پژوهشى پيرامون شهداى كربلا

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۱۸ -


اَنَا الْجَمَلى
اَنَا عَلى دينِ عَلى (1729)
من از طايفه جملى و بر دين على [بن ابى طالب (ع )] هستم .
مـردى بـه نـام مـزاحم بن حريث به جنگ او آمد و گفت : من بر دين عثمانم . نافع گفت : تو بـر ديـن شـيـطـان هستى ؛ و آن گاه حمله كرد و او را از پاى در آورد. در اين هنگام عمرو بن حـجـاج فـرمـانـده نـيـروهاى دشمن به سربازان خود گفت : آيا مى دانيد با چه كسانى مى جـنـگـيد؟ اينان دلاوران شهر و مردمى آگاه و شهادت طلب هستند. از اين پس با آنان جنگ تن به تن نكنيد.(1730)
برخى هم نقل كرده اند كه او و مسلم بن عوسجه با هم به ميدان رفتند و نافع اين رجز را خواند:
اَنَا عَلى دينِ عَلى
اِبْنُ هِلالِ الجَمَلى
اَضْرِبُكُمْ بِمُنْصَلى
تَحْتَ عَجاجِ القسْطَلِ(1731)
من پيرو دين على (ع ) و فرزند هلال جملى هستم .
با شمشير خود، در ميان گرد و غبار، شما را مى زنم .
نـوشـتـه انـد كـه وى تير انداز بود و نام خود را روى تيرها مى نوشت و به سوى دشمن پرتاب مى كرد.(1732)
او بـنـابـر نـقـلى دوازده نـفـر و بـه نـقـلى ديـگر هفتاد تن از نيروهاى دشمن را از پاى در آورد.(1733) و شمارى را هم مجروح كرد.(1734)
سـرانـجـام دسـتـگـيـر شـد؛ و او را نزد پسر سعد بردند. ابن سعد خطاب به او گفت : اى نافع چه چيز سبب شد كه اين گونه با خود رفتار كنى ؟ نافع ، در حالى كه خون بر مـحاسن اش جارى بود، گفت : به خدا سوگند دوازده تن از ياران تو را كشتم و شمارى را زخمى كردم و خود را بر اين كار سرزنش نمى كنم و اگر در بازوانم توانى مانده بود، نمى توانستيد مرا اسير كنيد. پسر سعد به شمر گفت : سر از بدن او جدا كن ! چون شمر شـمـشـيـر كـشـيد، نافع گفت : اگر مسلمان بودى برايت دشوار بود كه خداى را در حالى ديدار كنى كه خون من بر گردنت باشد. خدا را سپاس مى گويم كه پايان كار ما را به دست بدترين آفريدگان خود سپرد. آن گاه به دست شمر شهيد شد.(1735)
در زيارت ناحيه ، درباره وى مى خوانيم :
((اَلسـّلامُ عـَلى نـافـِعِ بـْنِ هـِلالِ بـْنِ نـافـِعِ البـَجـَلى (1736) الْمُِرادى ))(1737)
در زيارت رجبيّه نيز بر او درود فرستاده شده است .(1738)

نافع غلام مسلم بن كثير ازدى
نام وى تنها در كتاب ((وقايع كربلا)) آمده است .
مـنـابع ديگر از وى با نام رافع ياد كرده اند. از اين رو به نظر مى رسد نافع صرفاً تـصـحـيـف رافع و ناشى از اشتباه چاپى در اين كتاب باشد. طبق اين گزارش نافع غلام مسلم بن كثير ازدى بودو پس از نماز ظهر در كربلا به شهادت رسيد.(1739)

نصر بن ابى نيزر
وى از خدمتگزاران (1740) و ياران امام على (1741)، امام حسن (1742) و امـام حـسـيـن (ع )(1743) بـه شـمـار مى رفت . پدرش ابونيزر فرزند نجاشى ، پـادشـاه حـبـشـه ، بود كه در كودكى به دست پيامبر(ص ) اسلام آورد و به آن حضرت و نـيـز عـلى (ع ) و فاطمه زهرا و فرزندان آن دو بزرگوار خدمت كرد.(1744) نصر جـنگجويى شجاع بود او همراه امام حسين (ع ) از مكه به كربلا آمد و با دشمنان ايشان به نـبـرد پـرداخـت .(1745) گويند: اسبش ‍ از پاى در آمد(1746) و خود در آغاز حمله اوّل به شهادت رسيد.(1747)


