آگاهى عبدالله بن جعفر از شهادت فرزندانش
وقتى كه سخنگوى فرماندار مدينه در شهر پخش كرد كه: قد قتل
الحسين مردم از جريان امر، آگاه شدند نزد عبدالله بن جعفر طيار كه همسر حضرت
زينب كبرى بود مىآمدند و او را در كشته شدن فرزندانش تسليت مىگفتند، عبدالله
غلامى داشت معروف بن ابو اللسلاس.(575)
چون خبر شهادت فرزندان عبدالله را شنيد گفت: هذا ما لقينا من
الحسين بن على! اين آتشها را حسين براى ما روشن كرد! عبدالله كه سخنان غلام
را شنيد خشمگين شد و كفش خويش را بر سر و دهان وى زد و به او گفت:
يابن اللخناء! اللحسين تقول هذا؟ والله لو شهدته لا حببت ان لا افارقه حتى أقتل
معه، والله لمما يسخى بنفسى عن ولدى، و يهون على المصائب بهما، انهما أصييبا مع أخى
وابن عمى مواسيين له صابرين معه.
اى پسر كنيزك گنديده بو درباره حسين چنين سخن مىگوئى؟ به خدا قسم! دوست داشتم با
او بودم، و از وى جدا نمىشدم تا اينكه در ركابش كشته شوم، بخدا قسم آنچه بر من
آسان مىكند مصيبت فرزندانم را اين است كه آنها بجاى من ملازمت ركاب جستند و با
برادرم و پسر عمويم حسين مواساه كردند و جان خود را در راه او دادند. پس از بيان
سخنان فوق مجلس را طرف خطاب قرار داد و گفت:
الحمد لله لقد عز على المصاب بمصرع الحسين، ان لم اكن آسيته
بنفسى فقد آساه والدى شهادت حسين (عليه السلام) بر من بسيار سخت و گران است
ولى خدا را شكر مىكنم اگر خودم موفق نشدم در پيشگاه او با جان مواسات كنم،
فرزندانم به جاى من در ركاب او توفيق شهادت يافتند.(576)
تاريخ نگارى دروغ
از شگفتآميزترين تاريخ، داستان بلاذرى(577)
محسن تنوخى(578)ورود
عبدالله بن جعفر بر يزيد پليد و اكرام و احترام او از عبدالله بيش از آنچه پدرش
معاويه او را اكرام مىنمود، يقيناً اين حديث، يك حديث دروغين مىباشد چون فردى كه
روحيات عبدالله بن جعفر را مورد بررسى قرار دهد كاملاً خواهد شناخت كه اين حديث، يك
حديث دروغين و جعلى مىباشد كه مدائنى آنرا ارسال نموده و بلاذرى و تنوخى نيز به آن
استناد كرده است! چون آگاهان از قلوب صاحبان خون، هرگز از اين جزم و يقين تعدى
مىكنند كه دلهاى آنان همواره پر از التهاب آتش انتقام جويى از خونريزان هستند و
همواره درصدد كسب فرصت جهت گرفتن انتقام خون، هستند! شاهد آن داستان عبدالله بن ابى
بن سلول با پيغمبر خداست هنگامى كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) قرائت
اين آيه صادر شد كه لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن الاعز منها
الأذل (منافقون آيه 63): اگر به مدينه بازگرديم نيرومندترين ما ناتوانترين
را از آن بيرون مىكند. عبدالله بن ابى به حضور پيامبر خدا آمد، پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) فرمود: اين سخن به سمع ابى هم رسيده است؟ عبدالله گفت: آرى عرض
كرد يا رسول الله شما مىدانيد هيچ كس نسبت به پدر نيكوكارتر از من نيست ولى شما
خواسته باشيد من او را بكشم و من هرگز دوست نداشته باشم كه به سوى قاتل پدرم بنگرم
در نتيجه دشمنى كنم و او را بكشم و از اهل آتش باشم.(579)
اين داستان يك نورافكنى دارد از آنچه فطرت بشر بر آن آميخته شده است هر چند قتل و
