پژوهشى پيرامون شهداى كربلا

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۱۶ -


وى در روز عاشورا پس از ميدان رفتن عباس بن على (ع ) در پيش روى امام حسين (ع ) ايستاده بـود كـه صـداى اسـتـغاثه عباس (ع ) برخاست . محمد بن انس چون اين صدا را شنيد پاى پياده ، روى به قتلگاه عباس (ع ) نهاد و چون بدانجا رسيد، آن حضرت را ديد كه در ميان خـاك و خون جان داده است . پس خود را بر آن بدن مطهر انداخت و به سختى گريست جمعى سـواره و پـيـاده كـه آنـجـا حـاضـر بـودنـد يـكـباره بر او حمله نمودند و او را به شهادت رسـانـدنـد.(1523) در ديـگـر مـنابع متقدم مربوط به عاشورا ذكرى از او به ميان نيامده است .

محمّد بن بشر - بشير بن عمر

محمد بن بشير حضرمى - بشير بن عمر

محمد بن جعفر - ابراهيم و محمد (فرزندان مسلم )

محمد بن حسين (ع )
وى از فـرزنـدان امـام حـسـيـن (ع ) اسـت .(1524) بـرخـى نـقل كرده اند كه او در كربلا به شهادت رسيد(1525) و برخى ديگر نوشته اند كـه در شـهـادت او اخـتـلاف اسـت .(1526) بـرخـى نيز تصريح كرده اند كه او در كربلا اسير شد.(1527)
در مـتـون كـهـن تـاريـخـى دليـل قـطـعـى بـر شـهـادت وى يـافـت نـشـده اسـت ، بـدان جـهـت احتمال اينكه اسير شده باشد، قوى به نظر مى رسد.
وى پاره اى از سرگذشت اسيران در شام ، از جمله احتجاج امام سجاد(ع ) در مجلس ‍ يزيد را نقل كرده است .(1528)
محمد بن سعيد - محمد بن ابى سعيد

محمّد بن عباس (ع )
بـنـابـر نـقـل صـاحـب مـنـاقـب و ديـگـران ، وى از فـرزنـدان قـمـر بـنـى هـاشـم ابـوالفـضـل العـبـاس (ع ) و از شـهيدان كربلا است .(1529) يكى از نويسندگان معاصر درباره او مى نويسد:
((حضرت ابوالفضل (ع ) در ميان فرزندان خويش ، علاقه تامى به محمد داشته به حدى كـه آن پـسـر را از خـود جـدا نـمـى كـرده اسـت . در عـيـن حـال پـس از شـهـادت بـرادران ، شـمـشـيـر بـه كـمـرش بـسـت و اذن جـنـگ بـراى او حـاصـل نـمـود و فرمود: اى نور ديده ، از محنت آباد جهان به سوى خرّم آباد جنان ، رهسپار شـو كـه سـاعتى نمى گذرد به تو ملحق خواهم شد. محمد دست عموى خويش ، حسين بن على بـن ابـى طـالب (ع ) را بـوسـيـد و با عمه ها وداع كرد و به ميدان شتافت . جنگ او در كتب مـقـاتـل ديـده نـمـى شـود ولى ابـن شـهـر آشوب و ديگران محمد بن عباس (ع ) را در شمار شـهـداى كـربـلا آورده انـد. قـاتـل وى نـيـز عـنـصـرى تـبـهـكـار و سـنـگـدل از طـايـفـه بـنـى دارم اسـت كـه داغ او را بـه دل پـدرش قـمـر بـنـى هاشم گذاشت . شهادت اين پسر چهارده يا پانزده ساله پدرش را سخت بيازرد.(1530)

محمّد بن عبدالله
مـحـمـدبـن عـبـدالله بـن جـعـفـر طـيـّار، مادرش خوصاء(1531) بنت خصفة بن ثقيف از نـسـل بـكـربن وائل و به گفته برخى مادرش حضرت زينب كبرى (س )(1532) مى باشد.
وى هـمـراه بـرادرش عـون ، هـنـگـام خـروج امام (ع ) از مكه به سوى كربلا به آن حضرت پيوست ، و نامه پدر خود عبدالله را كه در آن از امام (ع ) خواسته بود از اين سفر منصرف شود به وى رساند.(1533)
روز عاشورا وى به ميدان مبارزه شتافت و چنين رجز خواند:
اءشْكُو إِلَى اللّهِ مِنَ العُدْوانِ
فِعالَ قَومٍ فى الرَّدى عِميانِ
قَدْ بَدَّلوا مَعالِمَ القُرآنِ
وَ مُحكَمِ التَّنزيلِ و التَّبيان
وَ اءَظهَروا الكُفرَ مَعَ الطُّغيانِ
به خدا شكايت مى كنم از كردار گروهى كه كوركورانه به سوى هلاكت مى روند؛
هـمـان هـا كـه نـشـانـه هـاى قـرآن را دگـرگـون و بـيـان مـحـكـم تنزيل را تغيير داده اند؛
و كفرو طغيان و سركشى را آشكار ساختند.
بـنـابـر مـشـهـور وى پـس از كـشـتـن ده تـن تـوسـط عـامـر بـن نـهـشـل تـمـيمى به درجه رفيع شهادت نايل آمد.(1534) ولى به گفته برخى در حمله دسته جمعى بنى هاشم به شهادت رسيد.(1535)
در زيارت رجبيه و ناحيه از وى چنين ياد شده است :
السـّلامُ عـَلى مـُحـمَّد بـن عـبـداللّه بـن جـعفر، الشاهد مكان ابيه والتالى لاءخيه ، و واقيه ببدنه ، لعن اللّه قاتله عامر بن نهشل التميمى .(1536)
سـلام بـر مـحمد بن عبدالله بن جعفر آن كه در كربلا به جاى پدر حضور يافت و پس از برادر به شهادت رسيد و بدن خود را سپر بلاى او [امام حسين (ع )] قرار داد. خدا لعنت كند كشنده او عامر بن نهشل تميمى را.

