوردند. روز نهم محرم، امام حسين (عليه السلام) برادرش عباس را به اتفاق جمعى از ياران خود نزد سپاهيان دشمن فرستاد و به او فرمود: ((اگر توانستى تا فردا از آنان مهلت بگير)) و بدين ترتيب با تبادل سخن و نكوهشى كه ميان آنان به وجود آمد، به او مهلت دادند. با فرا رسيدن تاريكى شب، اين انسان هاى والا به نماز و راز و نياز و ركوع و سجود پرداختند. صداى تلاوت قرآن آن ها كه چون نواى زنبوران عسل طنين انداز بود، به گوش سپاهيان دشمن مى رسيد.

آن گاه سيد و سالارشان حسين (عليه السلام) حضور يافت و با آنان چنين سخن گفت:

اُثنى على الله احسن الثناء، و احمده على السراء و الضراء، اللهم انّى اءَحمدُك على إن اكرمتنا بالنبوة و علّمتنا القرآن و فقّهتنا فى الدين، و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدة، فاجلنا من الشاكرين (اما بعد) فانى لا اءعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى، و لا اهل بيت اءَبرّ و لا اءَوصل من اهل بيتى، فجزاكم الله جميعا عنى خيرا، اءلا و إنّى لاءظن إنّ لنا يوما من هؤ لاء، اءلا و إنّى قد اءذنت لكم، فانطلقوا جميعا فى حلّ ليس عليكم منّى ذِمام و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جَمَلا و دَعوُنى و هؤ لاء القوم فإنّهم ليس ‍ يُريدونَ غيرى.(64)

((خدا را به بهترين وجه ستايشس كرده و او را در شدايد و آرامش سپاس ‍ مى گويم. خدايا! تو را مى ستايم كه بر خاندان ما با نبوت، كرامت بخشيدى و قرآن را به ما آموختى و به دين و آيين آشنايمان ساختى و به ما گوش حق شنو و چشم حق بين و قلب روشن عنايت كردى، ما را از سپاسگزاران مقرر فرما.

اما بعد؛ من اصحاب و يارانى بهتر از ياران خويش نديده ام و اهل بيت و خاندانى باوفاتر از اهل بيت خود سراغ ندارم. خداوند از ناحيه من به همه شما پاداش خير عطا كند، به هوش باشيد! به اعتقاد من، ما امروز با دشمن درگير خواهيم شد، اكنون شما آزاديد، من بيعتم را از شما برداشتم و به شما اجازه مى دهم از تاريكى شب استفاده كرده و همگى پراكنده شويد و مرا با اين گروه تنها بگذاريد؛ زيرا آنان تنها مرا مى خواهند)).

اهل بيت و ياران او از رفتن خوددارى كرده و در پاسخ حضرت مطالبى عنوان كردند كه مورد تقدير و سپاس آن بزرگوار قرار گرفت. سپس از نزد آنان بيرون رفت و آن ها را در حالات خوش عبادتى كه داشتند تنها گذاشت تا خود به امورش بپردازد و سفارش هاى لازم را بنمايند.

بامداد روز بعد، امام (عليه السلام) ياران خويش را كه سى و دو سواره و چهل تن پياده بودند، سازمان داد؛ زهير را بر جناح راست سپاه گماشت و سمت چپ آن را به حبيب سپرد و پرچم را به دست برادرش عباس (عليه السلام) داد و خيمه ها را پشت سر سپاه قرار داد و پشت خيمه خندقى حفر نمود و آن را پر از نى و هيزم كرد و سپس به آتش كشيد تا دشمن از پشت خيمه ها حمله ور نشود.

عمر سعد نيز سپاه خود را كه در آن روز تعدادشان به سى هزار تن مى رسيد، آراست؛ جناح راست آن را به عمرو بن حجاج، و جناح چپ را به شمر بن ذى الجوشن سپرد و عَزرة بن قيس (65) را به فرماندهى سواره نظام و شبث بن رِبعى را بر پيادگان گمارد و پرچم را به ((دريد)) يا ((ذويد)) غلام خويش سپرد.(66)

وقتى امام (عليه السلام) به سپاه دشمن نگريست، دست هايش را به دعا برداشت و عرضه داشت:

اللهم انت ثقتى فى كلّ كرب، و إنت رجائى فى كل شدة، و إنت لى فى كل امر نزل بى ثقة و عدّة، كَم مِن همّ يضعف فيه الفؤ اد و تقلّ فيه الحيلة، و يخذل فيه الصديق، و يشمت فيه العدو، انزلته بك و شكوته اليك رغبة منّى اليك عمّن سواك، ففرّجته عنّى و كشفته، فإنت ولىّ كلّ نعمة و صاحبُ كلّ حسنة، و منتهى كلّ رغبة.(67)

