مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۹ -


تهمت زدن ابن سعد

چيزى را كه امام (عليه السلام) نگفته بود، عمر سعد از پيش خود ساخت و به ابن زياد نوشت به اين پندار اين كه در اين تهمت، مصلحت است و آبروى نظام خواهد بود، در نامه‏اش چنين نوشت:

اما بعد، بحمدالله خداوند آتش برافروخته را خاموش كرد، وحدت و همبستگى پديد آورد و امر امت را اصلاح فرمود. و اينك حسين به من قول داده است يا به همان مكانى كه از آنجا آمده برمى‏گردد و يا به يكى از مرزهاى دور دست برود و مانند فردى عادى از مسلمانان زندگى كند و در نفع و زيانشان همانند آنها باشد، و يا اينكه نزد اميرالمؤمنين يزيد بيايد و با او بيعت نمايد و هر چه او مصلحت ميداند عمل كند. به نظر من صلاح شما و صلاح امت نيز در همين است. والسلام.(262)

هيهات! هيهات، چه بيگانه است اين سخن از نستوه سازش‏ناپذير كربلا كه مردم را به صبر و پايدارى در برابر مشكلات و مصائب درس مقاومت بدهد و اينك خود تسليم پسر مرجانه و مطيع پسر هند جگر خوار شود!!

مگر او نبود كه به برادرش عمر اطرف گفت: به خدا قسم كه من هيچگاه زير بار ذلت نخواهم رفت؟ والله لا اعطى الدنيه من نفسى ابداً؟!

و مگر او نبود كه به ديگرش محمد حنفيه گفت: برادر جان! حتى اگر در تمام اين دنيا هيچ پناه و ملجأيى نداشته باشم باز هم با يزيد بيعت نخواهم كرد. لو لم يكن ملجأ لما بايعت يزيد.

و مگر او نبود كه به زراره بن صالح گفت: من قطع و يقين دارم و بخوبى ميدانم كه خود و همه اصحابم در اينجا كشته خواهيم شد و كسى از ما جز فرزندم على زنده نخواهند ماند.

و مگر او نبود كه به جعفر بن سليمان ضبعى گفت: بنى اميه هرگز دست از من برنخواهد داشت تا اينكه جگر مرا از درونم بيرون كشند؟ انهم لا يدعونى حتى يستخر جواه هذه العلقه من جوفى.

و مگر آخرين سخنش روز عاشورا اين نبود كه گفت: مردم! آگاه باشيد كه اين فرومايه و فرزند فرومايه (ابن زياد) مرا بين دو راهى شمشير و ذلت قرار داده است، و هيهات كه ما به زير بار ذلت برويم. زيرا خدا و پيامبرش و مؤمنان، اباه دارند از اينكه ما ذلت را بپذيريم، و دامنهاى پاك مادران و مغزهاى با غير، و نفوس با شرافت روا نميدارند كه فرمان افراد پست و لئيم را بر قتلگاه نيك منشان بزرگوار مقدم بداريم الا و ان الدعى قد ركزنى بين اثنين: بين السله والذله، هيهات منا الذله....

و مگر عقبه بن سمعان نگفت: من از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق پوسته در خدمت حسين بن على (عليه السلام) بودم و هرگز از او جدا نشدم تا آنگاه كه شهيد شد، تمام جاها سخنانش را گوش مى‏دادم، هرگز نه در مدينه و نه در مكه و نه در بين راه و نه در عراق، سخنى از او نشنيدم كه گفته باشد حاضر است دست در دست يزيد بگذارد و با او بيعت نمايد، و يا به يكى از مرزهاى دوردست غير از مدينه و مكه و عراق برود.

بله از او شنيدم كه مى‏گفت: دعونى اذهب الى هذه الارض العريضه، حتى ننظر ما يصير امر الناس.(263)

طغيان و سركشى شمر (لعنه الله عليه)

آنگاه كه ابن زياد نامه دروغين و مصلحت‏آميز ابن سعد را خواند گفت: اين نامه ناصح مشفقى است كه نسبت به قومش دلسوز و مهربان است، و خواست برايش جواب بنويسد كه شمر عليه لعنه الله بپاخاست و گفت: تو اين حرف را از حسين قبول مى‏كنى؟ او الان در قلمرو شما و در چنگال تو است، اگر از قلمرو تو بيرون رود و با تو بيعت ننمايد، از اين پس او نيرومندتر و تو ناتوان و موهون‏تر خواهى شد.(264) ابن زياد سخن شمر را درست و نظريه‏اش را صائب تشخيص داد و به ابن سعد نوشت:

اما بعد، من تو را نزد حسين نفرستاده‏ام كه از او حمايت نمايى يا كار را به درازا كشيده و امروز و فردا كنى، و يا برايش آرزوى عافيت بنمايى، من نخواستم تو برايش نزد من شفاعت و ميانجيگرى كنى، بايد كاملاً مواظب باشى اگر حسين و يارانش تسليم حكومت من شدند، آنها را سالم نزد من بفرست و اگر از تسليم شدن امتناع ورزيدند بر آنها يورش ببر تا كشته شوند، و آنگاه بدنهايشان را مثله كن كه مستحق اينكارند، و بدن حسين را پس از كشته شدن زير سم اسبها لگدكوب كن تا سينه و پشتش در هم بشكند. فان قتل الحسين فأوطى‏ء الخيل صدره و ظهره(265)، من ميدانم اين عمل بعد از كشته شدن براى او اثرى نخواهد داشت ولى چون گفته‏ام بايد اجرا گردد. اگر آنچه را گفتم بعد از كشته شدن وى انجام دهى، چون امر ما را اجرا كرده‏اى، به تو پاداش فرمانده حرف شنواى مطيع خواهد داد، و اگر دستورات ما را مطابق آنچه مى‏گوئيم نمى‏خواهى اجرا كنى از هم اكنون ترا از فرماندهى معزول كردم، لشكر را تحويل شمر بن ذى الجوشن بده كه ما امارت لشكر را به او واگذار كرديم.(266)

وقتى كه شمر نامه ابن زياد را آورد، ابن سعد به او گفت: از رحمت خدا دور باد چه كار زشتى انجام دادى من مى‏دانم تو رأى او را زدى و نقشه ما را نقش بر آب كردى انك الذى نهيته و افسدت علينا آمر رجوناه به خدا قسم حسين مردى نيست كه سازش‏پذير باشد، زيرا او نفس ابيه و تسلمى ناپذيرى دارد.(267)

شمر گفتن تو را چه رسيد به اين حرفها، يا امر اميرت را اجرا كن و يا برو كنار و لشكر را به من واگذار.

ابن سعد گفت: خودم به عهده مى‏گيرم و اين امتياز را به تو نميدهم، شمر پذيرفت كه همچنان فرمانده گروه باشد.

امان نامه‏

پس از آنكه عمر بن سعد خودش فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و دستور يا خيل الله اركى صادر كرد، شمر با صداى بلند فرياد كشيد: كجايند فرزندان خواهر من! عباس و برادرانش كجايند؟ اين بنو اختنا؟ اين العباس و اخوته؟ عباس و برادرانش به او اعتنا نكردند، امام (عليه السلام) فرمود: اجيبوه و لو كان فاسقا. اگر چه آدم فاسقى است اما جوابش را بدهيد.

حضرت عباس و برادران گفتند: چه مى‏گوئى؟ شمر گفت: اى فرزندان خواهر من! شما در امانيد، خودتان را با حسين به كشتن ندهيد، و شما از اميرالمؤمنين يزيد اطاعت كنيد.

حضرت عباس فرمود: خدا تو را و امانت را لعنت نمايد، چگونه ما در امان باشيم ولى فرزند رسول خدا امان نداشته باشد؟ و چگونه امر مى‏كنى كه ما جزو فرمانبران ملعونين و اولاد ملعونين باشيم؟(268)

شگفتا! اين مرد تهى مغز ستم پيشه احمق چنين مى‏پندارد كه يك انسان والاى غيرتمند و با شرافت تن به خوارى و ذلت خواهد داد؟ او خيال مى‏كند ابوالفضل حاضر است ظلمت را با نور معاوضه كند؟ علم نبوت را بگذارد و پاى پرچم پسر ميسون سينه بزند؟... هرگز، هرگز.

