پیامدهای عاشورا

سيدابوالفضل اردكانى

- ۱۴ -


در آغاز قدرت عبّاسيان ، شبل بن عبداللّه مولى بنى هاشم بر عبداللّه بن على عباّسى وارد شد، در حالى كه گِردش هشتاد نفر از سران بنى اميّه بر سفره طعام نشسته بودند. سياست عبّاسيان ايـن بـود كه در ظاهر، به بنى اميه امان مى دادند و آنان را به ميهمانى دعوت مى كردند، اما اين خـود يـك دام بـود. شـبـل بـرخـاسـت و اشـعـار خـود را خـوانـد. شـعـار حـمـاسـى شـبـل بـه اين مفهوم بود كه آنچه را بنى اميّه با بنى هاشم كردند؛ از شهادت حمزه سيّدالشّهدا در كـنـار چـشـمـه مهراس در احد تا شهادت زيد(ع) و يحيى بدست آنان ، همه را يادآور شد. چون شـعـر بـه ايـن جـا رسـيـد، عـبـداللّه بـن عـلى عـبـّاسـى فـرمـان قـتـل عـام حـاضـران از بـنـى امـيـّه را صـادر كـرد. نـاگـهـان جـلاّدان ، كـه از قبل خود را آماده كرده بودند، سر آنان ريختند و همه را يكجا كشتند؛ حمامى از خون به راه افتاد. حـتـى اجـسـاد نـيـمه جان آنان را نيز زير فرش ها قرار دادند و روى آن نشستند تا همه به هلاكت رسيدند.

نـظـيـر ايـن پـيـشـامـد را دربـاره مـجـلس سـفـّاح ، نـخـسـتـيـن خـليـفـه عـبـّاسـى ، نـيـز نـقـل كـرده انـد كـه سـديـف بـن مـيـمـون اشـعـار خـود را خـوانـد، فـرمـان قـتـل عـام بـنـى امـيـّه صـادر شـد و سـپـس روى اجـسـاد آنـان فـرش گـسـتـردنـد و مـشـغـول صـرف غـذا شـدنـد. يـكى از حاضران مى گويد: در زير فرشى كه من نشسته بودم ، گويا هنوز فرد زنده اى تقلاّ مى كرد. من آن قدر فشار آوردم تا او مرد و ديگر حركت نكرد.

سپس سديف برخاست و اشعارى را خواند كه با اين دو بيت شروع مى شد:

(طَمِعَتْ اُميّةُ اَنْ سَيَرْضى هاشِمٌ

عَنْها وَ يَذْهَبُ زَيْدُها وَ حُسَيْنُها

كَلا وَ ربَّ محمّدٍ و اِلهَهُ

حَتّى يُبادَ كَفُورُها وَ خَؤُونُها.)(566)

امـيـّه ، (جـدّ بـنـى امـيـّه)گـمـان مـى كـرد كـه هـاشـم (جـدّ بـنـى هـاشـم)از او خـشـنود مى شود و حـال آن كـه زيـد و حسينش را آنان كشتند! نه هرگز به خداى محمّد و پروردگار او، چنين نخواهد شد تا خائن و كافر شناخته شوند.

ابـوالفـرج اصـفـهـانـى در ايـجـاد اغـانـى ، ايـن مـاجـرا را چـنـيـن نـقـل مى كند: سديف ، شاعر معروف ، در حيره نزد ابوالعبّاس سفّاح ، نخستين خليفه عبّاسى ، آمد. سفّاح بر تخت نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر كرسى ها نشسته بودند و جمعى از بنى امـيـّه پايين تر بر تشك هايى كه براى ايشان گسترده بودند، جاى داشتند. در اين هنگام ، حاجب وارد شـد و خـطـاب بـه خـليـفـه عـبـّاسـى گفت : اى اميرالمؤ منين ، مردى حجازى و سيه چرده ، كه نـقابى بر صورت دارد و بر اسبى سوار است ، درِ قصر اجازه ورود مى خواهد، نام خود را نمى گويد و سوگند مى خورد تا اميرالمؤ منين را نبيند، نقاب از چهره برندارد!