((خدايا! تو در هر غم و اندوه، پناهگاه و در هر پيش آمد ناگوارى مايه اميد من، و در هر حادثه اى سلاح و ملجاء من هستى، انگاه كه غم هاى كمرشكن بر من فرو مى ريخت و دل ها در برابرش آب و راه هر چاره اى در برابر آن مسدود مى گشت، از غم هاى جانكاهى كه با ديدن آن ها، دوستان دورى جسته و دشمنان، زبان به شماتت مى گشودند، به پيشگاه تو شكايت آورده و از ديگران قطع اميد نموده ام، تو بودى كه غم و اندوهم را برطرف ساخته و از ميان بردى، تو صاحب هر نعمت و آخرين مقصد و مقصود من هستى)).

پس از آن امام (عليه السلام) مركب خويش را خواست و سوار بر آن شد و با صداى بلند فرمود:

يا اهل العراق - و جُلّهم يسمع - اسمعوا قولى و لا تعجلوا حتى اعظكم بما يحقُ لكم على، و حتى اعتذر اليكم من مقدمى هذا، و اعذر فيكم، فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و اعطيتمونى النصف من انفسكم كنتم بذلك اسعد، و إنْ لم تقبلوا منّى العذر و لم تعطونى النصف من انفسكم فاءجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غُمة ثم اقضوا الىّ و لا تنظرون، إنّ وليّى الله اَلَّذِى نزلّ الكتاب و هو يتولى الصالحين.(68)

((اى عراقيان! - همه صداى حضرت را مى شنيدند - سخنم را بشنويد و شتابزده عمل نكنيد، تا وظيفه خود را كه پند و نصيحت شماست، انجام دهم و انگيزه سفر خويش را به اين ديار بيان كنم، اگر دليلم را پذيرفتيد و سخنم را تصديق كرديد و با ما (من) از دَرِ انصاف در آمديد، راه سعادت را دريافته ايد و اگر دليل مرا نپذيرفتيد و منصفانه عمل نكرديد، همه شما دست به دست هم دهيد و هر تصميمى را كه درباره من داريد به اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد، يار و پشتيبان من خدايى است كه قرآن را فرو فرستاد و او يار و ياور نيك سرشتان است)).

حاضران اندكى سكوت كردند، حضرت حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و آن گونه كه شايسته بود خدا را مورد ستايش قرار داد و بر پيامبرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرشتگان و پيامبران او به بهترين وجه ممكن درود فرستاد، به گونه اى كه قبل و بعد از او هيچ سخنورى چنين رسا سخن نگفته بود، آن گاه فرمود:

اما بعد: فانسبونى من إنا؟ ثم ارجعوا الى انفسكم و عاتبوها، فانظروا هل يصلح لكم قتلى و انتهاك حرمتى؟ الست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول المؤمنين، المصدق لرسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بما جاء به من عند ربه؟! او ليس حمزة سيد الشهداء عمى؟! اءو ليس جعفر الطيار فى الجنة بجناحين عمى؟! اءو ليس بلغكم ما قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لى و لاءخى هذان سيدا شباب اهل الجنة؟! فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق، فوالله ما تعمدت الكذب منذُ علمتُ إن الله يمقت عليه اهله، و إنْ كذبتمونى فانّ فيكم مَن إنْ ساءلتموه عن ذلكم اخبركم، سلوا جابر بن عبدالله الانصارى، و اباسعيد الخدرى، و سهل بن سهل الساعدى،(69) و زيد بن ارقم، و انس بن مالك يخبروكم إنّهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، اما فى هذا حاجز لكم عن دمى؟!.

((مردم! بگوييد: من چه كسى هستم؟! سپس به خود آييد و خويشتن را نكوهش نماييد و ببينيد آيا كشتن و در هم شكستن حريم من براى شما رواست؟! آيا من فرزند دخت پيامبر شما نيستم؟! آيا من فرزند [على] وصى و پسرعموى پيامبر شما نيستم؟! مگر من فرزند كسى نيستم كه پيش از همه مسلمانان به خدا ايمان آورد و قبل از همه، رسالت پيامبر را تصديق نمود؟! آيا حمزه سيد الشهداء عموى پدر من نيست؟! آيا جعفر طيار كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيست؟! آيا شما سخن پيامبر را در حق من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: ((اين دو، سروران جوانان بهشت اند))؟!

