مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۳ -


وصاياى سيدالشهدا به برادرش محمد حنفيه‏

امام (عليه السلام) هنگام حركت از مدينه، وصيت نامه‏اى نوشت و در آن اين چنين مرقوم داشت:

بسم الله الرحمن الرحيم اين وصيت حسين بن على است به برادرش محمد بن حنفيه: حسين گواهى مى‏دهد به وحدانيت و يگانگى خدا، گواهى مى‏دهد كه: براى خدا شريك و انبازى نيست، و گواهى مى‏دهد كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده و فرستاده او است كه حق يعنى اسلام را از سوى خدا آورده است، و شهادت مى‏دهد كه بهشت و جهنم حق است و روز جزا بدون شك و ترديد خواهد آمد و خداوند در آن روز، همه مردگان را زنده خواهد نمود. من نه از روى خودخواهى و سرپيچى از حق، و يا براى فساد و ستمگرى از مدينه خارج مى‏شوم، بلكه هدف من از اين سفر، امر به معروف و نهى از منكر، و اصلاح مفاسد امت جدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه مى‏خواهم سنت جدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و سيره پدرم على بن ابيطالب را احياء كنم، بنابراين هر كس اين حقيقت را از من بپذيريد و از من پيروى كند در واقع راه خدا را كه برترين است پذيرفته است، و هر كس از من قبول نكند من بر اين عقيده پايدارى خواهم كرد تا خدا ميان من و اين قوم داورى كند كه او بهترين داوران است.

اى بردار! اين است وصيت من به تو، البته توفيق امور به دست خدا است، بر او توكل مى‏كنم و برگشتم به سوى او است والسلام عليك و على من اتبع الهدى و لا قوه الا بالله العلى العظيم.

سپس نامه را با مهر خود ممهور ساخت و آنرا در هم پيچيد و به برادرش محمد داد.(58)

سخنان امام هنگام حركت از مدينه‏

حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) شب يكشنبه دو روز به آخر ماه رجب مانده همراه فرزندان و برادران، و فرزندان برادرش امام مجتبى (عليه السلام) و افراد خانوده‏اش به سوى مكه حركت كرد.(59)

آنگاه كه شهر مدينه را پشت سر مى‏گذاشت اين آيه مباركه را كه در رابطه با حركت موسى بن عمران از مصر، و رفتن براى مبارزه با فرعونيان، نازل شده است مى‏خواند:

فخرج منها خلقناً يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين موسى (عليه السلام) با حالت ترس و انتظار از شهر خارج شد و مى‏گفت: پروردگارا مرا از اين قوم ستمگر نجاتم بخش.

امام (عليه السلام) (بر خلاف عبدالله بن زبير كه از بيراهه و شبانه حركت مى‏كرد) همان بزرگ راه و جاده عمومى را كه همه از آن استفاده مى‏كردند انتخاب كرد، يكى از يارانش‏(60) پيشنهاد كرد: خوب است شما را نيز مانند عبدالله زبير يكى از راههاى فرعى و كوهستانى را برگزين تا اگر كارگزاران و عمال يزيد در تعقيب شما باشند دسترسى به شما پيدا نكنند. امام (عليه السلام) در پاسخ اين پيشنهاد فرمود: لا والله لا أرفاقه نه به خدا قسم من هرگز راهم را عوض نمى‏كنم و همين راه معمولى خود را ادامه مى‏دهم تا هر چه خواست خدا است به آن برسم.(61)

روز سوم ماه شعبان پس از پنج روز سير و راه پيمايى به مكه معظمه رسيد، و هنگام ورود به مكه اين آيه را كه حضرت موسى هنگامى كه از منطقه حكومت فرعون بيرون آمد خوانده بود، قرائت فرمود: و لما توجه تلقاء مدين، قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل وقتى به شهر مدين رسيد گفت اميدوارم پرودگارم مرا به راه راست رهنمون گردد.(62)

