پژوهشى پيرامون شهداى كربلا

پژوهشکده تحقيقات اسلامي

- ۱۱ -


وى كـه بـه روايـتـى فـقـيـه و ثـقـه بـود،(979) مـدتـى (در سـال 42 ه‍) از طـرف مـروان مـنـصـب قـضـاوت مـديـنـه داشـت و سـپـس غـزل شد.(980) پس از آن در بصره سكونت گزيد(981) و آن گاه كه نامه يـزيـد بـن مـعـاويـه بـه ابـن زيـاد رسـيـد، وى پـانـصـد تـن از اهـل بـصـره را بـراى هـمـراهـى خـود بـرگـزيـد كـه عـبـداللّه بـن حـارث بـن نـوفـل ، و شـريـك بـن اعور از جمله آنان بودند، نخست شريك بن اعور و سپس عبداللّه بن حـارث خود را به بيمارى زدند و از اسب بر زمين انداختند، گروهى ديگر نيز به پيروى از آن دو چنين كردند، به اميد آن كه ابن زياد به آنها بپردازد و [ امام ] حسين (ع ) پيش از او وارد كوفه گردد. ولى ابن زياد به افتادگان توجه نكرد و به حركت خويش ادامه داد... .
پس از رسيدن مسلم بن عقيل به كوفه ، مختار با پرچم سبز و عبداللّه [ كه به اين شهر آمـده بـود] بـا پـرچـم و لبـاس قـرمـز بـا مـسـلم بـن عـقـيـل قـيـام كـردنـد و پـس از پراكنده شدن مردم از دور مسلم ، ابن زياد فرمان داد آن دو را دسـتـگـيـر كـنـنـد و بـراى آوردنشان نيز جايزه تعيين كرد. به اين ترتيب آن دو دستگير و زندانى شدند.(982)
صـاحب ذخيرة الدارين مى گويد: پس از دستگيرى و شهادت مسلم ، عبيداللّه بن زياد گفت : عـبـداللّه بـن حـارث را حـاضر كنيد. كثير بن شهاب او را از زندان نزد ابن زياد آورد. ابن زيـاد پـرسـيـد: كـيـسـتـى ؟ او پـاسخ نداد. آن گاه پرسيد: آيا تو صاحب آن پرچم سرخ نـيـسـتـى كـه درب خـانه عمرو بن حريث نصب كرده بودى ! باز هم پاسخ نداد. گفت : تو بـراى مـسـلم از مـردم بـيـعـت مى گرفتى ! عبداللّه بازهم پاسخ نداد. ابن زياد گفت او را ببريد و در ميان قبيله اش گردن بزنيد؛ و آنها چنين كردند.(983) ولى عسقلانى مى گـويـد: وى از طـرف ابـن زبـيـر حـاكـم بـصـره شـد و در سـال 84 ه‍ درگـذشـت و بـرخـى نـيـز وفـات وى را در سال 79 ه‍ در ابواء دانسته اند و نيز آورده اند كه وى را مسموم كردند.(984)

عبداللّه بن حسن (ع )
عـبـداللّه فـرزنـد امـام حـسـن مـجـتـبـى (ع ) از شـهـيـدان والاتـبـار قـيـام مـقـدس حـسـينى است .(985)
عـالمـان رجـال و تـاريـخ و نـسـب دربـاره مادر عبداللّه بن حسن به اختلاف سخن گفته اند: گـروهـى او را ام ولدى (986) بـه نـام نـفـيـله (987) يا حبيبه (988) دانـسـتـه انـد. گـروهـى ديـگـر او را دخـتـر سـليـل (989) يـا شـليـل (990) بـن عـبـداللّه بجلى و نامش را رَمْله (991) نوشته اند. برخى ديـگـر وى را ربـاب (992) يا ام رباب ،(993) دختر امرى ء القيس ، خوانده اند.
بـيـشتر منابع نوشته اند كه عبداللّه بن حسن ، روز عاشورا و هنگام شهادت نابالغ بوده اسـت ؛(994) بـا ايـن وصـف ، بـرخى گفته اند كه امام حسين (ع )، دختر گراميشان ، حضرت سكينه (س )، را به عقد ازدواج عبداللّه بن حسن (ع ) درآورده بود.(995)
شـهـادت عـبـداللّه بـن حـسـن (ع ) در مـنـابـع تـاريـخـى دو گـونـه نـقـل شـده اسـت : الف ) در مـقـاله ((عـبـداللّه اصـغـر بـن حـسـن (ع ))) بـا انـدكـى تـفـاوت نقل گرديد.
ب ) شهادت وى را پس از پيكار در صحنه كارزار دانسته اند. مؤ لف الفتوح مى نويسد: پـس از شـهـادت عون بن عبداللّه جعفر، عبداللّه بن حسن (ع ) عازم ميدان شد. چهره اش ‍ چون مـاه تابان بود. پيراهن و شلوارى بر تن ، و شمشيرى برّان در دست داشت ، و اين گونه رجز مى خواند:
اِنْ تُنكِرُونى فَاَنا فَرْعُ الْحَسَن
سِبْطُ النَّبِىِّ المُصْطَفى المُؤْتَمَن
هَذَا حُسَيْنٌ كَاَسيرٍ مُرْتَهَن
بَيْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ المُزن (996)
اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند حسنم [ (ع )]، نواده پيامبر برگزيده و امين .
ايـن حـسـيـن [ (ع )] اسـت ؛ كـه در ميان مردمى ، كه خدايشان از باران سيراب نگرداند، چون اسيرى گرفتار آمده است .
خـوارزمـى ، رجـز ديـگـرى بـراى عـبـداللّه بـن حـسـن (ع ) نقل كرده است :
اِنْ تُنْكِرُونى فَاَنا ابْنُ حَيْدَرَة
ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثُ قَسْوَرَة
عَلَى الا عادِىِ مِثْلُ رِيحٍ صَرْصَرَة
اَكِيلُكُمْ بِالسَّيْفِ كَيْلُ السَّنْدَرَة (997)
اگر مرا نشناسيد، من فرزند حيدرم ؛ چون شير بيشه زاران تهمتن و دليرم .
بر دشمنان همچو طوفانم و آنان را قتل عام خواهم كرد.
عبداللّه پس از كشتن چهارده تن از دشمنان ، سرانجام به وسيله هانى بن شبيب حضرمى به شـهـادت رسـيـد.(998) هـنـگـام شـهـادتـش امـام حـسـيـن (ع ) خـطـاب بـه او و ديـگـر اهل بيت فرمود: اى فرزندم و اى همه خاندانم صبر كنيد. به خدا سوگند، پس از امروز هيچ گاه سختى و ناگوارى نخواهيد ديد.(999)
در زيارت منسوب به ناحيه مقدسه ، بر اين شهيد بزرگوار درود و تهنيت و بر قاتلش ‍ لعن و نفرين فرستاده شده است .(1000)