سـفـّاح گفت : شناختم ، او دوست و وابسته ما است ، او سديف است . بگو نزد ما بيايد. سديف وارد شـد و نـگـاهـى به خليفه و مجلسيان كرد و بنى اميّه را ديد كه گرد خليفه نشسته اند. نقاب از چهره برافكند و اشعار خود را خواند.

مـضـمـون شـعـر سـديـف در مدح عبّاسيان بود. او در پايان ، به جنايات بنى اميّه بر بنى هاشم پرداخت و با حالتى حماسى ، گفت :

(بـه يـاد آوريد قتلگاه حسين و زيد و آن را كه در كنار آب مهراس (اشاره به حمزه سيّدالشّهدا) كـشـتـه شـد. چـه سـخـت اسـت بـر مـن كـه قـاتـلان آنان و بنى اميّه را مى بينم در كنار تو آرميده اند!)(567)

شـعـر سـديـف بـه ايـن جـا كـه رسـيـد، رنـگ از چـهـره خـليـفـه پـريـد و حـال او مـنقلب شد. يكى از شاه زادگان اموى ، كه گويا فرزند سليمان بن عبدالملك بود، سر بـه گـوش رفـيـقش گذاشت و گفت : (به خدا سوگند كه اين برده ما را به كشتن داد.) در اين هنگام ، سفّاح به آنان خيره شد و ناگهان فرياد زد: (اى زنازادگان ، چه سخت است كه خاندان مـن بـه دست شما كشته شوند و شما زنده در كنار من نشسته باشيد و در ناز و نعمت و سلامت به سـر بـريـد!) نـاگـاه فـريـاد زد: (بـگـيـريد اين ها را.) ناگهان ماءموران با چماق هايى كه خـراسـانـى هـا بـه آن (كـافر كوب)مى گفتند، به بنى اميّه حمله ور شدند و قتلگاهى در آن مجلس به راه انداختند.

تـنـهـا يـك نـفـر از بـنى اميّه ، كه در آن مجلس حاضر بود، جان سالم بدر برد و او عبدالعزيز فـرزنـد عـمـر بن عبدالعزيز بود كه به داود بن على پناه برد و به او يادآور شد كه پدر من مانند ساير خلفاى بنى اميّه به خانواده شما ظلمى نكرد و ستمى روا نداشت و با شما به نيكى رفـتـار كـرد. داود او را ضـامن شد و نزد سفّاح از او شفاعت كرد و گفت : (تو خوب مى دانى كه پدر اين مرد با ما چه رفتارى كرد.) سفّاح شفاعت داود را پذيرفت و او را بخشيد، اما يادآور شد كه ديگر او را نبيند.

سـفـّاح پس از آن به فرمانداران و كارگزاران خود بخش نامه كرد كه هر جا فردى از بنى اميّه را ديدند، بى درنگ ، به هلاكت رسانند.(568)

مـبـرد در كـامـل ، ايـن شـعـر سـديـف را بـه شـبـل بـن عـبـدالله مـولى بـنـى هـاشـم نـسبت داده است .(569)

ابـن ابـى الحـديد مى نويسد: (بنى عبّاس كه غالب شدند، بدترين و شديدترين انتقام را از بـنـى امـيّه گرفتند، به طورى كه داوود بن على (عموى سفّاح) (570)، نخستين خليفه عبّاسى در حجاز، بنى اميّه را مى كشت و بدن آنان را مُثله مى كرد و شكم آنان را مى شكافت .

عـبـداللّه بـن عـلى عـباسى (571) در شهر ابى فطرس ، آن جا كه بنى اميه را شكست داد، اسـراى آنـان را وارونـه بـه دار مـى آويـخـت و در دهـان آنـان نوره و آهك مى ريخت و سركه و خاكستر مخلوط كرده به كامشان مى كرد و دست و پاى آنان را مى بريد.

سليمان بن على عبّاسى (572) نيز در بصره گردن آنان را مى زد و بدن هاى آنان را جلوى سگ ها مى انداخت .)(573)

سوزاندن اجساد سران بنى اميّه

مـسـعـودى ، مـى نـويـسد: سفّاح ، نخستين خليفه عبّاسى ، دستور نبش قبر سران اموى و سوزاندن اجساد آنان را صادر كرد.

