عـلاّمـه مـجـلسـى از امـالى
مـفـيـد نـقـل كـرده كـه : ابـراهـيـم در روز هـفـتـم مـحـرّم سـال 67 بـا لشـكـر
خـود، كـه حـدود دو هزار مرد جنگى از طائفه مذحج و اسد، دو هزار از طائفه هـمـدان و
تـمـيم ، يك هزاروپانصد از قبايل مدينه ، هزار و پانصد نفر از طايفه كنده و ربيعه و
دوهزار نفر از حمراء (ايرانيان)بودند، براى جنگ با ابن زياد از كوفه خارج شد.
دينورى مى نـويـسـد: مختار بيست هزار مرد جنگى براى ابراهيم انتخاب كرد كه بيش تر
آنان ايرانى و به (جـيـش حـمراء) (ارتش سرخ)معروف بودند و با اضافه بقاياى نيروهاى
يزيدبن انس ، كه قـبـلاً اعـزام شده بودند، مجموعاً به سى هزار نفر مى رسيدند. ارتش
به سوى هدف تعيين شده حـركـت كـرد.(324)
و مختار و جمعى از ياران تا مسافتى آنان را بدرقه كردند. مختار براى آنان چنين دعا
كرد: (خدايا صبر كنندگان را پيروز كن و كافران و عاصيان و فاجران را ذليـل و
زورگـويـان و قـدرت طـلبـان را خوار نما و به جهنّم بفرست تا اثرى از آنان نماند و
عذاب بزرگ خود را به آنان بچشان .)(325)
شـيـخ طـوسـى در امـالى نوشته است : مختار با پاى پياده ، ابراهيم و ارتش او را
بدرقه كرد. ابراهيم از مختار خواست كه سوار اسب شود، امّا مختار نپذيرفت و چنين گفت
: (من براى هر قدمى كـه هـمـراه تـو بـرمـى دارم ، از خـداونـد امـيـد اجـر دارم و
دوسـت دارم پـاهـايـم در راه نـصـرت آل محمد خاك آلود شود.)
بـعـضـى از مـورّخـان نـوشـتـه انـد: جـمـعـى بـه هـمـراه لشـكـر كـرسـى مـقـدّسـى
را حـمـل مـى كـردنـد و مـعـتـقـد بـودنـد ايـن هـمـان كـرسـى اسـت كـه امـيـرالمـؤ
مـنـيـن سـال هـا روى آن مـى نـشـسـت و خـطـبه مى خواند؛ آن را به عنوان تبرّك و
يارى جستن از خدا همراه داشـتـنـد، بـعـضـى بـه ايـن كـار مـعـتـرض شـدنـد و
بـعـضـى اصل ماجرا را تكذيب كرده اند كه خود شرح مفصّلى دارد.(326)
مـخـتـار و ابـراهـيـم هـمـچـنـان در پـيـشـاپـيـش ارتـش و مـردم تـا حـوالى پـل
راءس الجـالوت و ديـر عـبـدالرحـمـن پـيـش رفـتـنـد. آن جـا انـتـهـاى مـحـل
بـدرقـه بـود. مـخـتار ابراهيم را در آغوش فشرد و به او گفت : (ابراهيم ، اكنون كه
عازم نـبـرد در راه خـدا هـسـتـى ، سـه وصـيـّت را از مـن بـه يـاد داشـتـه بـاش :
اول از خـدا بـتـرس در پـنهان و آشكار؛ دوم در حركت خود شتاب كن ؛ سوم تا به دشمن
رسيدى ، آنان را مهلت نده و همچون صاعقه اى ناگهانى بر آنان وارد شو. اگر شبانه به
آنان رسيدى و تـوانستى ، كار را به فردا مينداز و اگر روز به آنان برخورد كردى ، به
انتظار شب منشين تا حكم خدا را بر آنان جارى كنى .) سپس نگاهى به چهره مصمّم و
پرصلابت ابراهيم افكند و گفت : (آنچه را گفتم خوب شنيدى ؟). ابراهيم گفت : آرى .
مـجـدّداً ابـراهيم را در آغوش فشرد و با جمله (صَحِبَكَ اللَّه)(يعنى : خدا به
همراهت)با او وداع كرد.(327)
امـيـرى جـهـانـديده با كوله بارى از تجربه هاى تلخ و شيرين و بار مسؤ وليّتى سنگين
بر دوش و دلى پر اميد به انتقام از خون شهداى مظلوم كربلا با جوان سلحشور و
فرمانده دلير و كاردان سخن گفت . فرمانده در چهره پرفروغ امير انقلاب ، اميد و نشاط
و ايمان مى ديد. سخنان گـرم او هـمـانـنـد شـعـله هـاى آتـش دل هـا را گـرم مـى
كـرد و چـون آيـه هـاى جـهـاد و شـهـادت ، دل را بـه تـپـش مـى افكند. چهره پر چين
و چروك امير با محاسنى سفيد و چشمان پرفروغى كه هميشه حالتى گريان داشت و حاكى از
اشك هاى گرم قهرمان انتقام در سوگ شهيدان بود و دست هاى پرحرارت او كه بر دوش
ابراهيم نهاده بود، از قدرت تصميم و اراده محكم و ايمان به خدا و بـشارت هاى
اميرالمؤ منين حكايت داشت و او را در عزم خود راسخ تر مى كرد و ارتش انقلاب با
فرمانده اى اين چنين به سوى دشمن حركت نمود.
