و با تامل در حقايق معارف
حديثى ، كه تقرير ديگرى از حقايق قرآنى است ، و دريچه اى است براى
اتصال به علوم ((راسخان در علم
))، و متصلان حقيقى به ((قطب القرآن
))، خواهند دانست كه ((علم
صحيح )) كجاست ؟ و معرفت راستين چيست ؟ و مفاهيم
و اصطلاحات سرگرم كننده كدام است و تعقل خالص كدام ؟ و بهره ورى ژرف و
سرشار از نور خداداد عقل چگونه است ؟ عقل حقيقت والايى است كه فقط
معصوم (ع ) مى تواند آن را - چنانكه سزاوار اين نور الهى است - به كار
اندازد و به حد نصاب آن برساند، و انسان را يارى كند تا از آخرين مرحله
ظرفيت عقل بهره گيرد، كه تازه اين خود يك آغاز است ... كجا غير معصوم
را چنين توانى است ؟ و شگفتا كه پنداشته شود كه ((تعقل
)) در فلسفه يونانى است و در حكمت قرآنى نيست
؟...
4- شهادت ، نفى است و اثبات (نه و آرى )
حكمت حديث مذكور (حسين منى ...)، نيز بسيار روشن است ، زيرا كه شهادت
امام حسين ع ، با آن چگونگى ، دو معنى داشت :
1- نفى آنچه به نام اسلام مطرح بود.
2-اثبات آنچه از اسلام فراموش گشته و انكار شده بود.(61)
و اين هر دو با هم ، يعنى احياى اسلام . در حكومت كسى چون يزيد بن
معاويه اسلام محو گشته بود، و ضد اسلام به نام اسلام مطرح بود. دين
توحيد و عدل به نظامى طاغوتى و اشرافى منش ( مانند دوران ابو سوفيان و
بنى اميه در عهد جاهليت )، بدل گشته بود، بجاى توحيد و عدل انكار وحى
بود و نشر ظلم ...(62)
و اين بود كه عاشورا دنباله ((جنگ بدر))
بود، يعنى جهاد با جاهليت از تو زنده گشته ، جاهليت سلطنت اموى به
خلافت اسلامى .
و از اينجاست كه در زيارت سردار رشيد عاشورا و پرچمدار سپاه قرآن ،
يعنى حضرت ابولفظل العباس (ع ) آمده است :
اشهد الله : انك مضيت على ما مضى به البدريون
- من خدا را گواه مى گيرم كه تو - اى شهيد بزرگوار - همان راهى را رفتى
كه شهيدان جنگ ((بدر))
(در ركاب پيامبر خدا) رفتند.
آرى ، جنايات بنى اميه و پس از آنان بنى عباس در تارخ اسلام معروف است
. اگر تاريخ بر همان منوال مى گذشت و عاشورايى پديد نمى آمد، و سپس
مجاهدات و جانفشانيهايى كه ديگر امامان و فرزندانشان (سادات حسنى و
سادات حسينى ) كردند نمى بود، امروز چه بسا اسمى از اسلام و قرآن و
نماز و قبله و حج و جهاد نبود. پس عاشورا به گردن همه مسلمانان - چه
سنى و چه شيعه- حقى بزرگ دارد، حقى به عظمت بقاى اسلام و قرآن ، و
برقرارى قبله و نماز، و ادامه حج و جهاد...
اين است كه اين يك تكليف سترگ و ژرف اسلامى كه مسلمانان بدانند كه
خاندان پيامبر(ص ) آنهمه مصائب سنگين را كه در طول زمانى دو قرن و نيم
، و سپس فرزندانشان . در طول قرنها و سده ها تحمل كرده براى چه بود.
