شب يازدهم در كنار مرقد امام (عليه السلام)
مستحب مؤكد است به عنوان پيروى از ائمه معصوم (عليه السلام) شب يازدهم محرم را با
حالت پناهندگى و حزن و اندوه بر آن مصيبت بزرگ، و با ناله و زارى، و زمزمه و شيون
مانند كسى كه از نزديك شاهد قربانيان و به خون خفتگان آل محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم) باشد و ببيند كه بدنهاى طيب و طاهر، و پاره پارهشان در برابر آفتاب و باد و
خاك طعمه برقابرق نيزهها شده و شمشيرها از خونشان رنگين و سرآب گرديده، و
بدنهايشان زير ستم ستوران نرم و له شده باشد كنار مرقد مطهر امام مظلوم بماند و
بيتوته كند.
اگر كسى با دقت بيانديشد، خواهد ديد كه: زنان بزرگوار خاندان وحى چگونه موى پريشان
كرده و مويه كنان در حال ندبه و شيون به سر و سينه مىزنند(474)
و سيل اشك خود را بر آن بدنهاى پاك روان مىسازند، اگر چنين تصورى براى او پديد آيد
قطعاً با گريه پيوسته و صداى بلند در حالى كه سيل اشك از ديدگانش فرو مىريزند به
فاطمه زهرا (عليها السلام) پيوسته و با آنها همكارى و مواسات خواهد كرد و آن طور كه
از بعض روايات در ساير موارد، استفاده مىشود، بدينوسيله موجبات رضايت و توجه
امامان راستين را به خود جلب خواهد نمود.
و در خصوص شب يازدهم نيز از بعضى روايات ميتوان همين نظريه را استفاده كرد مثلاً
مالك جهنى از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده است: من زار
الحسين يوم عاشورا، حتى يظل عنده باكياً لقى الله يوم القيامه بثواب الفى الف حجه،
و الفى الف عمره، و الفى الف غزوه مع رسول الله و الائمه الراشدين هر كس
امام حسين (عليه السلام) را روز عاشورا زيارت كند و تا شب گريه كنان كنار مرقد
مطهرش بماند روز قيامت با ثواب دو هزار حج، و دو هزار هزار عمره، و دو هزار هزار
غزوه، خدا را ملاقات خواهد كرد، ثواب حج و عمره و غزوهاى است كه با رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) و را ائمه راشدين انجام داده باشد.(475)
زبان شناسان و متخصصين در لغات عرب گفتهاند: كلمه ظل
براى كسى به كار برده مىشود كه روز را تا شب در جائى به سر برد(476)
و اگر چه شب را در آنجا نماند. ولى از روايت جابر جعفى بر خلاف نظريه متخصصان لغت
عرب استفاده مىشود، زيرا وى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده است:
من زار الحسين (عليه السلام) يوم عاشورا و بات عنده كان كمن استشهد بين يديه
هر كس امام حسين (عليه السلام) را روز عاشورا زيارت كند و شب را كنار مرقد مطهرش
بماند مانند كسى است كه در ركاب او به شهادت رسيده باشد.(477)
زيرا از اين روايت استفاده مىشود كه شب بعد از آن روز را نيز بماند و روزش حضرت را
زيارت كند و آن روز را غروب گريان باشد داراى فلان اجر و پاداش خواهد بود.
