شهادت حنظله شبامى
و چون حنظله بن سعد شبامى در مقابل لشكر عمر سعد قرار گرفت نخست آنها را موعظه و
نصيحت كرد و سخنان خود را با اين آيات كه مؤمن آل فرعون، فرعونيان را از كشتن موسى
بر حذر مىداشت پايان داد:
اى مردم! من بر شما خوف آن را دارم كه مانند احزاب (فاسد گذشته) به عذاب گرفتار
شويد. مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه بعد از آنان بودند، و خداوند
هرگز بر بندگان خود ستم نمىخواهد. اى مردم! من در شما از روزى كه مردم به فرياد
آيند خوف دارم، روزى كه همه از عذاب خدا، به اين طرف و آن طرف فرار مىكنند ولى هيچ
پناهگاهى از عذاب خدا نخواهد يافت، و هر كس را خدا به خاطر اعمال خودش گمراه كند
راهنمايى نخواهد بود يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم ايحزاب،
مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، والذين من بعدهم، و ما الله يريد ظلما للعباد. و يا
اقوم انى اخاف عليكم يوم التناد. تولون مدبرين، ما لكم من الله من عاصم و من يضلل
الله فما له من هاد.(331)
اى مردم! حسين را نكشيد كه عذاب خدا بر شما نازل خواهد شد.
پس از بيان موعظه و نصيحت به سوى خيمهها نزد ابى عبدالله برگشت، آن حضرت برايش
دعاى خير كرد و فرمود: خداوند تو را رحمت كند، اين مردم همان دم كه به سوى حق
دعوتشان نمودى و قبول نكردند و كمر به قتل تو و يارانت بسته بودند، مستوجب عذاب
بودند تا چه رسد به هم اكنون كه برادران صالح تو را كشته و خونشان را بى گناه بر
زمين ريختهاند رحكم الله انهم قد استرجيوا العذاب حين ردوا
عليك ما دعوتهم اليه من الحق و نهضوا اليك ليستبيحوك و اصحابك فكيف بهم اين و قد
قتلوا اخوانك الصالحين.
حنظله گفت: جانم فدايت، گفتار تو صدق محض است، تو از من داناتر و به اين امر
سزاوارترى، آنگاه به عنوان كسب اجازه عرض كرد: آيا اجازه مىفرمائى به سوى آخرت
برويم و به برادرنمان ملحق شويم؟ أفلا نروح الى الاخره و تلحق
بأخواننا؟
امام (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: برو به سوى آنچه بهتر است از دنيا و مافيها
و برو به سوى ملك و ملكوتى كه هميشگى و جاودانه است رح الى
خير من الدنيا و ما فيها و الى ملك لا يبلى.
حنظله با گفتن: السلام عليك يا اباعبدالله، صلى الله عليك و
على اهل بيتك و عرف بيننا و بينك فى جنته خداحافظى كرد و به سوى ميدان حركت
نمود، و آنگاه كه خداحافظى و دعا مىكرد امام آمين مىگفت و دوبار اين كلمه را
تكرار فرمود آمين، آمين. و بدينوسيله او بسوى دشمن شتافت و به درجه رفيعه شهادت
نائل آمد.(332)
شهادت عابس
عابس بن شبيب شاكرى در آنروز به دوست خود شوذب كه از
رجال مخلص و از علماء شيعه و خانهاش پيوسته مركز بحث و حديث و بيان فضائل اهل
(عليهم السلام) بود گفت: شوذب! امروز چه نظر دارى؟ يا شوذب ما
فى نفسك ان تصنع؟ شوذب در پاسخ عابس گفت: مىخواهى چه در نظر داشته باشم با
تو در ركاب پسر دختر پيغمبر جنگ مىكنم تا كشته شوم اقاتل معك
دون ابن بنت رسول الله حتى اقتل.
عابس پس از دعاى خير به او گفت: به خدمت به او گفت: به خدمت امام برو تا تو را
مانند ديگران به شما آورد و من نيز تو را به شمار بياورم كه امروز، روز مزد است و
فردا روز حساب، چه خوب است تا آنجا كه مىتوانيم امروز بهره بردارى كنيم
فان هذا يوم ينبغى لنا ان نطلب فيه الأجر بكل ما نقدر عليه فانه لا عمل بعد اليوم و
انما هو الحساب.