آنهمه مصائب كه تحمل كردند، و خود و فرزندان و خاندان و حتى كودكان شير
خوار خود را در راه اسلام دادند، و در يك دوره طولانى 250 ساله ، نسل
اندر نسلشان در مبارزه و شهادت و رنج و اسارت و زندان و شكنجه و تبعيد
و محروميت به سر بردند، و پس از واقعه بزرگ كربلا، واقعه شهادت على بن
محمد (فرزند امام محمد باقر (ع ) و يارانش در ((مشهد
اردهال ))، و شهادت زيد بن على بن الحسين (ع ) و
يارانش در ((كوفه ))، و
شهادت حسين بن على حسنى و يارانش در ((فخ
)) (نزديك مكه ) و سپس واقعه ها و شهادت هاى
ديگر، و زندان ها و شكنجه هاى ديگر كه پيش آمد... اينها همه براى اين
بود كه دين خدا باقى بماند و مشعل جاويد هدايت فرو نيفتد، و به دست
آيندگان برسد، و انسانها در هر عصر و نسل بتوانند از فروغ هدايت بهره
گيرند، و كتاب خدا را در دسترس داشته باشند، و به آيين محمدى بگروند، و
ارزشهاى الهى و معيارهاى سعادت و نجات را بشناسند. و هم اكنون همين
اندازه از ميراث دين كه به ما و نسلها رسيده است از بركت مجاهدات و
مبارزات خاندان پيامبر اكرم (ص ) است و مصيبت هاى بزرگى كه ديدند و
رنجهاى توانفرسايى كه پذيرا شدند. و اگر جز اين بود امروز دين نبود؛ از
امثال يزيدبن معاويه و متوكل عباسى دينى بر جاى نمى ماند.
بدين گونه ياد آن مصيبتها و مجاهدت ها از نظر حق شناسى ضرورى ، و از
نظر ساختن انسان متعهد و جامعه با رسالت وظيفه است .
به خوبى روشن است كه مقصود اصلى ، حفظ دين خدا، و بيدارى مردم ، و
مبارزه با ظلم و ستم و استوارى معالم قرآن است .(63)
و زنده كردن آن مصيبتها و تجسم بخشيدن به آن حماسه ، همواره بايد در
همين جهت قرار داشته باشد، يعنى در جهت هوشيارى مردم و بيدارى افكار،
نه در جهت تخدير اذهان و تسليم نفوس در برابر طاغوطان و طاغوتيان سياسى
و اقتصادى .
5- رسالت اصلى مجالس حسينى
بنابر آنچه ياد شد، و چنانكه اشاره كرديم ، بايد محافل و مجالسى كه به
نام آن بزرگواران ، و ياد فداكاريهاى آنان ، و ذكر مصائب ايشان بر پا
مى شد، از شرح اين مقاصد اصلى و هدف هاى عالى تهى نباشد، و هيچگاه در
جهت ضد آن مقاصد و هدف ها حركت نكنند؛ و گرنه ادامه راه و دنباله رسالت
اولياى خدا محسوب نخواهد گشت ، و هدف هاى الهى آنان را زنده نگاه
نخواهند داشت ، و از آن ارج و ارزشى كه بايد نزد اولياى خدا داشته باشد
بى نصيب خواهد بود؛ و در نتيجه ، اجر خدايى را نيز از دست خواهد؛ داد.
چون اجر و پاداش خدا تابع رضاى اولياى خداست . و رضاى اولياى خدا تابع
حركت در جهت هدف هاى الهى و سازنده و تربيتى دين خدا با اجراى عدل و
قسط و تداوم بخشى به راه آنان است . اين مسائل بسيار مهم بايد همواره
دانسته باشد، و همواره مورد نظر قرار گيرد.