عـمـرو بـن هـانـى طـائى مـى گـويـد: (مـن هـمراه سفّاح و عبداللّه بن على عبّاسى براى شكافتن قـبـرهـاى بـنـى امـيـّه ، حـاضـر بـودم . چـون بـه گـور هـشـام بـن عـبـدالمـلك ، خـليـفـه قـاتـل زيد بن على ، رسيديم ، جسد او را از قبرش بيرون كشيديم . بدنش تقريباً سالم بود و فقط نوك بينى او كنده شده بود. عبداللّه بن على دستور داد ابتدا هشتاد تازيانه بر جسد هشام زدند، سپس ‍ فرمان داد آن را آتش بزنند.

آن گـاه پـيـكر سليمان بن عبدالملك (خليفه ديگر اموى)را در سرزمين دابق (574) از قبرش بيرون آوردم . چيزى جز استخوان هاى دنده اش و ستون فقرات و سرش نيافتيم . آن را هم آتـش زديـم . نـسـبـت به ديگر اجساد بنى اميّه كه در شام مدفون بودند نيز همين كار را كرديم . گورهاى آنان عمدتاً در منطقه قنسرين شام بود.

سـپـس بـه دمشق برگشتيم و گور وليد بن عبدالملك (خليفه ديگر اموى)را شكافتيم كه در آن چـيـزى نيافتيم . آن گاه گور عبدالملك مروان ، خليفه مقتدر اموى ، را نبش كرديم . مقدارى از بن مـوهـاى سـرش باقى مانده بود. به سراغ گور يزيد بن معاويه هم رفتيم . در آن ، جز مقدارى اسـتـخـوان چـيـزى نـبـود و از زير گلو تا پاشنه هاى پايش فقط يك خطّ سياه ، كه گويى با زغـال و يـا خـاكستر باشد، در تمام لحدش باقى مانده بود. ما قبرهاى همه بنى اميّه را در هر جا كه سراغ داشتيم ، شكافتيم و اگر جسدى در آن بود، سوزانديم .)

ابن ابى الحديد مى گويد: (اين قصّه را در سال 605، در حضور ابوجعفر يحيى بن زيد علوى ، كـه نـقيب بنى هاشم بود، مطرح كردم و پرسيدم : معلوم است سوزاندن پيكر هشام به تلافى سـوزاندن بدن زيد بن على بوده است ، اما آن هشتاد تازيانه كه به بدن هشام زدند، چه علتى داشـت ؟ ابـو جـعـفـر گفت : گمان دارم كه آن هشتاد تازيانه حدّ قذف بوده باشد؛ زيرا هشام به زيـد جـسـارت كـرد و بـه مـادر او فـحـش داد و سـخن ناسزا گفت و تهمت زد. به برادر زيد، امام باقر، نيز اهانت نمود.)(575)

استفاده ابزارى بنى عباس از عترت پيامبر(ع)و مظلوميّت آنان

سـليمان بن على عبّاسى در بصره ، هر يك از امويان را به چنگ آورد، از دم تيغ گذراند و سپس خطبه اى ايراد كرد و در آغاز آن ، اين آيه را خواند: (وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبوُرِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ اَنَّ الْاءَرْضَ يـَرِثُها عِبْادِىَ الصَّالِحُونَ.)(576) (يعنى : همانا ما در كتاب زبور، پس از ذكر، نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من ، به ارث مى برند.)

سپس گفت : (آرى ، حكمى استوار و سخنى حتمى است . سپاس خداوندى را كه سخن بنده خويش را راسـت قـرار داد و وعـده خـود را برآورد و دورى از رحمت خداوند بر گروه ستمگران باد؛ كسانى كـه كـعـبه را وسيله رسيدن به اهداف ، و دين را بازيچه ، و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث خود قـرار دادنـد و قرآن را پاره پاره كردند...) تا آن جا كه گفت : (خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنّت را كنار گذاشتند.)(577)

در ايـن سـخـن ، بـاز هـم سـخـن از عـتـرت پـيـامـبـر(ع) و مـظـالمـى اسـت كـه بـنـى امـيـّه و آل سفيان نسبت به خاندان پيامبر(ع) روا داشتند.

