مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۱۷ -


داستان اسب امام (عليه السلام) در روز عاشورا.

آنگاه كه امام حسين (عليه السلام) در قتلگاه، در خون خود غوطه ور بود اسب وى آمد دور بدن غرقه به خون و مجروح امام مى‏گشت و پيشانى خود را به خون مقدسش آغشته مى‏كرد.(426) عمر سعد كه اين حالت را از آن حيوان مشاهده كرد دستور داد: او را بگيرند كه از بهترين اسبهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، سواران اطراف اسب را محاصره كردند تا آنرا دستگير نمايند ولى اسب بر آنان تاخت و با پاهاى خود چهل نفر پياده و ده نفر سواره نظام را به درك فرستاد. پس از مشاهده اين امر مجدداً عمر سعد دستور داد آنرا آزاد بگذاريد تا ببينم چه مى‏كند، همين كه آنرا آزاد گذاشتند نزديك بدن به خون غلطيده امام (عليه السلام) آمد و پيوسته يال و كاكل خود را بخون شريفش مى‏ماليد و آنرا مى‏بوئيد و با صداى بلند شيهه مى‏كشيد.(427)چ‏

از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت شده است: اسب امام در آن حال مى‏گفت: الظليمه، الظليمه، من أمه قتلت ابن بنت نبيها. پس از آنكه سر و گردن خود را بخون آغشته كرد، صيحه كنان و شيهه زنان به سوى خيمه‏ها آمد تا خبر شهادت صاحب خود را به زن و فرزندان امام (عليه السلام) برساند.(428) همينكه زنان حرم نگاهشان به اسب بى صاحب افتاد و ديدند كه با شرمندگى و سرافكندگى، و با زين كج و واژگون بسوى خيمه‏ها ميآمد، با موى پريشان و روى گشوده مويه كنان و بر سر و سينه زنان از خيام حرم بيرون دويدند و به سوى قتلگاه روى آوردند(429) خرجن من الخدور، ناشات الشعور، على الخدود لا طمات، و للوجوه سافرات، و بالعويل داعيات، و بعد العز مذللات، والى مصرع الحسين، مبادرات.

ام كلثوم شيوه كنان ناله مى‏زد و مى‏گفت: وا محمدآه، واابتآه، وا سيداه، وا جعفرآه، وا حمزتآه، هذا حسين بالعمر صريح بكربلاء... اين حسين است كه در آفتاب سوزان روى زمين افتاده است.(430)

زينب (عليها السلام) فرياد مى‏كشيد و مى‏گفت: وا اخاه! وا سيداه! و اهل بيتاه، ليت السماء أطبقت على الأرض، و ليت الجبال تدكدكت على السهل...(431) اى برادر من! اى پيشواى من! ايكاش طاق آسمان به زمين فرود مى‏آمد، ايكاش كوهها سيل صفت برسينه دشتها و بيابانها فرو مى‏ريخت، اين سخن ميگفت و بسوى امام حسين (عليه السلام) مى‏آمد. وقتى كه نزديك رسيد ديد عمر سعد با گروهى از يارانش كنار امام (عليه السلام) ايستاده‏اند و گروه ديگرى عزيز دلش را هدف تير و دستخوش شمشير قرار داده‏اند زينب خطاب به عمر سعد كرد و گفت: أيقتل ابو عبدالله و أنت تنظر اليه؟ اى پسر سعد برادرم را مى‏كشند و تو ايستاده و نگاه ميكنى؟! عمر سعد دلش بحال زينب (عليها السلام) سوخت و اشكش جارى شد، در عين حال روى از وى برتافت و چيزى نگفت.(432)

و چون حضرت زينب (عليها السلام) ديد كه عمر سعد اعتنا نكرد صدايش را بلند كرد و گفت: و يحكم أما فيكم مسلم واى بر شما! آيا در تمام شما مردم يكنفر مسلمان نيست؟ باز هم كسى به زينب (عليها السلام) جواب نداد.(433)

آنگاه كه پسر اضطراب بيش از حد زينب را مشاهده كرد. دستور داد: بى درنگ وارد گودال قتلگاه بشويد و كارش را بسازيد، انزلواله و اريحوه. از ميان همه، شمر پيشى گرفت و پس از ورود به گودى نخست لگدى بر وى زد، آنگاه روى سينه‏اش نشست با يك دست محاسن شريفش را گرفت و با دست ديگر دروازه ضربه شمشير بر بدنش وارد ساخت‏(434) و در پايان سرش را از بدن جدا كرد. (لعنت خدا بر قوم ستمگر).

