وى از فـرزنـدان عـلى (ع )(86)
و مـادرش ((امـّولد)) بـود.(87)
از زمـان و محلّ تـولّد و دوران رشـد او گـزارشـى در دسـت نـيـسـت . طـبـق گزارش
ابن فندق ، او در هنگام شـهـادت ، بـيـسـت سـاله بـود،(88)
ولى ايـن گـزارش بـا نـقـل ابـن شـهـرآشـوب
(89) مـبـنـى بـر ايـن كـه ابـراهـيـم از پـدرش ، عـلى (ع )، نـقـل
روايـت كـرده اسـت ، سـازگـارى نـدارد. مـگـر آن كـه بـگـويـيـم نقل ابراهيم ، با
واسطه بوده و با گذشت زمان ، سلسله سند حديث دچار كاستى شده است . ابراهيم در كربلا
به دست زيد بن دفاف به شهادت رسيد، جابر بن عبداللّه انصارى بر وى نماز گزارد و قبر
او در مقبره شهداى كربلا است .(90)
ابراهيم و محمّد پسران مسلم بن عقيل
در مـنـابع تاريخى از دو كودك به نام هاى ابراهيم و
محمّد نام برده مى شود.(91)
دربـاره نـام پـدر و نـيـز چـگـونـگـى دسـتـگـيـرى و شـهـادتـشـان اختلاف است ، اما
داستان شـهـادتـشـان چـون در مـنـابـع گـوناگون نقل شده جاى هيچ گونه ترديدى در
وجود آنها براى خواننده باقى نمى گذارد.
در مـنـابـع كـهـن ، برخى آن دو را از فرزندان و يا نوادگان عبداللّه جعفر مى
شمارند، و نقل مى كنند كه اينها به خانه مردى از قبيله طىّ پناهنده شدند و او نيز
آنها را گردن زد و سـرهـاشـان را نـزد ابـن زيـاد بـرد. امـا او فـرمـان داد تـا
سـر قـاتـل را جـدا و خـانـه اش را ويـران سـاخـتـنـد.(92)
بـرخـى ديـگـر آن دو تـن را از فـرزنـدان عـبـداللّه جعفر دانسته و مى گويند: اينها
به خانه زن عبداللّه بن قطبه طائى پناه بردند، از آن سو عمرسعد اعلام كرد كه هر كس
سر آن دو را بياورد هزار درهم جايزه دارد. زن كـه چـنـيـن ديـد از شـوهـرش خواست
آنها را به مدينه بفرستد و به خانواده شان تـحـويـل دهـد. مـرد پـذيـرفـت ، ولى پـس
از تحويل گرفتن هر دو را گردن زد و به اميد جـايـزه نـزد عـبـيـداللّه برد. اما
عبيداللّه چيزى به او نداد، و گفت دوست داشتم كه اينها را سـالم نـزد مـن بـيـاورى
، تا بر عبداللّه جعفر منّت بنهم . عبداللّه پس از شنيدن اين خبر گـفت : اگر
كودكان را به من تحويل مى دادند، دو ميليون درهم جايزه مى دادم .(93)
برخى بر اين باورند كه اين دو كودك از فرزندان جعفر طيار مى باشند.
ولى ايـن كـه ايـن دو كـودك ، فـرزنـدان جـعفر طيّار بوده باشند بسيار جاى ترديد
است ؛ زيـرا جـعـفـر در سـال هـشـتـم هـجـرى در جـنـگ مـوتـه بـه شـهـادت رسـيـد، و
در سـال 61 هـجـرى يـعـنـى 52 سـال بـعـد از آن واقـعـه ، فـرزنـدان وى نـمـى
تـوانـسـتـنـد خـردسال بوده باشند. از اين گذشته نام فرزندان جعفر در تاريخ مشخص
است و كسانى به اين نام در ميانشان نيست .(94)
نـويـسـنـدگـان مـتـاءخـّر نـيـز در اين باره ديدگاهى متفاوت دارند: شيخ عبّاس قمى
پس از نقل داستان از شيخ صدوق ، اظهار مى دارد: شهادت دو كودك با چنين كيفيّتى بعيد
به نظر مـى رسـد. ولى چـون شـيـخ صـدوق رئيـس مـحـدثـان شـيـعـه و مـروّج عـلوم
اهـل بـيت (ع ) آن را نقل فرموده و در سند روايتش شمارى از عالمان بزرگ اصحاب ما
واقع انـد، مـا هـم مـتـابـعـت ايـشـان كـرديـم ، و ايـن قـضـيـّه را نقل كرديم .
واللّه تعالى العالم .(95)
شـعـرانـى گـويـد: مـظـالم آن سـتـمـكـاران نـسـبـت بـه آل مـحـمـّد بـيـش از اين
ها است . اگر در اسناد حديث افراد ضعيفى باشند، از ضعف آنها علم به كذب روايت حاصل
نمى شود، تا نقل آن جايز نباشد.(96)
در ايـن مـيـان مـلاّ حـسـين كاشفى در اين باره داد سخن داده شخصيّت هاى بيشترى را
در ضمن نقل داستان دخالت داده است . خلاصه كلام كاشفى چنين است :
پـس از شـهـادت حـضـرت مسلم كودكانش به توصيه خود وى در خانه شريح قاضى به سر مى
بردند، ابن زياد كه باخبر شد طفلان مسلم در كوفه هستند تهديد كرد كه هر كس آنـهـا
را نـگهدارى كند و تحويل ندهد هم خون او هدر است ، هم اموالش به غارت مى رود. از
اين رو شريح بچّه ها را خواست .