عبداللّه بن حسين (ع )
از جمله شهيدان بنى هاشم در روز عاشورا كه نام وى در زيارت ناحيه نيامده است ، عبداللّه رضيع فرزند امام حسين (ع ) مى باشد. نام مادر وى ام اسحاق دختر طلحة بن عبيداللّه است . عـبداللّه در روز عاشورا هنگام نماز ظهر به دنيا آمد. پس از تولدش در حالى كه امام حسين (ع ) نـشسته بود، كودك را براى آن حضرت آوردند. امام (ع ) وى را در آغوش گرفت و آب دهـان خـويش را در كامش ريخت و نامش را عبداللّه نهاد، در آن هنگام عبداللّه بن عقبه غنوى ـ و گـفـتـه شـده هانى بن ثبيت حضرمى ـ تيرى به سوى آن كودك پرتاب كرد. آن تير بر گـلوى طـفل نشست و آن را شكافت ، امام حسين (ع ) خون گلوى كودك را جمع كرد و به طرف آسـمـان پـاشـيـد. قـطـره اى از آن خـون بـه سـوى زمـيـن بـرنـگـشـت . از امـام بـاقـر(ع ) نـقـل شـده اسـت : اگـر قـطـره اى از آن خـون بـه زمـيـن مـى ريـخـت عـذاب نازل مى گرديد.(1001)
بـرخـى احـتـمـال داده انـد: اسـم ايـن طـفل شيرخوار، على اصغر بوده است ، زيرا در كربلا طفل شيرخوارى غير از عبداللّه رضيع شهيد نگرديد.(1002)
برخى ديگر آورده اند: وجهى ندارد كه ما على اصغر را عبداللّه بناميم ، زيرا عبداللّه نه كـنيه است و نه لقب ، بنابراين بايد على اكبر و على اوسط را نيز بگوييم اسم ديگرى داشـتـه انـد. بـعـيـد نـيـسـت كـه ايـن عـبـداللّه رضـيـع غـيـر از عـلى اصـغـر بـوده باشد.(1003)
از آنـجـا كـه نـام مـادر كـودك ديـگـرى كـه در كـربـلا بـه شـهـادت رسـيـد، ربـاب و مـحـل تـولدش ‍ مـديـنـه ، مـدت عـمـرش شـش مـاه و نـام قـاتـلش حـرمـله آمـده اسـت ، ايـن احـتـمـال تـقـويـت مـى شـود كـه دو كـودك شـيـرخـوار در كـربـلا بـه شـهـادت رسـيـده اند.(1004)

عبداللّه بن خالد صيداوى
بـرخى آورده اند: روز عاشورا عبداللّه بن خالد صيداوى خدمت امام حسين (ع ) رسيد و عرض كـرد: يـا ابـاعبداللّه فدايت شوم قصد دارم كه به يارانت بپيوندم و كراهت دارم از اين كه زنـده بـمـانـم و تو را در ميان خانواده ات تنها و كشته ببينم ! امام (ع ) به وى اجازه داد و فـرمـود: ما هم ساعتى بعد به تو ملحق خواهيم شد. عبداللّه به ميدان رفت و بر دشمن حمله كرد و جنگيد تا شربت شهادت نوشيد.(1005)
مـطـالب فـوق را به نقل از كتاب ((لهوف )) سيد بن طاووس آورده اند، ولى در نسخه هاى مـوجـود ((لهوف )) اين مسائل را به عمرو بن خالد صيداوى نسبت داده است (1006) و در منابع ديگر نيز درباره وى مطلبى يافت نشد.

عبداللّه بن زيد - عبداللّه بن يزيد قيسى

عبداللّه بن سريع
تـنـهـا كـتـابـى كـه عـبـداللّه سـريـع را در زمره شهيدان كربلا قلمداد كرده است ((اسرار الشهادة )) مى باشد.(1007)

عبداللّه بن عباس (ع )
بـرخـى ، عـبـداللّه فرزند حضرت عباس (ع ) را در زمره شهيدان بنى هاشم كه در كربلا به شهادت رسيده اند قلمداد كرده اند.(1008) ولى در منابع كهن از وى نامى برده نشده و اصولا حضرت ابوالفضل (ع ) پسرى به نام عبداللّه نداشته است .