هنگامى كه مى بينيم حضرت امام حسين (ع ) مى فرمايد: ((ما
قيام كرديم تا به داد مظلومان برسيم ))،(64)
بخوبى روشن مى شود كه جامعه حسينى و امت عاشورايى نيز بايد در جهت دفاع
از مظلومان و ستمديدگان حركت كند (چه ستمديدگان سياسى و چه ستمديدگان
اقتصادى )، و مجالس حسينى بايد القا كننده اين فكر و جهت دهنده اين
اقدام باشد. و روشن است كه براى اين منظور بايد جامعه را همواره از ظلم
و انواع آن - بويژه ظلم اقتصادى و معيشتى كه آثارى ويرانگر دارد - آگاه
ساخت ، و آثار ويرانگر هر يك را روشن كرد، و همه را به مبارزه با همه
انواع آن فرا خواند. و نيز نبايد از شناساندن ظالمان و ستمگران - بويژه
ستمگران اقتصادى و معيشتى - غفلت ورزيد، كه تا آنان شناخته نشوند، چه
بسا به جاى اينكه با آنان مبارزه شود و طرد گردند، مورد احترام نيز
قرار گيرند، و با كيفياتى و هزينه گذاريهايى در همه جا نفوذ كنند، و به
مقاصد پست دنيايى خويش دست يابند، و به بيشتر از آنچه دارند برسند، و
نواله اى هم به اين و آن براى اسكات و ارضا بدهند و خود را به خيلى
جاها نزديك كنند، و مرتجعان را بفريبند، و بسته ذهنان را خام سازند، و
بيخبران از دردها و مشكلات انسانهاى دردمند و انقلابى و آگاه و انسان
دوست و مكتب دان و على مرام و عاشورا شناس و عدل باور و قسط گرا و تعهد
شعار است بخندند... همچنين نيز به خون شهيدان ... و به روزگار دردناك
جانبازان و معلولان ... آرى ، گردش روزگار عجيب است (و ما عشت اراك
الدهر عجبا).
عاشورا و انسان نو
1-عاشورا و بقاى اسلام
امام حسين (ع ) بر همه انسانهاى پس از خود تا آخر تاريخ و بر همه بشريت
و تمدن هاى پس از خود حق دارد، و همه - هر كدام به گونه اى - مرهون و
مديون اويند؛ زيرا اگر امام حسين (ع ) نبود عاشورا نبود، و اگر عاشورا
نبود اسلام نمى ماند، و اگر اسلام نمانده بود تمدن اسلامى پديد نمى آيد
تا مايه اصلى تمدن ها و پيشرفتهاى بعدى و ظهور رنسانس در غرب بشود؛ و
در آن صورت اين تمدن كنونى وجود نداشت .
آيا با وجود حكومت هايى سفاك و بى اعتقاد و تابع جاهليت ، كه اصل وحى
الهى و نبوت محمدى را منكر بودند، مانند حكومت يزيد و وليد بن يزيد
عبدالملك ... اسلام بر جاى مى ماند، و به سده چهارم و پنجم مى رسد، و
آن تمدن شكوفا و سترگ پديد مى آمد، و آن علم و فرهنگ و ادبيات و اخلاق
و حقوق و طب و شيمى و صنعت و فزيك و رياضيات و تكنيك ... سامان مى يافت
تا به تدريج به دست غريبان افتد و تمدن كنونى آنان را پايه ريزى كند، و
آنان را به آستانه ((رنسانس ))
برساند، و از ظلمات و جهل و عقب ماندگى قرون وسطى رهايى بخشد؟ و اينها
همه در تاريخ مسلم است .(65)
در ايجا براى جوانان و كسانى كه به متون تواريخ مراجعه اى ندارند، و كم
كم از شناحتن واقعيات آن روزگار (و احوال و اوضاع دوران سلطنت اموى و
اهداف امويان ) دور شده اند، خوب است خلاصه اى آورده شود. فرزندان اميه
كه خلافت اسلامى را تصاحب كردند، و با تفكر و عقيده وصايت و امامت (و
اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، خود جانشين و وصى داشته است و
آن وصى را به عنوان پيشواى مسلمانان ، پيش از خود، به امر خداوند متعال
معرفى كرده است ، تا جامعه اسلامى را بر اساس ملاكهاى قرآنى بسازد، و
خود عالم به قرآن و عامل به قرآن باشد)، بشدت مبارزه مى كردند، در اين
راه خونها ريختند و جنايتها كردند، كه يكى از آنها واقعه كربلا ست .
هدف اصليشان محو اسلام و از ميان بردن قرآن و حذف كامل دين خدا و نام
محمد(ص ) بود از صحنه زندگى ، و بازگرداند مردم به دوران جاهليت .