در زمـانـى كـه سليمان ، بنى اميّه را در بصره مى كشت ، يكى از زنان بنى اميّه بر سليمان بن عـلى عـبـّاسـى وارد شـد و گـفـت : (اى امير، اگر در عدالت هم اسراف شود، موجب افسردگى مى شـود و از زيـاده روى در آن بـه سـتـوه مـى آيـند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پـيوند خويشاوندى ملول و افسرده نمى شوى ؟) سليمان نخست سكوت كرد و پس از مكثى ، اين شـعـر را خـواند: (شما كشتن ما را سنّت و مرسوم كرديد و آن را زشت و بد ندانستيد. اينك ، شما بـچـشـيـد، هـمان گونه كه ما به روزگار شما چشيديم .) سپس خطاب به آن زن گفت : (بايد نـخـسـتـيـن كـسـى كـه بـه سـنـّتـى راضـى مـى شـود كـسـى بـاشـد كـه آن را معمول كرده است .)(578) و افزود: (آيا شما (بنى اميّه)با على نجنگيديد و او را از حقّ مسلّم خويش بازنداشتيد؟ آيا شما حسن بن على را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ و آيا شما حسين بن على را نكشتيد و سر بريده او را شهر به شهر و ديار به ديار نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بر دار نكشيديد؟ آيا يحيى بن زيد را نكشتيد و مُثله نكرديد؟! آيا على بن ابى طالب را بر فراز منبرها لعن و نفرين ننموديد؟ آيا شما جدّ ما، على بن عبداللّه بن عـبـاس ، را تـازيـانـه نـزديـد؟ آيـا شـمـا ابـراهـيـم امـام را در جوال آهك ، آن هم در زندان خفه نكرديد؟)

سپس سليمان كمى آرام گرفت و به او گفت : (حالا چه مى خواهى ؟)

زن گفت : (عمّال تو اموال مرا گرفته اند.)

سليمان دستور داد اموال آن زن را به او برگرداندند.(579)

ابـوالفـرج اصـفـهـانـى گـويـد: (جـمـعى از بنى اميّه را به مجلس سليمان بن على عبّاسى در بـصـره آوردنـد. او دسـتـور داد همه را كشتند و پاهاى آنان را در كوچه و بازار مى كشيدند و بر سـر راه مـى انـداختند و سگ ها پاى آنان را به دندان گرفته ، لاشه آن ها را به اين طرف و آن طرف مى كشيدند.)(580)

شاعرى عرب نزد خليفه آمد و اشعارى به اين مضمون خواند:

(اى خـليـفـه ، چـگـونـه آنـان (بـنـى امـيـّه)را بـبـخـشـى و حال آن كه آنان شما را از قديم نابود و بى احترام مى كردند؟ كجا است زيد و كجا است يحيى ؟ چه مصيبت و چه عزايى ! (كجاست)آن امامى كه در حرّان كشته شد؛ امام هدايت و بزرگ بزرگان . بنى اميّه ، آل محمد را كشتند و هيچ جاى عفو و بخششى براى مروان نيست .)(581)

بـيـش ترين و مؤ ثّرترين كارى كه عباسيان را بر انتقام از بنى اميّه تشويق مى كرد و مردم را به تهييج وامى داشت ، همين مساءله مظلوميت خاندان پيامبر(ع) و خون خواهى شهداى آنان بود.

در آغـاز حـكـومت سفّاح ، روزى او بقاياى بنى اميّه را امان داد تا به قصر او در كوفه بيايند. و تـصـمـيم داشت آنان را يك جا به هلاكت برساند. او در كاخ هاشميّه ، در تالارى بر تخت نشسته بـود و در تالار ديگرى متّصل به آن ، بنى هاشم و فرماندهان نظامى و پيران و جمعى از بنى اميّه نشسته بودند. ميان سفّاح و آنان پرده اى حايل بود.

