مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۱۸ -


شب يازدهم در كنار مرقد امام (عليه السلام)

مستحب مؤكد است به عنوان پيروى از ائمه معصوم (عليه السلام) شب يازدهم محرم را با حالت پناهندگى و حزن و اندوه بر آن مصيبت بزرگ، و با ناله و زارى، و زمزمه و شيون مانند كسى كه از نزديك شاهد قربانيان و به خون خفتگان آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد و ببيند كه بدنهاى طيب و طاهر، و پاره پاره‏شان در برابر آفتاب و باد و خاك طعمه برقابرق نيزه‏ها شده و شمشيرها از خونشان رنگين و سرآب گرديده، و بدنهايشان زير ستم ستوران نرم و له شده باشد كنار مرقد مطهر امام مظلوم بماند و بيتوته كند.

اگر كسى با دقت بيانديشد، خواهد ديد كه: زنان بزرگوار خاندان وحى چگونه موى پريشان كرده و مويه كنان در حال ندبه و شيون به سر و سينه مى‏زنند(474) و سيل اشك خود را بر آن بدنهاى پاك روان مى‏سازند، اگر چنين تصورى براى او پديد آيد قطعاً با گريه پيوسته و صداى بلند در حالى كه سيل اشك از ديدگانش فرو مى‏ريزند به فاطمه زهرا (عليها السلام) پيوسته و با آنها همكارى و مواسات خواهد كرد و آن طور كه از بعض روايات در ساير موارد، استفاده مى‏شود، بدينوسيله موجبات رضايت و توجه امامان راستين را به خود جلب خواهد نمود.

و در خصوص شب يازدهم نيز از بعضى روايات ميتوان همين نظريه را استفاده كرد مثلاً مالك جهنى از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده است: من زار الحسين يوم عاشورا، حتى يظل عنده باكياً لقى الله يوم القيامه بثواب الفى الف حجه، و الفى الف عمره، و الفى الف غزوه مع رسول الله و الائمه الراشدين هر كس امام حسين (عليه السلام) را روز عاشورا زيارت كند و تا شب گريه كنان كنار مرقد مطهرش بماند روز قيامت با ثواب دو هزار حج، و دو هزار هزار عمره، و دو هزار هزار غزوه، خدا را ملاقات خواهد كرد، ثواب حج و عمره و غزوه‏اى است كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و را ائمه راشدين انجام داده باشد.(475)

زبان شناسان و متخصصين در لغات عرب گفته‏اند: كلمه ظل براى كسى به كار برده مى‏شود كه روز را تا شب در جائى به سر برد(476) و اگر چه شب را در آنجا نماند. ولى از روايت جابر جعفى بر خلاف نظريه متخصصان لغت عرب استفاده مى‏شود، زيرا وى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده است: من زار الحسين (عليه السلام) يوم عاشورا و بات عنده كان كمن استشهد بين يديه هر كس امام حسين (عليه السلام) را روز عاشورا زيارت كند و شب را كنار مرقد مطهرش بماند مانند كسى است كه در ركاب او به شهادت رسيده باشد.(477) زيرا از اين روايت استفاده مى‏شود كه شب بعد از آن روز را نيز بماند و روزش حضرت را زيارت كند و آن روز را غروب گريان باشد داراى فلان اجر و پاداش خواهد بود.