غارتگرى سپاه كوفه‏

پس از آنكه سپاه كوفه از كشتن امام حسين (عليه السلام) و يارانش فارغ شدند دست به غارت و يغماگرى و تاراج و چپاولگرى لباسها و اشياء همراه امام (عليه السلام) زدند. هر كدام چيزى براى خود بر داشتند از جمله موارد زير:

اسحاق بن حويه، پيراهن امام حسين (عليه السلام) را برد.

اخنس بن مرثد بن علقه حضرمى، عمامه حضرت را برداشت.

اسود بن خالد، نعلين و كفشهاى امام (عليه السلام) را به غارت برد. جميع بن خلق أودى و يا مردى از بنى تميم بنام اسود بن حنظله شمشيرش را دزديد.

مردى بنام بجدل آمد، انگشترى را در دست امام (عليه السلام) ديد كه خون آلود شده بود و بيرون نمى‏آمد، انگشت امام (عليه السلام) را قطع كرد و انگشترى را ربود. قيس بن اسعث، قطيفه يا حوله امام (عليه السلام) را برد(435) و چون بر آن مى‏نشست باو قيس قطيفه مى‏گفتند.(436)

جفونه بن حويه حضرمى پيراهن كهنه امام (عليه السلام) را از تنش بيرون كشيد و برد.

رحيل بن خيمثه جعفى، و هانى بن شبيث حضرمى، و جريربن مسعود حضرمى اين سه نفر كمان و سلاحهاى امام را بردند.(437)

مردى از سپاهيان پس از آنكه همه چيز امام (عليه السلام) را برده بودند آمد بند شلوار امام را كه قيمتى بود برگرفت. وى نقل كرده است وقتى كه خواستم آنرا باز كنم ممانعت وى، نتوانستم آنرا باز كنم لذا دستش را قطع كردم و پس از خواستم آنرا باز كنم دست چپش را بر آن نهاد و نتوانستم دستش را بردارم از اين جهت دست چپش را نيز قطع كردم، پس از آنكه هر دو دستش را قطع كردم تصميم گرفتم زير جامه‏اش را بيرون آورم همين كه دست بردم صداى ترس آورى شنيدم كه از آن به وحشت افتادم و در همانجا بى هوش شدم در حال بى هوشى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) و حسن (عليه السلام) را ديدم، كه فاطمه (عليها السلام) با بدن بى سر و پاره پاره فرزندش صحبت مى‏كرد و ميفرمود: اى فرزند مادر! تو را كشتند! خداى آنان را بكشد يا بنى! قتوك، قتلهم الله.

امام (عليه السلام) در جواب مادر فرمود: جانم! اين مرد كه اينجا خوابيده دستم را قطع كرد: يا ام قطع يدى هذا النانم. فاطمه (عليها السلام) پس از شنيدن اين سخن بر من نفرين كرد و فرمود: خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و از هر دو چشم، نابينايت نمايد و جزء دوزخيان قرارت دهد؛ قطع الله يديك و رجليك و أعمى بصرك و أدخللك النار. از آنروز كه فاطمه (عليها السلام) اين نفرين را بر من فرموده، هم اكنون نابينا شده و دستها و پاهايم از بدنم جدا گرديده و از دعايش جز آتش دوزخ، چيزى باقى نمانده است.(438)

