مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۸ -


كربلا: آخرين و نوزدهمين منزلگاه كاروان نور

ابى عبدالله (عليه السلام) روز دوم محرم سال 61 هجرى وارد كربلا گرديد پس از توقف كوتاهى فرزندان و برادران و افراد خاندان خود را جمع كرد و با نگاهى به آنان همراه با گريه اين سخنرانى را ايراد فرمود:

اللهم انا عتره نبيك محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) قد أخرجنا و طردنا وازعجنا عن حرم جدناً، و تعدت بنو اميه علينا، اللهم فخذ لنا بحقناً، وانصرنا على القوم الظالمين. خداوندا ما اولاد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغمبر توايم، ما را از حرم جدمان بيرون و آواره و بى خانمان كردند، خداوندا بنى اميه بر ما ستم و تعدى كردند، حق ما را از آنها بگير و ما را بر ستمكاران نصرت عنايت فرما.

آنگاه خطاب - اصحاب كرد و فرمود: الناس عبيد الدنيا، والدين لعق على السنتهم، يحوطونه ما درت معائشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون. مردم بردگان دنيايند، و دين لقلقه زبانشان مى‏باشد تا جائى از آن حمايت مى‏كنند كه وسايل زندگى را بسويشان سرازير كند، ولى آنگاه كه در بوته آزمايش قرار گيرند دينداران كم خواهند بود.(237)

آنگاه حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد و بر محمد و آل او درود فرستاد و اين خطبه را ايراد فرمود:

اولين خطبه امام (عليه السلام) پس از ورود به كربلا:

اما بعد، فقد نزل بنا من ايمر ما قد ترون، و ان الدنيا تغيرت و تنكرت، و أدبر معروفها و لم يبق الاصبابه كصبابه الاناء و حسين عيش كالمرعى الوبيل ألا ثرون الى الحق لا يعمل به و الا الباطل لا يتنهاى عنه، ليرغب المومن فى لقاء الله محقا، فانى لا ارى الموت الا سعاده و الحياه مع الظالمين الا برما.

اما بعد، براى ما مسئله‏اى پيش آمده است كه مى‏بينيد، اوضاع دنيا دگرگون شده. زشتيهايش آشكار و خوبيها و فضيلتهايش از ميان ما رخت بربسته‏اند. از فضائل و ارزشها چيزى باقى نمانده مگر اندكى مانند قطره ته مانده از ظرف آب، زندگى بر مردم سخت و ننگين شده مانند چراگاه سنگلاخ و دشوارى كه علف در آن نمى‏رويد، مگر خودتان نمى‏بينيد كه حق طرفدار ندارد و كسى به آن عمل نمى‏كند؟ و مگر نمى‏بينيد كسى از باطل روى گردان نيست؟ (در چنين شرائط ذلت بار) شخص مومن بايد آرزوى مرگ نمايد و با فداكارى به لقاء الله بشتابد كه من در چنين محيط ننگينى، مرگ را جز شهادت و خوشبختى چيزى نميدانم، و زندگى با ستمكاران را جز زجر و رنج چيزى نمى‏شمارم.(238)

نافع بن هلال نيز پس از آنان گفت: يابن رسول الله! تو خودت خوب ميدانى كه جدت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آخر نتوانست شربت محبت خود را به همه مردم بچشاند، و نتوانست آنطور كه دوست داشت مردم را به رسالت خود متوجه كند، زيرا برخى از آنها با پيغمبر منافقانه برخورد مى‏كردند، در ظاهر به او وعده نصرت و پايدارى ميدادند و در دلها قصد خيانت و فريب داشتند به ظاهر برخوردى شيرينتر از عسل با او داشتند و در باطن مخالفت تلختر از حنظل، عمل مى‏كردند، پيوسته بر همين روال عمل مى‏كردند تا اينكه خداوند او را به سوى خود قبض نمود.

