مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- پى‏نوشت‏ها -
- ۱ -


1 -
كربلا در سينه‏اش پنهان هزاران راز دارد هر زمان يك راز از اسرار خود ابراز دارد
كربلا درياى مواجى است بى مرز و كرانه موج عالمگير او دستى به هر سو باز دارد
مكتب خلقت نديده است چنو حسين آموزگارى اين چراغ آسمانى نور انسان ساز دارد
مات هفتاد و دو ملت از دو و هفتاد اويند در كجا فرماندهى، شسماهه يك سرباز دارد

حسان چايچيان‏


2 - اين كتاب از 1378 تاكنون، (1385 ش) 15 بار و هر بار در پنج هزار نسخه و مجموعاً حدود 100 نسخه انتشار يافته است. اين ترجمه اكنون در آستانه چاپ شانزدهم قرار دارد و اين امر گوشه‏اى از عشق و علاقه مردم ايران را به اباعبدالله الحسين (عليه السلام) و ياران با وفا و با صفاى او را نشان مى‏دهد.
3 - سوره منافقون آيه 8.
4 - المعجم المفهرس القران الكريم، فؤاد عبدالباقى، از منشورات نويد اسلام قم.
5 - كتابهاى فقهى و رساله‏هاى عمليه در موضوع وضو و تيمم.
6 - حلف الفضول پيمانى بود كه جمعى از جوانمردان دوران جاهلى حجاز، در ارتباط با دفاع از حقوق ستمديدگان بين خود بوجود آورده بودند و چون اسامى چند نفر از تشكيل دهندگان آن، از ريشه فضل، فضيل، فاضل تركيب يافته بود از اينرو حلف الفضول ناميده شده است رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏فرمود: اگر چنين پيمانى بعد از اسلام هم تشكيل يابد من در آن شركت مى‏جويم.
7 - قمقام زخار ج 2 ص 175.
8 - سمو المعنى فى سمو الذات ص 96.
9 - سيره ابن هشام ج 2، ص 21، مناقب ابن شهر آشوب ج 4، ص 73.
10 - سمو المعنى فى سمو الذات ص 501.
11 -
منم سرباز قرآن پيرو كافر نمى‏گردم ز خط مكتب خود جانب ديگر نمى‏گردم
شعار من بود هيهات منا الذله چون احرار حسينى مكتبم، آزاده‏ام، چاكر نمى‏گردم
به دامان حوادث روزگارم سخت جان پرورد هراسان از هجوم خصم بد گوهر، نمى‏گردم
بيا اى مرگ سرخ! اندر دل سنگر مرا درياب! كه من راضى به ننگ مرگ، در بستر نمى‏گردم



12 - ابن ابى الحديد معتزلى شرح نهج البلاغه ج 1 ص 302.
13 - تاريخ طبرى ج 4، ص 323.
14 - آل عمران 110.
15 - همان سوره آيه 104.
16 - شيخ عباس قمى تتمه المنتهى ج 1 ص 65.
17 - ابن جوزى، تذكره ص 164 باب 9.
18 - تاريخ طبرى ج 4 ص 266
19 - مستدرك الوسائل ج 2 ص 217.
20 - خوران خطه پهناورى است در نزديكى دمشق كه داراى روستاهاى بسيار و مزارع فراوان مى‏باشد، محل مزبور بسيار خوش آب و هوا و ييلاقى است كه شعراى عرب در اشعار خود همواره از آن به زيبايى ياد كرده‏اند.
21 - ضحاك بن قيس پسر خالد فهرى و مكنى به ابو انيس مى‏باشد، وقتى كه زياد مرد معاويه ضحاك را فرماندار كوفه نمود، هنگام ورود به كوفه نخست بالاى گور زياد رفت، و در شام نيز جانشين ابن زبير گرديد، وى قصر خورنق را اصلاح و ترميم كرد.
22 - هم اكنون محل دفن معاويه كه از هر چيز به يك زباله دان شبيه‏تر است محله‏اى است معروف به زاويه الهنديه يا مقبره معاويه.
23 - البدايه و النهايه ابن اثير ج 8 ص 143.
24 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 178 و در استيعاب چاپ شده در حاشيه الاصله ضمن شرح حال معاويه از شافعى نقل كرده است: وقتى كه بيمار شد نامه‏اى به پسرش يزيد فرستاد و شرح حال خودش را براى او توضيح داد وقتى كه نامه را خواند شروع كرد به خواندن و زمزمه كردن اشعار فوق جز اينكه دوم و سوم را نياورده است. و ما نيز دو بيت آخر را ذكر نكرديم طالبين مى‏توانند به مدارك ذكر شده مراجعه فرمايند.
25 - يزيد سگباز شراب خوار و... هم اكنون براى فريب مردم، زاهد و عابد و مسلمان مى‏شود!!
26 - ابن كثير، البدايه و النهايه ج 8 ص 143.
27 - جاحظ، البيان و التبيين ج 2 ص 109 باب وصيت معاويه، و كامل مبرد ج 3 ص 300، و العمده ابن رشيق ج 2 ص 148 باب الرثاء، و عقد الفريد ج 2 ص 309 باب طلب المعاويه البيعه ليزيد. با اندك اختلاف.
28 - منظور از عراقين كشور ايران و عراق است.
29 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 178 چاپ نجف اشرف.
30 - اين عساكر ج 4 ص 327.
31 - تاريخ طبرى ج 7 ص 217 طبع ليدن.
32 - مثير الاحزان ابن نما ص 10 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 182 فصل هشتم. قطعاً خواب امام (عليه السلام) مشاهده واقعيتى بود كه با نور امامت كه هيچ مانع و رادعى برايش وجود ندارد آنرا ديده است، و هيچ بعيد نيست كه خداى تعالى براى كسى كه او را حجت بر جهانيان قرار داده است حقايق را با كنايه به او نشان دهد، و واژگون شدن منبر كنايه از انقلاب امر و بپيان رسيدن عمر او باشد، و همينطور شعله ور شدن آتش در خانه‏اش كنايه از شعله ور شدن آتش فتنه باشد مانند فاجعه كربلا، واقعه حره، تخريب خانه كعبه با منجنيق و امثال آن.
33 - كامل ابن اثير ج 4 ص 6.
34 - لهوف سيد بن طاووس.
35 - مقتل خورازمى ج 1 ص 183 فصل هشتم.
36 - طبرى ج 6 ص 189.
37 - زرقاء به زنى مى‏گويند كه چشمان كبود و آسمانى داشته باشد، و در نزد عرب، بدترين زنان محسوب مى‏شده‏اند. اين جوزى در تذكره الخصوص ص 229 چاپ ايران، و فخرى در آداب السطانيه ص 88 نوشته‏اند: (مادر بزرگ مروان از زنا دهندگان بوده است).
اين اثير در كتاب كامل ج 4 ص 75 نوشته است: (مردم فرزندان عبد الملك مروان را بخاطر زرقاء دختر موهب كه از روسپى‏ها و صاحبان پرچم‏هاى دعوت بود سرزنش مى‏كردند).
ابن عساكر در تاريخ خود ج 7 ص 407 نوشته است: روزى بين مروان و عبدالله بين زبير مشاجره‏اى به ميان آمد، عبدالله به مروان گفت: (پسر زرقاء! تو اينجا چه كار دارى؟)
بلاذرى در انساب الاشراف ج 5 ص 129 نوشته است: روزى بين عمرو عاص و مروان بحثى پيش آمد، عمرو عاص به مروان گفت: (اى پسر زرقاء) مروان در جواب او گفت: (اگر مادر من زرقاء بوده در خور ستايش است كه نجابت خود را به من داده است، او وقتى شايسته نكوهش بود وصف خود را به غير منتقل نمى‏كرد).
طبرى در تاريخ خود ج 8 ص 16 نوشته است: مروان بن محمد اشعث مكرر مى‏گفت: (فرزندان مروان هميشه به خاطر مادرشان رزقاء مورد نكوهش قرار مى‏گيرند و فرزندان عاص از اهل صفوريه‏اند) (صفويه شهرى است در اطراف اردن).
ادب اسلامى اقتضا مى‏كند شخص مؤمن هر چند در تگنا هم واقع شود از مسخره گرفتن القاب بد و نيش زبان زدن در انساب پرهيز كند، و امام و رهبرى كه بايد احكام الهى را از او ياد بگيرند به اين امر سزاوارتر و شايسته‏تر است، جز اينكه امام امت و حجت بر بندگان خدا كه عارف به همه چيز است هرگز بر خلاف اين مقررات اقدامى نمى‏كند، و بر ما كه از همه چيز آگاهى نداريم لازم است در برابر امام معصوم تسليم محض باشيم و هر چه را كه فرموده‏اند بپذيريم و خورده نگيريم، بويژه در صورتى كه مطابق با قرآن عزيز بوده باشد كه خود منشأ همه احكام اسلام است، و تعبيرى كه از امام سيد الشهداء (عليه السلام) در مورد مروان مانند تعبيرى است كه خداى سبحان در مورد وليد بن مغيره مخزومى در سوره قلم آيه 13 فرموده است: عتل بعد ذالك زنيم كلمه زنيم در لغت به معناى زنا زاده و الحاق به نسبت است. در روايتى از قول پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده است كه عتيل زنيم يعنى هرزه پست.
علاء الدين در كنز العمال ج 1 ص 156 و آلوسى در روح المعانى ج 29 ص 28 و كاشانى در منهج الصادقين ج 9 ص 377 روايت كرده‏اند كه: مغيره پس از 18 سال كه از عمر وليد گذشته بود او را به فرزندى خود قبول كرد! بنابر اين وقتى كه خداى سبحان كه سرچشمه ادب و اسرار است در مورد شخص معينى عيب گوئى مى‏كند و در كتاب خود كه شب و روز در محراب و مسجد و همه جا قرائت مى‏شود از كسى به زشتى ياد كند از فرزند نبوت نيز شگفت نيست از مروان، معلوم الحال، به زشتى ياد نمايد، مروانى كه منشأ تمام فتنه‏ها و غائله‏ها بوده است.
38 - تاريخ طبرى و ابن اثير و ارشاد مرحوم شيخ مفيد و اعلام الورى.
39 - مثير الاحزان ابن اثير و ارشاد مرحوم شيخ مفيد و اعلام الورى.
40 - مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 208.
41 - تاريخ طبرى ج 6 ص 190.
42 - لهوف ص 13.
43 - تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 328.
44 - امالى مرحوم صدوق رحمه الله عليه ص 93 مجلس 30.