دراين باره به اندازه يك كتاب چند جلدى مدرك و سند در تواريخ و مدارك
اسلامى وجود دارد كه نمى توان اكنون آنها را مطرح ساخت . در اينجا به
چندين اشاره و مطلب كوتاه بسنده مى كنيم و همانا واقعيات را تا حدودى
مى نماياند:
رئيس بنى اميه ابوسفيان بود. معروف است كه وى روزى خطاب به افراد قبيله
خود چنين گفت : يا بنى اميه ! تلقفوها تلقف الكره .(66)
- اى فرزندان اميه ! با خلافت اسلامى مانند توپ ، بازى كنيد و آن را
(در ميان خود نگاه داريد)) به يكديگر پاس
دهيد.
اين جمله ابوسفيان در تاريخ معروف است . و مى بينيد كه اصلا، سخت از
دين و خدا و معاد و عقيده و تعهد و عدالت و حق و انسانيت در كار نيست ،
بلكه سخن از فرصت طلبى است كه حال كه دسترسى به خلافت اسلامى (و نشستن
در جاى آورنده وحى ) پيدا كرده ايد و بر مسلمانان و سرزمينهاى اسلام
استيلا يافته ايد، آنرا همواره بر ميان خود بچرخانيد و نگذاريد از دست
شما خارج گردد.
ابوسفيان در اواخر عمر نابينا شده بود. ابن عباس ميگويد:
به خدا سوگند ابوسفيان يك منافق بود و بظاهر اظهار مسلمانى مى كرد.
روزى در محفلى بوديم كه ابو سفيان - در روزگار نابينايى - در آنجا بود.
على (ع ) نيز حاضر بود. در آن هنگام موذن شروع كرد به اذان گفتن ، تا
رسيد به جمله اشهد ان محمد ان رسول الله ، ابوسفيا گفت : در مجلس كس
غيرى هست ؟ يكى از حاضران گفت : نه ! ابوسفيان گفت : ببينيد، اين هاشمى
(يعنى حضرت محمد صلى الله عليه و آله ) اسم خود را در كجا قرار داد و
چگونه بالا برد. على (ع ) فرمود: خدا چشمان تو را در مصيبت بگرياند،
خداوند اسم او را بالا برد، چنانكه خود فرموده است : و رفعنالك ذكرك !
ما نام و آوازه تو را بلند كرديم . ابوسفيان گفت : خدا چشمان كسى را در
مصيبت بگرياند كه به من گفت ، در مجلس كس غير نيست .(67)
از اين نقلهاى تاريخى و مستند درباره ابوسفيان بسيار است .(68)
اصل كيفيت مسلمان شدنش نيز دليل بر عدم اعتقاد اوست كه باز معروف است .
و اما فرزندش معاويه ، كسى است كه با امير المومنين (ع ) - كه پس از
عثمان حتى به قول اهل سنت نيز خليفه بود و اطاعتش واجب بود - آنگونه
جنگيد، و پس از شهادت آن امام به دست ابن ملجم مرادى اظهار شادمانى
كرد، و چه بسيار از بزرگان شيعه را (كه همه از بزرگان اسلام و عابدان و
پرهيزگاران بودند مانند ((حجربن عدى
))) به شهادت رسانيد...(69)
و نور چشم پيامير صلى الله عليه و آله ، و حجت خدا، و پشتوانه عظيم
ارزشهاى اسلامى ، امام حسن مجتبى را با سم شهيد كرد؛ و سر انجام مثل
يزيد كسى را بر مسلمانان - به نام خليفه و جانشين پيامبر خدا - مسلط
ساخت . و همين اقدام بس است براى روشن ساختن ماهيت او و اهداف او،
بعنوان يكى از چند چهره شاخص بنى اميه .
