مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۱۵ -


شهادت عبدالله بن مسلم‏

عبدالله فرزند مسلم بن عقيل مادرش رقيه دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود كه پس از حضرت على اكبر (عليه السلام) به ميدان رزم آمد و در حالى كه حمله مى‏كرد اين شعر را بعنوان حماسه ميخواند:

اليوم ألقى مسلماً و هو أبى   و عصبه بادوا على دين النبى (357)

اين رجز را مى‏خواند و پيوسته حمله مى‏كرد، با سه حمله جماعتى از دشمن را كشت، و سرانجام يزيد بن رقاد جهنى‏(358) تيرى به سويش پرتاب كرد، عبدالله خواست با دست خود از اصابت آن با پيشانيش جلوگيرى كند، همچنانكه دست عبدالله بر پيشانيش بود تير بر روى دست وارد شد، و هر دو را به يكديگر ميخ كوب كرد، به قسمى كه ديگر نتوانست دست خود را از پيشانى بردارد.

در اين حال عبدالله گفت: خداوندا! اين مردم ما را از مدينه بى خانمان كردند و در برابر دشمن تنها گذاشتند، خدايا همانطور كه ما را كشتند آنها را نابود بفرما اللهم انهم استقللونا و استذلونا فاقتلهم كما قتلونا. هنوز عبدالله سخنش تمام نشده بود كه يكى ديگر از سپاهيان كوفه با نيزه بر او حمله كرد و آنرا تا اعماق قلب عبدالله فرو برد قلبش را شكافت و روحش به ملكوت أعلى پرواز كرد.

سپسس يزيد بن رقاد كه به پيشانى عبدالله تير زده بود بالاى جنازه‏اش آمد تا چوبه تير خود را كه هنوز در پيشانى عبدالله بود بيرون بياورد، ديد كه عبدالله بدن بى جانش روى زمين افتاده است.

حمله جوانان آل ابيطالب‏

چون جوانان آل ابيطالب ديدند عبدالله بن مسلم را شهيد كردند تصميم گرفتند دسته جمعى و با هم دشمن حمله كنند كه امام (عليه السلام) جلو آنها را گرفت و فرمود: اى عموزادگان! براى مرگ شتاب مكنيد، به خدا قسم پس از اين، افتخار و سرافرازى براى هميشه از آن شما خواهد بود صبراً على الموت يا نبى عمومتى، و الله لا رايتم هواناً بعد هذا اليوم عون بن عبدالله جعفر طيار پسر حضرت زينب (عليها السلام) و برادرش محمد كه مادرش خوصاء بود، و همچنين عبدالرحمن‏(359) پسر عقيل بن ابيطالب، و برادرش جعفر بن عقيل، و محمد پسر مسلم بن عقيل جزء اين گروه بودند.

و حضرت حسن مثنى فرزند امام مجتبى (عليه السلام) در اين حمله هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد و دست راستش قطع شد.

سپس ابوبكر پسر اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه اسمش محمد(360) بود به ميدان آمد و زحربن بدر نخعى‏(361) او را كشت.

بعد از ابوبكر، عبدالله بن عقيل به ميدان كارزار آمد و پيوسته مى‏جنگيد تا اينكه در اثر زخمهاى فراوانى كه بر بدنش وارد آمد روى زمين افتاد، آنگاه عثمان بن خالد تيمى او را كشت.

شهادت حضرت قاسم و برادرش‏

ابوبكر پسر امام حسن مجتبى (عليه السلام) معروف به عبدالله اكبر مادرش رمله ام ولدى‏(362) بود، قبل از برادرش قاسم كه هر دو ابوينى بودند به ميدان آمد، جنگيد عده‏اى از سپاهيان دشمن را كشت و كشته شد.(363)