نُعمان بن عمرو راسبى (1748)
وى از اصحاب امام حسين (ع )(1749) و از شهيدان كربلا است .(1750) او در كـوفـه (1751) مـى زيـسـت و ازاصـحاب اميرمؤ منان على (ع ) بود كه در جنگ صفين شركت جست .(1752)
نـعـمـان پـس از شـهـادت مـسـلم بـن عقيل (ع ) و حاكم شدن جوّ خفقان بر كوفه ، همراه پسر عـمـويش ، در شمار لشكريان ابن سعد قرار گرفت تا از شهر خارج شد(1753)و در شـب هـشتم محرّم به امام حسين (ع ) پيوست (1754) و سرانجام به شرف شهادت نايل گرديد.
نـحـوه شـهـادت او در مـنـابـع گـونـاگـون بـا انـدكـى تـفـاوت نـقـل شـده است . برخى نوشته اند كه او در نخستين حمله سپاهيان ابن سعد به ياران حسين (ع ) شـهـيـد شـد(1755) و بـرخـى ديـگـر شـهـادت او را در فـاصـله مـيـان حـمـله اوّل تا ظهر عاشورا(1756) دانسته اند.
بـه هـر حـال او در روز عـاشـورا دليـرانه از اهل بيت پيامبر(ص ) دفاع كرد و دشمن نخست اسبش را پى كرد و سپس او را به شهادت رساند.(1757)
در زيارت رجبيّه درباره او مى خوانيم :
((السلام على نعمان بن عمرو))(1758)
برادر نعمان به نام حلاس نيز در شمار شهيدان كربلا است .(1759)

نُعيم بن عِجلان
وى از اصـحـاب امـام حـسـيـن (ع )(1760) و از طايفه خزرج است .(1761) به روايتى او و دو برادرش ، نَظْر و نعمان ، رسول خدا(ص ) را درك كردند و در جنگ صفين از سـپـاهـيـان عـلى (ص ) بـودنـد؛ و آن حـضـرت بـرادرش نـعـمـان را بـر ولايـت بـحـريـن گمارد.(1762)
برادران او در زمان امام حسن (ع ) از دنيا رفتند؛ و نعيم در كوفه مى زيست . پس از آمدن امام حـسـيـن (ع ) بـه عراق از كوفه خارج شد و به امام حسين (ع ) پيوست (1763) و در روز عاشورا در نخستين حمله لشكريان ابن سعد شهيد شد.(1764)
در زيارت ناحيه و رجبيّه درباره او مى خوانيم :
((اَلسَّلامُ عَلى نُعَيْمِ بْنِ الْعِجلانِ الْاَنْصارى ))(1765)

واضح رومى - واضح تركى

واقع بن عبداللّه - رافع بن عبداللّه

وقّاص بن مالك
نام وى در ميان منابع كهن ديده نمى شود. ولى به گفته مؤ لّف روضة الشهداء، وقّاص ‍ در روز عـاشـورا پـس از حـمـّاد بـن انـس بـه مـيـدان رفـت و دوازده تـن از دشمن را به هلاكت رساند. سرانجام خود نيز به فيض شهادت نايل گشت .(1766)