و آيا كافى نيست براى ويران كردن بنياد اسلام كه كسى مانند يزيد خليفه
شود؟ آيا معاويه فرزند خود را نمى شناخت
(70) ؟ آيا با وجود اشخاص بزرگ و متعهدى در ميان امت ،
كه پاره اى خود از اصحاب پيامبر(ص ) بودند و پيامبر اكرم را درك كرده
بودند صرفنظر از حضرت امام حسين (ع ) - درست بود كه معاويه آنهمه جنايت
مرتكب شوند (از جمله شهيد كردن امام حسن مجتبى ع ، و كشتن حجربن عدى ،
و كشتن بسيارى ديگر از بزرگان صحابه و شيعه )، تا براى مثل يزيد كسى از
مسلمانان بيعت بگيرد؟ و آيا چرا ((اصل شورى
)) را زير پا گذاشت ؟ آيا در واقع او به چه چيز
معتقد بود و به چه چيز متعهد؟
مورخان معتبر نقل كرده اند كه حسن بصرى مى گفته است :
معاويه چهار كار دارد، كه تنها يكى از آنها بس است كه او را به هلاكت
ابدى برساند:
1- مسلط شدن امت اسلام با فرصت طلبى ، به كمك اشخاصى سبكسر و بى شخصيت
و اختصاص دادن حكومت به خود، بدون مشورت و نظر خواهى از مردم ، با
اينكه هنوز، جمعى از اصحاب پيامبر(ص ) و صاحبان فضيلت در مردم بودند؛
2- به خلافت رساندن فرزندش يزيد، آن ميگسار باده پرست فاجر فاسد
(تعبيرهاى حسن بصرى )؛
3- زياد بن ابيه (زنازاده ) را فرزند خويش قرار دادن ، بر خلاف سخن
پيامبر (ص ) كه فرموده بود: ((فرزند از آن
زناشويى شرعى است ، و جزاى نابكار سنگ است )).
4- كشتن حجربن عدى ؛ واى بر معاويه از كشتن حجر و ياران حجر (اين جمله
را دو بار گفته است .(71)
اما يزيد بن معاويه ، تاملى كوتاه در گفته ها و اعمال او - و گفته هاى
بزرگان تاريخ اسلام درباره او - كافى است كه مقاصد او را روشن كند. او
درسخنان و اشعار چندى كه از وى نقل شده است ، دين و وحى و قرآن را
انكار كرده است . و اما در عمل ، چه از اين بالاتر كه پسر پيامبر(ص )
را شهيد كند، و سر بريده او را در طشت طلا گذارد، و بر لبان او چوب
بزند، و خاندان پيامبر (ص ) را آنگونه اسير كند و در شهرها و بيابانها
بگرداند. آيا چنين كسى به اين پيامبر اين دين و اين قرآن اعتقاد دارد؟
و حافظ دين و قرآن خواهد بود؟
و يزيد همان كس است كه جمعى از لشكر او، به دستور او، مردم مدينه را
قتل عام كردند، و سپس به غارت شهر پرداختند، و اموال و زنان اهل مدينه
را تا سه روز بر خود مباح ساختند، و لشكر فاسد يزيد - كه مانند خود او
بودند - به اعمال منافى عفت دست يازيدند، و دست تعدى بر اموال و اعراض
مسلمانان گشودند، و فساد و بيشرمى را به نهايت رساندند تا جايى كه در
مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ...(72)
همچنين اين لشكر سپس به مكه رفتند، و به هنگام درگيرى با عبدلله بن
زبير خانه خدا را نيز به منجنيق (توپ جنگى قديم ) بستند و آنرا ويران
ساختند.
بسيارى از بزرگان مسلمين به معاويه تذكر دادند (و حتى سخنانى تند به او
گفتند)، تا يزيد را بر اسلام و مسلمانان مسلط نسازد، از جمله احنف بن
قيس
(73) ، كه در ضمن سخنانى خطاب به معاويه گفت :
... تو از همه بهتر يزيد را مى شناسى ، كه شب و روز به چه چيز سرگرم
است ، و در پنهان و آشكارا چه مى كند، و چه عنصرى است و چكاره است ...
