مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۲۴ -


گفتگوى يزيد ملعون با امام سجاد (عليه السلام)

يزيد خطاب به امام سجاد و گفت: كيف رأيت صنع الله يا على بن الحسين؟ قدرت خدا را چگونه ديدى اى على بن الحسين؟!

امام فرمود: رأيت ما قضاه الله عزوجل قبل ان يخلق السماوات و الارض آنچه را كه خداوند قبل از آفرينش آسمانها و زمين مقدر كرده بود، ديدم.

يزيد با امام سجاد سخن مى‏گفت و دنبال بهانه‏اى مى‏گشت تا از سخنان خودش كلمه‏اى پيدا كند و آنرا موجب فتواى قتل وى قرار دهد. اما چون بهانه‏اى پيدا نكرد با حاضرين در مجلس مشورت كرد. آنان رأى بكشتن او دادند!

امام زين العابدين در مقابل اين تصميم به يزيد فرمود: اى يزيد مشاورين تو درباره ما برخلاف مشاورين فرعون درباره موسى بن عمران و هارون رأى دادند. زيرا فرعون وقتى كه مى‏خواست موسى را بكشد مشاورين به او گفتند: ارجه و آخاه فعلاً او و برادرش را نگاه دار... ولى مشاورين تو درباره من راى به كشتن من مى‏دهند و جز زنا زادگان به كشتن انبياء و فرزندانشان رأى نمى‏دهند.

يزيد پس از استماع سخنان حضرت سجاد (عليه السلام) سر بزير انداخت و از كشتن امام صرف نظر كرد.(600)

از جمله مطالبى كه بين يزيد و امام رد و بدل شد اين بود: يزيد به حضرت گفت: ما أصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم هر مصيبتى كه بسر انسان مى‏آيد در اثر كردار خود اوست. امام در جواب او فرمود: ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراًها ان ذلك على الله يسير لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم.(601) هيچ مصيبتى به زمين و به جان شما نمى‏رسد مگر اينكه قبل از پيدايش آنرا در لوح محفوظ ثبت و مقدر كرده‏يم تا به خاطر آنچه از دستتان رفته غمگين نيستيم و از آنچه هم بدستمان آمده، خوشحال نخواهيم بود.(602)

يزيد پس از گفتار امام (عليه السلام) اين شعر را از قول فضل بن عباس خواند:

مهلاً بنى عمنا مهلاً موالينا   لا تنبشوا بيننا ما كان مدفوناً

آرام آرام كه پسر عموها و بردگان ما در بين ما آنچه مدفون است نبش نكنيد.(603)

در همين هنگام يزيد دستور داد خطيب بر فراز منبر برود تا از معاويه، مدح و ثنا بگويد و از حسين و دودمانش مذمت و نكوهش نمايد.

سخنران دربارى يزيد بالاى منبر قرار گرفت و تا آنجا كه توانست در مورد على بن ابيطالب و امام حسين (عليه السلام) بدگوئى كرد و ناسزا گفت...! بدگوئى و بى شرمى را كه از حد گذارند امام سجاد از پايين منبر صدايش را با اعتراض بلند كرد و فرمود:

ويلك ايها الخاصب! لقد اشتريت مرضاه المخلوق بسخط الخالق فتبواً مقعدك من النار واى بر تو اى خطيب! كه خشنودى مخلوق را بر خسم خدا برگزيدى، پر باد جايگاهت از آتش دوزخ.(604)

پس از اعتراض، خطاب به يزيد كرد و فرمود: يا يزيد! ائذن حتى اصعد هذه الاعواد، فأتكلم لله رضى، ولهؤلاء أجر اى يزيد! اجازه بده من نيز بر فراز منبر مطالبى بگويم كه در آن خشنودى خدا و مايه اجر و پاداش براى مستمعين باشد.