شوذب به خدمت امام رفت، پس از سلام بر حسين، وداع كرد و سپس به ميدان شتافت و
جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس خود عازم ميدان شد، نخست نزد امام آمد(333)
و عرض كرد: اى ابا عبدالله! هيچكس در روى زمين نزد من عزيزتر و محبوبتر از تو نيست،
اگر مىتوانستم تو را از اين ستم و كشتن برهانم گرچه با چيزى عزيزتر از جان و خونم
باشد دريغ نمىكردم، اكنون خدا را گواهى مىگيرم كه من در خط تو و در خط پدر تو
هستم يا ابا عبدالله! اما والله ما آمسى على ظهر الارض فريب و
لا بعيد اعز على و لا احب الى منك، ولو قدرت على ان ادفع عنك الضيم والقتل بشىء
اعز على من نفسى ودمى لفعلته. سلام عليك يا ابا عبدالله! اشهد الله انى على هديك و
هدى ابيك.
پس از آن با شمشير از غلاف بيرون كشيد به سوى ميدان تاخت در حالى كه قبلاً پيشاپيش
از ضرب شمشير دشمن مصدوم شده بود. مردانه در ميدان ايستاد و مبارز طلبيد ولى كسى
جرأت آن نداشت كه در برابرش ظاهر شود و با او بجنگد، زيرا او را از پيش مىشناختند
و شجاعتش را در جنگها ديده بودند(334)
لذا عمر سعد سخت برآشفته شد و فرمان داد او را سنگباران كنند. عابس كه ديد از هر
طرف سنگ به سويش پرتاب مىكنند مانند يك شير، زره از تن درآورد و كلاه خود از سر
بيافكند و خود را در دل درياى لشكر انداخت و به طرف حمله مىكرد بيش از دويست نفر
را مطرود ساخت و آنان مانند روباه از برابر او مىگريختند، تا اينكه از چهار طرف او
را محاصره كردند و پس از وارد ساختن جراحات بسيار كه از سنگ و شمشير و غيره بود سر
او را شكستند و سر از بدنش جدا كردند، و جماعتى از شجاعان لشكر عمر سعد هر يك ادعا
مىكرد وى را او كشته است، و چون كار ستيز و ادعا بالا گرفت عمر سعد گفت: بر سر
عابس مجادله مكنيد هيچ كس نمىتوانست يك تنه او را بكشد شما همگى با هم توانستيد او
را بكشيد، و بدينوسيله به نزاع و كشمكش آنان خاتمه داد.
شهادت جون(335)
جون غلام سياه ابوذر غفارى از مدينه در خدمت امام بود، روز عاشورا خدمت امام آمد و
اجازه جنگ خواست.
امام به او فرمود: تو به اميد عافيت و آسايش همراه ما آمدى، و اينك تو را براى رفت
از اينجا آزاد مىگذارم.
جون خود را به پاى امام انداخت، بوسه مىزد و مىگفت: من در رفاه و راحتى كاسه ليس
شما باشم و در مصيبت و ناراحتى مقابل دشمن دست از شما بردارم؟
انا فى الرخاء الحس قصاعكم و فى الشده أخذلك؟ آقا جان! من بدنم بدبو و
خانوادهام از طبقه پايين و گمنام و رنگ بدنم سياه است، بر من منت بگذار بابهشت
برين، بدنم خوشبو و خانوادهام شريف و رنگ بدنم سفيد گردد. نه، به خدا قسم من هرگز
از شما جدا نخواهم شد، تا خون سياه من با خون شريف شما آميخته شود
فتفس على بالجنه لطيب ريحى و يشرف حسبى و يبيض لونى، لا والله لا افارقكم حتى يختلط
هذا الدوم الاسود مع دمائكم.