ارتـش ابـراهـيـم بـه سوى منطقه موصل ، كه ارتش شام به فرماندهى ابن زياد در آن جا
مستقر بود، به سرعت پيش مى رفت . آنان در مسير خود، وارد شهر مدائن شدند و سه روز
در آن جا به اسـتـراحـت و تـجـديد قوا پرداختند. سپس به سوى تكريت و پس از اندكى
استراحت و جمع آورى خـراج تـكـريـت و تـقـسـيـم آن بـيـن رزمـنـدگـان ، بـه سـوى
مـوصل حركت كردند. در بين راه ، نامه اى از مختار به ابراهيم رسيد كه به او دستور
مى داد هر چـه سـريع تر به سوى دشمن حركت كند و درنگ ننمايد.(328)
ابراهيم طبق فرمان ، نـيـروهـا را بـه سـرعـت پـيـش بـرد و در چـهـار فـرسـخـى موصل
، نزديكى شهر خازر، به نيروهاى دشمن رسيدند.(329)
دو ارتـش در مـقـابل هم قرار گرفتند. ابراهيم طبق فرمان مختار، ماءمور بود بى درنگ
به دشمن يورش برد. لشكر خود را منظّم كرد و ميمنه و ميسره لشكر و فرماندهان آنرا
معيّن نمود؛ على بن مالك ، يكى از فرماندهان شجاع ، را به فرمان دهى ميمنه و
عبداللّه بن ورقاء، از شجاعان عراق ، را در مـيـسـره لشـكـر گـمـاشـت . قـلب لشـكـر
و فـرمـان دهـى كل را نيز خود به عهده گرفت و پس از كسب اطّلاعات لازم از نيروهاى
دشمن ، آماده نبردى بزرگ و كـارزارى خـونـيـن شـد. ابـن زيـاد نـيـز لشـكـر خـود را
مـنـظـم و آمـاده نـمـود و خود فرمان دهى كـل را برعهده گرفت ، شرحبيل بن ذى الكلاع
را، كه از جانيان فاجعه عاشورا بود به فرمان دهـى سـواره نـظـام ، حـصـيـن بن نمير،
از جنايتكاران جنگى كربلا را به فرمان دهى جناح راست لشـكـر و عـمـيـربـن حـبـاب را
ـ كـه مـخـفـيـانـه بـا ابـراهـيـم مـلاقـات كـرده و قـول هـمـكـارى داده بـود و از
ابن زياد دل خوشى نداشت ـ در ميسره لشكر گماشت . دو لشكر در مـقـابـل هـم قـرار
گرفتند، در حالى كه از نظر جمعيّت ، لشكر ابن زياد بالغ بر هشتادهزار و لشكر
ابراهيم قريب سى هزار نفر بود.
سخنان ابراهيم اشتر در ميدان
لشـكـر حـق آمـاده نـبـرد شـد. هـوا كـامـلاً روشـن بود. ابراهيم در حالى كه غرق در
سلاح بود، از لشـكـريـان خـدا و منتقمان خون حسين سان ديد و آنان را آماده نبرد
كرد. او در حالى كه بر اسبى قوى هيكل سوار بود، جلوى لشكر ايستاد و چنين گفت :
(اى يـاران ديـن مـا و پـيـروان حـق و ارتـش خـدا، اكـنـون عـبـيـداللّه بـن زيـاد،
پـسـر مـرجـانـه ، قـاتـل حـسـيـن بـن عـلى و فـرزنـد فـاطـمـه ـ دخـتـر پـيـامـبـر
خـدا ـ در مـقـابل شما است . او همان كسى است كه حسين را محاصره كرد و بين او و
يارانش و بين آب فرات حـايل شد و نگذاشت آنان آب بنوشند و مانع گرديد از اين كه كار
به جنگ نكشد و مانع شد كه او به سرزمين ديگر برود. او حسين و جوانان و يارانش را
مظلومانه به شهادت رساند. به خدا، فـرعـون بـا بـزرگـان بـنـى اسـرائيـل چـنـيـن
نـكـرد كـه پـسـر مـرجـانـه بـا اهـل بـيـت پيامبر كرد؛ اهل بيتى كه خداوند آنان را
از هر پليدى دور داشته و پاك و پاكيزه شان گـردانـده بـود. ايـنـك خـداونـد شـمـا
را در ايـن سـرزمـيـن گـرد آورده و ايـن دشـمـن خـدا را هـم در مـقـابـل شـمـا
آورده اسـت . امـيـدوارم كـه خـداونـد خـواسـتـه بـاشـد دل هـاى شـما را با ريختن
خون آن ناپاك شاد كند و خدا خود گواه و شاهد است كه هيچ انگيزه اى شـمـا را بـه
ايـن سـرزمـيـن نـكـشـانـد، جـز خـون خـواهـى حـسـيـن و اهل بيت پيامبرتان .)(330)
آغاز نبرد
شـيـپـور نبرد نواخته شد و دو لشكر از هر طرف وارد كارزار شدند. جنگى عظيم درگرفت و
تا شب ادامه يافت . در همين روز، فرمانده ميمنه لشكر ابراهيم ، على بن مالك ، به
شهادت رسيد و فـرزنـد او، مرّة بن على ، به جاى پدر پرچم را به دست گرفت و جنگ
ادامه يافت . اين نخستين شهيد در سطح فرمان دهى بود.
ابـراهـيـم هـمـانند شيرى ژيان و طوفانى سهمگين با نيروهايش به قلب دشمن يورش بردند
و روز اول را بـا پـيـروزى نـسـبـى و تـلفـاتـى كـه از طـرف دشـمـن بـيـش تر بود،
به پايان رسـانـدنـد. آثـار ضـعـف و شـكـسـت در انـبـوه لشـكـر دشـمـن مـشـهـود
بـود؛ تـلفـات سـنگينى را مـتـحـمـّل گـرديـدنـد.(331)
شـب را اسـتـراحـت كـردنـد و به جمع آورى زخمى شدگان پرداختند و فرداى آن روز براى
جنگى ديگر آماده شدند.