نـخـسـت شـروع بـه گـريـه و نـاله كـرد و چون سبب را پرسيدند، گفت كه پدرشان به
شهادت رسيده است . دو كودك گريستند و گريبان چاك كردند. شريح گفت : گريه نكنيد كه
ابن زياد در تعقيب شما است ؛ و قصد دستگيرى شما را دارد، من تصميم گرفته ام شما را
بـه امـينى بسپارم تا به مدينه برساند. سپس خطاب به پسرش ، اسد، كرد و گفت : ايـن
دو را بـبـر بـه دروازه عـراقـيـن بـه كـاروان عـازم مدينه ملحق كن . ولى وقتى
رسيدند كـاروانـيـان مـقـدارى از راه را رفـتـه بـودنـد. اسـد شـبـهـى از دور ديد و
گفت : اين سياهى كاروانيان است بشتابيد و خود را به ايشان برسانيد و خودش برگشت .
بچّه ها كه راه را بـلد نـبـودند گم شدند، و به دست كوفيان افتادند و به نزد ابن
زياد برده شدند. ابن زيـاد فـرمـان داد، تـا آنها را زندانى كردند، زندانبان شخصى
به نام مشكور و از علاقه مـنـدان بـه اهـل بـيـت (ع ) بود. وى كودكان را آزاد و
راهنمايى كرد، ولى باز هم راه را گم كـردنـد، و از قـضـا بـه خـانـه حارث رفتند كه
دنبال آنها مى گشت ...(97)
تا آخر داستان .
ابن مسعود بن حجاج - عبدالرحمن بن مسعود تميمى
ابوالببغاء - ابوالشعثاء
ابوسعيد بن عقيل
صـاحـب المـجـدى ، هـنـگـام ذكـر نـام فـرزنـدان عـقيل بن ابى طالب و
بازماندگانشان ، از ابـوسـعـيد احول به عنوان يكى از فرزندان عقيل و كسى كه خود و
پسرش در كربلا به شهادت رسيده اند ياد مى كند.(98)
ابوالشعثاء كِنْدِى
ابوالشعثاء،(99)
يزيد بن زياد مهاصر بن نعمان كِنْدِى
(100) از اصحاب امـام حـسـيـن (ع ) و شـهـيـدان كـربلا است . در
چگونگى پيوستن وى به كاروان حسينى ميان مورّخان اختلاف است ، برخى گفته اند:
ابوالشعثا همراه عمرسعد از كوفه به كربلا آمد و آن گاه كه او پيشنهادهاى امام حسين
(ع ) را رد كرد از لشكرش جدا شد و به سپاه امام (ع ) پيوست و با آن حضرت بود تا در
ركابش به شهادت رسيد.(101)
بـرخى ديگر آورده اند كه ابوالشّعثا از كوفه بيرون آمد و پيش از رسيدن سپاه حرّ به
امـام حـسـين (ع ) در ميان راه به امام (ع ) پيوست .(102)
پس از مقاومت حضرت (ع ) در برابر سپاه حرّ، كه قصد بردن وى به كوفه را داشت ، دو
گروه به نينوا رسيدند. در ايـن هـنـگـام سـوارى مـسـلح و كـمـان بـه دوش بـر اسـبـى
اصيل از سوى كوفه پديدار شد. همگى ايستادند و منتظر وى ماندند. سوار كه رسيد، به
حـرّ بـن يـزيـد و يـارانـش سـلام كرد ولى به امام حسين (ع ) و يارانش سلام نكرد.
آن گاه نـامـه ابن زياد را به حرّ داد؛ كه در آن چنين نوشته بود: ((وقتى فرستاده ام
آمد و نامه ام را بـراى تـو آورد، حـسين را در صحرايى خشك فرود آر. به فرستاده ام
فرمان داده ام كه از تو جدا نشود تا خبر اجراى فرمانم را بياورد. والسلام .))
حرّ، پس از خواندن نامه گفت : ((اين نامه امير عبيداللّه زياد است كه به من فرمان
داده است ، شـمـا را در همان جا كه نامه به من مى رسد متوقف كنم و اين فرستاده اوست
كه تا اجراى فرمان از من جدا نخواهد شد.
ابـوالشـّعثا با نگاهى به فرستاده عبيداللّه زياد بانگ زد: آيا تو مالك بن نُسير
بَدّى نيستى ؟
گفت : چرا.
چون وى نيز از قبيله كنده بود. ابوالشعثا گفت : مادر به عزايت بنشيند؛ چه خبر آورده
اى ؟
گفت : چيزى نياورده ام جز آن كه از پيشوايم فرمان برده و به بيعتم وفا كرده ام !
ابـوالشـّعـثـا گـفـت : عـصـيـان پـروردگار كردى و با اطاعت از پيشوايت خود را به
هلاكت افـكـنـدى و نـنـگ و عـار و افـتـادن در آتـش را بـه جـان خـريـدى ، خـداى
عـزّوجـل گـويـد: ((وَجـَعـَلْنـاهـُمْ اَئِمَّةً يـَدْعـُونَ اِلَى النـّارِ
وَيـَومَ القـيـامـَةِ لا يـُنـْصـَرُون ))(103)
و پيشواى تو چنين است .(104)
ابـوالشـّعـثـا، مـردى شريف ، شجاع و بى باك بود، و در تيراندازى مهارتى ويژه داشت
.(105)
وى پـس از وداع بـا امـام حـسـيـن
(106) به ميدان رفت و پس از جنگى دليـرانه ، اسبش به وسيله سپاه
عمرسعد پى شد.(107)
آن دلاورمرد كنار امام (ع ) زانو زد و دشمن را هدف تير قرار داد و با هر تيرى كه
رها مى كرد اين بيت را مى خواند:
اَنَا ابْنُ بَهْدَلَهْ
فُرسانُ العَرْجَلَهْ
منم فرزند بهدله يكه سوار عرجله
(108)
امـام حـسـين (ع ) براى وى چنين دعا كرد: اَللّهُمَّ سَدِّدْ رَمْيَتَهُ وَاجْعَلْ
ثَوابَهَ الْجَنَّة )) (خداوندا تيرش را به هدف بنشان و پاداش وى را بهشت قرار ده
!)