علاوه بر اين احترام و حيثيت اقتضا مى‏كند كسى كه تمام آنروز را نزد قبر امام مظلوهم و عطظان اعتكاف كرده است، آن شب را نيز كه مانندش را كسى نديده و بر دختران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و امانتهاى بعد از او چنين شبى آرام نگذشته است بماند. زيرا در آن شب دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و يادگاران بعد از او در حالى كه ماههاى تابان، و ستارگان درخشان و مردان بزرگوار خود را از دست داده بودند با پاهاى برهنه در بيابانهاى خشك و تاريك مى‏دويدند و بدنهاى پاره پاره آنها را كه با شمشير ظلم و ستم بنى اميه مانند گلهاى پرپر به زمين ريخته بودند مى‏ديدند و با اين تنهائى و بى كسى نمى‏دانستند خدا و پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آنشب چه تصميمى درباره آنها خواهند گرفت، با اين وصف دوستداران اهلبيت در شب يازدهم حتى الامكان كنار مرقد شريف امام (عليه السلام) بيتوته مى‏كنند تا با اندوه و گريه فراوان، تأسف و دريغ خود را اظهار نمايند كه در آن زمان نبودند تا به فوز عظيم برسند. و پيوسته مى‏گويند يا ليتنا كنا معكم فنفوز فوزاً عظيماً اى كاش آنروز با شما بوديم و به سعادت بزرگى مى‏رسيديم.(478) با اظهار تأسف و اندوه تأسى به حضرت زهرا (عليها السلام) مى‏كنند كه در آن شب بر پاره جگرش گريه مى‏كند ذره نائحه حضرت زهرا (عليه السلام) را در خواب ديد كنار قبر فرزندش حسين (عليه السلام) ايستاده و گريه مى‏كند، به وى دستور داد اين اشعار را درباره او بخواند:

أيها العينان فيضا   و استهلا لا تغيضا
لم امرضه قتيلا   لا و لا كان مريضا (479)

روايت تنوخى‏

قاضى ابو على محسن بن على تنوخى از پدرش روايت مى‏كند كه از ابوالحسن كاتب داستان شما در مورد ابن اصدق نائح چه بوده است؟ در جواب گفت: من كنيزكى داشتم كه اكثر اوقات روزه دار و شبها اهل تهجد بود، وى حتى يك كلمه عربى نمى‏توانست درست تلفظ كند تا چه رسد به اينكه شعر عربى بخواند و بيشتر با لهجه نبطى حرف مى‏زد، وى ديشب با وضع پريشانى از خواب پريد و به شدت ميلرزيد، چون خوابگاهش به من نزديك بود، مرا صدا كرد تا كنارش بروم، از او پرسيدم: تو را چه شده است؟ در جواب گفت: شب نمازم را خوانده و خوابيدم، در خواب ديدم گويا در يكى از خانه‏هاى شهر كرخ قرار دارم، در همين بين درب حجره‏اى كه در نهايت نظافت و پاكيزكى بود، برويم، باز شد، ديدم گروهى از زنان بر طيلسانى بسيار خوشرنگ و زيبا كرد آمده‏اند و گريه مى‏كنند، از كسانى كه در آنجا اشاره كرده بودند پرسيدم كى مرده است؟ و يا چه خبر است؟ با دست اشاره كرد و مرا به داخل راهنمايى نمودند. وقتى كه داخل خانه آن خانه شدم ديدم منزل است در نهايت پاكيزگى و زيبائى، در ميان صحن، زن جوانى ايستاده بود كه هرگز در طول عمرم زنى نيكوتر و زيباتر و درخشنده‏تر از او نديده بودم، وى لباسهاى زيبا و روپوش سفيدى پوشيده بود و در دامانش سر بريده‏اى كه خون از آن مى‏ريخت. من از آن زن پرسيدم: (من انت؟) تو كيستى؟ در جواب من گفت: منظورت چيست؟ من فاطمه دختر پيغمبر خدايم، و اين سر بريده نيز سر فرزندم حسين است...! اى كنيزك از قول من به ابن اصدق بگوئيد با اين شعر براى فرزندم نوحه سرائى كند:

لم امرضه فاسلو   لا و لا كان مريضاً

وقتى كه شعر را خواند چون نمى‏توانست ضاد را تلفظ كند جمله اول را با حرف طاء تلفظ كرد و گفت: لم امرطه فاسلو... وى بسيار پريشان و سراسيمه بود، با سخنان خود آرامش كردم تا دوباره خواب رفت.

پس از آن ابوالحسن كاتب به على تنوخى گفت: اى اباالقاسم با شناختى كه تو از ابن اصدق دارى من اين رسالت را به دوش تو مى‏نهم تا به او برسانى.

تنوخى گفت: من امير سيده زنان جهانيان، فاطمه زهرا (عليها السلام) را از جان و دل مى‏پذيرم و ابلاغ مى‏كنم.