روز دوم جـنـگى سهمگين تر از روز قبل درگرفت و جمعى از فرماندهان دشمن به هلاكت
رسيدند؛ از جمله ، فرمانده جناح راست دشمن ، حصين بن نمير، جانى معروف كربلا و از
مهره هاى مهمّ حكومت شـام كه در قيام توّابين نيز از فرماندهان دشمن بود و شيعيان
از او به شدّت نفرت داشتند. او بـه دسـت نـيـروهـاى ابـراهـيـم بـه هـلاكـت رسـيـد
و مـيـمـنـه لشـكـر ابـن زيـاد از هـم پـاشـيـد. قـاتـل حـصـيـن مردى به نام شريك
بن جدير، از ياران نزديك اميرالمؤ منين (ع)، بود كه در جنگ صـفـّيـن ، در يـارى آن
حـضـرت ، رشـادت ها از خود نشان داده و يك چشمش را از دست داده بود. در مـاجراى
كربلا، او در بيت المقدس بود و پس از شنيدن خبر شهادت امام حسين (ع) قسم ياد كرده
بـود كـه انـتـقـام خـون شـهـدا را بـگـيـرد. شـريـك تـوانـسـت بـا قتل حصين بن
نمير، شكستى بزرگ بر ارتش شام وارد كند.(332)
جنگ با بى رحمى تمام ادامه يافت . ابراهيم لشكر خود را تشجيع مى كرد و فرياد برمى
آورد: (اى لشكريان خدا و اى پيروان حق و اى ياوران دين ! بجنگيد با كسانى كه ريختن
خون حسين را حـلال دانـسـتـه اند؛ بجنگيد با فرزندان طاغيان ، كه آنان نابود خواهند
شد. مگر ابن زياد، اين قاتل حسين بن على (ع)، را نمى بينيد؟)
لشـكـر عـراق شـجـاعـانـه جـنـگـيـد و شـكـسـتـى تـلخ بـر لشـكـر دشـمـن تـحـميل
كرد. دشمن همچون مور و ملخ در بيابان پا به فرار نهاد و ابراهيم با ضربات كشنده
همانند پدرش مالك ، بى امان به دشمن يورش مى برد.
كشته شدن ابن زياد
ابـراهـيـم شـخـصـاً ابـن زيـاد را از نـظر دور نمى داشت و صف ها را مى شكافت تا
خود را به او بـرسـانـد. ابـن زيـاد غرق در سلاح ، با نيزه اش به هر طرف حمله مى
كرد. ناگهان ابراهيم ، خـود را در مـقـابـل ابـن زيـاد ديد و چون عقابى شكارى به او
حمله برد و شمشير خود را آن چنان مـحكم بر كمر او فرود آورد كه تاريخ مى نويسد: ابن
زياد جلوى دست و پاى اسبش درغلتيد و هـمـانـنـد گـاوى كـه سرش را بريده باشند، صدا
مى كرد.(333)
بدن او به دو نيم شـد؛ قـسـمـت بـالاى بـدن او بـه يـك طـرف و قسمت پايين بدنش به
طرف ديگر پرتاب شد و ابـراهـيـم فـريـاد زد: (ابـن زيـاد را كـشـتـم .)(334)
عـجـيـب آن كه اين واقعه در روز عاشوراى سال 67 ه . ق . واقع شد و او در آن هنگام
سى و نه ساله بود.(335)
جـنـگ سـرنـوشـت سـاز لشـكـر كـوفـه بـه فـرمـان دهـى بـى بـديـل ابـراهـيم و ايمان
و شجاعت عراقيان ، با پيروزى بر سپاه شام به پايان رسيد و علاوه بـر ابـن زياد،
جانى شماره يك حادثه كربلا، تعداد ديگرى از سران لشكر شام و فرماندهان حكومت اموى
به هلاكت رسيدند؛ همچون :
يك . حصين بن نمير سكونى ؛
دو. شرحبيل بن ذى الكلاع حميرى ؛
سه . ابن حوشب ؛
چهار. غالب باهلى ؛
پنج . ابن اشرس .
لشكر پيروز عراق دشمن را تعقيب نمود، تا آن جا كه حتّى جمع بسيارى از آنان در
رودخانه غرق شدند. در تاريخ منير، آمده است كه اكثر قريب به اتّفاق لشكر هشتاد
هزارنفرى شام ، يا كشته شدند يا غرق گشتند.(336)
عـلاّمـه ابـن نـمـا گـويـد: افـتـخـار ايـن فتح بزرگ نصيب ابراهيم بن مالك اشتر
گرديد و اين پيروزى بزرگ در طول اعصار به نام پرافتخار او ثبت شد.(337)
ابـراهـيـم دسـتـور داد سـر ابـن زيـاد را از بـدنـش جـدا كـردنـد و جـسـدش را بـه
آتـش كشيدند.(338)
سپس گفت : (خدا را شكر مى كنم كه ابن زياد به دست من كشته شد.)