ابـوالشّعثا پس از پرتاب صد تيرى كه به همراه داشت برخاست و گفت : جز پنج تير خـطـا
نـرفـت و بـر مـن مـعـلوم شـد كـه [دسـت كـم ] پـنـج تـن از نـيـروهـاى دشـمـن را
كـشتم .(109)
بـا پـايـان يـافـتـن تـيـرهـا، ابـوالشـعـثـا بـرخـاسـت و شـمـشـيـر كـشيد و به
دشمن حمله برد؛(110)
و اين رجز را مى خواند:
اَنَا يزيدُ واَبِي مُهاصر
اَشْجَعُ مِنْ ليثٍ بِغَيلٍ خادِرْ
يا رَبِّ اِنّي لِلْحُسين ناصر
وَلاِبْنِ سَعْدٍ تارِكٌ و هاجر(111)
منم يزيد كه پدرم مهاصر بود، دليرتر از شير بيشه هستم ؛
خدايا من ياور حسينم ، و از ابن سعد دورى گزيده ام .
ابـوالشـّعـثا پس از كشتن نُه
(112) و به قولى هيجده يا نوزده تن و مجروح كردن شمارى ديگر از سپاه
دشمن به شهادت رسيد.(113)
دربـاره هـنگام شهادت وى ميان مورّخان اختلاف است ، برخى وى را در شمار نخستين
شهيدان
(114) و بـرخـى در زمـره شـهـيـدان وهـله دوم مـاجراى كربلا آورده
اند. شيخ صدوق شـهـادت وى را پـس از شهادت مالك بن انس كاهلى نوشته است .(115)
خوارزمى نام وى را پـس از شـهـادت حنظلة بن اسعد شبامى ثبت كرده است
(116) و ابن اعثم و ابن شـهـرآشـوب شـهـادت او را پـس از شـهـادت
انـيـس بـن معقل اصبحى آورده اند.(117)
ابوالشعشاء كندى - ابوالشعثاء كندى
ابوالفضل العباس (ع )
عـبـاس بـن على بن ابى طالب ، مكنّى به ابوالفضل
(118) برادر امام حسن (ع ) و امـام حـسـيـن (ع ) در روز چـهـارم ماه
شعبان سال بيست و ششم هجرى در مدينه منوره ديده به جـهـان گـشـود و در سال شصت و
يكم هجرى به شهادت رسيد. سنّ مباركش را هنگام شهادت سـى و چـهـار سـال نـوشـتـه
انـد. از ايـن مـدت چـهـارده سـال بـا پـدرش امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) و نـُه سـال
بـا بـرادرش امـام مـجـتـبـى (ع ) و يازده سال با امام حسين (ع ) زيست .(119)
مادرش فاطمه دختر حزام
(120) از نسل بنى كلاب ، مكنّى به اُمُّالبنين مى باشد كه پـس از
شـهـادت حـضـرت فـاطـمـه (س ) بـه پـيـشـنـهـاد عـقـيـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع )
او را بـه هـمـسـرى بـرگـزيـد، چـرا كـه آن حـضـرت از عقيل خواستار همسرى از تبار
دلاوران نام آور شد تا فرزندى دلير و شجاع براى او آورد و عـقـيل اُمُّالبنين را به
آن حضرت پيشنهاد نمود. ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نام هاى عباس ، عبداللّه ،
جعفر و عثمان بود.(121)
امام سجاد(ع ) عموى خود عباس را چنين توصيف مى فرمايد:
((رَحـِمَ اللّهُ عـَمـِىَّ الْعـَبـّاسَ فـَلَقَدْ آثَرَ واءَبْلى وفَدى اءَخاهُ
بِنَفْسِهِ حَتّى قُطِعَتْ يَداهُ فَاءَبْدَلَهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُما
جِناحَيْن يَطيرُ بِهِما مَعَ الْمَلائِكَةِ فى الْجَنَّةِ كَما جُعِلَ لِجَعْفَرِ
بـْنِ اءَبـى طـالِبْ(ع )؛ وَإ نَّ لِلْعـَبّاسِ عِنْدَ اللّهِ تَبارَكَ وَتَعالى
مَنْزِلَةٌ يَغبِطَهُ بِها جَميعَ الشُّهدَاءِ يَوْمَ القِيامَةِ))(122)
خداىْ عمويم عباس را رحمت كند كه ايثار كرد و خود را به سختى افكند و در راه برادرش
جـانـبـازى كـرد، تـا آن كه دست هايش از پيكر جدا گرديد. آن گاه خداوند به جاى
آنها دو بـال بـه وى عـنايت فرمود كه در بهشت همراه فرشتگان پرواز كند؛ همان سان كه
براى جـعـفـر طـيـار قـرار داد. عـباس نزد خداوند مقامى دارد كه همه شهدا در
قيامت بدان غبطه مى خورند.