علاوه بر اين احترام و حيثيت اقتضا مىكند كسى كه تمام آنروز را نزد قبر امام
مظلوهم و عطظان اعتكاف كرده است، آن شب را نيز كه مانندش را كسى نديده و بر دختران
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و امانتهاى بعد از او چنين شبى آرام نگذشته
است بماند. زيرا در آن شب دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و يادگاران
بعد از او در حالى كه ماههاى تابان، و ستارگان درخشان و مردان بزرگوار خود را از
دست داده بودند با پاهاى برهنه در بيابانهاى خشك و تاريك مىدويدند و بدنهاى پاره
پاره آنها را كه با شمشير ظلم و ستم بنى اميه مانند گلهاى پرپر به زمين ريخته بودند
مىديدند و با اين تنهائى و بى كسى نمىدانستند خدا و پيغمبر (صلى الله عليه و آله
و سلم) آنشب چه تصميمى درباره آنها خواهند گرفت، با اين وصف دوستداران اهلبيت در شب
يازدهم حتى الامكان كنار مرقد شريف امام (عليه السلام) بيتوته مىكنند تا با اندوه
و گريه فراوان، تأسف و دريغ خود را اظهار نمايند كه در آن زمان نبودند تا به فوز
عظيم برسند. و پيوسته مىگويند يا ليتنا كنا معكم فنفوز فوزاً
عظيماً اى كاش آنروز با شما بوديم و به سعادت بزرگى مىرسيديم.(478)
با اظهار تأسف و اندوه تأسى به حضرت زهرا (عليها السلام) مىكنند كه در آن شب بر
پاره جگرش گريه مىكند ذره نائحه حضرت زهرا (عليه السلام) را در خواب ديد كنار قبر
فرزندش حسين (عليه السلام) ايستاده و گريه مىكند، به وى دستور داد اين اشعار را
درباره او بخواند:
أيها العينان فيضا
|
|
و استهلا لا تغيضا
|
لم امرضه قتيلا
|
|
لا و لا كان مريضا
(479)
|
روايت تنوخى
قاضى ابو على محسن بن على تنوخى از پدرش روايت مىكند كه از ابوالحسن كاتب داستان
شما در مورد ابن اصدق نائح چه بوده است؟ در جواب گفت: من كنيزكى داشتم كه اكثر
اوقات روزه دار و شبها اهل تهجد بود، وى حتى يك كلمه عربى نمىتوانست درست تلفظ كند
تا چه رسد به اينكه شعر عربى بخواند و بيشتر با لهجه نبطى حرف مىزد، وى ديشب با
وضع پريشانى از خواب پريد و به شدت ميلرزيد، چون خوابگاهش به من نزديك بود، مرا صدا
كرد تا كنارش بروم، از او پرسيدم: تو را چه شده است؟ در جواب گفت: شب نمازم را
خوانده و خوابيدم، در خواب ديدم گويا در يكى از خانههاى شهر كرخ قرار دارم، در
همين بين درب حجرهاى كه در نهايت نظافت و پاكيزكى بود، برويم، باز شد، ديدم گروهى
از زنان بر طيلسانى بسيار خوشرنگ و زيبا كرد آمدهاند و گريه مىكنند، از كسانى كه
در آنجا اشاره كرده بودند پرسيدم كى مرده است؟ و يا چه خبر است؟ با دست اشاره كرد و
مرا به داخل راهنمايى نمودند. وقتى كه داخل خانه آن خانه شدم ديدم منزل است در
نهايت پاكيزگى و زيبائى، در ميان صحن، زن جوانى ايستاده بود كه هرگز در طول عمرم
زنى نيكوتر و زيباتر و درخشندهتر از او نديده بودم، وى لباسهاى زيبا و روپوش سفيدى
پوشيده بود و در دامانش سر بريدهاى كه خون از آن مىريخت. من از آن زن پرسيدم: (من
انت؟) تو كيستى؟ در جواب من گفت: منظورت چيست؟ من فاطمه دختر پيغمبر خدايم، و اين
سر بريده نيز سر فرزندم حسين است...! اى كنيزك از قول من به ابن اصدق بگوئيد با اين
شعر براى فرزندم نوحه سرائى كند:
لم امرضه فاسلو
|
|
لا و لا كان مريضاً
|
وقتى كه شعر را خواند چون نمىتوانست ضاد را تلفظ كند جمله اول را با حرف طاء تلفظ
كرد و گفت: لم امرطه فاسلو... وى بسيار پريشان و سراسيمه بود، با سخنان خود آرامش
كردم تا دوباره خواب رفت.
پس از آن ابوالحسن كاتب به على تنوخى گفت: اى اباالقاسم با شناختى كه تو از ابن
اصدق دارى من اين رسالت را به دوش تو مىنهم تا به او برسانى.
تنوخى گفت: من امير سيده زنان جهانيان، فاطمه زهرا (عليها السلام) را از جان و دل
مىپذيرم و ابلاغ مىكنم.