اگر مرا در گفتارم تصديق كنيد، مواردى كه ياد آور شدم حقايقى است كه كوچك ترين خلافى در آن وجود ندارد؛ زيرا من از آن روز كه دريافته ام خداوند، ضرر و زيان دروغ را به گوينده آن بر مى گرداند، هيچگاه دروغ نگفته ام و اگر مراتكذيب نماييد، اكنون ميان شما افرادى وجود دارند كه اگر در اين زمينه از آن ها بپرسيد به شما پاسخ خواهند داد؛ از جابر بن عبدالله انصارى، ابوسعيد خدرى، سهل بن سهل ساعدى، زيد بن ارقم و مالك بن انس بپرسيد، به شما خواهند گفت كه: اين سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيده اند، آيا موارد ياد شده، مانع ريختن خون من نمى شود؟!)).

شمر، سخن حضرت را قطع كرد و حبيب بن مُظهّر به شمر پاسخ داد كه در شرح حال حبيب بدان خواهيم پرداخت. امام (عليه السلام) سخنان خويش ‍ را از سر گرفت و فرمود:

فان كنتم فى شك من هذا، افتشكون إنى ابن بنت نبيكم؟! فوالله ما بين المشرق و المغرب ابن بنت نبى غيرى فيكم و لا فى غيركم، ويحكم! اتطلبونى بقتيل فيكم قتلته او مال لكم استهلكته، او بقصاص ‍ جراحة؟!)).

((اگر در گفتار پيامبر درباره من و برادرم ترديد داريد، آيا در اين واقعيت كه من پسر دختر پيامبر شما هستم نيز شك داريد؟!، به خدا سوگند! در همه دنيا و در ميان شما و ديگران، پسر دختر پيامبرى جز من وجود ندارد، واى بر شما! آيا كسى از شما را كشته ام كه در مقابل خون وى مرا به قتل برسانيد؟! آيا مال كسى را گرفته ام و يا جراحتى بر شما وارد ساخته ام تا مرا سزاوار كيفر بدانيد؟)).

هيچ يك از آنان بدان حضرت پاسخ نداد. امام (عليه السلام) آن ها را مخاطب ساخت و فرمود:

يا شبث ابن رِبعى و يا حجار بن اَبجر و يا قيس بن الاشعث و يا يزيد بن الحَرث! اءلَم تكتبوا الىّ إن قد اينعت الثمار و اخضرّ الجَناب و انما تُقدّم على جُند لك مُجنّدة؟!.

((اى شبث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حرث! آيا شما به من نامه ننوشتيد كه ميوه هايمان رسيده و درختانمان سرسبز و خرم است و در انتظار تو دقيقه شمارى مى كنيم، در كوفه لشكريانى مجهز و آماده در اختيار تو است؟))

قيس بن اشعث در پاسخ امام گفت: ما نمى دانيم چه مى گويى؟ ولى [اگر از ما مى شنوى] به اطاعت پسر عم خود گردن بنه، چرا كه آنان جز رضايت تو چيزى در نظر ندارند.

امام (عليه السلام) بدو فرمود:

انت اخو اخيك، اءتريد إن تطالب باءكثر من دم مسلم؟!.

((تو نيز، برادرِ برادرت (محمد بن اشعث) هستى، آيا مى خواهى بيش از خون بهاى مسلم از تو مطالبه گردد؟!)).

سپس فرمود:

و الله لا اعطيكم بيدىّ اعطاء الذليل و لا افرّ فرار العبيد، يا عباد الله! انى عُذتُ بربى، و ربكم إن ترجمون، اعوذ بربى و ربّكم من كل متكبّر لا يومن بيوم الحساب.

((به خدا سوگند! نه دست ذلت در دست آنان مى نهم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ فرار مى كنم، من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مى برم كه گفتارم را دور مى افكنيد، از شر هر انسان متكبرى كه ايمان به روز جزا ندارد، به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مى برم)).