اگر يزيد را بر حسن (ع ) و حسين (ع ) مقدم بدارى - و تو خوب مى دانى
اين دو بزرگوار از چه عظمتى برخوردارند - در نزد خدا هيچ عزرى
ندارند...(74)
و هنگامى كه اهل مدينه منوره - مركز سياسى و اجتماعى و فرهنگى اسلام در
آنروزگار، و شهر انصار و اصحاب - تنى چند از بزرگان خود (از جمله ،
عبدلله غسيل الملائكه ، عبدلله بن ابى عمر و مخزومى ، منذربن زبير
و...) را براى شناسايى يزيد به دمشق فرستاد، آنان پس از ديدن و آزمودن
يزيد، هنگامى كه به مدينه بازگشتند گفتند:
ما از نزد كسى مى آييم كه دين ندارد، مى مى آشامد، سرگرم نوازندگى و
عياشى با دختران ترانه خوان است ، سگ بازى مى كند، و همدم دزدان و
اوباش است ...(75)
2-اشهد ان محمدا رسول الله
اينها و ده ها سند معتبر از اين است - كه همه حاكى از واقعيات تاريخى
است - روشن مى سازد كه قصد اصلى سلطنت دمشق ، و بيعت گرفتن براى يزيد،
ويرانسازى بنيان اسلام و محو قرآن كريم از صفحه روزگار بوده است ، تا
يادى از اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان
محمدا رسول الله ، بر جاى نماند. و از اينجا معنا و واقعيت سخن
بانوى بزرگوار، حضرت زينب كبرى (سلام الله عليها) بخوبى آشكار مى شود
كه در ضمن سخنان خود در مجلس يزيد فرمود: فوالله
لا تمحود ذكرنا، و لا تميت وحينا(76)
اى يزيد! به خدا سوگند نمى توانى ياد آل محمد را از ميان ببرى و قرآن
را بر اندازى . بانوى بزرگوار خود بخوبى در جريان امور بود و از نزديك
اوضاع را مى ديد، از اين رو - با اطمينان و قاطعيت - يزيد را در صدد از
ميان اسلام و قرآن و برگرداند مردم به دوران جاهليت معرفى فرمود، آنهم
در حضور خود يزيد، و در مجلس رسمى دربار دمشق ، با حضور رجال دمشق و
دعوت شدگان رسمى ... و اگر جز اين بود، و فضاى سلطنت اموى شام اين امر
را تاييد نمى كرد، و كردار يزيد شاهدى بزرگ بر اين هدف شوم نبود، يزيد
مى توانست از همين سخن نقطه ضعفى بگيرد و با شدت هر چه بيشتر با اين
اظهارات مخالفت ورزد و آنها را رد كند، و گوينده سخن را محكوم سازد.
اما سخن ياد شده بيان واقعيتى بود كه فضاى آن حكومت و كردار بنى اميه
آن را - مثل - روز روشن ساخته بود.
اينگونه بود واقعيت اين فرزندان ناپاك جاهليت ، كه بر اسلام و مسلمين
چيرگى يافتند، و آنگونه عمل مى كردند. نمونه اى ديگر وليد ابن يزيد بن
عبدالملك مروانى بود، كه به هنگام خلافت خود، قرآن كريم را به تير بست
، و خطاب به كتاب الهى گفت : ((هنگامى كه نزد
خدا رفتى بگو وليد مرا با تير پاره پاره كرد).(77)
اين ملحد بى شرم خليفه بود، و اين ماهيت بنى اميه و سلطنت بنى اميه
بود؛ و اين بود رفتارشان با دو يادگار هدايت ، قرآن و عترت ، كه پيامبر
اكرم (ص ) در ميان امت باقى گذاشته بود، و آن همه درباره آن دو رمز
هدايت سفارش كرده بود، و فرموده بود كه دين دارى و رستگارى در پيروى از
قرآن و عترت است . آرى ، اين اسلام ستيزان حقيقى و جاهليت دوستان واقعى
همواره مى كوشيدند تا اسمى از اسلام نباشد و ورقى از قرآن نماند و
شاخصى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله ، مورد رجوع كسى قرار
نگيرد.