45 - در كتاب مقتل العوالم ص 54 و بحار از محمد بن ابيطالب نقل شده است كه: آيا انبياء و اوصياء پس از رحلت بدنشان در قبورشان مى‏مانند يا اينكه به آسمان بالا برده مى‏شوند؟ در جواب سؤال فوق ميان علماء اختلاف است چون در روايات و كتب حديث به اختلاف نقل شده است، مثلاً در كتابهايى: كامل الزيارت، و توحيد، و مجالس، و عيون و خصال صدوق، و خرائج راوندى، و بصائر ص 130 رواياتى نقل شده است كه همه دلالت دارند بر اينكه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)، و على و حسين و نوح و شعيب و خالد العبسى، و يوشع بن نون، و استخوانهاى آدم، و استخوانهاى يوسف، و استخوانهاى پيغمبرى كه در دعاى استقساء ذكر شده روى زمين افتاده بود، اينها همه دلالت دارند بر اينكه پيغمبران و اصياء و ائمه (عليه السلام) در قبور خود موجود مى‏باشند، و به همين دليل سيد محمود بن فتح الله حسينى كاظمى در اين مورد رساله‏اى نوشته و معتقد شده است كه آنان در مقابر خود هستند. لكن در كتاب كامل الزيارات محمد بن قولويه، و تهذيب طوسى در آخر مزار، باب الزيادات رواياتى نقل شده است كه هيچ پيغمبر يا وصى پيغمبرى بيش از سه روز در زمين نمى‏ماند جز آنكه روح و جسم او را به آسمان مى‏برند، و در تهذيب باز روايات ديگرى است كه بيش از چهل روز در قبر نمى‏مانند، و سپس به آسمان برده مى‏شوند.
اختلاف ميان اين دو دسته از روايات كه پاره‏اى سه شبانه روز و برخى تا چهل روز ذكر كرده‏اند شايد براى بيان حداقل و اكثر زمانى است كه ظرف اين مدت انجام مى‏شود، و شايد براى بيان مراتب درجات افرادى است كه آنان را مى‏برند، صاحبان مراتب عاليتر زودتر، و صاحبان مراتب نازل‏تر را ديرتر.
در شرح اربعين مجلسى ص 76 جمع ديگرى بين اين اخبار عنوان كرده است و آن اينكه: بعضى را پس از سه روز و بعضى را پس از چهار روز مى‏برند احتمالاً به خاطر اين است كه طمع خوارج را قطع نمايد زيرا آنها مى‏خواستند نبش قبر نمايند و اجساد را بيرون بياورند.
و از جمله كسانى كه معتقد است اجساد اصلى پيامبران و اوصياء به آسمان برده مى‏شوند مرحوم مجلسى در مراه العقول ج 1 ص 227 و مرحوم شيخ يوسف بحرانى در كتاب الدره النجفيه ص 226، و مرحوم محدث نورى در كتاب دار السلام ج 2 ص 331، و مرحوم فيض كاشانى در كتاب وافى است، لكن مرحوم فيض مى‏فرمايد:
اجساد مثالى آنها را به آسمان مى‏برند ولى اجساد عنصرى شان در زمين مى‏ماند. و مرحوم مجلسى در مراه العقول ج 1 ص 277 نوشته است: عده‏اى معتقدند پس از آنكه به آسمان بردند دوباره آنها را به ضريح خود بر مى‏گردانند.
ابن حاجب از شيخ مفيد پرسيد اگر ابدان اين بزرگان را به آسمان مى‏برند پس حضور در مقابل اين ضرائح، براى زائرين چه فايده دارد؟
شيخ مفيد در جواب فرمود: بندگان خدا در محل و جايگاه قبور اين بزرگان حاضر مى‏شوند جهت بزرگداشت و احترام به آنها و براى تقديس به محلى كه در آنجا به خاك سپرده شده‏اند و سپس از آنجا به آسمان برده‏اند، اگر چه خودشان در آنجا نباشد، مانند طواف در طواف كعبه خانه خدا، با اينكه خداى سبحان مكانى او را احاطه نمى‏كند و در جايى محدود نمى‏شود، بلكه از باب تعظيم خدا، و تجليل از مقام الوهيت جل شأنه است كه در اطراف كعبه طواف مى‏كنند، حضور در برابر قبور و ضرايح اين بزرگان نيز، همين حالت را دارد، و در كتاب الفتاوى الحديثه نوشته ابن حجر ص 213 از ابن عربى نقل كرده است: پس از آنكه بدن انبياء را در قبر گذاشتند روح به بدنشان بر مى‏گردد و به آنان اجازه داده مى‏شود از قبر خارج مى‏شوند و در ملكوت اعلى يا سفلى تصرف نمايند، بنابر اين هيچ مانعى ندارد كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تمام زائران خود را ببيند زيرا او مانند خورشيد است كه بر همه مى‏تابد.
ولى از ظاهر روايات وارده از ائمه معصومين (عليه السلام) استفاده مى‏شود كه: ابدان مطهره در قبور باقى مى‏مانند، و يا اگر به آسمان برده شوند دوباره برگردانده خواهند شد، چنانكه همين قول نيز در مرآه العقول به جماعتى نسبت داده شده است.
در هر صورت از عبارت حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) در شب دوم بحث با وليد در كنار قبر جدش پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه عرض كرد: اسألك بحق القبر و من فيه... جمله و من فيه ظهور كاملى در اين دارد كه بدن مطهر حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در جوف قبر است.
و اگر گفته شود: بودن بدن شريف در قبر اعم است از اينكه بوده ولى بعداً آنرا به آسمان برده‏اند، جواب آنست كه: اولاً، اگر انصراف داراى افراد و مراتبى باشد و دليلى بر تعيين موردى از موارد مربوطه نباشد باز منصرف به فرد اكمل خواهد بود، و فرد اكمل از: بودن در قبر، استمرار و ابقاء و ادامه آن است نه انقطاع آن.
و عبارت ديگرى نيز از زيارات مأثوره بر اين مطلب دلالت دارند. علاوه بر اينها همه سيره معصومين و مؤمنين كه در كنار قبر حاضر مى‏شدند و صاحب آنرا در سلام مخاطب قرار مى‏داده‏اند نيز دليل بر اين است كه خطاب، خطاب حقيقى بوده است نه خطاب تشريفاتى به عنوان صرف تجليل.
و همينطور رواياتى وارد شده است كسى كه از راه دور، و از بلاد بعيده مى‏خواهد امام و يا معصومى را زيارت كند رو به قبر شريف نمايد و بگويد... اگر صرفاً تشريفات و تجليل بود اين مسأله فقط براى كسانى درست بود كه نزديك قبر باشند، ولى آنان كه در بلاد بعيده هستند چه لزومى دارد رو به قبر بايستيد؟! با توجه به اينكه عمل مزبور يك نوع اتكاز ذهنى و عملى مذهبى است كه متصل به زمان معصوم مى‏شود و نه تنها در هيچ جا و به هيچوجه از آن نهى نشده است بلكه در پاره‏اى از روايات به آن ترغيب هم شده است، بنابر اين سيره ياد شده نيز حجيت دارد.
46 - در كتاب مقتل العوام ص 54 از محمد بن ابطالب نقل كرده است: شكايت حسين بن على عليهما السلام به جدش پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان مقتضاى حال و آموزش به امت اسلامى است كه تا با مشاهده اوضاع و احوال نامطلوبى كه مى‏بينند منكرات رايج و متداول شده و معروف از بين رفته است، شهامت و مردانگى، و عرق دينى اقتضا مى‏كند كه مرگ برايش راحت و آسان گردد، شكايت سيد الشهداء (عليه السلام) نزد جدش رسول خدا هرگز نه به معناى عقب نشينى و اعراض از افضل است، ونه به معناى جزع و ترس از آنچه برايش مقدر شده و خود به آن رضايت داده بود، و بر آن پيمان مؤكد بسته بود، و جدش نيز به آن خبر داده است كه تمام آن مقدرات انجام خواهد شد، حاشا و كلا! هرگز اين چنين نيست، شايد مرد نستوه كربلا چنين نيست، شايد مرد نستوه كربلا چنين مى‏پنداشت كه دعاى جدش رسولخدا قضا و قدر الهى را تغيير خواهد داد، ولى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه صاحب دعوت الهى است به او فرمود: (خداى سبحان قضاى خود را اجرا مى‏كند و در برابر آن مقام و مرتبه‏اى براى او قرار داده شده است كه جز شهادت به آن نخواهد رسيد).
47 - جناب عمر أطرف فرزند اميرامؤمنين على (عليه السلام) است، وى با حضرت رقيه دخت اميرالمؤمنين دو قلو بدنيا آمدند، مادرشان ام حبيبه دختر ربيعه بود. وجه نامگزارى آن حضرت به اطراف به خاطر اين بود كه در برابر عمر اشرف فرزند على بن الحسين قرار داشت، و چون برترى عمر پسر اميرالمؤمنين فقط از پدر بود و از صديقه طاهره (سلام الله عليها) نبود، ولى عصر پسر على بن الحسين (عليه السلام) هم از نسل اميرالمؤمنين بود و هم از نسل فاطمه زهرا لذا او را اطرف خواندند در برابر ديگرى كه او را اشرف مى‏گفتند. عمر اطرف هشتاد و پنج سال عمر كرد، و با اسماء دختر عقيل بن ابيطالب دختر عموى خود ازدواج نمود و داراى چند فرزند شد، ولى از همه پسران اميرالمؤمنين كوچكتر بود، و بعد از تمام برادران رفت، شخص فاضل و مستقيم العقيده‏اى بود. سرانجام در سن 85 سالگى در ينبع نزديك مدينه از دنيا رفت. خواهرش رقيه همسر بن عقيل شد و داراى فرزندانى بود از آنجمله عبدالله بن مسلم كه در كربلا شهيد شد.
48 - لهوف سيد بن طاووس رحمه الله عليه ص 15.
49 - ما در كتاب قمر بنى هاشم ذكر نموديم كه او در جنگ بصره 20 ساله بود او ده بزرگتر از عباس بود، پرچم على (عليه السلام) در جمل و نهروان در اختيار او بود و در كتاب زين العابدين ص 316 برخى از احوال او را ذكر نموديم و در مقتل خوارزمى ج 2 ص 79 نامه يزيد را به او بعد از قتل امام حسين (عليه السلام) و حضور وى را در نزد يزيد آورده است، و اين قرائن چيزهايى است كه شأن و اعتبار او را پائين مى‏آورد و من (مؤلف) گمان مى‏برم اين نامه ساختگى است چون صدور چنين اعمالى از مرد غيورى امكان ندارد.
50 - تاريخ طبرى ج 6 ص 191 و كامل ابن اثير ج 4 ص 7.
51 - تاريخ طبرى ج 6 ص 191 و كامل ابن اثير ج 4 ص 7.
52 - ابو سعيد كيان مقبرى مولى بنى ليث از صحابه رسول خدا است، و پدر ابو سعيد مقبرى است، وى در خلافت وليد بن عبد الملك در گذشت. (تاريخ طبرى ج 6 ص 191 و كتاب الاغانى ج 17 ص 68، و مقتل خوارزمى ج 1 ص 186 فصل 9 و تهذيب تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 329).
53 - مدينه المعاجر بحرانى ص 244 به نقل از كتاب ثاقب المناقب نوشته مؤلف جليل القدر ابو جعفر محمد بن على بن مشهدى طوسى، و دار السلام محدث نورى ج 1 ص 102، و آورده است كه روايت از جعفر بن محمد و روايتى را از مفيد در سال 401 پس از اعلام قرن پنجم مى‏گردد و اثبات الوصيه ص 162 و بحار الانوار مرحوم مجلسى ج 44 ص 331.