حوادث بعد از شهادت‏

اى مردم كوفه ميدانيد شما چه جنجرى در قلب محمد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرو برده‏ايد؟ و ظالماانه خون وى را فرو ريخته‏ايد؟ ميدانيد چه زنان با حرمتى را از سر پرده شان بيرون رانده و چه آبروهائى را بر باد داده‏ايد؟ شما ديگر حرمتى براى وى بجاى نگذاشته‏ايد و حريمى در كنار وى محترم ننهاده‏ايد! آيا تعجب دارد اگر آسمان سر برافراشته بر پستيهاى جنايات شما سيلاب خون جارى سازد؟... از عذاب رسوا كننده آخرت غافل نمائيد كه در آنروز ستمكاران يار و ياورى نخواهد داشت. (فرازهايى از خطبه حضرت زينب (عليها السلام) خطاب به مردم كوفه)

شب يازدهم محرم‏

آه، آن شب چه شب سخت و ناگوارى بود كه بر دختران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گذشت. زنان و دختران متشخص و بزرگوارى كه در حرمت ملكوتى و عزت و مقام والاايكه پيوسته در خاندان و نياكان آنان بود قرار داشتند و هميشه در اوج عظمت و احترام و در جلالت شأن و در فروغ نور نبوت و تابش اختران خلافت و روشنائى چراغ قداست بسر ميبردند هم اكنون امشب در پرده سياه و ظلمانى شب غربت بدون نور و چراغ، و بدون منزل و مأوا، با خيمه‏هاى غارت شده و نيمه سوخته، و بزرگان و پيشوايان از دست داده، و پشت و پناه به خاك افكنده شده، در بيابان وحشت زده قرار گرفته‏اند كه نه پناهى دارند و نه پشتيبانى، هر آن احتمال دارد كه مورد حمله و يورش پست فطرتان سپاه كوفه قرار بگيرند، و نميدانند در اين صورت چه كسى از آنان دفاع خواهد كرد؟ و چه كسى جلو ظلم و تجاوز اين اراذل بى فرهنگ را خواهد گرفت؟ و نميدانند آيا كسى خواهد آمد سوز دل اين داغديده‏ها را تسكين و مصيبتشان را تسليت بخشد؟

آرى آنان كه همه چيز را از دست داده بودند شيون كودكان، و ناله و گريه دختران، و ضجه و فرياد ماتم زدگان را داشتند. ضجه‏هاى مادرى را كه طفل شير خوارش را با نوك تير از شير گرفته بودند، داشتند، شيون خواهرنى را كه برادرانشان شهيد شده و كسانى را كه تمام فرزندان و بستگانشان را از دست داده بودند، داشتند، در آن بيابان خشك و سوزان گريه‏هاى جانسوز را كه بر كنار بدنهاى پاره پاره و قطعه قطعه شد و كشته‏هاى غرقه به خون بلند بود و دل سنگ را آب مى‏كرد، داشتند.

در آن شب كه دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ماتم زده و عزادار بودند لشكر بزرگ و سپاه جرار كوفه غريو شادى و خروش فتح و پيروزى برآورده و به فرومايگى مشغول بودند، در همين حال بازماندگان امام (عليه السلام) و دختران پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) علاوه بر آن مصيبتها به آينده تاريك و بسيار مبهم خود مى‏انديشيدند، كه فردا منادى آنها چه آوازى سر خواهد داد؟ چه نغمه‏اى خواهد سرود؟ آيا نواى قتل و كشتارشان را سر خواهد داد؟ يا آهنگ اسيرى آنها را خواهد بود از آنها دفاع و حمايت كند؟ بيمارى نيز در معرض خطر قتل فرار گرفته و هر لحظه احتمال آن مى‏رود رجال سلطه كه مست قدرت و حكومت هستند آخرين فرمان را درباره‏اش صادر و به حياتش پايان دهند.