عبداللّه بن عبداللّه
عـبـداللّه ، از نـوادگـان جـعـفـر بـن ابـى طـالب (ع ) اسـت . پـدرش ، عـبـداللّه الجـواد(1009) و مـادرش ، [ خـوصـاء] دخـتـر خـَصـَفـة بـن ثـقـيـف بـن بـكـر بـن وائل اسـت .(1010) او بـه يـارى امـام حسين (ع ) شتافت و در روز عاشورا به فيض شهادت نايل گشت .(1011)

عبداللّه بن عُروة غَفّارى
بـرخـى نـام پـدر او را ابـى عـروه (امـالى صـدوق ، ص 136) و عـزوده (الكامل ، ج 4، ص 72) و غزوه (آرامگاه ها، ص 236) نيز گفته اند.
عبداللّه و عبدالرحمن فرزندان عَزْرَه [ عُرْوَه ] از ياران امام حسين (ع ) بودند.(1012) جـدّ آنـهـا، حـرّاق ، از اصـحـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) بـود؛ و در سـه جـنـگ [ جـمـل ، صـفـيـن و نـهـروان ] با آن حضرت شركت داشت . عبداللّه و عبدالرحمن از بزرگان ، شـجـاعـان و افـراد بـانـفـوذ كـوفـه بـودنـد و در كـربـلا بـه كـاروان امـام حـسـيـن (ع ) پيوستند.(1013)
آن گـاه كـه يـاران امام حسين (ع ) مشاهده كردند شمار دشمن زياد گرديده و قدرت دفاع از خـويـش و امـام (ع ) را نـدارنـد، بـراى كـشـتـه شـدن در حضور آن حضرت پيشى مى جستند. عبداللّه و عبدالرحمن نزد امام (ع ) آمدند و عرض كردند: درود بر تو، دشمن ما و شما را در مـيـان گـرفته است و ما دوست داريم در پيش روى شما كشته شويم و دشمن را از شما باز داريم و از شما دفاع كنيم . حضرت (ع ) فرمود: آفرين بر شما نزديك شويد. آن دو به امام (ع ) نزديك شدند و در كنارش به جنگ پرداختند و يكى از آن دو چنين رجز مى خواند:
قَدْ عَلِمْتْ حَقّا بَنُو غَفّارِ
وَخِنْدِفٌ بَعْدَ بَنى نَزارِ
لَنَصْرِ بَنَّ مَعْشَرَ الفُّجار
بِكُلِّ غَضْبٍ صارمَ بِتّار
يا قَوْمُ ذودوا عَنْ بنى الاَحْرارِ
بالمَشْرَفِىَّ والقَنَا الخَطّارِ(1014)
[ قـبـيـله هـاى ] غـفـار و خـندف و نيز بنى نزار به حق مى دانند كه ما با شمشير برّان بر گروه بدكاران ضربه مى زنيم . اى قوم ! با شمشير و نيزه از فرزندان آزادگان دفاع كنيد.
نـقـل اسـت كـه آن دو بـرادر هـنـگـام آمـدن نـزد امـام (ع ) گـريـان بـودنـد. حضرت پرسيد: برادرزادگانم سبب گريه شما چيست ؟ به خدا آرزو دارم كه ساعتى ديگر ديده هاى شما [ بـه نـعـمـت هـاى پـروردگـار] روشـن گـردد. آن دو عرض كردند: جانمان به فدايت ، به حال خويش نمى گرييم ، بلكه گريه ما براى شما است كه مى بينيم دشمن شما را احاطه نـمـوده و مـا نـمـى تـوانيم سودى به شما برسانيم . امام فرمود: برادرزادگانم خدا به شما پاداش ‍ پرهيزكاران عطا فرمايد.
آن دو بـا امـام (ع ) وداع كـرده بـه مـيـدان رفـتند و رجز خواندند و جنگيدند تا به شهادت رسـيـدنـد.(1015) بـه روايـتـى شـهـادت عـبـدالرحـمـن در حـمـله نخست روى داده است .(1016)
در زيارت ناحيه مقدسه بر آنان چنين درود فرستاده شده است :
السّلامُ عَلى عبداللّه و عبدالرحمن ابنى عروة بن حَرّاقٍ الغَّفاريين (1017)