54 - خرائج راوندى در باب معجزات امام حسين (عليه السلام)، و مقتل العوام ص 47.
55 - ابن نما در مثير الأحزان و سيد بن طاووس در لهوف.
56 - امالى صدوق مجلس 30 ص 93.
57 - لهوف ص 17.
58 - همانطور كه در مقتل العوام ص 54 و در مقتل خوارزمى ج 1 ص 188 فصل نهم اشاره شده منظور امام عليه السلام از اين وصيت كاملاً روشن است، امام مى‏خواهد هدف از نهضت مقدس خودش را به جهانيان اعلام كند و شخصيت و عقايد خودش را از آغاز تا انجام و مبدأ و معاد همه را بگويد تا حجت بر همگان تمام گردد و فريب تبليغات شوم و مسموم كننده بنى اميه را نخورند كه خواهند گفت: (حسين بر ضد خليفه وقت قيام كرده و شق عصاى مسلمين نموده، و شيرازه اتحاد و همبستگى امت را از هم گسيخته است، و داعيه حاكميت و طمع رهبرى دارد). چون حسين (عليه السلام) ميدانست براى استيصال و منزوى كردن خاندان پيغمبر و جلوه دادن اعمال خود پيوسته از اينگونه تبليغات خواهند كرد، لذا خود و خاندان و يارانش نيز پيوسته در صدد بودند پيشاپيش، آن دروغها را نقش بر آب نموده و هدف خودشان را در اين حركت بر همه مشخص نمايند. و لذا در وصيتنامه خود به عله العلل قيام كه امر بمعروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد و تغيير دادن احكام الهى است احكامى كه بوسيله بنى اميه در اسلام بوجود آمده اشاره مى‏كند كه موجب اشاعه ظلم و فساد شده‏اند و حسين (عليه السلام) به حكم وظيفه شرعى خود مى‏خواهد سنت پيغمبر و راه و روش على (عليه السلام) را مجدداً زنده نمايد و عدل و داد را جامعه حاكم سازد.
59 - تاريخ طبرى ج 6 ص 190 ولى در مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 فصل نهم نوشته است سه روز از ماه شعبان گذشته، در سال شصتم هجرى بود.
60 - پسر عمويش مسلم بن عقيل پيشنهاد كرد. (مقتل خوارزمى ج 1 ص 189).
61 - از اين جواب نيز به خوبى استفاده مى‏شود كه امام حسين (عليه السلام) با كمال آرامش خاطر از مدينه بيرون آمد نه به عنوان فرار و به خاطر ترس، وگرنه مسير خود را جاده عمومى قرار نمى‏داد كه همه كس او را ببيند، او مى‏خواهد آزادانه و علنى با كفر و بى دينى و با ظلم و ستم مبارزه كند نه با استتار و پنهان كارى.
62 - ارشاد مفيد ص 200 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 و تاريخ طبرى ج 7 ص 222 و 271 و كامل ابن اثير ج 3 ص 265.
63 - تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 328.
64 - خصائص الحسينيه تأليف شيخ جعفر شوشترى ص 35 طبع تبريز و مقتل العوالم ص 20.
65 - در تاريخ طبرى ج 6 ص 63 سنه 38 نوشته است: مالك بن مسمع متمايل به بنى اميه بود و مروان در جنگ جمل به او پناه برد.
66 - منذر بن جارود، پدر زن ابن زياد بود. در كتاب الاصابه ج 3 ص 480 نوشته است: منذر بن جارود در جنگ جمل در لشكر على (عليه السلام) بود و در زمان وى امير شهر اصطخر شد، مادرش امامه دختر نعمان بود، در زمان عبيدالله بن زياد والى هند شد و در سال 61 هجرى همانجا بدرود حيات گفت، و برخى گفته‏اند آخرين سمت وى، ولايت سند بود و در سال 62 همانجا فوت كرد. و در تاريخ طبرى ج 7، طبع اول سنه 71 نوشته است: معصب بن زبير به حكم بن منذر بن جارود گفت: (جارود بى ايمان خداشناسى بود كه در جزيره ابن كاوان بسر مى‏برد و از آنجا به ساحل دريا آمد و به عبدالقيس منتسب شد و من به خدا قسم قبيله‏اى بدتر از آنان نمى‏شناسم سپس خواهرش را به ازدواج مكعبر فارسى درآورد و هرگز به شرفى نائل نيامد.).
67 - در تاريخ طبرى ج 6 ص 200 و در لهوف ص 21، كنيه او را ابو رزين نوشته و در مثير الاحزان ص 12 نوشته، نامه را بوسيله ذارع السدوسى به سوى اهل بصره فرستاد.
68 - تاريخ طبرى ج 6 ص 200.
69 - مثير الاحزان ص 13.
70 - در كتاب مثير الاحزان يزيد بن مسعود ثبت شده است ولى در تاريخ طبرى ج 7 ص 240 چاپ ليدن، و كامل ابن اثير مسعود بن عمرو نوشته شده. و اين حزمم در كتاب جمهره أنساب العرب ص 218 نوشته است: عياد بن مسعود بن خالد بن مالك النهشلى از بزرگان و سران قبيله بود، خواهرش ليلى بنت مسعود همسر على بن ابيطالب و مادر ابوبكر بن على بود او در روز شكست اصحاب مختار، كشته شد. ولى برخى گفته‏اند: عبدالله در يكى از دهات بصره بنام مذار بطور مرموزى كشته شد و قاتلش را كسى نشناخت. قطب راوندى در خرائج در ضمن معجزات على (عليه السلام) نوشته است: بدنش را در خيمه‏اش ديدند كه كشته شده بود و قاتلش شناخته نشد.
71 - مثير الاحزان ص 13 و ابن طاووس، لهوف ص 21.
72 - تاريخ طبرى ج 6 ص 198.
73 - ذخيره الدارين ص 224.
74 - نعمان بن بشير از طرف معاويه فرماندار كوفه بود و يزيد نيز او را ابقا كرد. بحار ج 44 ص 336.
75 - در انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 نوشته است: حوشب بن يزيد بن حارث بن رويم با عكرمه بن ربعى يكى از بنى تيم الله بن ثعلبه در اطعام طعام، چشم هم چشمى مى‏كردند و در اين مورد با يكديگر مسابقه مى‏دادند. مصعب مى‏گفت: بگذار آنچه را كه از طريق فسق و فجور و گناه بدست آورده‏اند خرج كنند. (دعوهما ينفقا من خيانتهما و فجورهما).
76 - مثير الاحزان ابن نما ص 11 مقتل خوارزمى ج 1 ص 193 و بعد در فصل دهم بطور تفصيل وضع مردم كوفه و نامه‏هاى آنها را نوشته است.
77 - تاريخ طبرى ج 6 ص 198 و دينورى اخبار الطوال ص 238.
78 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 196 فصل 10.
79 - ارشاد مفيد.
80 - مسعودى مروج الذهب ج 2 ص 86.
81 - دينورى اخبار الطول ص 232.
82 - ارشاد مفيد و بحارالانوار مجلسى ج 44 ص 335.
83 - طبرى ج 6 ص 199.
84 - تذكره الخواس ص 138 و تاريخ طبرى ج 6 ص 211.
85 - ابن شهر آشوب ج 2 ص 210.
86 - مثير الاحزان ابن نما ص 11.
87 - طبرى ج 6 ص 210.
88 - طبرى ج 6 ص 224.
89 - بحار ج 44 ص 7 و 336.
90 - طبرى ج 6 ص 99 الى ص 201.
91 - در كتاب حضاره العربيه ج 2 ص 158 تأليف محمد كرد على نوشته است: سرجون پسر منصور از نصاراى شام بود كه معاويه او را براى انجام مصالح دولت خود استخدام كرد و پدرش منصور نيز، سرپرست امور مالى دولت معاويه بود. و قبل از فتح در زمان هرقل مسلمانان را در نبرد بر ضد روم يارى مى‏كرد. منصور پسر سرجون نيز مانند پدرش از كارمندان دولت معاويه بود. اين پدر و پسر و پدر بزرگ همه نصرانى و از اعضاى دولت و كارمند بودند. با اينكه عمر بن خطاب استخدام نصرانيها را ممنوع اعلام كرده بود.
92 - انساب الأشراف بلاذرى ج 4 ص 82.
93 - تاريخ طبرى ج 6 ص 199.
94 - مثير الاحزان ابن نما.
95 - در تاريخ به طور واضح زمان تولد ابن زياد نوشته نشده است و آنچه را كه گفته‏اند قسمتى از آن نادرست و قسمتى هم به صورت گمان و حدس مى‏باشد. قسمت اول تاريخى است كه ابن كثير در كتاب البدايه ج 8 ص 238 از ابن عساكر از احمد بن يونس ضبى نقل مى‏كند كه عبيدالله بن زياد در سال 39 هجرى متولد شد، بنابراين در داستان كربلا اواخر سال 60 هجرى 21 ساله و هنگام مرگ پدرش، زياد در سال 53 هجرى 14 ساله بوده است. نوشته ابن كثير با آنچه كه ابن جرير تاريخ خود ج 6 ص 166 نوشته است كه معاويه: عبيدالله زياد را در سال 53 هجرى والى خراسان كرد سازى ندارد زيرا بنا بر نقل ابن كثير در آن موقع عبيدالله 14 ساله بوده است و بعيد به نظر مى‏رسد كه معاويه يك پسر بچه 14 ساله را والى يك منطقه بزرگ و وسيعى مانند خراسان قرار دهد، بنابراين گفته ابن جرير مبنى بر حدس و گمان است زيرا ايشان در تاريخ خود ج 6 ص 166 مى‏گويد: در سنه 53 معاويه او را ولايت خراسان داد در حالى كه 25 ساله بود. اگر در آن زمان، 25 ساله بوده است بايد تولدش در سال 28 و در كربلا 32 ساله بوده باشد.
آنچه را كه ابن جرير نوشته با نقل ابن كثير در البدايه ج 8 ص 283 از فضل بن دكين، بهتر سازگار است زيرا در آنجا نوشته است: عبيدالله بن زياد روز شهادت امام حسين بن على (عليه السلام) 28 ساله بوده است. بنابراين اين نقل، بايد ولادتش در سال 32 هجرى و روز مرگ زياد كه در سال 83 هجرى اتفاق افتاد 21 ساله بوده باشد.
ابن حجر در كتاب تعجيل المنفعه ص 271 طبع حيدر آباد نوشته است: عبيدالله بن زياد در سال 32 متولد شد، و در سال 61 هجرى در داستان كربلا 27 يا 28 ساله بوده است.
در هر صورت مادرش مرجانه يك زن مجوسى بوده است، و در كتاب البدايه ابن كثير ج 8 ص 383 و همچنين و همچنين در عمده القارى فى شرح البخارى ج 7 ص 656 قسمت: الفائل فى مناقب الحسنين نوشته است مادرش اسيرى از اهل اصفهان بود و گفته‏اند مجوسيه بوده است.