پس از او برادرش حضرت قاسم (عليه السلام) كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود عازم ميدان شد، چون امام (عليه السلام) نگاهش به قد و قامت اين نوجوان افتاد و ديد آماده رزم شده است، دست به گردنش افكند و گريه كرد(364) پس از آنكه آرام گرفت اجازه داد به ميدان برود وقتى كه از خيمه بيرون آمد گوئى ماه شب چهارده مى‏درخشيد. خيلى ساده با يك پيراهن و زير جامه و كفش عربى كه پوشيده بود شمشير به دست گرفت و بر دشمن حمله كرد، در همين بين كه جد و جهد مى‏كرد بند كفش چپش پاره شد(365)، در شأن خود نديد كه پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در برابر دشمن با برهنه باشد از اينرو بدون اينكه ارزشى براى جنگ، قائل باشد و بدون اينكه از كثرت جمعيت خوفى داشته باشد ايستاد تا بند كفشش را محكم بندد(366) در همين حال كه مشغول بستن آن بود، عمرو بن سعد بن نفيل ازدى خواست بر او حمله كند، حميد بن مسلم به او گفت: تو را چكار به اين پسر بچه؟ همانها كه اطرافش را گرفتند تو را بس است، عمرو در پاسخ حميد گفت: به خدا قسم من بايد به شدت بر او بتازم، بلافاصله شمشر كشيد و سرش را هدف قرار داد، حضرت قاسم (عليه السلام) در اثر ضرب شمشير با صورت بزمين افتاد و عمويش را به كمك طلبيد. امام (عليه السلام) به مجردى كه صداى حضرت قاسم (عليه السلام) را شنيد مانند شير خشمگين خود را به به بالين او رساند، شمشيرى بر عمرو فرود آورد كه از بازو دسشت قطع شد. با جدا شدن دست نعره‏اى سرداد كه صدايش به سپاه عمر رسيد، سپاهيان سواره دستى جمعى حمله كردند تا نجاتش دهند در ازدحام و گرد و غبارى كه بلند شد زير دست و پاى اسبها، سينه و استخوانش در هم شكست به درك رفت. گرد و غبار كه فرو نشست ديدند امام حسين (عليه السلام) كنار بدن پاره پاره و خون آلود حضرت قاسم (عليه السلام) ايستاده در حالى كه دست و پا مى‏زد امام (عليه السلام) مى‏فرمود:

دور باد از رحمت خدا مردمى كه تو را كشتند، جدت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در قيامت دشمنشان باد بعداً لقوم قتلوك و من خصمهم يوم القيامه فيك جدك و ابوك.

پس از آن فرمود: به خدا قسم بر عموى تو بسيار سخت است كه او را به ياريت بخوانى ولى نتواند بتو جواب مثبت دهد، و يا آنگاه كه بتو جواب دهد سودى برايت نداشته باشد عزو الله على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك ثم لا ينفعك.

به خدا قسم صداى تو صداى استمداد كسى است كه كشته‏هاى فراوان داده و يار و يارانش كم باشد صوت و الله كثر واتره و قل ناصره.

سپس امام (عليه السلام) بدن بى روح و پاره پاره قاسم (عليه السلام) را به دوش كشيد و سينه‏اش را روى سينه خود قرار داد در حالى كه پاهيش بزمين كشيده مى‏شد و آنرا به سوى خيمه شهداء و كنار جنازه عموزاده‏اش على اكبر (عليه السلام) و ساير شهداء اهل بيت قرار داد(367) و سر به آسمان بلند كرد و مردم كوفه را اين چنين نفرين نمود. خداوندا! همه آنها را گرفتار عذاب خويش بگردان، و كسى از آنان را فرومگذار، خداندا هيچگاه آنان را مشمول رحمت و عفو خود قرار مده! اى عموزادگان و اى اهل بيت من در برابر مرگ صبر كنيد كه پس از اين هرگز روى ذلت نخواهيد ديد اللهم احصهم عدداً، و لا تغادر منهم احداً، و لا تعفر لهم ابداً، صبراً يا بنى عموتى، صبراً يا اهل بيتى، لا رايتم هواناً بعد هذا اليوم ابداً.

شهادت برادران حضرت ابوالفضل (عليه السلام)

چون حضرت ابوالفضل (عليه السلام) ديد بسيارى از اصحاب و ياران، و بنى هاشم كشته شدند و ديگر كسى باقى نمانده است خطاب به برادران خود، عبدالله و عثمان و جعفر كرد و گفت: اى فرزندان مادر من، شما نيز به ميدان كارزار فرا آئيد تا درجه اعتقاد و اخلاص شما به خدا و پيغمبرش (صلى الله عليه و آله و سلم) را با چشم خود ببينم تقدموا يا بنى امى، حتى اراكم نصحتم الله و لرسوله. آنگاه به عبدالله كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود خطاب كرد و گفت برادر جان تو قبل از ديگران روى بميدان آر تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارم آنگاه هر سه برادر پيش روى ابوالفضل جنگيدند تا همه شهيد شدند.