وهب بن جناب كلبى - وهب بن عبداللّه كلبى

وهب بن جناح كلبى - وهب بن عبداللّه كلبى

وهب بن حباب كلبى - وهب بن عبداللّه كلبى

وهب بن عبداللّه كلبى
مـؤ لّف نـاسـخ در ذيـل عـنـوان ((وهـب بـن عـبـداللّه )) بـه نـقـل از طريحى نام وهب بن وهب را نيز آورده است . ولى ياد آور شده كه هر چه جستجو كرده بـيـش از يـك وهـب نيافته است . (ناسخ التواريخ ، ج 2، ص 269)، صاحب وسيلة الدارين عقيده دارد وهب بن وهب همان وهب بن عبداللّه مى باشد. (ص 203) علاّمه مجلسى هر دو وهب را در شـمـار شـهـيـدان كـربـلا قـلمـداد كـرده و بـراى هـر يـك شـرح حال جداگانه آورده است . (بحارالانوار، ج 45، ص 16).
وهـب بـن عـبـداللّه كـلبـى (1767)، جـوان زيـبـا روى ، نـيـك خـوى ،(1768) پرهيزكار، مؤ من و شجاع كوفى بود.(1769) وى كه در روز عاشورا بيست و پنج سـال داشـت و از دامـاديـش هـفده روز مى گذشت ،(1770) پس از برير يا، عمر و بن مـطـاع (1771) بـه مـيـدان رفـت و بـا بـردبـارى در بـرابـر مشكلات ، جنگ نيكو و نمايانى كرد. سپس به سوى مادرش ‍ قمر(1772) و همسرش ، هانيه (1773) كه با او در كربلا بودند بازگشت و به مادرش ‍ گفت : آيا از من راضى شدى ؟ گفت : من از تـو خـشـنود نمى شوم مگر آنكه پيش روى حسين (ع ) كشته شوى . همسرش به او گفت : تـو را بـه خـدا سـوگـنـد مـرا بـه فـراقـت مـبتلا مكن و دلم را به درد نياور. مادرش گفت : فـرزنـدم ! از تـقـاضـاى هـمـسـرت روى گردان و به ميدان برو و در ركاب فرزند دختر پـيـامـبـرت بـجـنگ تا از شفاعت جدّش در روز قيامت بهره مند شوى . وهب به ميدان بازگشت نـوزده سـوار و دوازده پـيـاده را به هلاكت رساند.(1774) هنگامى كه دو دستش قطع شد همسرش عمودى به دست گرفت و به سوى او آمد و گفت : پدر و مادرم به فدايت ، در راه يـارى پـاكـانِ حـرم رسـول خـدا بجنگ ! وهب مى خواست او را به خيمه برگرداند ولى همسرش گفت : هرگز مراجعت نمى كنم مگر اين كه همراهت كشته شوم . امام حسين (ع ) فرمود:
جُزيُتْم مِنْ اءَهْلِ بيتٍ خيراً إ رْجعى إ لى النساء يرحمك اللّه
از اهل بيت من جزاى خير بهره شما باد. خدا تو را رحمت كند به سوى زنها برگرد.
هـمـسـر وهـب مـراجـعـت كـرد ولى وهـب در مـيـدان مـانـد تـا بـه فـيـض شـهـادت نايل گشت .(1775)
بـنـا بـه نـقـل فـاضـل دربـنـدى از اءبـى مـخـنـف ، وهـب ، پـنـجـاه تـن را بـه هـلاكـت رساند.(1776)
سرانجام پس از آنكه هفتاد زخم بر وى وارد شد سرش را بريدند و نزد مادرش ‍ انداختند. مادر، خون از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت :
((سـتـايـش مـخـصـوص خـدايـى است كه رويم را سفيد و چشمانم را به شهادت فرزندم در ركـاب امـام (ع ) روشـن كرد... گواهى مى دهم كه يهود و نصارى و مجوس در كليسا و آتش خانه هاى خود از شما بهترند.))
آنـگـاه سر رابه سوى سپاه يزيد انداخت كه به يكى از سپاهيان يزيد اصابت كرد وبه هلاكت رسيد.(1777)
خوارزمى گويد: غلام شمر به فرمان او، مادر وهب را به شهادت رساند.(1778)
بـه گـفـتـه بـرخـى از مـورّخان ، وهب و همسر و مادرش نصرانى بودند و در راه كربلا در ثـعـلبـيـه (1779) بـه دسـت امـام حـسـيـن (ع ) مـسـلمان شدند.(1780) در روز عـاشـورا به هنگام نبرد، بيست و چهار پياده و دوازده سوار را به هلاكت رساند. او را اسير كـرده و نـزد عـمـر بـن سـعـد آوردنـد. عمر سعد فرمان داد گردنش را زدند و سرش را به سوى لشكر امام (ع ) انداختند. مادر وهب آن را برداشت و بوسيد و با عمود خيمه ، يك و به قولى دو تن را به هلاكت رساند و به فرمان امام (ع ) از معركه خارج شد.(1781)
وهب در حال مبارزه چنين رجز مى خواند:
اِنْ تُنْكُرونى فَاءنَا ابْنُ الكلبِّ
سَوْفَ تَروَنى و تَرَوْنَ ضَرْبِى
وَ حَمْلَتِى و صَولَتى فى الحَرْبِ
اُدْرِكُ ثَاءْرِى بَعْدَ ثَاءْرى صَحْبى
الْكَرْبَ اَمامَ الكربِ
لَيْسَ جِهادى فِى الْوَغى بالْلَعْبِ
اگر مرا انكار مى كنيد پس [بدانيد كه ] من پسر كلب هستم . به زودى من و ضربتم ، حمله و هـيـبـتـم را در جـنـگ خـواهـيـد ديـد. پـس از خـونخواهى يارانم ، انتقام خود را مى گيرم . در مقابل سختى مشقت را [از خود] دور مى كنم . ((كوشش من در اين نبرد بازى و شوخى نيست )).
إِنّى زَعيمٌ لكِ اُمّ وهبٍ
بِالطَّعن فِيِهمْ تارَةً و الضَرْبِ
ضَرْبَ غُلامٍ مُوقِنٍ بالرَّبِّ
حتّى يَذوقَ الْقَومَ مُرّ الحرَبِ
انّى امْرؤٌ ذُوَمّرةٍ وَ غَضَب
حَسْبى إِلهى مِنْ عَليم حَسَبى (1782)
((اى امّ وهب با زدن نيزه و شمشير از تو نگهدارى مى كنم . ضربه زدنِ نوجوانى كه به پـروردگـار يـقين دارد. تا اينكه [آن ] قوم طعم تلخ جنگ را بچشد. همانا من مردى استوار و خشمناكم . خداى دانا مرا بس و كافى است .))

وهب بن كلب - وهب بن عبداللّه كلبى

وهب بن وهب
وهـب از شـهـيدان والامقام كربلاست . وى مسيحى بود كه به دست امام حسين (ع ) مسلمان شد و بـا مادرش همراه آن حضرت به كربلا آمد. در روز عاشورا پس از شهادت زيادبن مهاصر، بر اسب سوار گشت و عمود خيمه را به دست گرفت و به جنگ پرداخت . پس از كشتن هفت يا هشت تن از سپاه دشمن اسير گشت .
وهـب را نـزد عـمـر سـعد آوردند. عمر سعد فرمان داد گردنش را زدند و سرش را به سوى سـپـاه امام حسين (ع ) پرتاب كردند. مادرش ، شمشير وى را برداشت و به ميدان رفت . امام حـسـيـن (ع ) به وى فرمود: اى مادر وهب ! به جاى خويش باز گرد كه خدا جهاد را از زنان بـرداشـتـه اسـت . هـمـانـا تـو و پـسـرت بـا جـدّم حـضـرت مـحـّمـد(ص ) در بـهـشـت خـواهيد بود.(1783)