در تاريخ طبرى ج 7 ص 6 نوشته است: وقتى حسين بن على (عليه السلام) شهيد شد، مرجانه به عبيدالله گفت: واى بر تو چه كردى؟ و چه گناه بزرگى مرتكب شدى؟
در كامل ابن اثير ج 4 ص 103 در مقتل ابن زياد نوشته است: مرجانه به عبيدالله گفت: أى خبيث تو پسر پيغمبر را كشتى؟ به خدا سوگند هرگز روى بهشت را نخواهى ديد.
ذهبى، در كتاب سير اعلام النبلاء ج 3 ص 359 نوشته است: مادرش مرجانه به او گفت: پسر پيغمبر را كشتى، روى بهشت را نخواهى ديد. و امثال اين كتاب.
برخى از مورخين نوشته‏اند مرجانه به او گفت: ايكاش لكه حيضى شده بودى و نسبت به حسين اين جنايت را مرتكب نمى‏شدى!؟
در تاريخ طبرى ج 6 ص 268 و كامل ابن اثير ج 4 ص 34 و مروج الذهب نوشته‏اند: برادرش عثمان به او گفت: أى كاش همه مردان بنى زياد، الى يوم القيامه، زن مى‏شدند و حسين كشته نمى‏شد.
عبيدالله اين سخن را از برادرش شنيد و چيزى به او نگفت، چگونه مى‏توانست چيزى بگويد در صورتيكه ميديد وقتيكه سر مقدس ابى عبدالله را نزد او بردند، سيل خون از در و ديوار قصر دالاماره روان بود آنطور كه در صواعق محرقه ص 116 و تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 339 آمده است.
بلاذرى در انساب الاشراف ج 4 ص 77 نوشته است: عبيدالله بن زياد آدم خوش نما و پلنگ گونه خال خالى بود، و در ص 86 نوشته است، آدمى سر تا پا شر و بدكار بود وى نخستين كسى است كه بديها و شرارتها را رواج داد تا بتواند در برابر كسانى كه او را سرزنش مى‏كردند مقابله كند، و در ص 86 نوشته است آدم شكم گنده و پرخورى بوده كه هرگز از غذا سير نمى‏شد. روزى بيش از پنجاه بار غذا مى‏خورد.
در معارف ابن قتيبه ص 256 نوشته است: ابن زياد بلند قد و دراز (بى فايده) بود كه هر كس او را از دور پياده مى‏ديد مى‏پنداشت كه سوار است.
جاحظ در كتاب البيان و التبيين ج 1 ص 66 چاپ اول نوشته است: عبيدالله لكنت زبان داشت و علاوه بعضى مخارج حروف را درست بلد نبود مثلاً حاء حطى را به هاء هوز تلفظ مى‏كرد و مى‏گفت: (كلت له) كه منظورش (قلت) بود. و در همان البيان و التبيين ج 2 ص 156 نوشته است علت اينكه مخارج بعضى حروف را ياد نداشت بخاطر اين بود كه مادرش فارسى زبان و از طايفه شيرويه اسوارى بود كه در بين آنها بزرگ شده بود و لذا به لهجه و لحن آنان صحبت مى‏كرد.
در انساب الأشراف ج 5 ص 84 نوشته است: عبيدالله زياد هرگاه بر كسى خشم مى‏گرفت او را از بالاى دار الاماره به زير مى‏افكند و هر كس سر برمى‏داشت او را نابود مى‏كرد. و در ص 82 نوشته است: عبيدالله زياد با هند دختر اسماء بن خارجه، ازدواج كرد پس محمد بن عمير بن عطارد، و محمد بن اشعث و عمرو بن حريث او را در اين ازدواج مسخره كردند، پس با أم نعمان دختر محمد بن اشعث ازداوج كرد. و عثمان يكى از برادرانش با دختر عمير بن عطارد و برادر ديگرش عبدالله، با دختر عمرو بن حيث ازدواج كردند. و در كتاب النقود القديمه الاسلاميه تأليف تبريزى ص 50 آمده است: نخستين كسى كه دراهم مغشوش را ضرب كرد و رواج داد عبيدالله بود و تا موقعى كه سال 64 از بصره فرار كرد كسى نمى‏دانست كه چگونه اقتصاد اسلامى را لطمه زده است. همانند اين سخن در مأثر الاناقه قلقشندى ج 1 ص 185 در شرح حال خليفه عباسى نيز آمده است و در آن كتاب مى‏نويسد كه نسب او به عبيدالله رومى منتهى مى‏گردد.
96 - ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 207.
97 - كامل ابن اثير ج 4 ص 10.
98 - اخبار الطوال ص 235.
99 - الاغانى ج 14 ص 95.
100 - مروج الذهب ج 2 ص 89.
101 - الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
102 - ذخيره الدارين ص 278 و در كامل ابن اثير ج 4 ص 10 دارد كه همراه عمار ياسر مى‏جنگيد.
103 - الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
104 - برخى شريك را، شريك بن عبدالله حارث همدانى بصرى ذكر كرده‏اند مانند خوارزمى در مقتل ج 1 ص 201 و ابن نما در مثير الأحزان و ابن جرير در ج 12 تاريخ خود. و حال آنكه شريك مذحجى بوده است نه همدانى. منشأ اشتباه ظاهراً اين بوده است كه حارث ابن عور را كه از اصحاب اميرالمؤمنين و همدانى الأصل بوده است با شريك بن عبدالله اشتباه گرفته‏اند و متوجه نشده‏اند كه شريك مذحجى همان حارث اعور همدانى بوده است. و چون كلمه حارثى را بدنبال نام شريك اضافه نموده‏اند، موجب اشتباه شده است و از جمله كسانيكه تصريح كرده‏اند به اينكه شريك مذحجى بوده نه همدانى، ابن دريد مى‏باشد كه در كتاب الاشتقاق ص 401 خود تقريباً بطور تفصيل اين مسأله را بررسى كرده است و در پايان نوشته است: اگر شريك همدانى بود ميبايست در كوفه وارد بر منزل پدرش بشود، نه همراه مسلم بر خانه هانى بن عروه گردد كه مذحجى و از اقوام و عشيره او بود.
105 - ابن تعزى النجوم الزاهره ج 1 ص 153 و كامل ابن اثير ج 3 ص 206 و الاغنانى ج 17 ص 60 و 64 و 70.
106 - مثير الاحزان ابن نما ص 14.
107 - رياض المصائب ص 60 و تاريخ طبرى ج 6 ص 204.
108 - ابن نما ص 14.
109 - ابن اثير ج 4 ص 11، تاريخ طبرى ج 6 ص 240، مسند احمد حنبل ج 1 ص 166، و منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد ج 1 ص 57، جامع صغير سيوطى ج 4 ص 123، كنوز الحقايق در حاشيه جامع صغير ج 1 ص 95، مستدرك حاكم ج 4 ص 352، مقتل خوارزمى ج 1 ص 202 فصل 10، مناقب شهر آشوب ج 2 ص 318.
110 - در مقتل خوارزمى ج 1، اول صفحه 201 نوشته است: هانى مانع شد، ولى اين از هانى بعيد است زيرا هانى وقتى كه زير شكنجه و تهديد ابن زياد قرار گرفت و از او مى‏خواستند كه مسلم را تحويل دهد به هيچ وجه حاضر نشد و گفت من هرگز مهمان خودم را به شما نمى‏دهم كه او را بكشيد. او حاضر مى‏شود خود را بكشند اما مسلم را تحويل ندهد و از اول با آگاهى كامل اوضاع و احوال سياسى مسلم را مى‏پذيرد چگونه حاضر مى‏شود اظهار ذلت و زبونى كند؟! بنابراين اين همان طور كه در متن آمده، همسر هانى مانع شده است، درست‏تر به نظر مى‏رسد و ابن نما هم همين قول را برگزيده است. در هر صورت، اين سخن از مسلم كه عالمى از خاندان اهل بيت و نماينده سيد الشهداء (عليه السلام) در امور دينى و اجتماعى است، به ما مى‏آموزند كه شريعت اسلام و فقه اسلامى اجازه غدر و حيله گرى و ناجوانمردى را به پيروان خود نمى‏دهد. از طرفى اخلاق اسلامى اجازه نمى‏دهد كه ميهمان در منزل ميزبان، عملى مرتكب شود كه صاحب منزل آن را دوسته نداشته باشد! نكته ديگرى كه از جواب حضرت مسلم استفاده مى‏شود اين است كه حضرت مسلم تمسك به فرموده جدش اميرالمؤمنين كرده است. وقتى كه اميرالمؤمنين مى‏فرمود: اين ملجم مرا خواهد كشت. از او پرسيدند: (الا تقتل ابن ملجم)؟ چرا ابن ملجم را نمى‏كشى؟ حضرت فرمود: اذن فمن يقتلى اگر من او را بكشم پس چه كسى مرا بكشد؟
111 - تاريخ طبرى ج 6 ص 202.
112 - اخبار الطوال ص 237.
113 - ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 207.
114 - در كتاب الاصابه، ج 3 ص 274 ضمن شرح حال قيس بن مكشوح نوشته است: شعر مزبور به عمرو بن معدى كرب، و از اشعارى است كه در فراق پسر خواهرش كه از يكديگر دور بودند گفته است و در الاغانى ج 14 ص 32 نوشته است اميرامؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) وقتى كه ابن ملجم مرادى درآمد تا با حضرت بيعت كند، به اين شعر تمثل جست.
115 - مروج الذهب چاپ جديد دارلاندلس بيروت ج 3 ص 57. و چاپ قديم ج 2 ص 88.
116 - مثير الاحزان ابن نما.
117 - پوشيده نماند كه عمرو بن حجاج خود يكى از سه مأمورى بود كه در معيت: اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث از سوى ابن زياد رفتند و هانى را دستگير كردند و تحويل ابن زياد دادند. اسم دختر عمرو بن حجاج، همسر هانى روعه بود كه يحيى پسر هانى از همين روعه بود. شريح قاضى يكى از آخوندهاى دربارى بنى اميه و مزدور و مزد بگير آنان بود كه تمام اعمال و حركتهاى دستگاه مزبور را توجيه مى‏كرد و به آن رنگ دينى ميداد، وى همان كسى است كه فتواى قتل امام حسين (عليه السلام) را داد. و هانى كه چشمش به شريح افتاد گفت: (يا للمسلمين!) از او استغائه كرد به خاطر توقع و انتظارى بود كه نوعاً مردم از صاحبان اين كسوت دارند وگرنه كسان ديگرى هم از هانى ديدن مى‏كردند ولى جلالت شأن وى هرگز اجازه نداد از آنها استغائه نمايد، شريح هم به خاطر اينكه مزد بگير دربار بود نمى‏توانست خبر چگونگى وضع هانى را برساند وگرنه با بهانه ديگرى و يا شب هنگام خبر را منتقل مى‏كرد و جان هانى را نجات مى‏داد، بنابراين اين سخن مزبور نيز يكى ديگر از نيرنگها و توجيهات و دروغ پردازيهاى وى مى‏باشد. (لعنه الله عليه)
118 - تاريخ طبرى ج 6 ص 207. و مقتل خوارزمى ج 1 ص 206 207.