شهادت حضرت ابوالفضل (عليه السلام)

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) پس از آنكه ديد تمام اصحاب و ياران و افراد خاندانش، شهيد شدند و حجت خدا در ميان دريايى از لشكر دشمن، تنها مانده است و از هيچ سو مدد و كمكى به سويش نمى‏رسد، و صداى شيون و گريه زنان و فرياد العطش كودكان فلك را كر نموده است، نتوانست آن همه مصيبت را ناديده بگيرد و تحمل بياورد لذا براى چندمين بار نزد برادر آمد و درخواست اجازه رفتن به ميدان كرد.

چون به نظر امام حسين (عليه السلام) حضرت ابوالفضل (عليه السلام) از نفيس‏ترين ذخاير الهى به شمار مى‏رفت كه دشمن از صولت و هيبتش بيمناك و از هر نوع اقدام او لرزه بر اندامش مى‏افتاد و اهل حرم به مناسبت اينكه مى‏ديدند پرچم پر افتخار اسلام در دستش برافراشته است آرامش خاطرى داشتند، از اينرو امام (عليه السلام) آن نفس ابيه قدسيه، دلش راضى نمى‏شد به اجازه ميدان بدهد و لذا باو فرمود:

برادر تو علمدار منى، شهادت تو دليل شكست ما خواهد بود يا اخى انت صاحب لوائى.(368)

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) در پاسخ امام (عليه السلام) عرض كرد: دلم از دست اين منافقين گرفته و سينه‏ام بفشار آمده، از زندگى سير شده‏ام، مى‏خواهم قصاص خونمان را از اين منافقان، بگيرم قد صاق صدرى، و سئمت من الحياه و اريد ان اطلب ثارى من هولاء المنافقين.

امام (عليه السلام) فرمود: حال كه تصميم جنگ گرفته‏اى، پس مقدارى آب براى اين كودكان خردسال تهيه كن فاطلب لهولاء الاطفال قليلاً من الماء. حضرت ابوالفضل (عليه السلام) نخست به سوى سپاه كوفه رفت و آنان را موعظه و نصيحت كرد، و از خشم و غضب خدا برحذرشان داشت چون نصايح و مواعظ آن حضرت در آن گروه نابكار اثرى نكرد خطاب به عمر بن سعد كرد و با صداى بلند فرمود:

اى پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه اصحاب و ياران، و افراد خاندانش را كشتيد، و اينك زنان و دختران و فرزندان وى جگرشان از تشنگى مى‏سوزد، صدايشان به العطش بلند است مقدارى از آب به آنان بدهيد فاسقوهم من الماء قد اخرق الظماء قلوبهم چرا آب را روى آنها بسته‏ايد با اينكه او مى‏گويد: بگذاريد من سرزمين حجاز و عراق را ترك كنم و در روم و هند (هر كجا كه شما مى‏خواهيد) بروم، در اينجا سخن حضرت در دل آنان اثر گذاشت و برخى از آنان از شدت تأثر اشكشان جارى شد، ولى شمر (لعنه الله عليه) با صداى بلند فرياد كشيد: اى فرزند ابوتراب! اكر تمام روى زمين را آب فراگيرد و اختيار آن در دست ما باشد، مادام كه با يزيد، بيعت نكنيد يك قطره از آن، به شما نخواميم داد يا ابن ابى تراب لو كان وجه الارض كله ماءاً و هو تحت ايدينا، لما سقيناكم منه قطره الا ان تدخلوا فى بيعه يزيد.