عبداللّه بن عزره غفارى - عبداللّه بن عروه غفارى

عبداللّه بن عزوده غفارى - عبداللّه بن عروه غفارى

عبداللّه بن عزوه غفارى - عبداللّه بن عروه غفارى

عبداللّه بن عفيف اَزْدِى
عـبـداللّه بـن عـفـيـف اَزْدِى غـامـِدِى والِبـى ، از شـيـعـيـان عـلى (ع ) بـود كـه در جـنـگ جـمـل و صـفـيـن هـمـراه آن حـضـرت شـركـت داشـت . وى كـه چـشـم چـپـش را در جـنـگ جـمـل و چـشم راستش را در جنگ صفين از دست داده بود، پيوسته تا شب در مسجد اعظم كوفه سرگرم نماز بود و پس از فراغت از نماز به خانه بازمى گشت .
روزى نـداى نـمـاز جـمـاعت داده شد و مردم در مسجد اعظم كوفه اجتماع كردند. ابن زياد به مـنـبـر رفـت و گفت : سپاس خداى را كه حق را آشكار و اميرالمؤ منين ، يزيد، و پيروان او را يارى نمود و دروغ گوى پسر دروغ گو، حسين بن على ، و شيعيان او را كشت .
هنگامى كه عبداللّه سخن ابن زياد را شنيد برخاست و گفت : اى پسر مرجانه ! دروغ گو و پـسـر دروغ گـو تـو و پـدرت و آن كـسى كه تو را والى كوفه كرد و پدر او هستيد. اى پـسـر مـرجـانـه آيـا فـرزنـدان پـيـامـبـران را مـى كـشـيـد و سـخـن راسـتـگـويـان را مـى گوييد؟!(1018)
ابن زياد خشمگين گرديد و گفت : گوينده چه كسى بود؟
عـبـداللّه گـفـت : مـن بـودم اى دشـمـن خـدا! فـرزنـدان پـاك [ رسـول خـدا] را كـه خـداونـد آنها را از هرگونه آلودگى پاك و منزّه گردانيده مى كشى و بـه گـمـانـت هـنوز مسلمانى ! به دادم برسيد! كجايند فرزندان مهاجر و انصار كه از اين ناپاك ، كه رسول خدا(ص ) او و پدرش را لعن كرد، انتقام بگيرند.(1019)
ايـن سخن بر خشم ابن زياد افزود و رگ هاى گردنش باد كرد و گفت :(1020) وى را نـزد مـن آوريد. ماءموران به سوى وى شتافتند و دستگيرش نمودند. عبداللّه شعار اَزْد، ((يـا مـبـرور)) را سـر داد. عبدالرحمن بن مخنف كه در مجلس نشسته بود، گفت : واى بر غير تو، خود و قوم ات را به كشتن دادى . در آن زمان هفتصد جنگاور اَزْدِى در كوفه بودند، عدّه اى از جـوانـمـردان اَزْد بـرخـاسـتـنـد و عـبـداللّه را نـجـات دادنـد و نـزد خـانـواده اش ‍ بردند.(1021)
ابـن زيـاد فـرمـان داد: بـرويد اين نابيناى ازدى را، كه خداوند دلش را همانند چشمش كور گـردانـد، نـزد مـن بـياوريد. جمعى بدين منظور رفتند. چون خبر به طايفه ازد رسيد جمع شدند و قبيله هاى يمن به آنها پيوستند تا مانع دستگيرى عبداللّه شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زياد رسيد قبيله هاى مُضَر را به همراهى محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جـنگ سختى بين آنها برپا شد و گروهى از اعراب كشته شدند، تا آن كه طرفداران ابن زيـاد بـه خـانه عبداللّه رسيدند. درب خانه را شكستند و وارد شدند. دختر عبداللّه فرياد زد: پـدر، دشمن به تو نزديك شده است ، مواظب باش ، عبداللّه گفت : نترس ، شمشيرم را بده . دختر عبداللّه شمشير را به وى داد و او به دفاع از خود پرداخت در حالى كه چنين مى گفت :
اَنَا بْنُ ذِى الْفَضْلِ عَفِيْفِ الظّاهِرِ
عَفِيفُ شَيْخِى وَابْنُ اُمِ عامِرِ
كَمْ وارعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وحاسِرِ
وَبَطَلٍ جَدَّلْتُهُ مُفادِرِ
من پسر مرد با فضيلت و پاكم ، نام پدرم عفيف و زاده ام عامر است ؛
از گروه شما چه بسيار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بى زره را به خاك افكندم .
دخـتـر عـبـداللّه مـى گـفت : اى پدر كاش من مرد بودم و در كنار تو با اين مردم زشتكار كه كشندگان عترت پيامبرند مى جنگيدم .
سـپـاه از هـر طرف بر عبداللّه هجوم آوردند و او آنها را از خود دور مى كرد و هيچ كس ‍ نمى تـوانـسـت بر وى پيروز شود. از هر طرف كه حمله ور مى شدند دخترش مى گفت : پدر از اين طرف آمدند، تا آن كه بر فشار حمله خود افزودند و از هر سو وى را محاصره كردند، عبداللّه شمشير خود را مى چرخانيد و مى گفت :
اُقْسِمُ لَوْ يَفْسَخُ لى عَنْ بَصَرى
ضاقَ عليكم مَوردى ومَضدَرى (1022)
سوگند ياد مى كنم ! اگر چشم داشتم راه دسترسى به من بر شما تنگ مى شد.
بـرخـى آورده انـد: بـا آن كـه او نـابـيـنا بود پنجاه سوار و بيست و سه پياده را از پاى درآورد!(1023)
دشمنان پيوسته با وى جنگيدند تا آن كه وى را دستگير نموده نزد ابن زياد بردند. چون ابن زياد وى را ديد گفت : سپاس خداوندى را كه تو را خوار گردانيد!
عبداللّه گفت : اى دشمن خدا، به چه چيز خدا مرا خوار كرد؟
واللّهِ لَوْ فُرِّجَ لى عَنْ بَصَرى
ضاقَ عَلَيكُمْ مَوْرِدِى وَمَصْدَرى
به خدا سوگند! اگر چشم داشتم راه دسترسى به من بر شما تنگ مى شد.
ابن زياد گفت : اى دشمن خدا درباره عثمان چه مى گويى ؟
عبداللّه او را دشنام داد و گفت : اى غلام بنى علاج و اى پسر مرجانه ! تو را با عثمان چه كار؟ خوب يا بد و اصلاح يا افساد كرده باشد، خداوند ولىّ خلق خويش است و ميان آنها و عثمان به عدل و حق حكم خواهد كرد، وليكن تو از خودت و پدرت و از يزيد و پدرش از من بپرس .
ابن زياد گفت : از تو چيزى نخواهم پرسيد تا آن كه تو را به كام مرگ فرو افكنم .
عـبداللّه پس از حمد و ثناى الهى گفت : پيش از آن كه تو از مادر متولد شوى من از خداوند درخـواسـت شهادت را به دست ملعون ترين و مغضوب ترين افراد مى نمودم ، ولى آن وقت كـه چـشـمـم را از دسـت دادم نـومـيد گرديدم و اينك سپاس مى گويم خداوندى را كه پس از نوميدى مرا به مقصودم رساند و به من نشان داد كه دعاى گذشته ام به اجابت رسيده است .(1024) آن گـاه قـصـيـده اى 29 بـيـتـى را در مدح امام حسين (ع ) و ترغيب مردم به يـارى و خـونـخـواهـى آن حـضـرت (ع ) و نـكـوهـش بـنـى امـيـّه بـا فـصـاحـت كامل خواند. آن قصيده چنان زيبا و جالب بود كه ابن زياد سراپاگوش شد، در حالى كه هـر بـيـت آن تـيـرى بـر قـلبش بود. چون اشعار وى به پايان رسيد،(1025) ابن زيـاد دستور داد او را گردن زدند و بدنش را در مكانى به نام ((سَبْخه ))(1026) و به نقلى در مسجد به دار آويختند.(1027)
در ((منتخب طريحى )) آمده است : كسى كه در مجلس حاضر بود چنين گفته است : در آن هنگام آتـشـى از كـاخ ابـن زيـاد به بيرون شعله كشيد كه ابن زياد از ديدن آن بيمناك شد و از تخت پايين آمد و به يكى از خانه هايش رفت .(1028)