امام صادق (ع ) در وصف عبّاس مى فرمايد:
((كـانَ عـَمُّنـَا الْعـَبـّاسَ نـافـِذَ البـَصـيـرَةِ، صـَلْبَ الاْ يـمانِ،
جاهَدَ مَعَ اءَبى عَبْدِاللّهِ(ع ) وَاءَبْلى بَلاءً حَسَنا وَمَضى شَهيدا))(123)
عـموى ما عباس (ع ) ديده اى تيزبين و ايمانى استوار داشت . همراه حسين (ع ) جهاد
كرد و از امتحان سرافراز بيرون شد و سرانجام به شهادت رسيد.
از دوران كـودكـى عـبـّاس (ع ) اطـّلاع چـنـدانـى بـه دسـت نـيـسـت جـز ايـن كـه
نـقـل كـرده اند روزى بر زانوى پدرش اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بود. حضرت گفت : بگو
يك . ابوالفضل (ع ) گفت : يك . حضرت فرمود: بگو دو. عرض كرد با زبانى كه يكى گفتم
شرم دارم كه دو بگويم .(124)
دربـاره دوران جـوانـى وى گـفـتـه اند كه در جنگ صفين حضور داشت ، ولى پدرش به وى
اجـازه مبارزه نداد.(125)
ولى برخى ديگر، قتلِ ابوالشعثاء و هفت فرزند او را به وى نـسبت داده اند.(126)
در گزارش ديگرى خوارزمى گويد كه در جنگ صفين آنگاه كـه كـريـب بـه جـنگ با امام على
(ع ) آمد، حضرت لباس فرزندش عباس (ع ) را كه مردى كامل بود، به تن كرد و به جنگ با
او بيرون شد.(127)
حـضـرت عـبـاس (ع ) داراى دو فـرزنـد بـه نـام هـاى فـضـل و عـبـيـداللّه از
لبـابـه دخـتـر عـبـيـداللّه بـن عـبـاس بـن عـبـدالمـطـلب بـود؛ و نسل آن بزرگوار
از طريق عبيداللّه امتداد يافت .(128)
نـخـسـتـيـن مـاءمـوريـت حـضرت عباس (ع ) در واقعه كربلا عصر روز نهم انجام شد كه
به فـرمـان برادر به نزد دشمنان رفت و از آنان خواست كه شب را به آنان مهلت دهند تا
با خـداوند به راز و نياز بپردازند.(129)
در همين هنگام كزمان ، غلام عبداللّه بن ابى مـحـل
(130) امـان نـامـه اى را كـه شـمـر و عـبـداللّه ابـن ابـى المـحـل
از ابـن زيـاد گرفته بودند براى او و برادرانش آورد. هنگامى كه چشم فرزندان
اُمُّالبـنـين به امان نامه افتاد گفتند: سلام ما را به دايى مان برسان و بگو ما
نيازى به امان شما نداريم ، امان خدا از امان زاده سميّه بهتر است .(131)
بـنـابـه روايـتـى شـمـر ـ كـه خـود نيز از قبيله بنى كلاب بود ـ پشت خيمه ها آمد و
بانگ بـرآورد كـجايند خواهرزادگانم ؟! فرزندان على (ع ) او را جواب ندادند. امام (ع
) فرمود: او را پـاسـخ دهيد، هر چند فاسق باشد.(132)
عباس و جعفر و عثمان بيرون شدند و پرسيدند تو را چه شده است ؟ و چه مى خواهى ؟ گفت
: اى خواهرزادگانم ، سوى من آييد، چون در امان هستيد و خويش را با حسين به كشتن
مدهيد!(133)
آنان او را ناسزا داده گفتند: خداى لعنت كند تو و امان نامه ات را! آيا چون دايى ما
هستى ما را امان مى دهى ؟! ولى فرزند رسول خدا(ص ) در امان نباشد؟ آيا به ما فرمان
مى دهى از ملعون و ملعون زاده ها اطاعت كنيم ؟ شمر خشمگين گشت و از آنجا دور شد.(134)
شـب عـاشـورا، امـام (ع ) يـارانـش را فـراخـوانـد و ضـمـن ايراد خطبه ، بيعت خود
را از آنان بـرداشـت و فـرمـود: بـرويـد ايـنـان بـا من كار دارند. در اين هنگام
نخستين كسى كه اظهار وفـادارى كـرد، عـباس بن على (ع ) بود. وى عرض كرد: چرا چنين
كنيم ؟ آيا براى اين كه پـس از تـو زنـده بـمـانـيـم ؟ خـداونـد هـيـچ گـاه آن
روز را نـيـاورد و بـه مـا نـشـان ندهد!(135)
هنگامى كه تشنگى بر امام (ع ) و يارانش چيره گشت ، عباس (ع ) را فراخواند و به
اتفاق سى سوار و بيست پياده با بيست مشك براى تهيه آب فرستاد. آنان رفتند و مشك ها
را پر كـردنـد. هنگام بازگشت ، عمرو بن حجاج زبيدى و يارانش كه نگهبان فرات بودند،
مانع آب بـردن آنـان شـدنـد. ولى بـا حـمـله حـضـرت ابـوالفـضـل (ع ) و نـافـع بـن
هلال پراكنده شدند؛ و ياران ابى عبداللّه (ع ) آب را به خيمه ها رساندند.(136)
روز عاشورا فرماندهان دو جناح راست و چپ تعيين شدند و پرچم سپاه به عباس بن على (ع
) داده شـد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مبارزه شتافتند. در اين ميان اتفاق مى
افتاد كه برخى از اصحاب در ميان لشكر محاصره مى شدند و حضرت عباس (ع ) آنان را نجات
مـى داد. مـانـند عمر بن خالد صيداوى و جابر بن حارث سلمانى و سعد مولى عمر بن خالد
صـيـداوى بـا مـجـمـّع بـن عـبـداللّه عائذى كه در آغاز جنگ در محاصره دشمن قرار
گرفته بودند و حضرت عباس با يك حمله آنان را نجات داد.(137)
آن گـاه كـه هـمـه يـاران امـام (ع ) و شـمـارى از بـنـى هـاشم به شهادت رسيدند،
حضرت ابـوالفـضـل (ع ) بـه بـرادران خـود عـثـمان و عبداللّه و جعفر فرمود: جانم
فدايتان پيش تـازيـد و از سرورتان حمايت كنيد، تا اين كه در برابرش به كام مرگ
فرورويد. آنان هـمگى به ميدان نبرد رفتند و كشته شدند.(138)
پس از آن عباس بن على (ع ) عازم ميدان مبارزه گشت .