واقعه مزبور در ماه شعبان بود كه شيعيان از ناحيه حنابله به سختى در فشار و كنترل بودند و نمى‏دانستند به حائر سيد الشهداء براى زيارت بروند، من مدتى با آنها مدارا كردم تا توانستم شب نيمه شعبان به طرف حائر بروم، در آنجا از ابن اصدق جويا شدم تا پيدايش كردم و به او گفتم فاطمه زهرا (عليها السلام) دستور داده است با اين قصيده نوحه سرائى كنى:

لم امرضه فاسلو   لا و لا كان مريضاً

و من قبل از اين، آن قصيده را نمى‏دانستم وقتيكه آنرا برايش خواندم به شدت ناراحت شد، پس از آن داستان خواب كنيزك را براى او كسانى كه در آنجا بودم نقل كردم، همه بى اختيار صدايشان به گريه بلند شد و در آن شب نوحه‏اى جز همين قصيده نخواندند كه اولش اين بود:

ايها العينان فيضاً   و استهلا لا تغيضاً

پس از آنكه رسالتم را انجام دادم به سوى ابوالحسن كاتب برگشتم و جريان را به اطلاعش رساندم.(480)

غارتگران‏

پس از آنكه امام (عليه السلام) را شهيد كردند، سپاه كوفه دست به تاراج و غارتگرى اموال و خيام حرم، زدند(481) و خيمه‏ها را آتش زدند، و براى ربودن اشياء و لخت كردن زنان حرم از يكديگر سبقت مى‏گرفتند، دختران زهرا در حالى كه خسته و فرسوده و غارت شده بودند و مقنعه از سرشان ربوده و انگشتر از دستشان بيرون آورده، گوشواره‏ها از گوششان كشيده و خلخال از پايشان در آورده بودند از شر آنها پا به فرار گذاشته و در اطراف بيابان صدايشان به گريه بلند بود، مردى كه مى‏خواست گوشواره ام كلثوم را بربايد با كشيدن آنها لاله گوشش را پاره كرد.(482) مرد ديگرى آمد خلخال پاى فاطمه دختر امام را بربايد، در حال كه خلخال را بيرون مى‏آورد گريه مى‏كرد، فاطمه از او پرسيد: چرا گريه مى‏كنى؟ جواب داد: چگونه گريه نكنم و حال آنكه من بدن دختر پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت مى‏كنم؟! فاطمه به او گفت: دست از من بردار و غارت مكن! آن مرد گفت: مى‏ترسم ديگرى بيايد آنرا ببرد.(483)

در همين بين ديد مردى زنان اهلبيت را با كعب نى و تازيانه مى‏زند و مى‏دواند، آنها هم از ناچارى به يكديگر پناه مى‏برند، و در همين حال چادر از سرشان و دست برنجن از دستشان بر مى‏گرفت، وقتى كه نگاهش به فاطمه افتاد خواست به سوى وى بيايد، فاطمه فرار كرد، نيزه‏اش را از پشت به سويش پرتاب كرد، فاطمه با صورت به زمين افتاد و بيهوش شد، وقتى كه به هوش آمد ديد عمه‏اش ام كلثوم كنار سرش نشسته و گريه مى‏كند.(484)

زنى از آل بكر بن وائل كه با همسرش در كربلا آمده بود، دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه در آن حال ديد به سختى ناراحت شد و نهيب برآورد اى آل بكر بن وائل! مگر نمى‏بينيد دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت مى‏كنند؟ چرا از آنها دفاع نمى‏كنيد؟ آنگاه خود حركت كرد و گفت: اى خونخواهان رسول الله! أتسلب بنات رسول الله؟... لا حكم الا الله، يا لثارات روسول الله؟ همسرش او را به خيمه برگرداند و نگذاشت دست به كارى بشود.(485)

