مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۴ -


سرگذشت جانسوز حضرت مسلم (عليه السلام)

وقتى كه سخنرانى عبيدالله بن زياد و تهديدهايش به سمع حضرت مسلم رسيد و متوجه شد كه مردم چه وضعى پيدا كرده‏اند بيم آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را دستگير كنند از اينرو بعد از پاسى از شب كه تاريكى گسترده شد از خانه مختار بيرون، و به خانه هانى بن عروه مذحجى وارد شد، هانى از شيعيان‏(97) قرص و بسيار معتقد و از اشراف‏(98) و قراء كوفه‏(99) و شيخ و مراد و رئيس قوم بود كه هر جا مى‏رفت چهار هزار زره پوش سواره و هشت هزار پياده او را همراهى مى‏كردند. هر گاه هم پيمانيان خود را از قبيله كنده مى‏خواند سى هزار(100) سوار دور را مى‏گرفتند، وى يكى از خواص اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام)(101) بود و در جنگهاى سه گانه امام‏(102) در خدمت و ركاب همايونى آن حضرت بود.

هانى، پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را درك، و به حضورش تشرف حاصل نموده بود. روزى كه او را كشتند بيش از 90 سال عمر داشت.(103)

شريك بن اعور نيز در همراهى مسلم به خانه هانى آمد.(104) شريك از بزرگان شيعه و از معاريف بصره و در ميان اصحاب، بسيار جليل القدر بود. در جنگ صفين همراه با عمار ياسر بر ضد مخالفين على (عليه السلام) نبرد مى‏كرد. چون وجيه المله و صاحب عزت و منزلت بود، لذا عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به ولايت كرمان برگزيد(105) وى با هانى بن عروه مواصلت كرده بود و رفت و آمد داشت، در اواخر كه به بيمارى سختى مبتلا شده بود در خانه هانى بسترى شد و ابن زياد در خانه هانى، به عيادت او رفت.

شريك از تصميم ابن زياد با خبر شد كه مى‏خواهد از وى عيادت كند، لذا قبل از آمدنش به مسلم گفت: هدف تو و هدف همه شيعيان اين است كه اين مرد نابود شود، بنابراين هم اكنون بهترين فرصت پيش آمده است كه بايد از آن استفاده كرد، شما در خزانه (اطاق انبارى) خود را پنهان كن تا ابن زياد كاملاً سرگرم شود آنگاه ناگهان بر او بتاز و هلاكش كن. و بعد از آن، عافيت و امنيت تو را در كوفه من بعهده مى‏گيرم.(106)

در همين گفتگوها بودند كه خبر رسيد امير آمد، مسلم نيز بى درنگ وارد اطاق انبارى شد و عبيدالله نيز در بر بالين شريك نشست، شريك هر چه انتظار كشيد مسلم بيايد و كار را تمام كند خبرى نشد، شريك عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمين مى‏گذاشت و دوباره بر سر مى‏نهاد و چندين بار اينكار را تكرار كرد كه شايد مسلم متوجه شود و بيايد. سرانجام با صداى بلند مضمون اين شعر را خواند كه مسلم بشنود: چه قدر انتظار سلمى را مى‏كشند به او تهنيت نگوييد به سلمى تهنيت گوييد و بر كسانى كه به او تهنيت مى‏گويند، آيا شربت آبى هست كه بى عطش خود را سيراب سازم هر چند او از دست برود در حالى كه آرزوى من در آن نهفته است اگر روزى از مراقبت سلمى خوف و خشيتى داشته باشم هرگز روزى از رنجها و ناراحتى‏هاى او ايمن نيستم.

چندين بار اين شعر را تكرار كرد و چشم به انتظار داشت باز هم مسلم نيامد، سرانجام كه حوصله شريك سر رفته بود با صداى بلند فرياد كشيد: (اسقونيها و لو كان فيها حتفى) يك شربت آب برايم بياوريد اگر چه مرگم در آن بوده باشد.(107)

در اين هنگام كه عبيدالله مشكوك شده بود رو به هانى كرد و گفت: مثل اينكه پسر عمويت قاطى كرده است؟

هانى گفت: از روزى كه بيمار شده است بسيار هذيان مى‏گويد و سخنانى بر زبان مى‏آورد كه نمى‏فهمد.(108)

پس از آنكه ابن زياد رفت، شريك به مسلم گفت، چه مانعى باعث شد اين كار را انجام ندادى؟

مسلم در پاسخ گفت: دو علت موجب شد:

نخست حديثى كه على (عليه السلام) از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرد كه رسول الله فرمود: ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن ايمان مانع قتل و خونريزى غفلتى است، شخص مؤمن مرتكب قتل نمى‏شود(109)، دوست نداشتم در منزل ميزبانم اين كار را انجام دهم. شريك گفت: اگر او را كشته بودى يك فاسق فاجر و يك منافق كافرى را كشته بودى.