عبداللّه بن عقيل
عـبـداللّه فـرزند عقيل مادرش ام ولد بود. وى از ياران امام حسين (ع ) است كه در كربلا با پـرتـاب نـيـزه عـمـرو بـن صـبـيـح صيداوى (صدائى ) به شهادت رسيد.(1029) بـرخـى شـهـادت وى را پـس از شـهـادت بـرادرش جـعـفـر بـن عقيل دانسته اند.(1030)
ولى شـيـخ طـوسـى وى را در شـمـار اصـحـاب امـام سـجـاد(ع )، اهـل مـديـنـه و تـابـعـى كه از جابر حديث نقل كرده قلمداد كرده است .(1031) صاحب قـامـوس الرجـال پـس از ردّ شـهـادت وى مـى گـويـد: هـيـچ كـس بـراى عـقـيـل سـه فـرزند به نام عبداللّه ذكر نكرده است ، بنابراين مقصود شيخ از عبداللّه بن عقيل ، همان عبداللّه الاصغر بن عقيل است .(1032)

عبداللّه بن على (ع )
عبداللّه ، فرزند اميرالمؤ منين ، على (ع )، از جمله چهار پسر ام البنين ، دختر حزام است كه در كـربـلا بـه شهادت رسيد.(1033) برخى نام وى را عبداللّه اكبر و كنيه اش را ابـومـحـمـد نـوشـته اند.(1034) او هشت سال از حضرت عباس كوچك تر بود و شش سال در زمان پدرش ، على (ع )، و 25 سال [ يعنى همه عمرش ] را در روزگار امام حسين (ع ) زندگى كرد و از خود فرزندى به يادگار نگذاشت .(1035)
عـبـداللّه هـمراه امام حسين (ع ) از مدينه تا مكه و سپس به كربلا آمد؛ و از جمله فرزندان ام البـنين است كه شمر بن ذى الجوشن از ابن زياد برايشان امان نامه گرفت و به كربلا آورد.(1036)
در روز عـاشـورا پـس از آن كـه حـضـرت ابـوالفـضـل (ع ) شهادت بسيارى از خاندانش را مـشـاهـده كـرد خـطـاب بـه بـرادران خـود فـرمود: برادرانم جانم به فداى شما باد! پيش بـرويـد و جـان خويش را سپر سيد و آقاى خود نموده از وى حمايت كنيد و ثابت قدم باشيد تا در كنار او به شهادت برسيد. آنان به فرمان برادر به ميدان رفتند و تمام تيرها و نـيـزه هـا و شـمـشـيـرهـا را بـه جـان خـريـده بـه فـيـض شـهـادت نايل گشتند. عبداللّه بن على (ع ) پيش از برادران خويش به ميدان رفت و چنين رجز خواند:
اَنَا ابْنُ ذِى النَّجْدَةِ والاِفْضالِ
ذاكَ عَلىُّ الخَيْرِ ذُو الْفِعالِ
سَيفَ رسول اللّهِ ذوالنِّكالِ
فى كُلِّ يومِ ظاهِرُ الاَهوالِ
مـن پـسـر مـرد دلاور و بـا فـضـيـلتـم ، آن مرد [ امام ] على (ع ) نيكوكار مى باشد؛ شمشير پيامبر خدا و كيفردهنده اى كه ترس از وى هر روز آشكار بود.
عـبـداللّه جـنگ شديدى كرد تا آن كه با هانى بن ثُبيت حضرمى درگير شد و پس از رد و بـدل شـدن دو ضـربـت بـا ضـربـه اى كـه بـر فـرق وى فـرود آمـد بـه شـهـادت رسيد.(1037)
برخى آورده اند: خولى بن يزيد اصبحى به وى نيزه زد و مردى از بنى تميم بن دارم او را به شهادت رساند.
در گـزارش آمـده اسـت : عـبداللّه بن على (ع ) گفت : اى برادر [ امام حسين (ع )] از غم فراق بـرادران طـاقـتم تمام گشته و از تشنگى جانم به لب رسيده است . اجازه فرما به آنان بپيوندم و خود را از غم اين جهان فانى برهانم . آن حضرت با ديده اشكبار اجازه فرمود. عبداللّه به ميدان رفت و در حمله نخست صد و بيست تن از سپاه دشمن را به هلاكت رساند و سپس به دست هانى بن عروه حضرمى يا فردى ديگر به شهادت رسيد.(1038)
در زيارت منسوب به ناحيه مقدسه بر وى چنين درود فرستاده شده است :
((السَّلامُ عـَلى عـَبـْدِاللّه بـْنِ اَميرِ المؤ منين ، مُبْلىَ البَلاءِ والمُنادِى بِالوَلاءِ في عَرْصَةِ كـَرْبـَلاءِ والمـَضـْرُوبِ مـُقـْبـِلا وَمـُدْبـِرا، لَعـَنَ اللّهُ قـاتـِلَهُ هـانـِىَ بـْنَ ثـُبـيـتـِ الحَضْرَمىِّ.))(1039)
درود بـر عـبـداللّه فرزند اميرالمؤ منين (ع )؛ آزمايش شده در مصيبت و منادى دوستى (خاندان رسـول اللّه ) در مـيـدان كـربـلا، آن كسى كه از هر سوى ضربه خورد و زخمدار شد. خدا قاتل وى ((هانى بن ثُبيتِ حضرمى )) را لعنت كند!