خـبـر شـكست ارتش شام و كشته شدن ابن زياد بر عبدالملك مروان سخت گران آمد و اين
بار شام عزادار شد.(339)
ابـراهـيـم سـپـس بـه مـوصـل بـازگـشـت و از طـرف مـخـتـار بـه عـنـوان اسـتـانـدار
مـنـاطـق شـمـال عـراق مـنـصـوب شـد و كـارگـزاران خـود را در شـهـرهـاى جـزيـره
بـه كـار گـمـارد.(340)
هـمـسـر ابـن زيـاد را نـيـز بـا خـرجـى راه بـه بـصـره ، نـزد پـدرش فرستاد.(341)
بشارت پيروزى
مـخـتـار بـه طـور مـرتّب با جبهه ارتباط داشت و آن روزها را در مدائن به سر مى
برد. اوبالاى منبر بود كه بشارت كشته شدن ابن زياد و شكست لشكر شام به او رسيد.(342)
سر ابن زياد را براى مختار آوردند و مختار برخاست و پايش را روى سر او نهاد و سپس
دستور داد كفش او را آب بكشند و طاهر كنند، آن را بر دروازه شهر كوفه نصب نمود و
سپس دستور داد آن سـر را بـا تـعـدادى از سـرهـاى بـريـده سـران شـام بـه مدينه نزد
امام سجاد(ع) و محمد حنفيه بفرستند.(343)
نـامـه اى بـشـارت آمـيـز و هـدايـايـى نـيـز بـراى اهـل بـيـت پـيـامـبـر(ع) بـه
حـجـاز فرستاد.(344)
مـحـمـد حـنـفـيـّه بسيار شاد گشت و مختار و ابراهيم را دعا كرد و درباره مختار گفت
: (خداوند به مختار جزاى خير دهد. او انتقام ما را گرفت و حق او بر همه فرزندان
عبدالمطّلب پسر هاشم واجب شـد) و درباره ابراهيم فرمود: (خدايا، ابراهيم را حفظ كن
و او را بر دشمنان پيروز گردان و بدانچه دوست مى دارى موفّق بدار و او را در دو
دنيا ببخش .)(345)
هنگامى كه سر ابن زياد را نزد امام سجاد(ع) آوردند، امام با جمعى بر سفره غذا نشسته
بودند. وقـتـى چـشـم امـام (ع) بـه سـر بـريـده قـاتل پدرش و شهداى كربلا افتاد،
دست ها را به دعا برداشتند و فرمودند:
(اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي اَدْرَكَ لي ثاري مِن عَدُوّي وَ جَزَا اللّهُ
الُْمختارَ خَيْراً)
خـداى را شـكـر كـه انـتـقـام خـون مـرا از دشـمـنـم گـرفـت و خـداونـد بـه
مـخـتـار جـزاى خـيـر دهد.(346)
آن گاه امام با شادمانى ، رو به حاضران كردند و فرمودند:
(وقـتـى مـرا نـزد ابـن زياد بردند، او سر سفره غذا بود. من در آن هنگام از خدا
خواستم كه زنده بمانم و سر ابن زياد را ببينم .)(347)
آرى ، دعـاى امـام سـجـاد(ع) بـه دسـت مـخـتـار و ابـراهـيـم بـه اجـابـت رسيد و
اين وعده خدا است . اهـل بـيـت پـيـامبر(ع) تا آن تاريخ در ماتم و عزا بودند تا سر
ابن زياد به مدينه رسيد، امام صادق (ع) فرمود:
(پـس از حـادثـه جـان خـراش كـربـلا، هـيـچ زنـى از بـنـى هـاشـم خـود را آرايـش
نـكـرد و پـنج سال مداوم ماتم بود و از خانه هاى ما بنى هاشم دود طبخ غذاى گرم ديده
نشد تا ابن زياد كشته شد.)(348)
درگيرى مختار با عبداللّه بن زبير
خط مشى اساسى قيام مختار اين بود كه ريشه اصلى فساد در جهان اسلام ـ يعنى :
حكومت اموى ـ را از ريشه بخشكاند. او پس از قتل عام عاملين حادثه كربلا در كوفه ،
سراغ لشكر شام رفت و با شكست سنگينى كه بر آنان وارد كرد و پيروزى بزرگى كه با كشته
شدن ابن زياد به دسـت آورد، تـصميم گرفت به مركز حكومت شام ـ يعنى : دمشق ـ حمله
برد و كار دشمنان اسلام را يـك سـره كند و حكومت نوپاى عبدالملك مروان را، كه روز
به روز پايه هاى خود را محكم تر مى كـرد، سـاقـط نـمـايد. امّا مهم ترين مانع اين
حركت ، خطر حمله از جناح شرقى ـ يعنى : نيروهاى عـبـداللّه بن زبير بود كه در بصره
قدرت داشتند و فراريان كوفه نيز آنان را به قيام بر ضدّ مختار تحريك مى كردند.
مـخـتـار مـى دانـسـت كـه در يـك زمـان نـمـى تـوانـد در دو جـبـهـه قـوى وارد
عـمـل شـود. بـنـابـرايـن ، سـعـى كـرد ابـتـدا بـا ابـن زبير از در مصالحه درآيد
تا بتواند با خـيـال راحـت بـه جـنـگ حـكـومت شام برود، سپس با ابن زبير تكليفش را
روشن كند. براساس اين سياست ، مختار نامه اى به ابن زبير نوشت و از روى خيرخواهى ،
به او پيشنهاد همكارى داد. امّا بـه تعبير طبرى ، اين ها يك نوع سياست بود(349)
و مختار، ارتباط پنهانى خود با ابن زبير را از مردم مخفى مى كرد.
هـنـگـامـى كـه نـامـه بـه ابـن زبـيـر رسـيـد، بـا تـرديـد و مـكـر و خـدعـه وارد
عـمـل شـد و فـردى بـه نـام عـمـربـن عـبـدالرحـمـن را بـا سـى يـا چـهـل هزار درهم
به سمت عراق اعزام كرد و به او گفت : (به كوفه برو. از طرف من به عنوان استاندار
عراق انتخاب شده اى .)