يزيد درخواست امام را نپذيرفت. حاضران نزد يزيد اصرار كردند تا اجازه دهد امام (عليه السلام) سخن بگويد باز امتناع كرد. معاويه فرزند يزيد، نزد پدرش يزيد وساطت كرد و گفت اين جوان بيمار قادر بر سخن گفتن نيست اجازه بده تا ببينيم چه مى‏كند؟!

يزيد گفت: ان هؤلاء ورثوا العلم و الفصاحه. و زقوا العلم زقا(605) اينان خانواده‏اى هستند كه وارث علم و فصاحتند و آنچنان علم و دانش به آنها تزريق شده كه جزء تار و پود وجودشان گرديده است. چگونه نمى‏تواند سخن بگويد. سرانجام با اصرار بى اندازه حاضرين يزيد اجازه داد تا على بن الحسين (عليه السلام) سخنرانى كند.

امام (عليه السلام) بر فراز منبر قرار گرفت، پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد و اهل بيت اطهار فرمود:

الحمد لله الذى لا بدايه له، والدائم الذى لا نفاد له، والاول الذى لا اول لاوليته، و الاخر الذى لا آخر لاخريته، والباقى بعد فناء الخلق قدر اليالى والايام، و قسم فيما بينهم الاقسام، فتبارك الله الملك العلام الى أن قال:

سپاس خداى را كه آغاز ندارد و دائم و پايدارى كه نابودى ندارد و سپاس نخستى را كه نخستين ندارد و پايانى را كه پسينى ندارد و پاينده‏اى كه بعد از نابودى خلائق جاودانه است، خدايى كه تقسيم و توزيع ارزاق بدست اوست، پس خجسته باد آن خداى فرمانرواى بسيار دانا. امام همچنان به سخنان خود ادامه داد تا اينكه فرمود:

ايها الناس! أعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحه و الفصاحه والشجاعه و الحبه فى قلبو المومنين. و فضلنا بأن: منا النبى المختار محمد، و منا الصديق، و منا الطيار، و منا اسد الله و اسد رسوله، و منا سبطا هذه الامه.

اى مردم! خداوند شش خصلت به ما عنايت فرموده و با هفت ويژگى ما را از ديگران برترى بخشيده است: خداوند، علم و رحم و جوانمردى (گذشت) و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤمنان را بما عنايت فرموده است.

و ما را بدين نحو از ديگران برترى بخشيد كه: از ما است نبى مختار محمد مصطفى، و از ما است صديق اعظم على مرتضى، و از ما است جعفر طيار (كه با مصطفى، و از ما است صديق اعظم على مرتضى، و از ما است جعفر طيار (كه دو بال در بهشت، با فرشتگان خدا پرواز مى‏كند)، و از ماست حمزه شير خدا و شير رسول خدا، و از ما است دو سبط ابن امت حسن و حسين كه دو سرور جوانان اهل بهشتند.(606)

ايها الناس! من عرفنى، فقد عرفنى، و من لم يعرفنى انباثه حسبى و نسبى.

اى مردم هر كسى مرا مى‏شناسد كه مى‏شناسد، و هر كس مرا نمى‏شناسد خودم را با حسب و نسب معرفى مى‏كنم.

ايها الناس! انا ابن مكه و منى، انا بن زمزم و صفا، انا ابن من حمل الكرن باطراف الرداء، انا ابن خير من ائتزر وارتدى، و خير من طاف وسعى، انا ابن خير من حج و لبى، انا ابن من حمل على البراق و بلغ به جبرئيل الى سدره المنتهى، فكان من ربه كقاب قوسين أو ادنى، انا ابن من صلى بملائكه السماء، انا ابن من أوحى اليه الجليل ما أوحى.

انا ابن من ضرب بين يدى رسول الله ببدر و حنين، ولم يكفر بالله طرفه عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين، و يسعوب المسلمين، و نور المجاهدين، و قاتل الناكثين و القاسطين و المارقين و مفرق الاحزاب، أربطهم جأشا، وأمضاهم عزيمه، ذاك ابو السبطين الحسن و الحسين على بن ابيطالب.

انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن سيده النساء، و ابن خديجه الكبرى، انا بان المرمل بالدماء، انا ابن ذبيح كربلاء انا ابن من بكى عليه الجن فى الظلماء تو ناحت الطير فى الهواء.(607)

مردم! منم فرزند مكه و منى، منم فرزند زمزم و صفا، منم فرزند آنكس كه برداشت حجر را با دامان عبا، منم آنكس كه بهترين احرام را پوشيد، منم فرزند آنكس كه بهترين طواف و سعى را انجام داد، منم فرزند آنكس كه بهترين حج و لبيك را انجام داد، منم فرزند آنكس كه براق سورا شد و جبرئيل او را تا سدره المنتهى گردش داد و به مقام قرب قاب قوسين أو ادنى رساند، منم فرزند آنكس كه فرشتگان آسمان نماز را به او اقتدا كردند، منم فرزند آنكس كه خداوند او را خزينه وحى خويش قرار داد. منم فرزند آنكس كه در ركاب پيامبر در بدر و حنين شمشير زد و لحظه‏اى تغيير عقيده نداد. منم فرزند صالح المؤمنين، منم فرزند وارث وارث النبيين، منم فرزند امير مسلمين و نور مجاهدين، منم فرزند كشنده ماكثين و قاسطين و مارقين، منم فرزند نابود كننده فاسدين، و در رزم دل آرام‏ترين و در اراده جدى‏ترين و در تصميم آهنين‏ترين پدر دو سبط پيغمبر حسن و حسين، على بن ابيطالب (عليه السلام). منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند لب تشنه صحرا كربلا، منم فرزند آنكس كه جنيان زمين و مرغان هوا بر او گريستند.(608)

آنقدر على بن الحسين (عليه السلام) مدائح اجداد بزرگوار خود را بر شمرد و مصائب وارد بر خودشان را براى مردم توضيح داد كه بانگ جوش و خروش و شور و غوغا، و ناله و فرياد از جمعيت بلند شد...!

يزيد ملعون از ترس اينكه مبادا فتنه و آشوبى بپا شود حيله‏اى به كار برد و دستور داد: (مؤذن اذان بگويد). مؤذن اذان گفت: الله اكبر.

امام فرمود: الله اكبر واجل و أعلى و اكرم مما اخاف واحذر هيچ چيز از خدا بزرگتر و جليل‏تر و برتر و گرامى‏تر نيست.

امام فرمود: أشهد مع كل شاهد أن لا اله غيره و لا رب سواه آرى تمام وجود من، هم آواز با تمام موجودات با اين كلمه شهادت مى‏دهد كه خدايى جز او نيست.

مؤذن گفت: اشهد ان محمداً رسول الله.

حضرت به مؤذن فرمود: تو را به حق اين محمد لحظه‏اى صبر كن تا من چند كلمه يا يزيد سخن بگويم. آنگاه خطاب به يزيد كرد و فرمود:

اى يزيد! بگو اين محمد كه نامش را با اعزاز و اكرام ذكر مى‏كنند جد من است يا جد تو؟ اگر بگوئى جد توست حاضرين و تمام اين مردم مى‏دانند و دروغ تو را مى‏فهمند و اگر بگوئى جد من است، پس چرا پدر مرا با ظلم و ستم كشتى؟ و چرا اموال او را غارت كردى؟ و چرا زنان و دختران او را اسير نمودى؟ واى بر تو يزيد از روز قيامت كه جد من خصم تو باشد و ان قلت جدى فلم قتلت ابى ظلما وعدوانا؟ و انتهبت ماله و سبيت نسائه، فويل لك يوم القيامه اذا كان جدى خصمك.

