اى فـرزنـد بـاهـله ، تـو بـراى
رفـتـن بـه جـهـنـم و نـوشـيـدن آب جـوشـان سزاوارترى
(1616). سپس مسلم به ديوار تكيه داد و نشست . عمارة بن عقبه غلامش
را فرستاد و كـوزه آبـى آورد و قـدرى بـه مـسـلم داد، مـسلم سه بار ظرف آب را بالا
برد ولى هر بار ظـرف پـر از خـون شد. بار آخر دو دندان ثناياى مسلم در ظرف افتاد و
او هرگز نتوانست آب بنوشد. آنگاه گفت : الحمدللّه ، اگر اين آب روزى من بود آن را
مى نوشيدم . سپس مسلم را به داخل قصر بردند.(1617)
مـسـلم بن عقيل در برابر ابن زياد ايستاد ولى سلام نكرد. نگهبان اعتراض كرد مسلم
گفت : سـاكـت باش به خدا قسم او امير من نيست . آيا در حالى كه او قصد كشتن مرا
دارد، من به او سـلام كـنـم ؟ ابـن زيـاد گـفت : در هر صورت تو را خواهم كُشت .
مسلم گفت : باكى نيست . زيرا پيش از اين ، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است
(1618). ابن زياد گفت : اى پـسـر عـقـيـل بـه كوفه آمدى و اجتماع
مردم را پراكنده ساختى و وحدت كلمه آنها را به هم ريـختى و برخى را بر برخى ديگر
شوراندى و فتنه بر پا كردى . مسلم گفت : هرگز چنين نيست . تو دروغ مى گويى به خدا
قسم معاويه از سوى همه مردم انتخاب نشد. بلكه بـا حـيـله و تـزويـر بر وصّى
پيامبر(ص ) غلبه كرد و خلافت را از او گرفت . پسرش يـزيـد نـيـز هـمين گونه عمل
كرد. تو و پدرت زياد بذر فتنه را كاشتيد و من اميدوارم كه خـداونـد شـهادت مرا به
دست بدترين مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از اميرالمؤ منين حسين بن على (ع )
فرزند فاطمه ، اطاعت و پيروى كرده ام ؛ و ما براى خلافت از معاويه و يزيد و آل زياد
شايسته تريم . زمانى كه من به كوفه آمدم مردم عقيده داشتند كه پدرت زيـاد،
بـرگزيدگان ايشان را كشته و خونشان را ريخته است و همانند كسرى و قيصر در مـيـان
آنـان زندگى كرده است . ما آمديم تا آنان را به عدالت فرمان دهيم و به سوى حكم قرآن
بخوانيم . ابن زياد گفت : آيا زمانى كه ما با مردم اين گونه رفتار مى كرديم تو در
مدينه شراب نمى خوردى ؟
مـسـلم گـفـت : مـن شـراب مـى خـوردم ؟ بـه خدا قسم كه او مى داند تو راست نمى گويى
و نـدانـسته سخن مى گويى و من چنان كه مى گويى نيستم ، تو كه به ناحق و نابجا مردم
را مى كشى و خونشان را مى ريزى و چنان به خوش گذرانى مى پردازى كه گويى هيچ
اتـفـاقـى نيفتاد، براى شراب خوردن شايسته ترى . ابن زياد به مسلم دشنام داد و گفت
: خـداونـد تـو را از رسـيـدن بـه آرزويت محروم ساخت ، آرزويى كه سزاوار آن نبودى .
مسلم پـرسـيـد: پـس چـه كـسـى شـايـسـتـه آن اسـت ؟ گـفـت : يـزيـد. مـسـلم گـفت :
خدا را در همه حـال سـپـاس مـى گـويـم و به حكم او رضايت مى دهم . ابن زياد پرسيد:
به گمانت شما شايسته خلافتيد؟ مسلم پاسخ داد: گمان نمى كنم ، بلكه يقين دارم . ابن
زياد خمشگين شد و گفت كه او را به صورتى بى سابقه خواهم كشت مسلم گفت تو سزاوار
بدعتى تو از كـشتار و شكنجه مردم و كردارهاى زشت دست نخواهى كشيد و هيچ كس جز تو
براى اين امور شايسته نيست .(1619)
سـپـس مسلم به عمر بن سعد كه در مجلس حاضر بود رو كرد و گفت : اى عمر ميان من و تو
نـسـبـت فـاميلى است . من خواسته اى دارم كه مايلم آن را خصوصى با تو در ميان
بگذارم و تـو مـى بـايـسـت آن را بـر آورده سـازى . عمر نخست از پذيرش آن خوددارى
كرد ولى با اشـاره ابـن زياد همراه با مسلم به گوشه اى رفتند. مسلم گفت : در آغاز
ورودم به كوفه هفتصد در هم از كسى قرض گرفته ام .