سپس شتر خود را خوابانيد و عقبة بن سمعان زانوهاى شتر را بست و جميعت، پيش روى خود را به سمت امام آغاز، و اسبانشان به حركت در آمد، امام عليه السلام ((مرتجز)) اسب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و عمامه و زره و شمشير آن حضرت را خواست و لباس رزم رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر تن كرد و سوار بر اسب شد و در برابر سپاهيان قرار گرفت و آنان را به سكوت دعوت كرد ولى پذيرا نشدند و سپس به سرزنش يكديگر پرداختند و سكوت نمودند. حضرت آنان را مخاطب قرار داد. خدا را حمد و سپاس گفت و آنان را به وجود مقدس ‍ خويش و سخنانى كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره اش ‍ فرموده بود و به اسب، زره، عمامه و شمشير آن حضرت سوگند داد و آنان در پاسخ، همه سخنان وى را تصديق كردند. از آنان پرسيد: پس چرا كمر قتل مرا بسته اند؟ در پاسخ گفتند: براى اطاعت از فرمان فرمان رواى خويش ‍ دست به اين كار مى زنند. امام (عليه السلام) بار دوم آنان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

تبا لكم اءيتها الجماعة و ترحا، اءحين استصرختمونا والهين، فاءصرخناكم موجفين، سللتم علينا سيفا لنا فى اءيمانكم، و حششتم علينا نارا اقتدحناها على عدونا و عدوكم فاءصبحتم إ لبا لاعدائكم على اءوليائكم بغير عدل اءفشوه فيكم، و لا اءمل اءصبح لكم فيهم، فهلا لكم الويلات تركتمونا والسيف مشيم، والجاءش طامن والراءى لما يستخف، و لكن اسرعتم اليها كطيرة الدّباء، و تداعيتم إ ليها كتهافت الفراش، قسحقا لكم يا عبيد الامة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب، و محرفي الكلام و عصبة الام، ونفثة الشيطان و مطفئي السنن ويحكم؟ اءهؤ لاء تعضدون؟ و عنا تتخاذلون؟! اءجل والله، غدر فيكم قديم و شجت عليه اصولكم و تاءزرت عليه فروعكم، فكنتم اءخبث ثمرة، شجى للناظر و اءكلة للغاصب اءلا و إنّ الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين، بين السلة و الذله، هيهات منا الذلة، ياءبى الله لنا ذلك و رسوله والمؤمنون، و حجور طابت و طهرت، و إنوف حمية، و نفوس اءبيّة من إن نؤ ثر طاعة اللئام على مصارع الكرام، اءلا و إ نى زاحف بهذه الاسرة على قلة العدد و خذلان الناصر!.

((مردم! ننگ و ذلت و حزن و حسرت بر شما باد كه با اشتياق فراوان ما را به يارى خود خوانديد و آن گاه كه به فرياد شما پاسخ مثبت داده و به سرعت به سوى شما شتافتيم، شمشيرهاى خود ما را بر ضدمان به كار گرفتيد و آتش فتنه اى را كه دشمن مشترك بر افروخته بود، عليه ما شعله ور ساختيد و به حمايت و پشتيبانى دشمنانتان و بر ضد پيشوايان خود به پا خاستيد بى آن كه اين دشمنان در عدل و داد، گامى به سود شما بردارند و يا اميد خيرى در آنان داشته باشيد.

واى بر شما! كه روى از ما بر تافتيد و از يارى و كمك ما سر باز زديد، آن گاه كه تيغ ‌ها در غلاف و دل ها آرام و عقايد استوار بود، مانند ملخ از هر دو طرف به سوى ما روى آورديد، ولى چون پروانه از هر سو فرو ريختيد، رويتان سياه باد! اى بردگان زنان! اى ته ماندگان احزاب فاسد كه قرآن را پشت سر انداختيد و كلام خدا را تحريف كرديد، در زمره خيانت كاران در آمده و از شيطان پيروى نموديد، و سنت ها را به خاموشى كشانديد.

واى بر شما! از آنان (يزيديان) پشتيبانى مى كنيد و دست از يارى ما بر مى داريد؟! آرى؛ به خدا سوگند! شما در گذشته اهل خيانت بوديد و اصل و ريشه شما بر آن استوار و شاخسارتان بدان تقويت گشته است. شما به ميوه نامباركى مى مانيد كه در گلوى باغبان رنج ديده اش گير كند و در كام سارق ستمگرش لذت بخش باشد، به هوش باشيد! اين انسان فرومايه، فرزند فرومايه، مرا بين دو راهى شمشير و ذلت پذيرى قرار داده است؛ هيهات كه ما زير بار ذلت رويم؛ زيرا خداوند و پيامبرش و مؤمنان از ذلت پذيرى ما، ناخرسندند و دامن هاى پاك مادران و دلاور مردان غيرتمند و انسان هاى والاتبار روا نمى دانند كه ما اطاعت فرومايگان پست را بر شهادت در صحنه كارزار ترجيح دهيم.

به هوش باشيد! من اكنون، با تعداد اندك اين خاندان، تنها و بى يار و ياور، براى مبارزه به پيش خواهيم رفت)).