امام (عليه السلام) در مكه بر عباس بن عبد المطلب وارد شد(63) مردم مكه و بزرگان از بلاد مختلف به ديدن او مى‏آمدند از جمله اين زبير كه ملازم جوار مكه شده بود همراه با ديگران از وى ديدن مى‏كرد، و در عين حال از آمدن حسين به مكه نگران بود چون مى‏دانست امام حسين (عليه السلام) به مراتب از او مهمتر و در ميان مردم متوجه‏تر است و تا حسين آنجا باشد مردم با او بيعت نخواهد كرد. در يكى از روزهايى كه در مكه بود به زيارت قبر جده‏اش حضرت خديجه (عليها السلام) در قبرستان ابى طالب رفت، در آنجا كنار قبر، چند ركعت نماز گزارد و به پيشگاه خداوند، بسيار لابه و تضرع كرد.(64)

نامه امام به مردم بصره‏

حسين (عليه السلام) پس از ورود به مكه نامه‏اى به سران قبائل شهر بصره نگاشت و آنان عبارت بودند از افراد زير:

1 - ملك بن مسمع بكرى‏(65)؛

2 - احنف بن قيس؛

3 - منذر بن جارود(66)؛

4 - مسعود بن عمرو؛

5 - قيس بن عبيد بن معمر.

اين نامه‏ها را بوسيله يكى از دوستان خود بنام سليمان‏(67) به سوى افرد فوق الذكر فرستاد و در آن نوشت:

(اما بعد، خداوند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را از ميان بندگان خود برگزيد، و با نبوتش او را كرامت بخشيد، و او را به رسالتش برگزيد. بعد از اينكه بندگان خدا را به خوبى نصيحت و راهنمايى كرد، و وظيفه پيامبرى را به خوبى انجام داد او را قبض روح كرد و به سوى خويش فرا خواند و اما ما اهل بيت، و اولياء و اوصياء، وارثان او و شايسته‏ترين افراد به مقام او بوديم، با اينكه خداوند اين حق را به ما داده بود و ما نيز مى‏دانستيم از همه كس به اين حق، شايسته‏تريم ولى گروهى بر ما پيشى گرفته و اين حق را از ما ربودند و ما نيز به خاطر جلوگيرى از اختلاف و تشتت، به آن رغبت نشان نداديم و عافيت و آرامش سوى شما مى‏فرستم، و شما را به كتاب خدا و سنت رسول او (صلى الله عليه و آله و سلم) دعوت مى‏كنم. زيرا هم اكنون (در شرايطى قرار گرفته‏ايم كه ديگر) سنت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از بين رفته، و بدعت جاى آنرا فراگرفته است، اگر سخن مرا بشنويد (و از من پيروى نمائيد شما را به راه رشد و سعادت هدايت خواهم كرد).

سليمان نامه امام را به اشراف بصره رساند و هر كس نامه را خواند آنرا كتمان كرد و به كسى خبر نداد. مگر منذر بن جارود كه پدر زن ابن زياد بود، وقتى كه سليمان نامه را بدست او داد به پندار اينكه مبادا آمدن اين قاصد يك نحو توطئه و نقشه‏اى از طرف ابن زياد بوده باشد لذا او را تحويل ابن زياد داد، ابن زياد نيز همان شب او را به دار آويخت!! و فرداى آن روز به سوى كوفه حركت كرد تا زودتر از امام حسين (عليه السلام) به آنجا برسد.(68)

اما احنف بن قيس نامه‏اى در جواب امام نوشت كه اين آيه، در آن درج بود:

فاصبر ان الله حق و لا يستحفنك الذين لا يوقنون.(69)

و اما يزيد بن مسعود(70) قبيله‏هاى بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را دعوت كرد و به آنان گفت:

اى بنى تميم! عقيده‏تان درباره من چيست؟ و من در ميان شما چه موقعيتى دارم؟

در پاسخ او گفتند: بسيار خوب، به خدا سوگند تو در قبيله ما به منزله ستون فقرات مايى، تو باعث افتخار و سربلندى ما هستى كه در اين جهت از همه برترى! تو از شرف به حد والايى نايل آمدى و بسيار پيشرفت نمودى.

آنگاه كه رأى اعتماد آنها را نسبت به خود جلب كرد گفت: من شما را دعوت كردم تا در يك امر بسيار مهم با شما مشورت كنم و براى انجام آن، از شما كمك بگيرم.

در جواب او گفتند: ما نظرات خود را تقديم مى‏كنيم و در انجام آن تمام سعى و كوشش خود را به كار مى‏گيريم و هم اكنون آماده شنيدن آن مى‏باشيم.

