داستان جانسوز كربلا
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم): ان لقتل الحسين
(عليه السلام) حراره فى قلوب المؤمنين لا تبرد أبدأ(19)
در شهادت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) آتشى در قلوب مؤمنين برافروخته شده است
كه هرگز خاموشى پذير و سرد شونده نيست.
روى كار آمدن يزيد پس از معاويه
معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم هجرى در حالى كه پسرش يزيد در
خوران(20)
به سر مىبرد در دمشق از دنيا رفت. ضحاك بن قيس(21)
كفن معاويه را برداشت و همراه خود بالاى منبر بود و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت:
معاويه پدرى مهربان براى ما، و يار و پشتيبانى محكم براى ملت عرب بود كه خداوند او
را به سلطنت رساند و فتنه و آشوب را ريشه كن كرد و سرزمينهايى را بوسيله او فتح
نمود، ولى هم اكنون او از دنيا رفت و اين نيز كفن او است كه من با خود اينجا
آوردهام، ما او را در اين كفن مىپيچيم و به گورش سپرده و بدست اعمال و كردارش
مىسپاريم، او تا آنگاه كه قيامت بپا مىشود در برزخ خواهد بود، هر كدام از شما كه
مىخواهد در مراسم او شركت كند حاضر شود.
پس از آن ضحاك بر جنازه او نماز خواند و در مقادير باب الصغير(22)
او را دفن كرد، و قاصدى نزد يزيد فرستاد تا ضمن تسليت براى فوت پدرش در خواست كند
هر چه زودتر جهت گرفتن بيعت مجدد از مردم شام به دمشق بيايد.(23)
وقتى يزيد نامه ضحاك را خواند اين شعر را سرود و با آن زمزمه مىكرد:
جاء البريد بقرطاس يخب به
|
|
فاوجس القلب من قرطاسه فزعاً
|
قلنا لك الويل ماذافى صحيفتكم؟
|
|
قال الخليفه امسى مثقلاً وجعاً
|
مادت بنا الأرض اوكادت تميد بنا
|
|
كان ما عز من اركانها انقلعا
|
سپس به سوى شام حركت كرد و سه روز بعد از دفن معاويه به شام رسيد(24)
ضحاك عدهاى را جمع كرد و با خود به استقبال او شتافت، نخست او را بالاى قبر پدرش
معاويه برد، يزيد نيز نخست دو ركعت نماز كنار قبر پدرش خواند(25)
آنگاه وارد شهر دمشق شد و براى مردم منبر رفت و گفت:
اى مردم! معاويه بندهاى از بندگان خدا بود كه خداوند او را
مشمول عنايات خود قرار داد، و سپس او را به سوى خود برد، او از واليان بعد از خود
بهتر و از پيشينيان پائينتر بود، من نمىخواهم او و مقامش را نزد خدا بستايم كه
خداوند نسبت به آن داناتر است، اگر او را ببخشد از رحمت واسعه او است، و اگر كيفرش
دهد به خاطر گناهان خودش او را معاقب مىكند، لكن سخن بر سر اين است كه بعد از او
من ولى امر شما هستم، من درخواست تسليت از كسى نمىكنم
ولى كوتاهى و مسامحه در امور را هم از كسى نمىپذيرم. معاويه شما را به دريا براى
جنگ مىفرستاد، من احدى را براى اينكار به دريا نخواهم برد، او در سرماى زمستان شما