دوم، همسر هانى با من در آويخت و با گريه و زارى مرا به خدا سوگند داد كه در خانه او اين كار را انجام ندهم.(110)

هانى كه اين سخن را از مسلم شنيد گفت: واى بر اين زن، هم مرا و هم خودش را به كشتن داد. از آنچه مى‏ترسيد به دام آن افتاد. (يا ويلها قتلتنى و قتلت نفسها و الذى فرت منه وقعت فيه).(111)

سه روز بعد از اين جريان، شريك فوت كرد و ابن زياد بر او نماز خواند و در ثويه دفنش كردند.

بعداً كه ابن زياد فهميد، شريك، مسلم را تحريض بر قتل وى مى‏كرده است قسم خورد تا عمر دارد بر جنازه هيچ عراقى، نماز نخواند و گفت: اگر قبر زياد (پدرش!) در اين قبرستان نبود، قبر شريك را نبش مى‏كردم.

اضطراب و نگرانى شيعه‏

ترس و خفقان بر همه جا حاكم بود، شيعيان خيلى محرمانه و پنهانى نزد مسلم بن عقيل آمد و رفت مى‏كردند و به يكديگر توصيه مى‏كردند جايگاه حضرت مسلم را به كسى بازگو نكنند مبادا ابن زياد و دستگاههاى اطلاعاتى او با خبر شوند. از طرفى ابن زياد تلاش مى‏كرد محل امن و مخفيگاه وى را كشف نمايد، لذا معقل را كه جاسوسى ورزيده بود طلبيد و مبلغ سيصد هزار درهم به او داد و گفت: با شيعيان تماس بگير و خود را اهل شام و از موالى ذى الكلاع معرفى كن و بگو خداوند نعمت ولايت و محبت اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به من داده است، دوستدار اهل بيت و مشتاق زيارت نماينده امام حسين (عليه السلام) مى‏باشم كه شنيده‏ام اخيراً به اين شهر آمده است، مبلغى وجوه شرعى نزد من است، مى‏خواهم ضمن زيارت، به ايشان تقديم نمايم تا به مصرف كارهاى بر اندازى حكومت كه بر ضد مخالفينش، برساند.

معقل پول را دريافت كرد و به مسجد جامع، درآمد، در آنجا مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، همانجا ايستاد تا مسلم بن عوسجه از نماز فارغ شدت. نزديك او رفت و داستان را بر او تكرار كرد، مسلم بن عوسجه تحت تأثير قرار گرفت و از خداوند برايش دعاى خير و طلب توفيق نمود و او را با خود نزد مسلم بن عقيل برد!! او پول را به حضرت مسلم داد و با او بيعت كرد.(112) حضرت مسلم پول را حواله اوثمامه صائدى كه مردى بصير و شجاع و از وجوه شيعه بود و مسئوليت دريافت اموال و خريد سلاح و تجهيزات تعيين كرده بود، تحويل داد.

از آن پس معقل هر روز بدون هيچ گونه مانعى نزد مسلم آمد و شد مى‏كرد و اخبار را مى‏گرفت و شبانه به اطلاع ابن زياد مى‏رساند.(113)

سرگذشت هانى‏

پس از دريافت گزارشهاى محرمانه، ابن زياد يقين كرد كه حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه پنهان شده است لذا دستور داد اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث، و عمروبن حجاج به خانه هانى برود و او را نزد وى بياورند. نامبردگان گفتند: هانى بيمار است و نمى‏توان در حال بيمارى او را آورد. ابن زياد كه بوسيله جاسوسان و مأمورين اطلاعاتى خود خبر داشت هانى بهبود يافته است و هر عصرگاه در خانه مى‏نشيند از اين حرف قانع نشد و مجدداً تأكيد كرد كه بايد مأموريت خود را انجام دهند. نامبردگان به اتفاق، نزد هانى آمدند و از او درخواست كردند به نزد امير برود و به او اطمينان دادند كه مورد بى مهرى امير قرار نخواهد گرفت و چون بسيار اصرار كردند او بر استر خود سوار شد و به سوى ابن زياد حركت كرد. همين كه بر او وارد شد، ابن زياد رو به شريح قاضى كرد و گفت: خائن با پاى خودش، به دام افتاد (اتتك بخائن رجلاه). آنگاه اضافه كرد و گفت:

اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد (114)

بعد از آن رو به هانى كرد و گفت: تو پسر عقيل را آوردى در منزلت مهمان كردى و برايش سلاح جمع آورى مى‏كنى؟ هانى منكر شد و او نيز تكرار مى‏كرد و چون اصرار و انكار از طرفين به جدال كشيد آنگاه ابن زياد معقل را صدا زد تا به جسله بيايد پس از آنكه معقل در جلسه حاضر شد و رويارويى صورت گرفت، هانى فهميد كه وى جاسوس بوده است و تمام خبرها را به او گزارش مى‏كرده است. لذا به ابن زياد گفت: پدرت زياد، حقى به عهده من دارد، دوست دارم آنرا در حق تو تلافى كنم، آيا ميخواهى به خير و سعادت برسى؟! ابن زياد پرسيد: آن چيست؟

هانى گفت: تو و اهل بيتت سالم و تندرست و كوچكترين نگرانى اموال و اثاثت را بردار و به شام برگرد و خودت را از اين ماجرا، دور نگهدار زيرا آنكس كه از تو و صاحبت يزيد، شايسته به اين امر (حكومت) است آمده و آنرا مطالبه مى‏كند.(115)

ابن زياد گفت: (زير فشار) شيرناب مى‏طلبد با اين حرفها نمى‏توانى از دست من نجات پيدا كنى مگر اينكه او را به من تحويل دهى!

هانى گفت: به خدا سوگند اگر همين جا زير پاى من هم بوده باشد هرگز پايم را برنمى‏دارم تا شما او را ببينيد. ابن زياد با درشتى با او صحبت كرد و او را تهديد به قتل نمود. هانى نيز در مقابل به او گفت: اگر بخواهى چنين كارى انجام دهى تمام قصرت را برقهاى شمشير فرا خواهد گرفت. هانى به پندار اينكه عشيره و قبيله‏اش اطراف قصر هستند و از او حمايت مى‏كنند اين سخن را گفت.

ابن زياد كه اين سخن را شنيد دست برد و شمشير را برداشت، آنقدر بر سر هانى كوبيد كه بينى اش را شكست و گوشتهاى گونه‏ها و پيشانيش پاره پاره و بر محاسنش افشانده شدند و او را در يكى از اطاقهاى خود، زندانى نمود.(116)

عمرو بن حجاج، پدر زن هانى شنيد كه هانى را كشته‏اند لذا به همراهى گروهى از قبيله مذحج حركت كرد و قصر ابن زياد را محاصره نمود، ابن زياد كه از اين شورش نگران شد، به شريح قاضى گفت كه وى از هانى ديدن كند و خبر زنده بودن او را به محاصره كنندگان برساند.

شريح گفت: وقتى كه هانى چشمش به من افتاد با صداى بلند فرياد كشيد: (يا للمسلمين! ان دخل على عشره، اتقذونى) اى واى مسلمانان! اگر ده نفر از قبيله من بيايند مرا نجات خواهند داد.

شريح گفت: اگر حميدبن ابى بكر، شرطى ابن زياد همراه من نبود سخن هانى را به يارانش مى‏گفتم ولى چون نتوانستم سخن او را بگويم، فقط گفتم هانى زنده است. عمروبن حجاج‏(117) (پدر خانم هانى) خدا را سپاس گفت و با قومش محل را ترك كردند.

قيام حضرت مسلم (عليه السلام)

هنگامى كه خبر دستگيرى هانى، به مسلم بن عقيل (عليه السلام) رسيد خوف آن داشت كه مبادا با نيرنگ و حيله او را نيز دستگير كنند از اينرو تصميم گرفت زودتر از موعدى كه قرار گذاشته بود نهضت خود را آغاز كند به عبدالله بن حازم دستور داد تا بين اصحاب و ياران خود كه در خانه‏هاى اطراف جمع شده بودند اعلام آماده باش نمايد. چهار هزار نفر جمع شدند و با شعارى كه مسلمانان در جنگ بدر مى‏گفتند، شعار مى‏دادند: (يا منصور أمت) اى خدا بميران!