شـمشير، زره و اسبم را بفروش و آن را بپرداز(1620)،
پيكرم را به خاك بسپار و كسى را نزد حسين (ع ) بفرست تا او را باز گرداند. زيرا او
اكنون به توصيه من بدين سو در حركت است .(1621)
ابـن زيـاد به ابن حمران
(1622)كه در جنگ با مسلم مجروح شده بود دستور داد تا براى تشفّى دل
خود كشتن مسلم را بر عهده بگيرد. بُكير، مسلم را به بالاى قصر برد. و مـسـلم بـن
عـقـيـل در آن حـال تـكـبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر انبيا و ملائكه درود مى
فـرسـتـاد و مـى گفت : خداوندا، ميان ما و اين گروه كه بر ما ستم روا داشتند، ما را
تكذيب كردند و كشتند تو خود حكم بفرما، وقتى به بالاى قصر رسيدند بكير سر آن حضرت
را از بـدن جـدا كـرد و پـيـكـرش را بـه بـيـرون قـصـر انداخت . سپس وحشت زده نزد
عبيدالله بازگشت و گفت : هنگامى كه مسلم را به قتل رساندم ناگهان ديدم مردى سياه
چهره و زشت در بـرابـرم ايـسـتـاده و انـگـشـتـان خـود را بـه دهان گرفته است ، من
با مشاهده آن بسيار ترسيدم !(1623)
مسلم بن عقيل در هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى در كوفه به شهادت رسيد(1624).
و سر مباركش را همراه با سر هانى بن عروه به شام فرستادند. يزيد دستور داد تا آنها
را بـر سـر در يـكـى از دروازه هـاى شـهر دمشق آويختند(1625).
پيكرش را نيز در بـازار قـصـاب هـاى كـوفـه بـر روى زمـيـن كـشـانـدنـد و سـپـس
در هـمـان جـا بـه دار آويـخـتـنـد(1626).
سـه روز پس از شهادتش ، عمر بن سعد بر او نماز خواند، كفن كرد و سپس در كنار دار
الاماره به خاك سپرد(1627).
به روايتى ، مردم قبيله مذحج پـيـكـرش را در كنار دار الاماره كوفه به خاك سپردند(1628).
گفته شده است كه ابـن زيـاد براى اينكه بتواند رفت و آمد شيعيان را زير نظر بگيرد و
يا آنان نتوانند در سوگ مسلم عزادارى كنند اين محل را براى دفن وى تعيين كرد(1629)
خـبر شهادت مسلم به وسيله يكى از اهالى كوفه به نام بكر بن معنقه
(1630) در شـَراف
(1631) يـا ثـعـلبـيـه
(1632) بـه امام حسين (ع ) رسيد. امام (ع ) از شـنـيـدن آن بـسـيـار
انـدوه گـيـن شـد و گريست
(1633) و سپس فرمود: ((انالله و انـالليـه راجـعـون ، رحـمـت خـدا
بـر او بـاد.)) و ايـن سـخـن را چند بار تكرار كرد. همچنين فـرمـود: از ايـن پـس
زنـدگى بى معنا است و خيرى ندارد(1634)
بستگان مسلم نيز به شدّت بر آشفتند و گفتند: انتقام مسلم را خواهيم گرفت
(1635)
در شـعـبـان سـال 65 هـجـرى بـه دسـتـور مـخـتـار ثـقـفـى ، آسـتـانـه حـضـرت
مـسـلم بـن عقيل (ع ) بنا گرديد بر روى قبر، سنگى از مرمر نهاده گنبدى ساخته شد(1636).
اين ساختمان در شرق
(1637) مسجد جامع كوفه واقع شده و بارها مورد مرمّت و يا تـعمير
اساسى قرار گرفته است . در سال 1385 ه ساختمانى جديد با گنبدى زراندود بر آن ساخته
شد. اين آستانه اكنون به صورت چهار گوش و به مساحت 106 متر مربع و از سـه طـرف
داراى رواق اسـت . رواق جـنـوبـى آن بـه قـبـر مـخـتـار متصل گرديده است و در مقابل
حرم يك ايوان بزرگ قرار دارد، بر روى قبر نيز ضريحى نقره اى كار گذاشته شده است
(1638) در قسمتى از زيارتنامه مسلم مى خوانيم :
اءلسَّلامُ عـَلَيـْكَ اءيـْهـَا الفادى بِنَفسِهِ وَ مُهْجَتِهِ اَلّشهيدُ
الْفَقيهِ اَلمَظلُومِ الْمَغصُوبِ حَقُّهَ المـُنـتهِكِ حُرَمَتُهُ الَّسلامُ
عَلَيْكَ يا فادى بِنَفسِهِ اِبْنَ عَمِّهِ وَ فَدى بِدَمِهِ دَمْهُ. السَّلامُ
عَلَيْكَ يـا اءوَّلَ الشُّهـَداءِ وَ امـام السُّعـداء...السُّلامُ عـَلَيـكَ يا
وَحيدا غَريبا عَنْ اهلِهِ بَينِ الا عْداءِ بِلا ناصرٍ وَ لا مُجيبَ(1639)
سـلام بـر تـو اى جـان نـثـار، اى شـهـيـد فقيه و مظلوم ، اى كسى كه حقّش غصب گرديد
و حـرمـتـش شـكـسـته شد. سلام بر تو كه جانت را فداى پسر عموميت كردى و براى حفظ
او خون دادى .
سـلام بـر تو اى اوّلين شهيد و اى پيشواى سعادتمندان ، سلام بر تو كه ميان دشمنان ،
تنها و بى كس بودى و يار و ياورى نداشتى .
مسلم بن عوسجه اسدى
وى از طـايـفـه بـنـى سـعـد(1640)،
صـحـابـى رسـول خـدا(ص )(1641)،
از يـاران نـزديـك امـيـرالمـؤ مـنـين (ع )(1642)و
از بـزرگـان عرب در صدر اسلام به شمار مى رفت
(1643). در بسيارى از جنگ هاى دوره اسـلامـى از جـمـله غـزوه
آذربـايـجـان شـركـت كـرد. در جـنـگ جمل ، نهروان و صفين نيز به نبرد با مخالفان
على (ع ) پرداخت .(1644)
موقعيت سياسى اجتماعى او در دوران امامت امام حسن (ع ) دانسته نيست . ولى از شواهد
و قرائن پيداست كه او همواره حامى و پيرو سر سخت ولايت بوده است .