محمّد بن عبداللّه بن عقيل
محمد فرزند عبداللّه الاكبر بن عقيل و امّ هانى دختر امام على (ع ) است .(1537)
رجـال شـنـاسـان پـيـشـيـن ، نام او را در شمار شهيدان كربلا قرار داده و درباره چگونگى شـهـادتـش ‍ سـخـنـى نـگـفته اند.(1538) ولى برخى از متاءخرين مى گويند: وى ، هـنـگـامـى كـه [در روز عـاشـورا] نـاظـر شـهـادت پـدر و عـمـوهـايـش بـود پـس از عـلى بـن عـقـيـل بـه مـيـدان آمـد و گـروهـى از دشـمـن را بـه هلاكت رساند. سرانجام به دست يكى از سپاهيان يزيد كه نامش معلوم نيست به درجه شهادت رسيد.(1539)

محمدبن عبدالله بن عائدى مذحجى
آن طورى كه منابع گوناگون گزارش كرده اند، نام وى مجمع بن عبدالله عائدى مذحجى اسـت ولى صـاحب كتاب ((عاشورا چه روزى است )) او را محمد بن عبدالله بن عائدى خوانده است . طبق گزارش اين كتاب او جزء چهارنفرى بود كه سواره از كوفه خارج گرديد و در جـمـع يـاوران امـام حـسـيـن (ع ) در كـربـلا حـضـور يـافـت و سـرانـجـام در مـصـاف اول به شهادت رسيد.(1540)

محمد بن مسلم بن عقيل
مادرش ام ولد بود.(1541) در 27 سالگى در كربلا حضور يافت .(1542) وى پس از شهادت برادرش عبدالله ، همراه گروهى از فرزندان ابوطالب و جوانان بنى هاشم به سپاه دشمن يورش برد. امام حسين (ع ) خطاب به آنان فرمود: اى پسرعموهاى من ، بر مرگ صبر كنيد، به خدا قسم پس از اين ، خوارى و ذلت نخواهيد ديد.(1543)
مـحـمـد بـن مـسـلم بـه دسـت ابـومـرهـم ازدى و لقـيـط بـن ايـاس جـهـنـى بـه شـهـادت رسـيـد.(1544) طـبـق گـزارش ابـن فـنـدق ، جابر بن عبدالله انصارى بر او نماز گذارد. قبر وى در مقبره شهدا در كربلاست .(1545)

محمّد بن مطاع
در بـرخـى از مـنـابـع مـحـمدبن مظاع آمده است . (هيجان انگيزترين پديده تاريخ به اراده نيرومند حسين بن على ص 279)
وى از قـبـيـله جعف بود(1546)، و با اجازه امام حسين (ع ) رهسپار ميدان جنگ شد و سى تـن از يـاران ابـن سـعـد را از پـاى درآورد. آنـگـاه بـه دسـت كـوفـيـان بـه شـهـادت رسيد.(1547) هيچ يك از منابع كهن نام او را در شمار شهيدان كربلا نياورده اند.

محمد بن مظاع - محمد بن مطاع

محمد بن مقداد
عـشـره كامله ، ص 425، روضة الشهداء، ص 311 كتاب فروشى اسلامية ، مستدركات علم رجال الحديث ، ج 7، ص ‍ 336؛ كتاب علماء معاصرين ، ص 270.
دانـسـتـه هاى زيادى درباره زندگانى وى در دست نيست و منابع كهن نيز نامش را در شمار يـاوران امـام (ع ) نياورده اند، تنها در نقل واعظ كاشفى (متوفى 910 ه‍) آمده است كه وى از امام حسين (ع ) اجازه خواست و همراه ابودجانه رهسپار ميدان نبرد شد هر دو جنگ سختى كردند و تـعـداد زيادى از افراد سپاه ابن سعد را كشتند. سپس رو به سوى امام (ع ) نهادند. ولى سربازان ابن سعد راه را بر آنان بستند. در اين هنگام قيس بن ربيع ، سعد ـ غلام على (ع ) ـ اشـعـث بـن سـعـد، حـطيمة بن رهاد و دو تن ديگر براى حمايت آنها به سمت دشمن يورش بردند و پس از ساعتى نبرد همگى به شهادت رسيدند.(1548)

مرة بن ابى مره غفارى
نـام وى در هـيـچ يـك از منابع معتبر موجود نيست . تنها صاحب كتاب روضة الشهداء نوشته اسـت ، كـه او پـس از شهادت جنادة بن حارث انصارى و پسرش عمرو بن جناده رهسپار ميدان جنگ شد و به نبرد تن به تن پرداخت و سرانجام به شهادت رسيد.(1549)