پس از آرايش نظامى، حضرت مسلم از سران قوم بيعت مجدد گرفت، از آن ميان با عبيدالله بن عمرو بن عزيز كندى كه تعهد كرده بود، قبيله كنده و ربيعه را براى نبرد بياورد، آنان را پيشتاز لشكر خود قرار داد. و با مسلم بن عوسجه اسدى كه قبيله مذحج و اسد را آورده بود مجدداً عقد پيمان بست و او را سرپرست اين دو طايفه كرد. و با ابو ثمامه صائدى كه دو قبيله تميم و همدان را آورده بود مجدداً عقد بيعت خواند، و با عباس بن جعده جدلى كه مردم مدينه را آورده بود، عقده معاهده بست، و سپس دستور حركت را صادر كرد.

تمام جمعيت اين لشكر رو به سوى قصر ابن زياد حركت كردند، ابن زياد از اين جمعيت به وحشت افتاد، بى درنگ خود را به قصر رساند و از داخل تمام دربها را بست. چون قدرت مقاومت با اين جمعيت كثير را نداشت براى اينكه بيش از سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف و اعيان دولتى، كس ديگرى در قصر نبود ولى نفاق و دورويى اهل كوفه و نيرنگ و حيله گرى كه در وجود آنان نهفته بود، كارى كردند كه حتى يك پرچم ديگر در لشكر مسلم برافراشته نبود و تكان نمى‏خورد و از آن چهار هزار نفر، فقط سيصد نفر باقى ماند.(118)

أحنف بن قيس گفته بود: مردم كوفه مانند زن فاحشه‏اى هستند كه هر روز خود را در آغوش ديگرى مى‏اندازند.(119) در هر صورت وقتى كه كاخ نشينان پراكنده شدن لشكر را ديدند از درون اخطار كردند: اى اهل كوفه! از خدا بترسيد لشكر شام هم اكنون مى‏رسد، خودتان را با آنان درگير نكنيد! شما قدرت مقابله آنان را نداريد كه اگر آنها برسند چه خواهد شد! و... با اين بلوف سياسى اين سيصد نفر هم متفرق شدند. وضع جورى شد كه هر كس مى‏آمد دست فرزند و برادر و پسر عموى خود را مى‏گرفت و مى‏برد! زنها مى‏آمدند و دست در گردن همسران خود مى‏افكندند، تا شوهران خود را برگردانند.(120)

حضرت مسلم نماز را در مسجد با سى نفر كه هنوز مانده بودند خواند، پس از نماز خواست به طرف كنده‏(121) برود فقط سه نفر با او باقى مانده بود. چند قدم كه جلوتر رفت ناگهان ديد كه آن سه نفر هم غيبشان زد و ديگر كسى با او نبود او را به جايى راهنمايى كند.(122) او از اسب پياده شد و حيران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه، قدم مى‏زد و نمى‏دانست به كجا پناه ببرد؟(123)

همين كه مردم پراكنده شدند و سر و صداها خوابيد ابن زياد دستور داد كه گوشه‏ها و كنارها و تاريكيهاى مسجد را به خوبى تفتيش كنند و ببينند كه آيا كسى كمين نكرده است؟ قنديل‏ها را روشن كردند، مشعلها را برافروختند و با ريسمان دامى درست كردند، تمام تاريكيها را بررسى كردند تا به صحن مسجد جامع رسيدند و كسى را نيافتند، پس از آنكه ابن زياد مطمئن شد، دستور داد اعلام كنند مردم در مسجد اجتماع كنند. آنگاه مسجد مملو از جمعيت شد ابن زياد منبر رفت و گفت:

شما ميدانيد پسر عقيل، ابن سفيه جاهل‏(124) آمد، تا تخم نفاق و اختلاف و چند دستگى را بين شما بيافكند، و ما امان خود را از مردى كه مسلم را نزد او يافتيم، برداشتيم و ديه خوم مسلم را به گردن او ميدانيم. اى بندگان خدا! تقوى را رعايت كنيد و بر بيعت و اطاعت از ولى امر خود، استوار مانيد و خودتان را در معرض خطر قرار ندهيد.