يزيد به وحشت افتاد كه مبادا فتنه‏اى بر انگيخته شود، بانگ برآورد: مؤذن اقامه بگو، نماز برپا شد همهمه و غلغله‏اى بين مردم به وجود آمد، برخى از آنان در نماز شركت كردند و برخى ديگر از اقتداء به يزيد چشم پوشيدند و پراكنده شدند.(609)

سر مطهر امام (عليه السلام) در حضور يزيد!

يزيد در خواست كرد سر امام را نزد وى ببرند، سر را در طشتى از طلا قرار داد(610) و در حضور زنان و كودكان جلو گذاشت. سكينه و فاطمه دختران امام بلند شدند و پيوسته مى‏كوشيدند به آن سر بريده، نگاه كنند، يزيد نيز سر را از آنان پنهان مى‏كرد. همين كه چشمشان به سر پدر افتاد، صدايشان به گريه بلند شد(611) پس از آنكه زنان و كودكان اهل بيت صدايشان به گريه و شيون بلند شد اجازه داد تا همه مردم و تماشاچيان وارد كاخ بشوند.(612)

در همين حال يزيد قضيب را برداشت و با آن بر لب و دندان امام مى‏زد(613) و مى‏گفت: (يوم بيوم بدر)(614)و شعر حصين بن حمام را مى‏خواند:

أبى قومنا ان ينصفونا فانصفت   قواضب فى ايماننا تقطر الدما
نفلق هاماً من رجال اعزه   علينا و هم كانوا اعق و اظلما

يحيى بن حكم برادر مروان كه نزد يزيد نشسته بود چون اين شعر را از وى شنيد اين شعر را خواند:

سميه امسى نسلها عدد الحصى   و بنت رسول الله ليس بها نسل

تعداد نسل سميه به تعداد ريگهاى صحرا است ولى آل مصطفى امروز نسلى ندارند.

يزيد پس از شنيدن شعر فوق از يحيى، مشتى بر سينه او زد و گفت: اسكت لا ام لك حرف مزن! مادر مرده.(615)سپس با قضيب به سر و صورت آن سر مى‏زد و شعر مى‏خواند.

ابو برزه اسلمى گفت من گواهى مى‏دهم كه ديدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) لبهاى حسين و بردارش حسين را مى‏بوسيد و مى‏فرمود: شما دو نفر سروان جوانان اهل بهشت بهشتيد، خداوند بكشد قائل شما را و لعنت كند او را و از اهل دوزخش قرار دهد. يزيد از شنيدن سخنان ابو برزه بسختى خشمگين شد، دستور داد او را كشان كشان و با ذلت از مجلس بيرون راندند.(616)

نماينده قيصر روم كه در آنجا حضور داشت به يزيد گفت: در يكى از جزاير كشور ما سم الاغ حضرت عيسى (عليه السلام) را نگاه داشته‏اند و ما مسيحيان هر سال از اطراف و اكناف عالم، به زيارت آن مى‏رويم و نذورات و هدايايى برايش پيش كش مى‏كنيم و آنچنان او را احترام مى‏گذاريم كه كتب مقدس خود را با توجه خود را با توجه به اين نحوه عملكرى كه در مورد پسر دختر پيغمبرتان از شما مى‏بينم يقين كردم كه شما بر باطليد.(617)يزيد از شنيدن اين سخن به شدت خشمگين شد و دستور داد او را گردن بزنيد تا در مملكت خويش ما را رسوا نگرداند. چون نصرانى فهميد كه او را خواهند كشت و برجست و آن سر مطهر را برداشت و بوسيد و بر سينه چسبانيد و گريه مى‏كرد و شهادتين بر زبان جارى ساخت و روحش به كروبيان پويست در همان حال كه او را مى‏كشتند تمام اهل مجلس يزيد با صداى بلند از آن سر مطهر شنيدند كه با شگفتى مى‏فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله.(618)