مـسـلم بـن عـوسـجـه جـنـگـجـويـى شـجاع ، قارى قرآن ، عالم و مردى پرهيزكار، با
وفا، ايثارگر و شريف بود.(1645)
دانـسـتـه هـاى زيـادى دربـاره نـقش وى در تاريخ كربلا در دست نيست . تنها گزارش
هاى پراكنده از تلاش هاى وى در كوفه و كربلا و چگونگى شهادتش به ثبت رسيده است .
مـسـلم بـن عـوسـجـه پـس از ورود مـسلم بن عقيل به كوفه ، به يارى اش شتافت و از
مردم بـراى حمايت از امام حسين (ع ) بيعت گرفت او هم چنين ، كار خريد سلاح ، دريافت
كمك هاى مردمى و فرماندهى جنگجويان طايفه مذحج و بنى اسد را بر عهده داشت .(1646)
نـقـل شـده كـه عـبـيـدالله بـه مـنـظـور زيـر نـظـر گـرفـتـن فـعـّاليـت هـاى
مـسـلم بـن عـقـيـل و يـارانـش ، غلام خود، معقل را فرا خواند و مبلغ سه هزار درهم
به او داد و گفت : به مـيـان مـردم بـرو و خـود را بـه فـرزنـد عـقـيـل نزديك ساز و
اخبار آنها را به من برسان . مـعـقل به مسجد جامع كوفه رفت ، اهل كوفه ، مسلم بن
عوسجه را به وى معرّفى كردند و گـفـتـنـد: او از هـواداران مـسـلم بن عقيل است ،
معقل نزد فرزند عوسجه رفت و گفت : من مردى شـامـى و دوسـتـدار اهـل بـيـت
پـيـامـبـر(ص ) هـسـتـم و مـى خـواهـم بـا فـرزنـد عقيل بيعت كنم . پس از ساعتى گفت
و گو، مسلم از او خواست تا موضوع را كتمان كند و تا فـرا رسـيـدن وعـده ديـدار
صـبـورى ورزد. پـس از گـذشـت چـنـد روز و با مشورت مسلم بن عـقـيـل ، مـعـقـل بـه
خـانـه هـانـى بـن عـروه راه يـافـت و بـه ديـدار فـرزنـد عقيل نائل آمد(1647).
مـسـلم بـن عـوسـجـه پـس از پـراكـنـده شـدن كـوفـيـان و شـهـادت مـسـلم بـن عقيل و
هانى بن عروه ، خود را از ديد سربازان عبيداللّه مخفى ساخت و شبانه همراه خانواده
خـود از كـوفـه خـارج گـرديـد و در شـب هفتم يا هشتم محرّم به سپاه امام حسين (ع )
پيوست
(1648)
او در شب عاشورا در پاسخ امام حسين (ع ) كه از ياران خود خواسته بود تا براى رفتن
يا مـانـدن تصميم بگيرند گفت : ترا رها كنيم تا خدا بداند كه در كار اداى حق تو
نكوشيده ايـم ؟ نـه به خدا بايد نيزه ام را در سينه هاشان بشكنم و با شمشيرم چندان
كه دسته آن به دستم باشد ضربتشان بزنم از تو جدا نمى شوم اگر سلاح براى جنگشان
نداشته بـاشـم بـه دفـاع از تو چندان سنگشان مى زنم كه با تو بميرم تا خدا بداند كه
ما در نـبـرد رسـول خـدا(ص ) از تـو حـمـايـت و حفاظت كرديم ، به خدا قسم اگر هفتاد
مرتبه مرا بـكـشند، بسوزانند، ريز ريز كنند و دوباره زنده شوم هرگز از تو دست بر
نمى دارم و جـانـم را فـداى تو خواهم كرد، چگونه در راه تو كشته نشوم در حالى كه
اين تنها براى يك بار است و عزّتى جاودانه دارد؟(1649)
پـس از آن كـه بـه دسـتـور امـام (ع ) اطراف خيمه ها را آتش زدند، گروهى از سواره
نظام سـپـاه ابـن سـعد به سمت خيمه ها آمدند، يكى از آن ها فرياد زد: اى حسين (ع )
پيش از فرا رسيدن رستاخيز، سوى آتش شتاب كردى ، امام فرمود: كيست اين مرد؟ به گمانم
شمر بن ذى الجوشن باشد. ياران گفتند: آرى .
مـسلم بن عوسجه گفت : اى فرزند رسول خدا(ص )، فدايت شوم ، من مى توانم با تير او را
هـدف قـرار دهـم ، تـير من خطا نمى رود و اين تبهكار از ستمكاران است ، حضرت فرمود:
نه من دوست ندارم شروع كننده جنگ باشم
(1650).
وقـتـى دو لشـكـر به هم درآمدند، عده اى از سپاه ابن سعد كه عمرو بن حجاج سركردگى
آنان را بر عهده داشت ، از سمت رودخانه فرات به لشكر امام (ع ) حمله كردند و با
ميسره سـپـاه بـه فرماندهى زهير بن قين درگير شدند. در اين ميان مسلم بن عوسجه
سرسختانه به نبرد با دشمن پرداخت و اين چنين رجز خواند:
إ نْ تَسْاءلوا عَنّىِ فّإ نّى ذُو لُبَدْ
و انّ بيتى فى ذرى بنى اسد
فَمَنْ بَغانى حائِدٌ عَنِ الرَّشَدْ
و كافِرٌ بِدينِ جَبّارٍ صَمَدْ(1651)
هـر گـاه شـخـصـيـت مـرا بخواهيد شيرى هستم از فرزندان دسته اى از بزرگان بنى اسد
كسى كه بر ما ستم كند گمراه و به دين خداى بى نياز كافر گشته است .