را به جنگ روم مىفرستاد من چنين كارى نخواهم كرد، او يك سوم از بيت المال را به
شما مىداد و من تمام آنرا به شما خواهم داد.(26)
كسى جرأت تسليت يا تهنيت گفتن به يزيد را نداشت، تا اينكه عبدالله بن همام سلولى
وارد شد ضمن خطاب به او گفت:
اى اميرالمؤمنان! خداوند در مقابل اين مصيبت وارده بتو صبر و اجر دهد، انشاءالله
مشمول عنايات و بركات خدا، و موفق به حمايت رعيت بوده باشى، اگر چه مصيبت عظمايى بر
شما وارد شد ولى در برابر به نعمت بزرگى (خلافت) نيز نائل آمدى، بر اين نعمت بزرگ
خدا را شكر كن و بر آن مصيبت صبر و شكيبائى فرما، چه آنكه تو خليفه الله را از دست
دادى و به خلافت الله رسيدى، بزرگى از دستت رفت و به
مهمى دست يافتى، زيرا معاويه به سوى خدا رفت و رياست و سياست بعهده تو واگذار شد،
خداوند آنرا در طريق هدايت و تو را در مسير مصالح امور موفق بدارد، سپس شعر زير را
سرود و گفت:
اصبر يزيد! فقد فارقت ذاكرم
|
|
واشكر حباء الذى بالملك اصفاك
|
لا زرء اصبح فى الاقوام علمواً
|
|
كمارزئت و لا عقبى كعقبآك
|
اصحبت راعى اهل الدين كلهم
|
|
فانت ترعاهم والله يرعاك
|
و فى معاويه الباقى لنا خلف
|
|
اذا تعيت و لا نسمع بمعنآك
|
و بدينوسيله فتح باب شد و خطباء و گويندگان به سخن آمدند(27)
و مردى از ثقيف به او گفت: السلام عيلك يا اميرالمؤمنين و رحمه الله و بركاته، تو
به سوگ بهترين پدر نشستى، ولى به جاى آن همه چيز بتو داده شد، بر اين مصيبت شكيبائى
كن، و بر حسن اين عطا خدا را سپاس نما كه به هيچ كس چنين عطايى داده نشده است كه
بتو دادهاند، و البته به هيچكس چنين مصيبتى هم وارد نشده است كه بر تو وارد شده
است.
پس از آن يكى پس از ديگرى مىآمدند و به يزيد تهنيت و تسليت مىگفتند و در پايان
يزيد گفت:
نحن انصار الحق و انصار الدين، و ابشروا يا اهل الشام! فان
الخير لم يزل فيكم و ستكون بينى و بين اهل العراق ملحقه، و ذالك انى رأيت فى منامى
منذ ثلاث ليال كان بينى و بين اهل العراق نهراً يطرد بالدم شديداً، و جعلت اجهد
نفسى يجوزه فلم اقدر حتى جازه بين يدى عبيدالله بن زياد و انا انظر اليه.
ما ياران حق و ياوران دين خدائيم، اى مردم شام! مژده باد شما
را كه همواره در خير و سعادت خواهيد بود! ولى به زودى بين من و اهل عراق جنگى بوجود
خواهد آمد، زيرا سه شب قبل در خواب ديدم ميان من و اهل عراق نهر بزرگى پر از خون
قرار دارد كه خون به تندى از آن مىگذرد هر چه تلاش كردم از آن نهر عبور كنم،
نتوانستم تا اينكه عبيدالله پسر زياد در حضور من از آن نهر گذشت، و من همچنان به او
نگاه مىكردم....
مردم شام كه سخنان يزيد را شنيدند با صداى بلند بانگ برآوردند كه: به هر جا كه
مىخواهى و مصلحت مىدانى ما را اعزام كن، شمشيرهاى ما را كه اهل عراق در صفين
ديدهاند هم اكنون در خدمت شما قرار دارند.
