مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۵ -


مسلم و ابن زياد

حضرت مسلم را نزد ابن زياد بردند، جلو در قصر دار الاماره يك كوزه بزرگى از آب سرد ديد، به صاحبان آن گفت: (اسقونى من هذا الماء) مقدارى از اين آب به من بدهيد.

مسلم بن عمرو باهلى جواب داد: يك قطره از اين آب نخواهى چشيد مگر اينكه در دوزخ از آن بخورى!!

مسلم (عليه السلام) فرمود: (من أنت)؟ تو كى هستى؟

گفت: من كسى هستم كه حق را شناختم ولى تو منكر بودى، من امام‏(142) را اطاعت كردم و تو به او، خيانت كردى! من مسلم بن عمرو باهلى هستم.

حضرت مسلم در جوابش فرمود: مادرت به عزايت بنشيند تو چقدر قساوت و شقاوت دارى!! اى پسر باهله! تو از من سزاوارترى به دوزخ! سپس نشست و به ديوار قصر تكيه داد.(143)

عماره بن عقبه بن ابى معيط جوانى را كه به او قيس‏(144) مى‏گفتند فرستاد و مقدارى آب براى مسلم برد، هر چه خواست از آب بياشامد قدح پر از خون مى‏شد، دفعه سوم خواست بياشامد، باز قدح پر از خون شد و دندانهايش در آن افتاد، از آشاميدن آن صرف نظر كرد و گفت: اگر مقدر بود آب بياشامم اينطور نمى‏شد.

يكى از نوكران ابن زياد آمد، مسلم را نزد او برد، حضرت مسلم بر ابن زياد سلام نكرد، نگهبانان به او گفتند: چرا بر امير سلام نكردى؟

مسلم فرمود: ساكت باش او بر من امير نيست (اسكت انه ليس لى بامير)(145)برخى گفته‏اند حضرت مسلم به جاى سلام بر او گفت: (السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الأعلى) سلام بر كسى كه راه حق و هدايت را پيش گيرد و از عواقب و خيم خود بترسد و از خداى اطاعت نمايد.

ابن زياد از شنيدن اينگونه سلام و برخورد، خنديد و گفت: سلام بكنى يا نكنى كشته خواهى شد.(146)

مسلم فرمود: اگر تو مرا بكشى، بدتر از تو هم بهتر از من را كشته است. و تو كسى هستى كه نمى‏توانى قتل به ناروا، و قبح مثله، و خبث سريره را كنار بگذارى. به نظر تو ننگ غلبه بر هر كس، از همه اينها براى تو بهتر است.

ابن زياد گفت: تو بر ضد امام خود قيام كردى و شق عصاى مسلمين نمودى و تخم فتنه را افكندى و آن را باور ساختى.

حضرت مسلم فرمود: دروغ مى‏گوئى، او معاويه و پسرش بود كه شق عصاى مسلمين كرد، و پدر تو بود كه تخم فتنه را كاشت، من منتهاى آرزويم اين است كه خداوند بوسيله بدترين مخلوقاتش، شهادت را نصيبم فرمايد.(147)

بعد از آن حضرت مسلم در خواست كرد كه يكى از اقوامش وصيت او را بپذيرد. ابن زياد موافقت كرد، وى نگاهى به حاضرين در جلسه نمود، عمر بن سعد را ديد، به او گفت: بين من و تو يك مقدار خويشاوندى وجود دارد و هم اكنون من به تو نياز دارم، لازم است حاجت مرا كه سرى است برآورده كنى. عمر بن سعد امتناع ورزيد و حاضر نشد نياز مسلم را بشنود.

ابن زياد گفت: مانعى ندارد، ببين حاجت پسر عمويت چيست؟ آنگاه عمر سعد با حضرت مسلم به گوشه‏اى رفتند كه ابن زياد آنها را ببيند!

حضرت مسلم به او وصيت كرد:

1 - از روزى كه به كوفه آمده است ششصد درهم مقروض است، شمشير و زره او را بفروشد و دينش را أداء كند.(148)

2 - جنازه‏اش را پس از كشتن، از ابن زياد تحويل بگيرد و دفن كند.