و پدرت على (عليه السلام) نيز مانند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، گروهى وعده نصرت و يارى دادند و در ركاب او با ناكثين و فاسطين و ما رقين جنگيدند تا او نيز عمرش سرآمد و به رحمت و رضوان خدا وصل شد. و امروز تو در ميان ما، همانند آنهايى، هر كس پيمان خود را بشكند و يا بيعت خود را بردارد جز به خودش زيانى وارد نخواهد آورد، و خدواند از او بى نياز خواهد بود، راه تو راه هدايت و سعادت است، به هر سوى كه مى‏خواهى ما را ببر، (مشرقا ان شئت أو مغربا)، به خدا قسم ما از مقدرات الهى ترس نداريم و مادام كه بر اين عقيده و بينش هستيم از مرگ هم نمى‏هراسيم، با دوستان تو دوستى و با دشمنانت دشمنى مى‏كنيم. (نوالى من والاك و نعادى من عاداك).(239)

ابو عبدالله (عليه السلام) منطقه‏اى را كه هم اكنون قبر شريفش در آن قرار دارد از مردم نينوى و غاضريه به مبلغ شصت هزار درهم خريد و مبلغى هم به ايشان هبه فرمود و شرط كرد زائرين قبرش را، به زيارتش راهنمايى كنند و از آنها سه روز ضيافت نمايند، و مساحت حرم ابى عبدالله (عليه السلام) كه آنرا خريدارى كرد چهار مايل در چهار مايل بود، آنجا سرزمين بى بركتى است كه استفاده از آن بر فرزندان و دوستانش حلال، و بر مخالفين و غير دوستانش، حرام است. در روايتى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه حضرت صادق فرمود: انهم لم يفوا بالشرط فروشندگان به اين شرط عمل نكردند.(240)

هنگامى كه به كربلا وارد شد نامه‏اى به محمد بن حنفيه و جمعى ديگر از بنى هاشم نوشت و مضمونش اين بود:

اما بعد، فكأن الدنيا لم تكن، و كان الاخره لم تزل، والسلام.(241)

در جواب نامه ابن زياد

حر طى نامه‏اى به ابن زياد گزارش رسيدن امام حسين (عليه السلام) را به كربلا به او رساند. بدنبال آن ابن زياد اين نامه را به ابى عبدالله (عليه السلام) نوشت: اما بعد، اى حسين! من از ورودت به كربلا با خبر شدم اميرالمؤمنين يزيد نامه‏اى به من نوشته و در آن دستور داده است: سر بر بالينى نگذارم و شكم از غذائى سير نكنم مگر اينكه تو را به قتل برسانم، يا اينكه تسليم فرمان من و حكومت يزيد گردى! والسلام.

امام چون نامه ابن زياد را خواند آنرا به دور افكند و فرمود: لا افلح قوم اشتروا مرضاه المخلوق بسخط الخالق. رستگار مباد! ملتى كه خشنودى مخلوق را بر خشم و ناخشنودى خالق مقدم بدارد.

فرستاده ابن زياده مطالبه جواب كرد، امام (عليه السلام) فرمود: ما له عندى جواب لانه حقت عليه كلمه العذاب. ابن زياد نزد ما جوابى ندارد زيرا عذاب خدا بر او واجب و استوار شده است.