وى حـدود پـنـجاه تن از جنگجويان ابن سعد را به خاك افكند و همچنان با شمشير خود به
قلب سپاه دشمن مى زد. از شدّت نبرد گرد و غبار زيادى بلند شد، ساعتى گذشت ، گرد و
غـبـار تا حدودى فروكش كرد، پيكر نيمه جان مسلم بر زمين كربلا افتاده بود. امام
حسين (ع ) بـه سـوى او شـتافت و فرمود: اى مسلم خدا تو را رحمت كند. سپس اين آيه
را تلاوت فرمود: فَمِنْهُم مَنْ قَضَى نَحْبَهْ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرْ وَ ما
بَدَّلُوا تَبْديلا(1652).
حـبـيـب بـن مظاهر نيز نزد مسلم آمد و گفت : تحمّل شهادت تو برايم سخت است ، تو را
به بـهـشـت بـشـارت مـى دهم . مسلم با صداى ضعيف پاسخ داد: خداوند تو را به خير و
نيكى بـشارت دهد. حبيب گفت : تقدير چنين است كه من بزودى به تو بپيوندم ، اگر اين
گونه نـبـود، بـراى پـيـونـد ديـنى و خانوادگى كه ميان ماست ، دوست داشتم خواسته
هاى تو را بشنوم و بدان جامه عمل بپوشانم . مسلم با دست خود به امام حسين (ع )
اشاره كرد و گفت : مـن تـو را وصيت مى كنم كه تا پاى جان از او حمايت كنى ، حبيب
گفت : به خداى كعبه قسم كه آن حضرت را يارى خواهم كرد.(1653)
پـس از شـهـادت مسلم بن عوسجه ، صداى ناله كنيز وى با هلهله و شادى سپاه ابن سعد كه
مـى گـفـتـند مسلم را كشتيم ، در هم آميخت . ولى شبث بن ربعى ، از سپاهيان ابن سعد،
ياران خـود را نـفـريـن كـرد و گـفت : شما خودتان را با دست خود مى كشيد و براى
خاطر ديگران خـوار و ذليـل مـى گـردانـيـد، آيـا از ايـن كـه شـخـصى مانند مسلم بن
عوسجه را كشته ايد خـوشـحـاليـد؟ بـه خـدا قسم او جايگاه بلندى در ميان مسلمانان
داشت ، در فتح آذربايجان ديدم كه او پيش از رسيدن سپاه اسلام ، شش تن از كفّار را
هلاك ساخت .
مـسـلم بـن عوسجه به دست عبدالرحمن بن ابى خشكاره بجلى ، مسلم بن عبدالله ضبابى و
عـبـدالله ضـبابى به شهادت رسيد(1654).
در زيارت ناحيه مقدسه از او چنين ياد شده است :
((السـلامُ عـلى مـُسـْلِم بـْنِ عـَوْسـَجـةِ الاَسـَدى ....وَ كـُنْتَ اَوّلُ
مَنْ شَرَى نَفْسَه و اَوَّلُ شهيدٍ شـَهـِدَاللّهَ...فـقـال : يَرْحَمْكَ اللّهُ
يا مُسْلِمَ بنِ عَوسَجِه و قَرَاءَ ((فَمِنْهُمْ مَن قَضَى نَحْبَه وَ مِنْهُم
مَنْ يَنْتَظِر وَ مَا بَدَّلُوا تبديلا)) لَعَنَ اللّهُ المُشتركينَ فى
قَتْلِكَ.))
سـلام بـر تـو اى مسلم فرزند عوسجه اسدى ...تو نخستين فداكار و شهيد راه خدا بودى
...سـپـس فـرمـود: ((از مـؤ مـنـان كسانى هستند كه پيمان خود را به آخر بردند و
در راه او كـشـتـه شـدنـد و بـعـضـى ديـگـر در انـتـظـارنـد و هـرگـز تـغـيـيـر و
تبديل در عهد و پيمان خود ندارند(1655).))
نفرين خدا بر كسانى كه در كشتن تو مشاركت كردند(1656).))
مسلم بن كثير اعرج
مـسـلم بـن كـثـيـر اعـرج ، از طـايـفـه اَزْد(1657)
و از يـاران امـام حـسـيـن (ع ) اسـت
(1658). نام او در زيارت منسوب به ناحيه مقدسه امام (ع )، اسلم
(1659) و در زيارت رجبيّه ، سليمان ذكر شده است
(1660).
به گفته برخى معاصران به نقل از الاصابه ، وى فرزند كثير بن قليب صدفى ازدى اعـرج
كـوفـى مـى بـاشد. او محضر پيامبر اكرم (ص ) را درك كرد و در فتح مصر حاضر شـد(1661).
ولى براساس پژوهش هاى انجام شده اين مطالب مربوط به پدر او، كثير اعرجْ است نه مسلم
(1662).