در آن شب تمام عالم ملك و ملكوت، غرق در عزا و ماتم بودند، حوريان بهشت در غرفات جنت به شيون و گريه، و فرشتگان رحمت در آسمانها به ناله و فرياد، و ديو و پرى در جاى خود به ندبه و شيون پرداخته بودند، حتى وحوش بيابانها و ماهيان درياها و پرندگان هوا، و خلاصه تمام مخلوقات خدامرئى و نامرئى، همه در عزا و ماتم بودند مگر سه طايفه: مردم بصره و شام و خاندان عثمان بن عفان‏(439) و همه كسانى كه بعنوان كسب زو و زور به آنها پيوسته بودند در آن شب، اظهار شادى و سرور مى‏كردند.

از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت شده است كه: صاحبان زر و زور به شكرانه پيروزى و كشتن فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چهار مسجد در كوفه به نامهاى: مسجد اشعث، و مسجد جرير، و مسجد سماك، و مسجد شبث بن ربعى بنا كردند(440) و زنان طايفه بنى أود نذر كرده بودند كه اگر يزيد پيروز شود و حسين كشته شود هر كدام ده عدد شتر بكشند و در راه خدا خيرات كنند، و پس از كشتن امام حسين (عليه السلام) به اين نذر وفا كردند.(441)

هشام بن سائب كلبى از پدرش نقل كرده است كه وى كفت: بنى أود كه سب و هتك احترام به على بن ابيطالب (عليه السلام) را به فرزندان و خدام خود مى‏آموختند، روزى يكى از آنها به نام عبدالله بن ادريس به هانى بر حجاج بن يوسف ثقفى وارد شد، حجاج در پاسخ سخنانش با او به درشتى برخورد كرد، وى به حجاج گفت: يا اميرالمؤمنين با من اين چنين برخورد مكن، زيرا هيچ منقبت و فضيلتى در قريش و در ثفيف نيست كه به آن افتخار كنند مگر آنكه همانندش را ما داريم و به آن مباهات مى‏كنيم.

حجاج پرسيد: شما چه فضيلت و منقبتى داريد؟

عبدالله در جواب گفت: هيچ وقت در مجالس و محافل ما نسبت به عثمان جسارت و سوء ادبى نشده است. تاكنون هيچ كس از قبيله ما خارج نگشته و به ابوتراب نپيوسته است جز يك نفر، كه او هم در تمام قبيله مطرود و منفور و بى قدر و قيمت گشت هر كدام از قبيله ما بخواهد ازداوجى انجام دهد نخست از عروس سؤال مى‏كند كه آيا از دوستداران و محبين ابوتراب است يا نه؟ و آيا نام او را به خوبى برزبان مى‏آورد يا خير؟ اگر معلوم شد از طرفداران و دوستداران ابوتراب است از او فاصله گرفته و ازدواج نخواهد كرد. هيچ فرزند ذكور در قبيله ما نيست كه نامش على، حسن و يا حسين باشد و هيچ دخترى از ما به دنيا نيامده است كه او را فاطمه ناميده باشيم. آنگاه كه حسين (عليه السلام) به عراق آمد زنان قبيله ما نذر كردند اگر حسين كشته شود و يزيد پيروز گردد هر كدام از آنان ده شتر بكشند و خيرات كنند، وچون حسين (عليه السلام) كشته شد به نذر خود وفا كردند، عبدالملك به ما گفت: أنتم الشعار دون الدتار شما درون بدن مائيد نه بيرون و پوشاك آن و شما ياوران واقعى ما هستيد، در كوفه هيچ ملاحت و زيبائى به زيبائى بنى اود نميرسد. در اينجا حجاج خنديد و گفت: اين ادعا، ديگر بيجاست، پس از آن گفت آن مرد از على تبرى بجويد وى گفت: نه تنها از على تبرى و بيزارى مى‏جويم كه حسن و حسين را نيز به او مى‏افزايم.(442)

احتمال دارد اين مرد كه قبلاً از موالى اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود نامش عافيه بن شداد پسر ثمامه بن سلمه، پسر كعب بن أود، پسر صعب بن سعد العشيره باشد، زيرا اين خرم نوشته است وى در جنگ صفين با اميرالمؤمنين بود، سپس از مسعودى نقل مى‏كند كه وى گفته است: من در بسيارى از بلاد را گشتم و با بسيارى از مردم تماسهايى داشتم هيچ كسى را از قبيله او نديدم مگر اينكه نسبت به بنى اميه متعصب و به على (عليه السلام) بدبين و كج انديش بود.(443)

ابن ابى الحديد نقل كرده است: عبيدالله بن زياد به شكرانه پيروزى بر امام حسين (عليه السلام) چهار مسجد در شهر بصره ساخت كه آنها را پايگاه تبليغاتى ضد على بن ابيطالب (عليه السلام) قرار داد تا مسلمين در آنها بذر بغض على (عليه السلام) را در دلهاى مردم بكارند.