آن مرد گفت : چگونه ممكن است ؟ مختار در آن جا حكومت مى كند.
ابـن زبـيـر گـفـت : مـخـتـار نـامـه نـوشـتـه و مـطـيـع امـر مـا اسـت ، او
حـكـومـت را تحويل تو مى دهد.
آن مرد حركت كرد. خبر به مختار رسيد. او هم يكى از يارانش به نام زائده بن قدام را
با پانصد مرد مسلّح و هفتاد هزار درهم پول به سوى ماءمور ابن زبير فرستاد تا در بين
راه به او رسيد. مـخـتـار بـه مـاءمـور خـود گـفـتـه بـود: وقـتـى بـا فـرسـتـاده
ابـن زبـيـر مـلاقـات كـردى ، پول را به او بده و از او دعوت به همكارى كن . اگر
نپذيرفت ، او را تهديد كن تا برگردد.
فـرسـتـاده مـخـتـار در بـين راه حجاز و عراق ، با فرستاده ابن زبير ملاقات كرد و
با او مذاكره نـمـود. او حـاضـر نـشـد تـسليم شود و پول ها را گرفت و به سوى بصره
رفت و به مصعب ، برادر ابن زبير، پناه برد.(350)
مـخـتـار احـسـاس كـرد كـه ابن زبير جز با تسليم شدن او و ملحق نمودن عراق به قلمرو
حكومتش راضـى نـخـواهـد شد. بنابراين ، نقشه ديگر كشيد و آن اين كه ابتدا نيرويى را
به عنوان كمك بـه ابـن زبـيـر بـه حـجاز گسيل دارد و آنان پس از رسيدن به مدينه ،
آن جا را تصرّف كنند و سپس براى محاصره مكّه و تسليم ابن زبير، به سوى مكّه حركت
كنند.
از سوى ديگر، عبدالملك مروان نيز براى مقابله با ابن زبير لشكرى به سوى حجاز
فرستاده بـود. مـخـتـار وانـمـود مـى كرد كه نيروهاى اعزامى او براى مقابله با لشكر
شام و كمك به ابن زبـيـر است و نامه مختصرى بدين مضمون براى ابن زبير نوشت : (...
امّا بعد، به من گزارش داده انـد كـه عـبـدالمـلك مـروان سـپـاهـى بـه سـوى تـو
فـرسـتـاده اسـت . اگـر مايل هستى ، براى تو نيروى كمكى بفرستم . والسلام .)
ابـن زبـيـر در پـاسـخ مـخـتـار نـوشـت : (... امـّا بـعـد، اگـر سـر طـاعـت مـا
دارى اشـكـال نـدارد و ايـن نـيـرو را بـفـرسـت و از مـردمى كه تحت حكومت تو مى
باشند براى من بيعت بـگـيـر. سپاه شام در منطقه ام القرى اردو زده اند. تو مى توانى
نيروى كمكى ات را به سوى آنان گسيل دارى تا با آنان مقابله كنند. والسلام)
بـديـن تـرتـيب ، نقشه مختار با مشكل روبه رو شد و ابن زبير زيرك تر از آن بود كه
فريب بخورد.
امـّا مـخـتـار از طـرح خـود مـنـصـرف نـشـد و سـه هـزار نـيـروى مـسـلّح را بـه
فـرمـان دهـى شـرحـبـيـل بـن ورس بـه سـوى حـجاز گسيل داشت و به آنان فرمان داد
بروند و در مدينه مستقر شوند تا دستور مختار به آنان برسد.
ابـن زبـيـر از ايـن نقل و انتقال ، سخت به وحشت افتاد و پيش از ورود نيروهاى مختار
به مدينه ، يكى از يارانش به نام عباس بن سعد را به فرمان دهى دو هزار مرد مسلّح به
پيش تاز نيروهاى مـخـتـار فـرسـتـاد و به او گفت : (هنگامى كه نيروهاى مختار را
ملاقات كردى از آنان بخواه كه مـسـتـقـيـم به منطقه وادى القرى به سوى سپاه شام
بروند، و گرنه بازگردند و اگر مقاومت كردند و اصرار داشتند كه به مدينه يا مكّه
وارد شوند با آنان بجنگ .)
دو نـيـرو در مـنـطـقه اى به نام رقيم ، بين راه حجاز و عراق ، تلاقى كردند و
مذاكراتى بين دو فـرمانده صورت گرفت و هنگامى كه فهميدند سپاه مختار قصد رفتن به
مدينه دارند و دستور ابـن زبـيـر را اجرا نمى كنند، در حالى كه مشغول استراحت بودند
و در كنار آبى به خوردن غذا مـشـغـول بـودنـد به آنان يورش بردند. ابن ورس ،
فرمانده نيروهاى مختار، كشته شد و قريب هـفـتـاد تن ديگر از افراد او كشته شدند و
بقيّه فرار كردند. عبّاس بن سعد آنان را تعقيب كرد و جـمـع ديـگـرى از آنان را كشت
و بقيه نيروها به سمت كوفه گريختند كه جمعى از آنان در بين راه از خـسـتـگـى و
تـشـنـگـى و جـراحـات وارده ، كـشـتـه شـدنـد و تـعـدادى بـه نـزد مـخـتـار
بازگشتند.(351)
مـخـتار، كه از خدعه ابن زبير آگاه شد، ماجرا را براى مردم تعريف كرد و اعلام داشت
: (بدانيد كـه بـدكـاران شرور، اخيار و مردان صالح را به شهادت رساندند و اين كار
مقّدر و خواست خدا بـود.) سـپـس نـامه اى براى محمّد حنفيّه به مدينه يا مكّه
فرستاد و از فرزند اميرالمؤ منين (ع) اجـازه خـواسـت كـه لشكرى انبوه به سوى حجاز
بفرستند تا كار ابن زبير را يك سره كند. امّا ابـن حـنـفـيّه با اين پيشنهاد مخالفت
كرد و در پاسخ نامه مختار، پس از ا مر به تقوا و ترس از خدا، او را از هجوم به حجاز
برحذر داشت ؛ زيرا اين كار را مصلحت نمى دانست .