هاشم بن عُتْبَه
نـام كـامـل او ابـوعـمرو، هاشم بن عُتْبَة بن ابى وقّاص قُرَشى زُهَرى ، معروف به هاشم مِرقال است .(1784) منابع كهن وى را از اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) و شهيد جنگ صفين دانـسته اند،(1785) ولى برخى از متاءخّران با شرح مفصّلى از حضور و مبارزه او بـا دشـمـن در روز عـاشـورا وى را در شمار شهيدان كربلا قلمداد كرده اند.(1786) شهيد مطّهرى ضمن تاءييد اين كه هاشم مرقال از ياران اميرالمؤ منين (ع ) بوده است و بيست سـال پـيـش از واقـعـه كـربلا كشته شده است ، جريان حضور وى را در كربلا از اكاذيب و تحريف هاى لفظى (1787) عاشورا مى داند.(1788)
صـاحـب ريـاض الشـهـادة احـتـمـال داده كـه دو تـن هـاشـم و مـرقال نام وجود داشته باشد كه يك نفر در كربلا و ديگرى در صفين شهيد گرديده است .(1789)

هانى بن عروة مرادى
هـانى فرزند عروة بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد يفوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالك بن عوف بن منبة بن غطيف بن مراد بن مذحج ، ابويحيى المذحجى المرادى الغطيفى است . (ابصار العين ، ص 139 مركز الدراسات الاسلامية لحرس الثورة ).
هـانـى بـن عـروة مـرادى ، از اصـحـاب رسـول خـدا(ص ) و حضرت على (ع ) و از قاريان و بـزرگـان كـوفـه بـه شـمـار مـى رفـت . او سـخـت پـايـبـنـد تـشـيـّع بـود و در سـه جنگِ جـمـل ، صفين و نهروان در ركاب حضرت اميرالمؤ منين (ع ) جنگيد. هانى از بزرگان [قبيله ] مراد بود و رهبرى آنها را به عهده داشت و چنان بود كه هنگام سوار شدن چهار هزار سواره و هـشـت هزار پياده با او حركت مى كردند و هر گاه هم پيمانان خود از قبيله كنده را فرا مى خواند سى هزار نفر گرد او جمع مى شدند.(1790)
پـدرش عـروة ، نيز از شيعيان بنام بود و همراه حُجر بن عدى قيام كرد. معاويه قصد كشتن او نـمود ولى با وساطت زياد بن ابيه نجات يافت .(1791) بدين سبب پس از آمدن ابـن زيـاد بـه كـوفـه هـانـى بـه او گـفـت : چون پدرت به پدرم خدمت كرده اكنون قصد تلافى آن را دارم و آن اين است كه خانواده و اموالت را بردارى و صحيح و سالم به شام بروى چون اولى تر از تو آمده است .(1792)
وى بـه سبب پناه دادن كثير بن شهاب مذحجى ،(1793) از سوى معاويه تهديد به قـتل شد. هنگام ورود به مجلس ، معاويه وى را نشناخت . پس از پراكنده شدن مردم ، معاويه نزد وى آمد و پرسيد: چه خواسته اى دارى ؟ وى گفت : من هانى بن عروه ام كه نزد شما آمده ام . گفت : امروز آن روزى نيست كه پدرت مى گفت :
اُرَجِّلُ جَمّيِي و اَجُز ذَيْلى
و تَحْمىٍّ شكّتى اَفِقُ كُمَيْتُ
اءَمْشِي فى سَراة بَني غَطيف
اذا ما سَامِني ضيم اَبيتُ
((گـيـسـوان خـود را شـانـه مـى زنـم و دامـن كـشـان بـر اسـب راهـوارى كـه اسـلحـه ام را حـمـل مـى كـند سوار مى شوم و با بزرگان [قبيله ] غطيف رهسپار مى گردم . هر گاه چيزى ببينم كه از آن بدم بيايد از آن پرهيز مى كنم .))
هانى گفت : من امروز عزيزتر از آن روزم . معاويه گفت : به چه چيز؟ وى گفت به اسلام ، گفت : كثير بن شهاب كجاست ؟ وى پاسخ داد: نزد من در ميان سپاه تو است .
مـعـاويـه وى را مـاءمـور رسـيـدگـى بـه خـيـانـت مـذحـجـى كـرد و گـفـت : قـسـمـتـى از اموال مسروقه را بگير و بخشى را به او ببخش .(1794)
هانى پس از آمدن شريك بن اعور همراه ابن زياد به كوفه ، از آنجا كه با وى دوست بود او را بـه خـانـه خود برد. مسلم بن عقيل نيز پس از آمدن ابن زياد به كوفه از خانه مختار به منزل هانى وارد شد و او را از اندرونى فرا خواند. چون هانى آمد مسلم برخاست و سلام كـرد، ولى هانى [از آمدن مسلم به خانه اش ] خشنود نشد. مسلم گفت : آمده ام تا پناهم دهى و از مـن مـيزبانى كنى ! گفت تكليف سختى مى كنى . تو با اين كار مرا به زحمت انداختى ، اگر وارد خانه ام نشده و به من اعتماد ننموده بودى دوست داشتم از من چشم بپوشى .