او تـابـعـى
(1663) و از يـاران امـام عـلى (ع ) بـود. در جـنـگ جـمـل حـضـور
يـافـت و چـون در ايـن جـنـگ تـوسـط عمرو بن ضبه تميمى از ناحيه پا آسيب
(1664) ديد و فلج شد ((اعرج )) لقب گرفت
(1665).
مـسـلم ، از كـسـانـى اسـت كـه بـراى امـام حـسـيـن (ع ) نـامـه نـوشـت و مـسـلم
بـن عـقـيـل (ع ) را در كـوفـه يـارى كرد. وى پس از تنها ماندن سفير امام (ع )، از
كوفه خارج شـد؛(1666)
و در نزديكى هاى كربلا به سيّد الشهدا(ع ) پيوست
(1667) و در روز عـاشـورا در نـبـرد نـخـسـت بـه فـيـض شـهـادت نايل
گشت
(1668).
مسلم بن كنّاد
منابع كهن نام وى را در شمار شهيدان كربلا نياورده اند. تنها در زيارت شهدا،
مخصوص ماه رجب مى خوانيم : السّلام عَلى مُسلمِ بن كنّاد.(1669)
مسلم بن مسلم بن عقيل
ابـن قتيبه او را از فرزندان مسلم بن عقيل شمرده است
(1670). منابع پيشين درباره حضور وى در كربلا سخنى نگفته اند ولى
برخى از منابع متاءخر نوشته اند:
وى پس از شهادت على اكبر(ع ) آهنگ نبرد كرد و اين گونه رجز خواند:
اَلْيَومَ اَلقَى مُسْلِما وَ هُوَ اءبى
وَ فِتْيَةً ماتوا مِن آل بيت النبى (ص )
وَ الْتَقَى بِسادَةٍ نالُوا المُنا
اءولادِ هاشِم الرسولِ العربى
(1671)
امروز با پدرم مسلم و جوانان شهيدى كه از خانواده پيامبر(ص ) بودند ملاقات خواهم
كرد. نيز با بزرگانى كه به آرزوى خود رسيدند، فرزندان هاشم و پيامبر عربى .
آنـگـاه بر سپاه دشمن يورش برد و به جنگ با آنان پرداخت . و پس از كشتن تعداد زيادى
از افراد دشمن به شهادت رسيد(1672).
مسلم (غلام امام حسين (ع ))
وى از اصـحـاب امـام حسين (ع ) و غلام آن حضرت بود(1673)
منابع متاءخر و پيشين دربـاره حـضـور وى دركـربـلاسـخـنـى نـگفته اند. تنهامؤ لف
((ياران پايدار)) وى را از شهيدان كربلا قلمداد كرده است
(1674).
مسلم غلام عامر بن مسلم
وى غـلام عـامـر بـن مسلم و از شهيدان كربلا بود(1675).
كه برخى از منابع او را سـالم خـوانـده انـد(1676).
در زيـارت رجـبيّه آمده است : سلام بر مسلم غلام عامر بن مسلم
(1677).
مشكور
مـشـكـور در مـنـابـع كـهـن ، نـام و نـشـانـى ندارد. ولى به گفته برخى از
موّرخين ، وى از دوسـتـداران خـانـدان عـصـمت و طهارت و زندانبان طفلان مسلم (ع )
بود. او پس از شناختن آن دو(1678)
انـدوهناك گشت و امكانات رفاهى را در زندان برايشان فراهم كرد. چون شـب فـرا رسـيد
آنان را بر سر راه قادسيه
(1679) آورد و انگشترش را به عنوان عـلامت به آنها داد تا با ارائه
آن به بردارش ، در قادسيه ، راهنمايى شده و راهى مدينه شـونـد. از سـوى ديـگـر،
چـون عـبـيداللّه بن زياد از آزادى طفلان مسلم آگاه شد، مشكور را احضار كرد و گفت :
با پسران مسلم چه كردى ؟ گفت : آنها را در راه خدا آزاد كردم .
عـبـيـداللّه پـرسـيـد: از مـن نـتـرسـيـدى ؟ پـاسـخ داد: تـنـهـا از خـداونـد
متعال مى ترسم . اى پسر زياد! پدر اين كودكان را كشتى ، از اينها چه مى خواهى ؟ من
به احـتـرام پـيـامـبـر(ص ) آنـهـا را آزاد كـردم و از آن حـضرت اميد شفاعت دارم و
تو از شفاعت او محرومى . عبيداللّه خشمگين شد و گفت : فرمان مى دهم تا سرت را از
بدن جدا كنند. مشكور گـفت : از سرى كه در راه مصطفى نباشد، بيزارم . در اين لحظه
ابن زياد فرمان داد او را پانصد تازيانه بزنند و سرش را از تن جدا كنند. هنگامى كه
نخستين تا زيانه ها را به او مـى زدنـد اين جمله ها را مى خواند: ((بسم اللّه
الرحمن الرحيم ))، الهى مرا شكيبايى ده ! اى پروردگار من ! مرا به [شفاعت ] مصطفى و
فرزندانش رهايى ده !
ديـگـر تـا پـايـان ضـربـه هـا سخنى نگفت . سپس آب خواست ، ولى ابن زياد گفت : او
را تـشـنـه گـردن بـزنـيـد. مـشكور شفاعت عمرو بن حارث
(1680) را نيز در اين باره نـپـذيـرفـت و پـس از گـفتن اين جمله :
((من از آب كوثر سيراب شدم .))، به فيض شهادت نايل گشت
(1681).