كشتار انگيزهاش كفر و شرك بوده باشد بر اين اساس، فطرى بودن انتقام جويى مىباشد
كه عمر بن خطاب بن سعيد بن عاص مىگفت در حالى كه در برخى از شبها جمعى با هم نشسته
بودند و در آن جمع عمر، عثمان، على (عليه السلام) ابن عباس حضور داشتند به سعيد گفت
چه شده است كه تو از من اعراض مىكنى مثل اينكه من پدر ترا كشتهام؟ در صورتى كه من
او را نكشتهام بلكه ابوالحسن او را كشته است. اميرمؤمنان على (عليه السلام) فرمود:
خدايا! ببخش! شر و هر آنچه با آن بود از بين رفت و اسلام پيشينهها را محو كرد،
عمر! پس چرا دلها را تحريك و به هيجان مىآورى؟! سعيد در پاسخ گفت: او را كفو كريم
و مبارز بزرگوارى كشت و آن قتل نسبت به من بهتر از آنست كه او را كسى كشته باشد كه
از نسل عبد مناف نيست.(580)
البته تحمل قتل پدر نسبت به سعيد آسان نبود هر چند او كافر بوده است و با شمشير
دعوت محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) كشته شده باشد و قاتل او نزد فرد شريف و
بزرگوارى همانند على (عليه السلام) بوده باشد و انگيزه قتل او جز پاسخ گويى به نداى
رب جل جلاله و طبق دستور پيامبر عظيم الشان صورت پذيرد كه جز اجراى فرمان وحى و
رسول آسمانى نبوده است آرى خوف و تر از شمشير عدل به او تظاهر به اعلام رضايت
مىداد با انيكه دندههاى او از اندوه سنگينى انتقامجويى خرد مىشد و همواره در صدد
پيدا كردن فرصتى بود كه مىخواست اين اندوه سنگين را خالى سازد و آثار آتش بغض و
دشمنى بر زبان نوهاش عمروبن سعيد (أشدق) ظاهر گرديد روزى كه متولى حكومت مدينه شد
با زبانى كه پس از شنيدن خبر فاجعه كربلا خطاب به پيامبر اسلام گفت:
بيوم بدر يا رسول الله! اين كشتار در مقابل كشتار بدر اى رسول خدا! آرى عمرو
بن سعيد پس از شنيدن نالهها و گريههاى زنان و بانوان بنى هاشم بر سيد جوانان اهل
بهشتى گفت اين حادثه در مقابل حادثه قتل عثمان، پس عبدالله بن جعفر دل و قلبش از
آتش انتقام جويى از ميسون شعله مىكشد و دوست دارد اگر فرصت به او اجازه داده باشد
و نقشه هايى در مورد از اين بين بردن او و اهل و عيال و وابستگان او همواره دل
مشغولى او باشد اگر هر چيزى را فراموش كند هرگز نمىتواند قتل و كشتار جوانمرد آل
عبدالمطلب و ستارگان از آل عبدالمطلب و فرزانگانى از ياران و اصحاب او را فراموش
كند سپس نواختن چوب به دندانهاى مبارك ريحانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
را فراموش سازد و آيا پسر جعفر مىتواند چشم به چهره يزيد بيافكند در حالى كه شمشير
او از خون آل هاشم، مىچكد و گوش او را آن اظهار شماتتهاى يزيد نسبت به پيامبر
اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) پر ساخته است.
قد قتلنا القرم من ساداتهم
|
|
و عدلنا ميل بدر فاعتدل
|
سپس انكار رسالت او را مىتواند فراموش سازد جايى كه مىگفت:
لعبت هاشم بالملك فلا
|
|
خبر جاء، و لا حى نزل
|
و آيا ابن جعفر مىتواند شب و روز خود را آن منظره ايستادن حرائر نبوت را بى
يادآورى آن منظرههاى دلخراش به سر ببرد بانوان عصمت و طهارت به صورت اسير برده
مىشدند دور و نزديك به آنان مىنگذيستند و اهل محافل و مناقل تماشاگر بودند.