تـاريـخ نـويـسـان شـهـادت ابـوالفـضـل (ع ) را بـه گـونـه هـاى مـخـتـلفـى نقل
كرده اند:
صاب اخبارالطُّوال گويد: عباس (ع ) همچنان پيشاپيش امام (ع ) ايستاده بود و جنگ مى
كرد و به هر سو امام (ع ) مى رفت او نيز به همان سوى مى رفت تا شهيد شد.(139)
خـوارزمـى و ابـن اعـثـم كـوفـى دربـاره چـگـونگى شهادت آن بزرگوار چنين نوشته اند:
حضرت ابوالفضل (ع ) به ميدان شتافت در حالى كه اين رجز را مى خواند:
اءُقْسِمْتُ بِاللّهِ الاَعَزُّ الاَعْظَمِ
وَبِالْحُجونِ صادِقا وَزَمْزَمِ
وَبِالْحَطيمِ وَالْفَنَا الْمُحَرَّمِ
لِيَخْضِبَّنَ الْيَومِ جِسْمى بِدَمى
دُونَ الْحُسَينِ ذِى الفِخارِ الاَقْدَمِ
إِمامِ اءَهْلِ الْفَضْلِ وَالتَكُّرمِ
سـوگـنـد راسـتـيـن به خداى بزرگ و ارجمند و به حجون و زمزم و به حطيم و آستانه آن
[خانه اى كه ] مورد احترام است ؛ هر آينه تن خود را به خون خود رنگين مى سازم .
در راه دفـاع از حـسـيـن (ع ) كـه پـيـوسـتـه بـا افـتـخـار بـوده و پـيـشـواى اهل
فضل و كرم است .
آن حـضـرت پـس از كشتن شمارى از نيروهاى دشمن به درجه رفيع شهادت رسيد. امام (ع )
بر بالين وى آمد و چنين فرمود: ((الا نَ اِنْكَسَرَ ظَهْرى وَقَلَّتْ حيلَتى ))
اينك پشت من شكست و چاره ام اندك گشت .(140)
صـاحـب مـلهـوف و مـثيرالاحزان شهادت ابوالفضل (ع ) را به گونه ديگر بيان كرده اند:
چـون تـشـنـگـى بـر امـام حسين (ع ) غالب گشت همراه برادرش ، عباس ، روانه فرات شد،
دشمن راهشان را از هم جدا كرد؛ و حضرت عباس به شهادت رسيد.(141)
ابـن شـهـرآشـوب دربـاره شهادت آن بزرگوار گفته است : عباس سقّا، قمر بنى هاشم و
پـرچـمدار امام حسين (ع ) كه از ديگر برادران [مادرى ] خود بزرگ تر بود، جهت تهيه
آب بيرون شد. دشمن بر او حمله كرد و او نيز بر آنان حمله نمود و چنين رجز خواند:
لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذِ الْمَوْتُ رُقا
حَتّى اُوارى فى الْمَصالِيتِ لِقا
نَفْسى لِنَفْسِ الْمُصْطَفى الْطُّهر وَقا
إ نّى اءَنَا الْعَبّاسُ اءَعْدُو بِالسَّقا
وَلا اءَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقى
از مـرگ هـراسى ندارم زيرا مرگ مايه كمال است تا آن كه پيكرم همانند پيكر دليرمردان
در خاك نهان شود
جانم فداى جان پاك مصطفى ، من عبّاسم و سقّا لقب دارم
و هرگز روز ستيز با دشمن ترس و هراسى ندارم
آن گـاه حـمـله بـرد و دشمن را تار و مار كرد. زيد بن ورقاء جهنى پشت درختى در كمين
وى ايـسـتـاد و با يارى حكيم بن طفيل سُنْبُسى ضربتى بر دست راست وى فرود آورد.
عباس شمشير را به دست چپ گرفت و چنين رجز خواند:
وَاللّهِ إِنْ قَطَعْتُمُ يَمينى
إ نّى اءُحامِى اءبَدا عَنْ دينى
وَعَنْ إ مامٍ صادِقِ الْيَقينِ
نَجْلِ النَّبىِّ الْطّاهِرِ الاَمينِ
بـه خـدا سـوگند اگر دست راستم را قطع كنيد، من پيوسته از دين خود و از امامى كه به
راستى به يقين رسيده و فرزند پيامبر(ص ) پاك و امين است حمايت مى كنم !