امام (عليه السلام) كه وفا و صفاى او را ديد اجازه داد به سوى ميدان كارزار حركت
كند، پس از وداع به سوى ميدان شتافت، بيست و پنج نفر از اهل كوفه را كشت و چون به
درجه رفيعه شهادت رسيد امام (عليه السلام) خود را به بالين او رساند، در كنارش نشيت
و برايش دعا كرد كه: خداوندا! رويش را سفيد و بدنش را خوشبو بگردان و در قيامت با
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) محشورش بفرما و ميان او و آل محمد (صلى الله عليه
و آله و سلم) آشنايى قرار ده و جدايى ميانداز اللهم بيض وجهه
و طيب ريخه واحشره مع محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و عرف بينه و بين آل محمد
(صلى الله عليه و آله و سلم). دعاى امام مستجاب شد و هر كس از ميدان جنگ
مىگذشت بوس خوشى بهتر از بوى مشك و عنبر از او استشمام مىكرد.(336)
شهادت انس كاهلى
انس به حارث بن نبيه كاهلى پيرمردى جليل القدر از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) بود كه هم پيغمبر را ديده بود، در جنگ بدر و حنين در ركاب حضرتش جنگ
كرده بود، كمر خود را با عمامهاى بست و ابروان خود را كه اثر پيرى فرو افتاده
بودند با پيشانى بندى بالا نگاهداشت و نزد ابى عبدالله (عليه السلام) آمد تا براى
رفتن به ميدان كارزار كسب اجازه نمايد.
همين كه امام (عليه السلام) نگاهش به وضع و حال او افتاد گريهاش گرفت و گفت:
شكر الله لك يا شيخ! خدا از تو قبول كند. پس از وداع روانه ميدان شد با اكبر
سن و فرسودگى اندامى كه داشت در عين حال مانند شير بر دشمن حمله كرد و هيجده نفر از
آنان را كشت و خود شهيد شد.(337)
(رضوان الله عليه)
شهادت عمرو بن جناده
عمرو بن جناده انصارى نوجوانى يازده ساله بود كه بعد از شهادت پدرش نزد امام آمد و
تقاضاى رفتن به ميدان كرد. امام (عليه السلام) به دليل اينكه پدرش در حمله نخست
شهيد شده است و شايد مادرش از اينكه او به ميدان برود ناخرسند باشد به او اجازه
نداد.
آن نوجوان عرض كرد: مادرم خودش به من امر كرد به ميدان بروم
ان امى امرتنى آنگاه امام به او اجازه داد، وى به سوى ميدان شتافت.(338)
و ديرى نپائيد كه شهيد شد، سرش را از بدن جدا كردند و بطرف امام انداختند مادرش كه
در همان نزديكى بود سر پسرش را برداشت خاك و خونش را پاك كرد، در حالى كه او را
مىبوسيد گفت: آفرين بر تو اى فرزندم! واى نور چشمم و اى شادى دلم
احسنت يا بنى يا قره عينى و سرور قلبى. پس از آن كه اندكى با سر فرزند سخن
گفت با تمام خشم و غضب، آن را بسوى مردى از اهل كوفه كه نزديك بود، پرت كرد و او را
با سر فرزندش كشت و خود بطرف خيمه گاه آمد و چوب خيمه يا شمشيرى را برداشت، مانند
شير مىرزميد و اين رجز را مىخواند:
انى عجوز فى النساء ضعيفه
|
|
خاويه باليه نحيفه
|
اضربكم بضربه عنيفه
|
|
دون بنى فاطمه الشريفه
|
قبل از اينكه امام (عليه السلام) او را به خيمهها برگرداند دو نفر ديگر را كشت و
بدستور امام به خيمهها برگشت.(339)
شهادت حجاج جعفى
حجاج بن مسروق جعفى پس از استجازه از امام (عليه السلام) به جنگ پرداخت و به آن
ادامه داد تا با بدن خود آلود برگشت و مجدداً خدمت امام آمد.