يزيد كه از اين آمادگى و پاسخگوئى خوشحال شده بود آنان را مورد تفقد قرار داد و
اموال فراوانى بين آنان تقسيم نمود، و به كارگزاران خود در شهرها نامه نوشت تا در
گذشت پدرش را به آگاهى همه برسانند و آنان را بر كار و پست خود ابقاء نمايند. و
حكومت عراقين(28)
را با پيشنهاد سرجون پيشخدمت معاويه به عبيدالله بن
زياد واگذار كرد و به وليد بن عقبه كه والى مدينه بود نوشت:
اما بعد، معاويه بندهاى از بندگان خدا بود كه مورد لطف او قرار داشت و خداوند او
را برگزيده و به قدرت و مكنت رسانده بود، سپس او را به سوى روح و ريحان و رحمت خود
و به سوى نتيجه كردار خويش برد، آنچه خدا برايش مقدر كرده بود انجام داد و با اجلى
كه برايش، حتمى بود در گذشت، لكن ولايت عهدى و جانشينى خود را به من سپرد و سفارش
كرد چون دودمان ابو تراب نسبت به خون مردم و آدمكشى جرئت تجرى مىكنند از آنان بر
حذر باشم، و تو اى وليد مىدانى كه خداى تبارك و تعالى انتقام خون عثمان مظلوم را
بوسيله آل ابى سفيان مىخواهد بگيرد، زيرا تنها آل ابى سفيان ياور حق و عدالت
خواهند بود، به مجردى كه نامه من بتو رسيد از تمام اهل مدينه براى من بيعت بگير.
سپس نامه را پيوست يك برگ كاغذ خيلى كوچك كرد و در آن نوشت:
حتماً از حسين، و عبدالله بن عمر، و عبد الرحمن بن ابى بكر، و عبدالله بن زبير
بيعت بگير، و هر كدام از بيعت امتناع ورزيدند گردنش را بزن و سرش را نزد من بفرست.(29)
وليد عامل دست نشانده يزيد، طبق دستور، نيمه شب دنبال حسين (عليه السلام) و پسر
زبير فرستاد و خواست از فرصت استفاده كند و قبل از همه مردم از آنان بيعت بگيرد،
عبدالرحمن بن عمرو بن عثمان بن عفان(30)
كه به دستور وليد بدنبال حسين و ابن زبير رفته بود آنان را در مسجد پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) پيدا كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، ابن زبير از اين دعوت
نابهنگام و غير عادى به شك و ترديد افتاد.(31)
ولى حجت زمان حسين اصلاحگر بى درنگ متوجه شد كه معاويه به هلاكت رسيده است و
مىخواهد براى يزيد از او بيعت بگيرند، و خوابى كه قبلاً ديده بود آنرا تأييد
مىكرد، امام در خواب ديده بود آتشى خانه معاويه را فرا گرفته
و منبرش نيز واژگون شده است.(32)
ابن زبير از تصميم حسين (عليه السلام) آگاهى يافت كه ميخواهد در آن موقع از شب با
والى ملاقات كند پيشنهاد داد به احتمال اينكه مبادا نيرنگى در كار باشد از ملاقات
در اين موقع صرف نظر نمايد:
حسين (عليه السلام) به او تفهيم كرد مىتواند نيرنگ وليد را خنثى نمايد.(33)
و لذا به اتفاق سى نفر از دوستان و اهل بيت و شيعيان خود به سوى دارالاماره وليد
حركت كرد(34)
كه اگر صداى حسين بلند شد او را حمايت كرده و يارى دهند.(35)
حسين (عليه السلام) در حالى كه عصاى پيغمبر در دستش بود بر وليد وارد شد، به مجرد
نشستن، وليد خبر مرگ معاويه را مطرح نمود و سپس بيعت با يزيد را بر او عرضه داشت.
حسين (عليه السلام) در جواب او فرمود:
مثلى لا يبايع سراً شخصيتى همانند حسين، شايسته نيست
پنهانى بيعت كند، هرگاه از مردم دعوت به عمل آمد ما را نيز اطلاع دهيد تا همه يكجا
بيعت كنند.(36)
وليد با اين پيشنهاد قانع شد، ولى مروان شيطنت كرد و گفت: اگر حسين از اينجا بيرون
برود و بيعت نكند ديگر جز با كشتار فراوان نمىتوان از او بيعت بگيرى، و من پيشنهاد
مىكنم او را نگهدار يا بيعت كند، وگر نه گردنش را بزن.
حسين (عليه السلام) فرمود: اى پسر زرقاء(37)
تو مىخواهى مرا بكشى؟ يا او؟
ياين الزرقاءأ انت تقتلنى ام هو؟ دروغ گفتى و مرتكب
گناه شدى(38).