ليس هذا الرسول الله يا   أمه الطغيان والبغى جزاء
لو رسول الله يحيا بعده   قعد اليوم عليه للعزاء (444)

ام سلمه، پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديد(445) كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) موهايش ژوليده و غبار خاك سر و صورتش را فراگرفته است، عرض كرد يا رسول الله چگونه است كه شما را با اين حال مشاهده مى‏كنم؟

حضرت فرمود: فرزندم حسين را كشتند و تا هم اكنون براى او و اصحابش قبر تهيه مى‏كردم قتل ولدى الحسين و ما زلت أحفر القبورله و يصاحبه.(446)

با بى قرارى از خواب بيدارم شدم بى درنگ شدم بى درنگ به شيشه‏اى كه خاك كربلا در آن بود نگريستم ديدم خون تازه از آن ميجوشد. اين همان شيشه‏اى بود كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به وى داد و تأكيد كرد در حفظ آن كوشا باشد. ام سلمه مى‏افزايد در همان دل شب شنيدم گوينده‏اى را كه با اين اشعار خبر از شهادت امام حسين (عليه السلام) ميداد:

أيها القاتلون جهلاً حسيناً   ابشروا بالعذاب و التنكيل
كل اهل السماء يدعو عليكم   من نبى و مرسل و قتيل

ام سلمه در آن شب پيوسته صداهايى از عالم غيب مى‏شنيد كه از شهادت امام (عليه السلام) خبر مى‏دادند ولى احدى از آنها را نميديد از جمله آن صداها اين بود:

ألا يا عين فاحتفلى بجهد   و من يبكى على الشهداء بعدى
على رهط تقودهم المناياً   الى متجبر فى ملك عبد (447)

چون ابن عباس صداى گريه ام سلمه را در آن موقع از شب شنيد بى درنگ نزد وى آمد و علت آن را جويا شد، ام سلمه گفت از خاكى كه در آن دو شيشه داشته است، خون مى‏جوشد.(448)

ابن عباس روز عاشورا پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ژوليده موى و غبار آلوده ديد كه شيشه‏اى پر از خون در دست داشت، به او گفت: پدر و مادرم فدايت باد! اين شيشه چيست؟ حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اين خون حسين (عليه السلام) و اصحاب او است كه از آنروز پيوسته آنرا نگه داشته‏ام.(449) هنگام شهادت ابى عبدالله (عليه السلام) دنيا سه روز تاريك شد(450) و در تاريكى بسيار بزرگ و سختى باقى ماند(451) به قسمى كه مردم مى‏پنداشتند رستاخيز بپا شده است‏(452) آنچنان تاريك شد كه ستارگان را در روز مى‏ديدند(453) و اوضاع احوال كواكب طورى شده بود كه به يكديگر تصادم مى‏كردند و نور خورشيد ديده نميشد(454)، وضع دنيا به همين منوال سه روز ادامه داشت.(455)

آرى چون امام (عليه السلام) علت وجودى آفرينش بود، و چون از نور پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه وى علت العلل همه موجودات و از پرتو نور الهى منشعب بود اين گونه تغييرات و دگرگونيها در عالم آفرينش و قلب جهانى هستى سه شبانه روز، برهنه روى خاك بيافتد، عالم بايد دگرگون شود و جريان عادى خود را از دست بدهد، زيرا وى از حقيقت محمديه يعنى علت العلل و عقل اول نشأت گرفته و بايد چنين مى‏شود و حديث عرض ولايت بر تمام كائنات و آسمانها و زمين كه (هر كس ولايتش را پذيرفت سودمند و مفيد واقع شد و هر كس آن را پذيرفت تهى از سود و هوده گرديد) نيز مؤيد همين مطلب است.