پـس جـنـگ نـمـايـانـى كـرد تـا ضـعـف بـر او چـيـره شـد. در ايـن هـنـگـام حـكـيـم
بـن طـفـيـل طائى كه پشت درختى در كمين وى بود ضربتى [ديگر] بر دست چپ او فرود آورد
و عباس (ع ) چنين رجز خواند:
يا نَفْسِ لا تَخْشى مِنَ الْكُفّارِ
وَاءَبْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ
مَعَ الْنَّبى السَّيِّد الْمُختارِ
قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِم يِسارى
فَاءصْلِهِمْ يا ربِّ حَرِّ النّارِ
اى نفس از كافران مهراس و به رحمت ايزد بزرگ ؛
و همنشينى با پيامبر اكرم بشارت باد، اينان به ستم دست چپم را بريدند؛
پروردگارا ايشان را به آتش شرربار دوزخ درافكن !
سـپـس آن مـلعـون با عمود آهنين ضربتى بر سر آن حضرت فرود آورد و او را به شهادت
رساند.(142)
در ايـن مـيـان مـرحـوم مـجـلسـى پـس از نـقـل كـلام صـاحـب مـنـاقـب ، بـه نقل از
برخى منابع مرسل كيفيت شهادت حضرت را چنين بيان مى كند: آن گاه كه عباس (ع ) تنهايى
برادر را مشاهده نمود نزد وى آمد و از او اجازه خواست تا به ميدان رود. امام فرمود:
تو پرچمدارم هستى و اگر بروى لشكرم از هم پاشيده مى شود. عرض كرد: سينه ام تنگ شده
و از زندگى سير شده ام و مى خواهم از اين منافقين انتقام خود را باز ستانم .
امام (ع ) فرمود: پس مقدارى آب براى اين كودكان تهيه نما. عباس به سوى دشمن آمد و
هر چه آنان را پند و اندرز داد سودى نبخشيد. نزد برادر بازگشت و او را آگاه ساخت .
در اين هـنـگـام شـنيد كه كودكان فريادِ اَلعَطَش سر دادند. مشك را برداشت و بر اسب
سوار شد و راهى فرات گرديد. چهار هزار تن موكّلين فرات او را محاصره و تيرباران
كردند. آنان را پـراكـنـده نـمـود و بـنـابـر روايـتـى هـشـتـاد تـن از آنـان را
بـه قتل رساند. وارد فرات شد كفى از آب برداشت تا بنوشد. اما به ياد تشنگى حسين (ع
) و خاندان وى افتاد. آب را بر روى آب ريخت و مشك را پر از آب نمود. آن را بر شانه
راست خود قرار داد و به سوى خيمه ها روانه گرديد. دشمن راه را بر او بست و از هر سو
او را مـحـاصـره نـمـود. عـبـاس (ع ) بـا آنـان جـنـگـيـد تـا آن كـه نـوفـل ازرقـى
بـر دسـت راسـت او ضـربـتـى فـرود آورد. مـشـك را بر شانه چپ قرار داد. نـوفـل
ضـربـتى بر دست چپ او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد. آنگاه عباس (ع ) مشك را بـه
دنـدان گـرفـت تـيـرى آمـد و بـه مشك اصابت نمود و آب مشك ريخت . تيرى ديگر بر سينه
مباركش اصابت كرد. سپس از اسب واژگون شد و امام حسين (ع ) را صدا زد: مرا درياب .
وقتى امام به سوى او آمد ديد كه در خون خود آغشته است . گويند آن گاه كه عباس
كشته شد امام حسين فرمود: ((الا نَ اِنْكَسَرَ ظَهْرى وَقَلَّتْ حيلَتى ))؛(143)
اينك كمرم شكست و چاره ام اندك گشت .
در زيارت ناحيه از وى چنين ياد شده است .
اَلسَّلامُ عـَلى اءبـى الْفـَضْلِ العَبّاسِ بْنِ اءَميرِالْمُؤ منينَ اَلمُواسي
اءَخاهُ بِنَفْسِهِ، اءَلا خِذُ لِغـَدِهِ مـِنْ اءَمـْسـِهِ، اَلْفـادى لَهُ
الواقـى السـّاعـى إِلَيـْهِ بـِمائِه ، اَلْمَقطُوعَةِ يَداه ـ لَعَنَ اللّهِ
قاتِلَيهُ يَزيدَ بْنَ الرُّقادِ الجُهَنىّ، وَحَكي مِ بْنِ الطُّفَيلِ الطّائى .(144)
سـلام بـر ابـوالفـضـل العباس فرزند اميرالمؤ منين (ع )؛ آن كه در راه برادر از جان
خود گـذشـت هـمو كه از ديروز براى فرداى خود برداشت [و پيش فرستاد] خود را فدا و
سپر قرار داد و تلاش بسيار در [رساندن ] آب نمود و دستانش جدا گرديد.
خـداى لعـنـت كـنـد كـشـنـدگـان او يـزيـد بـن رقـاد جـهـنـى و حـكـيـم بـن طفيل
طائى را.
بارگاه حضرت ابوالفضل در كنار نهر علقمه جدا از ديگر شهيدان است و صحن و سراى آن
حضرت مزار عاشقان و شيفتگان مى باشد.
