آنقدر گريه كرد روى دامن امام زين العابدين (عليه السلام) حتى
غشى عليها و انقطع نفسها تا آنكه غش كرد و نفس وى قطع شد امام (عليه السلام)
بگريه در آمد اهل بيت رسالت به شيون در آمدند فضجوا بالبكاء
وجددوا الأحزان و حشوا على رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجيوب و قام الصياح
آن ويرانه از ناله اسيران يك بقعه گريه شد دختر بيهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر
مىزدند و سينه مىكوبيدند خاك بسر مىكردند و گريبان مىدريدند كه صداى ايشان در
بارگاه به سمع يزيد رسيد طاهر بن عبدالله دمشقى گويد سر يزيد روى زانوى من بود بر
او نقل مىگفتم سر پسر فاطمه هم ميان طشت بود همينكه شيون از خرابه بلند شد ديدم
سرپوشى از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزديك بام قصر بصوت بلند فرمود
اختى سكتى ابنتى همشيره من زينب دخترم را ساكت كن طاهر گويد پس ديدم آن سر
برگشت رو به يزيد كرد فرمود يا يزيد من با تو چه كرده بودم كه مرا كشتى و عيالم را
اسير كردى يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت پرسيد طاهر چه خبر است گفتم ظالم
نمىدانى در خرابه اسيران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و خروشند و ديدم سر مبارك
حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت يزيد غلامى فرستاد برو خبرى بياور
غلام آمد احوال پرسى كرد گفتند دخترى صغيره از امام (عليه السلام) در خواب جمال پدر
ديده آرام ندارد بس كه گريه كرده غلام آمد و واقعه را به جهت يزيد نقل كرد آن پليد
گفت ارفعوا راس ابيها اليها بيائيد سر پدرش را براى او
ببريد تا آرام بگيرد پس آن سر مطهر را در ميان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه
اى گروه اسيران سر حسين (عليه السلام) آمد فاتوابها الطشت يلمع
نوره كالشمس بل هو فوقها فى البهجة.
شعر
مژده زينب كه شب هجر بپايان آمد
چشم بگشا دمى اى عابد بيمار زهم
اى سكينه به نثار سر باب آور جان
|
|
بخرابه سر سالار شهيدان آمد
كه ترا بهر عيادت شه خوبان آمد
كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمد
|
فجاؤا بالرأس الشريف و هو مغطى بمنديل ديبقى فكشف الغطاء عنه
سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتيكه پردهاى به روى آن
سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسيد ما هذا الرأس
اين سر كيست؟
گفتند اين سر بابت حسين (عليه السلام) است فانكبت عليه تقبله و
تبكى و تضرب على راسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم يعنى خود را بر آن سر
مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را بوسيدن و بر سر و سينه زدن آنقدر با دستهاى كوچك
خود بدهانش زد كه مملو از خون شد.
مرحوم طريحى در منتخب مىنويسد:
دخترك چشمش كه به سر بريده پدر افتاد، گفت:
يا ابتاه من ذا الذى حضبك بدمائك يا ابتاه من ذا الذى قطع
وريديك بابا جان ترا بخون كه خضاب كرد بابا جان رگهاى گلويت را كى بريد
يا ابتاه من ذا الذى ائتمنى على صغر سنى يا ابتاه من لليتيمة حتى تكبر پدر
جان كدام ظالم مرا در كوچكى يتيم كرد بابا جان بعد از تو يتيمان ترا كه پرستارى كند
تا بزرگ شوند يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من للأرامل
المسبيات پدر جان اين زنان سر برهنه كجا بروند و اين زنان بيوه را كه توجه
نمايد يا ابتاه من للعبون الباكيات يا ابتاه من للشعور المنشورات
يا ابتاه من بعدك وا خيبتاه من بعدك وا غربتاه بابا جان اين چشمهاى گريان و
اين جسمهاى عريان و اين غريبان از وطن دور افتاده با موهاى پريشان چه كنند اى پدر
جان بعد از تو داد از غريبى و نا اميدى من يا ابتاه ليتنى كنت لك
الفداء ليتنى كنت قبل هذا اليوم عمياء يا ابتاه ليتنى و سدت الثرى ولا ارى شيبك
مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكى من فداى تو مىشدم پدر جان كاش كور مىبودم
اى كاش در زير گل فرو مىرفتم و ريش ترا غرق خون نمىديدم.