وقتى كه نامه رسان ابن زياد برگشت و عكس العمل ابى عبدالله (عليه السلام) را به او گفت: بيش از اندازه خشمناك شد(242) و به عمر بن سعد كه ابلاغ ولايت رى داده و در رأس لشكر چهار هزار نفرى مأمور حمام أعين بود و مى‏بايست بسوى دستبى(243) برود و با ديلميان كه به آنجا يورش برده بودند بجنگد دستور داد بايد برگردد و به سوى كربلا برود، ابن سعد درخواست كرد او را از اين ماموريت معاف دارد، ابن زياد نيز به ظاهر موافقت كرد اما به شرطى كه حكم ولايت رى را كه به او ابلاغ كرده است پس بدهد. عمر كه با اين شرط روبرو شد آن شب را مهلت خواست در اين مورد فكر كند، پس از آن با هر كس مشورت كرد همه او را از جنگ با حسين بن على (عليه السلام) نهى كردند، و پسر خواهرش همزه بن مغيره بن شعبه به او گفت: تو را به خدا در اينكار دخالت مكن كه به معصيت خدا و قطع رحم، دچار خواهى شد، به خدا قسم اگر همه دنيا و حكومت آن مال تو باشد و آن را از تو بگيرند براى تو بهتر است از اينكه آلوده به خون پسر پيغمبر بشوى.

در هر صورت ابن زياد با درخواست مهلت عمر سعد موافقت كرد، و عمر آن شب را تا بامداد سر به جيب فكر فرو برده بود كه چه كند؟ و گاهى با خود زمزمه مى‏كرد:

أ اترك ملك الرى و الرى رغبتى   أم ارجع مذموماً بقتل الحسين
و فى قتله النار التى ليس دونها   حجاب و ملك الرى قره عينى

هنگام صبح زود نزد ابن زياد آمد و گفت: چون مرا والى رى گردانى و همه از آن آگاه شده‏اند مرا به همان سمت ابقاء فرما و به سوى حسين كسى را برگزين كه حتى من نيز در جنگ از آن بى نياز نمى‏باشم يعنى از نيروهاى خود من هم باشد مانعى ندارد و براى اين كار چند نفر از سران و اشراف كوفه را نام برد.

ابن زياد گفت: من نخواستم در اين مورد از تو نظر خواهى كنم، تو اگر آماده‏اى براى اينكار با نيروهاى موجود حركت كن وگرنه فرمان حكومت رى را كه به تو داده‏ايم بما برگردان! پسر سعد كه قاطعيت و يك دندگى ابن زياد را مشاهده كرد و گفت: من رونده‏ام. (انى سائر). آنگاه پسر سعد با چهار هزار نيرو به كربلا آمد و به لشكر حر پيوست‏(244) و به عرزه بن قيس احمسى گفت: از حسين بپرس به چه منظور در اينجا آمده است؟ عرزه بن قيس كه خود از دعوت كنندگان و نامه نويسان به امام بود شرم كرد اين مأموريت را انجام دهد، به هر كدام از رؤسا و بزرگان قوم كه همراه او بودند اين مأموريت را محول كرد همه به همين عذر متعذر مى‏شدند.

كثير بن عبدالله شعبى كه مردى سفاك و خون آشام و بى حيا بود بپاخاست و گفت: من نزد او خواهم رفت و اگر بخواهى سرش را هم برايت مى‏آورم.

پسر سعد گفت: نه، فقط بپرس به چه منظور به اين سرزمين آمده است؟ كثير كه به طرف ابى عبدالله مى‏آمد، ابو ثمامه صائدى او را شناخت و جلو او را گرفت و گفت: شمشيرت را تحويل بده و خودت بى سلاح نزد ابى عبدالله برو. او سلاح خود را تحويل نداد و چون هر دو بر حرف خود پافشارى مى‏كردند لذا كثير بدون اينكه بتواند نزد ابى عبدالله برود بازگشت.

بعد از آن پسر سعد، قره بن قيس حنظلى را خواست تا سوال بالا را از حسين بپرسد. وقتى كه قره مأموريت پسر سعد را انجام داد امام (عليه السلام) در جواب او فرمود: مردم شهر شما براى من دعوتنامه‏ها نوشتند كه نزد ما بيا، هم اكنون اگر از دعوت خود برگشته‏اند، من نيز به جاى خود برمى‏گردم. ان اهل مصر كم كتبوا الى ان اقدم علينا، فاما اذا كرهتمونى انصرفت عنكم.