بعد از آن رو به وليد كرد و فرمود: ايها الامير! انا اهل بيت
النبوه، و معدن الرساله، و مختلف الملائكه، بنا فتح اله، و بنا يختم، و يزيد رجل
شارب الخمور، و قاتل النفس الحترمه، معلن بالفسق، و مثلى لا يبايع مثله، و لكن نصبح
و تصبحون، و ننظر و تنظرون أينا احق بالخلاقه.
اى امير! ما اهل بيت نبوتيم، ما كانون مركز رسالت الهى هستيم،
خانه ما جاى آمد و رشد فرشتگان خدا است، هر كارى از طريق ما آغاز مىشود و به ما
ختم مىگردد. يزيد كه مردى شارب الخمر و قاتل نفس محترمه است و علناً مرتكب فسق و
فجور مىگردد شخصيتى مثل من هرگز با او بيعت نخواهد كرد، ولى در عين حال بگذار امشب
بر ما و شما بگذرد و فرداى روشن فرا رسد تا نيك بيانديشيم كداميك به خلافت احق و
سزاوارتريم؟(39)
وليد در سخن گفتن درشتى كرد، داد و فرياد بلند شد، در همين هنگام نوزده نفر از
مردان مسلحى كه دم در ايستاده بودند بى درنگ بر او تاختند و شمشيرهاى خود را غلاف
كشيدند و حسين (عليه السلام) را از دست او نجات داده و به منزل بردند.(40)
مروان به وليد گفت: گوش به حرف من ندادى به خدا قسم بعد از اين دسترسى به او پيدا
نخواهى كرد!
وليد گفت: چرا مرا ملامت مىكنى؟! پيشنهاد به من مىدهى كه بايد دينم را در اين
راه فدا كنم! من حسين را بكشم به خاطر اينكه مىگويد: با يزيد بيعت نمىكنم؟ به خدا
قسم هر كس دستش به خون حسين آلوده گردد روز قيامت ميزان اعمالش خالى و سبك خواهد
بود(41)
و هرگز مورد لطف خدا قرار نخواهد گرفت و براى او عذابى دردناك خواهد بود.(42)
اسماء دختر عبدالرحمن بن حارث بن هشام همسر وليد نيز كه سر و صداى مشاجره وليد را
با حسين (عليه السلام) شنيد او نكوهش كرد، وليد عذر آورد كه نخست حسين او را سب
كرده است.
اسماء گفت: اگر او ترا سب كند تو چگونه او و پدرش را سب خواهى كرد؟! وليد گفت: نه،
هرگز اين كار را نخواهم كرد.(43)
در همين شب حسين (عليه السلام) به زيارت قبر جدش پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) رفت، نورى از قبر برايش ظاهر شد(44)
پس از مشاهده آن نور عرض كرد:
السلام عليك يا رسول الله، انا الحسين بن فاطمه، فرختك، و
سبطك الذى خلفتنى فى امتك فاشهد عليهم يا نبى الله انهم خذولونى و لم يحفظونى، و
هذه شكواى اليك حتى القاك.
سلام بر تو اى رسول خدا، من حسين پسر فاطمه هستم، فرزند تو و
فرزند فرزند تو هستم، من پسر دخترى هستم كه مرا در ميان امت جايگزين خود نمودى، اى
پيغمبر خدا بر اينان گواه باش كه چگونه دست يارى از من برداشتند، و حرمت مرا حفظ
نكردند، اين است شكايت من از آنان تا روزى كه به حضورت بشتابم. امام (عليه
السلام) پيوسته در ركوع و سجود بود تا سپيده صبح دميد.(45)
پس از آنكه حسين (عليه السلام) از خانه وليد بيرون آمد، وليد مأمورين اطلاعاتى خود
را احضار كرد و دستور داد حسين را تعقيب كنند و چگونگى امر را گزارش نمايند،
مأمورين كه حضرت را در منزل خود نيافته بودند وليد پنداشت حسين (عليه السلام) از
مدينه خارج شده، و از اين كه مسأله را به شكل پايان يافته تصور نمود، خدا را
سپاسگذارى كرد.