3 - نامه‏اى به حسين (عليه السلام) بنويسد و خبر كشته شدنش را به او بدهد تا به كوفه نيايد.

عمر بن سعد پس از شنيدن وصيت حضرت مسلم، بلند شد و نزد ابن زياد آمد و آنچه را كه به صورت راز به او گفته بود فاش ساخت.

ابن زياد گفت: امين هرگز خيانت نمى‏كند، ولى خيانتكار گاهى امين شمرده مى‏شود!(149) سپس روكرد به حضرت مسلم و گفت: هان اى پسر عقيل! تو آمدى اجتماع و وحدت مردم را بهم بزنى؟ و آنها را رودروى هم قرار دهى؟

مسلم فرمود: نه، من براى اين كار نيامده‏ام، مردم اين شهر چنين پنداشتند كه: پدر تو نيكان آنها را كشت و خون آنها را بر زمين ريخت، و در ميان آنها همچون كسرى و قيصر پادشاهى مى‏كرد، ما آمديم عدالت را بگسترانيم و همه را دعوت به پيروى از احكام قرآن دعوت كنيم.

ابن زياد گفت: بتو چه؟ مگر ما به عدالت عمل نمى‏كنيم كه تو مى‏خواهى امر به عدالت كنى؟ (و ما انت و ذاك اولم نكن نعمل فيهم بالعدل). تو تا ديروز در مدينه شراب مى‏خوردى، امروز آمده‏اى امر به عدالت مى‏كنى؟

حضرت مسلم فرمود: خدا ميداند كه تو دروغ مى‏گوئى و ندانسته لب به سخن باز مى‏كنى و از روى خشم و عداوت و سوء ظن دستور قتل مى‏دهى.

ابن زياد كه جوابگوئى مسلم را شنيد بدزبانى كرد و به او على و عقيل و حسين (عليه السلام) فحش و ناسزا گفت.(150)

مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و ناسزا سزاوارتريد. پس هر چه دوست دارى انجام بده ما از شهادت باكى نداريم.(151)به دنبال اين گفتگو، ابن زياد به مردى كه اهل شام بود(152)دستور داد وى را بالاى بام قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند و از همان بالا سر و گردن را به زمين بيافكنند.

در حالى كه مسلم ذكر و تكبير مى‏گفت و كلمه (لا اله الا الله و سبحان الله) ورد زبانش بود او را به بالاى بام بردند. و همچنين بر ملائكه الله و پيامبران خدا درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: (اللهم احكم بيننا و بين قوم غرونا و كذبونا و اذلونا). خدايا! بين ما و مردمى كه ما را فريب دادند و ما را تكذيب نمودند و به اين روز افكندند، قضاوت و داورى فرما. و از همان بالاى بام نگاهى به سوى مدينه افكند و گفت: (السلام عليك يا ابا عبدالله).(153)

آن مأمور شامى مسلم را بالاى قصر قسمت مشرف بر محله قصابها برد، گردنش را زد و سر و بدن را از بالاى قصر به زمين انداخت‏(154) و خود وحشت زده و گيج و مدهوش فرود آمد، ابن زياد كه وضع را مشاهده كرد پرسيد: ترا چه شده است؟ جواب داد: آنگاه كه مى‏خواستم او را گردن بزنم ديدم مردى بدقيافه و سياه چهره‏اى در برابرم ايستاد و انگشت خود را به دندان ميگيرد از ديدن او لزره بر اندامم افتاد!!

ابن زياد گفت: شايد تو خيالباف شده‏اى؟

قتل هانى‏

پس از شهادت حضرت مسلم، هانى را نيز با وضع غير عادى و كتف بسته به طرف بازار گوسفند فروشان بردند، هانى شروع كرد به داد و فرياد كشيدن كه: اى قبيله مذحج به دادم برسيد! آى مذحجيها كجائيد؟ بيائيد. وقتى كه ديد كسى يارى اش نمى‏كند دستهاى خود را كشيد و بند از شانه بيرون آورد و گفت: آيا چوبى، كاردى، سنگى، استخوانى كه شخص بتواند از خودش دفاع كند اينجا نيست؟ يورش بردند و مجدداً كتفهايش را بستند و گفتند: گردنت را صاف بگير!