اگر داستان دگرگونى آفرينش به خاطر بيرون آمدن استخوان پيغمبرى از قبر و روى زمين ماندن آن درست باشد تا آنجا كه مى‏گويند آسمان را ابرى تيره و تا فرا گرفت، و يكى از علماء نصرانى در سامره به وسيله آن استخوان از خداوند طلب باران كرد دعايش مستجاب شد(456)چگونه دگرگونى در عالم و تاريك شدن نور خورشيد و ماه در داستان كربلا درست نباشد؟ و حال آنكه سرور جوانان اهل بهشت با بدن برهنه روى خاك داغ افتاده و بدنش را تا آنجا كه توانسته‏اند مثله و پاره پاره كرده‏اند؟!

آرى اوضاع و احوال همه موجودات دگرگون شد، و تمام جهان هستى از حركت باز ايستاد، و همه وحوش بيابانها در غمش گريستند و اشكشان سيل آسا بر صفحه گونه هايشان سرازير شد...!

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! كه در نزديكيهاى شهر كوفه كشته خواهد شد، و گوئى از هم اكنون مى‏بينم وحوش بيابانها را كه گردن به سوى قبرش مى‏كشند و شب با صبح بر او مى‏گريند(457) و آسمان در قتلش خون مى‏بارد.(458)

پس از آنكه امام (عليه السلام) را شهيد كردند همه چيز غرق در خون بود حتى حبابهائى روى آبها و كوزه ها(459) و تمام ظروف، و آثار آن نا مدتى بر در و ديوار خانه‏ها و اماكن به چشم مى‏خورد(460) حتى در بيت المقدس از زير سنگهايش خون مى‏جوشيد.(461) و آنگاه كه سر مقدس ابى عبدالله (عليه السلام) را وارد قصر دارالاماره عبيدالله كردند خون از در و ديوار مى‏ريخت‏(462) و از يكى از ديوارها آتشى شعله كشيد كه سر و صورت عبيدالله را بر افروخته كرد، كسانى كه همراه او بودند آنرا مشاهده كردند، ولى عبيدالله دستور داد كه آنرا به كسى بازگو نكنند(463)، و بى درنگ از آن فرار كرد، در همان حال كه فرار مى‏كرد سر مقدس ابى عبدالله (عليه السلام) با صداى بلند فرمود:

كجا فرار ميكنى اى معلون! اگر در دنيا آتش به تو نرسد در آخرت جايگاه تو در آن نخواهد بود الى اين تهرب يا ملعون؟ فان لم تنلك فلى الدنيا فى اى خره مثواك. ولى آتش همچنان پيش رفت تا همه كسانى كه در قصر بودند از ترس بوحشت افتاده و سراسيمه شدند(464) و كسانى كه تا دو ماه يا سه ماه در آنجا مانده بودند هر صبح و شب مى‏ديدند هنگام طلوع و غروب آفتاب، ديوارها آلوده به خون مى‏شد.(465)