پسر مسعود گفت: مرگ معاويه فرا رسيده است، به نظر من با هلاكت و مرگ او، سد جور و گناه شكسته و اركان ظلم لرزان و رو به ويرانى گذاشته است او در زمان حيات براى استحكام پايه حكومت خود از مردم براى پسرش بيعت گرفت و چنين پنداشت كه با آن بيعت، كار را محكم كرده است، ولى گرائيد و آنچه را كه مى‏انديشيد به خذلان و خوارى انجاميد.

و هم اكنون يزيد، فرد شرابخوارى است كه منشأ همه فسق و فجورها است قد برافراشته و ادعاى خلافت بر مسلمانان را دارد، بدون اينكه هيچ مسلمانى راضى به اين امر بوده باشد، و بدون اينكه حتى اندكى از حق را دريافته باشد. با همه بى لياقتى‏ها و بى دانشى‏ها كه دارد مى‏خواهد بر آنها حكومت نمايد و من به خداى بزرگ سوگند مى‏خورم آنچنان در راه دينم با او به نبرد و جهاد برخيزم كه برتر از جهاد با مشركين بوده باشد، اينك حسين بن على (عليه السلام) فرزند پيغمبر خدا كه داراى خانواده‏اى نجيب و اصيل و طرز تفكرى مشخص و فضائلى غير قابل توصيف و علم و دانشى پايان‏ناپذير است، از هر كس به اين امر شايسته‏تر و سزاوارتر است زيرا سابقه و قدمت و سن و قرابتش به رسول خدا از همه بيشتر است، با خردسالان با عطوفت و مهربانى، و با بزرگسالان با احسان و بخشش، رفتار مى‏كند چه رهبرى از او بهتر، و چه امامى از او گراميتر كه خداوند بوسيله او حجت را تمام و هدايت را به ما ارزانى فرموده است، سعى كنيد خود را از ظلمت برهانيد و در پرتو هدايت او در نابود كردن باطل، به خود ترديد راه ندهيد. صخر بن قيس، آن لكه ننگ هم اكنون، با حركت خود به سوى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را در جنگ خوار ساخت شما هم اكنون آن لكه ننگ را با حركت و نصرت و يارى او بشوئيد به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و يارى او بشوئيد به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و يارى او كوتاهى نمى‏نمايد مگر اينكه به ذلت و خوارى در فرزندان و كمبود قبيله و عشيره‏اش دچار مى‏گردد.. من هم اكنون ساز و برگ جنگ را آماده و خود را به ابزار آن مجهز كرده‏ام، اين را بدانيد اگر كسى در راه خدا كشته نشود، سرانجام خواهد مرد و مرگ براى انسان گذشت ندارد پس بياييد با بهترين مرگى كه انتخاب مى‏كنيد از دنيا برويد تا مورد رحمت خداوند قرار بگيرد.

طايفه بنى حنظله در پاسخ او گفتند: اى ابا خالد! ما تيرهاى ذخيره و نيروى سواره تو هستيم، اگر دستور تيراندازى دهى يك تير از ما به خطا نخواهد رفت و اگر ما را به ميدان نبرد فرستى، حتماً به پيروزى خواهيم رسيد، با هيچ مشكلى روبرو نخواهى شد جز آنكه ما آنرا زير پا خواهيم گذاشت و با هيچ مسئله دشوارى برخورد نخواهى كرد جز آنكه ما آنرا حل و آسان خواهيم كرد. با تمام قدرت از تو حمايت مى‏كنيم و اگر اجازه دهى جان خود را به پايت نثار خواهيم كرد. س طايفه بنى عامر بن تميم در ضمن سخنان خود به او گفتند: اى ابا خالد! راهى جز راه تو را نپوئيم، هر چه مصلحت بدانى ما را به آن امر فرما كه مؤكداً امتثال خواهيم كرد.

طايفه بنى سعد بن زيد گفتند: اى ابا خالد! بعيقده ما مبغوضترين اشياء، عدم اطاعت و نافرمانى از رأى شما است، روز جنگ جمل صخر بن قيس ما را از نبرد بر حذر داشت، در سايه اطاعت از او عزت و آبروى ما باقى ماند و شكرگزاريم كه از دستور او اطاعت كرديم چون عزت ما در بين خودمان باقى ماند و هم اكنون نيز خواهشمند است جهت مشورت فرصتى به ما عنايت كنيد تا پس از شور و رايزنى لازم، نظر خود را به شما تقديم نمائيم.