مصعب بن يزيد رياحى
مـنـابـع كهن از وى ياد نكرده اند تنها برخى منابع متاءخر آورده اند كه وى
برادر حر بن يزيد رياحى بود و همانند او از سپاهيان ابن سعد به شمار مى رفت . پس از
آنكه حرّ به سـپـاه امـام حسين (ع ) پيوست و رجز معروف خود را انشاء كرد، مصعب از
لشكر ابن سعد جدا شـد. يـارانـش گـمان كردند قصد حمله دارد ولى او نزد حرّ آمد و
گفت : آفرين بر تو كه مـرا هـدايـت كـردى ، خـداونـد تـو را هـدايـت فرمايد. حّر او
را نزد امام (ع ) برد و پشيمانى بـرادرش را بـه عـرض رسـانـد. مـصـعـب پـس از حّر
از امام (ع ) اجازه گرفت و راهى ميدان كـارزار شـد و بـه جـنـگ بـا دشـمـن پرداخت .
وى سرانجام پس از نبردى سخت به شهادت رسيد(1682).
مصيب بن جواد كلانى وحيدى
مـنـابـع كـهـن نـام وى را در شـمـار شـهـيـدان كـربـلا نـيـاورده انـد.
تـنـهـا طـبـق نقل يك منبع متاءخر وى در حمله اوّل به شهادت رسيد.(1683)
معلى بن حنظلة غفارى
منابع كهن نام وى را در شمار شهيدان كربلا نياورده اند. ولى مؤ لف ((اسرار
الشهادة )) مى گويد:
وى پس از طرماح بن عدى روانه ميدان كاراز شد(1684)
و اين چنين رجز خواند:
((قَدْ عَلِمَتْ حَقّاً بَنُو غِفارِ
وَ خِنْدَفٌ بَعْدَ بَنى نِزارِ
بِاءَ نَّنِى اللَّيْثُ لَدَى الغُبارِ
لا ضْرِبَنَّ مَعْشَرَ الفُجّارِ
بِكُلِّ، عََضْبٍ ذَكَرٍ تَبارِ
ضَرْبَاً وَ جيعاً مِنْ بنى الاَخيارِ
رَهْطِ اَلنبّىِ السادةِ الابْرار(1685)
قـبـيـله غـفار و خندف و نزار باور دارند كه من هنگام انگيزش غبار جنگ ، شيرى هستم
كه با شمشير بر آن براى دفاع از خاندان نبوت ، گنهكاران را ضربت سخت مى زنم .
سـپـس بـه نـبـرد بـا سپاه ابن سعد پرداخت تا آنكه نيزه اش شكست . آنگاه شمشير از
نيام كـشـيد و به جنگ ادامه داد و شمار بسيارى از آنها را كشت . سرانجام ضعف
بازوانش را فرا گـرفـت و از اسـب فـرو افـتـاد. سـپـاهـيـان ابـن سـعـد او را
مـحاصره كردند و به شهادت رساندند.(1686)
معلى بن خُنَيْس ذهلى
نـام وى در مـنـابـع كهن نيامده است ؛ و در عين حال برخى منابع معاصر از
شخصى به نام معلى بن معلى غفارى
(1687) و معلى بن على
(1688) نيز نام برده اند.
از ابـومـخـنـف نـقـل شـده كـه وى جـنـگـجـويـى شـجـاع بـود و بـه دلاورى شـهـرت
داشـت .(1689)
و در روز عـاشـورا پس از ابراهيم بن الحصين
(1690) يا، على بن مـظـاهـر(1691)
بـه مـيـدان رفت و در حالى كه اين رجز را مى خواند به دشمن حمله برد:
اَنَا المُعَلّى بْن خُنَيس الذَهلى
دينى عَلى دَيْنِ حسين بن على
اَضْرَبُكْم ضَرْبَ غُلامٍ بَطَلٍ
حَتّى اُلاقى فى قراعى اَجَلى
اَضْرِبُكُمْ بِصارِمٍ لم يَظِل
يا شَرَّ قَومٍ فى الوَرى و الضَلَل
(1692)
مـن مـعـلى بـن خـنيس ذهلى و پيرو مذهب حسين بن على (ع ) هستم ، همانند جوانى شجاع
با شما سـتـيـز خـواهـم كـرد تـا آنـگـاه كـه بـا بـدن پـاره شـده اجل ، مرا در
يابد، با شمشير برانى كه نمى شكند با شما مى جنگم اى بدترين مردم در جهان .
آنـگـاه جـهادى سخت كرد. تعداد زيادى از سربازان ابن سعد را هلاك گردانيد. سرانجام
او را اسـيـر كـردنـد. و نزد ابن سعد بردند او خطاب به معلّى گفت : چه نيكو، مولاى
خود را يارى رساندى ! پس به دستور او معلّى را به شهادت رساندند.(1693)
معلاّ بن علا
نـام وى در مـنـابـع پـيـشـيـن و مـتـاءخـر نـيامده است . ولى صاحب ((ينابيع
المودة )) متوفى (1293 ه) مى نويسد: وى پس از حنظله آهنگ نبرد كرد و اين چنين رجز
خواند:
لاتَنْكِرونى فَاَنَا ابنُ الْكَلْبِ
عَبْلُ الّذِراعَيْن شَديدُ الّضَرْبِ
إ نّى غلامٌ واثقٌ بِرَبّى
حَسْبِى به مَوْلاىَ اءىّ الْحَسْبِ
لاراهبُ الْمَوْتَ بِدارِ الحَربِ
اءفـُوزُ بـِالْجـَنَّةِ يـَوْمَ الكَرْبِ(1694)
اگر مرا نمى شناسيد من از قبيله كلب هستم ، بازوانى ستبر و كوبنده دارم . من جوانى
هستم كه با خداى خود پيمان بسته ام و او مرا در مقابل همه چيز كافى است . در جنگ
ترس از مرگ نيست ، و روز سختى بهشت را در مى يابم .