عبداللّه بن عمر كلبى - عبداللّه بن عمير كلبى

عبداللّه بن عمر كندى
در مـنـابـع كـهـن از وى نامى برده نشده است . تنها كسى كه وى را در زمره شهيدان كربلا (پـس از حـنـظـله بـن سـعـد شـامـى ) قـلمداد كرده نويسنده ((اسرار الشهاده )) است . وى مى نـويـسـد: بـعـد از وى [ حـنظله ] عبداللّه بن عمر كندى به ميدان رفت و مبارزه سختى عليه دشمن نمود و يك تنه در حالى كه چنين رجز مى خواند بر آنها حمله كرد:
اِنِّى مِنْ كِنْدَةِ عالِى الاَصْل
اَطَعْنَكُمْ بِالرَّمْحِ قَبْلَ النَصَل
ضَرْبُ غُلامٍ لَمْ يَكُنْ بِالفَشَلْ
عَنِ الحُسَينِ هَوَ جَليلُ الاَصْل
من از قبيله كنده ام كه نسبى والا دارد، پيش از تير با نيزه به شما مى زنم زدن غلامى كه هرگز سست نمى شود، [و]از امام حسين (ع ) كه داراى اصالتى والا است حمايت مى كنم ...
او جـنـگ سـخـتـى نـمـود و پـس از كـشـتـن پـنـجـاه تـن ، نـزديـك امـام حـسـين (ع ) به شهادت رسيد.(1040)

عبداللّه بن عَمرو بن عَيّاش
دانـسـتـه هاى زيادى درباره وى به دست نيست برخى آورده اند: عبداللّه بن عَمرو بن عياش بـن عـَبـد قـيـس از قـبـيـله ((كـلب )) از يـاران امـام حـسـيـن اسـت كـه در كـربـلا به شهادت رسيد.(1041) ديگر مورخان از وى نام نبرده اند.