در جواب گفت: من در بخشيدن جان سخاوتمند نيستم من هرگز شما را در قتل خود يارى نمى‏دهم.

يكى از نوكران عبيدالله زياد كه ترك بود به او رشيد مى‏گفتند، با شمشير گردن او را زد ضربت اول مؤثر نشد و هانى در همين حال مى‏گفت: (بازگشت همگان به سوى اوست خدايا مرا در رحمت و رضوان خود جا بده). ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت.

عبدالرحمن بن الحصين مرادى آن غلام را در مستراحى همراه عبيدالله بن زياد ديد و كشت.(155) در هر صورت پس از كشتن مسلم و هانى عبيدالله دستور داد پاى هر دو را با ريسمان بستند و بدنشان را در بازارها(156) به زمين كشاندند و در كناسه يعنى جاى زباله ريزى، با پا آويزان كردند.(157) و سر هر دو را به دمشق براى يزيد فرستادند و او نيز سرها را بالاى يكى از دروازه‏ها آويزان كرد تا همه ببينند.(158)

عبيدالله همراه سرها نامه‏اى براى يزيد نوشت كه: اما بعد، خدا را شكر كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و بر دشمنانش پيروز گرداند، اميرالمؤمنين! بداند كه مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه پنهان شده بود، من عيون و جاسوسانى قرار دادم و با نقشه‏اى كه طرح كرده بودم مردانى را در آنجا گماشتم تا توانستم هر دو را با يارى خدا از آنجا بيرون بكشم و گردن بزنم، و اينك سرشان را بوسيله هانى ابن ابى حيه الوادعى، و زبير بن اروح تميمى كه هر دو از چاكران و فرمانبران و خيرخواهانند به حضور شما فرستادم، اميرالمؤمنين هرگونه توضيحى لازم دانست ميتواند از اين دو نفر بپرسد كه هر دو آگاه و صادق و فهميده و با ورع ميباشند، والسلام.(159)

يزيد در جواب ابن زياد نوشت: اما بعد، هنوز آنچه را كه من مى‏خواهم انجام نداده‏اى و به آنجا نرسيده‏اى، گر چه داهيانه عمل كردى و شجاعانه و قاطعانه گام برداشتهى تو را بى نياز كردى و حسن ظن مرا به خودت صدق رساندى، من دو نفر رسولان ترا طلبيدم و با آنان صحبت كردم و پرسشهايى نمودم، همانطور كه يادآور شده بودى آنان را آدمهاى فاضل و عاقلى يافتم. درباره آنها به خوبى سفارش كنيد ولى هم اكنون وظيفه تو اين است كه شنيده‏ام حسين بن على به سوى عراق حركت كرده است، كاملاً مواظب باش در همه جا ديدبانها و نگهبانان خود را مستقر ساز، جائى از سربازان و قراولان خالى نباشد و به هر كس بدگمان و مشكوك شديد دستگير كنيد.(160)و اين حسين است كه از ميان همه زمانها، تنها زمان تو به او مبتلا شده و در ميان همه كارگزاران حكومت تنها قلمرو حكومت تو است كه به آن دچار گشته است اينجاست كه يا بايد آزاد شوى و يا مانند همه بردگان به بردگى برگردى.(161) يا با او بجنگى و يا او را نزد من بفرستى.(162)

حركت امام به سوى عراق‏

وقتى كه حسين بن على (عليه السلام) متوجه شد كه يزيد، عمر سعد را با تعدادى از سپاه خود به عنوان امير حاج به مكه فرستاده است و توصيه كرده است هر كجا او را ديدند ترور كنند.(163) تصميم گرفت قبل از تكميل اعمال حج، از مكه خارج شود و لذا حج را تبديل به عمره كرد و به خاطر حفظ حرمت خانه خدا از مكه بيرون آمد.(164) و پيش از آنكه مكه را ترك كند، يك سخنرانى عمومى انجام داد كه در آن فرمود:

سپاس و حمد براى خداست، و آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد، و هيچ نيرو و قدرتى حاكم نيست مگر به اراده خدا، و درود خدا بر فرستاده خويش، مرگ لازمه هر انسانى است آنچنان كه گردنبند لازمه گردن دختران جوان مى‏باشد، و من آنچنان به ديدار اسلاف و گذشتگان خود، اشتياق دارم كه يعقوب به ديدار يوسف داشت. و براى من قتلگاهى تعيين شده است كه به آن خواهم رسيد گويا با چشم خود ميبينم كه درندگان بيابانها در سرزمينى ميان نواويس و كربلا، اعضاى بدنم را پاره پاره مى‏كنند، و شكمهاى گرسنه خود را سير مى‏سازند، و انبانهاى تهى خود را پر مى‏كنند، از پيش آمدى كه خدا مقدر كرده است گريزى نيست، بر آنچه كه خدا راضى است ما نيز راضى و خشنوديم، در برابر امتحان و آزمايش او صبر و استقامت مى‏كنيم و اجر صبر كنندگان را بما عنايت خواهد كرد. رضى الله رضانا اهل البيت، نصبر على بلائه و يوفينا اجور الصابرين. ميان پيغمبر و پاره تن او، هرگز جدائى نمى‏افتد بلكه همه در بهشت برين در حضور او خواهند بود، زيرا آنها نور چشم پيامبر و وسيله تحقق يافتن و عينيت پيدا كردن وعده‏هاى اويند.(165) آگاه باشيد هر كدام از شما كه دوست دارد جان خود را در راه ما و رسيدن به لقاء الله بذل كند آماده حركت با ما باشد كه من انشاء الله فردا صبح، حركت خواهم كرد.(166)

روز هشتم ذيحجه ابو عبدالله (عليه السلام) با اهل بيت و دوستان و شيعيان خود كه از حجاز و كوفه و بصره در مكه به حضرت پيوسته بودند، مكه را به سوى عراق ترك كردند و قبل از حركت به هر كدام از آنان ده دينار پول و يك نفر شتر كه بتوانند اثاث و توشه خود را بر آن بار كنند عطا فرمود.(167)

به دنبال اين سخنرانى، گروهى از اهل بيت و ديگران كه از تصميم ابى عبدالله (عليه السلام) آگاه شدند به حضور آن حضرت مى‏آمدند و تقاضا مى‏كردند فعلاً از اين سفر صرف نظر كند تا وضع مردم مشخص گردد چه آنكه آنها از حيله و نيرنگ مردم كوفه، خائف بودند و مى‏ترسيدند كه مبادا بر ضد امام قيام كنند. ولى مبارزه نستوه كربلا كربلا نمى‏توانست همه چيز را به طور صحيح به همه كس بگويد: زيرا هر حقيقتى را به هر جوينده‏اى نبايد گفت چون ظرفيتهاى افراد مختلف است، هر كس هر مسأله‏اى را نميتواند درك كند. لذا امام (عليه السلام) هر كدام را به اندازه ظرفيت و تحمل و معرفتش پاسخ مناسب مى‏داد.

از اينرو در پاسخ ابن زبير فرمود: پدرم به من حديث كرد كه: در مكه سردارى را خواهند كشت كه بدينوسيله با كشتن او، احترام حرم هتك خواهد شد و من نمى‏خواهم كه آن سردار، من بوده باشم اگر يك وجب بيرون مكه كشته شوم بهتر است از اينكه در داخل مكه كشته شوم‏(168). به خدا قسم اگر در جاى مورچه‏اى پنهان شوم مرا پيدا مى‏كنند و كار خودشان را انجام خواهند داد، به خدا سوگند اينها تعدى و تجاوز خواهند كرد و چنانكه اصحاب سبت تعدى كردند.