مسعود بن حجّاج تيمى
وى از قبيله تيم (1550) و از شيعيان معروف بود. همراه فرزند خود عبدالرحمن و در زمـره يـاران ابن سعد از كوفه به كربلا آمد، ولى در روز هفتم و پيش از آغاز جنگ خود را بـه امـام حـسـيـن (ع ) رسـانـد؛ سـلام كـرد و در صـف يـاران آن حـضـرت قـرار گـرفت . او جـنـگـجـويـى شـجـاع و نـام آور بـود(1551)؛ و در نـخـسـتـين حمله دشمن به شهادت رسـيـد.(1552) در زيـارت حـضـرت صاحب الامر(ع ) مى خوانيم : السلام على مسعودِ بْنِ حَجّاجْ و اِبْنِه .(1553)

مسعود بن سعد حداد كوفى
هـيـچ يـك از مورّخان و رجال شناسان نامش را در شمار شهيدان كربلا نياورده اند. تنها طبق گزارش واعظ خيابانى ، وى از شهيدان كربلا مى باشد.(1554)

مسعود هاشمى
نـام او در مـنـابـع پـيـشـيـن نـيـامـده اسـت . ولى بـه نـوشـتـه فاضل در بندى وى پس از موسى بن عقيل رهسپار ميدان نبرد شد و چنين رجز خواند:
اليوم اقتل مجمع الكفار
بصارم هندى شبه النّار
احمى عن ابن المصطفى المختار
عن الحسين و آله الاطهار
امـروز بـا شـمـشـيـر بـرّان هـندى كه همچون آتش است همه كافران را مى كشم ، از فرزند پيامبر خدا(ص ) يعنى حسين (ع ) و خاندان پاكش حمايت مى كنم .
سپس به دشمن حمله برد و يكصد تن از آنان را به خاك افكند. در اين هنگام يكى از شاميان و شـمـارى از مردم كوفه بر سر راه وى كمين كردند و او را كشتند. پس از شهادت وى امام حـسـيـن (ع ) ايـسـتاد و اطراف خود را نگاه كرد ولى ياورى نيافت ، سپس گريست چندان كه محاسنش خيس گرديد.(1555)