قره بن قيس برگشت و پاسخ امام را به پسر سعد رساند: پسر سعد طى نامه‏اى جواب امام را به ابن زياد نوشت. وى به پسر سعد جواب داد: امام بعد، بيعت با يزيد را بر حسين عرضه كن، اگر بيعت كرد، نظر بعدى خود را خواهيم داد.(245)

خطابه ابن زياد

ابن زياد مردم را در مسجد جامع كوفه جمع كرد و به آنان گفت: اى مردم! شما خود خاندان ابو سفيان را آزموده و آنچنان كه مى‏خواستيد آنها را يافته‏ايد، شما كه ميدانيد اميرالمؤمنين يزيد خودش سيرت و خوش رفتار و مهربان و خدمتگزار است، كيسه‏هاى زر و سيم در اختيارتان گذاشته است، راهها و جاده‏ها را در زمان خود امن كرده و پدرش معاويه نيز در زمان خود خدمات شايانى كرد، و هم اكنون فرزند والا مقامش يزيد به مردم احترام مى‏گذارد و شما را از نظر مالى بى نياز مى‏سازد و صد درهم، صد درهم و حقوق شما را مى‏افزايد و مجدداً به من دستور داده است بر حقوق شما بيفزايم و شما را براى جنگ با دشمنش حسين آماده سازم، سخنم را شنيديد و فرمان او را اطاعت كنيد.(246)

از منبر به پائين آمد و بذل و بخششها را فراوان كرد و به سوى نخليه(247) حركت و سپاه خود را در آنجا مستقر ساخت و حصين بن نمير تميمى، و حجار بن ابجر، و شمر بن ذى الجوشن، و شبث بن ربعى را احضار كرد تا به كمك عمر سعد بفرستد. شبث بن ربعى به بهانه اينكه بيمار است از آمدن به حضور ابن زياد خوددارى كرد.(248) ابن زياد پيغام داد: فرستاده من گزارش داده است تو تمارض كرده‏اى و بيمار نيستى و من خوف آن دارم از كسانى باشى كه هرگاه با مؤمنين برخورد كنند مى‏گويند ما مؤمنيم، و هر گاه با شياطين خود خلوت مى‏كنند مى‏گويند ما با شمائيم و آنها را مسخره كرديم. و اخاف ان تكون من الذين اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون.

بنابراين به تو اخطار مى‏كنم اگر در اطاعت ما هستى بايد هر چه زودتر حاضر شوى. شبث بعد از عشاء كه هوا نسبتا تاريك بود نزد ابن زياد آمد تا وى نتواند درست چهره او را ببيند و از همانجا به اراده ابن زياد تسليم شد.

زجر بن قيس جعفى را نيز با پانصد نفر سواره از هر جهت مسلح و مجهز كرد و به وى مأموريت داد جسر حراه يعنى راه ورودى كوفه به كربلا را كاملاً بسته و كنترل نمايند و نگذارند كسى از مردم به حسين (عليه السلام) بپيوندند.

عامر ابن ابى سلامه بن عبد الله بن عرار دالانى كه از كوفه به يارى امام (عليه السلام) مى‏رفت، زجر بن قيس او را ايست و دستور برگشت داد ولى اعتنا نكرد و به تنهايى بر او و بر نيروهاى مسلحش حمله كرد و با پراكنده كردن آنان، به راه خود ادامه داد و ديگر كسى او را تعقيب نكرد، خود را به كربلا رساند و در ركاب امام (عليه السلام) شهيد شد. وى در تمام جنگها در ركاب اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) حاضر بوده است.(249)