امام (عليه السلام) در جواب او فرمود: و من نيز پس از تو به ملاقات آنان خواهم
آمد. حجاج مجدداً به ميدان كارزار برگشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.(340)
شهادت سوار
پس از او نوبت به سوار بن ابى حمير كه از فرزندان جابر بن عبدالله بن قادم فهمى
همدانى بود رسيد. وى نيز پس از جنگ سختى كه انجام داد در اثر جراحتهاى فراوانى كه
بر بدنش وارد شد از پاى درآمد، پس از آنكه او را اسير كردند، ابن سعد خواست وى را
بكشد برخى از آشنايانش از وى شفاعت كردند، با اينكه شفاعت آنها مورد قبول گرفت در
عين حال آزادش نكردند و هم چنان در اسارت دشمن بود تا پس از شش ماه از دنيا رفت.
و در زيارت ناحيه مقدسه اين چنين از او تقدير شده است:
السلام على الجريح المأسور بن أبى حمير الفهمى الهمدانى و
على المرتب معه عمرو بن عبدالله الجندعى.
شهادت سويد
سويد بن عمرو بن ابى المطاع آخرين نفرى بود از اصحاب ابى عبدالله (عليه السلام) كه
به ميدان كارزار رفت و پس از جنگ شديدى كه انجام داد در اثر جراحات فراوان، با صورت
به زمين افتاد و دشمن پنداشت كه از دنيا رفته است. پس از شهادت ابى عبدالله (عليه
السلام) كه خروشهاى پياپى سپاهيان، مرگ امام را اعلام مىداشتند غوغاى ايشان به گوش
او رسيد و لذاكاردى كه با خود داشت بيرون آورد و از جاى برخاست و مجدداً حمله كرد،
از چهار طرف او را محاصره كردند تا جانش را گرفتند و بدين وسيله وى آخرين نفر از
اصحاب و ياران امام بود كه به شهادت رسيد. (رضوان الله عليهم اجمعين)
شهادتطلبى اهل بيت (عليه السلام)
على اكبر (عليه السلام)
پس از آنكه همه اصحاب و ياران با وفاى ابى عبدالله (عليه السلام) شربت شهادت
نوشيدند و ديگر كسى از آنان باقى نماند نوبت افراد خاندان خود آن حضرت رسيد. آنان
تصميم گرفتند در راه حفظ اسلام با افتخار و سربلندى تمام نيزهها و شمشيرها را به
جان خود. پس از وداع و خداحافظى نخستين كسى كه قدم به ميدان كارزار گذاشت ابوالحسن(341)
على اكبر(342)
فرزند رشيد خود امام (عليه السلام) بود.
عمر شريف حضرت على اكبر (عليه السلام) در كربلا بيست و هفت سال بوده است، زيرا آن
حضرت در يازدهم ماه شعبان سال سى و سوم هجرى متولد شده است. چون با قلم توانائى
نميتوان شخصيت او را ترسيم كرد و با هيچ زبان گويائى نمىتوان اوصاف عاليهاش را
بيان نمود لذا بهتر آن است كه گفته شود: او آينه جمال پيغمبر (صلى الله عليه و آله
و سلم) و نشانگر خلق و خوى والاى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و نمونه
منطق رسا و شيواى نبى اعظم اسلام است. به همين جهت، شاعر رسول خدا، حسان بن ثابت
دربارهاش فرموده است:
و أحسن منك لم ترقط عينى
|
|
و أجمل منك لم تلد النساء
|
خلقت مبرءاً من كل عيب
|
|
كانك قد خلقت، كما تشاء
(343)
|
در مدح و ثناى على اكبر (عليه السلام) هر كس به اندازه درك و انديشه خودش شعرى
سروده است.
على اكبر (عليه السلام) شاخهاى از شجره نبوت و شاخسار ولايت، و وارث همه مآثر
طيبه و اوصاف شريفه است، اگر مسئله خلافت و ولايت از طرف خداى سبحان مشخص نشده بود
و اگر نام ائمه اطهار را جبرئيل در صحيفه مخصوص خود براى پيغمبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) نياورده بود راستى كه على اكبر (عليه السلام) براى احراز مقام ولايت و
خلافت از هر كس ديگرى لايقتر و شايستهتر بود.