119 - در كتاب انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 و در اغانى ج 7 ص 162 نوشته است توصيف مذكور از گفته‏هاى ابراهيم بن مالك اشتر است كه وقتى مصعب مى‏خواست او را همراه خود به عراق ببرد به او گفت: (انهم كالمومسه تريد كل يوم بعلاً).
120 - تاريخ طبرى ج 6 ص 208 و خوارزمى ج 1 ص 207. در مقتل خوارزمى دارد: وقتى كه مسلم حركت كرد ابن زياد در مسجد بالاى منبر بود و براى مردم سخنرانى مى‏كرد. صداى همهمه را كه شنيد و فهميد كه حضرت مسلم قيام كرده است بلافاصله صحبت خود را ناتمام گذاشت و خودش را به قصر رساند و دربها را از داخل بست و از پشت ديوارهاى قصر نگاه مى‏كرد كه چگونه جنگ درگير شده است و ممكن است بزودى دربهاى قصر را باز كنند لذا دست به اين حيله زد و به مزدوران خود گفت: به نحوى مردم را بترسانند تا متفرق شوند. لذا از بالاى قصر با صداى بلند خطاب كردند: (الا يا شيعه مسلم بن عقيل! الا يا شيعه الحسين بن على، الله الله فى انفسكم و اهيلكم و اولادكم، فان جنود اهل الشام قد اقبلت و...) امير عبيدالله قسم خورده اگر دست از جنگ برنداريد شما را با لشكر شام شكست مى‏دهد و حقوق شما را قطع خواهد كرد، پس از آن بى گناه و با گناه، حاضر و غايب، همه را مجازات خواهد كرد و كسى را باقى نخواهد گذاشت، با شنيدن اين سخنان بود كه همه متفرق شدند و مى‏گفتند: به ما چه؟ بهتر است، در خانه هايمان بنشينيم و اين مردم را با خود رها نماييم تا خداوند ما، بين ما و آنان را اصلاح نمايد. خلاصه اول غروب غير از ده نفر كسى همراه حضرت مسلم باقى نمانده بود، اول مغرب، همين كه غريب كوفه آمد تا در مسجد نماز بخواند آن ده نفر هم رفتند!! مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
121 - دينورى، اخبار الطوال ص 240.
122 - شرح مقامات حريرى ج 1 ص 192 آخر المقامة العاشرة.
123 - لهوف ص 29 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
124 - تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 360.
125 - ابن زياد به حصين بن تميم گفت: واى بر تو اگر امروز در كوچه‏اى از كوچه‏هاى كوفه صدايى بلند شود يا پسر عقيل فرار كند و او را نزد من نياورى (فقد سلطتك على دور اهل الكوفه). من تمام منازل و خانه‏هاى كوفه را در اختيار تو قرار دادم. تو اختيار دارى به هر نحو كه مصلحت دانستى عمل كنى تا پسر عقيل را دستگير نمائى! جاسوسان و مأموران مخفى را در هر كوچه و برزن بگمار تا خانه‏ها و آمد و رفتها را زير نظر بگيرند، مأمورين ديگرى نيز قرار ده تا درون خانه‏ها را با دقت بررسى كند.
126 - مزرعه‏اى در نواحى بابل بوده است.
127 - ابن زياد، عمرو بن حريث را امير بر مردم كرده بود. در واقع قائم مقام ابن زياد بود.
128 - در معارف ابن قتيبه دينورى ص 253 باب ذوى العاهات، و در كتاب المجمر ابن حبيب ص 303 نوشته است: (ضرب عبيدالله بن زياد وجه المختار بالسوط فذهبت عينه)
129 - انساب الاشراف ج 5 ص 215.
130 - محمد ابن اشعث مادرش ام فروه، خواهر ابوبكر و دختر ابى قحانه بوده است. طبقات الخليفه ج 1 ص 331 شماره 1043.
131 - ابجر نصرانى بود و در سال 40 هجرى مرد.
132 - كامل ابن اثير ج 4 ص 12.
133 - مقاتل ابى فرج، تاريخ طبرى، مقتل خوارزمى ج 1 ص 208 فصل دهم.
134 - حاج شيخ عباس قمى، نفس المهموم ص 56.
135 - مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 212.
136 - جرمق بر وزن بلبل كه جمع آن جرامق طائفه‏اى از عجمها مى‏باشند كه اوائل اسلام به موصل رفته در آنجا ساكن شده بودند.
137 - المنتخب ص 299 اليله العاشره.
138 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 فصل دهم.
139 - در مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 دارد: بجاى خود برگشت و مى‏گفت: (اللهم ان العطش قد بلغ منى، فلم يجترء احد ان يسقيه الماء).
140 - مناقب شهر آشوب ج 2 ص 212.
141 - منتخب طريحى ص 299 در شب دهم.
142 - منظورش از امام، ابن زياد بود. مقتل خوارزمى ج 1 ص 210.
143 - ارشاد مرحوم شيخ مفيد.
144 - به اعتقاد مرحوم شيخ مفيد عمرو بن حريث، غلام خود سليم را فرستاد تا براى حضرت مسلم، آب ببرد.
145 - لهوف ص 30 و تاريخ طبرى ج 7 طبع ليدن.
146 - منتخب طريحى ص 300.
147 - ابن نما ص 17 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 211 فصل دهم.
148 - در كتاب اخبار الطوال دينورى، ص 241 مبلغ هزار درهم نوشته است. در تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 266 و در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 فصل دهم، هفتصد درهم آورده است و متن وصيت را چنين ذكر كرده است: (اوصيك بتقوى الله، فان التقوى درك كل خير، ولى اليك حاجه). فقال عمر: (قل ما احببت). فقال (عليه السلام): (حاجتى اليك ان تسرد فرسى و سلاحى من هولاء القوم فتبيعه و تفضى عنى سبعانه درهم استدنتها فى مصركم هذا، و ان تستوهب جثتى ان قتلتى هذا الفاسق فتوارينى فى التراب...)
149 - ارشاد مفيد و تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 216. جماء (لا بخونك الامين و لكن قد يؤتمن الخائن) ضرب المثلى است كه در لسان اهل بيت (عليه السلام) وارد شده است در كتاب وسائل ج 13 ص 234 باب 9، عدم جواز ايتمان الخائن و... حديث چهارم، امام باقر (عليه السلام) فرموده: الم يخنك الامين و لكن ائتمنت الخائن يعنى انين هرگز به شما خيانت نمى‏كند، اين شمائيد كه خائن را امين مى‏گيريد. اما چرا حضرت مسلم وصيت خود را به شخص خائنى مثل عمر سعد مى‏سپارد؟ براى اين است كه: اولاً در آن مجلس همه خائن بودند و حضرت مسلم چاره‏اى نداشت جز اينكه وصيت خود را به همينها بگويد. و ثانياً از ميان همينها هم هيچ كس حاضر نشد كه وصيت را بپذيرد. و ثالثاً چون حضرت مقروض بود نمى‏توانست از وصيت صرف نظر كند، مى‏بايست حتماً سفارش خود را بكند تا دينش را بپردازد و به اين وسيله از طرفى تكليف خود را كه يك وظيفه دينى، باشد انجام داده باشد و از طرف ديگر اينها كه خود ولى امر مسلمين و امين آنها مى‏دانستند از هر طريق ممكن به مردم معرفى بشوند كه دروغ مى‏گويند و لذا حضرت مسلم در آخرين لحظه عمر، آخرين ضربه ممكن را بر پيكره پوسيده آنها وارد آورد و به دينها فهماند كه امين الاسلامهاى ظاهرى حاكم و قدرتمند، دروغ مى‏گويند وگرنه حضرت مسلم خباثت و دنائت و زبونى عمر سعد و همه آنها را به خوبى ميدانست. او تنها مى‏خواست به مردم كوفه بفهماند كه اينان چنده مرده حلاجند تا گول اينها را نخورند.
نكته ديگرى كه مى‏توان استفاده كرد اين است كه مردم بفهمند اهل بيت (عليه السلام) طمعى به بيت المال مسلمين ندارند و چشم به آن ندوخته‏اند بلكه صرفاً بخاطر اصلاح دين و دنياى مردم و براى انجام وظيفه الهى است كه با اين دستگاه فاسد مبارزه مى‏كنند. مسلم كه در ظرف آن چند روز بيت المالى داشت و مرجع وجوهات بود و مسئول امور مالى تعيين كرده بود و پول معقل را هم حواله او مى‏نمود، مى‏توانست هر طور كه بخواهد در آن تصرف نمايد، ولى از اين وصيت معلوم مى‏شود در ظرف حدود شصت و چهار روزى كه در كوفه بود زندگى خود را از طريق قرض اداره مى‏كرده است. گذشته از همه اينها استدانه حضرت مسلم درس بزرگى است بر واليان و مسئولين اجرائى كشورها كه حق ندارند مال مردم فقير و بيچاره را به جيب خود بزنند و براى خود اسباب و لوازم زندگى تهيه نمايند.
خالد قرى‏
داستان خيانت ابن سعد مرا به ياد داستان خالد قرى افكند او كه در كتمان راز، شهادت و شجاعت به خرج داد و تا پاى مرگ از رازدارى دست برنداشت چون رازدارى از خصلتهاى عرب و از اخلاق ممدوح اسلامى بود، آرى، خالد قرى به وليد بن عبدالملك كه مى‏خواست به حج رهسپار شود و عده‏اى مى‏خواستند او را ترور كنند و غفلتاً بكشند از خالد نيز در خواست كردند با آنان مشاركت نمايد او امتناع كرد به او سپردند پس راز ما را فاش نكن او نيز پذيرفت. خالد، پيش وليد آمد و هب او گفت امسال از سفر حج صرف نظر كن چون من نسبت به تو ترسناكم... وليد گفت: شما از كجاها ترس داريد؟ نام آنان را به من بگو! خالد از ذكر نام آنان امتناع ورزيد بر اساس قولى كه داده بود گفت من ترا نصيحت كردم ولى نمى‏توانم از افرادى نام ببرم، وليد گفت: هر چند اين كار را انجام دهى باز نمى‏توانم، وليد او را پيش يوسف بن عمر از واليان خود فرستاد او خالد را تحت شكنجه و تعذيب قرار داد تا افشاء اسامى نمايد ولى او حاضر به افشا نشد او را زندانى كرد باز چيزى فاش نكرد سپس خنجر روى سينه‏اش گذاشت و او را در سال 126 ه . ق كشت در حالى كه 60 سال داشت شاعرى به نام ابو شعب عبسى در حقو او مى‏گويد: بهترين مردم خواه از زنده‏ها يا مرده‏ها اسير مردم ثقيف است و به زنجير كشيده شده است قسم بجانم شما زندان را با وجود خالد آباد ساختيد و آنرا با گامهاى سنگين و وزين مزين نموديد اگر بدن خالد قرى را زندانى نماييد، نام و شهرت او را كه نمى‏توانيد زندانى و محبوس نماييد و شما هرگز نمى‏توانيد نعمتها و احسانهايى كه در بين قبايل، انجام داده است، زندانى و مكتوم سازيد.
150 - در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 و تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 216 مكالمه حضرت مسلم با ابن زياد را مفصل‏تر و مبسوطتر نقل كرده است و چون داراى نكات جالبى مى‏باشد.