مسقط بن ذهبى مسقط بن زهير تغلبى
مسقط بن زهير تغلبى مقسط بن زهير تغلبى

مسلم بن عقيل (ع )
وى فـرزنـد عـقـيـل ، عـمـوزاده و صـحـابـى گـرانقدر پيامبر(ص ) و نوه ابوطالب ، پدر گـرامـى على (ع )، و كنيه اش ابو داود(1556) بود. مادرش از زنان آزاد نَبْط و از خـانـدان ((فـرزنـدا)) بـه شـمـار مـى رفـت (1557) و احـتـمـالاً نژادى ايرانى داشت .(1558) شـمـارى از مـورّخـان بـا اسـتـنـاد بـه روايـتـى مـرسـل (1559) بر اين باورند كه مادر مسلم ، امّ ولد (كنيز) بوده و علّيّه نام داشته اسـت .(1560) طـبـرى زادگـاه مـسلم را كوفه مى داند.(1561) او از خاندانى پـاك ، شـجـاع و بـا فـضـيلت برخاست و زير نظر عموى گرامى اش ، على (ع )، و پسر عـمـوهـاى خـود امـام حـسـن (ع ) و امـام حـسـيـن (ع ) پـرورش يـافـت و از عـلم ، تـقوى و ديگر فـضـائل آن بـزرگـواران بـهـره مـنـد گـرديـد.(1562) رجـال نـويسان اهل سنت ، مسلم بن عقيل را محدّثى تابعى شمرده و گفته اند كه صفوان بن مـوهـب از او حـديـث نقل كرده است .(1563) وى فقيه و دانشمند بود.(1564) از ابـوهـريـره نقل شده است كه گفت : از ميان فرزندان عبدالمطلب ، او شبيه ترين فرد به پـيـامـبـر(ص ) اسـت .(1565) هـمـچـنـيـن وى را شـجـاع تـريـن فـرزنـد عـقـيـل خوانده اند.(1566) مسلم بن عقيل پس از ورود به دوران جوانى با رقيه و به قـولى ام الكـثـوم (1567)، دختر على (ع )، پيوند زناشويى بست .(1568) ابـن قـتـيـبـة ثـمـره ايـن ازدواج را دو پـسـر بـه نـام هـاى عـبـدالله و عـلى دانـسـتـه اسـت .(1569)
دربـاره شـمـار و نـام فرزندان مسلم اختلاف نظر وجود دارد. مورخان عبدالعزيز، ابراهيم ، احـمـد، جـعـفـر، مـسـلم ، عون ، عبدالرحمن ، محمد و حميده را نيز در شمار فرزندان مسلم آورده انـد.(1570) بر اين اساس وى احتمالا همسران ديگرى نيز اختيار كرده بود. مورخان و نسب شناسان معتقدند كه نسل مسلم پايدار نماند و منقرض ‍ گرديد(1571)؛ و همه فرزندان او در كربلا و كوفه به شهادت رسيدند.(1572)
مسلم بن عقيل در دوران خلافت على (ع ) در جنگ صفين حضور داشت و همراه امام حسن (ع ) و امام حـسـيـن (ع ) و عبدالله بن جعفر در ميمنه سپاه با دشمن به نبرد پرداخت .(1573) در روزگار امامت امام حسن (ع ) نيز از ياران با وفا و بر جسته آن حضرت به شمار مى رفت .(1574) وى پـس از شـهـادت امـام حـسـن (ع ) هـمـراه امـام حـسـيـن (ع ) رهـسـپـار مـكـه شد.(1575)
نـامـه هـاى فـراوان و فـرسـتـادگان مردم كوفه ، امام حسين (ع ) را بر آن داشت كه براى اطمينان بيشتر كسى را به كوفه بفرستد تا درباره دعوت كوفيان تحقيق كند. از اين رو مـسـلم را فـرا خـوانـد و در نامه اى براى مردم كوفه چنين نوشت : ((من برادر، پسر عمو و مـطـمـئن تـريـن فـرد خـانـواده ام را به سوى شما فرستادم و به وى دستور دادم تا نظر برگزيدگان و خردمندان شما را براى من بنويسد. پس ، با پسر عموى من بيعت كنيد و او را تنها نگذاريد)). سپس نامه را به مسلم داد و فرمود: ((من تو را به كوفه مى فرستم ، خداوند هر آنچه را كه مورد رضا و علاقه اوست براى تو مقدّر خواهد كرد و من اميدوارم كه بـا تـو در مـرتـبـه شهدا قرار گيريم ، پس بر تقدير پروردگار خشنود باش .)) نيز فـرمـود: ((هـر گـاه بـه كـوفـه رسـيـدى نـزد مـطـمـئن تـريـن فـرد مـنـزل كن ، از خاندان ابوسفيان بر حذر باش و مردم را به اطاعت من فرا خوان . اگر مردم را بـر بـيـعـت بـا مـن ثـابـت قـدم يـافـتـى بـى درنـگ مـرا آگـاه سـاز تـا طـبـق آن عـمل كنم . در غير اين صورت با سرعت باز گرد.)) همچنين او را به تقوا، مدارا با مردم و كـتـمـان مـاءمـوريـت خـود سـفـارش فـرمـود. پـس او را در آغوش گرفت و هر دو گريستند و يكديگر را وداع گفتند.(1576)
مسلم بن عقيل در نيمه ماه رمضان سال 60 هجرى مخفيانه به سمت مدينه حركت كرد. قيس بن مـسّهر صيداوى ، عبدالرحمن بن الكدن اَرحبى و عمارة بن عبيد سلولى نيز او را در اين سفر همراهى مى كردند. چون به مدينه رسيدند مسلم به مسجد پيامبر(ص ) رفت و دو ركعت نماز گـزارد. سـپـس در دل شب نزد خويشاوندان خود رفت و آنان را وداع گفت . پس از آن دو نفر راهـنـمـا از مـردان قـبـيـله قـيس عيلان برگزيد تا آنها را از بيراهه حركت دهند و تا كوفه هـمـراهـى كـنند. آنها شبانه به سمت كوفه حركت كردند. در راه دو راهنما بر اثر تشنگى هلاك گرديدند و مسلم و همراهان به سختى خود را به نزديكى كوفه رساندند. مسلم به وسيله قيس بن مسهر نامه اى براى امام حسين (ع ) فرستاد و آن حضرت را از رويداد مذكور آگـاه و از ايـشـان بـراى ادامـه مـسير كسب تكليف كرد(1577). سپس به سمت كوفه حـركـت كرد و در پنجم شوّال (1578) وارد شهر شد و در خانه مختار استقرار يافت .(1579)