سفّاح به حاجب خود، ابوالهجم بن عطيه ، نامه اى داد كه در آن اسامى برخى نوشته شده بود و به او گفت : (به تالارى كه در آن جمعيّت نشسته اند برو و يكى يكى از روى آن ليست افراد و يـا نـمـايـنـدگـان آنـان را صـدا بـزن تا نزد خليفه شرفياب شوند و جايزه خود را دريافت كنند.) او وارد تالار شد و با صداى بلند افراد را صدا زد. نخست با صداى بلند، فرياد زد: كجا است فرستاده حسين بن علىّ بن ابى طالب ؟) سكوت مرگ بارى مجلس را فرا گرفت .

ابـوالهـجم به پشت پرده رفت و برگشت و اين بار باز با صداى بلند فرياد زد: (كجا است فرستاده زيد بن على بن الحسين (ع)؟!) كسى پاسخ نگفت .

سپس رفت و بازگشت و فريادزد: (كجاست فرستاده يحيى بن زيدبن على ؟) كسى جواب نداد.

سپس به داخل رفت و برگشت و فرياد زد: (كجا است فرستاده ابراهيم بن محمّد امام ؟)

جـمـعـيّت بنى اميّه وحشت زده به هم نگريستند و منتظر خطرى جدّى بودند. حاجب رفت و برگشت و فرياد زد: (اميرالمؤ منين مى گويد: اين ها كه نام بردم خاندان و گوشت و پوست و پاره تن من بـودنـد. شـمـا بـا آنـان چـه كـرديـد؟ آنـان را بـه من برگردانيد يا خودتان داد مرا از خودتان بگيريد) هيچ پاسخى ندادند.

در ايـن هـنـگـام ، خـراسـانـيـان بـا چـمـاق هـاى خـود، بـه تـالار ريـخـتـنـد و هـمـه آنـان را در هـم كوبيدند.(582)

بزرگ ترين حربه خون خواهى عبّاسيان از بنى اميّه ، نام امام حسين (ع) و زيد(ع) و يحيى بود و همين بود كه شيعيان را آن چنان به هيجان مى آورد.

تصوير جنايات بنى اميّه در اشعار فضل بن عبدالرّحمن هاشمى

فـضـل بـن عـبـدالرّحمن هاشمى در اشعار حماسى خود، كه سند تاريخى مهمى به شمار مى رود، اثـر خـون شـهيدان كربلا و شهداى اهل بيت (ع) را در قيام سيه جامگان و عبّاسيان نشان مى دهد و ايـن را مـهـم تـريـن عـامـل تـهـييج مردم و بزرگ ترين بهانه انتقام از بنى اميّه و دشمنان خاندان پيامبر(ع) مى شمارد. به دليل اهميت موضوع ، اشعار او را ذكر مى كنيم :

(آنـان (بـنـى اميّه)در هر سرزمين كه بال و پرى درآوردند، ما را به زندان ها افكندند يا آواره كردند.

آنـان مـا را بـه صـورت اسـيـران بـه مـدينه گسيل داشتند. خداى من ، آنان را از آنچه بيم دارند كفايت نفرما.

آنـان پـس از رحـلت احمد پاكيزه ، ميان ما به گونه اى رفتار كردند كه او دوست نمى داشت . و به استضعاف كشاندند.

بدون اين كه نسبت به آنان مرتكب گناهى شده باشيم ، ما را كشتند. خداوند بكشد امّتى كه ما را كشتند.

حق ما را رعايت نكردند و سفارش خداوند را در مورد خويشان نگه نداشتند.

آنان ما را سخت ترين دشمن خود پنداشتند و ميان خون هاى ما شنا كردند.

منكر حقّ ما شدند و بر ما ستم روا داشتند و بدون هيچ انگيزه اى ، ما را دشمن شمردند.

ما گناهى جز اين نداريم كه پيامبر خدا از ما است و ما همواره رعايت خويشاوندى آنان را داشتيم .

اگر آنان را به هدايت دعوت كنيم ، از ما نمى پذيرند و از هدايت روى گردان شده اند.

تا آن جا كه مى گويد:

كجايند شهداى ما كه بر آنان ستم كرديد و سپس با ظلم ، آنان را كشتيد؟

هاشم و عمار ياسر و (ابا يقظان)و ابن بديل را به ما بازگردانيد.