بعد از آن به رئيس شرطه خود حصين بن تميم دستور داد تمام خانه‏ها و كوچه‏ها را تفتيش كند تا مسلم را پيدا نمايد، و البته مى‏بايست با احتياط كامل انجام پذيرد كه مبادا ناگهان مسلم به او حمله نمايد و از كوفه خارج گردد.(125)

حصين بن تميم تمام راههاى ورودى و خروجى را بست و مشغول بررسى و پيدا كردن اشراف و بزرگانى شد كه با مسلم قيام كرده بودند، عبدالاعلى بن يزيد كلبى، و عماره بن صلخب ازدى را دستگير كردند و پس از اندك زمانى بازداشت، آنان را اعدام نمودند و گروه بسيارى از اعيان و بزرگان را براى ايجاد رعب و وحشت در ديگران زندانى كردند كه أصبغ بن نباته، و حارث اعور همدانى از آنان بودند.

مختار در زندان‏

وقتى كه حضرت مسلم خروج كرد، مختار در قريه‏اى بنام خطوانيه بود(126)او نيز با دوستان خود با پرچمى سبز رنگ همراه با عبدالله بن حارث كه داراى پرچمى سرخ رنگ بود برافراشته بودند به در خانه عمروبن حريث آمدند. مختار پرچم خود را به زمين فرو برد و به عمرو گفت: قيام ما براى دفاع و حمايت از تو بوده است.(127) و جريان شهادت مسلم و هانى را برايش توضيح دادند. عمرو بن حريث اجازه داد، در خانه او در امان باشند و نزد ابن زياد نيز شهادت داد كه اين دو نفر از پسر عقيل بركنار بوده‏اند. در عين حال ابن زياد، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و در اثر ايراد ضرب غلاف، چشمش پاره شد(128) و سپس هر دو را به زندان افكند و تا آن روز كه حسين (عليه السلام) كشته شد در زندان به سر مى‏بردند.(129)

ابن زياد براى فريب مردم به محمد بن اشعث‏(130) و شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و به حجار بن ابجر(131) به شمر ذى الجوشن و به عمرو بن حريث دستور داد پرچم امان را برافراشته كنند و به مردم بگويند پس از اين كسى با آنان كارى ندارد(132) عده‏اى كه هراس و وحشت آنها را فرا گرفته بود و خود را گم كرده بودند خوشحال شده و از آن استقبال كردند، يك عده هم به خاطر طمع موهوم فريب خوردند و به آن طرف كشانده شدند! اما آنان كه دلشان پاك و قلبشان روشن بود، همچنان در پناهگاهها ماندند و در انتظار روزى به سر مى‏بردند كه روزنه‏اى باز شود تا بتوانند بر ضد قدرت پوشالى و باطل حمله كنند و آنرا در هم بشكنند.

مسلم در خانه طوعه‏

حضرت مسلم همچنان يكه و تنها، حيران و سرگردان در كوچه‏هاى كوفه مى‏گشت، به محله بنى جبله از قبيله كنده رسيد، در خانه زنى كه به او طوعه مى‏گفتند ايستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قيس بود، اشعث او را آزاد كرد و اسيد حضرمى با او ازدواج نمود و از او فرزندى آورد كه نامش را بلال گذاشتند، بلال توى مردم بود، و مادرش در خانه ايستاده و انتظار آمدنش را داشت.

حضرت مسلم، مقدارى آب از او درخواست كرد، آب را آشاميد و سپس تقاضاى ضيافت كرد و زن پس از آنكه او را شناخت و فهميد كه او را شناخت و فهميد كه او در اين شهر، كسى را ندارد و از اهل بيت شفاعت است و خلاصه وقتى كه فهميد او مسلم بن عقيل است از او ضيافت كرد و او را در اطاقى غير از اطاق پسرش، منزل داد. و براى رفع نيازهاى وى بسيار آمد و شد مى‏كرد، پسرش ظنين شد و از مادر جريان را پرسيد و مادر نيز از او پنهان مى‏كرد. سرانجام پس از آنكه قسم خورد چيزى به كسى نخواهد گفت و قضيه را كتمان خواهد كرد مادر جريان امر را به او گفت!!