151 - لهوف ص 31.
152 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 213.
153 - اسرار الشهاده ص 259.
154 - مثيير الاحزان ص 18.
155 - در تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 266 نوشته است: عبدالرحمن بن حصين مرادى وقتى كه آن غلام ترك را ديد گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم يا در اين طريق كشته نشوم. حمله كرد و نيزه‏اى بر او زد و او را به دوزخ فرستاد.
156 - منتخب طريحى ص 301.
157 - بدار آويختن به نحوى كه در متن آمده است يعنى سر پايين و پاها بالا باشند علامت اين بود كه اين شخص از جرگه اسلام خارج شده و استحقاق كمترين لطف و مهربانى را ندارد و در تاريخ نمونه هايى است كه به اين شكل عمل كرده‏اند: حجاج بن يوسف نيز در مورد ابن زبير همين كار را كرد. انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 268 و المحبر ص 481.
فقها قيروان در مورد ابراهيم فزارى كه خدا و پيغمبران خدا را مسخره مى‏كرد فتوا دادند او را بكشند و معكوساً بدار آويختند. (حياه الحيوان ماده كلب). ملك نارون نيز فطرس و پولس را كشت و معكوساً به دار آويخت. تاريخ الدول ابن عبرى ص 116.
158 - تاريخ ابو القداء ج 1 ص 190 و البدايه ابن كثير ج 8 ص 157.
159 - قدرتهاى حاكم غير عادل هر كس را كه در خط خودشان باشد واجد همه فضايل ميدانند و از او بخوبى و تقوى و ورع ياد مى‏كنند و هر كس را كه احساس كنند فكرش مغاير با فكر او باشد او را فاقد همه فضايل و واجد تمام رذايل ميدانند و از او به: بى تقوايى، آشوبگرى، بى تفاوتى و... ياد مى‏نمايند و لذا مى‏بينيم ابن زياد دو نفر مزدور سرسپرده را كه سر مقدس دو شهيد كاخ را براى يزيد مى‏برند با كلمات: آگاه، صادق، باورع و... مى‏ستايد ولى حضرت مسلم را فاسق و شارب خمر و بى تقوا معرفى مى‏كند. فاعتبروا يا اولى الالباب!.
160 - تاريخ طبرى چاپ ليدن ج 7 ص 271 سطر 13.
161 - مقتل العوالم ص 66 و تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 332.
162 - مقتل خوارزمى ج 1 ص 215.
163 - منتخب طريحى ليله عاشره ص 304.
164 - مثير الاحزان ابن نما ص 89 و تاريخ طبرى ج 17 چاپ ليدن ص 276.
165 - شايد منظور استقرار حكومت الله باشد كه بوسيله اهل او بويژه حضرت مهدى سلام الله عليه، بوقوع مى‏پيوندد.
166 - لهوف ص 33 و ابن نما ص 20.
167 - نفس المهموم محدث قمى (ره) ص 91.
168 - در تاريخ مكه تأليف ارزقى ج 2 ص 150 نوشته شده است حسين (عليه السلام) اين قول را به ابن عباس فرمود.
169 - كامل ابن اثير ج 4 ص 16.
170 - البحار ج 10 ص 184.
171 - تاريخ طبرى ج 7 چاپ ليدن و كامل بن اثير ج 4 ص 17، و البدايه ابن كثير ص 163.
172 - كامل ابن اثير ج 4 ص 16. چيزى كه آگاهى دادن به آن لازم است اينكه ابن عباس در آن منزلت و مقام عالى روحى نبود تا محل تلاقى معلومات غربيه بوده باشد او در سطح حبيب بن مظاهر، رشيد هجرى، عمرو بن حمق و حجر بن عدى و كميل بن زياد و ميثم تمار هم نبود چون اين بزرگان در سطح بسيار بالاترى از بصيرت در امور قرار داشتند و به حق اليقين رسيده بودند پس اعتنائى نداشتند به هر آنچه از حوادث و ناملايمات بر آنان وارد مى‏گشت از اين رو آنان جان خود را در راه على (عليه السلام) دريغ نداشتند ما اين خصوصيت را از گفتگويى كه بين حبيب بن مظاهر و ميثم تمار رخ داده است دريافت مى‏كنيم آنان هر دو از حوادثى را كه در راه نصرت و يارى اهل بيت با آنان رخ خواهد داد خبر مى‏دادند و هنگامى كه رشيد هجرى سراغ آنان را گرفت گفتند آنان از همديگر جدا شدند ولى اينگونه گفتگو مى‏كردند (رجال كشى ص 51)
173 - بسر با ضم باء و سكون سين، پسر ارطاه از اعوان و انصار معاويه بود، وى مردى سنگ دل و خشن و بى رحم بود، معاويه او را با سى هزار نفر لشكر به سوى حجاز و يمن فرستاد و دستور داد هر جا كسى از شيعيان على (عليه السلام) را ديدند بكشند و اموالشان را غارت نمايند خانه هايشان را آتش بزنند. وى مدينه را قتل عام كرد، بين مكه و مدينه رجال بسيار شريفى را بخاك و خون غلطاند اموالشان را غارت نمود و در طبق يمن به هر جا كه مى‏رسيد به قتل و چپاولگرى ادامه ميداد تا به يمن رسيد، در آنجا نيز تمام كسانى را كه طرفدارى على (عليه السلام) بودند قتل و عام كرد، زنانشان را به اسارت گرفت و در بازارها در معرض فروش گذاشت، اموالشان را غارت كرد و تمام عمال او را عوض كرد و تا آنجا كه مى‏توانست دست به هر نوع جنايت و فسادى زد كه خوانندگان مى‏توانند به تواريخ مربوطه مراجعه بفرمايند.
174 - الخصائص الحيسنيه ص 32 چاپ تبريز.
175 - تنعيم با فتحه اول و سكون نون و كسره عين بدون نقطه و ياء ساكنه، محلى است در دو فرسنگى مكه كه آخرين ميقات و محل احرام زائرين بيت الحرام مى‏باشد، گفته‏اند وجه تسميه آن به اين جهت بوده است كه: طرف راست آن كوهى است به نام نعيم و سمت چپ آن كوه ديگرى است بنام ناعم و خود آن وادى را نعيمان گفته‏اند. به اين مناسبت كل آن منطقه و يا يكى از مساجد آنرا تنعيم ناميده‏اند و هم اكنون محل مزبور متصل به شهر مكه شده است و اين منطقه اكنون دروازه ورودى از مدينه منوره مى‏باشد.
176 - در تاريخ طبرى ج 7 ص 277 چاپ ليدن و مقتل خوارزمى ج 1 ص 220 بحير بن ريسان حميرى نوشته است بر خلاف متن كتاب كه بحير بن يسار ضبط كرده است.
177 - در تاريخ طبرى ج 7 و كامل ابن اثير ج 4 ص 16 و در ارشاد مرحوم شيخ مفيد و در تذكره الحفاظ ذهبى ج 1 ص 338 نوشته‏اند: ملاقات ابى عبدالله (عليه السلام) با فرزدق در سومين منزل يعنى در ذات عرق صورت گرفت ولى در معجم البلدان ياقوت حموى گفته است در صفاح. صفاح بعد از مكه و تنعيم و جعرانه، و قبل از طائف قرار گرفته است.
178 - ابن نجيم در البحر الرائق ج 2 ص 317 نوشته است ميان مكه و ذات عرق دو منزل راه است. اين مفلح در كتاب فروع ج 2 ص 216 گفته است ميان مكه و ذات عرق دو شب راه است، وجه نامگزاريش به خاطر كوهى است در آنجا كه اين نام را دارد. چنانچه در تاج العروس ج 7 ص 8 نيز همين را گفته است. اهل سنت ذات عرق را براى اهل شرق ميقات ميدانند، ولى اماميه عقيق را براى اهل عراق و خراسان، ميقات مى‏دانند و شافعى نيز در كتاب الام ج 2 ص 118 آنرا پسنديده است چون معتقد است كه ذات عرق منصوص نيست بلكه عمر آنرا ميقات قرار داده است آنچنان كه در بخارى از ابن عمر روايت كرده است و در مغنى ابن قدامه (ج 3 ص 257) و فتح البارى درج 3 ص 250 نوشته است: غزالى، و واقعى و نورى و مالك بطور قطع گفته‏اند: نصى وجود ندارد كه ذات عرق ميقات باشد، ولى عمر آنرا ميقات قرار داد و لذا ابن قدامه در مغنى ج 3 ص 257 از ابن عبد البر نقل كرده است كه: احرام از عقيق أولى‏تر است اگر چه ذات عرق هم ميقات باشد در هر صورت ذات عرق قسمت نهايى وادى عقيق به طرف مكه مى‏باشد و فقهاء اماميه احتياط وجوبى دارند در ترك احرام از آنجا.
179 - مثير الاحزان ابن نما ص 21.
180 - تاريخ طبرى ج 7 طبع ليدن ص 287.
181 - در معجم البلدان نوشته است: حاجر جائى است وادى كه از آنجا آب برميدارند و بطن الرمه محلى است كه اهل بصره در طبق مدينه در آنجا منزل مى‏كنند و سر دو راهى اهل كوفه و بصره است. عمر فروخ در تاريخ الادب عربى ج 1 ص 195 نوشته است: حاجر در سرزمين تجد و در جنوب رياض قرار دارد.
رضا كحاله در هامش كتاب جغرافيا شبه جزيره العرب ص 274 از ابن دريد نقل كرده است: رمه سرزمين صاف و بسيار وسيعى است كه چندين وادى و دره در آن قرار دارد و از ابن اعرابى نقل كرده است: رمه سرزمين دراز و پهناورى است كه به اندازه مسير يك روز در بالاى جايگاه بنى گلاب قرار دارد، پس از آن در سرازيرى قبيله عبس و غطفان، و باز سرازير مى‏شود و به منزل بنى اسد مى‏رسد.
اصمعى گفته است: بطن الرمه وادى بسيار بزرگى است كه از راست فلجه و دثينه شروع و از ميان ابانين ابيض و اسود ميگذرد و فاصله ميان آن دو سه مايل مى‏باشد، و سپس افزوده است كه در قسمتهاى بالاى اين وادى اهل مدينه و بنى سليم و در وسطهاى آن بنى كلاب و غطفان و در اسافل آن بنى اسد و عبس منزل داشتند و پس از آن وارد رمل العيون مى‏شود.
182 - على بن محمد فتال نيشابورى در روضه الواعظين ص 152 نوشته است: امام (عليه السلام) نامه را بوسيله عبدالله بن يقطر فرستاد. بنابراين احتمال مى‏رود امام (عليه السلام) دو نامه نوشته و بوسيله دو نفر فرستاده باشد. ضمناً در كتاب الاصابه ج 3 ص 492 نوشته است: قيس بن مسهر صيداوى در كربلا كشته شد، اين اشتباه است، زيرا قيس را ابن زياد در كوفه شهيد كرد. و خلاصه آن چنين است كه: رئيس شرطه ابن زياد حصين بن نمير او را دستگير كرد به نزد ابن زياد برد، ابن زياد درخواست كرد به بالاى قصر برود و كذاب بن كذاب را سب و لعن كرد و براى على بن ابيطالب استغفار نمود، لذا ابن زياد دستور داد او را همان بالاى بام قصر به زير افكندند و به شهادت رساندند. تاريخ طبرى ج 7 چاپ ليدن ص 289، و در ص 293 مشابه همين مطلب را با تفصيل بيشتر در مورد عبدالله يقطر نقل كرده است.