در اينجا توجه به يك گفتگوى كوتاه - وليكن ژرف و آگاهى آفرين - بسيار
مناسب است تا نشان دهد كه هدف ((حزب اموى
)) (اين جريان شرك و اشرافيت و تكاثر و سرمايه
دارى جاهليت ) چه بوده ، و عاشوراى حسينى چه كرد؟
هنگامى كه امام سجاد (عليه السلام )، پس از فاجعه كربلا، با خاندان
امام حسين (ع ) به مدينه باز گشتند، و در آن اندوه بزرگ غرق بودند،
روزى يكى از بنى اميه (ابراهيم بن طلحه بن عبيد الله )، از روى سرزنش
به آن حضرت گفت : ((من الغالب ؟))،
يعنى پدرت رفت به كربلا و جنگ كرد و كشته شد، اكنون چه كسى غالب و
پيروز گشت (پدر تو و يارانش كشته شدند، پس چه نتيجه اى گرفتيد؟). امام
سجاد (ع ) فرمود:
اذا دخل وقت الصلاه ، فاذن واقم ، تعرف الغالب
(78)
- هنگامى كه وقت نماز رسيد، اذان و اقامه بگو، خواهى فهميد چه كسى غالب
و پيروز است .
اين پاسخ به فرد سرشناسى از خاندان اموى ، بخوبى و روشنى مى گويد كه
شما بنى اميه مى خواستيد اذان نماند، نماز نماند، و اشهد ان محمدا رسول
الله برافتد؛ و حال ديد كه چنين نشد، و اذان ماند، و نماز ماند، و دين
خدا ماند... و شما كمترين موفقيتى بدست نياورديد؛ پس كربلا پيروز است
نه دمشق ، و حسين (ع ) پيروز است نه يزيد، و اسلام پيروز است نه جاهليت
.
و اين بخشى بود از كردار دين ستيزانه اينان در طول تاريخ سياه هزار
ماهه خويش .(79)
اكنون به خوبى روشن مى شود كه ((عاشورا))
يعنى چه ، و امام حسين (ع ) يعنى كه ؟... در حديث نبوى - چنانكه بيشتر
گذشت - رسيده است كه پيامبر اكرم (ص ) فرمود:
حسين منى و انا من حسين .
- حسين از من است و من از حسينم .
معناى جمله نخست روشن است ، حسين از من است يعنى فرزند و نواده من است
. درباره معناى جمله دوم (من از حسينم ) گفته اند يعنى بقاى دين من و
آيين من بوسيله حسين است ؛ و دين اسلام از حسين (ع ) قوت مى گيرد، و با
شهادت او از نابودى مصون مى گردد و باقى مى ماند. و از اينجاست كه گفته
اند: دين اسلام ، ((محمدى الحدوث
)) و ((حسينى البقا))
است ، كه اگر شهادت عاشورا- با آن ابعاد ويژه - نبود، در اثر حكومت
كسانى مانند يزيد بن معاويه و وليد ابن يزيد بن عبدالملك و... - بمرور
زمان - اثرى از قرآن و اسلام بر جاى نمى ماند. حديث مذكور، در مدارك
شيعه و سنى آمده است .(80)
درباره اهميت عاشورا كتابها و مقاله هاى بسيارى نوشته شده است ، از
جمله :
- ((نهضه الحسين -(ع ) -))،
كتابى عميق و زيبا، از علامه مجاهد و مصلح ، سيد هبه الدين شهرستانى
عراقى (م : 1386 ق )؛ و
- ((الكلام حول النهضه الحسينه
))، بحثى پر محتوى ، از علامه امينى (م : 1390 ق )،
((الغدير)) ج 3، ص 258 -
264، نيز بحث ((اضرار خلافه مثل يزيد)).
- ((چرا حسين -(ع ) - قيام كرد؟))،
از استاد محمد تقى شريعتى مزينانى (م : 1366 ش ).
- ((چرا حسين قيام كرد؟))،
از استاد محمد تقى شريعتى مزينانى (م : 1366 ش ).
