مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۲۲ -


داستان مختار ثقفى‏

چون ابن زياد اسيران اهل بيت را به مجلس خود آورد، دستور داد مختار را نيز كه از روز شهادت مسلم بن عقيل در زندانش بود احضار كنند. همين كه مختار نگاهش به آن وضع بسيار ناهنجار افتاد، آه بسيار عميقى از دل بر كشيد. ميان او و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد كه در ضمن اين گفتگوها مختار بر او درشتى كرد، ابن زياد ناراحت شد و او را مجدداً به زندان برگرداند.(553)

پس از كشته شدن عبدالله بن عفيف، مختار با واسطه گرى عبدالله بن عمر نزد يزيد، آزاد شد، چون عبدالله بن عمر شوهر صفيه خواهر مختار بود. ابن زياد مختار را آزاد كرد و به او مهلت داد فقط سه روز مى‏تواند در كوفه بماند پس از آن بايد از كوفه بيرون برود. وقتى كه ابن زياد پس از كشتن عبدالله عفيف سخنرانى كرد و نسبت به اميرالمؤمنين على بن ابيطالب جسارت و توهين نمود، مختار پرخاش كرد و او را دشنام داد و گفت: كذبت يا عدو الله و عدو رسوله اى دشمن خدا و پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تو دروغ مى‏گوئى. الحمد لله الذى اعز الحسين و جيشه بالجنه و المغفره، و اذلك و اذل يزيد و جيشه بالنار و الخزى خدا را شكر كه حسين و لشكرش را با مغفرت و ورود به بهشت، عزت و كرامت بخشيد، و تو و يزيد و لشكريانش را با ورود به دوزخ، ذليل و زبون گردانيد.

ابن زياد كه اينگونه پرخاشگرى و بى باكى مختار را مشاهده كرد عمودى از آهن به سويش پرتاب كرد، پيشانى اش را شكست و پس از دستگيرى باز وى را روانه زندان نمودند. چون ابن زياد تصميم بر كشتنش گرفت از وى نزد او تعريف كردند و گفتند عمر بن سعد داماد و شوهر خواهرش است، عبدالله بن عمر داماد ديگرش است با اين وصف مصلحت نيست او را بكشى لذا از كشتن وى صرف نظر كرد و به زندانى كردنش بسنده نمود. عبدالله بن عمر براى بار دوم نزد يزيد از او وساطت كرد و يزيد به عبيدالله زياد نوشت او را از زندان آزاد كند.(554)

مختار پس از آزادى، گروهى از خواص اصحاب اميرالمؤمنين (عليه السلام) را عنوان خونخواهى حسين (عليه السلام) و كشتن ابن زياد، جمع آورى كرد، هنگامى كه در زندان با عبدالله بن حارث پسر نوفل بن عبدالمطلب، و ميثم تمار هم بند بودند، عبدالله بن حارث تيغى در خواست كرد تا موى بدنش را بتراشد و مى‏گفت: چون از شر ابن زياد در امان نيستم و او مرا خواهد كشت لذا مى‏خواهم وقت مردن بدنم تميز باشد.

مختار به او دلدارى مى‏داد و مى‏گفت: نه به خدا سوگند، ابن زياد نه تو را خواهد كشت و نه مرا و تو بيش از چند روز ديگر در زندان نمى‏مانى كه آزاد مى‏شوى و سپس والى بصره خواهى شد. ميثم تمار كه سخنان مختار و عبدالله بن حارث را مى‏شنيد به مختار گفت: تو هم پس از آزادى به خونخواهى حسين (عليه السلام) قيام مى‏كنى و همين كسى را كه مى‏خواهد ما را بكشد (ابن زياد) خواهى كشت و سرش را زير پا لگدمال خواهى كرد.(555) پيش بينى هر دو درست از كار در آمد، زيرا عبدالله بن حارث پس از مرگ يزيد، قيام كرد و مردم او را والى خود كردند و تا يكسال بر سر كار بود. مختار نيز به عنوان طلب خون حسين (عليه السلام) قيام كرد، و ابن زياد و حرمله بن كاهل، و شمر بن ذى الجوشن و گروه بسيارى از مردم كوفه را كه به نحوى در قتل امام (عليه السلام) مشاركت داشتند، همه را كشت كه بنا بر نقل ابن نماى حلى (ره) بالغ بر هيجده هزار نفر از كوفيان را كشت...! و حدود ده هزار نفر هم فرار كردند و به معصب بن زبير پناهنده شدند.(556) يكى از آنها شبث ربعى بود كه بر استرى كه گوش و دمش را بريده بودند سوار بود و قباى پاره‏اى بر تن داشت به نزد معصب آمد و ناله مى‏كرد: به دادمان برسيد، و ما را براى جنگ با اين فاسق كه خانهايمان را ويران كرده است و بزرگانمان را كشته است، مجهز كنيد.(557)

امام حسين (عليه السلام) و قرآن‏

لهفى لرأسك فوق مسلوب اقضا   يكسوه من انواره جلبابا
يتلوا لكتاب على السنان و انما   رفعوا به فوق السنان كتاباً (558)

از روزى كه امام حسين (عليه السلام) با به عرصه وجود گذاشته پيوسته وابسته به قرآن بود و هرگز بينشان جدايى نمى‏افتاد، زيرا حسين (عليه السلام) و قرآن هر دو ثقل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پس از وى حجت بر امت بودند و رسول اعظم (صلى الله عليه و آله و سلم) تصريح فرمود: آن دو هرگز از همديگر جدا نخواهند شد تا روزى كه كنار حوض كوثر بر او وارد شوند. از اينرو حسين (عليه السلام) در طول عمر شريف خود چه در حضر و چه در سفر يك لحظه از تلاوت و قرائت قرآن جهت تهذيب و ارشاد مردم كوتاهى، و احساس خستگى نمى‏نمود حتى در روز عاشورا كه در برابر اقيانوس مواجى از دشمن قرار گرفته بود باز هم براى اتمام حجت و روشن كردن راه صواب، براى مردم از تمسك به قرآن دست بر نداشت.

آرى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تا نهايت، حركتش حركت قرآنى بود تا آنجا كه سر مقدسش نيز بالاى نى قرآن مى‏خواند تا شايد به واسطه قرآن نور حق در وجودشان جرقه‏اى بزند و هدايت بشوند، الا اينكه انگيزه هدايت، جز كم بينشى و كوردلى و ناشنوايى بر آنها چيزى نيافزود طبع الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه در اثر خباثتى كه داشتند خداوند پرده‏اى بر دلها و بر چشم و گوششان نهاد تا حق را نفهمند. اين مسأله براى كسى كه پى به اسرار الهى برده باشد عجيب نخواهد بود زيرا خداى سبحان پس از آنكه اين نهضت را به آن شكل خاص و در آن مكان با كيفيت ويژه به خاطر سد باب ضلالت و مصالحى كه خودش مى‏دانست بر سيد الشهداء واجب كرد، به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) وحى رساند كه اين قضاء مسلم را كه با قلم تقدير نوشته شده است، بر فرزندش حسين (عليه السلام) بخواند و اعلام نمايد كه چاره‏اى جز تسليم و خضوع در مقابل امرى كه صلاح و مرضى رضاى پروردگار است. نيست لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون كسى حق ندارد از خدا بازخواست كند، ولى اگر كسى اوامر او را ترك نمايد در پيشگاه خدا مسئول خواهند بود.

و چون خداى بزرگ اراده فرمود با اين نهضت مقدس به امت موجود و به نسلهاى آينده ضلالت و انحراف از راه راست را بفهماند و همه كسانى را كه شريعت مقدس بازيچه هواهاى خود قرار مى‏دهند معرفى نمايد لذا دوست داشت هر عملى كه موجب تحكيم پايه‏هاى اين شهادت مى‏شود (شهادتى كه با خونهاى پاك شهدا صحيفه‏هاى نور نوشته شده است) انجام دهد، از اين رو نهضت حسينى مخوف شگفتيهايى است كه از درك انسانهاى معمولى بيرون است، و يكى از آن شگفتى‏هاى همين مسئله مورد بحث ما است كه سر بريده مقدس امام (عليه السلام) استشهاد به آيات قرآنى مى‏كند زيرا از سر بريده سخن شنيدن براى كسانى كه شهوات دنيايى كورشان كرده و نمى‏توانند حقائق را درك كنند علاوه بر اينكه در اتمام حجت رساتر خواهد بود، عقايد را بر احقيت او كه قصدش اطاعت پروردگار است محكم‏تر مى‏كند و وخامت عاقبت كسانى را كه دست تعدى و عدوان بسويش دراز كردند بهتر نشان مى‏دهد. چنانچه بارها بنى اميه را بر ذلالت و طغيانشان آگاهى داد. البته از قدرت پروردگار هيچ بعيد نيست به خاطر مصالحى كه ما نمى‏توانيم بفهميم سر بريده را به سخن بياورد چنانچه درخت را هنگام مناجات براى حضرت موسى به تكلم مى‏آورد و آيا سر بريده و درخت در مقابل اطاعت پروردگار يكسانند؟... هرگز، بنابراين اگر كسى بتواند براى مصالحى در شاخ و برگ درخت صوت ايجاد كند در سر بريده، به طريق اولى مى‏تواند.

ولى طايفه بنى اميه به جاى اينكه از ديدن و شنيدن اين همه آيات و ارشاداتى كه از سر مقدس ديدند به خود بيايند و متنبه بشوند بيشتر بر شقاوت و ضلالت خود افزودند. لذا براى اينكه بيشتر قدرت خودشان را به رخ مردم بكشند و زهر چشمى از آنان بگيرند ابن زياد دستور داد سر مقدس را در كوچه‏ها و بازارهاى شهر كوفه، بگردانند تا همه قبائل و طوايف قدرت حكومت را بدانند و كسى جرأت مخالفت با آنان را در سر نپروراند.

گفتار زيد بن ارقم:

زيد بن ارقم مى‏گويد: من در غرفه خود در بازار نشسته بودم كه سر مقدس را از برابر من عبور مى‏دادند، شنيدم در همان حال كه بالاى نيزه بود سوره كهف را قرائت مى‏كرد و اين آيه مباركه را مى‏خواند: ام حسبت أن اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا؟ تو چنين مى‏پندارى كه داستان اصحاب كهف و رقيم از داستان ما شگفت‏انگيزتر بود؟! از شنيدن آن آيه آنهم از سر بريده امام (عليه السلام) موى بر بدنم راست شد. در جواب عرض كردم: والله يابن رسول الله، رأسك أعجب و أعجب(559) به خدا قسم اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! داستان سر تو هزاران بار از داستان اصحاب كهف و رقيم، شگفت‏انگيزتر است.

چون سر مبارك امام (عليه السلام) را در يكى از جاهاى پر ازدحام و پر هياهوى بازار كوفه، كه محل صرافان و متعاملين طلاجات بود بر نيزه‏اى آويختند، حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) اراده فرمود نظر مردم را به خود جلب نمايد تا مواعظ و نصائحش را گوش دهند، با تنحنحى بلند سينه صاف كرد، مردم همه متوجه آن سر شدند، و چون تا آن زمان از سر بريده سخن گفتن نشنيده بودند سخت به وحشت افتادند و مات و مبهوت، به آن سر مقدس مى‏نگريستند كه چه خواهد شد؟ ناگهان ديدند سوره كهف را مى‏خواند تا رسيد به اين آيه: انهم فتيه آمنون بربهم و زناهم هدى و لا تزد الظالمين الا ضلالا اصحاب كهف يك عده جوان بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند ما نيز بر هدايتشان افزوديم، ولى هدايت ما بر ستمكاران، جز ضلالت و شقاوت نيافزود.

پس از آن سر را از بازار كوفه به جاى ديگرى، منتقل كردند و بر درختى آويختند، مردم در اطراف درخت، اجتماع كردند و نورى را كه از سر مقدس به آسمان مى‏رفت تماشا مى‏نمودند. همين كه مردم كاملاً جمع شدند باز شروع به قرائت قرآن كرد اين آيه را تلاوت فرمود: وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.

روايت هلال:

هلال بن معاويه، نقل كرده است: مردى را ديدم كه سر مقدس امام حسين (عليه السلام) را به دوش مى‏كشيد و مى‏برد. در همان حال سر مقدس خطاب به آن مرد كرد و فرمود: فرقت بين رأسى و برنى، فرق الله بين لحمك و عظمك، و جعلك آيه و نكالاً للعالمين. ميان سر و بدن من جدايى افكندى خدا بين گوشت و استخوان بدنت جدايى بياندازد تا جهانيان عبرت بگيرند. آن مرد عوض اينكه متنبه شود تازيانه‏اى برداشت و آنقدر بر آن سر مقدس زد تا ساكت شد.(560)

سلمه بن كهيل شنيد كه آن سر مطهر بالاى نيزه آيه: فسيكفيكم الله و هو السميع العليم(561) را تلاوت مى‏كند.

ابن وكبده نقل مى‏كند: چون شنيدم آن سر مطهر سوره كهف را مى‏خواند سخت در شگفتى فرو رفتم و ترديد كردم كه آيا اين صداى سر حسين است كه من مى‏شنوم يا صداى ديگرى است؟ در همين حال قرائت قرآن را ترك كرد و خطاب به من فرمود: يا بن وكيده اما علمت انا معشر لائمه أحيا عند ربنا؟! فرمود: اى پسر وكيده! مگر نمى‏دانى ما امامان راستين (فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) هميشه در نزد پروردگارمان زنده‏ايم و هرگز نخواهيم مرد؟!

ابن وكيده مى‏گويد: چون اين سخن شنيدم تصميم گرفتم به هر نحو كه شده آن سر مقدس را از آنها بربايم و در جايى پنهان نمايم، در همين انديشه بودم باز آن سر نورانى خطاب كرد و فرمود: يا بن وكيده! ليس لك الى ذلك من سبيل، ان سفكهم دمى أعظم عندالله من تسييرى على الرمح، فذرهم فسوف يعلمون، اذ الأغلال فى اعناقهم، و السلاسل يسحبون. اى پسر وكيده! اينكار از عهده تو خارج است، ريختن خون من، در نزد خدا بسيار بزرگتر است از اينكه سرم را در كوچه و بازار مى‏گردانند، (دست بازدار از ايشان، بزودى با هم كيفر كردار خويش را خواهند ديد كه غل و زنجير به گردنشان افكنده و كشان كشان به سوى جهنمشان مى‏برند.)(562)

داستان منهال:

منهال بن عمرو مى‏گويد: در شام بودم ديدم سر امام حسين (عليه السلام) را بر سر نيزه‏اى نصب كرده‏اند و مردى در جلوى او سوره كهف را مى‏خواند وقتى كه به اين آيه ام حسبت أن أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا رسيد، آن سر با بيانى بسيار شيوا و رسا فرمود: اعجب من اصحاب الكهف، قتلى و حملى شگفت‏انگيزتر از اصحاب كهف، كشتن من و به دورگرداندن سر من است.(563)

وقتى كه يزيد دستور داد گردن پيك پادشاه روم را بزنند چون اعتراض كرد چرا پسر دختر پيغمبرتان (صلى الله عليه و آله و سلم) را كشتيد؟ آن سر مقدس با صداى بلند فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله.(564)

طغيان و سركشى أشدق‏

ابن جرير نقل كرده است: پس از آنكه ابن زياد از كشتار و يغماگيرى و اسيرى اهل بيت فارغ شد و اهل بيت را به زندان افكند نامه‏اى براى عمرو بن سعيد اشدق‏(565) فرماندار مدينه نوشت تا خبر پيروزى خود را به او بدهد. وى نامه را به عبدالملك بن حارث سلمى داد تا به مدينه ببرد، او مريضى را بهانه آورد و نپذيرفت ولى ابن زياد عذر او را نپذيرفت امر كرد بايد سريعاً حركت كند و خبر قتل امام حسين (عليه السلام) را به عمرو بن سعيد بشارت دهد، و هر كجا اسبش از حركت ايستاد، اسب ديگرى خريدارى كند و شتابان قبل از آنكه ديگرى اين خبر را به آنجا برساند او مى‏بايست نخستين نفرى بوده باشد كه مژده قتل حسين (عليه السلام) را به فرماندار مدينه برساند.

عبدالملك گفت: من بر اسب خود سوار شدم و با سرعت هر چه تمامتر به سوى مدينه حركت كردم، در نزديكى مدينه به مردى از قريش برخورد كردم چون ديد من شتابزده و غير عادى، حركت مى‏كنم پرسيد: چنين شتابزده از كجا مى‏آيى و چه خبر دارى؟ در خبرش گفتم: الخبر عند الأمير خبرى دارم كه نزد امير خواهم گفت و شما از سوى او خواهيد شنيد. همين كه خبر كشته شدن امام (عليه السلام) را به ابن سعيد داد از خوشحالى و شماتت در پوست خود نمى‏گنجيد.

ابن سعيد پس از دريافت خبر، به خود عبدالملك دستور داد در كوچه‏هاى مدينه ندا كند و مردم را از قتل حسين (عليه السلام) آگاهى دهد. وى گفت: همين كه خبر قتل امام (عليه السلام) به گوش مردم رسيد، مدينه يكپارچه غرق در ماتم و عزا شد، و زنان بنى هاشم با ضجه و شيون و گريه و زارى بر خانه‏هاى خود به سوگ آقاى جوانان اهل بهشت نشستند. آنچنان مدينه آنروز در ماتم و شيون غرق بود كه تا آنروز مانند و نظير نداشت. صداها و گريه‏ها به خانه اشدق رسيد، و در برابر آن همه گريه و عزا خنديد و پس از آن گفت: واعيه بواعيه عثمان اين ناله‏ها و شيون‏ها كه از خانهاى بنى هاشم بلند مى‏شود در عوض ناله‏هايى است كه در قتل عثمان از خانه‏هاى بنى اميه بلند شد. آنگاه رو به قبر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد و گفت:

يوم بيوم بدر يا رسول الله! كشتن حسين و اهل بيت او در عوض كشتارى است كه تو در روز بدر از ما كردى اى رسول خدا! چون اين سخن كفرآميز را بگفت عده‏اى از انصار كه در آنجا حضور داشتند به او اعتراض كردند.(566)

سپس بالاى منبر رفت و چنين گفت: ايها الناس! انها لدمه بلدمه، و صدمه بصدمه، كم خطبه بعد خطبه، و موعظه بعد موعظه، حكمه بالغه فما تغنى النذر لقد كان يسبنا و نمدحه، و يقطعنا و نصله كعادتنا و عادته، و لكن كيف نصنع بمن سل سيفه علينا يريد قتلنا الا ان ندفعه من أنفسنا.

او به هر نحوى كه بود مى‏خواست صريحاً و يا تلويحاً مسأله خون عثمان را يادآورى كند و به مردم بفهماند كه كشتن حسين (عليه السلام) بى جهت و بى دليل نبوده بلكه به خاطر كشتن عثمان است و لذا چنين گفت: ضربتى در برابر ضربتى، و لطمه‏اى در برابر لطمه‏اى، چه سخنها كه گفته نشد، و چه موعظه‏ها كه بيان نشد. اين همه حكمتهاى بالغه خدا وجود داشت كه كوچكترين اثرى در وى نگذاشت. حسين ما را ناسزا گفت ولى ما او را مدح و ثنا مى‏گفتيم، او از ما قطع مى‏كرد و ما صله رحم انجام مى‏داديم، اصلاً عادت او و ما اين بود كه درست به عكس يكديگر عمل كنيم، ولى در مورد كسى كه شمشير به سوى ما بكشد و بخواهد ما را بكشد چه بايد كرد؟ آيا غير از اين است كه به عنوان حفظ نفس، بايد او را از خود دفع كنيم و بكشيم؟!

در اين هنگام عبدالله بن سائب بلند شد و گفت: لو كانت حيه و رأت رأس الحسين ليكت عينها و حرت كبدها اگر فاطمه دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) زنده بود و سر فرزند خويش را مى‏ديد هر آينه چشمش گريان و جگرش بريان مى‏شد. هنوز عبدالله سائب سخنش تمام نشده بود كه اشدق كلامش را قطع كرد و گفت: نحن أحق بفاطمه منك، ابوها عمنا، و زوجها أخونا، و امها ابنتنا، و لو كانت فاطمه حيه لبكت عينها، و ما لامت من قتله و دفعه عن نفسه ما به فاطمه خيلى از تو نزديكتريم، پدرش عموى ما است، و شوهرش برادر ما است، و مادرش دختر ما است، اگر فاطمه زنده بود چنين بود كه مى‏گوئى، ولى قاتل او را كه از جان خود دفاع كرده است هرگز ملامت نمى‏نمود.(567)

عمرو يك آدم بسيار خشن و تند و سنگدلى بود، پس از آنكه سخنرانى خود را به پايان برد به رئيس شرطه خود عمرو بن زبير بن عوام دستور داد تمام خانه‏هاى بنى هاشم را ويران كردند و احدى از آنها را باقى نگذاشت و خانه عبدالله بن مطيع را نيز خراب كردند. در آنروز تا آنجا كه مقدورشان بود مردم مدينه را مورد ضرب و شتم بسيار قرار دادند كه عده‏اى از آنان فرار كردند و از شر او به عبدالله بن زبير پناهنده شدند.(568)

و اما چرا او را أشدق ناميده‏اند علتش اين بود كه: از بس فحش و ناسزا به اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفته بود دهنش از داخل كج شده بود از اينرو وى را أشدق ناميدند زيرا كلمه اشدق يعنى كج دهن از طرف باطن.(569)

دختران عقيل و أقامه عزا:

پس از آنكه صداى منادى در مدينه بلند شد و خبر شهادت امام (عليه السلام) را بخش كرد، دختر عقيل بن ابيطالب‏(570)با عده‏اى از زنان قبيله قريش از خانه‏ها بيرون آمدند و خود را به قبر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رساندند و با ناله و شيون و صداى بلند به سوگ حسين (عليه السلام) نشستند. پس از مدتى گريه و عزادارى روى به مهاجرين و انصار كرد و گفت:

ماذا تقولون ان قال النبى لكم   يوم الحساب و صدق القول مسموع
خذلتموا عترتى، أو كنتم غيبا   و الحق عند ولى الأمر مجموع
اسلمتموهم بأيدى الظالمين فما   منكم له اليوم عند الله مشفوع
ما كان عند غداه الطف اذ حضروا   تلك المنايا و لا عنهن مدفوع (571)

در آنروز از گريه و عزادارى دختر عقيل، تمام مردان و زنان گريستند و گريه‏اى پر جوش و خروش‏تر و مؤثرتر از آنروز كسى نديده و به خاطر نداشت. و خواهرش زينب نيز با ناله‏هاى جگر سوز، بر حسين (عليه السلام) ندبه مى‏كرد و مى‏گفت:

ماذا تقولون اذ قال النبى لكم   ماذا فعلتم و انتم آخر الأمم
بعترثى و بأهلى بعد مفتقدى   منهم أسارى و منهم ضرجوا بدم
ما كان هذا جزائى اذا نصحت لكم   أن تخلفونى يسوء فى ذوى رحمى

ام البنين‏

گويند: ام البنين همسر اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز در سوگ امام حسين (عليه السلام) مى‏نشست. زنان قبيله بنى هاشم در جلسه او شركت و بر حسين (عليه السلام) و اهل بيتش ندبه مى‏كردند. از آن جمله ام سلمه مى‏گريست و مى‏گفت: فعلوها، ملاء الله قبورهم نارا حسين را كشتند! خدا قبرشان را پر از آتش سازد.

دليل قابل اعتمادى در دست نيست كه ام البنين سال 61 هجرى در داستان كربلا زنده بوده باشد و آنچه در اين مورد گفته شده است سه قول است كه ذيلا به آن اشاره مى‏شود:

1 - قول علامه محمد حسن قزوينى در رياض الأحزان ص 60 نوشته است: در خانه ام البنين مادر حضرت عباس جلسه عزا و سوگوارى تشكيل مى‏شد.

2 - قول مرحوم سماوى در كتاب ابصار العين ص 31 نوشته است من، جدا از مرثيه خوانى مادر عباس فاطمه ام البنين كه ابوالحسن اخفش در شرح كامل آورده است متأثر مى‏شوم و دلم مى‏سوزد. وى طفل خردسال خود عبدالله را به دوش مى‏كشيد و هر روز صبح به بقيع مى‏رفت و مرثيه خوانى مى‏كرد، اهل مدينه براى استماع مرثيه خوانى‏اش جمع مى‏شدند و از شدت گريه او، همه گريه مى‏كردند.

3 - روايت ابى الفرج در مقاتل الطالبيين در مقتل حضرت عباس (عليه السلام) است كه از محمد بن على بن حمزه، از نوفلى، از حماد بن عيسى جهنى، از معاويه بن عمار، از جعفر نقل كرده است: ام البنين مادر چهار فرزند جوان رشيد كه همه در كربلا كشته شدند، هر روز به بقيع مى‏رفت و با اندوهناك‏ترين و سوزناكترين ضجه، براى پسران جوانش ندبه مى‏كرد، و مردم براى استماع مرثيه وى، اطرافش جمع مى‏شدند، و مروان بن حكم نيز از كسانى بود كه مى‏آمد و كاملا گوش مى‏داد.

تمام آنچه كه در مورد زنده بودن ام البنين گفته شده همين سه قول است كه ذكر شد.

اما قول اول دلالتى بر زنده بودن ام البنين در جريان كربلا ندارد زيرا منتهى نهايت كه در اين قول وجود دارد اين است كه در خانه او اقامه عزا و ماتم مى‏شده است امام دلالتى ندارد كه خود ام البنين هم بوده و شركت مى‏كرده است. علاوه بر اين، قول اول با آنچه كه ابوالفرج نوشته است مغايرت دارد زيرا او نوشته در بقيع به سوگ مى‏نشست ولى قول اول اين قسمت را ندارد.(572)

و اما قول دوم كاملاً روشن است كه از قول ابى الفرج اتخاذ شده، زيرا سخن ابصار العين عينا به سخن مقاتل الطالبين ميماند، بنابراين نمى‏تواند قولى غير از قول ابى الفرج و جداى از آن بوده باشد.

و اما شرح كامل منسوب به اخفش كه مرحوم سماوى از آن نام مى‏برد، من احدى از تاريخ نويسان و ارباب تراجم را نديدم كه از آن نام ببرند، با اينكه درباره هر كسى كه نامش اخفش بود من تحقيقات فراوان كردم ولى به هيچوجه نام و نشان و انتسابى از آن نيافتم. و هر چه از خود مرحوم شيخ سماوى از مدرك اين كتاب سوال كردم جز سكوت جوابى نشنيدم، و من مطمئنم كه اشعار بيان از خود مرحوم سماوى است و چون نخواسته به خود انتساب دهد به اين نحو بيان كرده است كه اجرش بر خداى سبحان باد!

و اما نقل ابى الفرج در اين مورد چند اشكال دارد:

اولاً: رجال سند قابل اعتماد نيستند زيرا نوفلى يعنى يزيد بن مغيره، پسر نوفل بن حارث، پسر عبدالمطلب بن هاشم، ابن حجر در كتاب تهذيب ج 11 ص 347 شرح حال او را ذكر كرده و ضمن آن گفته است: وى داراى مناكير و كارهاى بسيار بدى بوده است. ابى زرعه نيز او را ضعيف الحديث دانسته و گفته: تمام روايات او غير محفوظ است يعنى افراد معتبر درمسانيد و سنن و كتب خود ثبت نكرده‏اند.

او حاتم گفته است: وى جداً منكر الحديث است يعنى احاديث منقوله از سوى او قابل اعتماد نيستند. نسانى درباره‏اش گفته است: نوفلى متروك الاحاديث است.

يكى ديگر از روات حديث، معاويه بن عمار پسر ابى معاويه است كه در تهذيب التهذيب ج 10 ص 214 آورده است كه ابو حاتم درباره‏اش گفته است: چون حديثش قابل اعتماد نيست حجيت ندارد و اگر معاويه غير از اين شخص باشد مجهول الهويه خواهد بود باز هم غير قابل اعتماد خواهد شد.

ثانياً: ام البنين معارف الهى و آداب و رسوم محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) را در حد اعلى و يقين از شخص اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و از دو سرور جوانان اهل بهشت فراگرفته بود، بنابراين هرگز كارى را مغاير و ناسازگار با شريعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد انجام نمى‏داد امورى كه شريعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به عنوان تحريم يا تنزيه نهى كرده است از اينكه زن خودش را بدون ضرورت در معرض اجانب و بيگانگان قرار دهد و نبايد صدايش را جز در موارد ضرورت به گوش نامحرم برساند. وقتى كه امام سجاد (عليه السلام) به ابى خالد كابلى كه در خانه را باز مى‏كند با تعجب مى‏فرمايد: اى ابا خالد زنى از اهل بيت ما از منزل بيرون مى‏آيد و نمى‏داند كه لاى درب منزل در اثر تاب خوردگى كج شده و درست بسته نمى‏شود بايد با شدت درب را ببندد و اينكار زيبنده دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نيست كه با شدت و با صداى بلند درب را ببندند كه جلب توجه كند.(573)

با توجه به آنچه كه بيان شد، كسى كه در مكتب اهل بيت تربيت شده و رسوم و آداب آنها را فراگرفته باشد هرگز دست از روش آنها برنمى دارد، و ام البنين نيز از اينگونه افراد مسثنى نيست و نمى‏توان در مورد وى تشكيك كرد كه زنى مانند او دست از حدود الهى كه خداوند بر عهده زنان گذاشته است بردارد...!

و اما بيرون رفتن فاطمه زهرا (عليها السلام) در بقيع و گريه بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در اثر الجاء و اجبار بزرگان مدينه بود كه وى را مجبور كردند و لذا اميرالمؤمنين سايبانى از شاخه‏هاى خرما در قبرستان بقيع درست كرد و آنرا بيت الأحزان ناميد.(574) كه اگر اين اجبار نمى‏بود زهرا نيز از خانه بيرون نمى‏رفت. و علاوه بر اين هيچكس نگفته است كه زهرا گريه مى‏كرد و مردم براى استماع ندبه‏هاى وى در اطرافش جمع مى‏شدند و بر افول شمس نبوت و انقطاع وحى الهى ميگريستند.

ثالثاً زن وقتى به قبرستان و براى خويشان فقيد خود، گريه مى‏كند كه خويشانش در آنجا دفن شده باشند اما اگر خويشانش در آنجا مدفون نباشد هرگز به آنجا نمى‏رود و كسى چنين چيزى نديده و سراغ ندارد، اصلاً عادت مردم بر اين نيست، و عادت آن زمان هم با اين زمان فرقى نكرده است. بنابراين نسبت ابو الفرج به اينكه ام البنين هر روز به بقيع مى‏رفت و... دروغ خيلى واضحى است كه هيچگونه دليل و اماره‏اى بر صحت و صدق آن وجود ندارد. بلكه منظور ابى الفرج از نقل اين دروغ اين بوده است كه مروان بن حكم جنايتكار را رقيق القلب و دل نازك معرفى كند كه با گريه ام البنين چگونه دلش مى‏سوخت و احساسات و عواطفش تهييج مى‏شد و اشكش جارى مى‏گرديد؟ و حال آنكه مروان بن حكم كسى بود كه با شنيدن قتل حضرت امام حسين (عليه السلام) اظهار فرح و شامانى كرد و هنگامى كه نگاهش به سر مبارك امام (عليه السلام) افتاد با شادمانى و شماتت اين شعر را خواند:

يا حبذا بردك فى اليدين   و لونك الأحمر فى الخدين
كانه بات بعسجدين   شفيت نفسى من دم الحسين

رابعاً: ابو الفرج در اثر دروغى كه در اينجا گفته است با آنچه كه در مقتل حضرت ابوالفضل توضيح داده دچار تناقض گويى شده است! زيرا در مقتل حضرت عباس عنوان كرده است چون حضرت عباس آخرين نفرى بود از برادرانى ابوينى خود كه كشته شد لذا ارث همه برادرها به او رسيد. اين سخن مانند گفتار مصعب زبيرى است كه در كتاب نسب قريش نوشته است كه حضرت عباس از همه برادرانش ارث برده زيرا هيچ يك از برادرانش داراى فرزند نبود، و عبيدالله فرزند حضرت عباس از پدرش حضرت ابوالفضل ارث برد. و آنچه را هم كه محمد حنيفه و عمر اطراف تصرف كرده بودند، محمد حنيفه به عبيدالله فرزند عباس برگرداند، ولى عمر حاضر نشد پس بدهد و مدعى ارث برادر خود بود كه سرانجام با مصالحه و تراضى مسئله را حل كردند.

ابونصر بخارى در كتاب سر السلسله العلويه ص 89 چاپ حيدريه نجف نوشته است: روز عاشورا حضرت امام حسين (عليه السلام) نخست برادران حضرت عباس، جعفر و عثمان و عبدالله را به ميدان فرستاد كه تمام آنها به شهادت رسيدند و حضرت عباس صاحب ارث آنها شد و از او نيز پسرش عبيدالله بن عباس ارث برد، از نقل ابى نصر بخارى با كمال وثوق و اطمينان مى‏توان استفاده كرد كه كه جناب ام البنين قبل از جريان كربلا فوت كرده بود زيرا اگر ام البنين در كربلا زنده مى‏بود ميراث برادران عباس، به مادرشان مى‏رسيد نه به برادرشان حضرت عباس و پس از او فرزندش عبيدالله. و برگرداندن محمد حنفيه تركه متصرفى را به عبيدالله درست مطابق با فقه اسلام و شريعت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است، زيرا حضرت عباس برادر ابوينى برادران خود بود و محمد حنفيه برادر ابى آنها محسوب مى‏شد و هر گاه برادر ابوينى و ابى اجتماع كنند ابوينى مقدم و ابى محروم خواهد بود، ولى عمر اطرف اين مسئله را نفهميده بود با اينكه فرزند على (عليه السلام) باب مدينه علم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، و مى‏بايست به امام معصوم زمان خود، حضرت سجاد (عليه السلام) مراجعه كند و حكم خدا را دريابد و خود را به هلاكت نياندازد. اگر اصل منازعه درست باشد احتمالاً اين نسبت صحيح باشد. زيرا در كتاب عمده الطالب طبع نجف نوشته است: (عمر اطرف با جامه‏هاى زرد رنگى كه پوشيده بود در اجتماع مردم حاضر نشد و گفت: من خيلى با احتياط عمر كردم و در خانه نشستم و كشته نشدم).

در هر صورت، با توضيحى كه داده شد تناقض گوئى ابو الفرج روشن گرديد كه رفتن ام البنين در بقيع و بر فرزندانش گريستن دليل بر اين است كه در جريان كربلا در قيد حيات بوده است.

و از طرفى ارث بردن حضرت عباس ما ترك برادران خود را دليل بر وفات ام البنين است قبل از جريان كربلا. و ابوالفرج از اينگونه ياوه گوئى‏ها فراوان دارد.