واقعه مزبور در ماه شعبان بود كه شيعيان از ناحيه حنابله به سختى در فشار و كنترل
بودند و نمىدانستند به حائر سيد الشهداء براى زيارت بروند، من مدتى با آنها مدارا
كردم تا توانستم شب نيمه شعبان به طرف حائر بروم، در آنجا از ابن اصدق جويا شدم تا
پيدايش كردم و به او گفتم فاطمه زهرا (عليها السلام) دستور داده است با اين قصيده
نوحه سرائى كنى:
لم امرضه فاسلو
|
|
لا و لا كان مريضاً
|
و من قبل از اين، آن قصيده را نمىدانستم وقتيكه آنرا برايش خواندم به شدت ناراحت
شد، پس از آن داستان خواب كنيزك را براى او كسانى كه در آنجا بودم نقل كردم، همه بى
اختيار صدايشان به گريه بلند شد و در آن شب نوحهاى جز همين قصيده نخواندند كه اولش
اين بود:
ايها العينان فيضاً
|
|
و استهلا لا تغيضاً
|
پس از آنكه رسالتم را انجام دادم به سوى ابوالحسن كاتب برگشتم و جريان را به
اطلاعش رساندم.(480)
غارتگران
پس از آنكه امام (عليه السلام) را شهيد كردند، سپاه كوفه دست به تاراج و غارتگرى
اموال و خيام حرم، زدند(481)
و خيمهها را آتش زدند، و براى ربودن اشياء و لخت كردن زنان حرم از يكديگر سبقت
مىگرفتند، دختران زهرا در حالى كه خسته و فرسوده و غارت شده بودند و مقنعه از
سرشان ربوده و انگشتر از دستشان بيرون آورده، گوشوارهها از گوششان كشيده و خلخال
از پايشان در آورده بودند از شر آنها پا به فرار گذاشته و در اطراف بيابان صدايشان
به گريه بلند بود، مردى كه مىخواست گوشواره ام كلثوم را بربايد با كشيدن آنها لاله
گوشش را پاره كرد.(482)
مرد ديگرى آمد خلخال پاى فاطمه دختر امام را بربايد، در حال كه خلخال را بيرون
مىآورد گريه مىكرد، فاطمه از او پرسيد: چرا گريه مىكنى؟ جواب داد: چگونه گريه
نكنم و حال آنكه من بدن دختر پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت
مىكنم؟! فاطمه به او گفت: دست از من بردار و غارت مكن! آن مرد گفت: مىترسم ديگرى
بيايد آنرا ببرد.(483)
در همين بين ديد مردى زنان اهلبيت را با كعب نى و تازيانه مىزند و مىدواند، آنها
هم از ناچارى به يكديگر پناه مىبرند، و در همين حال چادر از سرشان و دست برنجن از
دستشان بر مىگرفت، وقتى كه نگاهش به فاطمه افتاد خواست به سوى وى بيايد، فاطمه
فرار كرد، نيزهاش را از پشت به سويش پرتاب كرد، فاطمه با صورت به زمين افتاد و
بيهوش شد، وقتى كه به هوش آمد ديد عمهاش ام كلثوم كنار سرش نشسته و گريه مىكند.(484)
زنى از آل بكر بن وائل كه با همسرش در كربلا آمده بود، دختران پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) را كه در آن حال ديد به سختى ناراحت شد و نهيب برآورد اى آل بكر
بن وائل! مگر نمىبينيد دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را غارت
مىكنند؟ چرا از آنها دفاع نمىكنيد؟ آنگاه خود حركت كرد و گفت: اى خونخواهان رسول
الله! أتسلب بنات رسول الله؟... لا حكم الا الله، يا لثارات
روسول الله؟ همسرش او را به خيمه برگرداند و نگذاشت دست به كارى بشود.(485)
غارتگران كه دست به تاراج خيمهها زده بودند به خيمه على بن الحسين (عليه السلام)
رسيدند، ديدند وى در بستر بيمارى خوابيده(486)