چون على اكبر (عليه السلام) خواست روانه ميدان كارزار بشود، جدائى و فراقش بر زنان
و بانوان حرم، بسيار دشوار و ناگوار بود، زيرا او تكيه گاه حرم و پشت و پناه زنان و
دختران و خواهران، محسوب مىگشت، و پس از امام (عليه السلام) همه چشم اميد به او
بسته بودند، با اين وصف مىديدند كه: فريادگر رسالت عن قريب خاموش مىشود و ديگر
ندايش را نخواهند شنيد، مىديدند كه خورشيد نبوت در حال انكساف و خاموشى است و
نوازشش را ديگر نخواهند ديد، مىديدند آينه تمام نماى محمدى (صلى الله عليه و آله و
سلم) عزم سفر كرده است لذا تمام زنان و بانوان دور او جمع شده و دامنش را گرفته و
گفتند:
بر غربت و بيچارگى ما رحم كن، ما طاقت فراق تو را نداريم
ارحم غربتنا لا طاقه لنا على فراقك على اكبر (عليه السلام) نتوانست به
درخواست بانوان حرم پاسخ مثبت بدهد، زيرا مىديد حجت وقت فرزند پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) در ميان دريائى از دشمن تنها قرار گرفته، همه دست به هم دادهاند
تا خون پاكش را بريزند از اين رو نزد پدر آمد و پس از كسب اجازه بر اسب پدر كه نامش
لاحق بود سوار و به سوى ميدان حركت كرد.
چون مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)، ليلى دختر زاده ابوسفيان(344)
بود همين كه وارد ميدان شد يك نفر از لشكريان ابن سعد با صداى بلند به او گفت: يا
على! چون تو با اميرالمؤمنين يزيد قرابت و خويشاوندى دارى و ما دوست داريم حق رحم
را مراعات كنيم حاضريم به تو امان بدهيم و از جنگ با تو، صرف نظر نمائيم.
حضرت على اكبر (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: قرابت و خويشاوندى من با رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) مقدم بر آن شايستهتر بر رعايت است. پس از آن حمله
شديدى كرد و در ضمن حمله با اين شعر، خود و هدفش را معرفش مىفرمود:
انا على الحسين بن على
|
|
نحن و رب البيت! آولى بالنبى
|
تا لله لا يحكم فينا ابن الدعى
|
|
أضرب بالسيف احامى عن ابى
|
اضربكم بالسف حتى يلتوى
|
|
ضرب غلام هاشمى قرشى
|
منم على پسر حسين بن على، سوگند به خداى كعبه كه ما اولى به پيغمبريم، به خدا قسم
نبايد اين فرزند فرومايه بر ما حكومت كند، با اين شمشير بر شما مىتازم و از پدرم،
حمايت مىكنم، و اين شمشير را آنچنان بر شما فرود بياورم كه درهم بپيچيد، مانند
شمشير زدن جوان هاشمى قريشى.
ابو عبدالله (عليه السلام) با رفتن على اكبر (عليه السلام) چشمانش پر از اشك شد و
نتوانست خوددارى كند، چشمانش را بهم فشرد و خطاب به عمرو بن سعد كرد و چنين فرمود:
ما لك؟ قطع الله رحمك كما قطعت رحمى و لم تحفظ قرابتى من رسول الله (صلى الله عليه
و آله و سلم) و سلط عليك من يدبحك على فراشك تو را چه شده است؟ خدا نسل تو
را قطع كند، همانگونه كه نسل مرا قطع كردى و حرمت خويشاوندى و قرابت مرا با پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم) ناديده گرفتى، و خداوند كسى را بر تو مسلط گرداند كه
در ميان رختخواب، ذبحت كند. پس از آن محاسن شريفش را به طرف آسمان بلند كرد و
(باحالت استغاثه) عرض كرد: خداوندا! تو خود بر اين مردم شاهد باشد جوانى به سوى
آنان مىرود كه از نظر خلقت، خلق و خوى، و از نظر منطق و سخن، شبيهترين مردم به
پيامبر تو است، و ما هر وقت مشتاق ديدار سيماى پيامبر تو مىشديم به چهره او نگاه
مىكرديم. خداوندا! اين مردم را از بركات و نعمتهاى زمين، محروم بفرما، و به تفرقه
و اختلاف مبتلايشان بگردان! صلح و سازش را ميانشان بردار! آنان را بر يك طريقه و
روش قرار مده! حكام و فرمانروايانشان را هرگز از آنان راضى و خشنود مفرما! زيرا
آنان به وعده نصرت و يارى، ما را دعوت كردند، و سپس به جنگ ما برخاستند.