آنـگـه بـه جـنـگ پـرداخـت و بـيـسـت تن از سربازان ابن سعد را كشت . سرانجام ضربات
شمشير و نيزه پيكرش را مجروح ساخت و دشمن سرش را جدا كرد و سوى حسين (ع ) افكند.
مـادرش سـر فـرزنـد را در بـرگـرفـت و گـفـت : اى فـرزنـدم در بـرابـر ديدگان پسر
رسـول خـدا كـشـته شدى . سپس خطاب به دشمن گفت : اى بد مردمان ، گواهى مى دهم كه
يهود و نصارى از شما بهترند.(1695)
معلّى بن معلّى
نـاسـخ التـواريـخ نـام او را معلّى بن على نقل كرده است و رجز ديگرى را به
او نسبت داده (ناسخ : ج 2، ص 310 ـ 311).
بـنـا به نقل برخى مقتل نگاران از ابومخنف ، وى از شهيدان كربلا است ؛ كه به شجاعت
و دلاورى در جنگ ها معروف بود.(1696)
وى در روز عاشورا به ميدان رفت و اين رجز را خواند:
اَنَا المعلّى و اَنَا بْنُ البَجَلى
دينى عَلَى دينَ حُسَيْنِ بْنِ عَلى
اَضْرِبُكُمْ بِصارِم لَمْ يَفَلِ
وَ اللّهُ رَبّى حافِظِى مِنْ زَلَلِ
وَ ناصِرى ثُمَّ مُزَكىّ عَمَلى
يَوْمَ مَعادى وَ بِهِ تَوَكُّلى
(1697)
مـن مـعلّى پسر بَجَلى هستم دين و آيين حسين بن على (ع ) دارم با شمشير بّرنده شما
را مى زنـم پـروردگـار مـن خـداسـت و مـرا از لغـزش ها حفظ مى كند و ياريم مى نمايد
و در قيامت كارهايم را پاك خواهد كرد و توكل من به اوست .
او سـپـس بـر آن قـوم حمله برد و پيوسته جنگيد و 24 تن از سپاه خصم را به خاك
افكند. سـرانـجـام دسـتـگـيـرش كـردنـد و نـزد ابـن سعد بردند. ابن سعد خطاب به او
گفت : چه سـرسـخـتـانه و نيكو مولايت [حسين (ع )] را يارى كردى ! سپس دستور داد او
را به شهادت رساندند.(1698)
مقسط بن زهير تغلبى - مقسط بن عبداللّه بن زهير
مقسط بن عبداللّه تغلبى
برخى از منابع او را مقسط بن ذهبى و يا بن زهير ناميده اند. (عاشورا چه روزى
است ، ص 253؛ آرامگاههاى خاندان پاك پيامبر، ص 238).
مـقـسـط بـن عـبـدالله بـن زهـيـر بـن حـارث تـغـلبـى از يـاران عـلى (ع ) بود و در
جنگ هاى جمل ، صفين و نهروان شركت جست . وى پس از شهادت على (ع ) به جمع ياران امام
حسن (ع ) در آمد ولى هنگام هجرت آن بزرگوار به مدينه ، در كوفه ماند. زمانى كه امام
حسين (ع ) وارد كـربـلا شد، مقسط همراه دو برادر خود قاسط و كردوس رهسپار آنجا
گرديد و در شب دهـم مـحرّم به صف ياران آن حضرت پيوست .(1699)
وى در روز عاشورا در مصاف بـا كـوفـيـان بـه شـهـادت رسـيـد.(1700)
نـام وى در مـنـابـع پـيـشـيـن بـجـز ((رجال طوسى ))، (ص 80، در زيارات ) ذكر نشده
است .
منجح بن سهم (غلام امام حسين (ع ))
بـرخـى وى را منهج بن سهم گفته اند (هيجان انگيزترين پديده تاريخ به اراده
نيرومند حسين بن على (ع ) ص 276).