مـخـتـار از فـكـر تصرّف حجاز و گوش مالى ابن زبير به طور موقّت تا فراهم شدن شرايط
مناسب ، صرف نظر كرد و موضع دفاعى در مقابل ابن زبير گرفت .(352)
بنى هاشم و فتنه ابن زبير
بنى هاشم و خاندان پيامبر(ع) با شناختى كه از ابن زبير داشتند، به هيچ وجه
حكومت او را به رسـمـيّت نمى شناختند. امام سجاد(ع)، برجسته ترين چهره بنى هاشم ،
به شدّت از حكومت ابن زبير نگران بودند و از آن به (فتنه)تعبير مى نمودند.(353)
محمد حنفيّه نيز به شدّت از ابن زبير متنفرّ بود. از سوى ديگر، ابن زبير، محمّد و
ديگر بنى هاشم را تحت فشار قرار داده بود كه با او بيعت كنند. امّا آنان زير بار
نرفتند.
بلاذرى مى نويسد: هنگامى كه ابن زبير از بيعت محمّد حنفيّه و بنى هاشم ماءيوس شد،
با توجّه بـه ايـن كـه از حـكـومـت كـوفـه هـم ، كه پيرو اهل بيت (ع) بود، به شدّت
نگران بود، تصميم گـرفـت به هر قيمتى كه شده ، محمد حنفيّه را، كه شيخ بنى هاشم
بود، به بيعت وادارد و آنان را تهديد كرد اگر بيعت نكنند، همه كشته خواهند شد. ابن
زبير دستور داد محمّد و جمعى از بنى هاشم را دستگير كردند و در نقب زمزم زندانى
نمود. جلوى در ورودى آن را هم هيزم ريخت و ضرب الاجل معيّن كرد كه اگر تا فلان
تاريخ بيعت نكنند، آنان را زنده زنده خواهد سوزاند. محمّد حنفيّه بـه ابـن زبـيـر
پـيـغـام داد كـه : (خـيـلى مـغـرور شـده اى كـه ايـن گـونـه تـهـديـد مـى كـنـى .)(354)
ابـن ابـى الحـديـد در شـرح نهج البلاغه مى نويسد: (عبدالله زبير، محمّد حنفيّه و
عبداللّه بن عـبـاس بـا هـفده نفر از سران بنى هاشم ، از جمله حسن مثنّى ، فرزند
امام مجتبى ، همه را در غارى به نام شعب عارم زندانى كرد و جلوى غار را هيزم ريخت و
تهديد كرد كه اگر بيعت نكنند غار و افراد درون آن را به آتش خواهد كشيد. محمد وقتى
تهديد را جدّى ديد، پيك محرمانه اى به سوى كوفه فرستاد و از مختار استمداد كرد.
مـختار به محض اطّلاع از قضيّه ، در كوفه بر منبر رفت و ماجرا را براى مردم بيان
كرد و اعلام نـمـود: (ابـو اسـحاق (كنيه مختار) نباشم ، اگر آنان را يارى ندهم و
فوج فوج نيرو به كمك آنان گسيل ندارم تا فرزندان كاهليه ابن زبير را به روز سياه
بنشانند.)(355)
مـخـتـار چـنـد گـروه از يـارانـش بـه اسـتعداد 750 چريك جنگى در شش گردان ، به سوى
حجاز گسيل داشت و به آنان گفت : (برويد، باز هم نيروهايى را به كمك شما خواهم
فرستاد.) سپس دو گـردان ديـگـر را بـه يـارى آنـان اعـزام داشـت
(356)
ايـن گـروه را (خشبيّه)مى گفتند.
يـكـى از القـابـى كـه مورّخان براى مختار و ياران او ثبت كرده اند (خشبيّه)است و
علت آن اين بـود كـه مختار به پيش قراولان خود دستور داد با سلاح وارد مسجدالحرام
نشوند و احترام خانه خـدا را نـگه دارند و هر كدام چماقى به دست گيرند. چون سلاح
آنان چوب و چماق بود، آنان را (خـشـبـيـّه) مـى گـفـتـنـد. بـه چوب هايى هم كه
ياران مختار در دست داشتند (كافر كوب) مى گفتند. اين كلمه فارسى است ؛ زيرا بيش تر
ياران مختار عجم و فارسى زبان بودند.