حسين (عليه السلام) در ديدگاه مردم كوفه‏

اگر فشار حكومت ابن زياد و تهديدها و شكنجه هايش نبود، خود مردم كوفه هرگز تمايلى به جنگ با ابى عبدالله (عليه السلام) را نداشتند، بلكه آثار كراهت و ناخرسندى از چهره آنها مشهود بود، زيرا وى را فرزند رسول خدا، و سرور جوانان بهشت ميدانستند و هنوز سخنان و تعريفهاى پيغمبر و پدرش اميرالمؤمنين على را در مورد او و برادرش امام مجتبى (عليه السلام) فراموش نكرده بودند و هنوز يادشان بود كه به خاطر انفاس قديسه و نور باطن او بود كه وى به دستور پدرش اميرالمؤمنين و تقاضاى مردم، دعاى باران كرد و كوفه از قحطى و خشكسالى نجات يافت و هنوز فراموش نكرده بودند در روز صفين كه شريعه فرات بدست اميرالمؤمنين و يارانش بود چگونه بر مخالفين خود احسان و بخشش كرد و آنها را از عطش كشنده، نجات داد. مردم كوفه هنوز محبت ابى عبدالله را به حر و هزار نفر لشكريانش در آن بيابان خشك و سوزان مانده بودند كه همه آنها را سيراب كرد و به اسبانشان نيز آب داد و بر بدنهايشان نيز آب ريختند تا خنك شوند، را به يكديگر بازگو مى‏كردند و در جلسات خود از آن ياد مى‏كردند.

با توجه به آنچه ذكر شد اگر غلبه هوى و هوس و طغيان و ضعف نفس و فشارهاى وارده نبود چه كسى حاضر است با حسين مقاتله و محاربه نمايد؟ و به همين دليل بسيارى از افرادى كه با زور آنان را به كربلا آورده بودند در فرصتهاى مناسبى كه پيدا مى‏كردند در ارودگاهها و پادگانها جز افراد قليلى باقى نمانده بودند. هنگامى كه ابن زياد از اين حركت اطلاع پيدا كرد، سويد بن عبدالرحمن منقرى را با تعدادى نيرو مأموريت داد تا در تمام بخشها و محله‏ها و كوى و برزن كوفه و ديگر اماكن بگردند و اعلان بسيج عمومى دهند، اعلان كنند همه بايد از كوفه بيرون رفته و به جنگ با حسين (عليه السلام) بپردازند و اگر كسى را ديدند كه تخلف كرده‏است او را دستگير نموده نزد او ببرند. مردى از اهل شام را كه جهت اخذ ميراث خود به آن شهر آمده بود دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند، دستور داد بلافاصله گردنش را با شمشير زدند. مردم كه اينگونه فشار و تهديد را از او ديدند ديگر كسى جرأت نكرد در شهر بماند، همه بسيج شدند و شهر يكسره خالى شد.(250)

نيروهاى مجهز

در مورد آمار نيروهاى بيسج شده از طرف ابن زياد نوشته‏اند: شمر با چهار هزار نفر، يزيد بن ركاب با دو هزار نفر، حصين بن نمير تميمى با چهار هزار نفر، شبث بن ربعى با هزار نفر، كعب بن طلحه با سه هزار نفر، حجار بن أبجر با هزار نفر، مضاير بن رهينه با سه هزار نفر، نصر به حرشه با دو هزار نفر.(251) در نتيجه تا روز هفتم محرم براى عمر سعد بيست هزار نفر نيرو جمع آورى شد(252) و پيوسته ابن زياد نيرو اعزام مى‏كرد تا بالغ بر سى هزار نفر شد.

از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است: حسين (عليه السلام) هنگام شهادت برادرش امام مجتبى (عليه السلام) به عيادت وى رفت، وقتى كه وضع برادر را ديد بر او گريست، امام مجتبى از او پرسيد: براى چه گريه مى‏كنى؟ ما يبكيك يا أبا عبدالله؟ امام حسين گفت: به خاطر زهرى كه به تو داده‏اند مى‏گريم. امام مجتبى (عليه السلام) گفت: زهرى كه به من داده‏اند تنها اثرى كه دارد فقط مرا مى‏كشد ولى هيچ كس مانند تو نبوده و نخواهد بود. ولكن لا يوم كيومك يا أبا عبدالله. زيرا سى هزار نفر از امت جدمان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه همه ادعاى مسلمانى دارند دست بدست يكديگر ميدهند تا خون تو را بريزند و از تو هتك حرمت كنند و زنان و فرزندانت را به اسيرى ببرند، و اموالت را غارت نمايند، در اين هنگام لعن و نفرين بر بنى اميه روا گردد و از آسمان خون و خاكستر فرو ريزد و همه موجودات حتى جانوران بيابان و ماهيان دريا بر مظلوميت تو اشك مى‏ريزند.(253)