183 - تاريخ طبرى ج 7 ص 289.
184 - البدايه ابن كثير ج 8 ص 168، و ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 221 چاپ قم، و تاريخ طبرى ج 7 طبع ليدن ص 289.
185 - خزيميه، با ضمه اول و فتحه دوم و سكون سوم و ياء نسبت بعد از ميم، منسوب به خزيمه بن خازم است، خزيميه از طرف مكه قبل از زرورد واقع شده است، و مرحوم مؤلف ترتيب منازل را بر اساس معجم البلدان ياقوت حموى نوشته است، ولى تاريخ طبرى زرورد را قبل از خزيميه ذكر كرده است.
186 - مثير الاحزان ابن نما ص 23.
187 - زرود با فتحه اول و ضمه دوم و دال، ريگزارى است بين ثعلبيه و خزيميه كه تقريباً يك مايل تا خزيميه فاصله دارد، در آنجا بركه و حوض آبى است كه مسافران بار مى‏اندازد، در آنجا واقعه‏اى اتفاق افتاده است كه به نام يوم زرود ناميده شده است.
188 - لهوف ص 40.
189 - در بسيارى از تواريخ نوشته است: رهبر همسر خود را طلاق داد. معلوم نيست اگر اين عمل درست باشد، چرا طلاق داده است؟! آيا مى‏خواسته ارث ببرد؟ يا مى‏خواسته او در آخرت همسرش نباشد؟ چنانچه اميرالمؤمنين (عليه السلام) بعض همسران پيامبر را به همين منظور طلاق داد. و امام هشتم نيز،ام فروه زوجه پدرش را. اگر چنين باشد با اينكه اين خانم بخاطر زهير را به طريق سعادت راهنمايى و ارشاد كرد بر او برترى داشت چرا نسبت به او چنين كرد؟ بنابراين ظن قوى آن است كه مسأله طلاق دروغ باشد و علاوه بر آن، سند روايت نيز ضعيف است.
190 - باء و لام مفتوحه، نون ساكنه، جيم مفتوحه، و راه بدون نقطه. شهرى است در كنار خزر در نزديكى باب الابواب كه در سال 33 به دست سلمان بن ربيعه باهلى گشوده شده است.
191 - از كسانى كه تصريح كرده‏اند كه سلمان فارسى در اين غزوه شركت داشته است عبارتند از: مرحوم شيخ مفيد در ارشاد ص 221، فتال در روضه الواعظين ص 153، ابن نما در مثير الاحزان ص 23، خوارزمى در مقتل ج 1 ص 225، ابن اثير در كامل ج 4 ص 7، الكبرى در معجم مما استعجم ج 1 ص 376، تاريخ طبرى ج 7 ص 291.
192 - تاريخ طبرى ج 7 ص 291 و مقتل خوارزمى جزء اول ص 222.
193 - مثير الاحزان ابن نما ص 23 و لهوف ص 40.
194 - تاريخ طبرى ج 7 ص 291 و بدايه ابن كثير ج 8 ص 168.
195 - لهوف ص 41.
196 - در ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 222 چنين نوشته است: عبدالله بن سليم و منذرين مشمعل گفتند: چون در كوفه ياور و شيعه‏اى نداريد و بلكه مردم بر ضد شمايند برگرديد. امام (عليه السلام) از فرزندان عقيل نظر خواهى كرد، آنها جواب فوق را دادند، آنگاه حضرت رو به ما كرد و بعنوان جواب درخواست ما فرمود: لا خير فى العيش بعد هؤلاء چون فهميديم حضرت تصميم دارد به راه خود ادامه دهد برايش طلب خير كرديم و حضرت نيز براى ما طلب رحمت كرد. (فقلنا له خارالله لك). فقال (عليه السلام): رحمكما الله.
197 - ثلعبيه به فتح اول منسوب به مردى است بنام ثعلبه از بنى اسد كه در آنجا چشمه‏اى استنباط كرد. امالى صدوق ص 93.
198 - بصائر الدرجات صفار ص 3 و اصول كافى باب متقى العلم من بيت آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم). در مقتل خوارزمى ج 1 ص 266 نوشته است: امام (عليه السلام) نزديك ظهر بود كه به ثعلبيه رسيد، اصحاب همه فرود آمدند و امام سرش را گذاشت، اندكى خوابش برد، بيدار شد در حالى كه گريه مى‏كرد، على بن حسين (عليه السلام) پرسيد: ما بيكيك يا ابه لا ابكى الله عينيك عامل گريه چيست؟ خداوند هرگز چشمان ترا گريان نكند؟ حضرت فرمود: اين ساعتى است كه رؤياى در آن صادق است، همين كه خواب رفتم در خواب ديدم، سوارى بر اسب، نزد من آمد و گفت: (يا حسين! انكم تسرعون و المنايا تسرع بكم الى الجنه). شما با شتاب پيش مى‏رويد و مرگ هم با شتاب شما را به بهشت رهنمون است فهميدم كه عمر ما فرا رسيده است.
على بن الحسين عرض كرد: پدر جان مگر ما بر حق نيستيم؟ حضرت فرمود: چرا فرزندم قسم به آن كس كه برگشت همه بندگان به سوى اوست ما بر حقيم. فرزندش على گفت: در اين صورت هرگز هراسى نداريم. حسين براى فرزندش دعاى خير كرد و فرمود:
جزاك الله يا بنى خير ما جزى به ولداً عن والده... خداوند به تو جزا دهد بهترين جزايى به پسرى از سوى پدر داده است و صحبت ابى همزه با امام هم در همين منزل اتفاق افتاد كه قبلاً خلاصه‏اى از آنرا نقل كرديم.
199 - سير اعلام النبلاء ذهبى ج 3 ص 205.
200 - شقوق يا ضمه اول و دوم نام محلى است كه از طرف مكه بسوى كوفه بعد از ثعلبيه قرار دارد و از طرف كوفه به سوى مكه بعد از زباله، از آن قبيله بنى اسد بوده است.
201 - زباله به ضم اول محلى است كه از طرف كوفه به مكه قبل از شقوق و بعد از بطن عقبه واقع شده است. در آنجا قلعه‏اى است كه مربوط به قبيله بنى اسد است. اين محل را بنام زباله دختر مسعر كه زنى از عمالقه بود نامگذارى كردند.
202 - در زباله خبر قتل برادر امام حسين، عبدالله بن يقطر كه او را به سوى مسلم بن عقيل فرستاده بود به آنحضرت دادند، حصين بن نمير رئيس شرطه ابن زياد او را در قادسيه دستگير و نزد او فرستاد. ابن زياد به او گفت: بالاى بام قصر برويد و در حضور جمعيت، كذاب بن كذاب را لعن كن سپس فرود آى تا تصميم خود، را درباره‏ات بگويم. عبدالله بالاى بام رفت وقتى كه اشراف بر مردم پيدا كرد گفت: (ايها الناس انى رسول الحسين بن فاطمه ابن بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لتنصروه و توازروه على ابن مرجانه بن سمهى بن الدعى). سخنش به همين جا كه رسيد ابن زياد دستور داد او را از پشت بام به زمين افكندند، استخوانهايش در هم شكست و هنوز اندك رمقى در بدن داشت كه مردى بنام عبدالملك بن عمر لخمى آمد و او را سر بريد وقتى كه او را نكوهش كردند چرا چنين كردى در جواب گفت: (انما اردت اريحه)، خواستم او را راحتش كنم. در هر صورت بدنبال اين خبر بود كه حضرت، اعلام حل بيعت فرمود، تاريخ طبرى ج 7 ص 293 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 228.
203 - كامل الزيارات ابن قوليه ص 75.
204 - شراف با فتحه اول و راه مخففه، چون نخستين مردى كه در آنجا احداث كرده بود نامش شراف لذا بنام او نامگذارى شد و بعد از او چاههاى فراوان و بزرگى حفر شد كه داراى آب شرينى مى‏باشد، از شراف تا واقصه دو مايل راه مى‏باشد.
205 - با ضمه حاء و فتحه سين، كوهى است كه داراى بريدگيهايى مى‏باشد و نعمان بن منذر بيشتر اوقات در آنجا به شكار مى‏رفته است.
206 - ابن حزم در كتاب جمهره انساب العرب ص 215 نسبت به حر اين چنين نوشته است: حر بن يزيد بن ناجيه بن قنعب بن عتاب الردف بن هرمى بن رياح يربوع. و باز افزوده است چون ملوك و پادشاهان عتاب را در رديف ترك خود سوار ميكردند لذا او را ملقب به الردف كردند. و در ص 213 دنباله نسبت را ذكر تا به تعميم رسيده است: يربوع بن حنظله بن مالك بن زيد مناه بن تعميم.
207 - در تاريخ طبرى دارد كه علاوه بر اينكه خودشان هر چه مى‏توانستند مصرف كردند تمام ظرفها و طشتهايى را كه داشتند سه تا سه تا، چهار تا چهار تا، و پنج تا پنج تا پر آب مى‏كردند و به اسبهاى خود نيز مى‏دادند تا همه آن حيوانات را نيز سيراب كردند. ضمناً اين نكته نيز لازم است يادآورى شود كه در روايت آمده است: نبى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اختنات الأسيقه. يعنى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نهى فرمود از برگرداندن و تا زدن دهنه مشك، اگر روايت درست باشد احتمالاً به خاطر اين جهت است كه: تكرار اين كار موجب گنديده شدن مشك خواهد شد و بوى دهان انسانهاى متعدد در آن، اثر مى‏گذارد. و احتمال ديگر آنكه از نظر بهداشتى اين عمل درست نيست زيرا موجب انتقال ميكروب و ويروس و بيماريها مى‏گردد. و شايد به خاطر جلوگيرى از ريختن و به هدر رفتن آب بوده است كه نهى فرموده است و شايد همه اين اختلالات در بعض موارد وجود داشته باشد. در هر صورت روايت بر جواز نيز دارد، از آن جمله همين مورد كه امام معصوم (عليه السلام) اينطور راهمايى فرمود. بنابراين جمع بين دو روايت به اين است كه اولى حمل بر كراهت شود و يا حمل بر مواردى كه امكانات وجود داشته باشد وگرنه در مواقع اضطرار هر حرامى نيز حلال خواهد شد تا چه رسد به مكروه و مباح.
208 - ابى عبدالله (عليه السلام) به شمشير خود تكيه زد، در حالى كه نعلين به پايش بود و لباسش عبارت از يك پيراهن عربى و يك عباى ساده بيش نبود و به آنان گفت: ايها الناس انها معذره الى الله و اليكم.