غارتگران كه دست به تاراج خيمه‏ها زده بودند به خيمه على بن الحسين (عليه السلام) رسيدند، ديدند وى در بستر بيمارى خوابيده‏(486) و توان حركت و قيام را ندارد، يكى از آنها گفت: بر كوچك و بزرگشان رحم نكنيد و همه را بكشيد، ديگرى گفت: در اين كار عجله نكنيد، بگذاريد از امير عمر بن سعد استشاره كنيم؟(487) در همين هنگام شمر شمشير خود را از غلاف كشيد و خواست او را بكشد، حميد بن مسلم يكى از سربازان سپاه گفت: سبحان الله...! مى‏خواهى كودكى را بكشى كه مريض است؟(488) شمر گفت: ابن زياد دستور داده است تمام فرزندان حسين را بكشيم...! ولى ابن سعد او را منع كرد و نگذاشت على بن الحسين (عليه السلام) را بكشد به ويژه وقتى كه شنيد عقيله بنى هاشم زينب كبرى دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در آن هنگام مى‏فرمود:

به خدا قسم نمى‏گذارم او را بكشيد مگر اول من كشته شوم، و الله يقتل حتى اقتل. از اينرو از كشتن وى صرف نظر كردند.(489)

كانت عيادته منهم سياطهم   و فى كعوب القنا قالوا: البقاء لكا
جروه فانتهبوا النطع المعدله   و اوطئوا جسمه السعدان والحسكا

عمر بن سعد به سوى زنان اهل بيت آمد، همين كه زنان او را ديدند در حضور او به گريه افتادند، و عمر بن سعد نيز دستور داد مزاحمت نكنند و هر چه را از آنان به غارت برده‏اند برگردانند تا بتوانند خود را بپوشانند، ولى كسى چيزى برنگرداند(490) و گروهى را بر آنان گماشت تا هم از هجمه بر آنها محافظت نمايند و هم نگذارند كسى از خيمه‏ها، بيرون بيايد و خود به جايگاه خويش برگشت.

پايمال سم ستوران...!

پسر سعد (لعنه الله عليه) اعلان كرد: كيست پايمالى بدن حسين و يارانش با سم اسب به عهده بگيرد و سينه و پشتش را نرم كند؟ ده نفر دواطلبانه بلند شدند و اعلام آمادگى كردند از آن جمله: 1 - اسحاق بن حويه 2 - احبش بن مرثد بن علقمه بن سلمه حضرمى 3 - حكيم بن طفيل سنبسى 4 - عمرو بن وهب جعفى 5 - رجاء بن منقذ عبدى 6 - سالم بن خثيمه بن جعفى 7 - صالح بن وهب جعفى 8 - واخط بن غانم 9 - هانى بن ثبيت حضرمى 10 - اسيد بن مالك، بودند كه با سم اسبهاى خود بدن ريحانه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را لگدكوب كردند...! پس از آن دسته جمعى نزد ابن زياد آمدند و اسيد بن مالك به عنوان سخنگويشان اين شعر را مى‏خواند:

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر   بكل يعبوب شديد الأسر

و افتخار مى‏كردند كه استخوانهاى سينه و پشت پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و يارانش را با سم قطارى از اسبهاى تنومند و تندور كه به هم پيوسته بودند مانند آرد نرم كرديم.(491)

عوض اينكه ابن زياد از عمل آنان، قدردانى كند با بى اعتنايى دستور داد مقدار بسيار ناچيزى جائزه به آنها بدهند.(492)

بيرونى گفته است: كارى كه بنى اميه در مورد امام حسين (عليه السلام) انجام دادند در هيچ ملتى نسبت به شرورترين مردم، كسى انجام نداده است كه با شمشير و نيزه و سنگ و غيره بكشند و بعد اسب بر بدنشان بتازند.(493) هر كدام از اين اسبها به هر شهرى كى مى‏رسيدند، نعلشان را مى‏كندند و به عنوان تبرك بالاى در منزل خود آويزان مى‏كردند و يا مى‏كوبيدند، در اثر همين كار، رفته رفته عمل مزبور سنت شد و بعد از آن اكثر مردم نظير همان نعلها را مى‏ساختند و بالاى درب خانه‏ها آويزان مى‏كردند.(494)