و توان حركت و قيام را ندارد، يكى از آنها گفت: بر كوچك و بزرگشان رحم نكنيد و همه
را بكشيد، ديگرى گفت: در اين كار عجله نكنيد، بگذاريد از امير عمر بن سعد استشاره
كنيم؟(487)
در همين هنگام شمر شمشير خود را از غلاف كشيد و خواست او را بكشد، حميد بن مسلم يكى
از سربازان سپاه گفت: سبحان الله...! مىخواهى كودكى را بكشى كه مريض است؟(488)
شمر گفت: ابن زياد دستور داده است تمام فرزندان حسين را بكشيم...! ولى ابن سعد او
را منع كرد و نگذاشت على بن الحسين (عليه السلام) را بكشد به ويژه وقتى كه شنيد
عقيله بنى هاشم زينب كبرى دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در آن هنگام مىفرمود:
به خدا قسم نمىگذارم او را بكشيد مگر اول من كشته شوم، و
الله يقتل حتى اقتل. از اينرو از كشتن وى صرف نظر كردند.(489)
كانت عيادته منهم سياطهم
|
|
و فى كعوب القنا قالوا: البقاء لكا
|
جروه فانتهبوا النطع المعدله
|
|
و اوطئوا جسمه السعدان والحسكا
|
عمر بن سعد به سوى زنان اهل بيت آمد، همين كه زنان او را ديدند در حضور او به گريه
افتادند، و عمر بن سعد نيز دستور داد مزاحمت نكنند و هر چه را از آنان به غارت
بردهاند برگردانند تا بتوانند خود را بپوشانند، ولى كسى چيزى برنگرداند(490)
و گروهى را بر آنان گماشت تا هم از هجمه بر آنها محافظت نمايند و هم نگذارند كسى از
خيمهها، بيرون بيايد و خود به جايگاه خويش برگشت.
پايمال سم ستوران...!
پسر سعد (لعنه الله عليه) اعلان كرد: كيست پايمالى بدن حسين و يارانش با سم اسب به
عهده بگيرد و سينه و پشتش را نرم كند؟ ده نفر دواطلبانه بلند شدند و اعلام آمادگى
كردند از آن جمله: 1 - اسحاق بن حويه 2 - احبش بن مرثد بن علقمه بن سلمه حضرمى 3 -
حكيم بن طفيل سنبسى 4 - عمرو بن وهب جعفى 5 - رجاء بن منقذ عبدى 6 - سالم بن خثيمه
بن جعفى 7 - صالح بن وهب جعفى 8 - واخط بن غانم 9 - هانى بن ثبيت حضرمى 10 - اسيد
بن مالك، بودند كه با سم اسبهاى خود بدن ريحانه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
را لگدكوب كردند...! پس از آن دسته جمعى نزد ابن زياد آمدند و اسيد بن مالك به
عنوان سخنگويشان اين شعر را مىخواند:
نحن رضضنا الصدر بعد الظهر
|
|
بكل يعبوب شديد الأسر
|
و افتخار مىكردند كه استخوانهاى سينه و پشت پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) و يارانش را با سم قطارى از اسبهاى تنومند و تندور كه به هم پيوسته بودند
مانند آرد نرم كرديم.(491)
عوض اينكه ابن زياد از عمل آنان، قدردانى كند با بى اعتنايى دستور داد مقدار بسيار
ناچيزى جائزه به آنها بدهند.(492)
بيرونى گفته است: كارى كه بنى اميه در مورد امام حسين (عليه السلام) انجام دادند
در هيچ ملتى نسبت به شرورترين مردم، كسى انجام نداده است كه با شمشير و نيزه و سنگ
و غيره بكشند و بعد اسب بر بدنشان بتازند.(493)
هر كدام از اين اسبها به هر شهرى كى مىرسيدند، نعلشان را مىكندند و به عنوان تبرك
بالاى در منزل خود آويزان مىكردند و يا مىكوبيدند، در اثر همين كار، رفته رفته
عمل مزبور سنت شد و بعد از آن اكثر مردم نظير همان نعلها را مىساختند و بالاى درب
خانهها آويزان مىكردند.(494)