209 - در تاريخ طبرى ج 7 ص 8 و 297 دارد: فان تعطونى ما اطمئن الله من عهودكم و مواثيقكم اقدم مصركم و ان لم تفعلوا و... و كامل ابن اثير ج 3 ص 280 و ارشاد مفيد ص 224 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 231.
210 - در تاريخ طبرى ج 7 ص 299 و ديگر تواريخ، قبل از انتخاب راه و حركت، نوشته‏اند كه گفتگوى بيشترى بين امام و حر انجام گرفت كه قسمتى از آن عبارت است از اينكه: امام (عليه السلام) از حر پرسيد: ما تريد؟ حر گفت: بايد تو را نزد ابن زياد ببرم. امام فرمود: هرگز از تو اطاعت نخواهم كرد. حر گفت: (اذن و الله لا ادعك). من هم تو را به حال خود نخواهم گذاشت و دست از تو برنمى دارم. پس از آنكه اين گفتگو سه بار بين امام و حر تكرار شد، حر گفت: من حق جنگ با تو را ندارم فقط مأموريت من اين است كه تو را به كوفه برسانم، بنابراين نمى‏خواهى راه ميانه را انتخاب كن...
211 - معناى شعر

من بسوى مرگ خواهم رفت كه مرگ براى جوانمرد ننگ نيست اگر معتقد به اسلام و جهاد در راه آن باشد
و اگر بخواهد با ايثار جان خود از نيكان حمايت واز دشمنان خدا دورى و با جنايتكاران مخالفت نمايد


(من در جنگ با دشمن شركت مى‏كنم) اگر زنده ماندم پشيمانى نخواهم داشت و اگر بميرم ناراحت نخواهم بود ولى براى تو همين ذلت بس كه زندگى ننگينى داشته باشى.
212 - بيضه سرزمين پهناورى است كه بن واقصه و عذيب الهيجانات واقع شده است، قبيله بنى يربوع بن حنظله، نياكان حر در آنجا ساكن بود.
213 - تاريخ طبرى ج 7 چاپ ليدن ص 300، كامل ابن اثير ج 3 ص 280، مقتل خوارزمى ج 1 ص 234، انساب الاشراف ج 3 ص 171. مقتل خوارزمى ج 1 ص 5 و 234 نوشته است: ابن اعثم كوفه نقل كرده است امام (عليه السلام) و اصحاب و حر با همراهيانش به راه خود ادامه دادند تا به عذيب الهيجانات رسيدند، در آنجا نامه‏اى از ابن زياد رسيد و حر را نكوهش كرده بود كه چرا با حسين مماشات كرده است و بايد او را در فشار قرار دهد، فردا كه خواستند حركت كنند حر مانع شد، امام فرمود: مگر پيشنهاد نكردى بيراهه برويم و ما موافقت كرديم و پيشنهاد تو را پذيرفتيم؟ حر گفت: چرا، راست مى‏گوئى يابن رسول الله ولى اين نامه ابن زياد است كه دستور داده بر تو سختگيرى كنم. امام فرمود: پس اجازه دهيد به قريه نينوى يا غارضيه به فرود آئيم. حر گفت: نه بخدا قسم، نمى‏توانم، ابن زياد جاسوسى بر من گماشته كه همه چيز را به او گزارش ميدهد و مرا مورد مؤاخذه قرار خواهد داد. زهير بن قين گفت: يابن رسول الله اجازه بده با اين قوم بجنگيم كه جنگ فعلى به مراتب آسانتر است از جنگ بعد از اين. حضرت ضمن تأييد زهير فرمود: ما هرگز آغازگر جنگ نخواهيم شد مگر اول آنها شروع كنند. زهير گفت: پس ما را به كربلا ببر كه كربلا كنار فرات است اگر جنگ شروع شد بتوانيم با آنها بجنگيم. امام كه نام كربلا را شنيد اشكش جارى شد و قال اللهم انى اعوذ بك من الكرب و البلاء و سرانجام همانجا فرود آمدند و حر نيز با همراهيانش كه هزار نفر بودند پياده شد و در برابر حضرت توقف نمودند، در اين جا بود كه حضرت قلم و دوانى درخواست كرد و مطالب فوق را بصورت نامه براى سران كوفه كه احتمال ميداد هنوز بر فكر سابق باقى هستند نوشت بنابراين بعقيده خطيب خوارزمى سخنرانى نبوده بلكه نامه‏اى بوده كه نوشته و بصورت پيام براى اهل كوفه فرستاده است. لكن بعيد نيست بخاطر اهميت موضوع، حضرت هر دو كار را انجام داده باشد.
214 - رهيمه با ضمه اول و فتحه دوم و سكون ياء مضغر رهمه مى‏باشد كه به معناى باران كم و نم نم است. رهيمه چشمه‏اى است كه سه مايل با خفيه فاصله دارد و خفيه حدود ده مايل به طرف مغرب از رحبه فاصله دارد. معجم البلدان جموى.
215 - امالى صدوق رحمه الله عليه ص 93 مجلس سى‏ام.
216 - در مقتل خوارزمى عوض ابو هره نوشته يعنى حرف آخر را به جاى ميم، هاه سكت آورده است و عبارت متن نيز از نظر لفظ مختلف است.
217 - خفان در نزديكيهاى كوفه قرار دارد كه عيسى هاشمى آنجا را مزرعه خود قرار داده بود. قطقطانه با رهيمه حدود بيش از بيست مايل، فاصله دارد.
218 - در كتاب ارشاد مرحوم شيخ مفيد و روضه الواعظين فتال و در ميزان الاعتدال ذهبى ج 1 ص 151 نوشته است كه عبدالمك بن عمير لخمى پس از شعبى از طرف ابن زياد متصدى امور قضايى كوفه شد. وى كم حافظه و آدم اشتباه كارى بود و در سال 136 در سن 103 سالگى از دنيا رفت. ضمناً مشابه همين حادثه را در منزل زباله مورخين در مورد عبدالله يقطر نقل كرده‏اند كه عبدالله را از بالاى بام به زير انداختند و عبدالملك مزبور سرش را بريد. و بعيد نيست كه حادثه مكرر اتفاق افتاده باشد، چون حسين بن على نيز نامه‏هاى مكرر براى سران كوفه فرستاده است.
219 - عذيب، بيابانى بود متعلق به بنى تميم كه در مرز عراق قرار گرفته و چراگاه حيوانات و اسبها بود. گويا فاصله عذيب و قارسيه شش مايل است. و پاره‏اى عذيب الهيجانات گفته‏اند، چون عذيب آب شيرين و گوارائى داشته و هجان نيز به معناى شتر و جمل مى‏آيد و چون اسبها و شتران پادشاه حيره در آنجا مى‏چريده‏اند به اين مناسبت آنجا را عذيب الهجانات ناميدند.
220 - تاريخ طبرى ج 7 ص 305.
221 - قصر بنى مقاتل منسوب به مقاتل بن حسان بن ثعلبه است كه نسبش منتهى به امرء القيس بن زيد بن مناه بن تميم مى‏شود. قصر بنى مقاتل بين عين التمر و قطقطانه و قربات واقع شده است كه عيسى بن على بن عبدالله بن عباس آنرا تخريب و مجدداً ساخت.
222 - عبيدالله حر جعفى، عثمانى العقيده بود و لذا به بطرف معاويه رفت و در جنگ صفين صفين بر ضد على و به نفع معاويه جنگيد. در تاريخ طبرى ج 7 ص 196 چاپ اول سركشى و طغيان او را در برابر شريعت و غارتگرى در اموال مردم و راهزنى اش را ذكر كرده است. ابن اثير در كامل ج 4 ص 112 نوشته است: وى مدتى در شام توقف كرد و به سراغ همسرش نرفت چون توقفش به درازا كشيد، برادرش وى را به همسرى عكرمه بن خبيص درآورد، وقتى عبيدالله از اين عمل آگاه شد آمد و بر ضد عكرمه نزد اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شكايت كرد. اميرالمؤمنين به او فرمود: ظاهرت علينا عدونا؟ تو را از طرفداران دشمنان مائى؟! ابن حر گفت: آيا عدالت تو مانع از رسيدگى به شكايت من مى‏باشد؟ على (عليه السلام) فرمود: خير، پس از آن اميرالمؤمنين زن ابن حر را كه آبستن بود از عكرمه گرفت و نزد فرد مطمئنى گذاشت تا پس از وضع حمل، بچه را به عكرمه بدهد و زن را به عبيدالله برگرداند، عبيدالله مجدداً به شام برگشت و همانجا ماند تا اميرالمؤمنين (عليه السلام) شهيد شد.
و محمد بن حسن نيز در كتاب مبسوط ج 10 ص 136 در باب خوارج همين داستان را ذكر كرده ولى اسم عبيدالله حر را عنوان نكرده است.
عبيدالله حر جعفى در زمان عبدالملك سال 68 در نزديكيهاى شهر انبار كشته شد و در انساب الاشراف ج 5 ص 297 نوشته است: قاتلش عبيدالله بن عباس سلمى بود، و چون بدنش پر جراحت بود سوار بر كشتى را بگيرند، از ترس خودش انداخت و خون زا جراحاتش فوران مى‏كرد.
در اخبار الطول ص 289 نوشته است وقتى كه مختار براى انتقام جانيان كربلا قيام كرد عبيدالله حر جعفى در كوه به سر مى‏برد و به شرارت و غارت اموال مردم مى‏پرداخت. مختار از او دعوت كرد در طلب خون حسين بن على (عليه السلام) با او همكارى كند او قبول نكرد، و لذا مختار خانه‏اش را خراب كرد و آنچه را در خانه داشت مصادره نمود و همسرش را در كوفه زندانى نمود. بنابراين، اين سخن كه وى تائب شد اگر درست بود مى‏بايست دعوت مختار را مى‏پذيرفت و چگونه موفق به توبه شده است كسى كه در خواست سيدالشهداء را رد كرد و...
223 - اخبار الطول ص 249 و طبرى ص 305 طبع ليدن.
224 - خزانه الادب بغدادى ج 1 ص 298 و انساب الاشراف ج 5 ص 291.
225 - نفس المهموم ص 104.
226 - اسرار الشهاده ص 233.
227 - اخبار الطوال ص 249.
228 - امالى صدوق (ره) ص 94 مجلس 30.
229 - خزانه الادب ج 1 ص 298.
230 - عقاب الاعمال مرحوم شيخ صدوق (ره) ص 35 و رجال كشى ص 74. ضمناً از دعوتى كه امام (عليه السلام) از حر جعفى و از عمرو بن قيس مشرقى و پسر عمويش به عمل آورده است استفاده مى‏شود كه امام ضمن اينكه امر به معروف و ارشاد جاهل مى‏كرده است اين نكته را به هر كس اعلام مى‏كرده كه بر آنها تكليف شرعى است در برابر ظلم و ستم بايد قيام كند و جلو هر گونه منكرى را بگيرند و بدينوسيله بر همه مردم اتمام حجت كرد تا كسى نگويد: حسين ما را دعوت به كمك و نصرت خود نكرد.
231 - قرى جمع قريه، بمعناى دهكده و روستاهايى است كه در اطراف طف قرار داشته‏اند.