بـا انـتـشـار خـبر ورود مسلم به كوفه ، رفت و آمد شيعيان به خانه ابن مسيب آغاز گرديد مـردم بـه ديـدار مـسلم مى شتافتند و با او بيعت مى كردند. وى در ديدار گروهى از آنان ، نامه امام حسين (ع ) خطاب به مردم كوفه را قرائت كرد. مردم همگى از شوق ديدار امام (ع ) گريستند.
آنـگـاه عابس بن ابى شبيب شاكرى برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : من از جـانـب مـردم سـخـن نـمـى گـويـم و نـمـى دانـم كـه در دل آنـهـا چـه مـى گـذرد ولى تـو را از بـاطـن خود آگاه مى كنم . به خدا قسم هر زمان مرا بخوانيد اجابت خواهم كرد و تا لحظه مرگ در ركاب شما به جنگ با دشمنان بر مى خيزم و جـز پـاداش حـق چـيـزى نـمـى خـواهـم . سـپـس ‍ حـبـيـب بـن مـظـاهـر و بـه دنـبـال او سـعـيـد بـن عبدالله حنفى برخاستند و سخنان عابس را تاءييد كردند. پس از آن مردم با مسلم بيعت كردند.(1580)
در آغـاز دوازده هـزار نـفـر از مـردم كـوفـه بـا وى بـيـعـت كـردنـد؛ و به زودى شمار بيعت كـنـنـدگـان بـه هـيـجـده هزار نفر رسيد. در پى آن مسلم نامه اى به امام حسين (ع ) نوشت و حضرت را به كوفه دعوت كرد.(1581)
چـون خـبـر بـيـعـت مردم با مسلم بن عقيل به نعمان بن بشير، حاكم وقت كوفه ، رسيد، به مسجد رفت و مردم را از فتنه انگيزى ، ايجاد تفرقه و خون ريزى و مخالفت با يزيد بر حـذر داشت . ولى عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى ، از هم پيمانان بنى اميه ، برخاست و او را بـه ضـعـف و نـاتـوانـى متهم ساخت . سپس نامه اى به يزيد نوشت و او را از وقايع كوفه آگاه كرد. يزيد نيز با مشورت سرجون ، غلام معاويه ، عبيدالله بن زياد را روانه كـوفـه سـاخـت و امـارت آن شهر را بدو سپرد. همچنين به وى فرمان داد تا مسلم را همچون مـهـره [گـمـشـده ] بـجـويـيـد و هـر گـاه او را يـافـت بـه قتل برساند و سرش را براى او بفرستد.(1582)
پس از ورود ابن زياد به شهر و انتشار سخنان تهديدآميز وى ، مسلم شبانه از خانه سالم بن مسيب به خانه هانى بن عروه نقل مكان كرد. از اين پس كوفيان براى بيعت با مسلم به مـنـزل هـانـى مى رفتند. مسلم تصميم گرفت بر ضدّ ابن زياد قيام كند، ولى هانى گفت : تـعـجـيـل روا مدار(1583). مسلم بار ديگر به وسيله عابس بن ابى شبيب براى امام حـسـيـن (ع ) نـامـه اى نـوشـت و گـفـت : فـرسـتـاده بـه اهل خود دروع نمى گويد، هجده هزار(1584) نفر از مردم كوفه با من بيعت كرده اند، هـر گـاه نـامـه ام را دريـافـت كـردى بـه سـرعـت حـركـت كـن ، هـمـه مردم با تو هستند و در دل هـيـچ رغـبـتـى بـه خـانـدان مـعاويه ندارند(1585))). اين نامه ، 27 روز پيش از شـهـادت مـسـلم بـن عـقـيـل در اواخـر ذى قـعـده (1586) بـه دسـت امـام حـسـيـن (ع ) رسيد.(1587)
از سوى ديگر ابن زياد براى آنكه فعاليّت هاى مسلم و يارانش را زير نظر بگيرد، غلام خـود مـعقل را به ميان مردم فرستاد. معقل به مسجد كوفه رفت و با مسلم بن عوسجه كه از يـاران نـزديـك مـسـلم بـن عـقـيـل بـود آشـنـا شـد و بـا راهـنـمـايـى او بـه ديـدارش نـايـل آمـد و رفـتـه رفـتـه در جـمـع دوسـتـان و نـزديـكـان پـذيـرفـتـه شـد. مـعـقـل مـبـلغ سـه هـزار درهـم نـيـز بـه ابـوثـمـامـه صـائدى كـه كـار جـمـع آورى امـوال و خريد سلاح را بر عهده داشت تحويل داد تا در آن كار صرف گردد. وى گزارش فعاليت هاى مسلم را پيوسته به اطلاع ابن زياد مى رساند.(1588)
ابـن زيـاد همچنين به شريك بن اعور كه در منزل هانى در بستر بيمارى افتاده بود پيغام داد كـه بـه زودى بـه عـيـادتـش خـواهـد آمـد. در پـى آن شـريـك (1589)، مـسـلم بـن عـقـيـل را تـشـويـق كـرد تـا ابـن زيـاد را در خـانـه هـانـى بـه قـتـل بـرسـانـد؛ و براى اين منظور طرحى را تدارك ديد. او از مسلم خواست خود را در پشت پـرده اى پنهان سازد و هنگامى كه ابن زياد سرگرم گفت و گو باشد، با اشاره شريك به وى حمله كند و او را از پاى در آورد.