اللهم فامنعهم بركات الارض، و فرقهم تفريقاً و مزقهم و
اجعلهم طرايق قدداً و لا ترض الولاه عنهم أبداً، فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا
علينا يقاتلونا.
پس از آنكه بر آنان نفرين كرد آنگاه اين آيه قرآن را تلاوت فرمود: خداوند آدم و
نوح و فرزندان ابراهيم و فرزندان عمران را بر جهانيان برگزيد در حالى كه نسلهايى از
يكديگرند و خداوند شنوا و داناست ان الله اصطفى آدم و نوحاً و
آل ابراهيم و آل عمران على العالمين... در واقع منظور از تلاوت اين آيه آن
بود كه على اكبر (عليه السلام) مانند همه انبياء و ائمه جزء معصومين و بى گناهان
است كه قاتلين او مانند قاتلين پيامبران، خواهند بود.(345)
حضرت على اكبر (عليه السلام) در ميدان رزم همچون شير خشمكين گاهى به جناح راست
دشمن، و گاهى به جناح چپ، حمله مىكرد و گاهى تا قلب لشكر پيش ميرفت و هر قهرمانى
را كه با او روبرو مىشد همين كه قدرت او را مىديد پا به فرار مىگذاشت و هيچ
دلاورى با او مبارزه نمىايستاد جز اينكه كشته مىشد.
يرمى الكتائب والفلا عصت بها
|
|
فى مشلها من بأسه المتوقد
|
فيردها قسراً على اعقابها
|
|
فى بأس عريس العرينه ملبد
|
يكصد وبيست نفر از سوارههاى دشمن را به خاك هلاكت افكند و در اثر شدت تشنگى به
سوى پدر بازگشت تا اندكى استراحت نمايد، و چون تشنگى بيش از حد ناتوانش كرده بود
عطش خود را براى پدر يادآور شد اشك از چشمان (عليه السلام) سرازير گرديد و با اندوه
و دريغ بسيار فرمود:
عن قريب با جدت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ملاقات خواهى كرد و تو را با
دست خود شربتى خواهد داد كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد، پس از آن زبان على را در
دهان گرفت و آنرا مكيد، و در پايان انگشترى خود را به على (عليه السلام) داد تا در
دهان بگذارد.(346)
على (عليه السلام) انگشترى را در دهان خشكيده خود گذاشت و به مژده ملاقات با جدش
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه امام (عليه السلام) باو داده بود شادان و
خوشحال به سوى ميدان برگشت و مانند حيدر كرار بر دشمن حمله كرد. گرد و غبار فضاى
ميدان رزم را فراگرفت، همه جا را تيره و تار كرد و تنها برقابرق شمشير او بود كه
مىدرخشيد. امر به آنها مشتبه شده بود كه آيا على اكبر (عليه السلام) است اين چنين
طوفنده و كوبنده مىجنگد و دشمن راپراكنده مىسازد و يا على مرتضى حيدر كرار وصى
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه به ميدان آمده و با خشم و قهر بر آنها
مىتازد؟ و يا صاعقه آسمانى كه به كمك شمشير او آمده است كه اين چنين از دشمن كشته
و از آن كشتهها پشتهها مىسازد؟ على اكبر (عليه السلام) همچنان مىخروشيد و
مىجنگيد تا اينكه دويست نفر از آنان را كشت(347)
و كسى جرأت مقابله با او را نداشت تا اينكه: مره بن منقذ عبدى(348)
گفت: گناه تمام عرب بر من باد اگر داغ او را بر دل پدرش نگذارم(349)و
او را به عزايش ننشانم، اين بگفت و نيزه خود را به پشت على اكبر (عليه السلام) فرو
برد(350)
و شمشير را بر فوق سرش فرود آورد تا به ابرو فرقش را شكافت، على اكبر (عليه السلام)
ديگر نتوانست بر پشت اسب بماند، همان دم بر گردن اسب قرار گرفت و اسب مىرفت كه بدن
نيمه جان و خونين او را به خيمهها برساند كه سپاه كوفه، اطرافش را محاصره كردند و
بدنش را با شمشيرها قطعه قطعه نمودند و قطعوه بسيوفهم ارباً
ارباً.