نامه يزيد به ابن عباس و پاسخ دندان شكن او
هنگامى كه به يزيد خبر رسيد كه ابن عباس از بيعت ابن زبير در مكه امتناع ورزيده
است نامهاى به او نگاشت: كه به من رسيده است تو از بيعت ملحد ابن زبير امتناع
ورزيدهاى و از وارد شدن به فرمان او سرباز زدهاى و خود را پشتيبان ظالم و شريك
جرم گناهان او قرار ندادهاى شما، حق اهل بيت ما را رعايت نمودهاى پس خداوند به
شما اجر و پاداش كسانى را عطا فرمايد كه با خويشاوندان خود صله رحم را رعايت
مىكنند و به عهد و پيمانهاى خود وفا مىنمايد، من اگر هر چيزى را فراموش كرده باشم
هرگز نمىتوانم اين صله رحم و حسن هم جوارى شما را در طاعت و شرف و نزديكى با رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فراموش كرده باشم پس بنگر كسانى از اهل و قوم خود
و كسانى را كه ابن زبير آنان و اهل آفاق و اكناف را با زبان خود تسخير مىنمايد پس
آنان را از سوى ابن زبير بيرون بكش چون آنان اطاعتپذير از ناحيه شما هستند و
كاملاً حرف شنوى دارند تا از ملحد و بيرون رونده از بيعت من جدا سازى. والسلام.
پاسخ نامه
هنگامى كه اين نامه به ابن عباس رسيد در پاسخ آن مكتوب داشت:
اما بعد: نامه شما رسيد كه در آن نوشته بوديد كه شما از بيعت ابن زبير امتناع
ورزيدهايد و خيال كردهايد من اين امتناع را در اثر معرفت و شناخت حق شما انجام
دادهام. اگر امر هم اين چنين بوده باشد من از اينكار نيكى و احسان ترا در نظر
نگرفتهام و خداوند از نيت و هدف من آگاه و عالم است تو به من نوشتهاى كه مردم را
به اطاعت تو تشويق نمايم و آنان را از ابن زبير دور سازم... نه، نه شادى در اين هست
و نه سرورى به دهان تو سنگ و خاك باد! و تو منفور و رها شدنى هستى و تو به من
نوشتهاى به زودى احسان و صلهام به تو خواهد رسيد لطفاً از بذل اين صله و احسانت
دست نگهدار! تو هر چه به ما عطا نموده باشى بسيار كمتر از آن حقى است كه ما پيش شما
داريم و تو آنهمه موجودى عريض و طويلها را حبس كردهاى اى بى پدر! آيا من مىتوانم
كشتن و قتل حسين را توسط تو فراموش سازم؟ آيا من مىتوانم كشتار جوانان عبدالمطلب
را به بوته فراموشى بسپارم؟ آنان چراغهاى نورافكن شبهاى ظلمانى و ستارگان فروزان
هدايت و پرچمهاى تقوى و پارسايى بودند با امر تو آنان را زير پاى اسبان قرار
دادهاند آنان با بدنهاى عريان و در مقابل آفتاب سوزان بدون كفن و دفن ماندهاند
بادها بر ابدان آنان ورزيده و گرگها و حيوانات به سراغ ابدان آنان آمدند تا اينكه
خداوند به اقوامى فرصت داده است اقوامى كه در خونريزى آنان مشاركت نداشتهاند تا
اينكه آنان را كفن نمودهاند و دفن كردهاند به خدا قسم از اين ناحيه عذاب دردناكى
در انتظار تو است!