بامداد كه شد پسر اين زن، خبر مخفيگاه حضرت مسلم را به ابن زياد، رساند، و او محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد تا مسلم را دستگير كنند. همين كه حضرت مسلم صداى همهمه اسبها را شنيد متوجه شد كه به سراغ او آمده‏اند.(133) مشغول تعقيب نماز صبح بود، تعقيبات را فورى به پايان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت: تو وظيفه خودت را انجام دادى، و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفتى، ولى من ديشب عمويم اميرالمؤمنين (عليه السلام) را در خواب ديدم كه به من فرمود: تو، فردا با من خواهى بود.(134)

مأمورين به درون خانه ريخته بودند، حضرت مسلم، شمشير كشيد و همه را از خانه بيرون راند، باز گشتند، مجدداً آنها را بيرون راند و زمزمه مى‏كرد:

هو الموت فاضع و يك ما أنت صانع   فأنت بكأس الموت لا شك جارع
فصيراً لأمر الله جل جلاله   فحكم قضاء الله فى الخلق، ذايع

و بر آنان مى‏تاخت تا اينكه چهل و يك نفر از آنان را به درك أسفل فرستاد.(135)قدرت و توانايى حضرت مسلم به اندازه‏اى بود كه هر يك از آنان را مى‏گرفت و با دست به بالاى بام خانه، پرتاب مى‏كرد.

پسر اشعث به ابن زياد پيام فرستاد تا برايش نيروى كمكى بفرستد، ابن زياد او را توبيخ كرد كه چگونه هفتاد نفر نيرو، حريف يك نفر نشده‏اند؟! پسر اشعث جواب داد: تو خيال مى‏كنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه، يا به جنگ يك نفر از جرامقه(136) حيره فرستادى؟! تو مرا با شمشيرى از شمشيرهاى محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) روبرو كرده‏اى!! آنگاه ابن زياد نيروهاى امدادى را به كمك او اعزام كرد.(137)

جنگ ميان حضرت مسلم و بكير بن حمران احمرى شدت يافت و هر كدام دو ضربه به يكديگر زدند. بكير يك شمشير بر صورت مسلم زد كه لب بالاى مسلم را جدا كرد و ضربه دوم را به لب پايين مسلم زد كه دو دندان او را جدا كرد، و حضرت مسلم نيز دو ضربه به او زد يكى بر سرش خورد كه از اسب فرو افتاد و ديگرى را آنچنان شمشير را بر شانه‏اش فرو آورد كه تا اعماق بدنش فرو رفت و او را به درك أسفل فرستاد.(138)

مزدوران ابن زياد بالاى بام خانه‏ها رفته و از بالا سنگ پرتاب مى‏كردند و برخى هم آتش بر او مى‏انداختند و مسلم نيز يك تنه در كوچه با آنان مى‏جنگيد. و اين رجز را مى‏خواند:

أقسمت لا أقتل ألا حراً   وان رأيت الموت، شيئاً نكراً
كل امرى‏ء يوماً ملاق شراً   و يخلط البارد سخناً مراً
رد شعاع النفس فاستقرا   اخاف ان أكذب اوأغرا

كثرت جراحات مسلم را خسته و ناتوان كرد و پيوسته خون از زخمهاى بدنش جريان داشت. از بس ضعف و سستى بر او عارض شده بود خواست لحظه‏اى به ديوار خانه تكيه دهد كه ناگهان دسته جمعى بر او حمله كردند و تير و سنگ از اطراف به سويش پرت نمودند! مسلم گفت: چه شده است شما را كه سنگ به سوى من مى‏زنيد همچون كه بر كفار مى‏زنند، مگر نميدانيد كه من از اهل بيت پيغمبر مختار خدايم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعايت نمى‏كنيد؟

پسر اشعث به او گفت: خودت را به كشتن مده من به تو پناه مى‏دهم.

حضرت مسلم فرمود: تو فكر مى‏كنى تا من توان نبرد داشته باشم تسليم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز اين كار را نخواهم كرد.

اين را بگفت و بر او نيز حمله كرد و او را تا نزديكى يارانش تعقيب نمود سپس سر جاى برگشت.(139) مجدداً دشمن دسته جمعى و از هر طرف بر او حمله كرد در اين هنگام تشنگى به سختى مسلم را رنج مى‏داد و قدرت حركت و مقاومت را از او سلب كرده بود در همين هنگام مردى از پشت سر، شمشيرى بر او زد كه مسلم به زمين افتاد و بدينوسيله او را دستگير كردند.(140)

برخى از مورخين نوشته‏اند: سر راه او، چاله‏اى حفر كردند و روى آن را با خاك پوشاندند و جنگ را به نوعى ترتيب دادند تا از كوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن چاه يا گودال افتاد و اسيرش كردند.(141)