پس از ورود ابن زياد به خانه هانى ، شريك با او سرگرم گفت و گو شد. اندكى بعد بـراى اجـراى نـقـشـه خـود آب طـلبيد ولى حركتى از مسلم مشاهده نكرد. او چند مرتبه ديگر خواسته خود را تكرار كرد و اين شعر را خواند:
ما تنتظرون بسلمى ان تحيّوها؟ در انتظار چيستيد كه به سلمى درود نمى گوييد؟
ولى مـسلم اين بار نيز دعوت او را اجابت نكرد. ابن زياد از هانى پرسيد: آيا او هذيان مى گـويـد؟ هـانى پاسخ داد: آرى اين رفتار او از صبح شروع شده است . آنگاه ابن زياد با اشاره غلامش ، مهران ، كه موضوع را دريافته بود مجلس را ترك گفت . پس از رفتن ابن زيـاد، شـريك به مسلم اعتراض كرد و گفت : چه چيز تو را از كشتن باز داشت . مسلم گفت : نـخـسـت آنـكـه هـانـى راضـى نـبـود ايـن كـار در خـانـه او صـورت گيرد؛ و دوم آنكه سخن پيامبر(ص ) را به ياد آوردم كه فرمود: ((مؤ من غافلگيرانه نمى كُشد)).(1590)
وقـتـى ابـن زياد به قصر خود بازگشت مالك بن يربوع تميص نزد وى آمد و نامه اى را كه از عبدالله بن يقطر(1591) گرفته بود نشان داد. نامه از مسلم براى امام حسين (ع ) فـرسـتـاده شده بود. مسلم در اين نامه ، بيعت مردم كوفه با امام (ع ) را به اطلاع آن حـضرت رسانده از ايشان خواسته بود تا در سفر به كوفه شتاب ورزد.(1592) در پـى آن ابـن زيـاد گـروهـى را بـه دنبال هانى بن عروه فرستاد و او را به دار الاماره فرا خواند و چون آمد، خطاب به وى گفت : مسلم را در خانه خود پناه داده براى او سلاح و مردان جنگى جمع مى كنى و گمان دارى كه كارهاى تو بر ما مخفى مى ماند.(1593)
هـانـى بـن عـروة گـفت : خانواده ات را بردار و به شام برو و در آنجا زندگى كن ، زيرا شـايـسته تر از تو و يزيد به اينجا آمده است . ابن زياد از پاسخ هانى سخت برآشفت و او را مـورد ضـرب و جـرح قرار داد و به زندان افكند.(1594) خبر دستگيرى هانى بـن عـروه ، مـسلم را بر آن داشت تا كسانى را كه با وى بيعت كرده بودند فرا بخواند و بر ضدّ ابن زياد قيام كند.(1595) بدين منظور به عبدالله بن خازم فرمان داد تا در مـيـان شـيـعـيـان شـعـار ((يـا مـنـصـور امـت ))(1596) را سـر دهـد. بـه دنـبـال آن چـهـار هـزار نفر(1597) از هيجده هزار بيعت كننده با مسلم ، گرد هم آمدند. مسلم بن عقيل عبيدالله بن عمرو كندى را بر قبيله كنده و ربيعه ، ابوثمامه صائدى را بر تـمـيـم و هـمـدان و عباس بن جعده جدلى را بر گروه مدينه گمارد و خود نيز در قلب سپاه قـرار گـرفـت . پـرچـم سـبـز در دسـت مـخـتـار و پـرچـم سـرخ بـه دسـت عـبـدالله بـن نـوفـل بـود.(1598) بـزرگـان و افـراد مسلح پيشاپيش حركت مى كردند. سپس در حـالى كـه شـعـار ((يـا منصور امت )) سر مى دادند به سمت دار الاماره به راه افتادند. خبر حـركـت مـسـلم بـه ابـن زيـاد رسـيـد. او كـه در مـسـجـد كـوفـه مـشـغـول سـخـنـرانـى بود و مردم را به اطاعت از يزيد و پرهيز از تفرقه افكنى فرا مى خـوانـد، بـا شنيدن اين خبر به سرعت خود را به دار الاماره رساند و فرمان داد تا درها را بـبـندند. در داخل قصر سى نفر سرباز(1599) و بيست نفر از بزرگان كوفه و خـانـواده ابـن زيـاد حـضـور داشـتـنـد. سـپـاهـيـان مـسـلم پـس از گـذشـتـن از مـسـجـد انـصـار(1600)، دار الامـاره را بـه محاصره خود در آوردند. ابن زياد همراه گروهى بـه بـالاى قـصـر رفتند. مردم با ديدن آنها به سويشان سنگ پراندند و به عبيدالله و پـدرش ، زيـاد، ناسزا گفتند.(1601) ابن زياد به كثير بن شهاب حارثى فرمان داد تـا هـمـراه پيروان مذحجى خود از ((باب الروميين )) خارج شود، و به ميان مردم برود و آنان را از گرد مسلم پراكنده سازد و از جنگ بترساند و از كيفر حاكم بر حذر دارد. همچنين به محمد بن اشعث فرمان داد تا همراه پيروان كندى و حضرموتى خود از قصر خارج شود و پرچم امان بر افرازد و مردم را به سوى آن فرا بخواند. وقتى ابن اشعث به نزديكى خـانـه هـاى بـنـى عـمـاره رسـيـد، مسلم بن عقيل ، عبدالرحمن بن شرع شبامى را به سوى او فرستاد.