امام (عليه السلام) و ابن زبير:

وقتى كه ابن زبير از نزد امام حسين (عليه السلام) بيرون رفت، امام به حاضرين فرمود: اين آقا ابن زبير هيچ چيز در دنيا برايش محبوبتر از اين نيست كه من از حجاز بيرون بروم چون به خوبى ميدانم كه مردم او را با من، عوض نمى‏كنند از اين جهت، دوست دارد كه من در مكه نباشم تا بلامنازع بوده باشد.(169)

امام (عليه السلام) و ابن حنفيه:

شب قبل از حركت امام (عليه السلام) به عراق، محمد بن حنفيه آمد و گفت: بى وفائى اهل كوفه را در مورد پدر و برادرت ميدانى من خوف آن دارم كه نسبت به تو نيز همان كنند كه با آنان كردند، در همين جا بمان، زيرا احترام تو در حرم، محفوظ خواهد ماند و كسى معترض شما نخواهد شد.

امام (عليه السلام) در پاسخ او فرمود: من خوف آن دارم كه يزيد بن معاويه در حرم ما را ترور كند آنگاه حرمت خانه خدا بواسطه من حلال شود.

محمد حنفيه پيشنهاد كرد پس به سوى يمن با يكى از نواحى ديگر برود، امام (عليه السلام) فرمود: در مورد اين پيشنهاد بايد انديشيد، سحرگاه همان شب حركت كرد، مجدداً ابن حنفيه آمد و مهار ناقه حضرت را كه بر آن سوار بود گرفت و گفت: مگر شما وعده نداديد در مورد پيشنهادى كه دادم بيانديشيد؟ امام فرمود: بلى، لكن پس از آنكه از شما جدا شدم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم به من فرمود: يا حسين أخرج فان الله شاء ان يراك قتيلاً. محمد كه اين سخن را شنيد استرجاع كرد و چون علت بردن اهل و عيال را با اين شرط نمى‏دانست لذا امام افزود و گفت: قد شاء الله ان يراهن سبايا.(170)

امام و عبدالله بن جعفر:

و عبدالله بن جعفر طيار نامه‏اى نوشت و به وسيله پسرانش عون و محمد براى امام فرستاد در آن نامه نوشته بود: اما بعد خواهش مى‏كنم با خواندن اين نامه، از مسافرت صرفنظر كن. من نسبت به شما دلم ميسوزد و ميترسم در اين سفر تو را بكشند، و اهل بيت را بى چاره كنند، اگر امروز ترا بكشند نور خدا خاموش و زمين تاريك خواهد شد زيرا تمام مؤمنين چشم اميدشان به سوى تو ميباشد و طريق هدايت را بوسيله تو مى‏جويند، در اين راه شتاب مكن من خود نيز در پى نامه‏ام خواهم آمد. والسلام.

سپس عبدالله بن جعفر نامه‏اى از فرماندار يزيد در مكه، عمرو بن سعد بن عاص مبنى بر امان و ايمنى ابى عبدالله در مكه گرفت و آن را همراه يحيى بن سعيد بن عاص برادر فرماندار مكه، نزد امام آورد و سعى كرد حسين را از تصميمى كه گرفته است منصرف سازد ولى هر چه اصرار كرد ابو عبدالله (عليه السلام) قبول نكرد و به او فهماند كه پيغمبر خدا را در خواب ديده و دستورى به او داده است كه بايد اجرا شود.

عبدالله بن بن جعفر در خواست كرد خوابى را كه ديده است برايش تعريف كند، حضرت فرمود: من به هيچ كس نگفته‏ام و باز هم نخواهم گفت تا اينكه خداى عزيز و بزرگ خود را ملاقات كنم.(171)

امام و ابن عباس:

ابن عباس خدمت امام آمد و عرض كرد: پسر عمويم! من هر چه مى‏خواهم صبر كنم نمى‏توانم. من خوف آن دارم در اين راستا شما را نابود و مستأصل سازند، زيرا اهل عراق مردمى حيله باز و خائنند، نزديك آنان نشويد، در همين مكه بمانيد كه شما سرور اهل حجاز و مورد احترام همه‏ايد، اگر اهل عراق طالب شمايند و از شما دعوت كرده‏اند در صورتى كه راست مى‏گويند اول عامل طاغوت و دشمن خودشان را بيرون كنند آنگاه شما براى رفتن به سوى آنان اقدام كنيد، و اگر به ناچار از مكه خارج شويد پس به سوى يمن برويد كه در آن سرزمين وسيع و پهناور، پناهگاههاى محكم و دره‏هاى فراوانى وجود دارد كه مى‏توانى در آنجا بمانى، علاوه بر آن شيعيان و دوستان پدرت نيز، در آنجا فراوانند (و از تو حمايت مى‏كنند)، در آنجا از مردم بركنارى و بوسيله نامه هايى كه مى‏نويسى و دعوت كنندگانى كه مى‏فرستى پيام خود را به آنان مى‏رسانى، اميدوارم هدفى را كه دارى از اين طريق با نرمى و تندرستى به آن مى‏رسى.