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) به سوى برادر برگشت تا گزارش امر را به امر (عليه السلام) برساند. صداى شيون و العطش دسته جمعى اطفال برادر را شنيد، غيرت و حميت بنى هاشمى او به جوش آمد و نتوانست طاقت بياورد، مشكى را برداشت، بر اسب سوار شد و به سوى شريعه فرات حركت كرد، چهار هزار نفر سپاهى تيرانداز اطراف او را گرفتند و تيرهاى خود را به سويش پرتاب كردند، ولى آن بزرگوار و آن يادگار حيدر كرار كوچكترين بيم و هراسى از كثرت جمعيت تيراندازان بخود راه نداد. پرچم پرافتخار اسلام را بالاى سر به اهتزاز درآورد و به تنهايى بر آنان حمله كرد و آنچنان بر آنان مى‏تازيد و قهرمانانشان را به خاك مذلت مى‏افكند كه فكر مى‏كردند حيدر كرار و شير خداست كه اين چنين در ميدان كارزار نعره مى‏زند و كسى جرأت ايستادگى در برابرش را ندارد. صفوفشان را درهم شكست و با قلبى آرام و خاطره آسوده بدون كمترين اضطراب و نگرانى از دشمن وارد شريعه فرات شد، و چون مشك را پر از آب كرد خواست خود نيز آب بياشامد، مشت پر از آب را نزديك لبهاى خشكيده‏اش رسانيد، به ياد تشنگى ابى عبدالله (عليه السلام) و صداى العطش اطفال خردسال آمد تذكر عطش الحسين و اهل البيته، فرمى الماء بلافاصله آب را به فرات ريخت و به خود گفت:

يا نفس من بعدالحسين هونى   و بعده لا كنت ان تكونى
هذا الحسين وارد المنون   و تشربين بارد المعين
تالل ما هذا فعال دينى (369)

مشك را پر از آب كرد، سوار بر اسب شد و بسوى خيمه‏ها برگشت، چون خود را در برابر سيلى خروشان از دشمن ديد كه سر راه او را گرفته‏اند باز بر آنها حمله كرد و بسيارى را كشت و در حين حمله اين رجز را مى‏خواند:

لا ارهب الموت اذا الموت زقا   حتى أوارى فى المصاليت لقى
نفسى لسبط المصطفى الطهر وقى   انى انا العباس أغدو بالسقا
و لا اخاف الشر يوم الملتقى (370)

در همين حال كه با شور و شوق فراوان مى‏كوشيد تا آب را به خيمه‏ها برساند مردى به نام زيد بن رقاد(371) جهنى كه در پشت درخت خرمائى كمين كرده بود با يك روش ناجوانمردانه‏اى بر او حمله كرد و با كمك حكيم بن طفيل سنبسى توانست دست راستش را قطع كند. فرزند حيدر كرار و شير خدا كه از دست راست مأيوس و محروم ماند هنوز از رساندن آب بخيمه‏ها مأيوس نبود و باز هدف خود را تعقيب مى‏كرد و مى‏گفت:

والله ان قطعتم يمينى   انى احامى ابداً عن دينى
و عن امام صادق اليقين   نجل النبى الطاهر الامين (372)

او از اينكه دست راستش را قطع كرده بودند ناراحت نبود، بلكه تمام هم و غم و ناراحتى اش اين بود كه آب را به اطفال و فرزندان برادر برساند، ولى حكيم بن طفيل كه در پشت درخت خرمايى كمين كرده بود، همين كه حضرت عباس (عليه السلام) از آنجا گذشت با همان روش ناجوانمردانه قبل، دست چپ آقا را هم قطع كرد.(373) در اين هنگام كه هر دو دست حضرت عباس (عليه السلام) قطع شد مشك را به دندان گرفت و تيراندازان نيز اطرافش را محاصره كردند و مانند قطرات باران از اطراف تيرهاى خود را به سويش رها مى‏كردند كه تيرى به مشك آب و تير ديگرى به سينه آن حضرت فرود آمد(374) و از حركت باز ماند در اينجا بود كه ستمگرى توانست از نزديك با عمود آهنين فرق مباركش را بشكافد. آنگاه كه روى زمين قرار گرفت برادرش را صدا زد و فرمود:

عليك منى السلام يا ابا عبدالله) امام (عليه السلام) با شنيدن صداى برادر به بالين او آمد! آه اى كاش مى‏دانستم حسين (عليه السلام) با چه حالى به بالين برادر آمد؟ آيا با حيات واقعى آمد و آن همه مصائب دلخراش و جانگداز را مى‏ديد يا با بدنى مجرد و عارى از روح بود كه به قتلگاه برادر و پاره تن خود آمد.