وقتى كه روى زمين افتاد و در ميان خاك و خون خود دست و پا مىزد آنگاه صدايش را
بلند كرد و با اين عبارت با پدر خداحافظى نمود: عليك منى
السلام يا ابا عبدالله هذا جدى قد سقانى بكاسه شربه لا اظما بعدها، و هو يقول ان لك
كاساً مذخوره سلام بر تو اى ابا عبدالله! اينك جدم رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم) از جامى كه در دست داشت آنچنان مرا سيراب كرد و ديگر پس از آن هرگز
تشنه نخواهم شد، و هم او مىفرمود: جام ديگرى براى تو آماده كرده است،(351)
امام (عليه السلام) كه سلام خداحافظى خود را شنيد بى درنگ به بالين فرزندش آمد و
خود را بر بدن بى جان على (عليه السلام) انداخت، و صورت بر صورت او گذاشت(352)
و فرمود: على جان! پس از تو نابود باد اين دنيا، اينان چقدر بر خدا و هتك حرمت رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جرأت پيدا كردهاند.
على الدنيا بعدك العفا ما اجر اهم على الرحمن و على انتهاك
حرمه الرسول(353).
آنگاه فرمود: چقدر بر جدت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر پدرت حسين (عليه
السلام) سخت است كه تو آنها را بطلبى ولى آنها نتوانند تو را پاسخ مثبت بدهند، و
چقدر گران است بر آنها كه تو استغاثه كنى باز آنها نتوانند تو را يارى دهند.
يعز على جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبونك، و تستغيث بهم فلا يغيثونك(354)
پس از آنكه امام (عليه السلام) صورت از صورت على اكبر (عليه السلام) برداشت مشت
خود را از خون پاكش پر كرد و به سوى آسمان ريخت و حتى يك قطره از آن خون، به زمين
برنگشت. در زيارت آن حضرت به اين مطلب چنين اشاره شده است:
بابى انت من مذبوح و مقتول من غير جرم، بابى انت و امى دمك المرتقى به الى حبيب
الله بانى انت و امى من مقدم بين يدى ابيك تحتسب و يبكى عليك محترقاً عليك قلبه،
يرفع دمك الى عنان السماء لا يرجع منه قطره و لا تسكن عليك من ابيك زفره.(355)
زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چشمانشان به جنازه حضرت على
اكبر (عليه السلام) افتاد كه با بدن پاره پاره و غرق در خون روى دست جوانان بنى
هاشم او را به طرف خيمه شهداء مىآوردند، با موى پريشان و سينهاى سوزان، و قلبى
خونين و با گريه و فريادى فراوان كه به گوش ملأ اعلى ميرسيد از خيمه بيرون آمدند و
به استقبال جنازه على اكبر (عليه السلام) سرازير شدند كه در جلو همه آنها عقيله بنى
هاشم زينب كبرى (عليه السلام) بود كه با ضجه و ناله آمد(356)و
خود را روى جنازه حضرت على اكبر (عليه السلام) انداخت آنچنانكه گوئى زينب بر بالين
برادرزاده خود از دنيا رفته و جان بجان آفرين تسليم نموده است:
لهفى على عقائل الرساله
|
|
لمارأينه بتلك الحاله
|
علا نحيبهن و الصياح
|
|
فاندهش العقول و الأرواح
|
لهفى لا اذتندب الرسولا
|
|
فكاذت الجبال تزولا
|
لهفى لها مذفقدت عميدها
|
|
و هل يوازى احد فقيدها
|