و ذوالشهادتين . و ديگر كشته شدگان را، كه در كشتار آنان بزهكار بوديد، برگردانيد.

حجر بن عدى و يارانش را كه شما ستم كاران در قتلشان دست داشتيد، پس بدهيد.

باز گردانيد ابو عمير و رشيد و ميثم را

و آنانى را كه از بنى هاشم در طف (كربلا) همراه حسين كشته شدند و خود حسين را برگردانيد.

كـجـايـنـد عـمـرو و بشر و ديگر شهيدان كه با ايشان در صحرا افتاده بودند و به خاك سپرده نشدند؟

عامر، زهير، عثمان ، حرّ، پسر قين و گروهى را كه در صفين كشته شدند، به ما بازگردانيد.

هانى و مسلم و ديگر جوانان برومند را باز پس دهيد.

و زيد و ديگر كسانى از ما را كه كشتيد، همه را برگردانيد.

شـمـا هـرگـز نـمـى تـوانـيـد آنـان را بـه مـا بـرگـردانـيـد و مـا هـم در مقابل چيز ديگرى از شما نمى پذيريم .)(583)

سخن رانى ابومسلم خراسانى در مدينه

ابـومـسـلم خراسانى ، سردار فاتح عبّاسيان در آغاز حكومت سفّاح ، در مدينه خطبه اى ايراد كرد كه به دليل اهمّيّت مطالبش ، آن را نقل مى كنيم . او چنين گفت :

(سـپـاس خـداونـدى را كـه خـود، خـويـشتن را ستوده و براى خود آيين اسلام را برگزيد و سپس مـحـمـّد(ص) را پـيـامـبـر خـويش ساخت ـ كه درود خدا بر او باد ـ و آنچه را لازم بود به او وحى فـرمـود و او را از مـيـان خـلق خـويش انتخاب كرد. نفس او از همان مردم و خاندانش از خاندان ايشان است ، و خداوند در كتاب خويش ، با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگان بر حقّانيت آن گواهى داده انـد و فـرمـوده : (اِنَّمـا يـُريـدُ اللّهُ لِيـُذْهـِبَ عـَنـْكـُمُ الرِّجـْسَ اَهـْلَ الْبـَيـْتِ وَ يـُطـَهِّرَكـُم تـَطـهـيـراً)(584) (يـعـنـى : خـداونـد چـنـيـن اراده كرده است كه از شما خانواده (پيامبر) هرگونه پليدى را دور سازد و شما را پاك و پاكيزه قرار دهد.)

و پس از محمّد(ص)، حق را در اهل بيت او قرار داده است و پس از او گروهى از ايشان به سختى و گـرفـتـارى ، شـكـيـبـايـى ورزيدند و بر استبداد و خودكامگى صبر كردند و گروهى ديگر از اهـل بـيـت (ص) در راه ملّت و سنّت پيامبر(ص) با بندگان شيطان و دشمنان خدا جنگيدند و جهاد كردند. اين گروه از دشمنان خدا كسانى بودند كه جهان فانى را بر جهان باقى برگزيدند و درصـدد اسـتـوار كـردن ظـلم و سـسـت كـردن عـدالت و حـق بـودند. آنان باده گسارانى عيّاش و اهل ساز و آواز و مزمار و طنبور بودند؛ اگر به آنان تذكّر داده مى شد، نمى پذيرفتند و اگر بـه سـوى حـق دعـوت مـى شـدنـد، پـشـت مـى كـردنـد؛ زكـات و صـدقـات و بـيـت المـال مـسـلمـانـان را در راه شـهـوات خـود، و غـنـايـم مـسـلمـانـان را در راه كـارهاى زشت و ناروا، و امـوال مـردم را در راه گـمـراه سـاخـتـن مـردم مـصرف مى كردند و مردم مى پنداشتند كه ديگران از آل محمّد(ص) به حكومت سزاوارترند.

اى مـردم ، چـرا و چـگـونـه چنين شد؟ آيا براى شما صرفاً صحابى پيامبر بودن فضيلت بيش ترى از قرابت و خويشاوندى با پيامبر دارد؟ كه خاندان پيامبر شريك در نسب و تبار او بودند و وارثـان آنـچـه كـه از آنـان ربـوده شـد. خـانـدان پـيـامـبـر، افـراد جـاهـل شما را زدند (تا به حق برگردند) و در قحطى و خشك سالى ، گرسنگان شما را خوراك دادند.