وقتى كه ابوالفضل از مكالمه با شمر برگشت، زهير بن قين بپاخاست و گفت: اجازه ميدهى حديثى را كه ميدانم برايت بخوانم؟ ابوالفضل اجازه داد. آنگاه زهير گفت: هنگامى كه پدرت اميرالمؤمنين مى‏خواست ازدواج كند از برادرش عقيل كه عارف به انساب عرب بود درخواست كرد زنى را برايش برگزيند كه از نسل فحول و بزرگان عرب باشد و مى‏گفت: مى‏خواهم فرزند شجاعى برايم بياورد كه حسين را در كربلا يارى كند. اى عباس! پدرت تو را براى امروز ذخيره كرده است مبادا در يارى برادر و حمايت خواهرانت كوتاهى كنى! وقد اد خرك ابوك لمثل هذا اليوم فلا تقصر عن نصره اخيك و حمايه اخوانك.

حضرت ابوالفضل در پاسخ زهير فرمود: زهير! در چنين روزى با اين سخن مى‏خواهى مرا تشجيع كنى و مى‏خواهى به من جرأت بدهى؟ به خدا قسم آنچنان شجاعتى به تو نشان بدهم كه هرگز نديده باش. والله لارينك شيئا ما رايته(269)، آنگاه آنچنان خودش را به قلب لشكر زد و با اينكه قصد قتال و جنگ را نداشت و صرفاً مى‏خواست آب براى فرزندان برادر بياورد، تعداد بسيارى از شجاعان و دليران را به خاك انداخت و پرچمهايشان را سرنگون نمود و ديگران همچون رمه گوسفند پا به فرار گذاشتند.

حبيب بن مظاهر و بنى اسد

حبيب بن مظاهر از ابى عبدالله (عليه السلام) اجازه گرفت تا به نزد قبيله بنى اسد كه در همان نزديكى بودند برود و از آنها طلب كمك نمايد. پس از استجازه، نزد آنها رفت و خودش را كه از همان قبيله بود معرفى كرد، او را شناختند، آنگاه از آنها خواست فرزند دختر پيغمبر خدا را يارى كنند و توضيح داد كه عزت دنيا و آخرت در يارى كردن او است، نود نفر از مردان بنى اسد او را اجابت كردند. يك نفر جاسوس از همان محله در همان شب جريان را به ابن سعد گزارش داد، وى بى درنگ چهار صد نفر مرد جنگى را به فرماندهى ازرق سر راه آنها فرستاد، در همان بين راه جنگ درگير شد بسيارى از آنها كشته شدند و بقيه كه جان سالم بدر بردند به جايگاه خود برگشتند و از ترس ابن سعد كه مبادا به آنها شبيخون بزند شبانه دسته جمعى فرار كردند و بجاى ديگر منتقل شدند، حبيب برگشت و جريان را به اطلاع ابى عبدالله (عليه السلام) رساند، حضرت فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم.(270)

روز نهم‏

عصر پنج شنبه روز نهم محرم ابن سعد دستور داد حمله را به طرف ابى عبدالله (عليه السلام) شروع كنند، در آن هنگام ابى عبدالله (عليه السلام) جلو خيمه خود نشسته بود و شمشيرش را براى فردا تميز و اصلاح مى‏كرد در همين بين، چرتى عارضش شد، پيغمبر را در عالم رويا ديد كه به او فرمود: حسين جان تو بزودى بر ما وارد خواهى شد انك سائر الينا عن قريب.

زينب كبرى (عليها السلام) همهمه و هلهله لشكر پسر سعد را شنيد و به برادر گفت: دشمن بما نزديك شده است. قد اقترب العدو منا.

ابى عبدالله (عليه السلام) به برادرش عباس فرمود: فدايت گردم‏(271) برادر جان سوار شو و از اينها سوال كن هدفشان از اين پيشروى چيست؟ و چه مى‏خواهند؟ اركب بنفسى انت يا اخى. حضرت ابوالفضل سوار بر اسب شد و بيست نفر ديگر از آن جمله زهير و حبيب بن مظاهر در خدمتش سوار شدند و جلو لشكر ابن سعد آمدند، مقصدشان را سؤال كردند در جواب گفتند: امير دستور داده يا تسليم فرمان او باشيد وگرنه از هم اكنون با شما بجنگيم.

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) برگشت تا جريان را به اطلاع ابى عبدالله برساند، همراهيان در همانجا توقف كرده، مشغول موعظه و نصيحت لشكريان ابن سعد شدند. حبيب بن مظاهر به آنان گفت: بدانيد به خدا قسم بد مردمى خواهند بود روز قيامت در محضر خدا، آنهائى كه اولاد پيغمبر و خاندان و اهلبيت او را كشتند در حالى كه بندگان خدا در همين شهر شب زنده دار بودند و از ذكر خدا غفلت نمى‏ورزيدند! عزره بن قيس به او گفت: هر چه مى‏خواهى خودستايى كن!