در سيپيده دم همان روز مروان ابى عبدالله (عليه السلام) را ديد و از اندرزهايى كه
به همه كس مىكرد به امام (عليه السلام) نيز نصيحت كرد...! و گفت من مصلحت دين و
دنياى تو را در اين امر مىبينم كه با يزيد بيعت كنى و...
حسين (عليه السلام) كلمه استرجاع را بر زبان جارى ساخت و فرمود: فاتحه اسلام را
بايد خواند اگر امت اسلامى به زمامدارى مانند يزيد دچار شود.
ولى الاسلام السلام اذا بليت الامه براع مثل يزيد. من از جدم رسول خدا شنيدم
مكرر مىفرمود: خلافت و حكومت بر آل ابى سفيان حرام است، هر
گاه معاويه بر فراز من مشاهده كرديد كه بر جاى من تكيه زده است شكمش را بشكافيد،
مردم مدينه او را بر منبر پيغمبر ديدند ولى حكم پيغمبر را اجرا نكردند، و لذا
خداوند آنان را دچار يزيد فاسق نمود. آنقدر سخن ميانشان به داراز كشيد تا اينكه
مروان با حالت خشم و غضب، از امام جدا شد.
در شب دوم مجدداً امام (عليه السلام) به زيارت قبر جدش پيغمبر خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم) آمد و چند ركعت نماز خواند و بعد از نماز، گريه مىكرد و مىگفت:
خداوندا! اين قبر پيغمبر تو حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است، و من هم
پسر دختر پيغمبر تو هستم، مسألهاى برايم پيش آمده است كه تو خود ميدانى، خداوندا!
من معروف تو را دوست دارم و از منكر بيزارم، اى خدا ذوالجلال و الاكرام! به حق اين
قبر و صاحب آن، از تو درخواست دارم آنچه را كه رضاى تو و رضاى رسول تو در آن است،
برايم پيش بياور!
همين كه صبح نزديك شد سر مباركش را روى قبر گذاشت، چرت بسيار اندكى بر او عارض شد،
در همان حال رسول خدا را در ميان گروهى از فرشتگان ديد كه از راست و چپ و جلو، او
را همراهى مىكردند، حسين را به آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و گفت:
حبيبى يا حسين كانى أراك عن قريب مرملا يدمائك، مذبوحاً بارض
كربلا، بين عصابه من امتى و انت مع ذالك عطشان لا ثسقى، و ظمآن لا تروى، و هم بعد
ذالك يرجون شفاعتى، لا أنا لهم الله شفاعتى يوم القيامه حبيبى يا حسين ان اباك و
امك و أخاك قدموا على و هم مشاقون اليك.
عزيزم حسين جان! گوئى تو را آنچنان مىبينم كه به زودى در خاك و خون خود غوطه
مىخورى، در صحراى كربلا ميان لشكرى از امت من، تو را با لب تشنه شهيد مىكنند، با
اينكه لبانت از تشنگى خشكيده است باز هم آبت نمىدهند، با اين وصف چشم طمع نيز به
شفاعت من دوختهاند، اميدوارم خداوند روز قيامت از شفاعت من محرومشان گرداند.
حسين (عليه السلام) كه سخن جدش را شنيد گريست و از جدش در خواست كرد او را با خود
به درون قبرش ببرد، ولى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اجابت نفرمود، جز
اينكه فرزندش بايد در حالى از دنيا برود كه پاداشش فزونى يابد، و روز محاكمه با
دشمن نزد پروردگار حجتى در دست داشته باشد، لذا در جواب فرزندش فرمود:
لابد ان ترزق الشهاده، ليكون لك ما كتب الله فيها من الثواب
العظيم، فانك و أباك و عمك و عم ابيك، تحشرون يوم القيامه فى زمره واحده حتى تدحلوا
الجنه.