بـه خـدا سـوگند، شما هرگز براى مدّتى كم نيز آنچه را خداوند براى خود برگزيده است ، انـتـخـاب نـكـرديـد و هـمـواره و پى در پى پس از رحلت پيامبر خدا(ص)، فردى از خاندان تيم (ابـوبـكر) و سپس فردى از خاندان عدى (عمر) و سپس فردى اموى (عثمان)و يا اسدى (عبداللّه زبـيـر) و يـا سـفـيـانى (معاويه)و يا مروانى (مروان حكم)را برگزيديد تا آن كه كسى به سـوى شـما آمد كه نه نامش را مى دانستيد و نه خاندانش را مى شناختيد و او با شمشير خود، شما را كوبيد و با زور، تسليم او شديد در حالى كه تحقير شده بوديد. (مقصود خود ابومسلم است .)

آل مـحـمـّد(ص) پـيـشـوايـان هـدايت و روشنگران راه پرهيزگارى و امامان مدافع حق و سرورانند، پـسـر عـمـوهـاى پـيـامـبـرنـد و خـانـه آنـان جـايـى اسـت كـه جبرئيل با قرآن فرود آمد. چه بسيار ستمگران سركش و تبه كاران ظالم را كه خداوند به دست آنـان در هم شكست . خداوند به وسيله آنان ، هدايت را استوار و كوردلى را برطرف نمود. هرگز چون عبّاس ‍ (عموى پيامبر(ص) شنيده نشده است ! و چگونه مردم براى رعايت حقّ حرمت او، خضوع نكنند؟! او پس از پدر رسول خدا(ص)، به منزله پدر او است . آرى ، او يكى از دست هاى پيامبر و پـوسـت مـيان دو چشم رسول خدا است . در بيعت عقبه ، امين پيامبر(ص) بود و در مكّه ، ياور او و پيك او به نزد مردم مكّه بود و حامى پيامبر(ص) در جنگ حنين به هنگام نبرد. او با هيچ فرمان و حكم پيامبر مخالفت نكرد. او روز نيق العقاب در مورد احزاب به پيشگاه پيامبر(ص) شفاعت كرد. همانا كه در اين موضوع ، براى صاحبان خرد، عبرت است .)

ابـن ابـى الحـديـد در شـرح ايـن جملات مى گويد: (منظور ابو مسلم از كلمه (اسدى)عبداللّه زبـيـر و (آن كـس كـه نـامش را نمى دانستيد و خاندانش را نمى شناختيد) خود او است ؛ زيرا نسب ابـومـسـلم مـعـلوم نـبـود و دربـاره او اخـتلاف است كه آيا او از بردگان آزادشده است يا از عرب . منظور از (بيعت عقبه)نيز بيعت هفتاد تن از انصار در مكّه با پيامبر و مقصود از (نيق العقاب)روز فتح مكّه است كه عبّاس در آن روز، در مورد ابوسفيان و مردم مكّه نزد پيامبر(ص) شفاعت كرد و پيامبر آنان را بخشيد.(585)

سخن پايانى

ايـن اثـر، پـس از يـك سـال بـررسى و تحقيق ، به يارى پروردگار و استمداد از ارواح طيّبه شهداى اسلام ، به خصوص شهداى عاليقدر عاشورا، با استناد به متون اوّليه و معتبر تاريخ اسلام به پايان رسيد.