زهير بن قين باو گفت: اى عزره! خدا او را ستوده و هدايت كرده است، از خدا بترس، من ترا نصيحت مى‏كنم از كسانى كه بر قتل نفوس زكيه اعانت مى‏كنند، مباش.

عزره گفت: تو كه از پيروان اهل بيت نيستى، عقيده‏ات برخلاف آنهاست. زهير گفت: مگر تو به خاطر اينكه من توى اين دسته هستم نمى‏گوئى از آنهايم؟ ولى بدان كه به خدا قسم من هرگز نه براى او دعوتنامه نوشتم و نه پيك و پيام فرستادم و نه وعده نصرت و يارى اش دادم، تنها وقتى كه در بين راه به او برخورد كردم و نگاهم به چهره مباركش افتاد بياد پيغمبر و موقعيت او نزد پيغمبر افتادم و فهميدم از طرف دشمن او و حزب شما چه بر سر وى خواهد آمد لذا بر خود واجب دانستم كه جزء حزبش باشم تا ياريش نمايم و جانم را فدايش كنم تا حق خدا و رسولش را كه شما ضايع كرديد حفظ كنم.

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) پيام لشكر ابن سعد را به برادرش ابى عبدالله (عليه السلام) رساند، حضرت فرمود: برادر! برگرد و امشب را از آنان مهلت بگير، تا بتوانيم به نماز و دعا و استغفار بپردازيم خدا ميداند من نماز او را و تلاوت قرآن را و دعا و استغفار را بسيار دوست دارم.

حضرت ابوالفضل (عليه السلام) برگشت، آن شب را از آنها مهلت خواست، عمر بن سعد جواب نداد بلكه از همراهيان پرسيد، عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله، شگفتا! اگر اينها اولاد پيغمبر نبودند و از ترك و ديلم مى‏بودند و از تو چنين درخواستى مى‏كردند مى‏بايست اجابت مى‏كردى چگونه رد مى‏كنى؟

قيس بن اشعث هم گفت: با درخواستشان موافقت كن ولى به خدا قسم سوگند فردا از جنگ استقبال خواهند كرد. ابن سعد گفت: به خدا سوگند، اگر مى‏دانستم اين چنين خواهند كرد به آنها مهلت نميدادم. بعد از آن پيام فرستاد به ابى عبدالله (عليه السلام) كه: ما فقط امشب را به شما مهلت مى‏دهيم، اگر تا فردا تسليم شديد شما را سالم نزد امير ابن زياد مى‏فرستيم و اگر تسليم نشديد دست از شما برنميداريم.(272)

انسانهاى وارسته و فرزانه‏

و جمع الحسين أصحابه قرب المساء قبل مقتله بليله فقال: اثنى على الله أحسن الثناء و احمده على السراء و الضراء، اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوه، و علمتنا القرآن، و فقهتتا فى الدين، وجعلت لنا اسماعا و ابصارا و أفئده و لم تجعلنا من المشركين.

اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا أولى و لا خيرا من أصحابى و لا أهل بيت ابر و لا اوصل من أهل بيتى فجزاكم الله عنى جميعا خيرا.

وقد أخيرنى جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بأنى سأساق الى العراق فأنزل ارضا يقال لها عمورا و كربلا و فيها استشهد و قد قرب الموعد.

ألا وانى أظن يوما من هولاء الاعداء غدا وانى قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا فى حل ليس عليكم منى ذمام و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه، جملا، وليأخذكل رجل منكم بيد رجل من أهل بيتى، فجزاكم الله جميعا خيرا! و تفرقوا فى سوادكم و مدائنكم فان القوم انما يطلبونى ولو أصابونى لذهلوا عن طلب غيرى.

فقال له اخوته وابنانه وبنو اخيه وابناء عبد الله بن جعفر: لم نفعل ذلك؟ لنبقى بعدك، لا أرنا الله ذلك ابدا. بدأهم بهذا القول العباس بن على و تابعه الهاشميون.

و التفت الحسين الى بنى عقيل و قال: حسبكم من القتل بمسلم اذهبوا قد أذنت لكم.