اگر من هر چيزى را فراموش كنم هرگز نمىتوانم مسلط نمودن تو، يك فرد زناكار و
فرزند زناكار را آنكه هم از نظر پدر و هم از نظر مادر لئيم و پست و شرور بود آرى
نمىتوانم مسلط ساختن ابن زياد را بر امور مسلمانان، فراموش نمايم فردى كه رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود الولد للفراش و
للعاهر الحجر فرزند وابسته به پدر است ولى زناكار سنگ و سنگسار بر او است
آرى در مقابل سخن پيغمبر خدا، پدرت گمان مىكرد كه فرزند از آن غير فراش است و
زناكارى ضررى نمىرساند و فرزند به او نيز لا حق مىگردد آنچنان كه فرزند رشيد
وابستهى پدر است! پدرت سنت و شريعت را از روى نادانى از بين برد و حوادث گمراه
كننده را عمداً احياء و زنده ساخت .......
اگر هر چيزى را فراموش نمايم نمىتوانم اين فاجعه ترا فراموش كنم كه حسين را از
حرم رسول الله (مدينه) و از حرم خداى متعال (مكه) بيرون بردى و رجال و مردان او را
نيز بيرون كردى و دسيسه درست كردى كه آنان را كه بكشى و دسيسههاى پى در پى شما
باعث گرديد كه آنان را از مكه به سرزمين كوفه بكشانى و سپاهان و سواركاران خود را
در راه عداوت و كينه با خدا و رسول خدا و اهل بيت او بر آنان مسلط سازى و به اين
مرجان دستور دهى كه آنان را با شمشيرها، نيزهها و مردان جنگنده استقبال نمايد و
همه را قتل عام كند آن جوانمردى كه همگى از نسل عبدالمطلب و از خاندان شريف اهل بيت
بودند كه خداوند رجس و پليدى را از آنان دور ساخته است و آنان را پاك و پاكيزه
نموده است و ما همگى اينگونه هستيم نه همانند پدران و اجداد تو كه خورندگان جگرهاى
الاغهابودند و تو اين گونه آنان را به صحراى كوفه كشاندى در حالى كه خود بهتر
مىدانى آنان عزيرترين مردم بطحاء از قديم الايام بودهاند و عزيزترين آنان در حال
معاصر مىباشند اگر او (امام حسين (عليه السلام) در حرمين اقامت مىورزيد طبعاً قتل
او در حرم انجام مىپذيرفت، ولى او مكروه شمرد كه حرمت حرم را پاس ندارد و او فردى
بوده باشد كه توسط او حرمت حرم خدا و حرم رسول خدا و حرمت بيت الله الحرام مخدوش
گردد پس وداع آنرا خواست و از شما بازگشت از منويات را طلبيد ولى شما در اثر قلت
انصار او و استيصال اهل بيت ترك يا كابل هستند! تو چگونه مىتوانى مرا در دوستى خود
پندارى و كمك و يارى مرا بطلبى در حالى كه تو فرزندان پدرم را كشتى و از شمشير تو
خون ما مىچكد و تو خواهان انتقام خون من هستى انشاء الله انتقامگيرى و هر چند در
ريختن خون، سبقت گرفتى پس ما را كشتى آنچنان كه انبياء و پيامبران مقتول شدند، و
عده ما با خداوند كفايت كننده مظلومان و انتقام گيرنده از ستگران مىباشد.
تعجب و شگفت من هرگز تمام نمىشود مادام؟ روزگار عمر و بقاء داشته باشد از آن
منظرهاى كه تو دختران و زنان عبدالمطلب و كودكان آنان را به شام به اسارت بردى و
گمان بردى كه تو غالب شدى و تومى خواهى ما را ذليل و زبون سازى در حالى كه به بركت
آنان و من خداوند بر تو و بر پدران و مادر تو از اسارت منت گذارده است (اشاره به
فتح مكه) قسم به خدا تو صبح و شام مىكنى در حالى كه ايمن از مجروح شدن از دست من
هستى ولى مجروح شدن تو توسط زبان و قلم من بزرگ خواهد بود خداوند هرگز به تو مهلت
نخواهد داد بعد از قتل عترت رسول خدا مگر بسيار اندك تا اينكه با قدرت والا ترا
خوار خواهد كرد و ترا از دنيا بيرون خواهد آورد در حالى كه گنهكار و مذمت شده هستى
پس اى بى پدر! هر قدر مىخواهى عيش و زندگى كن كه هر قدر به پايان عمرت نزديك شوى
آنقدر در پيشگاه او ذليل و زبون خواهى شد.