امـا احـتـرام كسى چون تو مانع از آن مى شود كه از روى نادانى پاسخ ردّ به تو بدهم . بـايـد از عـهـده ايـن كـار برآيم ، وارد شو! پس او را به اندرونى برد و جايى را به او اختصاص ‍ داد.(1795)
مسلم بن عقيل و شريك بن اعور [در منزل هانى ] در يك اطاق بودند. شريك ، هانى را براى يـارى مـسـلم تـشـويـق مـى كـرد. شيعيان در خانه هانى نزد مسلم مى آمدند و با وى بيعت مى كـردنـد و مـسـلم از آنها پيمان وفادارى مى گرفت .(1796) در اين ميان هانى بيمار شـد و عـبـيـداللّه بن زياد به عيادت وى آمد. عمارة بن عبيد سلولى به هانى گفت : هدف از گـرد آمـدن مـا كـشـتـن ايـن ستمگر است ، هم اكنون كه خداوند او را در دسترس تو قرار داده خـونـش را بـريـز! هانى گفت : نمى خواهم او در خانه من كشته شود.(1797) پس از يك هفته شريك بيمار شد. با اين كه شيعه اى ثابت قدم بود ولى نزد ابن زياد و حاكمان ديگر مورد احترام بود. ابن زياد كس نزد وى فرستاد كه من امشب نزد تو خواهم آمد. شريك به مسلم گفت : اين بدكار امشب به عيادت من خواهد آمد وقتى نشست فرصت را از دست مده بيا و خونش را بريز و...
چـون شـب فـرا رسـيـد، عبيدالله بن زياد به عيادت شريك آمد. مسلم برخاست تا آنچه وى گـفـته بود انجام دهد كه هانى برخاست و گفت : نمى خواهم در خانه من كشته شود، گويا اين كار را بد مى دانست . شريك چون تاءخير مسلم را در انجام آنچه گفته بود ديد، شعرى را تكرار كرد، ابن زياد گفت : آيا هذيان نمى گويد؟ هانى گفت : خدا تو را قرين صلاح بـدارد! از سـحـرگاه تا كنون كارش همين است . چون ابن زياد رفت ، شريك به مسلم گفت چـرا خـونـش را نـريـخـتى ؟ مسلم گفت : به دو علت ، يكى اين كه هانى خوش نداشت كه در خـانه او كشته شود و ديگر آن كه ... هانى گفت : به خدا اگر او را كشته بودى ، كافر، فاسق ، گناه كار و حيله گرى را از پاى در آورده بودى ، ولى من دوست نداشتم در خانه ام كشته شود.(1798)
هـانـى پـيـش از آمـدن مسلم به خانه اش با ابن زياد رفت و آمد داشت و هر روز صبح و شام نـزد او مـى رفت . پس از آن ، بر جان خويش ترسيد و خود را به بيمارى زد و ديگر نزد او نـرفـت . ابـن زيـاد كـه از راه جـاسـوسـى غـلامـش ، مـعـقـل (1799) از جاى مسلم در خانه هانى با خبر شده بود، به خاصّانش گفت : چرا هـانـى ديـده نـمـى شود؟ گفتند: بيمار است . گفت : اگر مى دانستم به عيادتش مى رفتم ، ولى شـنيده ام كه خوب شده است و هر روز بيرون خانه مى نشيند! آنگاه به اشعث ، اسماء خارجه و عمرو بن حجاج ، كه دخترش ‍ روعه همسرهانى بود، گفت :نزد هانى برويد و به وى بـگـويـيد: حق ما را فرو نگذارد، زيرا من دوست ندارم مردى چون او از بزرگان عرب ، نـزد من تباه گردد. آنها سوى هانى آمدند و هنگام غروب كه هانى بر در خانه نشسته بود ضـمـن ديـدار از وى گـفـتـنـد: چرا به ديدار امير نمى آيى او از تو ياد كرده و مى گويد: ((اگـر مـى دانـسـتـم كـه وى بيمار است به عيادتش ‍ مى رفتم )) هانى گفت : كسالت مانع بـوده اسـت . گـفـتند شنيده است كه تو بهبودى يافته اى و هر روز عصر بر در خانه مى نشينى و چنين پندارد كه در رفتن نزد او كندى و سستى ورزيده اى ، و سلطان چنين چيزى را تـحـمـل نـمـى كـنـد. تـو را سـوگـنـد مى دهيم كه هم اكنون با ما سوار شوى [تا بديدنش برويم .]
هانى جامه خواست و پوشيد و بر استر نشست . چون نزديك كاخ رسيد احساس ‍ خطر كرد و بـه حـسـان بـن اسماء بن خارجه گفت : اى برادرزاده به خدا من از اين مرد هراس و انديشه دارم ، تو چه مى پندارى ؟ گفت : عمو، به خدا من هيچ ترسى براى تو ندارم . هراس به دل راه مـده ، تـو بـى گـنـاهـى ، چـون هـانى بر ابن زياد وارد شد، گفت : ((اَتَتكَ بِحائنٍ رِجُلاهُ))(1800) با پاى خود به سوى مرگ آمدى . در حالى كه شريح قاضى نيز حضور داشت به سوى هانى نظر افكند و اين شعر را خواند:
اُريد حِباءَهُ[جباته ] و يُريدُ قَتْلىِ
عِذيرَكَ مِن خليلك مِن مُرادِ
مـن عـطـاى [زندگى ] او را مى خواهم ولى او اراده كشتن مرا دارد، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور.
ابن زياد در آغاز ورودش به كوفه هانى را گرامى مى داشت و به وى مهربانى مى كرد. [از اين رو] هانى گفت : اى اسير چه شده است ؟ گفت : هانى ! دست بردار! اين كار چيست كه در خـانـه ات بـه زيـان يـزيـد و هـمـه مـسـلمـانـان اقـدام مـى كـنـى ؟ مـسـلم بـن عـقـيـل را بـه خـانـه بـرده و سـلاح و نـيـرو در خـانه هاى اطراف خود فراهم مى كنى و مى پندارى كه اين كارها بر من پوشيده مى ماند؟ هانى گفت : من چنين كارى نكرده ام و مسلم بن عـقـيل نزد من نيست . گفت : چرا، چنين است . سخن در اين باره ميان آنها به درازا كشيد و هانى بـر انـكـار خـود بـاقـى بـود. درايـن هـنـگـام ابـن زيـاد غـلامـش ، هـمـان مـعقل جاسوس را خواست ، چون آمد، ابن زياد به هانى گفت : اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : آرى و دانـسـت كه او جاسوس ابن زياد بوده و خبرهاى ايشان را به او داده است . لختى سر را به زير افكند و نتوانست چيزى بگويد. چون به خود آمد، گفت : سخنم را بشنو و باور كن كه به خدا دروغ نمى گويم . به خدا سوگند، من مسلم را به خانه خود دعوت ننموده ام و هـيـچ گـونـه اطلاعى از كار او نداشتم تا آن كه آمد و از من خواست به خانه ام بيايد. من شـرم كردم او را راه ندهم و از وى پذيرايى ننمايم . [روى رسم عرب نمى توانستم او را راه ندهم ]؛ بدين جهت از او پذيرايى كردم و پناهش دادم و جريان كار وى چنان است كه به گـوش تـو رسيده و مى دانى ، اگر مى خواهى هم اكنون با تو پيمان محكمى مى بندم كه انديشه بدى نداشته باشم و غائله اى به راه نيندازم به نزدت آمده و دست در دستت نهم و چنانچه خواسته باشى گروى نزد تو بگذارم بروم و بازگردم ،پيش مسلم رفته ، و او را دسـتـور دهـم كه از خانه من به هر كجا مى خواهد، برود. ذمّه خود را از او بردارم آن گاه نـزد تـو بـازگردم . ابن زياد گفت : به خدا بايد او را نزد من آرى ! هانى گفت : نه به خدا قسم نخواهم آورد! چون سخن ميان آنها طولانى شد، مسلم بن عمرو باهلى ، كه در كوفه ، [هيچ مهاجر] شامى و بصرى اى جز او نبود، برخاست و گفت : خدا كار امير را اصلاح كند. مـرا بـا وى در جـاى خـلوتـى تـنـهـا بـگـذار تا در اين باره با وى گفت و گو كنم . سپس برخاست و در گوشه خلوتى كه ابن زياد آنها را مى ديد با او گفت و گو پرداخت . چون صـداى آن دو بـلنـد مـى شد ابن زياد مى شنيد كه چه مى گويند. مسلم بن عمرو به هانى گـفـت : اى هـانى تو را به خدا سوگند خود را به كشتن مده و قبيله ات را دچار اندوه مساز! ايـن مـرد [مسلم بن عقيل ] با اين گروه كه مى بينى پسر عمو است و اينها او را نمى كشند و زيانى به وى نمى رسانند. پس ‍ او را به اينها بسپار؛ اين كار بر تو عار نيست ، زيرا جـز ايـن نـيـسـت كـه وى را بـه سـلطـان سپرده اى . هانى گفت : به خدا اين كار موجب ننگ و سرافكندگى من است ، من پناهنده و ميهمانم را به دشمن بسپارم ، در حالى كه زنده و سالم ام ، مى شنوم و مى بينم ، بازويم قوى و ياورانم بسيار است ! به خدا اگر تنها باشم و ياورى نداشته باشم او را به شما نمى سپارم تا در راه او بميرم . مسلم بن عمرو و او را سـوگـنـد مى داد و او مى گفت : به خدا هرگز وى را به ابن زياد نسپارم . ابن زياد سخن وى را شنيد و گفت : او را نزديك من بياوريد. چون نزديك بردند، ابن زياد گفت : يا بايد او را نزد من آورى يا گردنت را خواهم زد، هانى گفت : به خدا شمشيرهاى برنده در اطراف خـانـه تـو فـراوان گـردد. ابـن زيـاد گـفـت : واى بـر تـو مـرا از شـمـشيرهاى برّنده مى تـرسـانـى ؟ هانى مى پنداشت كه قبيله اش به يارى وى برمى خيزند و به دفاع از وى مـى پـردازنـد. ابـن زيـاد گـفـت : او را نـزديك من آريد. چنين كردند، چون او نزديك شد، با چـوبدستى آن قدر به سرو صورتش زد كه بينى او شكست . هانى دست به شمشير يكى از سـربـازان ابن زياد برد ولى او اجازه نداد هانى آن را بگيرد. سپس عبيدالله به هانى گـفـت : پـس از آن كـه هـمـه خـارجـى هـا نـابـوده شده اند، خارجى شده اى ؟ خون تو بر ما حـلال اسـت ، او را بـكـشانيد و ببريد! او را كشاندند و به اتاقى افكندند و در را بستند. ابن زياد گفت : نگهبانى بر وى بگماريد و چنين كردند.
حسان بن اسماء برخاست و گفت : بهانه خارجى گرى را درباره هانى كنار گذار! به ما فـرمـان دادى كـه او را نـزد تـو آورديـم و آنگاه بينى و روى او را شكستى و خونش را به مـحـاسنش جارى كردى و قصد كشتن وى را دارى ؟ عبيدالله گفت تو اينجا هستى ! دستور داد او را نيز مورد ضرب و شتم قرار داده ، سپس رهايش كرده به زندان انداختند.
مـحـمد بن اشعث گفت : هر چه امير بپسندد چه به سود يا زيان ما باشد چون امير بزرگ و مِهتر ما است مابه آن خشنوديم .
عـمـرو بـن حـجـاج بـا شـنـيـدن ايـن خـبـر كـه هـانـى بـه قتل رسيده است ، با قبيله مذحج كاخ ابن زياد را به محاصره درآوردند. او فرياد زد كه من عـمـرو بـن حجاج ام و اينها سواران (و جنگجويان ) قبيله مذحج اند؛ ما از پيروى خليفه دست بـرنـداشـته و از مسلمانان جدا نگشته ايم [چرا بايد بزرگ ما هانى كشته شود؟] به ابن زيـاد گـفـتـنـد: قبيله مذحج بر در كاخ ريخته اند! ابن زياد به شريح قاضى گفت : نزد بزرگشان (هانى ) برو و او را ببين و سپس ‍ بيرون رو و به آنها بگو كه او زنده است و كـشـتـه نـشده است . شريح ، در حالى كه جاسوسى از غلامان ابن زياد براى او گماشته شـده بـود كـه آنـچـه مـى گـويـد ثـبـت كـند به اتاق هانى آمد و او را ديد. هانى با ديدن شـريـح گـفـت : اى خـدا! اى مـسـلمـانان ! قبيله من هلاك شدند! كجايند ديندارن ؟ كجايند مردم شـهـر؟ ايـن سـخـنان را مى گفت وخون بر محاسنش جارى بود كه صداى فرياد واغوثا از بـيـرون كاخ شنيده شد، گفت : به گمانم اين فرياد قبيله مذحج و پيروان مسلمان من است . اگر ده نفر نزد من بيايند مرا رها خواهند كرد و به شريح گفت : از خدا بترس ! ابن زياد مرا خواهد كشت ! شريح كه اين سخن را شنيد نزد قبيله مذحج آمد و گفت : چون امير آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگتان شنيد به من فرمان داد تا نزد او روم ، من پيش او رفته و وى را ديدم . او به من فرمان داد تا شما را ببينم و به اطلاعتان برسانم كه او زنده است و ايـن كـه به شما گفته اند او كشته شده ، دروغ است ! عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اكنون كه كشته نشده خدا را سپاس گزاريم و سپس پراكنده شدند.
عـبـداللّه بـن حـازم مـى گـويـد: بـه خـدا مـن فـرسـتـاده مـسـلم بـن عقيل بودم كه به قصر آمدم تا ببينم هانى چه شده است ، چون ديدم او را زدند و به زندان افـكـنـدنـد، بـر اسـب خـويـش ‍ سـوار شـدم و نـخـسـتـيـن كـسـى بـودم كـه نـزد مـسـلم بـن عـقـيـل رفـتـه و خـبـرهـا را بـه وى دادم ، ديدم زنانى از قبيله مراد انجمن كرده و فرياد، يا عـبـرتـاه ، يـا ثكلاه (1801) سر مى دادند. من بر مسلم وارد شدم و خبر هانى را به وى دادم . بـه مـن فرمود در ميان پيروانش كه در خانه هاى اطراف خانه هانى پر بودند و شـمـار آنـهـا بـه چـهـارهـزار نفر مى رسيد، فرياد زنم . به منادى خود فرمود: فرياد يا مـَنـصـور اَمـِت (اى يـارى شـده بميران ) را سر دهد. من فرياد زدم ، ((يا منصور اَمت )) مردم كوفه يكديگر را خبر كردند. چيزى نگذشت