هـدف از ايـن تـحـقـيـق اثـبـات ايـن حـقـيـقـت تـاريـخـى بـود كـه قـيـام عـاشـورا مـبـداء تـحـوّل و حـركـت و جـنـبـش هاى بزرگى بر ضدّ غاصبان خلافت و حكومت هاى جور گرديد و مهم تـريـن عـامـل سـقـوط امـپـراتـورى امـويـان خـون امـام حـسـيـن (ع) و شـهـداى اهـل بيت و فداكارى ها و از جان گذشتگى هاى خاندان پيامبر(ع) و شيعيان مخلص آنان بود و در اوايـل حـكـومـت عباسيان ، همه جا بحث از خاندان پيامبر(ع) و حاكميّت آنان بود، بنى عبّاس از اين اعـتـقـاد مـردم اسـتـفـاده كـردنـد. امـا بـا كـمـال تـاءسـّف ، پـس از گـذشـت چـنـد سـال آنـان هـمـه چـيـز را فـرامـوش نـمـودند و آنان نيز همانند سلف خود، با شيعيان و علويّان و خـانـدان پـيـامـبـر(ع) بـه مـبـارزه پرداختند، به طورى كه در زمان حكومت منصور دوانيقى ، دومين خليفه عبّاسى ، وضعيّت خاندان پيامبر(ع) و علويّان و شيعيان بدتر از زمان بنى اميّه گرديد. بـنـابـرايـن ، بـاز هـم فـرزنـدان فـاطمه (س)مشعل انقلاب را به دست گرفتند و بى وقفه ، پـرچـم انـقـلاب بـر دوش مـردى از خـانـدان پـيـامـبـر و شـيـعـيـان او بـه عـنـوان جـنـاح فعّال سياسى اسلام ، قرار داشته كه ادامه راه امام حسين (ع) و قيام عاشورا بوده است .

بـه هـر روى ، جـنـبـش هـاى آزادى خـواهـانـه به رهبرى فردى از اولاد حضرت على (ع) و شيعيان مـخلص ايشان در مقابل حكّام عبّاسى ادامه يافت و آنان موفّق شدند در اقصى نقاط جهان اسلام آن روز، در اوج قـدرت عـبـّاسيان ، حكومت هاى علوى و شيعى و مردمى را بر اساس كتاب خدا و سنّت پـيـامـبـر(ص) و رهـبـرى اوليـاى خـدا و خـانـدان پـيـامـبـر(ع) تشكيل دهند.

حـكـومـت ادريـسـيـان شـمـال افـريـقـا، حـكـومـت عـلويـان در شـمـال ايـران (طـبـرسـتـان) ، حكومت امامان در يمن ، حكومت فاطميان در مصر، حمدانيان در شامات ، آل بـويـه در شـرق جـهـان اسـلام ، سـربـداران و كـيائيان در گيلان و مشعشعيان در خوزستان و صـفـويان و ديگر حكومت هاى مقتدر و مستقلّ شيعه در سراسر گيتى در همين راستا، به وجود آمد و ايـن جـنبش ها و نهضت ها هرگز از حركت باز نايستاد. منشاء همه اين قيام ها و الگوى واضح آنان قيام عاشورا بود.

امـيـد اسـت بـه يـارى پـروردگـار، در ادامه پيامدهاى عاشورا، مسير انقلاب اسلامى تا پيروزى شـكوهمند آن به رهبرى ابرمرد تاريخ اسلام ، حضرت امام خمينى (ره)كه در حقيقت ، ثمره قرن هـا جـهـاد و شـهـادت و دستاوردى گران بها و نتيجه اى ارزشمند و بزرگ از قيام عاشورا و مكتب سـرخ تـشـيـّع مـى بـاشـد، بـر اهـل تـحـقـيـق و جـوامـع اسـلامـى روشـن گـردد و ايـن مشعل فروزان همچنان به نورافشانى مسير تاريك بشريّت تا ظهور مصلح بزرگ و مهدى امّت ، امـام عـصـر(عـج) ، ادامـه دهـد و ايـن پـرچـم خـون رنـگ و پرافتخار، كه اكنون بر دوش يكى از بـهترين وارثان صالح تاريخ شيعه و خلف صالح اولياى اسلام ، رهبر عظيم الشّاءن انقلاب اسـلامـى ، امـام خـامـنـه اى ـ مـد ظلّه ـ مى باشد، به دست صاحب اصلى اش ، ولى اللّه اعظم (ع)، سـپـرده شود و حكومت واحد جهانى براساس توحيد و عدالت و ايمان و آزادگى و نجات بشريّت در سراسر گيتى گسترده شود. و آن روز نزديك است .

و آخر دعوانا ان الحمد للّه ربّ العالمين .