ابـن اشـعـث چـون جـمـعيت زيادى را در برابر خود مشاهده كرد عقب نشينى كرد(1602) ولى همراه با كثير بن شهاب ، قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى (1603)، مردم را از پـيـوسـتـن بـه مـسـلم بـر حـذر داشـت . بـه دنـبـال آن گـروه زيادى از مردم به آنان پـيـوسـتند و داخل قصر شدند. كثير بن شهاب از ابن زياد خواست تا به جنگ مسلم بروند ولى او نپذيرفت . گروهى نيز با اصرار زنان و كودكان و خانواده هاى خود از حضور در جـنـگ مـنـصـرف شدند. مسلم بن عوسجه ، حبيب بن مظاهر و برخى ديگر از ياوران مسلم به وسـيـله عـشـيـره خـود در خـانه مخفى گرديدند(1604). عبيدالله بن عمرو بن عزيز الكـنـدى و عـبيدالله بن حارث بن نوفل و عبدالله على بن يزيد كلبى به دست حصين بن نـمـيـر و كـثير بن شهاب دستگير و زندانى شدند(1605) شب هنگام سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سيصد نفر تقليل يافت و پس از اقامه نماز تنها سى نفر در مسجد ماندند. مـسـلم بـن عقيل از مسجد بيرون آمد در ابتداى كوچه ده نفر از كوفيان را همراه خود ديد ولى بـا عـبـور از اولين خانه هيچ كس با وى نمانده بود(1606). قيام مسلم در كوفه در روز سه شنبه هشتم ذى حجه سال شصت هجرى واقع گرديد(1607).
او به تنهايى و سوار بر اسب و در حالى كه مجروح شده بود كوچه هاى كوفه را يكى پـس از ديـگـرى طـى كـرد بـدون آنـكه از پايان كار آگاه باشد. چون به محله بنى جبله رسـيـد، بر در خانه اى ايستاده زنى به نام طوعه (1608) بيرون خانه در انتظار فـرزنـدش نشسته بود. مسلم از وى تقاضاى آب كرد. طوعه مقدارى آب آورد و به مسلم داد. مسلم آب را نوشيد و دوباره ايستاد. زن گفت اى برادر به خانه ات برو. مسلم سكوت كرد و چـيـزى نـگـفت . زن سخن خود را تكرار كرد ولى باز با سكوت مسلم مواجه گشت . طوعه گـفـت : سبحان الله برخيز و نزد خانواده ات باز گرد. مسلم گفت : من در اين شهر خانه و خـانـواده اى نـدارم . زن گـفـت : شـايـد تـو مـسـلم هـسـتـى ؟ گـفـت : ((آرى ، مـن مـسـلم بـن عـقـيـل ام ، آيـا مـى توانى در حق من نيكى كنى ؟ من از خانواده اى شريف هستم و احسان تو را جـبـران خـواهـم كـرد، ايـن مردم مرا تكذيب كردند و فريب دادند)). زن او را به خانه برد و محل استراحت و شام براى وى مهيا ساخت ولى مسلم چيزى نخورد.(1609)
از سـوى ديـگـر ابـن زيـاد حصين بن تميم را فرا خواند و به او فرمان داد تا سربازان خود را بر دروازه هاى شهر بگمارد و از خروج مسلم جلوگيرى و خانه ها را بازرسى كند. همچنين براى دستگيرى مسلم جايزه تعيين كرد.(1610)
تـا ايـنـجـا انـدكـى بـعـد از اسـتـقـرار مـسـلم در خـانـه طـوعـه ، بـلال فـرزنـد وى كـه بـراى مـيـگـسـارى بـا دوسـتـان خـود بـيرون رفته بود به خانه بـازگـشـت و از حـضـور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تاءكيد مادر، موضوع را كتمان نـكـرد و صـبـح هـنـگـام نـزد عبدالرحمن بن اشعث رفت و راز خود را با وى در ميان گذاشت . عـبـدالرحـمن نيز نزد پدرش كه در قصر ابن زياد بود رفت و موضوع مخفى شدن مسلم در خانه طوعه را به اطلاع وى رساند. اندكى بعد ابن زياد نيز از موضوع با خبر شد و در پـى آن شـصـت يـا هـفـتاد و به قولى سيصد تن از سربازان ويژه (1611) خود را همراه محمد بن اشعث رهسپار محل اختفاى مسلم كرد. سپاه ابن اشعث بر در خانه اجتماع كردند. مسلم از صداى اسبان و سربازان دريافت كه براى دستگيرى او آمده اند. آنگاه اسب خود را آمـاده كـرد و بـر آن لجـام بـست ، زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشيرش را به دست گـرفـت ؛ و تـبسّمى كرد و با خود گفت : اى نفس به سوى مرگ قدم بردار، چيزى كه راه نـجـاتـى از آن نيست . پس از آن رو به زن كرد و گفت : رحمت خدا بر تو باد و خداوند در بـرابـر نـيـكى تو پاداش خير عطا كند. طوعه به دستور مسلم در را باز كرد و او همچون شـيـرى دژم در بـرابـر سـپـاه ابـن زيـاد ظـاهـر گـرديـد. سـربـازان ابـن زيـاد بـه داخل خانه ريختند. مسلم به آنها يورش برد و از خانه بيرون راند. جنگ سختى در گرفت و شـمـارى از سـربـازان ابن زياد كشته شدند. چون اين خبر به ابن زياد رسيد، به ابن اشـعـث پـيـغـام داد كه من تو را براى دستگيرى يك نفر فرستاده ام ، در حالى كه ضربه سـخـتـى بـر سپاهم وارد آمده است . ابن اشعث پاسخ داد: آيا مى دانى ما را براى دستگيرى شـيرى دلاور و شمشيرى بران كه در دست مردى شجاع و با اراده قرار دارد فرستاده اى ؟ او از خـانـدان پـيـامبر(ص ) است . ابن زياد پيغام فرستاد كه به او امان دهيد زيرا جز اين راهى براى دستگيرى او نخواهيد يافت .(1612) از اين رو ابن اشعث به مسلم گفت : تـو در امـانـى خـود را بـه كـشـتـن مده . مسلم گفت : نيازى به امان مكر پيشگان نيست ؛ و در حالى كه اين چنين رجز مى خواند به نبرد با آنان پرداخت :
اءَقْسَمْتُ لا اءُقْتَلُ إِلاّ حُرَّا