فرزندم! تو هنوز بايد شربت شهادت را بنوشى تا پاداش بزرگى را كه خدا برايت فرض
كرده به دست آورى، فرزندم! تو و پدرت و عموى تو، تو و عموى پدر تو، روز قيامت همه
با هم داخل بهشت خواهيد شد.
آنگاه امام (عليه السلام) از خواب سبكى كه رفته بود بيدار شد و رؤياى خود را بر
اهل بيتش نقل كرد، به سخنى ناراحت و غمگين شدند و گريه بسيار كردند(46)
و دانستند وعدهاى است كه پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) داده است نزديك
شده و از شدت محبتى كه به نور نبوت داشتند كه مبادا از دستشان گرفته شود و از آن
همه فيوضات عاليه، محروم گردند دور او را گرفتند و از او درخواست مىكردند كه با
يزيد موافقت نمايد و يا از بلاد و حدود او به جاى دوردستى برود.
كسانى كه براى حسين دلسوزى مىكردند
1
- رأى عمر اطرف:(47)
نخست عمر اطرف فرزند اميرالمؤمنين (عليه السلام) بردار سيد الشهداء (عليه السلام)
عرض كرد:
برادر جان! من از ابى محمد امام مجتبى (عليه السلام) شنيدم كه از پدرش
اميرالمؤمنين (عليه السلام) حديث مىكرد كه: تو كشته خواهى شد، بنابراين اگر با
يزيد بيعت كنى به نظرم بهتر باشد.
حسين (عليه السلام) در پاسخ برادر فرمود: من خودم از پدرم
شنيدم كه مىفرمود: رسول خدا به من فرمود: تو و حسين هر دو
كشته خواهيد شد، و قبر او نزديكىهاى قبر من خواهد بود، تو فكر مىكنى آنچه را كه
تو مىدانى من از آن ناآگاهم؟ من هرگز تسليم اين آدمهاى پست، نخواهم شد. فاطمه بايد
به ديدار پدرش بشتابد و از دست امت كه اين همه به ذريهاش جسارت كردند شكايت كند، و
كسانى كه فاطمه را به خاطر ذريهاش آزردند هرگز به بهشت نخواهند رفت.(48)
2
- ابن حنفيه(49)
محمد بن حنيفه گفت: برادر جان! تو نزد من از همه مردم محبوبتر
و از همه كس عزيزترى، و من تاكنون درباره همه كس جز تو نصيحت كردهام، و چون تو را
بى نياز و همه كس را به نصيحت تو نيازمند مىدانستم چيزى نگفتهام (ولى هم اكنون
آنچه را كه به صلاح شما تشخيص مىدهم لازم مىدانم بگويم) فكر مىكنم تا آنجا كه
مىتوانى از يزيد و بيعت او دور شو، و در بلاد دور دست از يزيد و دورتر از اين بلاد
فعلى قرار گير، و از آنجا نمايندگان خود را به سوى مردم گسيل دار و به بيعت با خود
دعوت فرما، اگر با تو بيعت كردند خدا را بر آن شكرگزار باش، و اگر هم با ديگرى
لطمهاى به ديانت و سياست شما وارده نيامده است، و شخصيت و احترامتان محفوظ مانده
است، ولى اگر به يكى از شهرهاى تحت نفوذ يزيد وارد شوى بيم آن دارم در ميان مردم
اختلاف و چند دستگى به وجود بيايد، گروهى به طرفدارى تو و گروهى ديگر بر ضد تو
بپاخيزند و كار به كشتار و خونريزى بيانجامد، و در اين ميان تو هدف تير بلا،
قرارگيرى، و در نتيجه خون تو كه بهترين امت اسلامى مىباشى به هدر برود و خانودهات
به ذلت دچار گردند.