كه مسجد و بازار پر شد و در ميان كاخ تنها سى تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه بودند. ابن زياد سران كوفه را ديد، و آنان [بـا تـطـمـيـع و تـهديد] مردم را از دور مسلم پراكنده كردند. به گونه اى كه هنگام نماز مغرب فقط سى نفر با وى در مسجد نماز گزاردند و چون از مسجد بيرون آمد حتى يك نفر هم با وى نماند! در كوچه هاى كوفه حيران و سرگردان بود، تا آن كه طوعه وى را به خـانـه برد. پسر طوعه جريان را براى پسر محمد بن اشعث بازگفت و او موضوع را به ابن زياد گفت . ابن زياد دستور دستگير كردن مسلم و سپس به شهادت رساندن وى را داد.
پس از آن كه مسلم بن عقيل را به شهادت رساندند، محمد بن اشعث برخاست و درباره هانى نـزد ابـن زيـاد شـفـاعـت كـرد و چـنـيـن گفت تو رتبه و مقام هانى را در اين شهر مى دانى و شخصيت او را در ميان تيره و تبارش مى شناسى . قبيله وى مى دانند كه او را من و رفيقم [ اسـمـاء بن خارجه ] نزد تو آورده ايم ؛ تو را به خدا سوگند او را به من ببخش . چون من دشـمـنـى مـردم ايـن شـهـر و خـانـواده اورا بـراى خـويـش دوسـت نـدارم . ابـن زيـاد قول داد وساطت او را بپذيرد ولى پشيمان شد. و گفت : او را به بازار برده و گردنش را بزنيد.
هـانـى را بـه بازار چوبداران بردند.وى در حالى كه بازوانش را بسته بودند، فرياد مى زد: اى قبيله مذحج ، امروز مذحجى براى من نيست ، كجاست قبيله مذحج ! چون ديد كسى به يـارى اش نـيامد، دست خود را كشيد و ريسمان را پاره كرد و مى گفت : آيا عصا يا خنجر يا سنگ و استخوانى نيست كه انسان بتواند از خود دفاع كند؟ (ماءمورين ) به سرش ‍ ريختند و دوباره او را محكم بستند و سپس گفتند: گردنت را بكش (تا سرت را بزنيم ) هانى گفت : من جانم را به آسانى به شما نمى بخشم و در گرفتن آن شما را يارى نمى دهم . يكى از غـلامـان تـرك ابـن زيـاد به نام رشيد با شمشير گردن هانى را زد ولى كارگر نشد. هانى گفت : اِلى اللّه المَعاد، اَللّهمَّ اِلى رَحمَتِكَ وَ رِضوانِكَ)) (بازگشت به سوى خداست ؛ بار خدايا به سوى رحمت و خشنوديت [نظر دارم ]) سپس شمشير ديگرى به او زد و وى را بـه شهادت رساند(1802)، آنگاه جنازه اش را به دستور ابن زياد وارونه به دار كشيدند.(1803)
هـانـى در روز ترويه (هشتم ذى حجه ) سال شصتم هجرى به شهادت رسيد. سن وى را در هنگام شهادت ، 83، 89 و نود سال نوشته اند.(1804)
عـبـداللّه بـن زبـيـر اسـدى در مـرثـيـه مـسـلم وهانى اشعار زير را سروده است . به نقلى فرزدق سروده و عبدالله بن زبير آن را نقل كرده است :
فَإِن كُنْتَ لا تَدْرينَ مَاالمَوتُ فَانْظُرى
إِلى هانِىَ فى السُّوقِ وَ ابْنِ عَقيلٍ
إِلى بَطَلٍ قَد هَشَمَّ السَّيفُ وَجْهَهُ
وَ آخَرَ يُهوى مِنْ جِدارِ قَتيلٍ
اَصابَهُما فَرْخُ البَفِىِّ فَاَصبَحا
اءَحاديثَ مَنْ يَسرى بِكُلِّ سَبيلٍ
تَرى جَسَدا قَدْ غَيَّرَ المَوتُ لَونَهُ
وَ نَضْحَ دَمٍ قد سالَ كُلِّ مَسيلٍ
فَتىً كانَ اءَجبى مِن فَناةٍحَيِيَّةٍ
وَ اَقطَعَ مِنْ ذى شَغْرَتَينِ صَقيلٍ
اءَيَركَبُ اءَسماءُ الهَماليجَ آمِنا
وَ قدْ طالَبَتُهُ مَذحِجٌ بِذُحولٍ
تَطيفُ حِفافَيه مُرادٌ وَ كُلُّهُم
عَلى رَقبَةٍ مِن سائِلٍ وَ مسؤ لٍ
فَإِنْ اءَنتُمُ لَم تَثارُوا بِاءَخيكُم
فَكُونوا بَغايا اءُرضِيَتْ بِقَليلٍ(1805)
اگر نمى دانى مرگ چيست به هانى و پسر عقيل در بازار بنگر.
بـه دلاورى كه شمشير بينى او را در هم شكسته است و به دلاورى ديگر كه از بلندى در حالى كه كشته شده به خاك افتاده است .
پيش آمد روزگار آن دو را فراگرفت و افسانه زبان رهگذران شدند.
جـنـازه يـى مـى بـيـنـى كه مرگ رنگ آن را دگرگون ساخته است و خونى كه در هر سوى روان است .
جـوانـى كـه بـا حياتر بود از زن جوان شرمگين ، و برّنده تر بود از شمشير دو سرِجَلا داده شده !