ابوبكر بن حسن (ع )
نـام وى بـنـا بـه مـشهور ابوبكر است ، ولى برخى او را عبداللّه ، يا
عبداللّه الاكبر نيز نـوشـتـه انـد.(145)
ابـوبـكـر فـرزنـد امام حسن مجتبى (ع ) و مادرش اُم وَلَد (كنيز) بـود(146)
نام وى را نُفَيْلَه ،(147)
اُمِّ اِسحاق ،(148)
و نيز ((رَمْلَه ))(149)
نـوشـتـه انـد. بـه اعـتـقـاد بـرخـى وى و قـاسـم بـن حـسـن از يـك مـادر بودند.(150)
بـه روايـت بـرخـى مـنـابـع ، امـام حـسـيـن (ع ) دخـتـرش سـكـيـنـه را بـه ازدواج
وى درآورد.(151)
ابـوبـكـر هـمـراه عـمـويـش امـام حـسين (ع ) از مدينه تا مكه و سپس به كربلا آمد و
در روز عـاشـورا بـه مـيـدان رفـت و پـس از نبردى دلاورانه با تير ((عبداللّه
عُقْبَه غَنَوى )) به شـهـادت رسـيـد. امـام بـاقـر(ع ) در حـديـثـى قـاتـل وى را
عـُقْبَه غَنَوى معرفى كرده است ،(152)
ولى بـرخـى قـاتـل او را حـرمـلة بـن كـاهـل اسـدى دانـسـتـه انـد.(153)
بـنـابـرايـن احـتـمـال مـى رود، چـنان كه صاحب بحارالانوار اشاره كرده است
عبداللّه بن عقبه و حرمله در به شهادت رساندن وى شريك بوده باشند.(154)
ابـوالفـرج اصـفـهـانـى شـهـادت ابـوبكر بن حسن (ع ) را پيش از شهادت قاسم بن حسن
دانـسـتـه اسـت .(155)
ولى بـرخـى ديـگـر شـهـادتش را پس از شهادت قاسم آورده اند.(156)
مقصود شاعر نيز در شعر زير همين ابوبكر بن حسن (ع ) است :
وَعِنْدَ غَنيٍّ قَطْرَةٌ مِنْ دِمائِنا
وَفِى اسدٍ اُخْرى تُعَدُّ وَتُذْكَرُ(157)
در قبيله ((غنى )) قطره اى از خون ما هست [كه بايد انتقام بگيريم ] و در قبيله
((اسد)) نيز خون ديگرى از ما است كه فراموش نمى كنيم .
در زيارت منسوب به ناحيه مقدسه از وى چنين ياد شده است :
((السَّلامُ عـَلى اءَبـِى بـَكْرِ بْنِ الْحَسَن بْنِ عَلِىِّ الزَّكِىِّ
الْوَلىِّ المَرْمِىِّ بالسَّهْمِ الرَّوِى لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عَبْدِاللّهِ
بْنِ عُقْبَةِ الغَنَوِىَّ.))(158)
درود بـر ابـوبكر فرزند [امام ] حسن بن على (ع ) پاك ، يارى كننده و تيرخورده با
تير كشنده ، خدا قاتل او ((عبداللّه بن عقبه غنوى )) را لعنت كند.
چـون مـخـتـار ثـقـفـى قـيام كرد و در كوفه به حكومت رسيد، به جُست وجوى عبداللّه
غنوى پرداخت ، ولى به وى اطّلاع داده شد كه به ((جَزِيرَه ))(159)
گريخته است . مختار نيز فرمان داد خانه اش را ويران و با خاك يكسان كنند.(160)
ابوبكر بن حسين (ع )
او فـرزنـد امـام حسين (ع ) و مادرش اُمِّولد(161)
(كنيز) است ؛ كه در روز عاشورا با تير عبداللّه بن عقبة غنوى
(162) يا حرمله كاهلى
(163) به شهادت رسيد.
شاعر درباره او گويد:
وَعِنْدَ غَنيٍّ قَطْرَةٌ مِنْ دِمائنا
وَفِى اسدٍ اُخْرى تُعَدُّ وَتُذْكَرُ(164)
قطره اى از خون ما در قبيله غنّى است و در قبيله اسد نيز خون ديگرى از ما است كه
فراموش نمى كنيم آن را
برخى شعر مذكور و نام قاتل و رويدادهاى هنگام شهادت او را به ابوبكر بن الحسن (ع )
نسبت داده اند(165)
و برخى ديگر بر اين باورند كه ابوبكر بن الحسن (ع ) به اشتباه نسّاخ ، ابوبكر بن
الحسين ثبت شده است .(166)
ولى برخى معتقدند كه در كربلا سه شهيد به نام ابوبكر بوده است : ابوبكر بن على (ع
)، ابوبكر بن الحسن و ابوبكر بن الحسين (ع ).(167)
ابوبكر بن على (ع )
به گفته شمارى از مورّخين ، ابوبكر از فرزندان اميرالمؤ منين (ع )(168)
و مادرش ليـلى بـنـت مـسـعـود دارمـيـّه اسـت .(169)
بـسـيارى بر اين باورند كه ابوبكر از كسانى است كه در روز عاشورا در ركاب امام حسين
(ع ) به شهادت رسيد.(170)
اما بـرخـى گـويـنـد كـه شـهـادتـش حـتـمى و قطعى نيست .(171)
شيخ مفيد مى گويد: ابوبكر بن على (ع ) همان محمد الاصغر است .(172)
ابوتمامه صائدى ابوثمامه صائدى
ابوتمامه صيداوى ابوثمامه صائدى
ابوثمامه صائدى
(173)
بـيـشـتـر مـنـابـع از او با نام عمرو(174)
يا عمر(175)
و از پدرش به كعب
(176) و يـا عـبداللّه ياد مى كنند.(177)ابن
حزم اندلسى از وى با نام زياد ابن عمرو بن عريب بن حنظله بن دارم بن عبداللّه صائدى
ياد كرده است .(178)
شيخ طـوسـى وى را انـصـارى
(179) و ديـگـران صـائدى ،(180)
صـيـداوى
(181)يا صاعدى
(182) دانسته اند.