عبداللّه بن عمرو كلبى - عبداللّه بن عمير كلبى

عبداللّه بن عمير كلبى
بـرخـى نـام پـدر وى را عـمـر (الحـسـيـن والسـنـة ، ص 74) و بـرخى ديگر عمرو (روضة الشـهداء، ص 287، كتابفروشى الاسلامية ) گفته اند. از او با عنوان عبد بن عمير كلبى نيز ياد شده است (عاشورا چه روزى است ، ص 253).
ابووهب ، عبداللّه بن عُمَير بن عباس بن عَبد قَيس بن عُلَيم بن جَناب كَلْبى عُلِيمى ؛ از اصـحـاب اميرالمؤ منين (ع ) و امام حسين (ع )، مردى شريف ، قهرمان ، شجاع ،(1042) سـتـبربازو، بلند قامت ، سيه چرده و فراخ چشم بود. وى و همسرش ، ام وهب ، دختر عبد، از تيره نمر بن قاسط، كنار چاه جُعد در محله بنى همدان كوفه ساكن بودند.
چـند روز قبل از واقعه عاشورا، عبداللّه بن عمير ديد كه گروهى در نُخَيله (1043) رژه مـى رفـتـنـد. چـون سـبـب را جـويـا شـد، گفتند كه آنها را براى جنگ با امام حسين (ع )، فـرزنـد فـاطـمـه (س ) دخـتـر پيامبر(ص ) مى فرستند، گفت : به خدا سوگند من جنگ با مـشـركـان را بـسـيـار دوسـت مـى داشـتم و هم اكنون اميدوارم كه ثواب جنگ با اين مردمى كه بـراى كـشـتـن پسر دختر پيامبر(ص ) خود مى روند بيش از ثواب پيكار با مشركان بوده بـاشـد. آن گـاه نزد همسرش آمد و آنچه را شنيده بود و نيز تصميم خود را با وى در ميان نـهـاد. او گـفـت : هـدف خـوبـى در پـيـش گـرفـته اى خداوند تو را به آن برساند و به بـهـتـريـن راه راهـنـمـايـى كـنـد! اين كار را انجام بده و مرا نيز همراه خود ببر. عبداللّه با هـمـسـرش شـبـانـه [ از كوفه ] بيرون آمد و خود را به امام حسين رساند. و نزد آن حضرت ماند.(1044) به نقلى شب هشتم محرم خود را به امام حسين رساند و تا روز عاشورا در كنار آن حضرت ماند.(1045)
روز عـاشورا پس از آغاز جنگ با پرتاب تير توسط عمر سعد و سپس تيراندازى لشكر او بـه سـوى يـاران امـام حـسـيـن (ع )،(1046) يسار غلام زياد بن ابى سفيان [ ابن اَبيه ] و سالم غلام عبيداللّه بن زياد از لشكر بيرون آمدند و گفتند: چه كسى حاضر است بـا مـا بـه مـبـارزه بـرخـيزد؟ حبيب بن مظاهر و بُرير بن خُضير برخاستند. امام حسين (ع ) فـرمود: بنشينيد. در اين هنگام عبداللّه بن عمير برخاست و عرض كرد: اى اباعبداللّه رحمت خـدا بـر تـو بـاد! اجـازه فـرمـا من به جنگ آنها بروم . امام حسين (ع ) كه وى را مردى سيه چـرده ، بـلنـد قـامـت ، سـتـبـربـازو و فـراخ ‌چـشم مشاهده كرد، فرمود: ((به گمانم براى حـريـفـان هماوردى كُشنده باشد.)) عبداللّه به سوى آنها رفت . آن دو گفتند: تو كيستى ؟ چـون نسب خويش را بيان كرد، گفتند: ما تو را نمى شناسيم . [ بگو] زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر به جنگ ما بيايند. عبداللّه به يسار كه جلوتر از سالم و آماده نبرد بود گفت : اى زنـازاده ! تـو مـيـل مـبـارزه بـا ديـگـرى را دارى و حـال آن كه كسى كه به جنگ تو آمده از تو بهتر است ؟! عبداللّه حمله كرد و با شمشير او را از پـاى درآورد. در آن هـنـگـام كـه مشغول شمشير زدن به يسار بود، سالم به وى حمله كـرد و او را صدا زد: ((برده به سوى تو آمد)) ولى عبداللّه اعتنا نكرد. سالم نزديك شد و پـيـشـدسـتـى كـرد و ضربه اى زد كه عبداللّه با دست چپ خويش جلوى آن را گرفت ؛ و انـگـشـتان دست چپش قطع گرديد. عبداللّه بر وى حمله كرد و با ضرباتى چند او را به هلاكت رسانيد. سپس در حالى كه آن دو را كشته بود، بازگشت و چنين رجز مى خواند:
اِنْ تَنكُرونِى فَاَنَا اِبْنُ كَلْبٍ
حَسْبَى بَيتْى فِى عُلَيمٍ حَسْبِي
إِنى امُروءٌ ذومِرّةٍ وَعصَبِ
وَلَسْتُ بِالخَوّارِ عِنْدَ النَّكْبِ
إِنى زَعِيمٌ لَكِ اُمَّ وَهَبِ
بالطَفْنِ فيهم مُقْدِما والضَّربِ
ضَرْبِ غُلامٍ مُؤ منٍ بِالرَّبِّ
اگـر مـرا نـمـى شناسيد، من فرزند [ قبيله ] كلب هستم ، همين براى من كافى است كه نسبم به [ قبيله ] عُلَيم مى رسد. همانا مردى نيرومند و تندخويم ، هنگام نبرد سُست نمى شوم ، اى ام وهـب بـا نـيـزه و شـمـشير زدن به سوى دشمن مى روم و از تو سرپرستى مى كنم ، ضربه زدن بنده اى كه ايمان به پروردگار دارد.
سـپـس ام وهـب ، عـمود خيمه را برداشت و به طرف همسرش رفت و خطاب به وى چنين گفت : پـدر و مادرم به فدايت ! در راه فرزندان پاك پيامبر(ص ) بجنگ . عبداللّه به سوى وى آمد تا او را به خيمه برگرداند. ام وهب پيراهن وى را گرفته مى كشيد و مى گفت : رهايت نـخواهم كرد تا با تو جان بسپارم . امام حسين (ع ) آن زن را صدا زد و فرمود: خداوند به شـما خاندان پاداش نيك عطا فرمايد و تو را رحمت كند! نزد زنان بازگرد و در كنار آنها بـنـشـيـن كـه بـر زنان جهاد نيست . ام وهب نزد زنان بازگشت ؛ در اين هنگام عَمرو بن حجاج زبـيـدى بـر جـنـاح راسـت [ سـپاه امام حسين (ع )] حمله كرد، امّا [ اصحاب امام ] در برابر او ايـسـتـادنـد و زانـو بـه زمـيـن زدند و سرنيزه ها را به كار گرفتند لذا اسب نتوانست جلو بيايد. شمر بر جناح چپ [ سپاه امام حسين (ع )] حمله كرد. [ اصحاب امام (ع )] در برابر او نـيـز ايـسـتـادگـى كـردنـد و او را زخمى نمودند. عبداللّه بن عمير كه در جناح چپ بود جنگ سـخـتـى كـرد و دو تـن ديـگـر از [ سپاه ] دشمن را از پاى درآورد تا اين كه هانى بن ثبيت حـضـرمـى و بـكـيـر بـن حـَىّ تـَمـيـمـى بـه وى حـمـله كـردنـد و او را بـه شـهـادت رسـانـدنـد.(1047) ابـن شـهـرآشـوب وى را در زمـره شـهـيدان حمله نخست آورده است .(1048)
سـواره و پـيـاده [ سـپـاه ] دشمن از چپ و راست به ياران امام حسين (ع ) حمله ور شدند و جنگ سختى درگرفت . بسيارى از ياران امام (ع ) كشته شدند و شمار كمى باقى ماندند. پس از فـروكـش كـردن گرد و غبار، زن عبداللّه از خيمه بيرون آمد و به طرف همسرش رفت و بـالاى سـر وى نـشـسـت تـا خـاك از چـهـره وى پـاك بـنـمـايـد؛ در آن حال مى گفت : بهشت بر تو مبارك باد! شمر به غلامش ، رستم ، گفت : با عمود خيمه بر سر وى بكوب . او با عمود خيمه سر وى را شكافت ؛ كه درجا جان سپرد.(1049)