عبدالله بن عباس
اهل بيت در مسير شام
ابن زياد پيكى به سوى يزيد فرستاد تا او را از كشته شدن امام حسين (عليه السلام) و
همراهانش آگاهى دهد و بگويد كه دودمانش در كوفه محبوسند و در انتظار دستور شما به
سر مىبرند. پيك پس از برگشتن خبر آورد كه به دستور يزيد، أسرا و سرهاى شهداء را به
شام نزد وى بفرستند.(581)
پس از آنكه پيكى به سوى يزيد فرستاد، نامهاى هم نوشت و به سنگى بست از بيرون به
داخل زندان انداختند مبنى براينكه قاصدى در مورد شما به شام نزد يزيد فرستادهام.
اين قاصد چند روز مىرود و چند روز برمى گردد. اگر فلان روز كه روز برگشتن وى
مىباشد صداى تكبير شنيديد بدانيد كه دستور كشتن شما داده است شده وصيت خود را تهيه
كنيد، و اگر چنانكه صداى تكبير شنيده نشد بدانيد كه براى شما امان رسيده است. در
همان روز موعود، پيك از شام برگشت و خبر آورد كه أسرا را به شما بفرستند.(582)
به دنبال دستور يزيد، ابن زياد فرمان صادر كرد كه: زجر بن قيس و أبا برده بن عوف
آزدى و طارق بن ظبيان به انفاق گروهى از اهل كوفه سرهاى شهداء را به سوى شام ببرند.(583)
پارهاى از تاريخ نويسان گفتهاند: سر حضرت سيد الشهداء را به مجير بن مژه بن خالد
بن قناب بن عمرو بن قيس ابن حارث بن مالك بن عبيد بن خزيمه بن لوى داد.(584)
پس از آن دستهاى على بن الحسين (عليه السلام) را با زنجير بسته و به گردنش افكندند
و زنان و كودكان را نيز با وضعى بسيار دلخراش كه بدن انسان از ديدن آن صحنه
مىلرزيد بر شترها سوار كردند و به دنبال سرها، روانه شام نمودند.(585)
شمر بن ذى الجوشن و مجفر بن ثعلبه عائذى و شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و گروه
ديگرى را مأموريت داد و گفت: شتاب كنيد تا به سرها برسيد و به هر شهر و ديارى كه
رسيديد اسرا و سرهاى بريده را معرفى كنيد. نامبردگان اسرا را با سرعت فراوان بردند
تا در بين راه به سرهاى شهدا رسيدند.
ابن لهيعه روايت كرده است: مردى را در مكه ديدم كه چنگ زده و پردهى كعبه را گرفته
است و با گريه و زارى از خدا استغاثه مىكند و مىگويد: خدايا مرا بيامرز گر چه
مىدانم نخواهى آمرزيد! ابن لهيعه مىگويد: او را كنارى كشيدم و گفتم: مگر تو
ديوانهاى كه در كنار كعبه اينگونه اظهار يأس و نوميدى مىكنى؟ مگر نمىدانى خدا
غفور و رحيم است؟ اگر گناهانت به اندازه قطرات باران هم باشد، خدا مىآمرزد!