- 3عاشورا، اتحاد بزرگ اسلامى ، و سخنى از
((دارالتقريب )) مصر
آرى ، بايد عاشورا را، رمز وحدت اسلامى و اتحاد مسلمانان پيرامون محور
قرآن قرار داد، و اينگونه آن را شناخت ، و اينگونه از اين سرمايه
انسانى عظيم بهره بردارى كرد. در اينجا مناسب است توجه كنيم به سخنان
شيخ محمد محمد مدنى مصرى رئيس هيات تحريريه مجله ((دارالتقريب
بين المذاهب الاسلاميه ))، چاپ قاهره .
دارالتقريب ، در مصر تشكيل يافت ، و در روزگار خود، رسالت ايجاد اتحاد
ميان مسلمانان جهان را بر عهده خويش مى دانست و دراين باره مى كوشيد، و
مجله اى برپا به نام ((رساله الاسلام
))، در سطح جهان منتشر مى كرد، و جمعى از مصلحان
و عالمان بزرگ و نويسندگان معروف و محققان و استادان و اديبان سرشناس
مذاهب اسلامى - از كشورهاى مختلف - با آن همه همكارى داشتند. رئيس هيئت
تحريريه مجله ، شيخ محمد محمد مدنى مصرى ، يكى از شخصيت هاى بر جسته
جماعت تقريب است . وى در سر مقاله شماره چهارم ، از سال چهارم (محرم
1372 ق )، به يادكردى از ماه محرم مى پردازد، و در آن مقاله چنين مى
گويند:
...ماه محرم ما را به ياد حادثه اى سترگ ، و فاجعه اى عظيم مى اندازد،
كه اسلام در نخستين روزگار خويش بدان مبتلا گشت . اين فاجعه (از بعد
مصائب آن )، ضربه اى بر پيكر اسلام وارد آورد كه مسلمانان تا امروز
مانند مادران داغدار، براى آن مى نالند، يعنى كشته شدن امام شهيد، زاده
زهراى بتول ، اباعبدالله - عليه و على جده و آله الصلاه و السلام -
حسين ، نمونه كامل مجاهدان راه خداست . حسين نگريست كه حق پايمال گشته
و خرد شده است ، و باطل از همه سو بر آن احاطه كرده و راه عرض وجود را
بر آن بسته است ؛ و ديد كه خود او - كه شاخه درخت نبوت است ، و فرزند
امام شيردلى كه لحظه اى نترسيد، و سر خود را از ذلت فرود نياورد -
اكنون مكلف است كه اين پرده هاى تار ستم را بدرد، و اين سياهيهاى
متراكم باطل را نابود سازد. گويى بانگى از اعمال قلبش بر سر او فرياد
مى زند:
اى فرزند پيامبر، تو مرد ميدان اين مبارزه اى ! تو كه خداوند به بركت
جدت پيامبر، ظلمات جاهليت را بر طرف ساخت ، و حق را استوار گردانيد، و
باطل را بر انداخت ، تا نصر خدايى و فتح و پيروزى در رسيد، و مردمان
دسته - دسته به دين خدا در آمدند؛ همچنين پدرت شير و شمشير خدا، كه تا
مشركان مغلوب نگشتند، و تا چشم منافقان و مفسدان كور نگرديد، لحظه اى
نياسود. پس اكنون اى حسين قيام كن ، و پرچم مبارزه و جهاد را بر افراز
، چنانكه جدت و پدرت ، - از پيش - مبارزه و جهاد را برانداز، و زمين را
از لوث وجود متجاوزان ستمگر فاجر تطهير كن .
اى حسين ! حرمت خاندان پيامبر را در ميان امت شكسته اند و آنان را به
ذلت كشانده اند، و زنان و كودكان و يتيمان و بى سرپرستان پايمال شده
اند، آنسان كه هيچ چاره اى براى آنان نمانده ، و را نجات و رهايى به
روى آنان بسته شده است ؛ اكنون ، اگر پسر على و فاطمه به داد مظلومان
نرسد و براى نجات محرومان قيام نكند - چه كسى بيچارگان و بى پناهان و
مظلومان را نجات خواهد داد؟