طـبـرى مـى نـويـسـد: (فـَسـارَ بـِهـِمْ حـَتّى دَخَلُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ وَ
مَعَهُمْ (الْكافِرْ كُوباتُ) و هم يُنادُونَ (يا لَثاراتِ الْحُسَيْنِ) حَتّى
انْتَهَوْا اِلى زَمْزَمَ) (يعنى : گروه چريكى اعزامى مختار با كافركوب ها وارد
مسجدالحرام شدند، در حالى كه شعار (يا لثارات الحسين)سر مى دادند و خود را به نقب
زمزم رساندند.) آنان هيزم ها را كنار زدند و بنى هاشم را نجات دادند، اين واقعه دو
روز پيش از اتمام ضرب الاجل ابن زبير بود.(357)
گروه چريكى ، ماءموريّت خود را با موفقيّت انجام دادند و فرمانده آنان بنابر سفارش
مختار، از مـحـمّد حنفيّه خواست كه اجازه دهد به مقرّ ابن زبير حمله كنند و كار
او را يكسره نمايند. امّا محمّد مخالفت كرد و اجازه نداد و گفت : (اِنّي لا اَستحلُ
القِتالَ في حَرمِ اللَّهِ) (يعنى : من جنگ در حرم خدا را حـلال نـمى كنم .)
بنابراين ، آنان به همراه بنى هاشم در كوه هاى اطراف مكّه پراكنده شدند و مختار
آنان را تدارك مى كرد.(358)
خـبـر يـورش نيروهاى مختار به مسجدالحرام و آزادشدن بنى هاشم به ابن زبير رسيد و
فهميد كـه آنـان بـا او سـر جنگ ندارند به فرمانده آنان ، ابوعبداللّه جدلى ، گفت :
فكر نكنيد كه من مـحـمـّد حـنـفـيـّه و بـنـى هـاشـم را رهـا خـواهم كرد. به خدا،
تا با من بيعت نكنند، دست از سر آنان بـرنـخـواهـم داشـت . ابـو عـبـداللّه جـواب
داد، بـه خـداى كـعبه ، اگر كم ترين آسيبى به آنان برسانى ، درسى به تو خواهيم داد
كه فراموش نكنى .
مـحـمـّد حـنـفيّه به ياران خود پيغام داد كه دست به جنگ نزنند و مكّه را ترك گويند
و خود و بنى هاشم و جمعى از شيعيان ، كه حدود چهار هزار نفر مى شدند، به شعب على ـ
درّه اى در اطراف مكّه كـوچ كـردنـد. مـخـتـار امـوال فـراوانـى بـراى مـحـمـّد
فـرسـتـاد و او اموال را بين بنى هاشم تقسيم كرد.(359)
و ايـن فراز درخشان از زندگى قهرمان ثار، مختار، نيز حاكى از اخلاص ، شجاعت و تدبير
اين مرد فداكار و حامى اهل بيت پيامبر(ع) است .
جنگ مصعب و مختار
هـمـان گـونـه كـه قـبـلاً يادآور شديم ، تعداد زيادى از اشراف كوفه و سران
عراق ، كه بيش تـرشـان در مـاجـراى كـربـلا دسـت داشـتند، با پيروزى انقلاب مختار
از كوفه گريختند و به بصره نزد مصعب بن زبير، برادر عبدالله بن زبير ـ كه از طرف او
فرماندار بصره شده بود ـ پناهنده شدند. آنان مصعب را به قيام و جنگ بر ضدّ مختار
تحريك مى كردند.
پـس از رودررويـى مـخـتار و عبدالله زبير، زمينه جنگ بين آنان فراهم شد. محمّدبن
اشعث ، كه از سـران مـنـافـق كوفه و در ماجراى كربلا نقش مهمىّ داشت ، و نيز شبث بن
ربعى از جمله سرانى بودند كه مصعب را به جنگ با مختار ترغيب مى كردند.
ديـنـورى تعداد فراريان كوفه به بصره را قريب ده هزار نفر ذكر كرده است كه مصعب را
به جنگ با مختار كشاندند.(360)
مصعب مقدّمات جنگ را فراهم كرد. لشكر او در كنار جسر اكبر، خارج از شهر بصره ، اردو
زدند.
او هـمـچـنـيـن چند نفر از سران فرارى كوفه را از بصره به كوفه فرستاد. آنان
مخفيانه وارد كـوفـه شدند و ماءموريّت داشتند افراد همفكر خود را جذب كنند و اوضاع
را به نفع خود تغيير دهند. جمعى از كوفيان منافق نيز به آنان قول همكارى دادند و
بدين سان ، مقدّمات جنگى بزرگ فراهم شد.
مـخـتـار، كـه از جـريـان بـصـره كـامـلاً آگاه بود، مردم را در جريان كار قرار داد
و لشكرى به فـرمـان دهـى يـكـى از فـرمـانـدهـان شـجـاع بـه نـام احـمـربـن شـمـيط
به سوى نيروهاى مصعب گسيل داشت . لشكر ابن شميط قريب شصت هزار مرد جنگى داشت كه
براى جنگ با مصعب آماده شده بودند.
ابـن شـمـيـط نـيروهايش را در منطقه اى خارج از شهر كوفه به نام حمّام اعين سازمان
دهى كرد و فـرمـانـدهان سواره و پياده و ميمنه و ميسره لشكر را مشخص ساخت و به سوى
دشمن حركت نمود. نيروها در منطقه اى به نام مذار با هم برخورد كردند.(361)
نـيـروهـاى مـخـتـار به فرمان دهى احمربن شميط و نيروهاى مصعب به فرمان دهى مهلب بن
ابى صـفـره ـ كـه مردى شجاع بود ـ در مقابل هم اردو زدند. ابتدا ابن شميط به مصعب
پيشنهاد داد كه (مـا شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) و بيعت با اميرالمؤ منين
، مختار، دعوت مى كنيم .) مـصـعـب نـيـز مـتـقـابـلاً گـفـت : (مـا شما را به كتاب
خدا و سنّت پيامبر و بيعت با اميرالمؤ منين ، عبدالله بن زبير، دعوت مى كنيم .)