حسين (عليه السلام) فرمود: فاين أذهب؟ به عقيده تو به
كدام يك از اين بلاد بروم؟
محمد حنيفه گفت: به نظر من اگر وارد شهر مكه بشوى خوب است، در
نهايت اگر در آنجا در امان نبودى بايد از طريق دشت و بيابان پيوسته از اين شهر به
آن شهر منتقل شوى و اوضاع و احوال مردم را در نظر بگيرى، البته نظر خود شما به صواب
نزديكتر، و در مقام عمل از همه با احتياطتر هستى (اميد است با احتياطى كه رعايت
مىفرمايى) هميشه امور به نفع شما پيش بيايد و به هيچ مشكلى برخورد نكنى و تمام
مشكلات را يكى پس از ديگرى پشت سر هم بگذارى.(50)
حسين (عليه السلام) در پاسخ محمد حنفيه فرمود: برادر! اگر در تمام اين دنياى
پهناور هيچ ملجاً و پناهگاهى هم نداشته باشم باز هم با يزيد بن معاويه، بيعت نخواهم
كرد! يا اخى لو لم يكن فى الدنيا ملجاء و لا مأوى بايعت بن
معاويه.
در اين هنگام محمد با گريه خود، سخن امام را قطع كرد، ولى حسين پس از لحظهاى به
سخن خود ادامه داد و فرمود: برادر! خداوند به تو جزاى خير دهاد! تو وظيفه نصيحت
گوئى و خيرخواهى خود را انجام دادى، ولى من وظيفه خودم را بهتر ميدانم و تصميم
گرفتهام به سوى مكه حركت كنم، من و برادران، تمام جهات با من، هم عقيده هستند و از
عقيده و رأى من بيرون نيستند.
اما وظيفه تو اين است اگر مىخواهى در مدينه بمانى بايد در غياب من تمام حركات ريز
و درشت آنان را زير نظر بگيرى و به من گزارش كنى و لا تخف على
شيئاً من امورهم.(51)
آنگاه از نزد محمد حنفيه برخاست وارد مسجد النبى شد و كنار قبر پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) شعرى را خواند كه مضمونش اين است من هرگز صبح صادق را نمىتوانم
تغيير دهم و همچنان نمىتوانم يزيد را به عنوان خليفه بخوانم روزى كه از ترس مرگ
خود را به پناهگاهى ببرم مرگ در انتظار من است كه مرا دستگير نمايد.
ابو سعيد مقبرى كه در آنجا بود و زمزمه امام را شنيد فهميد كه تصميم براى امر مهمى
دارد.(52)
3
- ام سلمه
هنگامى كه ام سلمه از حركت امام حسين (عليه السلام) به سوى عراق آگاهى يافت نزد او
آمد و گفت: (لا تحزنى بخروجك الى العراق...) پسرم! با
رفتنت به سوى عراق مرا محزون و غمگين مكن، زيرا من از جدت رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم) شنيدم كه مىفرمود: فرزندم حسين در سرزمين عراق در محلى بنام كربلاء
كشته خواهد شد، و اينكه قسمتى از تربت تو را كه در شيشه است پيغمبر (صلى الله عليه
و آله و سلم) به من داده است.
امام (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: يا اماه! و انا أعلم
اين مقتول مذبوح ظلماً و عدواناً.... مادر جان! و من نيز مىدانم كه با ظلم
و ستم كشته خواهم شد و سرم را از تن جدا خواهند كرد، ولى از خداى عزيز و بزرگ، چنين
خواستهام كه: حرم و اهل بيت من آواره من آواره و در بدر و فرزندانم شهيد و به
زنجير اسارت گرفتار شوند و فرياد استغاثه بلند كنند ولى كسى كه به فريادشان نرسد.
ام سلحه گفت: شگفتا! با اينكه مىدانى كشته خواهى شد پس كجا مىخواهى بروى؟!