آرى حسين (عليه السلام) آمد و ديد بدن برادر را كه فداى قداست و پرهيزكارى شده است، پر از چوبه‏هاى تير و غرق در خون روى زمين افتاده، مى‏بيند نه دستى دارد كه از خود دفاع كند، ونه زبانى دارد كه رجز بخواند، و نه صورتى كه دشمن را به وحشت بياندازد، و نه چشمى دارد كه ببيند پاره‏هاى مغز سرش را پراكنده و با خاك آغشته گرديده است. آيا با چنين وضعى، حسين (عليه السلام) ديگر مى‏تواند زنده بماند؟ آيا پس از حضرت ابوالفضل (عليه السلام) براى امام حسين (عليه السلام) ديگر كالبدى بى روح، و جسمى خالى از همه آثار حيات، چيز ديگرى باقى نمانده بود؟ اين است كه خود امام از اين حالت پرده بر مى‏دارد و بالاى جنازه برادر مى‏فرمايد: الان انكسر ظهرى و قلت حيلتى حالا ديگر كمرم شكست و چاره‏ام ناچار شد.(375)

و بان الانكسار فى جبينه   فاند كت الجبال من حنينه
و كيف لا وهو جمال بهجته   و فى محياه سرور مهجته
كافل اهله و ساقى صبيته   و حامل اللواد بعالى همته (376)

امام (عليه السلام) به دليلى كه بر كسى روشن نيست و شايد مرور زمان آنرا روشن كند جنازه حضرت عباس را بر خلاف ساير شهداء از جايى كه شهيد شده بود جا به جا نكرد و گذاشت همانجا به دور از ساير دفن گردد تا بارگاهش زيارتگاه حاجتمندان گشته و مسلمانان براى زيارت و بهره‏مند شدن از نيايش، و براى تقرب به خداى سبحان فراسويش بروند، و تحت قبه مقدسه‏اش كه در رفعت و بلندى همچون آسمان برتر از همه چيز است با ذكر نيازها و حاجات خود كرامات باهره و معجزات آن حضرت را آشكارا ببيند، و امت، مقام و منزلت خاص او را نزد پروردگار بشناسند، و حق واجب او را كه همان مودت اهل بيت و حب شديد به آن بزرگواران است را اداء كنند و بدانند آن حضرت حلقه وصل بين آنان و بين خدا تبارك و تعالى است. از اينرو خواست امام (عليه السلام) و خواست خداى سبحان اين بود كه مقام و مرتبه ظاهرى حضرت ابوالفضل (عليه السلام) شبيه و مانند و مرتبه معنوى آن بزرگوار باشد و آنچه را كه خواستند همان شد.

امام (عليه السلام) به ناچار از كنار بدن پاره پاره و بى دست برادر با حالت انكسار و شكستگى، با يك دنيا غم و اندوه و با چشم گريان به سوى خيمه‏ها برگشت. ديد سپاه دشمن دسته جمعى به خيمه‏ها يورش برده‏اند، اشكهاى خود را پاك كرد و خطاب به آنان فرمود:

آيا يارى كننده‏اى هست كه به يارى ما بشتابد؟ آيا پناه دهنده‏اى هست كه ما را پناه بدهد؟ آيا حق‏طلبى هست كه ما را يارى كند؟ آيا خدا ترسى هست كه از جهنم بترسد و از ما دفاع كند؟ اما من مغيث يغيثا؟ اما من يجيرنا؟ اما من طالب حق ينصرنا؟ اما من خائف من النار فيذب عنا؟(377)

در اينجا سكينه كه در انتظار عمويش به سر مى‏برد جلو آمد و سؤال كرد: پدر جان عمويم عباس كجاست؟ اين عمى العباس؟

حضرت خبر كشته شدن اباالفضل (عليه السلام) را به او داد، حضرت زينب (عليها السلام) نيز كه اين خبر را شنيد صدايش به شيون بلند شد و مى‏گفت: وا اخاه، وا عباساه، وا ضيعتنا بعدك، زنهاى حرم همه به گريه درآمدند و امام نيز با آنها گريه كرد و فرمود: وا ضيعتنا بعدك اى واى از بى كسى بعد از تو!