يزيد بن مسعود به آنان گفت: اگر آنچه را كه مى‏گويم عمل نكنيد خداوند شما را به جنگى گرفتار خواهد كرد كه آتش آن هيچگاه خاموش شدنى نباشد.

بعد از آن نامه‏اى به اين مضون براى حسين بن على نوشت: اما بعد، نامه شما و اصل، و از محتويات آن كه مرا به آن دعوت كرده بوديد تا از شما اطاعت نمايم و با يارى كردن شما به رستگارى برسم اطلاع حاصل كردم و فهميدم كه نوشته بوديد: خداوند هرگز زمين را از افراد خير و نيكوكار و از راهنمايى كه مردم را از گمراهى نجات دهد خالى نمى‏گذارد، من ميدانم تنها حجت خدا بر جهانيان و وديعه او در زمين شمائيد، شما شاخه‏هاى زيتون درخت احمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيد كه اصلش او و فرعش شما مى‏باشيد، مقدم شما را به فال نيك گرفته و آنرا گرامى ميداريم، تمام طايفه بنى تميم در مقابل شما تسليم و گوش به فرمان شما مى‏باشند آنچنان در مقابل شما تسليم و دست بر سينه‏اند كه شتر تشنه‏اى كه از گرماى كشنده بر لب آب مى‏رسد. طايفه بنى سعد نيز گردنها را كج كرده و تسليم اطاعت امر شما مى‏باشند، آنها كه نور آن تابيدن گرفته و مى‏درخشد.

روزى كه يزيد بن مسعود ساز و برگ خد را آماده كرد كه يارى حسين برود، خبر شهادت حسين را شنيد، بسيار متأثر و اندوهگين شد كه به آرزوى خود نرسيده و از فيض شهادت محروم ماند.(71)

ماريه بنت سعد، يا بنت منقذ كه بيوه از شيعيان مخلص بود منزلش محل اجتماع شيعيان و جاى بحث بيان فضايل اهل بيت بود، يزيد بن نبيط كه از فرزندان عبدالقيس و ده نفر از يك خاندان بودند سؤال كرد: كداميك از شما حاضر است با من به يارى حسين برويم؟ از ميان ده نفر، تنها افراد در آن جلسه در جواب او گفتند: تو خود نيز اقدام نكن زيرا از لشكريان ابن زياد در مورد تو خائف هستيم.

ابن نبيط به آنان گفت: به خدا سوگند اگر تمام اين منطقه را از نيروهاى دلير و تازه نفس بپوشانند بر من فرق نمى‏كند و در تصميم اثرى نمى‏گذارد.(72) هنگام حركت بعضى از دوستانش به نام عامر و سيف بن مالك و ادهم بن اميه‏(73) او را همراهى كردند و در مكه به حسين پيوستند، و بار و بنه خود را ضم به اثاث ابى عبدالله كردند و همچنان در خدمت امام بودند تا اينكه در كربلاء شهيد شدند. رضوان خدا بر آنها باد!

نامه‏هاى اهل كوفه‏

تا هنگامى كه حسين بن على (عليه السلام) در مكه بود نامه‏هاى متعددى يك نفره، دو نفره، سه نفره، چهار نفره و... از اهل كوفه به او مى‏رسيد و در آن نامه‏ها مى‏نوشتند كه مردم كوفه با نعمان بن بشير(74) بيعت نكرده و در جمعه و جماعت او شركت نمى‏كنند. لذا از حسين (عليه السلام) دعوت مى‏كردند جهت بيعت با او به سوى آنان برود، آنچنان در امر دعوت و نامه نويسى اصرار مى‏ورزيدند كه در يك روز ششصد نامه از آنان به دست امام حسين (عليه السلام) رسيد!! و در مجموع از گروههاى مختلف دوازده هزار نامه نزد حضرت جمع شد و در همه اينها تأكيد بر دعوت امام (عليه السلام) مى‏كردند ولى امام جوابى به آنها نمى‏داد، آخرين نامه‏اى كه به حسين (عليه السلام) رسيد از شبث بن ربعى و حجار بن أبجر و يزيد بن حارث‏(75) و عزره بن قيس و عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطارد، بود كه در آن نوشته بودند:

مردم همه در انتظار تشريف فرمائى شما بسر مى‏برند و دربست در اختيار شما هستند (لا رأى لهم غيرك) بنابراين هر چه زودتر تشريف بياوريد بهتر است، (العجل العجل يابن رسول الله). ضمناً ميوه‏ها رسيده و گياهانمان روئيده، و درختانمان برگهاى تازه در آورد و خلاصه منطقه ما سرسبز و خرم و نعمتهاى فراوانى داريم، تنها امام و رهبر نداريم، اگر بسوى ما بيائى بر لشكرهايى انبوه كه همه گوش بفرمان شما مى‏باشند وارد خواهى شد.(76)

پاسخ حضرت سيدالشهداء به نامه‏هاى كوفيان‏

نامه‏هائى كه مردم كوفه به حضرت سيد الشهداء نوشتند از مجموع آنها يك خورجين پر شد، در اين هنگام سيد الشهداء (عليه السلام) در جواب تمام آنها تنها يك نامه نوشت و آنرا بوسيله: هانى سبيعى، و سعد بن عبدالله حنفى كه آخرين پيكهاى مردم كوفه بودند براى آنها فرستاد، متن نامه اين است:

بسم الله الرحمن الرحيم از سوى حسين بن على به بزرگان و سران مردم مؤمن و مسلمان كوفه: اما بعد، نامه‏هاى شما كه آخرين آنها بوسيله هانى و سعيد ارسال شده بود به دست من رسيد و به آنچه كه در آن نامه‏ها آمده بود اين بود كه: ما امام نداريم، به سوى ما حركت كن تا انشاء الله خداوند بوسيله شما، ما را براه هدايت و حق رهنمون گرداند (لعل الله ان يجمعنا بك على الهدى و الحق)

و اينك من برادر و پسر عموى خود مسلم را كه در بين خانواده‏ام از همه بيشتر به او اعتماد دارم به سوى شما گسيل داشتم و به او دستور داده‏ام از نزديك با حال و وضع شما، و با افكارتان آشنا شود و نتيجه را برايم بنويسد اگر برايم نوشت و معلوم شد كه نظر سران و بزرگان و خردمندان شما، همان است كه در نامه هايتان نوشته بوديد و فرستادگان شما حضوراً به ما گفته بودند، من نيز انشاءالله بزودى به سوى شما خواهم آمد. به خدا سوگند امام بحق و پيشواى راستين كسانى است كه به كتاب خدا عمل كند و قسط و عدل را پيشه خود سازد، و از حق پيروى نمايد، و خود را وقف راه خدا نمايد.

فلعمرى ما الام الا العامل بالكتاب، و اى اخذ بالقسط، و الدائن بالحق، و الحابس نفسه على ذات الله و السلام.(77)

و بنا به نقل خوارزمى، نامه را به مسلم بن عقيل داد و به او فرمود: به سوى مردم كوفه حركت كن تا آنچه را كه خدا مى‏خواهد انجام شود. اميدوارم من و تو از فيض شهادت محروم نمانيم، هم اكنون به بركت خدا و يارى او حركت كن و در كوفه بايد بر كسى وارد شوى كه از همه بيشتر مورد وثوق و اطمينان بوده باشد(78).

حركت مسلم به سوى كوفه‏

آنگاه مسلم بن عقيل را با قيس مسهر صيداوى، و عماره بن عبدالله مسلولى، و عبدالرحمن به عبدالله أزدى به سوى كوفه روانه ساخت و به مسلم دستور داد تقواى خدا را رعايت كند و دقت نمايد، طرز تفكر و نظرات سياسى اهل كوفه را بررسى نمايد، تا اگر ديد بر عقيده خود استوار و مورد اعتمادند هر چه زودتر، ضمن نامه‏اى او را مطلع سازد.(79)