در جواب به من گفت: آخر من از كسانى هستم كه سر مقدس امام را به شام مىبردند، هر
شب سر مقدس را به زمين مىگذاشتيم و در اطرافش به شرب خمر مىپرداختيم. در يك شب كه
همراهيانم همه خواب بودند و من كشيك مىدادم ناگهان ديدم نورى از آسمان فرود آمد و
در آن نور، جمع كثيرى بودند كه شروع به طواف آن سر مقدس كردند، من بى اندازه ترسيدم
و همانطور مات و مبهوت و ساكت ماندم، در آنحال صدايى مىشنيدم كه مىگفت: اى محمد
(صلى الله عليه و آله و سلم) خداوند به من دستور فرموده تا اوامر تو را اطاعت كنم.
اگر اجازه مىدهى زمين را به لرزه درآورم تا همه اينها را مانند قوم لوط نابود كنم!
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى جبرئيل من در روز قيامت در پيشگاه
پروردگار با آنان، مخاصمه خواهم كرد.
در آنحال من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) امان خواستم تا هلاك نشوم،
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اذهب فلا غفر الله
لك برو، اميدوارم كه خدا تو را نيامرزد! اكنون با اين توصيف فكر مىكنى خدا
مرا بيامرزد؟(586)
و در بعضى منازل كه سر مطهر را روى زمين گذاشته بودند، بدون اينكه كسى را ببينند،
دستى از ديوار پديد آمد و با قلم آهنى كه داشت با خون روى ديوار چنين نوشت.(587)
أترجوا أمه قتلت حسيناً
|
|
شفاعه جده يوم الحساب؟!
|
از اين معجزه نيز پند نگرفته و متنبه نشدند و كورى آنان بر گمراهيشان افزود تا به
آتش جهنم فرود آورد، و چه خوب داورى است خدا.
و قبل از آنكه به محل مزبور برسند حدود يك فرسخ جلوتر، سر مقدس را روى سنگى
گذاشتند، يك قطره خون از آن سر مطهر بر سنگ ريخت كه هر سال در روز عاشورا آن قطره
خون به جو مىآمد و مردم در آنجا براى عزادارى اجتماع مىكردند و در اطراف آن سنگ
گريه و شيون مىنمودند. سنگ مزبور تا ايام عبدالملك بن مروان بود و مردم هم به همان
شيوه عمل مىكردند، ولى عبدالملك دستور داد سنگ را به جاى ديگر منتقل كردند، ديگر
آن اثر ديده نشد ولى مردم به جاى آن سنگ قبهاى ساختند كه نامش را
النقطه؛ (قطره خون) گذاشتند.(588)
در نزديكهاى حماه در باغات آنجا مسجدى است بنام مسجد
الحسين، مردم نقل مىكنند كه ابن مسجد در محل آن سنگى بود كه وقتى سر مطهر را به
دمشق مىبردند، قطره خونى بر آن ريخت و آن اثر را داشت، ساخته شده است.(589)
در نزديكيهاى حلب، زيارتگاهى است معروف به مسقط السقط(590)
است چون اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در سفر شام به آنجا رسيدند يكى
از همسران امام (عليه السلام) در آنجا سقط جنين كرده است كه نامش را
محسن گذاشتهاند.(591)
در بين راه كه به سوى شام مىرفتند در يكى از منازل سر مطهر را بالاى نيزهاى در
كنار صومعه راهبى نصب كردند. نيمه شب كه همه خواب بودند راهب نصرانى شنيد كه آن سهر
مطهر به ذكر خدا و تسبيح و تهليل، مشغول است و در همين حال مىديد كه نورى از آن سر
مطهر بلند است و تا آسمان بالا مىرود و گويندهاى مىگويد:
السلام عليك يا ابا عبدالله! چون قضيه را نمىدانست به سختى تعجب كرد!
صبح كه مأموران از خواب بيدار شدند قضيه را از آنها سوال كرد گفتند: آرى اين سر،
سر حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام) است كه مادرش فاطمه دختر پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) مىباشد. راهب كه اين سخن را از آنان شنيد سخت ناراحت شد و با
اين كلمات برايشان نفرين نمود: تبا لكم ايتها الجاماعه صدقت
الاخبار فى قولها اذا قتل تمطر السماء دما نابود شويد اى گروه! اخبار راست
گفتهاند كه: هر گاه او كشته شود آسمان اشك خون خواهد باريد.