ابوثمامه از ياران امام على (ع )(183)
و از دلاوران عرب و شخصيت هاى سرشناس شيعه بود.(184)
سماوى گويد: وى كه از تابعين است در تمام پيكارهاى اميرالمؤ مـنـيـن (ع ) شـركـت
كـرد و پـس از شـهـادت آن بـزرگـوار بـه مـصـاحـبـت امـام مـجـتـبـى (ع ) درآمـد.(185)
چـون مـعـاويـه بـه هـلاكـت رسيد و يزيد بر مسند خلافت نشست ، وى و گـروهى از
شيعيان كوفه در خانه سليمان بن صُرد خزاعى گرد آمدند و براى امام حسين (ع ) نامه
نوشته و به مكّه فرستادند.(186)
بـا ورود حـضـرت مـسـلم (ع ) بـه كـوفـه ، ابـوثـمـامـه ، بـى درنگ به او پيوست و
به فـرمـانـش مـشـغـول تحويل گرفتن كمك هاى مردم براى مصارف نهضت گرديد، و چون در
اسـلحـه شـنـاسى مهارت داشت مسؤ وليت خريد و تهيّه سلاح را به عهده گرفت . همو بود
كـه بـه دسـتـور مـسلم ، پول هايى را كه عبيداللّه بن زياد براى دستگيرى وى و
يارانش به جاسوس خود مِعقل داده بود تحويل گرفت .(187)
وقتى خبر دستگير شدن هانى بـين مردم كوفه منتشر شد حضرت مسلم براى حمله به
دارالاماره كه ابن زياد در آنجا بود مهيّا شد و به مردم كوفه اعلان بسيج عمومى داد؛
كه از هر سوى به جانب آن حضرت روان شـدنـد. مـسـلم بـه نـيـروهـايـش آرايـش جنگى
داد، و فرماندهى دو قبيله تميم و همدان را به ابوثمامه سپرد.(188)
در اين تحركِ اضطرارى ، ابوثمامه بسيار پايدارى كرد. امـّا بـا فـرارى شـدن افراد
تحت فرمانش به قبيله خود رفت و مدّتى در بين ايشان پنهان مـى زيـسـت .(189)
بـا آن كـه ابـن زيـاد بـه شدّت وى را تعقيب مى كرد موفّق به دستگيرى او نشد.
ابـوثـمـامـه پـس از شـنـيـدن خبر آمدن حسين بن على (ع ) از مكّه به عراق ؛ همراه
نافع بن هلال به آن حضرت پيوست .(190)
هنگامى كه عمر بن سعد با سپاه انبوه كوفه در سرزمين كربلا مستقر شد، نگاه ابوثمامه
به كثير بن عبداللّه شعبىِ خونخوار و جسور افتاد [كه به طرف امام (ع ) مى آمد] به
امام حـسـين (ع ) گفت : اى اباعبداللّه ! خداوند كارت را اصلاح كند، هم اكنون بى
باك ترين و خـطـرنـاك تـريـن دشمن شما در روى زمين به اين جا آمده است . ابوثمامه
آن گاه روياروى كـثـيـر بـن عـبـداللّه ايـسـتـاد و گـفـت : شمشيرت را بگذار. شعبى
پاسخ داد: نه . به خدا سـوگـند اسلحه ام را از خود دور نمى سازم . من پيك هستم .
اگر سخن مرا بشنويد پيغامى كـه آورده ام بـه شـمـا بـاز گـويـم و اگـر نپذيريد
بازگردم . ابوثمامه گفت : پس من قـبضه شمشير تو را نگه مى دارم آن گاه سخنت را بگو.
گفت : نه ، به خدا دست تو به آن نـخـواهـد رسيد. ابوثمامه گفت : پس پيغامت را به من
بگو تا آن را به اطلاع امام حسين (ع ) برسانم و پاسخش را برايت بياورم ، وگرنه نمى
گذارم به آن بزرگوار نزديك شـوى . زيـرا تـو مرد بزهكارى هستى . شعبى از شنيدن اين
سخن به خشم آمد و از همان جا برگشت .(191)
روز عـاشورا هنگامى كه وقت نماز فرارسيد ابوثمامه به امام حسين (ع ) عرض كرد: جانم
فـدايـت ، مى بينم كه اين گروه به تو نزديك شده اند. به خدا سوگند تا من پيش روى
تـو كـشته نشوم شما به شهادت نخواهى رسيد. ولى دوست دارم هنگامى كه خداى را ديدار
مـى كـنم اين نمازى را كه وقت آن نزديك گشته بخوانم . امام حسين (ع ) سر مباركش را
به سـوى آسـمـان بـلنـد كـرد و فـرمـود: از نـمـاز يـاد كردى خداوند تو را از
نمازگزاران و ذاكـريـن قـرار دهـد. آرى ، ايـن آغـاز وقـت نماز است . از آنها
بخواهيد از ما دست بردارند تا نماز بگزاريم .(192)
بـه گـفته طبرى ، ابوثمامه ، پسرعموى خود را كه دشمنش بود به هلاكت رساند. سپس
امام حسين (ع ) با يارانش نماز ظهر را به طريق نماز خوف اقامه كرد.(193)
ابـوثـمـامـه پس از مالك بن دودان و خداحافظى با سيّدالشهدا(ع )(194)
به ميدانِ جنگ تاخت و چنين رجز خواند:
عَزاءً لاَِّ لِ الْمُصْطَفى وَبناتِهِ
على حَبْسِ خَيْرِ الناسِ سِبْطِ محمّدٍ