جناب مسلم (عليه السلام) روز نيمه ماه رمضان‏(80) مكه را ترك و از مسير مدينه، به سوى كوفه حركت نمود، پس از رسيدن به مدينه و نماز در مسجد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و وداع با اهل بيت خود دو نفر راهنما از طايفه قيس را اجير كرد تا وى را راهنمايى كنند. آنگاه به سوى كوفه روان گرديد، شب تا به صبح در حركت بودند و بامدادان معلوم شد راه گم كرده‏اند. پس از تلاش فراوان، جهت را پيدا كردند، در اثر گرماى شديد و تشنگى سختى، كه بر آنان فشار آورده بود ديگر توان حركت نداشتند، در همين حال به مسلم گفتند: شما به همين سوى حركت كنيد؛ دست از اين طريق بر مداريد، شايد از اين بيابان وسيع و شنزار جان سالم به در ببريد! اين سخن بگفتند و در همانجا هلاك شدند.(81)

مسلم بن عقيل (عليه السلام) براساس همان راهنمائيهايى كه آن دو نفر كرده بودند آن دو را به حال خود باقى و در آن بيابان گرم و سوزان و شنزار به حركت خود ادامه داد چون نمى‏دانست آن دو را با خود ببرد، زيرا آنان مشرف بر هلاك و در حال احتضار بودند و علاوه بر آن راه را درست نمى‏دانستند زيرا راهنمايان تنها جهت و سمت راه را دريافته بودند كه مى‏توانست او را به راه برساند ولى خود راه پيدا نكرد بودند و فاصله بين آنها و آب نيز برايش معلوم نبود و ديگر آنكه توان سوار شدن را نداشتند و بر ترك ديگرى هم نمى‏توانستند سوار شوند، و اگر بنا بود مسلم با آنها مى‏ماند، او و همراهيانش نيز بدون اينكه نتيجه‏اى به دست آوردند هلاك مى‏شدند بنابر اين تكليف مهمتر آن بود كه تمام تلاش خود را به كار گيرد تا شايد براى حفظ نفوس محترمه آبى پيدا كند و جانشان را نجات بخشد و لذا آن دو را در همانجا، به حال خود گذاشت و توانست خود را با خدمه‏اى كه به همراه داشت در آخرين نفس به محلى بنام مضيق كه قبيله‏اى در آنجا ساكن بودند برساند و از مهلكه نجات يابد.

در آنجا توقف كرد و از همانجا نامه‏اى براى حسين بن على (عليه السلام) نوشت و بوسيله يك نفر از همان قبيله كه او را اجير كرد، خدمت حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) فرستاد.

مسلم بن عقيل (عليه السلام) در آن نامه حوادث وارده و هلاكت راهنمايان و مشكلات و رنجهايى را كه در سفر كشيده و ديده بود براى حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) توضيح داد و نوشته بود كه هم اكنون در محلى بنام مضيق از بطن خبت توقف كرده و منتظر نظر جديد امام (عليه السلام) مى‏باشد كه آيا به مسافرت خود ادامه دهم يا خير؟

پيك مسلم بن عقيل در مكه نامه را به حضور امام (عليه السلام) تقديم داشت‏

امام (عليه السلام) در جواب اين نامه مرقوم فرمود، بايد به حركت خود ادامه دهيد و آن را به تأخير نياندازد.

وقتى كه حضرت مسلم (عليه السلام) نامه را خواند، بى درنگ حركت كرد، در بين راه به آبى كه مال قبيله طى بود، وارد شد. پس از توقف كوتاهى آنگاه كه مى‏خواست حركت كند در همان حال مردى آهويى را كه ظاهر شد، شكار كرد و به زمين افكند. مسلم آنرا به فال نيك گرفت و گفت ما دشمن را خواهيم كشت.(82)

ورود حضرت مسلم (عليه السلام) به كوفه:

پس از حركت از مكه، پنجم ماه شوال وارد شهر كوفه شد و بر خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد گرديد. مختار در قبيله خود مردى بسيار شريف بزرگوار و بلند همت و دلاور و كار آزموده و دلير و شديداً مخالف دشمنان اهل بيت (عليه السلام) معروف بود، او خردمندى برتر بود كه بويژه در امور جنگ و غلبه بر دشمن رأيى صائب و درستى داشت، آنچنان كه گوئى تمام تجربه‏ها را آموخته و در همه جا آزموده شده است يا تمام پيشامدهاى بد و ناگوار را چشيده و ساخته و پيراسته گرديده است، از همه جا و همه چيز بريده و تنها به آل رسول أعظم پيوسته و تمام آداب و اخلاق فاضله را از آنان فرا گرفته است و پنهان و آشكار از آنان پشتيبانى و خيرخواهى دارد.