پس از اين قضايا، سر مطهر را از مجلس بيرون بردند و سه شبانه روز بالاى در قصر يزيد آويزان كردند.(619) چون هند دختر عمرو بن سهيل زوجه يزيد سر مطهر را بالاى در خانه خود ديد،(620)و مشاهده كرد كه انوار الهى از آن ساطع و لامع است و هنوز با طراوت و تازه است و بوى بسيار خوشى از آن استشمام مى‏شود(621) با چهره گشاده از منزل بيرون دويد و به مجلس يزيد آمد در حضور همه حضار گفت:

راس ابن بنت رسول الله على باب دارنا؟! يزيد! تو سر پسر دختر پيغمبر را بر در خانه من نصب كرده‏اى؟! يزيد بى درنگ از جاى پريد و جامعه‏اى بر سر او افكند و او را به جاى خود برگردانيد و گفت: اعولى عليه يا هند فأنه صريخه بنى هاشم عجل عليه ابن زياد اين هند! حالا هر چه مى‏خواهى بر او كه بزرگ قريش بود گريه كن، ابن زياد در امر او عجله كرد و من به كشتن او راضى نبودم.(622)

در عين حال يزيد دستور داد سرهاى شهدا را بر بالاى دروازه‏هاى شهر و بالاى در مسجد جامع أموى آويزان كردند.(623)

همچنين مروان بن حكم كه از كشته شدن امام (عليه السلام) بسيار خوشحال بود در حالى كه چوب بر سر و صورت امام مى‏زد اين اشعار را زمزمه مى‏كرد:

درخواست مرد شامى از يزيد...!

راويان حديث نقل كرده‏اند: مردى از اهل شام نگاه كرد به فاطمه دختر على‏(624) آنگاه از يزيد خواست آن دختر را او ببخشد. جناب فاطمه از شنيدن اين درخواست به خود لرزيد و بجامه خواهرش زينب عقيله چسبيد و گفت: كيف اخدم؟! من چگونه كنيز و كلفت او بشوم؟!

زينب (عليه السلام) او را دلدارى داد و فرمود: لا عليك انه لن يكون ابدا ناراحت نباش! اينكار هرگز شدنى نيست!!

يزيد در جواب گفت: الو اردت لفعلت اگر من تصميم بگيرم اينكار را خواهم كرد!

حضرت زينب فرمود: اين كار بر تو روا نيست و نمى‏توانى انجام دهى، مگر اينكه از دين ما خارج گردى و دين گرايى را اختيار كنى.

يزيد كه در حضور مردم بود و هرگز نمى‏انديشيد كه اين چنين انسانهاى آزاده‏اى باشد و جرأت پاسخگويى اش را دانسته باشند به شدت خشمگين و ناراحت شد و گفت: در حضور من چنين سخن مى‏گوئى؟ انما خرج عن الدين أبوك و أخوك پدر و برادر تو از دين خارج شدند نه من! (پناه بر خدا از شر طغيان و فوران قدرت).

حضرت زينب (عليه السلام) فرمود: تازه اگر تو مسلمان باشى، تو و پدرت، به دين خدا و به دين جد و پدر و برادر من هدايت شده‏ايد نه ما بدين تو و پدرت.

يزيد كه با اين پاسخگوئيها خشمش افزون شده بود چاره‏اى جز تكذيب و دشنام گوئى نديد و به جناب زينب گفت: كذبت يا عدوه الله دروغ گفتى اى دشمن خدا!

حضرت زينب دلش شكست و با ناراحتى فرمود: أنت امير مسلط تشتم ظلماً و تهقر بسلطانك اى يزيد اكنون تو امير و پادشاهى! قدرت و سلطه در اختيار توست، هر چه بخواهى از ستم دشنام مى‏دهى و ما را مقهور و مغلوب مى‏بينى.(625)

مرد شامى ديگر باره درخواست خود را تكرار كرد، يزيد او را از خود راند و به وى گفت: وهب الله لك حتفا قاضيا دور شود خدا انشاء الله مرگت را فرا رساند.(626)