نادى و قد ملاء اليوادى صيحه   صم الصخور لهو لها تتالم
أاخى من يحمى بنات محمد؟   اذ صرن يسترحمن من لا يرحم؟
ما خلت بعدك أن تشل سواعدى   و تكف باصرتى و ظهرى يقصم
لسواك يلطم بالاكف و هذه   بيض الظبى لك فى جبينى تلطم
مابين مصرعك العضيع و مصرعى   الا كما أدعوك قبل و تنعم
هذا حسامك من يذل به العدى   و لواك هذا من به يتقدم

امام (عليه السلام) در ميدان‏

وقتى كه حضرت ابوالفضل (عليه السلام) شهيد شد و امام (عليه السلام) از كنار بدن پاره پاره‏اش بلند شد نگاهى به خيمه‏ها افكند، ديد ديگر كسى نيست تا او را يارى كند زيرا تمام ياران و اهل بيتش‏(378)با بدنهاى قطعه قطعه و بدون سر، روى زمين افتاده بودند. و از طرفى صداى گريه و شيون زنان و كودكان در خيمه‏ها بلند شده بود با صداى بلند به قسمى كه همه كس صدايش را بشنود فرمود:

آيا كسى هست از حرم پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دفاع كند؟ آيا هيچ موحد و خدا ترسى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا هيچ فرياد رسى هست كه به اميد خدا به فرياد ما برسد؟ هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)؟ هل من موحد يخالف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله فى اغاثتنا؟

با شنيدن صداى استغاثه امام (عليه السلام) صداى گريه و ناله زنان و كودكان از خيمه‏ها بلند شد(379) در همين هنگام كه امام سجاد (عليه السلام) در خيمه‏ها بود و تنهايى و بى كسى پدر را مى‏ديد از جاى برخاست، از شدت ضعف و ناتوانى كه بيمار بود و نمى‏توانست حركت كند بر عصاى خود تكيه زد در حالى كه شمشيرش را با خود به زمين مى‏كشيد به سختى به طرف ميدان حركت كرد. امام (عليه السلام) كه ديد حضرت سجاد (عليه السلام) با آن حال به سوى ميدان رزم حركت كرده است به ام كلثوم فرمود جلو او را بگيرد تا با شهادت او دودمان آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) منقرض نشود، از اينرو ام كلثوم حضرت سجاد را كه بيمار بود به بستر خود برگرداند.(380)

پس از آنكه حضرت سجاد (عليه السلام) را به خيمه‏ها برگرداندند امام (عليه السلام) دستور داد زنان و خواهرانش گريه نكنند، آنگاه در حالى كه جامه‏اى از خز سيه فام پوشيده، پوشيده‏(381)، و عمامه‏اى گلگون بر سر نهاده و تحت الحنك آنرا از دو طرف پايين انداخته و عباى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر دوش و شمشيرش را به دست گرفته بود، براى وداع كردن با اهل حرم، به خيمه‏ها آمد.

ضمن وداع و خداحافظى در خواست كرد جامه‏اى برايش تهيه كنند كه هيچ كس در آن رغبتى نداشته باشد، مى‏خواست آنرا زير جامه هايش بپوشد تا پس از شهادت بدنش را برهنه نگذارند، زيرا او قبلاً مى‏دانست كه اهل كوفه وى را مى‏كشند و بدنش را برهنه كرده، لباسهايش را به غارت مى‏برند، چون امام (عليه السلام) درخواست چنين جامه‏اى كرد، زير جامه كوتاهى برايش آوردند آنرا نپذيرفت و فرمود: اين لباس ذلت است من اين را نمى‏پوشم! آنگاه يك پيراهن كهنه‏اى برداشت و چند جاى آنرا پاره كرد و زير لباسهايش پوشيد، و درخواست كرد شلوار سياه رنگى برايش آوردند، آنرا نيز شكافت و زير لباسهايش پوشيد تا آنرا نربايند و بدنش را بدون ساتر برهنه، نگذارند.(382)