وَ اِنْ راءيتُ المَوت شيئا نُكْرا
كُلُّ امرِىٍ يوما مُلاقٍ شَرّا
و يُخلط البارد سُخنا مُرّا
رُدّ شعاع الشمس فاستقرا
اءَخافُ اءَن اءُكْذَبَ اءَو اُغَرّا(1613)
قـسـم يـاد كرده ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم ، اگر چه مرگ را خوشايند نمى بينم . هر كس روزى ممكن است به شرّى برسد و هر سردى اى ممكن است با گرمايى گزنده به هم آميزد؛ چنان كه پرتو خورشيد، زايل مى شود و باز مى گردد. من از اين مى ترسم كه به من دروغ بگويند و يا فريبم بدهند.
ابن اشعث گفت : اين دروغ نيست و كسى تو را فريب نخواهد داد. اين گروه خواهان كشتن تو نيست . ولى مسلم به سخنان وى توجهى نكرد و به نبرد ادامه داد. ضعف و تشنگى سراسر وجـودش را فـرا گـرفته بود. سربازان ابن زياد بار ديگر با سنگ و تير به سويش يـورش بـردنـد. عـدّه اى نـيـز بـر بـام خـانـه رفـتـنـد و مشعل هاى آتش بر وى افكندند. مسلم گفت : واى بر شما همانند كفار بر من سنگ مى زنيد در حـالى كـه من از خانواده پيامبرانم واى بر شما آيا اين گونه حق پيامبر(ص ) و خاندان او را رعـايـت مـى كـنـيـد؟ سپس با همه ضعفى كه در بدن احساس مى كرد به آنان حمله كرد و جـمـعـشـان را پـراكـنده ساخت و دوباره به عقب بازگشت و پشت به ديوار نهاده بار ديگر سـربـازان ابـن زياد به سوى او حمله ور شدند، ولى محمد بن اشعث بانگ برآورد و گفت رهايش كنيد تا با او سخن بگويم . سپس به مسلم نزديك شد و در برابرش ايستاد و گفت : اى پسر عقيل خود را به كشتن مده تو در امانى و خون تو بر عهده من است (1614). مـسـلم گـفـت : آيـا گـمان مى كنى كه دست در دست تو خواهم گذاشت در حالى كه قدرت در بدن دارم ، و به خدا هرگز چنين نخواهم كرد.
سپس به وى حمله كرد و او را به عقب راند و بار ديگر به جايگاه خويش بازگشت و گفت : تـشـنـگـى بـر من غلبه كرده است . ابن اشعث خطاب به سربازان خود فرياد زد كه اين نـنـگ و سـسـتـى است كه در برابر يك نفر اين چنين ضعف نشان دهيد، همه با هم به او حمله كـنـيد! در اين هنگام مسلم نيز به آنان يورش برد. شمشير بكير بن حمران احمرى به لب هاى مسلم اصابت و آنها را پاره كرد.
مسلم نيز ضربتى بر بكير زد و او را از اسب به زير افكند. سربازان ابن زياد از پشت بـه مـسـلم حـمـله كـردنـد و او را بـر زمـيـن زدنـد. سـپس سلاحش را گرفته و اسير كردند. عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه مسلم را گرفت . اشك مسلم بر چهره روان گشت . عمرو بن عـبـيـدالله بـه مـسـلم گـفـت بـراى كـسـى كـه خـود بـه اسـتـقـبـال مـرگ مـى رود گريستن شايسته نيست . مسلم گفت : به خدا قسم گريه من براى مرگ نيست بلكه من براى حسين (ع )، خانواده اش و فرزندان خود كه بدين سو مى آيند مى گريم . مسلم بن عقيل به ابن اشعث گفت : تو از امان دادن من عاجزى ، پس كسى را نزد حسين (ع ) بـفـرسـت و بـگـو كه با اهل بيت خود باز گردد و فريب مردم كوفه را نخورد، اينها هـمان ياوران على (ع ) هستند كه بارها آن حضرت براى جدايى از ايشان آرزوى مرگ كرده بـود، مـردم كـوفـه بـه مـا دروغ گـفـتـنـد و براى دروغگو راءى و نظرى نيست ، ابن اشعث پـذيـرفـت و گـفـت دربـاره امـان دادن بـه تـو بـا ابن زياد صحبت خواهم كرد. پس از آن ، سـخـنـان مـسـلم را در نـامـه اى نـوشـت و بـه دسـت ايـاس بـن عثل طائى سپرد و او را به سوى حسين (ع ) روانه ساخت . آنگاه مسلم را به سمت قصر ابن زيـاد بـرد، در حـالى كه خون ، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسيار تشنه بـود(1615). بـيرون قصر عده اى از مردم از جمله عمارة بن عقبه ، عمرو بن حريث ، مـسـلم بن عمرو و كثير بن شهاب در انتظار ديدار ابن زياد نشسته بودند. كوزه آب سردى نيز در كنار درگاه به چشم مى خورد. مسلم رو به آنها كرد و گفت : قدرى از اين آب به من بـدهـيـد. مـسـلم بـن عـمـرو گـفـت : مـى بـينى كه چقدر سرد است ؟ به خدا قسم هرگز از آن نـخـواهـى چـشـيـد، مـگـر آن كـه پـيـش از آن ، آب جـوشـان جـهـنـم را بـنـوشـى . مـسـلم بـن عـقـيل گفت : واى بر تو، كيستى ؟ گفت : من فرزند كسى هستم كه حقّى را كه تو انكار مى كـنـى مـى شـنـاسـد و نـصيحت پيشوايى را كه تو با او دشمنى مى ورزى مى پذيرد و در حالى كه تو با او مخالفت مى كنى ، از او اطاعت مى كند.
مـن مـسـلم بـن عـمـرو بـاهـلى هستم . مسلم بن عقيل گفت : چه چيز تو را چنين ستم پيشه و سنگ دل كرده است ؟