راهب با شناختن صاحب آن سر، درخواست كرد اجازه دهند آنرا ببوسد مأمورين درخواست او
را نپذيرفتند پس از آنكه مبالغى را به آنان داد رضايتشان را جلب كرد و آنرا بوسيد.
آنگاه به بركت سر مطهر مسلمان شد، چون خواستند از آنجا حركت كنند ديدند بر روى
پولهايشان نوشته شده: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.(592)
ورود اهل بيت (عليه السلام) به شام
چون كاروان اهل بيت (عليه السلام) به شهر دمشق نزديك شد حضرت ام كلثوم كسى را نزد
شمر فرستاد و درخواست كرد از طريقى كه تماشا چيان كمترند و ازدحام نيست ايشان را
وارد شهر كنند و سرهاى شهدا را از ميان محلها بيرون ببرند تا مردم سرگرم شدن به
تماشاى سرها، كمتر به اسرا نگاه كنند. شمر ملعون كه تقاضاى حضرت ام كلثوم را شنيد
بر عكس آن عمل كرد فرمان داد سرهاى شهدا را بر نيزهها بلند كرده و در ميان محلها و
شتران قرار دهند از دروازهاى كه ازدحام بيشتر است وارد شهر كنند.(593)
روز اول ماه صفر آنها را وارد شهر دمشق كردند.(594)
و ا نها را دم دروازه ساعات كه پر جمعيتترين جاهاى شهر
بود نگاه داشتند تا مردمى كه براى تماشا و شادمانى جمع شده بودند، به ساز و آواز و
رقص و موسيقى بپردازند...! در اين ميان مردى نزد حضرت سكينه آمد و پرسيد:
من اى السبايا انتن؟ شما از اسيران كدام شهر و ديار و از كدام قبيلهايد؟!
حضرت سكينه فرمود: نحن سبايا آل محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) ما از دودمان پيغمبريم كه اسيرمان كردهاند.(595)
آن روز كه اسرا را وارد شهر دمشق مىكردند، يزيد معلون در قصر جيرون بود كه از چشم
انداز و دورنماى آن جريانات را زير نظر داشت. همين طور كه چشمش به اسرا و سرهاى
شهدائى كه بر سر نيزه بلند شده بودند، خيره شده بود، همينكه به دم دروازه جيرون
رسيدند كلاغى صداى خود را به قار قار بلند كرد. يزيد كه صداى كلاغ را شنيد اين شعر
را خواند:
نعب الغراب فقلت: قل أولا نقل
|
|
فقد أقضيت من الرسول ديونى
|
يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پدران و عشيره مرا در جنگ بدر كشت من
امروز از اولاد او انتقام گرفتم. اى كلاغ خواه قار قار كنى يا نكنى من از رسول
طلبهايم را گرفتم.
چون اين مطلب صراحت در كفر يزيد دارد لذا ابن جوزى، وقاضى ابو يعلى، و تفتازانى، و
جلال الدين سيوطى او را محكوم به كفر نموده، و لعنش كردهاند.(596)
پيرمردى از مردم شام نزد امام سجاد (عليه السلام) آمد و گفت:
الحمدلله الذى اهلككم، و أمكن الأمير منكم خدا را شكر كه شما را نابود كرد و
امير مسلمين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد! در اينجاست كه لطف و مرحمت امام بر
اين بيچاره گول خورده كه تحت تأثير تبليغات مسموم و جو فاسد، قرار گرفته بود اضافه
مىشود، چه او قابل هدايت و ارشاد است و اهل بيت هر جا كه زمينه مساعدى ببينند و
بدانند كه طرف از صفاى قلب و سرشت پاك و آمادگى لازم براى هدايت برخوردار است انوار
هدايت خود را بر او اشراق مىكنند و از ظلمت ظلم و جهل نجاتش مىدهند، لذا امام
(عليه السلام) در پاسخ آن پيرمرد فرمود:
يا شيخ أقرءت القرآن؟ آيا قرآن خواندهاى؟ گفت: بلى
قرآن خواندهام. امام سجاد (عليه السلام) فرمود: آيا اين آيه را خواندى:
قل لا أسألكم عليه أجر الا الموده فى القربى؟ گفت: بلى. باز پرسيد اين آيه
را خواندهاى: و آت ذا القربى حقه گفت: بلى. پرسيد اين
آيه را چطور؟ واعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و
للرسول و لذى القربى آن پيرمرد گفت: بله اين آيه را هم خواندهام، سخن كه
بدينجا رسيد حضرت فرمود: نحن والله القربى فى هذه الايات
به خدا قسم مائيم ذوى القربى در اين آيات! پس از آن امام سجاد از او پرسيد: اين آيه
را خواندهاى: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و
يطهر كم تطهيرا؟ آن مرد گفت: بلى.
حضرت فرمود: مائيم اهل بيت رسالت كه خداوند اين آيه را مخصوص آنان فرستاده است.
در اينجا آن مرد منقلب شد در حالى كه اشك مىريخت گفت: شما را به خدا، آيا شما اهل
پيغمبريد؟ حضرت فرمود: آرى قسم به حق جدمان رسول الله كه ما بدون ترديد، اهل بيت
اوئيم.
پيرمرد خجالت زده از گفته خود پشيمان شده خودش را پشت پاى امام انداخت بوسه مىزد
و مىگفت: من بيزارى مىجويم از كسانى كه شما را كشتند و خون پاكتان را به زمين
ريختند. و از آنچه كه گفته بود در پيشگاه امام عذر خواهى كرد. چون داستان اين مرد
به يزيد رسيد دستور داد او را كشتند.(597)
تا ديگر كسى جرأت ننمايد اظهار تمايل به اهل بيت (عليه السلام) بنمايد.
قبل از آنكه اهل بيت (عليه السلام) را وارد كاخ يزيد بنمايند، تمام آنها را با يك
ريسمان به هم بستند، ريسمان را به گردن امام زين العابدين و در كنارش به گردن زينب
و ام كلثوم و ديگر دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بستند و هر كس كه
اندكى قدم را آهسته برمى داشت او را با تازيانه و نيزه مىزدند.
وقتى كه اسرا نزد يزيد رسيدند او بر تخت و جايگاه مخصوص خود تكيه زده بود...! على
بن الحسين (عليه السلام) به يزيد گفت: ما ظنك برسول الله لو
يرانا على هذا الحال؟ يعنى: فكر مىكنى اگر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) ما را با اين حال ببيند چه خواهد كرد؟
از شنيدن اين سخن تمام حاضرين در جلسه با صداى بلند گريه كردند و يزيد دستور داد
آن ريسمان را بريدند.(598)
يزيد دستور داد اسرا را در كنار پلهها در جامع شام همانجا كه از ديگر اسرا
نگاهدارى مىكردند بايستانند و سر مقدس ابى عبدالله را هم در طشتى از طلاى ناب قرار
داده و جلوى روى او گذاشتند. يزيد به آن سر مبارك نگاهى مىكرد و مىگفت:
صبرنا و كان الصبر منا سجيه
|
|
و اسيافنا يقطعن هاماً و معصماً
|
نفلق هاماً من رجال أعزه
|
|
علينا و هم كانوا أعق و اظلما
|
سپس خطاب به نعمان بن بشير كرد و گفت: الحمدلله كه خدا او را كشت.
نعمان در جواب يزيد گفت: اميرالمؤمنين معاويه دوست نداشت حسين كشته شود.
يزيد گفت: بله اين قبل از آن بود كه حسين خروج كند، اگر چنانچه حسين بر
اميرالمؤمنين معاويه خروج مىكرد، معاويه هم او را مىكشت.(599)