ابى عبدالله (عليه السلام) شب قبل از شهادت (شب عاشورا) هنگامى كه تاريكى شب بر دامن صحرا سايه افكند ياران خود را جمع كرد و گفت:

خدا را به بهترين وجه ستايش مى‏كنم و او را در شدائد و آسايش و سختى و رفاه، سپاس مى‏گذارم. خدايا تو را مى‏ستايم كه ما را با نبوت گرامى داشتى و و قرآن را بما آموختى و به احكام دين آشنا ساختى، و براى ما گوش شنوا و چشم حق بين، و دل بيدار قرار دادى و از مشركان (كوردل) قرار ندادى.

اما بعد، من اصحاب و يارانى بهتر از ياران خود نديده‏ام و خاندانى باوفاتر از اهل بيت خود سراغ ندارم، خداوند به همه شما جزاى خير دهد.(273)

جدم رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به من خبر داده بود كه من به سرزمين عراق فرا خوانده مى‏شوم و در محلى بنام عمورا و كربلا فرود مى‏آيم، و در همانجا شهيد مى‏شوم، و اينك وقت آن شهادت فرا رسيده است.(274)

من يقين دارم دشمن از همين فردا جنگ خود را با ما آغاز خواهد كرد، و از هم اكنون همه شما را به اختيار خود گذاشتم، من بيعت خود را از شما برداشتم و اينك كه سياهى شب همه را فرا گرفته، چون مركبى از آن استفاده كنيد و هر يك از شما دست يكى از افراد خانواده مرا بگيريد و بسوى آبادى و شهر خويش حركت كنيد زيرا اين مردم تنها مرا تعقيب مى‏كنند و اگر به من دسترسى پيدا كنند از ديگران صرف نظر خواهند كرد خداوند به همه جزاى خير عنايت فرمايد.

در اين هنگام برادران و فرزندان و فرزندان برادرش و دو فرزند عبدالله جعفر، و در آغاز همه حضرت ابوالفضل (عليه السلام) گفت: ما هرگز تو را تنها نمى‏گذاريم كه بعد از تو زنده بمانيم، خداوند هرگز چنين روزى را نصيب ما نكند. پس از حضرت ابوالفضل (عليه السلام)، ساير افراد بنى هاشم از او پيروى كردند و همين سخنان را تكرار نمودند.

امام نگاهى به فرزندان عقيل كرد و فرمود: شهادت مسلم براى شما بس است، من به شما اجازه دادم كه برويد.

آنان در پاسخ امام گفتند: در اين صورت اگر مردم از ما بپرسند چگونه مولا و آقاى خود را تنها گذاشتيد در جواب آنها چه بگوئيم؟ بگوئيم مولا و آقا و بهترين بنى اعمام خود را تنها گذاشتيم و كوچكترين و كمترين حمايتى از آنها نكرديم و هم اكنون نميدانيم به چه سرنوشتى گرفتار شدند؟ نه، بخدا سوگند هرگز چنين كارى نخواهيم كرد، بلكه جان و مال و فرزندان خود را در راه تو فدا خواهيم كرد و تا آخرين لحظه حيات در ركاب تو مى‏جنگيم. و با تو در وارد بهشت مى‏شويم، زندگى بعد از تو رويش سياه بود!(275). فقبح الله العيش بعدك.

مسلم بن عوسجه يكى ديگر از سخنگويان بود كه گفت: ما دست از يارى تو برداريم؟ اگر چنين كنيم در پيشگاه خدا چه عذرى خواهيم داشت، بخدا سوگند من شخصاً هرگز از تو جدا نخواهم شد تا سينه آنها را با نيزه خود بشكافم، و تا شمشير در دست دارم با آنها مى‏جنگم و آنگاه كه هيچ سلاحى نداشتم پيوسته با سنگ و كلوخ به جنگشان مى‏روم تا جان به جان آفرين تسليم نمايم.

سعيد بن عبد الله حنفى نيز يكى ديگر از پاسخ دهندگان بود كه گفت: به خدا قسم دست از يارى تو برنخواهم داشت با خدا بداند كه ما حق پيغمبرش را درباره تو رعايت كرديم. همه بدانند! به خدا سوگند اگر بدانم كشته مى‏شوم و زنده مى‏گردم و زنده مرا آتش مى‏زنند و خاكسترم را به باد مى‏دهند و هفتاد بار اين عمل را با من انجام دهند باز هم هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت و پس از هر بار زنده شدن به ياريت مى‏شتابم، و چگونه تو را يارى نكنم در صورتى كه ميدانم اين مرگ يك بار بيش نيست، و پس از آن كرامت و لطف بى پايان خدا خواخد بود.