بيعت يا اعلام وفادارى مردم كوفه با حضرت مسلم (عليه السلام)

شيعيان كه خبر ورود حضرت مسلم را دريافتند دسته دسته جهت خير مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبردارى از او به ديدنش مى‏آمدند و مسلم نيز از استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند بود، و در همان اجتماع مردم كه به ديدنش مى‏آمدند نامه حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) را برايشان مى‏خواند و آنان نيز از خوشحالى گريه مى‏كردند.

عباس بن ابى شبيب شاكرى، پس از استماع نامه حضرت امام (عليه السلام) بلند شد و گفت: من از دل اين مردم خبر ندارم و از آن چيزى به شما نمى‏گويم و شما را با سخنان آنها فريب نمى‏دهم (مواظب باش فريب آنها را نخورى) و من تنها از آنچه خودم به آن عقيده دارم و تصميم بر آن گرفته‏ام به شما قول دهم: به خدا سوگند من شخصاً گوش به فرمان شما هستم و پيوسته با دشمن شما مى‏جنگم و براى رضاى خدا تا به لقاء الله نپيوسته‏ام دست از حمايت شما برنخواهم داشت.

حبيب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفيد، حق سخن را أدا كردى و من نيز به خدايى كه شرى ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذى لا اله الا هو على مثل ما آنت عليه).

سعيد بن عبدالله حنفى نيز سخنى همانند آنان را گفت.(83)

و خلاصه شيعيان پيوسته مى‏آمدند و با حضرت مسلم بيعت مى‏كردند و پيمان وفادارى مى‏بستند، به اندازه‏اى كه هجده هزار نفر از بيعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضاء كرده بودند.(84) و بنابر قولى بيست و پنج هزار نفر(85) و در حديث شعبى تا چهل هزار نفر ذكر كرده‏اند.(86)

پس از انجام تشريفات بيعت، جناب مسلم و عابس بن ابى شبيب شاكرى نامه‏اى براى سيد الشهداء نوشتند و جريان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگى آنان را جهت اطاعت و انتظار تشريف فرمائى امام را براى آن حضرت خبر دادند و افزودند: پيشاهنگ و پيشرو، به بستگان خود دروغ نمى‏گويد مردم كوفه بالغ بر هيجده هزار نفر با من بيعت كرده‏اند، بنابراين به مجرد اينكه نامه من به دست شما رسيد به اين سوى حركت كن.(87)

وقتى كه حضرت مسلم نامه را براى حضرت امام حسين (عليه السلام) نوشت، بيست و هفت شب قبل از شهادت خودش بود.(88) نامه مردم كوفه را نيز به آن پيوست نمود كه در آن نوشته بودند: اى فرزند پيغمبر خدا، خواهشمنديم هر چه زودتر به سوى ما تشريف بياور، كه در كوفه صد هزار شمشير به دست، آماده خدمت شمايند، هيچ درنگ نفرمائيد.(89)

گردهمائى مردم كوفه براى حضرت مسلم بر عده‏اى از هواداران بنى اميه مانند عمر بن عقبه بن ابى وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمى، و عماره بن عقبه بن ابى معيط ناگوار آمد و به همين مناسبت نامه‏اى براى يزيد نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقيل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و فزودند كه نعمان بن بشير، توان متفاوت در برابر مسلم را ندارد.(90)

يزيد با دوست خود سرجون كه كاتب و همدم وى بود در اين مورد مشورت كرد.(91)

سرجون گفت: اگر معاويه زنده مى‏بود و به تو مى‏گفت عبيدالله را به جاى او منصوب كن آيا از او مى‏پذيرفتى؟!

يزيد گفت: بله.

سرجون نامه‏اى را از جيب خود بيرون آورد و گفت: اين فرمان معاويه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است و من چون مى‏دانستم كه او را دوست نميدارى لذا تو را از آن با خبر نكردم، ولى هم اكنون كه زمينه مساعد است همين فرمان را براى او تنفيذ كن و نعمان بن بشير را عزل نما.