عبداللّه بن قيس - عبيداللّه بن قيس

عبداللّه بن مسلم بن عقيل
عـبـدالله ، فـرزنـد مسلم بن عقيل و مادرش رقيّه دختر حضرت على (ع ) است . وى از اصحاب امـام حـسـيـن (ع ) بـود(1050) كـه در كـربـلا در سـن چـهـارده سـالگى به شهادت رسـيـد.(1051) آورده انـد، كـه پـس از شـهـادت يـاران امـام حـسـيـن (ع ) اهـل بـيـت آن حـضرت (ع ) با يكديگر وداع نمودند و نخستين كسى كه به ميدان رفت و به شـهـادت رسـيـد، وى بـود.(1052) ولى بـرخـى على اكبر(ع ) را به عنوان نخستين شهيد بنى هاشم و شهادت عبداللّه را پس از وى آورده اند.(1053)
بـه روايـتـى ديـگـر عـبـداللّه نـزد امـام حـسين (ع ) آمد و اجازه ميدان طلبيد، آن حضرت (ع ) فـرمـود: هـنـوز از شهادت مسلم زمان زيادى سپرى نگشته و مصيبت وى از خاطره ها فراموش نـشـده اسـت ، بـه تـو اجـازه مـى دهـم كـه دست مادر خويش را گرفته از اين صحنه دشوار بـيـرون بـروى . عـبـداللّه عـرض كـرد: پـدر و مـادرم بـه فـدايـت ! مـن آن كسى نيستم كه زنـدگـى دنياى پست را بر حيات جاودانى ترجيح بدهم ، تقاضاى من اين است كه اين جان نـاقـابـلم را بـراى قـربـانى ات بپذيرى ! آن حضرت (ع ) كه صاحب كرم و كرامت بود، تقاضاى وى را پذيرفت و عبداللّه عازم ميدان شد(1054) و اين رجز را مى خواند:
اَلْيَوم اَلْقى مُسْلِما وَ هُوَ اَبىِ
وَ فِتْيَةٌ بادُوا عَلى دِيْنِ النَّبِى
لَيْسَ بِقَوْمٍ عُرِفُوا بالْكَذِبِ
لكِنْ خِيْارٌ وَ كِرامُ اَنْسَبِ
مِنْ هْاشِمِ الساداتِ اَهْلِ الحَسَبِ(1055)
امـروز پدرم مسلم و جوانمردانى را كه بر دين پيامبر(ص ) از دنيا رفتند ملاقات مى كنم . آنـهـا مـردمـانـى نـبـودنـد كـه بـه دروغ شناخته شده باشند، بلكه نيكانى بزرگزاده از سادات خاندان بزرگ بنى هاشم بودند.
وى در سـه مـرحـله نـود و هـشـت نـفر را به هلاكت رساند و سپس به دست عَمْرو بنِ صُبَيْحِ صَيداوى و اسد بن مالك به شهادت رسيد.(1056)
در كـيـفـيـت شـهـادت وى آورده اند كه عمرو بن صبيح تيرى به سوى وى پرتاب كرد، او دست خويش را بر پيشانى نهاد؛ آن تير آمد و دست و پيشانى را به هم دوخت كه نتوانست از هـم جـدا كـنـد، تـيـر ديـگرى به قلب وى زد و قلب وى را بشكافت (1057)، فردى ديگر نيزه اى به قلب وى زد و او را به شهادت رساند.(1058)
ابن اثير ذيل حوادث سال 66 هجرى و قيام مختار و كشتن قاتلان امام حسين (ع ) مى نويسد: مـخـتـار گروهى را براى دستگيرى زيد بن ورقا جنبى [ جبانى ، جهنى ] فرستاد. او كسى بود كه مى گفت : ((من جوانى را با تير زدم كه دست خود را بر پيشانى نهاد تا تير به آن نـخـورد دسـت وى را بـه پـيـشـانى اش دوختم كه نتوانست دست خويش را از پيشانى جدا سازد. آن جوان عبداللّه بن مسلم بن عقيل بود؛ و آن گاه كه تير بر وى زدم چنين گفت : بار خدايا اينها ما را اندك يافتند و خوارمان شمردند، اينها را بكش همان گونه كه ما را كشتند! تـيـر ديـگـرى بـه وى زدم و او را به قتل رساندم . وقتى نزد وى آمدم از دنيا رفته بود. تيرى كه بر شكمش زده بودم برگرفتم ، آن تيرى كه بر پيشانيش بود حركت دادم كه بيرون آيد، ولى پيكان آن در پيشانى بماند و چوب تير را بيرون آوردم )).