امام (عليه السلام) فرمود: مادرجان! اگر امروز نروم فردا بايد بروم، و اگر فردا هم
نشد روز بعد بايد رفت، به خدا سوگند از مرگ چارهاى نيست و من از هم اكنون ميدانم
چه روزى كشته خواهم شد، و در چه ساعتى سرم را از تن جدا خواهند كرد، حتى قبرى كه
مرا در آن دفن مىكنند مىدانم، آنچنان همه چيز برايم روشن است كه وجود تو در برابر
چشمم مجسم است، مادر! اگر دوست دارى الان قبر خود و جايگاه يارانم را به تو نشان
دهم، سپس با درخواست ام سلمه امام (عليه السلام) تربت پاك خود و تربت يارانش را به
او نشان داد.(53)
سپس اندكى از آن تربت پاك را به وى داد و فرمود: آن را در شيشه نگهدارى نمايد، هر
وقت ديدى خون از آن مىجوشد يقين كند كه او شهيد شده است! در روز دهم محرم بعد از
ظهر به آن دو شيشه نگاه كرد ديد از هر دو شيشه، خون مىجوشد.(54)
4 - زنان بنى هاشم:
حركت حضرت امام (عليه السلام) بر زنان بنى عبدالمطلب گران و ناگوار آمد، لذا با
چشم گريان و با ضجه و نالان دور امام را گرفتند، و در خواست انصراف امام را داشتند،
حضرت امام (عليه السلام) گامى در ميان آنان نهاد و ضمن دعوت به سكوت و آرامش، به
آنان فرمود: شما را به خدا سوگند صدايتان را به ضجه و ناله
بلند نكنيد، اين كار بر خلاف رضاى خدا و پيغمبر است.
زنان در پاسخ امام گفتند: چگونه مىتوانيم جلو گريه و صداى خود را بگيريم، امروز
براى ما مثل آن روزى است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على و فاطمه و
حسن و زينب و ام كلثوم از دنيا رفتند، جان ما فداى تو باد! اى دوست همه نياكان از
گذشتگان! ترا به خدا سوگند از اين سفر مرگبار بپرهيز، و يكى از عمه هايش گفت: من
شنيدم هاتفى از غيب مىگفت: قتيلى از صحراى طف از آل هاشم، گردنهائى از قريش را
ذليل و خوار است و اين گردنها ذليل و خوار گشتند.
امام (عليه السلام) او را دستور شكيبائى داد و فرمود: اين امر، از مقدرات الهى است
و حتماً بايد انجام شود.
5 -
عبدالله بن عمر:
عبدالله بن عمر بن خطاب نيز وقتى كه از تصميم امام (عليه السلام) با خبر شد نزد آن
حضرت آمد و درخواست كرد حسين در مدينه بماند، حسين (عليه السلام) درخواست وى را
نپذيرفت و در پاسخش فرمود:
اى عبدالله! از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيى بن زكريا پيغمبر
خدا را از تن جدا مىكنند و آنرا نزد يكى از ستمگران و زناكاران بنى اسرائيل، هديه
مىبرند، سر مرا نيز نزد زنازادهاى از بنى اميه هديه خواهند برد! مگر نميدانى بنى
اسرائيل، از سپيده سر آفتاب، هفتاد پيغمبر را مىكشتند و سپس به خريد و فروش و كار
خود مشغول مىگشتند كه گويى اصلاً اتفاقى نيفتاده است! در عين حال خداوند آنها را
مهلت داد و چون به خود نيامدند با قدرت و شدت از آنان انتقام گرفت.(55)
چون عبدالله پسر عمر فهميد امام (عليه السلام) تصميم دارد مدينه را ترك نمايد و
براى قلع و قمع كردن منكرات و زدودن خارهاى موذى از سر راه شريعت مقدس اسلام در
برابر گمراهان قيام كند عرض كرد: يا اباعبدالله! دوست دارم در اين هنگام مفارقت آن
موضعى از بدنت را كه پيوسته پيغمبر خدا مىبوسيد من نيز ببوسم. امام (عليه السلام)
سينه خود را به او نماياند، عبدالله در حالى كه مىگريست و اشك مىريخت سه مرتبه
ناف حسين (عليه السلام) را بوسه زد(56)
و گفت (استودعك يا ابا عبدلله) تو را به خدا مىسپارم. و بدين وسيله با حسين
خداحافظى كرد!
امام (عليه السلام) در آخرين سخن خود به او فرمود: أى ابا عبدالرحمن! از خدا بترس
و دست از يارى من برمدار.(57)