يزيد در نامه‏اى به عبيدالله بن زياد نوشت: اما بعد، هر ممدوحى روزى مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبى روزى مورد ستايش قرار خواهد گرفت: و هم اكنون تا حدى از خود لياقت نشان دهى بالا برده مى‏شوى، چنانكه خليفه اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدى تا آنجا كه از ابر هم بالاتر. جاى بلندى جز مكان مرتفع خورشيد نشيمنگاه تو نيست.(92)

و در پايان دستور داد بى درنگ بسوى كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه يا بيعت كند يا كشته خواهد شد، يا با خوارى او را تبعيد نمايد.(93)

ابن زياد بى درنگ با مسلم بن عمرو باهلى، و منذر بن جارود، و شريك حارثى، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر ديگر كه همه را از بصره برگزيده بود، به سوى كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله ره مى‏سپرد تا زودتر از حسين على (عليه السلام) به شهر كوفه برسد، و اگر بعضى از همراهيانش خسته و درمانده مى‏شدند و از راهروى باز مى‏ماندند به آنها توجهى نمى‏كرد و آنان را تنها مى‏گذاشت و به راه خود ادامه مى‏داد، مثلاً شريك اين اعور در بين راه درمانده شد ديگر نتوانست با كاروان حركت كند. او را تنها گذشت و به راه خود ادامه داد. و همچنين عبدالله بن حارث بين راه درمانده شد و به زمين افتاد، توقع داشت كه عبيدالله به خاطر آنها اندكى توقف كند تا خستگى برطرف شود باز اعتناء نكرد و همچنان با عجله و شتاب، به سير خود ادامه مى‏داد تا حسين بن على (عليه السلام) زودتر از او به كوفه نرسيده باشد!!

وقتى كه به قادسيه دوستش مهران نيز درمانده شد و نتوانست به حركت خود ادامه دهد، ابن زياد به او گفت: اگر تو بتوانى طاقت بياورى و تا قصر دارالاماره برسى مبلغ صد هزار دينار به تو جايزه خواهم داد.

مهران گفت: به خدا سوگند، نمى‏توانم! ابن زياد، دوست صميمى خود، مهران را نيز همانجا باقى گذاشت و لباسهائى از پارچه‏هاى يمانى پوشيد و عمامه مشكى بر سر نهاد و بدون دوست و همرازش راه سرازيرى كوفه را پيش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان كه مى‏رسيد آنان مى‏پنداشتند كه او حسين بن على (عليه السلام) است و لذا به او تهنيت و خير مقدم مى‏گفتند ولى او براى اينكه شناخته نشود به هيچ كدام از آنان جواب نمى‏داد تا اينكه از سمت نجف وارد شهر كوفه شد.(94)

وقتى وارد كوفه شد مردم از او يكپارچه استقبال كردند و يك صدا فرياد مى‏زدند و مى‏گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زياد از اينكه مردم نام فرزند رسول خدا را مى‏بردند و به او خوش آمد مى‏گفتند به سختى ناراحت مى‏شد ولى به عنوان مصلحت و رازپوشى چيزى به زبان نمى‏آوردند تا اينكه به قصر دار الاماره رسيد، خواست وارد شود نعمان به گمان اينكه حسين بن على (عليه السلام) است درب قصر را به رويش باز نكرد و از بالاى قصر به او نگاه كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! من امانتى را كه به دستم سپرده شده است هرگز به تو تحويل نخواهم داد!

ابن زياد به او گفت:(95) درب را باز كن كه شب گذشت! وقتى كه لب به سخن باز كرد، يك نفر او را شناخت و به مردم گفت: به خداى كعبه سوگند كه اين پسر مرجانه است نه حسين بن على (عليه السلام). وقتى كه فهميدند او ابن زياد است شروع به سنگباران كردن او نمودند، وى خود را در درون قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداى آن روز ابن زياد مردم را به مسجد جامع كوفه فرا خواند و در ضمن سخنرانى خود، هم مردم را تهديد كرد و هم تطميع نمود و گفت: هر فردى از مسئولين اگر يكى از طرفداران على (عليه السلام) نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاى در خانه خودش حلق آويز و حقوقش را قطع خواهم كرد.(96)