ابن زياد نامه‏اى براى عمر سعد نوشت كه اين مطلب در آن بود من از نظر نيرو و سرباز تو را در مضيقه قرار ندادم، مواظب باش كه مامورين مربوطه پيوسته در هر صبح و شب كارهاى تو را به من گزارش كنند. (انى لم اجعل لك عله فى كثره الخيل و الرجال، فانظر لا تمسى ولا تصبح الا و خبرك عندى غدوده و عشيه). و پس از آن، روز هفتم محرم وى را وادار به شروع جنگ كرد.

شريعه فرات‏

عمر سعد به لشكر خود دستور داد اطراف شريعه فرات را بگيرند و نگذارند كسى قطره‏اى آب براى حسين بن على (عليه السلام) ببرد. پس از آن آب در خيام حرم پيدا نمى‏شد و كسى نمى‏توانست از فرات آب بردارد تا آنجا كه عطش، اهل حرم را بى تاب كرد. آنگاه ابى عبدالله (عليه السلام) بيلچه‏اى را برداشت و نوزده گام پشت خيمه بانوان به طرف قبله را در نورديد آنجا را حفر كرد چشمه‏اى با آب بسيار شيرين ظاهر شد، همه از آن آب آشاميدند، و سپس آب آن فرو رفت و آثارش نامرئى شد.

ابن زياد نامه‏اى براى سعد فرستاد و در آن نوشت: به من خبر رسيده است كه حسين چاه حفر كرده و از اين طريق براى خود و يارانش آب تهيه نموده است، بايد كاملاً مواظب باشى به مجردى كه نامه من بتو رسيد او را از حفر چاه منع كن و تا آنجا كه مى‏توانى و در قدرت و توان تو مى‏باشد از هر جهت حسين را در تنگنا و تضييقات قرار بده.(254)

عمر سعد نيز به مجرد دريافت نامه، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار مامور شريعه فرات گرداند و اين دستور سه روز قبل از شهادت ابى عبدالله (عليه السلام)(255) بود.

روز هفتم محرم‏

روز هفتم محرم حلقه محاصره تنگ و كار را بر سيد الشهداء و يارانش دشوار كردند، آمد و شدها قطع و آب در خيام حرم ناياب شد، هر كدام در صدد آن بودند به نوعى بتوانند عطش خود را برطرف سازند و طبيعتاً در اين ميان حال زنان و كودكان خردسال بسيار دقت بارتر و دل گدازتر بود، صداى ناله و فرياد العطش و گريه و زارى كودكان جگر سوخته شكمهاى خود را در جاى خود مشكهاى آب روى زمين نمناك مى‏گذاشتند تا شايد از اين طريق بتوانند از شدت تشنگى و سوز عطش خود اندكى بكاهند. تمام اين منظره‏ها و صحنه‏هاى دلخراش را حسين (عليه السلام) و ياران و اصحاب غيرتمند و با شهامتش مى‏ديدند ولى كار نمى‏توانستند انجام دهند زيرا بين آنها و آب نيزه‏هاى كشنده و تيرهاى برنده و نيروهاى مسلح قرار گرفته بودند كه مانع هر نوع حركت و اقدامى مى‏دند، ولى ساقى لب تشنگان با ديدن آن صحنه و گريستن كودكان نتوانست تحمل كند و از طرفى ابى عبدالله نيز به او مأموريت داد تا مقدارى آب براى زنان و كودكان بياورد، و براى اين كار بيست نفر پياده با بيست عدد مشك آب، همراه ابوالفضل كرد. شيران آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بدون واهمه و بدون اينكه هيچ بيمى به خود راه دهند و از گماشتگان شريعه بترسند، به سوى فرات پيش رفتند، و پيشاپيش آنان نافع بن هلال جملى پرچمدار بود، نزديك شريعه كه رسيدند، موكل شريعه فرات، عمرو بن حجاج فرياد كشيد: كيست؟ نافع بن هلال در جواب گفت: آمده‏ايم از اين آب كه بين ما و آن حائل شده‏ايد بياشاميم. عمرو بن حجاج گفت: هر چه مى‏خواهيد بياشاميد ولى براى حسين آب نبريد. (ولا تحمل الى الحسين منه). نافع گفت: نه، به خدا قسم تا حسين و همراهيانش تشنه باشند يك قطره هم از اين آب نخواهم آشاميد. (لا والله اشرب منه قطره والحسين و من معه من آله وصحبه عطاشى).