امّا مذاكرات و پيشنهاد فايده اى نداشت .
مـصـعـب ، كـه فـرمـاندهى شجاع بود، به لشكر خود فرمان حمله داد. دو نيرو به شدّت
درگير شدند. نيروهاى مصعب ، به خصوص سواره نظام آنان ، بيش از نيروهاى مختار بود.
جنگ شديدى در گـرفـت و از دو طرف ، جمع كثيرى كشته شدند. در اين نبرد، ابن شميط،
فرمانده لايق ارتش مـخـتـار، بـه شهادت رسيد و نيروهاى مختار شكست خوردند، امّا
تلفات سنگينى را نيز بر دشمن وارد كردند.
خـبـر شكست نيروها به مختار رسيد، سخت نگران شد و گفت : اى كاش ابراهيم اشتر اين جا
بود. امـّا ابـراهـيـم در مـوصـل مـسـتـقر بود و شايد يكى از اشتباهات مختار همين
بود كه ابراهيم اشتر، قهرمان فاتح خود را در جنگ بصره به همراه نداشت . شايد هم
احتياجى نمى ديد و دشمن را دست كـم مـى پـنـداشـت . ولى قـطـعـاً اگـر مـخـتـار
ابـراهـيـم را از مـوصـل احـضـار مـى كرد و به جنگ با مصعب مى فرستاد، نتيجه پيروزى
به نفع مختار بود. امّا تقدير چيز ديگرى بود.
لشـكـر بـصـره بـه سوى كوفه هجوم آوردند و نيروهاى مختار هزيمت يافتند. در اين بين
، ابن كـامـل ، فـرمـانـده لايـق ديگر مختار، نيز به شهادت رسيد. خبر ناگوار شكست ،
مختار را متوحّش نساخت ؛بى درنگ ، دستور داد شهر را سنگربندى كنند، نيروها را
سازمان دهى كرد و خود فرمان دهى آنان را برعهده گرفت .
مـختار به هيچ وجه تن به تسليم نداد و در مقابل ارتش بى رحم مصعب و منافقان كوفه
ايستاد. شـهـر كوفه مجدّداً صحنه جنگى خونين شد و همه جا را نيروهاى دو طرف احاطه
كردند. نيروهاى مـختار توانستند در حمله اى جانانه تا چادر فرمان دهى مصعب جلو
بروند و تلفات سنگينى بر آنان وارد كنند كه ناگاه نيروهاى مهلب وارد عمل شدند.
نيروهاى تازه نفس مهلب به ياران مختار حمله ور شدند. برخى از ياران مختار تا پاى
جان مقاومت كردند و جمعى هم فرار نمودند.
خـسـتـگـى مـفـرط نـيـروهـاى مـخـتـار و كـثـرت دشـمـن ، نيروهاى مختار را ناچار به
عقب نشينى به داخـل شـهر كرد. عبدالدين عمرو نهدى ، از فرماندهان شجاع لشكر مختار،
مردانه جنگيد و فرياد زد: (خـدايـا، مـن بـر هـمـان عقيده ام كه در جنگ صفين در
كنار اميرالمؤ منين جنگيدم . من از كار اينان (فراريان)و از كار لشكر مصعب بيزارم
.) او مردانه خود را به قلب دشمن زد و با يك گروه پنجاه نفرى ، بى مهابا به دشمن
حمله بردند. هدف اصلى آنان كشتن محمّدبن اشعث و فراريان و ضـدّ انـقـلاب كـوفـه
بـود. آنـان مـوفـّق شـدنـد مـحـمـّدبـن اشـعـث را، كـه از عـوامـل مـهـم فـاجـعـه
كربلا بود، به هلاكت برسانند و خود آن قدر جنگيدند تا همه به شهادت رسيدند.
جمعى از نيروهاى مختار به نزد او آمدند و پيشنهاد كردند كه چون ما ناچار به هزيمت
شده ايم ، خوب است به شهر بازگرديم و در دارالاماره به مقاومت بپردازيم . مختار هم
وقتى وضع را چنين ديد، به باقى مانده نيروها دستور عقب نشينى داد. آنان وارد شهر
شدند و مختار و جمعى از ياران در دارالاماره موضع گرفتند.
آن شب هولناك گذشت و فرداى آن روز نيروهاى مصعب به طرف شهر هجوم آوردند و ياران
مختار در مـراكـز حـسـاس شـهـر بـا آن كـه نـسـبت به دشمن كم تر بودند، به مقاومت
پرداختند. تمامى نيروهاى مختار، كه قريب شش هزار نفر بودند، سخت مقاومت مى كردند.
لشكر مصعب دارالاماره را به محاصره درآورد و مراكز حساس شهر را گرفت . تنها نقطه
اصلى ، دارالاماره بود. آذوقه ياران مختار رو به اتمام بود. اطراف مسجد و بازار و
قصر در محاصره نيروهاى مهلب و مصعب بود. مختار ماندن در دارالاماره را چاره ساز
نديد. بنابراين ، با جمعى از يـاران جـان بـر كـف ، از قـصـر خـارج گـرديد و وارد
جنگ شدند. امّا همه كسانى كه در دارالاماره بـودنـد، بـيـرون نـيامدند و هر چه
مختار به آنان اصرار كرد كه فريب پسر زبير را نخورند اگـر تـسليم شوند با ذلّت كشته
خواهند شد، آنان به اميد چند روز زندگى ذلّت بار، فرمان مـخـتار را نپذيرفتند و
مختار، اين پير شجاع ، و جمعى از يارانش خود را به قلب دشمن زدند و مردانه
جنگيدند.