زهير بن قين نيز گفت: به خدا قسم من حاضرم و دوست دارم هزار بار كشته و زنده شوم اما در مقابل آن، خداى عزوجل تو و جوانان اهل بيت تو را از مرگ نجات دهد.

و هر كدام از اصحاب سخنانى مشابه يكديگر در پاسخ ابى عبدالله (عليه السلام) عنوان كردن و ابى عبد الله براى همه شان، دعاى خير فرمود.(276)

در همين هنگام و همين ساعتها بود كه خبر اسير شدن فرزند محمد بن بشير حضرمى (يكى از ياران امام) را در حدود شهر رى به وى دادند، محمد گفت: من دوست ندارم او اسير باشد و من بعد از او زنده باشم.

امام (عليه السلام) به او فرمود: تو آزادى برو، و در آزادى فرزندت اقدام كن.

محمد بن بشير گفت: نه به خدا قسم من دست از تو برنميدارم. و اضافه كرد: درندگان بيابان زنده زنده مرا طعمه خود كنند اگر از تو جدا شوم.

امام (عليه السلام) پنج قطعه لباس قيمتى به او داد و فرمود: اين جامه‏ها را در اختيار فرزند ديگرت بگذار تا در اختيار كسانى بگذارد كه مى‏توانند در آزادى برادرش اقدام كنند. قيمت آن لباسها هزار دينار بوده است.(277)

چون ابى عبد الله (عليه السلام) اخلاص آنها را ديد و مشاهده كرد كه صادقانه آماده فداكارى مى‏باشند، سر نهانى را برايشان آشكار كرد و فرمود: من فردا كشته خواهم شد و همه شما كه با من هستيد نيز كشته خواهيد شد، احدى از شما زنده نمى‏ماند حتى قاسم، و عبدالله شيرخوار نيز كشته مى‏شوند، فقط فرزندم زين العابدين زنده خواهد ماند زيرا خداوند دودمان مرا قطع نكرده و او پدر هشت امام خواهد بود.(278)

انى غدا اقتل وكلكم تقتلون معى ولا يبقى منكم احد حتى القاسم و عبدالله الرضيع الا ولدى على زين العابدين لان الله لم يقطع نسلى منه وهو ابو ائمه ثمانيه.

همه گفتند خدا را سپاس مى‏گوئيم كه ما را با يارى كردن شما كرامت بخشيد و با شهادت در ركاب شما، شرافت و افتخار نصيبمان فرمود. بسيار خوشحال و سعادتمنديم كه در جوار شمائيم، اى فرزند رسول خدا! امام برايشان دعاى خير فرمود.(279) و با اشاره‏اى پرده از جلو چشمشان برداشت و منازلشان را به آنها نشان داد تا نعمتهايى را كه خداوند در بهشت برايشان تهيه ديده است ببينند.(280) البته اينگونه معجزات از طرف خداوند و از ناحيه امام معصوم كه ولايت تكوينى دارد اشكالى ندارد، زيرا حضرت موسى نيز سحره فرعون را كه به وى ايمان آوردند، قبل از كشته شدنشان بدست فرعون، منازلشان را در بهشت به آنها نشان داد.(281)

و در حديثى از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه امام (عليه السلام) به اصحابش فرمود:

بشارت باد شما را به بهشت، به خدا قسم پس از شهادت تا وقتى كه خدا بخواهد در آن خواهيم بود، سپس در زمان ظهور قائم ما، خداوند، ما و شما را بدنيا مى‏آورد تا او كه از ظالمين انتقام مى‏گيرد ما شاهد آنها باشيم و ببينيم چگونه در غل و زنجير و در انواع عذابها گرفتار مى‏شوند. از ابى عبدالله (عليه السلام) پرسيدند: قائم شما كيست يابن رسول الله؟ فرمود: هفتمين اولاد فرزندم محمد بن على الباقر يعنى: حجت بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على، فرزند من و او است كه مدتى طولانى غايب مى‏شود و پس از ظهور، دنيا را پر از قسط و عدل مى‏كند همان قسم كه پر از ظلم و جور شده بود.(282)