در همين هنگام نافع به همراهيان خود گفت: ظرفهاى خود را آب كنيد. (املاوا أسقيتكم). موكلين شريعه بر آنها حمله كردند، شيران كربلا دو دسته شدند گروهى مشكها را آب مى‏كردند و گروهى ديگر با موكلين شريعه به قتال پرداخته و آنها با حمايت و پشتيبانى عباس دلاور و رزم آورى كه مردانگى و دلاورى را از پدرش على (عليه السلام) آموخته بود، دشمن را پراكنده مى‏كردند. در اثر حمايتها و فداكاريهاى ابوالفضل كسى جرأت نزديك شدن و اعتراض را نداشت. سرانجام توانستند آن شب مقدارى آب، به خيمه‏ها برسانند و از عطش لب تشنگان بكاهند.(256)

ولى بايد توجه داشت آن مقدار آب قليل براى آن جمعيت كثير كه بيش از يكصد و پنجاه و بلكه حدود دويست نفر مرد و زن كودكى بودند كه جگرشان از تشنگى مى‏سوخت چه اندازه مى‏توانست مؤثر باشد؟ قطعاً هر كدام بيش از يكبار آب نياشاميده‏اند كه دوباره بى درنگ تشنگى بر آنها حمله ور شده است. والى الله و رسوله المشتكى.

غرور و خودفزون بينى عمر سعد (لعنه الله عليه)

امام (عليه السلام)، عمرو بن قرظه انصارى را نزد ابن سعد فرستاد و درخواست كرد شب هنگام بين دو اردوگاه با يكديگر ملاقات كنند، هر كدام از امام (عليه السلام) و عمر سعد همراه با بيست نفر از اردوگاه خود بيرون آمدند، هنگام ملاقات امام دستور داد همراهيانش غير از حضرت ابوالفضل و على اكبر از وى فاصله بگيرند و عمر سعد نيز به همين نحو عمل كرد و تنها فرزنش حفص و غلامش با وى ماندند.

در آن جلسه حضرت امام (عليه السلام) به عمر بن سعد فرمود: اى پسر سعد! تو چگونه مى‏خواهى خون من مظلوم را بريزى؟ آيا از خدائى كه به سوى او برمى‏گردى نمى‏ترسى؟ تو ميدانى من فرزند رسول خدايم، چرا دست از امويان بر نميدارى و چرا مرا يارى نمى‏كنى؟ اگر مرا يارى كنى اينكار براى تو اقرب الى الله خواهد بود.

عمر در جواب حضرت امام عرض كرد: اگر بخواهم تو را يارى كنم مى‏ترسم خانه‏ام را ويران كنند (اخاف ان تهدم دارى).

امام فرمود: من با هزينه خودم خانه تو را خواهم ساخت انا أبنيها لك.

عمر گفت: مى‏ترسم اموالم را مصادره كنند.

امام فرمود: هر چه را كه از تو گرفتند من از اموال خود در حجاز، بهترش را به تو خواهم داد. انا اخلف عليك خيرا منها من مالى بالحجاز.

و در روايتى آمده است كه حضرت فرمود: من مزرعه بغيبغه را بتو ميدهم، بغيبغه مزرعه بزرگى بود كه داراى نخل و كشاورزى وسيعى بوده است. معاويه مى‏خواست آنرا با هزار دينار بخرد، ولى نفروختند.(257)

عمر بهانه آورد: من زن و بچه‏ام در كوفه‏اند، مى‏ترسم ابن زياد آنها را بكشد.(258)

وقتى كه حسين (عليه السلام) از هدايت شدن او مايوس گشت بلند شد و مى‏فرمود: چه شده است تو را؟ اميدوارم به همين زودى در رختخواب مرگت فرا رسد و هرگز خداوند تو را نيامرزد و انشاء الله جز اندكى از گندم عراق نصيبت نشود.

عمر سعد با لحنى توأم با مسخره گفت: (فى الشعير كفايه) اگر گندم عراق نصيب ما نشود ما به جو آن هم بسنده مى‏كنيم!!!

پس از اين ملاقات و نفرين حضرت امام بر او، نخستين موردى را كه از خشم خدا ديد پس گرفتن فرمان حكومت رى بود، هنگامى كه از كربلا برگشت و مى‏خواست به رى برود، ابن زياد دستور داد، فرمان حكومت رى را مسترد دارد!!

ابن سعد بهانه آورد كه آنا نامه مفقود شده است. ابن زياد با اين جواب قانع نشد و شديداً پيگرى مى‏كرد نامه را پس بگيرد. و لذا عمر بن سعد گفت: آنرا گذشته‏ام تا به عنوان عذرخواهى از زنان و عجايز قريش بر آنها بخوانند. ولى بدان من در مورد حسين خدمتى به تو كردم كه اگر درباره پدرم سعد و قاص انجام داده بودم تمام حقوق پدر و فرزندى او أداكرده بودم.

عثمان بن زياد عبيد الله زياد كه حضور داشت گفت: عمر راست مى‏گويد، اى كاش تا قيامت در بينى هر يك از مردان بنى زياد خزامه(259) مى‏شد و حسين كشته نمى‏شد.

و از كارهائى كه مختار در مورد عمر بن سعد انجام داد اين بود به او فرمان داد، اما افرادى از زنان را اجير كرد تا بر در خانه عمر سعد بنشينند و بر مظلوميت حسين (عليه السلام) گريه كنند. اين عمل توجه عابرين را به اين نكته جلب مى‏كرد كه صاحب اين خانه، قاتل سرور جوانان اهل بهشت است، ابن سعد از اين عمل زجر مى‏كشيد، و با مختار صحبت كرد تا آنها را از در خانه او بردارد.

مختار در جواب او گفت: (الا يستحق الحسين، البكاء عليه)؟ حالا ديگر گريه هم بر حسين نبايد بكنند؟(260)

بعد از مرگ يزيد تصميم گرفتند بطور موقت حكومت كوفه را به عمر بن سعد بدهند تا پس از آن كسى را برگزينند. افراد زيادى از زنان قبيله همدان و ربيعه‏(261) دسته جمعى به مسجد جامع آمدند و با صداى بلند بر سيد الشهداء گريه و زارى كردند و گفتند:

آيا عمر سعد همين كه حسين (عليه السلام) را كشته است براى او كافى نيست كه هم اكنون مى‏خواهد حاكم كوفه و مسلط بر ما هم بشود؟

با شنيدن اين سخنان و ديدن آن صحنه مجلس يكپارچه گريه و ضجه شد و عمر را كنار زدند.