امام (عليه السلام) فرمود: يابن عم بطور يقين ميدانم منظور شما خيرخواهى و دلسوزى است، ولى من تصميم خود را گرفته‏ام و عازم سفرم.

ابن عباس گفت: اگر حتماً تصميم بر سفر دارى، حداقل زنها و كودكان را با خود مبر! من ترسم در حضور آنان تو را بكشند و آنان ناظر بر اين كشتار باشند!

امام (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند اينها تا خون مرا نريزند دست از من نخواهند برداشت، و آنگاه كه به مراد خود برسند خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه خوار و ذليلشان نمايد، آنچنان خوار و پستشان بكند كه بدتر از كهنه حيض كردند حتى يكونو اذل من فرام المراه.(172)

اين بود نهايت دريافت ما، از مطالب كسانى كه سعى مى‏كردند امام (عليه السلام) را از رفتن به عراق منصرف كنند، با اينكه خبرى از حقائق امر، و روحيات مردم كوفه كه عمرى با خيانت و نفاق سپرى كرده بودند بر امام پوشيده نبود، ولى با توجه به اينكه تظاهر دوستى و انقياد و اطاعت از امام مى‏كردند، امام چه مى‏توانست بكند؟ وقتى كه از امام تقاضاى ارشاد مى‏كنند، و مى‏خواهند آنان را از چنگال ديو ضلالت و گمراهى، نجات دهند، و به راهى كه مورد رضاى خداوند است توجيهشان نمايد و امام هنوز از خود اينها، دشمنى و نازسازگارى نديده است اگر مى‏خواست به بهانه اينكه چون كوفيان با پدر و برادرش بى وفائى كردند، از رفتن به سوى آنها خوددارى نمايد اين عمل براى هر كس كه ظاهربين بود، موجب ملامت و توبيخ او مى‏شد و امامى را كه خدا براى هدايت بشر معين كرده است شأنش بالاتر از اين است كه: كارى انجام دهد كه بهانه و حجتى بر ضد او باشد و آن سرزمينهايى كه ابن عباس و ديگران اشاره نمودند بر ضد خودش شود. اگر امام در آنجا مصونيت نداشت و عمليات بسر بن ارطاه با اهل يمن، دليلى روشن بر ضعف و ناتوانى آنها در مقابل ستمگران بود.(173).

بنابراين امام (عليه السلام) وظيفه داشت بر حسب دعوتى كه به عمل آورده بودند به سوى مردم كوفه برود. و به همين مطلب مرحوم شيخ شوشترى (اعلى الله مقامه) تصريح كرده و گفته است: امام حسين (عليه السلام) داراى دو تكليف بود يكى واقعى و ديگرى ظاهرى:

اما تكليف واقعى امام (عليه السلام) كه وى را وادار كرد جان خود را در خطر بياندازد و اهل و عيال خود را در معرض اسيرى و كودكان خردسال را به كشتن دهد با اينكه همه اين مسائل را مى‏دانست و چيزى براى او پوشيده نبود، اين بود كه: ستمگران گستاخ بنى اميه خود را به حق و على (عليه السلام) و پيروانش را بر باطل مى‏پنداشتند تا آنجا بر اين مسئله پايبند بودند كه سب و لعن على (عليه السلام) را جزء خطبه نماز جمعه و واجب قرار داده بودند. روزى در حال مسافرت به يكى از ائمه جمعه يادآور شدند كه در خطبه جمعه سب و لعه على را فراموش كرده است، در همانجا آنرا قضا كرد و در آن محل، مسجدى ساخت و نام آنرا مسجد ذكر ناميد. با توجه به اين جو مسموم و فضاى تحريف شده اگر حسين بن على (عليه السلام) با يزيد فاسق و فاجر بيعت مى‏كرد و كار را به دست او مى‏سپرد اثرى از حق باقى نمى‏ماند، زيرا بسيارى از مردم معتقد مى‏شدند كه هم پيمان شدن با بنى اميه دليل بر راستى و درستى طرز تفكر و مطلوب بودن خط مشى آنان است لكن پس از مبارزه خونين حسين بن على (عليه السلام) با آنان و در معرض خطر و معصيت قرار دادن جان مبارك خود و فرزندانش بر همه مردم آن زمان و بر نسلهاى آينده روشن و مسلم شد كه او نسبت به امر خلافت احق از همه است و همه كسانى كه در مقابلش ايستادند و با او مخالفت كردند بر باطل و گمراهى هستند.

و اما تكليف ظاهرى امام (عليه السلام) اين بود كه حضرت تمام سعى و كوشش خود را براى حفظ جان خود و اهل و عيالش بنمايد ولى هيچ راهى برايش بازنمانده بود بنى اميه تمام راهها و درها را برويش بسته بود، تا آنجا كه يزيد به فرماندار خود در مدينه نوشته بود حسين را در مدينه بكشند، وقتى كه امام حسين (عليه السلام) متوجه اين توطئه شد خائفاً يترقب از مدينه بيرون آمد و در مكه به حرم خدا كه محل امن هر خائف، و پناه هر پناهنده‏اى بود، پناه برد، در آنجا نيز برنامه ريزى كردند تا به هر نحو كه شده است او را دستگير و يا ترور نمايند هر چند خود را به پرده كعبه چسبانده باشد، به دنبال اين نقشه نيز امام حج تمتع خود را تبديل به عمره مفرده كرد و چون كه مردم كوفه نامه‏ها نوشته بودند و بيعت كرده بودند با اصرارى كه داشتند امام مكه را ترك و به سوى آنان حركت كرد. بنابراين بر حسب ظاهر واجب بود براى اتمام حجت به سوى آنان برود تا فرداى قيامت بهانه نياوردند كه ما از ظلم ستمگران به او پناه برديم و از او كمك طلبيديم ولى در عوض او ما را به شقاق و نفاق متهم كرد و ياريمان ننمود، علاوه بر اين چاره‏اى غير از اين نداشت، اگر به سوى آنان نيز نمى‏رفت به كجا مى‏توانست برود؟! كه عرصه زمين به اين پهناورى را بر او تنگ كرده بودند و لذا همين مطلب را به نحو اشاره به برادرش محمد حنفيه گوشزد مى‏كند و مى‏فرمايد:

لو دخلت فى جحر هامه من هذه الهوام يستخرجونى حتى يقتلونى. در هر گوشه‏اى از اين دنيا و به هر سوراخى كه بروم مرا بيرون مى‏كشند و خونم را مى‏ريزند.

و به ابو هره اسدى فرمود: ان بنى اميه أخذوا مالى، فصبرت، و شتموا عرضى، فصبرت، و طلبوا دمى فهربت. بنى اميه اموال مرا تاراج كردند صبر كردم، عرض آبرويم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند باز هم صبر كردم، عرض آبرويم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند بردند باز هم صبر كردم، خون مرا طلبيدند پس فرار كردم.(174)

هيچ كس در مكه نبود مگر جز اينكه از رفتن امام (عليه السلام) به عراق غمگين بود و چون مكرر در حضورش اظهار نگرانى مى‏كردند، به شعر برادر اويس كه پسر عمويش را از جهاد با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بر حذر كرده بود تمثل جست.

سأمضى فما الموت عار على الفتى   اذا نوى حقاً و جاهد مسلماً
و واسى الرجال الصالحين بنفسه   و فارق مثبوراً و خالف مجرماً

پس از آن آيه را قرائت فرمود: و كان امر الله قدراً مقدوراً و بدينوسيله عنوان كرد آنچه را كه خداوند مقدر كرده است رخ خواهد داد.