وى از اصـحـاب
(1701) امـام حـسـيـن (ع ) و از غلامان
(1702) آن حضرت به شـمـار مـى رفـت . از ربـيـع الابـرار تـاءليـف
زمـخـشـرى نـقـل شـده كـه مـادرش ((حسينيه )) كنيز امام (ع ) بود و در خانه امام
سجاد(ع ) خدمت مى كرد. هـنـگـامـى كـه امـام حـسـيـن (ع ) راهى عراق شد حسينيه نيز
با فرزندش منجح آن حضرت را هـمراهى كرد.(1703)
در گزارش آمده كه وى همراه با فرزندان امام
(1704) حسن (ع ) و در حالى كه از آنان محافظت مى كرد(1705)
به كربلا آمد. چون هنگامه نـبـرد فـرا رسـيـد مـنجح همانند مردى شجاع جنگيد(1706)
و سرانجام نيز به دست حـسـان بـن بكر حنظلى به شهادت رسيد.(1707)
در زيارت شهدا ويژه ماه رجب مى خوانيم : السلام على المنجح مولى الحسين بن على (ع
).(1708)
منذر بن مفّضل جعفى
نام وى در منابع كهن نيامده است . برخى رجال نويسان با استناد به زيارت
رجبيّه او را از شهيدان كربلا قلمداد كرده اند.(1709)
در اين زيارت آمده است :
((السلام على منذر بن المفضّل الجعفى ))(1710)
منهج بن سهم - منجح بن سهم
منيع بن رُقاد - منيع بن زياد
منيع بن زياد
وى در كـربـلا بـه شـهـادت رسيد.(1711)
در زيارت شهدا ويژه ماه رجب آمده است : ((السلام على منيع بن زياد))(1712)
برخى منابع او را با منيع بن رقاد (صحابى امام حسين (ع )) يكى دانسته اند.(1713)
موسى بن عقيل بن ابى طالب
مـادرش ام البـنـيـن دخـتـر ابـوبـكـر بن كلاب عامرى و يا به قولى امّ ولد
(كنيز) بود. از ابـومـخـنـف نـقـل شـده كـه وى پـس از شـهـادت بـرادرش جـعـفـر بـن
عقيل در برابر دشمن ايستاد(1714)
و چنين رجز خواند:
يا مَعْشَرَ الْكُهُوِل و الشُبّاِن
اَضْرِبُكُمْ بالسَّيْفِ و الِسّنانِ
احمى عن الفتية و النسوان
وَ عَنْ اِمامِ الاِنْسِ و الْجانِ
اَرْضى بِذاكَ خِالقْ الرَحْمنِ
سَبْحانَهْ ذُوالْمَلِكِ الدَيّانِ(1715)
اى پـيران و جوانان با شمشير و نيزه با شما مى جنگم و از دختران و زنان و امام جنّ
و انس حـمـايـت مـى كـنـم ، بـا اين كار رضايت خالق بخشنده را مى جويم ، او پاك و
منزّه و صاحب پادشاهى و حسابگر است .
آنـگـاه بـا شـمـشـير خود بر دشمن يورش برد و سى نفر از سربازان شجاع ابن سعد را
كـشـت و شـمارى را نيز زخمى كرد در اين هنگام عمرو بن صبيح صيداوى (صيلاوى ) كه در
كـمـيـن وى نـشـسـتـه بـود بـا نـيزه بر او زد و از اسب به زير افكند، سپاه ابن سعد
او را مـحـاصـره كرده به شهادت رساندند.(1716)
از وى در منابع پيشين و زيارات ياد نشده است .
موقّع بن ثمامه اسدى
موقّع بن ثمامه اسدى صيداوى كه از تابعين بوده ، بعد از پذيرفته نشدن شرايط
امام حـسـيـن (ع ) از سـوى ابـن زياد، به همراه جمعى ديگر شبانه به امام (ع ) پيوست
. وى در روز عـاشـورا بـا دشـمـنـان آن حـضـرت جـنـگـيد تا اين كه تيرهايش تمام گشت
و بر اثر جـراحـات وارده به زانو در آمد. امّا همچنان از خود دفاع مى كرد تا بر
زمين افتاد. عدهّاى از بـنـى اسـد او را از مـعـركه نجات دادند و به كوفه آوردند و
پنهان كردند. آنگاه كه ابن زيـاد تـوسـّط عـمـر سـعـد از وضـع او آگـاه شـد فـرمـان
كـشـتـن او را صـادر كرد. امّا با ميانجيگيرى جماعتى از بنى اسد، ابن زياد از كشتن
او منصرف شد.
ولى او را زنـجـيـر كـرده و بـه زاره تـبـعـيـد نـمـود، او پـس از يـك سـال
تـحـمـّلِ رنـج و مـشـقـّت سـرانـجـام بـه فـيـض شـهـادت نـايـل آمـد.(1717)
مـامـقـانـى گويد: موقّع در شمار شهيدان كربلا است ، برخى از مـنـابـع نـام او را
مـرقـّع بن ثمامه ذكر كرده اند.(1718)
و برخى به شهادت وى اشاره نكرده اند.
ناصر هلالى
يك منبع متاءخر از مقتل ابومخنف نقل كرده كه وى از شهيدان كربلا بوده است .(1719)
نافع بن هلال جَمَلى
(1720)مرادى
وى از اصحاب امير مؤ منان على
(1721) و امام حسين (ع )(1722)
و از شهيدان كربلا است .(1723)
نـام پـدرش هـلال بـن نـافـع اسـت و بـه مـذْحـجـى ، جـمـلى و مـرادى مـشـهـور مـى
باشد.(1724)
نقل كرده اند كه وى مردى بزرگ راز نگهدار، شجاع ، قارى قرآن ، حافظ و كاتب حديث بود
و در جنگ هاى جمل ، صفّين و نهروان شركت داشت .(1725)
او در مـنـزلگـاه ((عـذيـب الهـجانات ))(1726)
همراه چند تن ديگر به امام حسين (ع ) پيوست .(1727)
پـس از ايـن كه سپاه پسر سعد آب را بر اردوگاه امام حسين (ع ) بست ، امام (ع )
برادرش عـبـاس (ع ) را بـه هـمـراه شـمـارى از اصـحـاب از جـمـله نـافـع بـن
هـلال ، بـراى آوردن آب مـاءمـور كـرد. آنـان در تـاريـكـى شـب بـه فـرات رفتند و
پس از درگـيـرى شـديـد بـا نـگـهـبـانـان ، مـوفـّق شـدنـد مـقـدارى آب بـه خـيـمـه
هـا برسانند.(1728)
از ابـو مـخـنـف نـقـل شـده اسـت كه نافع بن هلال در روز عاشورا به ميدان رفت و
چنين رجز خواند: