داستان قصر دارالاماره
وقتى كه ابن زياد از نخليه لشكرگاه خود برگشت و وارد قصر دارالاماره شد سر مقدس
امام (عليه السلام) را در طشتى جلو رويش(530)
گذاشتند، از تمام ديوارهاى قصر دارالاماره خون جارى شد(531)
و از يك طرف قصر، شعله آتشى زبانه كشيد و به سوى تخت ابن زياد روى آورد.(532)
ابن زياد كه اين حادثه عجيب و غريب را ديد فرار كرد و به يكى از اطاقها پناه برد،
در اين هنگام كه فرار مىكرد آن سر نورانى با صداى بلندى كه ابن زياد و همراهانش
شنيدند فرمود:
الى اين تهرب؟ فان لم تهلك فى الدنيا، فهو فى الاخره مثواك
آى ابن زياد! كجا فرار ميكنى؟ اگر اين آتش در دنيا به تو نرسد در آخرت جايگاهت، در
آن خواهد بود. شعله آتش خاموش نشد تا اينكه جلو آمد و همه كسانى را كه در قصر بودند(533)،
ولى ابن زياد از اين حادثهاى كه بى مانند و بى سابقه بود، متنبه نشد و باز دستور
داد براى ورود اسيران در قصر با رعام بدهند، واهل بيت را با وضعى بسيار دلخراش و
دلسوز وارد قصر دارالاماره كردند.(534)
و سر مقدس امام را نزد او نهادند، و با چوب دستى كه در دست داشت مدتى با مسخرهگى
بر لب و دندانهاى جلو امام مىزد.(535)
زيد بن ارقم به او گفت: ارفع قضييك عن هاتين الشفتين، فو الله
الذى لا اله الا هو لقد رأيت رسول الله يقبل موضع قضيبك من فيه.
اى پسر زياد! چوبت را از اين لب و دندان بردار، به خدا سوگند من مكرر ديدم كه
پيغبمر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر اين لبها همان جاى چوب تو را بوسه مىزد،
هنوز سخنش تمام نشده بود كه صدايش به گريه بلند شد و به شدت ناله ميزد.
ابن زياد به او گفت: ابكى الله يا عدو الله، فو الله لو لا
انك شيخ قد خرفت و ذهب عقلك، لضربت عنفك خدا چشمان تو را نخشكاند اى دشمن
خدا! گريه تو براى اين است كه ما پيروز شديم؟! اگر به خاطر پيرى و سالخوردگىات
نبود كه عقل خود را از دست دادهاى دستور مىدادم سرت را از تنت جدا مىكردند. زيد
كه اوضاع را چنين ديد از مسجد خارج شد و اين سخنان را بر زبان ميراند:
ملك عبد عبداً فاتخذهم، تلداً، انتم يا معشر العرب! العبيد بعد اليوم، قتلتم ابن
فاطمه، و امرتم ابن مرجانه يقتل خياركم، ويستعبد شراركم فرضيتم بالذل شگفتا!
بردهاى مردم را برده خود قرار داده است و آنان را ملك موروثى خود مىداند، اى مردم
عرب! كه پس از اين بنده بردگان و ذليل خواهيد شد! كشتيد فرزند فاطمه را و به سلطنت
برگزيديد پسر مرجانه را تا بكشد نيكان شما را؟! و به بردگى بگيرد اشرار شما را به
اين ذلت و زبونى سر فرود آوريد؟! نابود باد هر كس بخواهد تن به ذلت بدهد!
در اين هنگام ابن زياد دستور داد اهل بيت را به مجلس درآورند، و زينب دختر
اميرالمؤمنين در حالى كه خود را به صورت ناشناسى درآورده بود از زنها كناره گرفت و
بنشست، لكن عزت و بزرگوارى نبوت، جلا و درخشندگى امامت كه از تمام وجودش، ظاهر بود،
نظر ابن زياد را به خود جلب كرد. لذا از حاضرين پرسيد: من هذه
المتنكره؟ اين زن كه خود را پنهان مىسازد كيست؟ كسى در جوابش گفت: ابنه
اميرالمؤمنين زينب العقيله اين دختر اميرالمؤمنين (عليه
السلام)، زينب است.
همين كه ابن زياد او را شناخت، خواست بيش از آنچه تا به حال كرده است دل زينب
(عليها السلام) را بسوزاند، لذا با لحن شماتتآميز گفت:
الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و أكذب احدوتتكم.
سپاس و شكر خدا كه شما را رسوا كرد شما را و نابودتان نمود، و دروغ و گزاف شما را
بر همه روشن ساخت. حضرت زينب (عليها السلام) در جوابش فرمود:
الحمدلله الذى اكرمنا بنييه محمد، و طهرنا من الرجس تطهيراً،
انما يقتضح الفاسق، و يكذب الفاجر، و هوغيرنا.
سپاس و شكر خداوندى را سزا است كه ما را به واسطه پيغمبرش حضرت محمد (صلى الله
عليه و آله و سلم) مكرم داشت و از هر رجس و آلايشى پاك و پاكيزه گردانيد، اين را
بدانيد كه فقط فاسق و گناهكار رسوا مىشود، و فاجر دروغ مىگويد و ما از آنان
نيستيم.
ابن زياد گفت: كيف رأيت فعل الله بأخيك؟ كار خدا را
در مورد برادرت چگونه ديدى؟!
زينب (عليها السلام) فرمود: ما رأيت الا جميلاً، هؤلاء قوم
كتب الله عليهم القتل فبرزوا الى، مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و
تخاصم(536)
فانظر لمن الفلج يومئذ ثكلتك امك يا ابن مرجانه!(537)
فرمود: جز نيكى چيزى نديدم، زيرا اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
كسانى بودند كه خداوند براى علو مقام در ازل حكم شهادت را بر آنان نوشت، و آنان نيز
به سوى آرامگاه ابدى خود شتافتند. ولى ديرى نخواهد پائيد كه خداوند شما و آنها را
در يكجا حاضر خواهد كرد و شما را مورد محاكمه قرار خواهد داد. از هم اكنون نيك
بيانديش و ببين در آنروز چه كسى حاكم و چه كسى محكوم خواهد شد؟ اى پسر مرجانه! تو
گور خودت را كندى و مادرت را به عزايت نشاندى.
سخن كه به اينجا رسيد ابن زياد خشمگين شد، زيرا سخنان زينب (عليها السلام) در حضور
آن جمع بى اندازه ناراحتش كرد از اينرو براى تشفى خاطر خود و تلافى كردن آن جسارت،
تصميم گرفت وى را بكشد...!
عمروبن حريث كه اين تصميم را ديد به او گفت: انها مرأه و
المرأه لا تؤاخذ بشىء من منطقها، ولا تلام على خطل! يابن زياد! او زن است و
هيچ كس زن را به خاطر گفتارش، كيفر نمىدهد و بر سخنان بى مورد نكوهش نمىنمايد.
ابن زياد نگاهى به حضرت زينب (عليها السلام) افكند و گفت:
لقد شفى الله قلبى من طاغيتك الحسين و العصاه المرده من اهل بيتك خداوند دل
ما را با كشتن حسين طاغى، و با قتل بزهكاران متجاوز اهل بيت تو، شفا داد...!
حضرت زينب (عليها السلام) با شنيدن اين عبارت دلش سوخت و فرمود:
لعمرى لقد قتلت كهلى، و ابررت أهلى، و قطعت فرعى، و اجتثثت
اصلى، ان يشفك هذا اشتفيت.
قسم به جان خودم، تو بزرگان ما را كشتى، و پرده از حريم ما برداشتى، و شاخ و برگ
ما را شكاندى؛ و اصل ما را از بيخ و بن بركندى، اگر شفاى تو در اينها است خوب شفا
يافتى!!!(538)
پس از مكالمه با حضرت زينب (عليها السلام) رو به على بن الحسين (عليه السلام) كرد
و گفت: ما اسمك؟ نام تو چيست؟
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: انا على بن الحسين من
على بن الحسين هستم.
ابن زياد گفت: اولم يقتل الله علياً؟ مگر على بن
الحسين نبود كه خدا او را كشت؟!
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: كان لى اخ اكبر منى(539)
يسمى علياً قتله الناس من برادر ديگرى بزرگتر از خودم را داشتم كه نام او
نيز على بود كه مردم او را كشتند نه خدا. ابن زياد مجدداً گفت: نه، خدا او را كشت.
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: الله يتوفى اينفس حين موتها
و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله البته خدا جان هر كسى را هنگام مردن
مىگيرد و هيچكس جز با اذن خدا نمىميرد.
جوابگوئى حضرت سجاد (عليه السلام) بر ابن زياد گران تمام شد، ضمن اينكه به او گفت
خيلى جسورى او را از اينجا خارج كنيد و گردن بزنيد...!
حضرت زينب (عليها السلام) از اين دستور سراسيمه و آشفته خاطر شد، دست برد امام
سجاد را در برگرفت و به ابن زياد فرمود: حسبك يا ابن زياد من
دمائنا ما سفكت و هل ابقيت منا احداً(540)
غير هذا؟ فان أردت قتله فاقتلنى معه اى پسر زياد! اين همه خونى را كه از ما
ريختى هنوز تو را بسنده نيست، مگر غير از على بن الحسين ديگر مردى براى ما باقى
گذاشتهاى؟ اگر مىخواهى او را هم بكشى اول بايد مرا بكشى...!
پس از سخنان حضرت زينب (عليها السلام)، امام سجاد (عليه السلام) به او فرمود:
يابن زياد! أبا القتل نهددنى؟ أما علمت ان القتل لنا عناده، و كرامتنا الشهاده؟(541)
اى پسر ابن زياد آيا مرا از قتل مىترسانى؟ مگر هنوز ندانستهاى كه قتل در راه خدا
عادت ما، و كرامت و بزرگوارى ما در شهادت ما است؟!
پس از شنيدن اين سخنان، ابن زياد گفت: او را به زينب ببخشيد، شگفتا از اين
خويشاوندى!! او دوست دارد با پسر برادرش كشته شود!!(542)
در اين هنگام رباب همسر امام (عليه السلام) سر مقدس امام حسين را برداشت در دامن
خود گذاشت و مىبوسيد و اين شعر را ميخواند:
يا واحسيناً فلا نسيت حسينا
|
|
أقصدته أسنه الأعدأ
|
غادره بكربلاء صريعاً
|
|
لا سقى الله جانبى كربلاء
(543)
|
چون براى ابن زياد جوش و خروش مردم و داد و فرياد اهل مجلس روشن شد به ويژه با
توجه به سخنان حضرت زينب در آن جلسه، از ترس اينكه مبادا مردم تظاهراتى كنند به
مأمورين مربوطه دستور داد اسيران را در خانهاى كه كنار مسجد اعظم(544)
بود زندانى نمايندم دربان ابن زياد مىگويد: وقتى كه ابن زياد دستور داد اسرا را
زندانى كنند من با آنان بودم مردان و زنان را كه اجتماع كرده و گريه مىكردند و
سيلى به صورت خود مىزدند.(545)
حضرت زينب (عليها السلام) فرمود: لا يدخل علينا الا مملوكه
او ام ولد، فانهن سبين كما سبينا هيچ كس جز كنيزان و مماليك نبايد به ديدن
ما بيانيد، زيرا ايشان را نيز به اسارت كشيدهاند و ما نيز اسير هستيم.(546)
منظور حضور زينب اين بوده است كه درد و رنج اسيرى را جز اسير، درك نمىكند، و زبان
به شماتت و نكوهش نمىگشايد. البته اين مطلبى است كه قابل انكار نيست.
در تاريخ آمده است: وقتى كه جساس بن مره شوهر خواهر خويش كليب بن ربيعه را كشت و
زنان قبيله به سوگند او نشستند به خواهر جساس گفتند: تو به احترام كليب ماتم مگير
زيرا عزادارى تو موجب شماتت و ننگ ما خواهد بود زيرا تو خواهر قاتل ما هستى چگونه
مىخواهى با ما عزادارى كنى؟! وى با شنيدن اين سخن دامن خود را برگرفت و با تبختر
صحنه را ترك كرد، چون بيرون رفت خواهر كليب گفت: نه وجود متجاوز و نه شماتت مردم!(547)
ابن زياد مجدداً اهل بيت را از زندان خواست. همين كه وارد قصر شدند ديدند سر مقدس
ابى عبدالله (عليه السلام) را جلو او گذاشتهاند و نور از اطراف آن به آسمان بالا
مىرود، رباب همسر امام كه اين حالت را مشاهده كرد نتوانست تحمل كند، بى اختيار خود
را روى سر مقدس انداخت، و مىبوسيد و مىگفت: أن الذى كان
نوراً يستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفون. سبط النبى جزاك الله صالحه عنا و جنبت
خسران الموازين من لليتامى و للسائلين و من يغنى؟ و من يؤوى اليه كل مسكين و الله
لا تبغى صراًبصهركم حتى اغيب بين الرمل و الطين
زمانى كه اهل بيت در زندان كوفه بسر مىبردند، سنگى در داخل زندان افتاد كه
نامهاى به آن بسته شده بود، در آن نامه آمده بود در فلان روز پيكى به سوى يزيد
رفته تا در مورد شما دستور بگيرد، وى چند روز در بين راه خواهد بود و در فلان روز،
برمىگردد، اگر آنروز صداى تكبير شنيديد بدانيد كه دستور قتل شما را داده است و اگر
صداى تكبير بلند نشد آن دليل آمن و امان شما خواهد بود. دو روز قبل از ورود پيك
مخصوص مجدداً سنگى به داخل زندان افتاد كه اين بار علاوه بر نامه يك تيغ تيز با آن
همراه بود، در اين نامه نوشته شده بود: هر گونه وصيتى و پيمانى داريد انجام دهيد كه
فلان روز، پيك خواهد رسيد! روز موعود پيك رسيد ولى صداى تكبير را كسى نشنيد زيرا
يزيد در نامه خود دستور داده بود كه ابن زياد اسيران را به شام بفرستد.(548)
شجاعت عبدالله بن عفيف
حميد بن مسلم نقل كرده است: ابن زياد دستور داد منادى ندا كند كه مردم به مسجد
بيايند. مردم در مسجد بزرگ اجتماع كردند. ابن زياد منبر رفت و گفت:
الحمدلله الذى اظهر الحق و أهله، و نصر اميرالمومنين يزيد و حزبه، و قتل الكذاب بن
الكذاب الحسين بن على و شيعته.
حمد و سپاس خدا را كه حق و اهل حق را ظاهر ساخت و اميرالمؤمنين يزيد و حزبش را
نصرت داد، و كشت دروغگو پسر دروغگو حسين بن على! و پيروانش را.(549)
وقتى كه ابن زياد اينگونه جسارت مىكرد احدى از آن گروه گمراه سخنى نگفت و اعتراضى
نكرد! مگر عبدالله بن عفيف ازدى(550)
بپاخاست و بانگ بر او زد و گفت:
يابن مرجانه! الكذاب بن الكذاب أنت و ابواك و الذى و لاك و
ابوه، يابن مرجانه! أتقتلون ابناء النبيين و تتكلمون بكلام الصديقين اى پسر
مرجانه! دروغگو توئى و پدر تو، و آنكس كه تو را به كار و رياست واداشته و پدرش
معاويه. تو اولاد پيامبران را مىكشى بر فراز منبر كه مقام صديقين است تكيه ميزنى و
اينگونه سخن مىگوئى؟ ابن زياد كه سخنش قطع شده بود و همه روى به عبدلله آورده
بودند با خشم و غضب پرسيد: اين گوينده كيست؟ قبل از اينكه كسى جواب او را بدهد خود
عبدلله گفت:
انا المتكلم يا عدو الله! أتقتلون الذريه الطاهره التى قد
اذهب الله عنهم الرجس، و تزعم انك على دين الاسلام؟! وا غوثاه! اين اولاد المهاجرين
و الأنصار؟ لينتقموا من الطاغيه اللعين بن اللعين على لسان محمد رسول رب العالمين.
اى دشمن خدا! گوينده اين سخن منم، شما دودمان پاك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) را كه خداوند ايشان را از هر گناه و آلودگى پاك و پاكيزه ساخته است مىكشيد و
ادعاى مسلمانى هم مىكنيد؟! اى فرزندان مهاجرين و انصار! به داد اسلام برسيد و از
اين طاغوت كافر كه پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) او را ملعون و پسر ملعون
خوانده است، انتقام بگيرند.
ابن زياد از شدت خشم و غضب بر افروخته شد و رگهاى گردنش متورم گرديد، در همين حال
دستور داد (على بن) او را دستگير كنيد و به نزد من بياوريد، مأموران چابك و زرنگ و
آماده به خدمت ابن زياد پريدند و عبدلله را دستگير كردند. عبدلله كه خود را در چنگ
مأموران ابن زياد ديد طايفه أزد را به كمك طلبيد. گروه بسيارى در حدود هفتصد نفر از
قبيله أزد كه در جلسه حاضر بودند عبدالله را از دست مأموران گرفتند و راهى خانه
كردند...!
ابن زياد چون در آن ازدحام و با آن شور و هيجان، توان مبارزه را نداشت، صبر كرد تا
شب فرا رسيد. دستور داد كه نخست عده بسيارى از قبيله أزد را كه از عبدلله حمايت
كرده بودند دستگير و به زندان فرستادند از آن جمله عبدالرحمان بن حنف ازدى بود كه
در آن هنگام گفت: واى بر عبدالله! كه هم خودش را بيچاره كرد و هم اقوامش را.
در هر صورت پس از آنكه حاميان عبدالله و به اصطلاح ابن زياد شورشيان را دستگير و
زندانى نمود دستور داد دستهاى از مأموران در همان شب، به منزل عبدلله بن عفيف
ريخته و پس از دستگيرى وى را نزد او بردند، از طرفى خبر دستگيرى عبدالله به قبيله
أزد رسيد، همه در اطراف خانه عبدالله اجتماع كردند. ضمناً هم پيمانان قبيله أزد كه
يمنى بودند، به عنوان حمايت از عبدالله به آنان پيوستند.
جمعيت انبوهى گرد هم آمدند. اين زياد كه از اين گردهمائى و اجتماع خبردار شد و
فهميد كه مأمورانش توان مقاومت را ندارند گروهى از قبائل مصر را به فرماندهى محمد
بن اشعث اعزام كرد و دستور داد به هر نحو كه شده است عبدالله را دستگير كنند و به
حضور وى ببرند. جنگ بسيار سختى بين طرفين واقع شد و از هر دو طرف، گروه بسيارى كشته
شدند تا سرانجام قبيله أزد شكست خوردند و نيروهاى اشعث به داخل خانه عبدالله
ريختند، عبدالله كه سربازان را ديد كه به وسط خانه در آمدهاند، دختر عبدالله، داد
كشيد و به پدر گفت: (أتاك القوم) پدرجان! اين مردم به درون خانه رسيدند...!
عبدالله به دخترش گفت: ناراحت مباش، شمشير مرا به من برسان
لا عليك ناولينى سيفى.
عبدالله شمشير را گرفت و به دفاع از خود پرداخت. در همان حال اين شعر را ميخواند:
انا بن ذى الفضل العفيف الطاهر
|
|
عفيف شيخين و ابن ام عامر
|
كم دارع من جمعكم و حاسر
|
|
و بطل جدلته مغادر
|
در اين بين كه عبدالله مىجنگيد و از خود دفاع مىكرد دخترش به او گفت:
ليتى كنت رجلا اذب بين يديك، هؤلاء الفجره قاتلى العتره البرره اى كاش! من
هم مرد بودم تا در پيش روى پدر با اين فاجران كه قاتلان دودمان پيغمبرند،
مىجنگيدم. لشكريان ابن زياد دور عبدالله را گرفتند. او همچنان با شمشير دور مىزد
و از خويشتن دفاع مىكرد و كسى جرأت نمىكرد به او نزديك شود زيرا از هر طرف كه
نزديك مىشدند دخترش به وى مىگفت و او نيز از همان طرف، دفاع مىكرد تا اينكه
اطراف عبدالله را كاملاً محاصره كردند. آنگاه دخترش بانگ برآورد كه (وا ذلاه!) كار
بر پدرم سخت شد و او را يارى نيست، عبدالله همچنان دور مىزد و شمشير را مىگردانيد
و مىگفت:
أقسم لو يفسح لى عن بصرى
|
|
ضاق عليكم موردى و مصدرى
|
قسم به خدا اگر چشمم به من اجازه مىداد بر شما تنگ مىآمد، ورودم و خروجم.
پس از اينكه نبرد طولانى عبدالله با اينكه نابينا و تنها بود پنجاه سوار و بيست و
سه پياده نظام دشمن را كشت و در پايان وى را زنده دستگير و به نزد ابن زياد، بردند،
ابن زياد به عبدالله گفت:
الحمدلله الذى أخزاك خدا را شكر مىكنم كه تو را خوار
و ذليل ساخت. عبدالله در جواب ابن زياد فرمود: يا عدو الله و
بما أخزانى؟؟ اى دشمن خدا! چگونه خدا مرا ذليل كرد؟
ابن زياد گفت: يا عدو الله! ما تقول فى عثمان بن عفان؟
ابن زياد مىدانست كه عبدالله از شيعيان على (عليه السلام) است لذا براى اينكه
بهانهاى براى كشتنش پيدا كند پرسيد: عقيدهات در مورد عثمان چيست؟
عبدالله وى را دشنام داد و گفت: ما أنت و عثمان؟ ان أسام أم
أحسن، و ان أصلح ام أفسد، والله تعالى ولى خلقه. يقضى بينهم و بين عثمان بالعدل و
الحق. و لكن سلنى عن ابيك و عنك و عن يزيد وأبيه اى پسر مرجانه، زانيه! تو
را با عثمان چه كار؟ چه خوب باشد يا كار خوب انجام داده باشد و چه بد، اصلاح كرد يا
افساد، بنابراين تو از خودت و از پدرت سؤال كن، و از يزيد و پدر يزيد بپرس يزيد
بپرس، چكار به عثمان دارى؟!(551)
ابن زياد كه نتوانست بهانهاى به دست بياورد گفت: لا سألتك
عن شىء و لتذوق الموت غصه بعد غصه من ديگر به هيچ وجه از تو سؤالى ندارم جز
اينكه بايد شربت مرگ را جرعه جرعه بچشانمت.
عبدالله گفت: قبل از آنكه تو از مادر متولد شوى من از خداوند درخواست شهادت را
داشتم تا نصيبم فرمايد، و از خداوند خواسته بودم كه شهادت تا به دست ملعونترين و
دشمنترين خلقش، قرار دهد! وقتى چشمهايم در جنگهاى جمل و صفين از دستم رفت از فيض
شهادت، مأيوس شدم، ولى هم اكنون خدا را شكر مىگزارم كه پس از نااميدى و يأس دعاى
قديمىام را به اجابت رسانده و شهادت را نصيبم فرموده است.
ابن زياد پس از استماع سخانن عبدالله دستور داد گردنش را با شمشير زدند و جسد پاكش
را در سبخه به دار آويختند.(552)
خشم ابن زياد بر جندب بن عبدالله
پس از كشتن عبدالله، بلافاصله دستور داد جندب بن عبدالله ازدى را كه پيرمردى
سالخورده و افتادهاى بود احضار كنند. همين كه چشمش به جندب افتاد به او گفت:
يا عدو الله! الست صاحب ابى تراب فى الصفين؟ اى دشمن خدا! آيا تو در جنگ
صفين در ركاب على بن ابيطالب نبودى؟
جندب در جواب گفت: چرا بودهام، و پشيمان هم نيستم بلى، لا
اعتذر منه، و انى لا حبه و افتخر به و امقتك و أباك سيما الأن و قد قتلت سبط الرسول
و صبحه و أهله و لم تخفف من العزيز الجبار المنتقم زيرا من هم اكنون هم او
را دوست مىدارم و به اين دوستى افتخار مىكنم، و تو و پدرت را دشمن مىدارم بويژه
كه هم اكنون پسر دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ياران و دودمانش را
كشتهاى و از خداى عزيز و جبار منتقم شرم و حيا نكردى، بيشتر تو را دشمن مىدارم.
ابن زياد گفت: تو از اين كور نابينا بى شرمترى!! من قريناً الى الله سر را از
بدنت جدا خواهم كرد.
جندب گفت: اذاً لا يقربك الله اگر مرا بكشى نه تنها
به خدا تقرب نخواهى جست بلكه خداوند هرگز تو را نخواهد پذيرفت. چون عشيره جندب
بسيار بودند ابن زياد بيم آن داشت كه مبادا به حمايت از او قيام كنند لذا به بهانه
اينكه وى پيرمردى بى خرد و ديوانه است او را آزاد ساخت.