و داستان آن كلاغ را كه اخطب خوارزم در مقتل خود ج 2 ص 92 آورده و مى‏نويسد: كلاغ خود را، به خون امام (عليه السلام) رنگين كرد و به مدينه رفت روى ديوار منزل فاطمه صغرى دختر ابى عبدالله (عليه السلام) نشست و بدينوسيله خبر شهادت پدرش را به وى داد، و چون فاطمه آن خبر را به اهل مدينه منتقل نمود از او قبول نكرده و گفتند: اين دختر از جادوهاى فرزندان عبدالمطلب براى ما آورده است، لكن پس از آن سرعت به خبر شهادت امام (عليه السلام) به هما جا رسيد و فاطمه درست مى‏گفت. اگر قبول كرديم كه امام (عليه السلام) غير از فاطمه و سكينه، دختر ديگرى داشته است كه در مدينه مانده و همراه پدر نيامده است جاى تعجب و شگفتى ندارد زيرا شهادت امام حسن (عليه السلام) از اول تا آخر همه‏اش همراه با امور غير عادى و خوارق عادات انجام شده است چه مانعى دارد كه خداى سبحان مى‏خواسته است از اين طريق سراسر جامعه اسلامى آنروز را آگاه كند و جنايتى را كه بنى اميه در مورد پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) انجام دادند و در روزگار، بى مانند بود به دنيا و نسل‏هاى آينده بفهماند و نظر جهانيان را به آن، و به بزرگوارى امام (عليه السلام) جلب نمايد كه شهادتش به زودى موجب نابودى ستمگران و گمراهان، و باعث احياء دين خواهد شد كه خداوند اراده كرده تا قيامت استوار بماند.

دعبل خزاعى از جدش روايت مى‏كند كه مادرش سعدى دختر مالك خزاعيه درخت خشكى را كه ام معبد خزاعيه بود و از بركات آب وضوى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه به پايش ريخت سبز و خرم و داراى ميوه شد ديده بود، هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رحلت فرمود، ميوه آن درخت، كم شد، وفتى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) را كشتند ميوه هايش فرو ريخت ولى از برگهاى آن براى درمان بيماريها استفاده مى‏كردند، پس از گذشت برهه‏اى از زمان ديدند از پاى آن درخت، خون مى‏جوشد، از اين پديده تازه كه هيچ كس همانندش را نديده بود سخت به وحشت افتادند و نمى‏دانستند قضيه از چه قرار است؟ همين كه شب سايه تاريك خود را بر همه جا گسترده كرد صداى گريه و شيونى را شنيدند كه اين شعر را مى‏خواند:

يابن الشهيد و يا شهيداً عمه   خير العمومه جعفر الطيار
عجباً لمصقول أصابك جده   فى الوجه منك و قد علاك غبار

ولى گوينده را نمى‏ديدند، پس از آن ديرى نگذشت كه خبر شهادت امام حسين (عليه السلام) را در همان زمان كه آن پديده بى مانند را ديده بودند آوردند و دعبل خزاعى سه بيت شعر بر آن افزود و گفت:

زر خير قبر بالعراق يزار   واغص الحمار فمن نهاك حمار
لم الا أزورك يا حسين لك القداء   قومى و من عطفت عليه نزار
و لك الموده فى قلوب ذوى النهى   و على عدوك مقته و دمار (466)

مفاد شهر دوم از اشعار غيبى را يكى از شعراى شيعه در ضمن سه شعر به نظم در آورده و چنين سروده است:

عجباً لمصقول علاك فرنده   يوم الهياج و قد علاك غبار
و لأسهم نفذك دون حرائر   يدعون جدك و الدموع غزار
هلا تكسرت السهام و عاقها   عن جسمك الاجمال و الاكبار (467)

و زعفرانى را كه از حرم با غارت بوده بودند هرگاه دست به آن مى‏زدند و مى‏خواستند از آن استفاده كنند بدنشان آتش مى‏گرفت. و گل گياهى را كه به نام ورس براى رنگ بكار مى‏بردند و آن را ربوده بودند تبديل به خاكستر مى‏شد، شترى را كه دزديده بودند تبديل به خاكستر مى‏شد، شترى را كه دزديده بودند گوشتش مانند هندوانه ابوجهل تلخ مى‏گرديد و مى‏ديدند كه شعله آتش از آن بيرون مى‏آيد.(468)

و قبل از شهادت امام (عليه السلام) كسى حمره مغربيه را در آسمان نديده بود.(469) اين جوزى گفته است: اثر خشم و غضب آدمى كه عبارت از سرخ شدن چهره است در صورت وى ظاهر مى‏شود، و چون حق جل شأنه منزه از جسم و بدن است از اينرو اثر خشم و غضب خود را بر قاتلان امام حسين (عليه السلام) كه جنايت بزرگ و هولناكى را مرتكب شدند با ايجاد حمره در افق اظهار فرمود. پس از بيان سخن فوق افزوده است:

هنگامى كه دشمنان در جنگ بدر، عباس بن عبدالمطلب عموى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به اسيرى گرفته و كتفهايش را محكم بسته بودند ناله‏ها و گريه هايى كه از سوز دل بر مى‏آورد خواب از چشم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را ربوده بود، اگر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ناله‏هاى جانسوز و گريه‏هاى جانگداز فرزندش حسين (عليه السلام) را مى‏شنيد كه چه بر او مى‏گذشت؟ و باز افزوده است:

با اين كه اسلام گناهان زمان ما قبل خود را ناديده مى‏گيرد، اما پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به وحشى، قاتل حضرت حمزه كه اسلام آورد، فرمود: خود را از ديد من پنهان كن كه من دوست ندارم قاتل دوستانم را ببينم، بنابراين اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏ديد عده‏اى فرزندش را كشته و خاندانش را بر چوبها و شتران بى جهاز، سوار كرده و به اسيرى مى‏بردند بر او چه مى‏گذشت؟(470)

آرى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در صحنه عاشورا حاضر بود و مشاهده مى‏كرد سيلى از جمعيت بسيار انبوه در آن بيابان گرد هم آمده تا ريشه درخت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت امامت (عليه السلام) را از بيخ و بن درآوردند، و در آن بين ناله‏هاى دختران، و گريه‏هاى جانكاه زنان ماتمزده را كه شوهران و ديكر كسان خود را از دست داده بودند و مى‏شنيد، و شور و غوغاى كودكان را كه از شدت تشنگى صدايشان به آسمانها مى‏رفت ميديد و مى‏شنيد، و لشكريان كوفه نيز صداى رعب آورى را شنيديد كه مى‏گفت:

واى بر شما اهل كوفه! من هم اكنون رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى‏بينم كه در حالت اضطراب و سراسيمه گى محاسن شريف خود را از دست گرفته، گاهى به جمع شما مى‏نگرد و گاهى به آسمان خيره مى‏شود.

آرى لشكر كوفه اين صداى غيبى را شنيديد ولى هوى و هوس و گمراهى عظيمى كه تا اعماق نفوس اين مردم ريشه دوانيده و تا گلو در لجن غرقشان كرده بود نگذاشت حقيقت را بفهمند و لذا گفتند: وحشت نكنيد و نترسيد اين ديوانه‏اى است كه چنين صدائى سر مى‏دهد: لا يهولنكم ذلك، انه صوت مجنون.

ولى امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمود: گوينده آن صدا جبرئيل بود.(471) برخى از فرشتگان بانگ و فرياد برآوردند كه:

اى امت حيران و گمراه! پس از اين كه لحظه شادمان نباشيد و خداوند شما را شادمانى عيد قربان و فطر نصيب نفرمايد لا وفقكم الله لاضحى و لا فطر امام صادق (عليه السلام) فرمود: دعاى فرشتگان مستجاب شد و پس از آن قاتلان ابى عبدالله (عليه السلام) يك نفس شادمان نشدند و تا آنگاه كه حضرت حجت بن الحسن انتقام خون سيدالشهداء را نگيرد، هرگز شادى نصيب آنها نخواهد شد.(472)

وهب دم يحيى قد غلا قبل فى الثرى   فان حسيناً فى القلوب غلا دمه
و ان قر قدما مذ دعا بخت نصر   بثارات يحيى و استردت مظالمه
فليست دماء السبط تهدأ قبل أن   يقوم باذن الله للثار قائمه

شيخ بهائى (ره) روايت كرده است: پدرش شيخ حسين بن عبدالصمد حارثى وارد مسجد كوفه شد در آنجا نگين انگشترى را ديد كه بر آن، اين شعر نوشته شده بود:

أنا در من السماء نثرونى   يوم تزويج والد السبطين
كنت أصفى من اللجين بياضاً   صبغتنى دماء نحر الحسين (473)