شعر
من بودم و لطف تو صد گونه عزيزى
از غصه سرم بر سر زانوست همه روز
|
|
چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاد
در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتاد
|
پيوسته آن ناز دانه نوحه گرى مىكرد و اشگ مىريخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده
گريه راه گلويش را گرفت مثل مرغ سر كنده گاهى سر را به يمين مىنهاد مىبوسيد بر سر
مىزد و زمانى بر يسار مىگذارد مىبوسيد ناله مىكرد دم به دم ريش پر خون پدر را
مىگرفت و پاك مىكرد بس كه آن سر تر و تازه بود گويا تازه بريدهاند
كلما مسحت الدم من شيبه احمر الشيب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك
مىكرد دوباره رنگين مىشد مىگفت يا ابه من جز رأسك يا ابى و من
ارتقى من فوق صدرك قابضا لحيتك زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پى
بهانه مىگشتند كه براى آقا گريه كنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همينكه آن معصومه
صغيره مىگفت يا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان اين
زنان جوان مرده چه كنند شيون از همه بلند مىشد آه واويلاه ثم
انها وضعت فمها على فمه الشريف و بكت طويلا پس آن صغيره لب بر لب پدر نهاد
در زمان طويلى از سخن افتاد و گريست فناداها الرأس بنته الى الى
هلمى فانا لك بالانتظار صدائى از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسيد كه نور ديده
بيا بيا بسوى ما كه در انتظار توام چون اين صداى هوش ربا به سمع آن مخدره رسيد
فغشى عليها غشوة لم تفق بعدها غشى بر آن ضعيفه نحيفه طارى شد كه از نفس در
افتاد و ديگر بهوش نيامد فحر كوها فاذا هى قد فارقت و روحها
الدنيا همينكه او را حركت دادند ديدند مرده صداى شيون از اهل بيت رسالت بلند
شد.
زينب ز روى سينه آن طفل سينه چاك
دست الم بهم زد و معجر ز سر كشيد
گفت اى غريب مرده عزيز برادرم
اى بلبل حرم ز چه خاموش گشتهاى
اى طفل ياد از رخ اصغر نمودهاى
ياد آورم ز پاى پياده دويدنت
|
|
ديد اوفتاد آن سر انور بروى خاك
چون رعد ناله از دل پر درد بر كشيد
گشتم عجب معين تو اى خاك بر سرم
ديدى كدام جلوه كه مدهوش گشتهاى
يا ياد گيسوى على اكبر نمودهاى
يا سوزم از جراحت زنجير گردنت
|
اسيران در آن خرابه ويران چنان شيون و افغان نمودند كه تمام همسايگان خبر شدند و
رو به خرابه آوردند كه ببينند بر سر ايشان چه آمده همه با دختران فاطمه عليها
السلام بگريه در آمدند مثل روز قتل امام حسين (عليه السلام) عزا بر سرپا نمودند محض
خاطر خدا غساله آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن
معصومه را برهنه كردند و روى تخته گذاردند تا غسلش دهند.
زبانحال عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها با
زن غساله در خرابه
آن معصومه را برهنه كرده روى تخته انداختند زبانحال عليا مخدره به غساله
شعر
بيا تو اى زن غساله از طريق وفا
مكن خيال كه او از اهل روم تاتار است
سرور سينه سلطان عالمين است اين
مگو كه از چه رخ او چه كهربا باشد
مگو كه زخم به پايش برون بود از حد
مگوچه شدكه به خوارىسپرده جان اينطفل
رخ چه ماه منيرش اگر بود نيلى
اگر شكسته سر اين نديده كام بود
جراحتى كه خود اين طفل را به شانه بود
|
|
باين صغيره بده غسل از براى خدا
كه غسل دادن او سخت بر تو دشوار است
صغيره فاطمه مظلومه حسين است اين
ز داغ تشنگى دشت كربلا باشد
به روى خار مغيلان دويده او بى حد
شبى به شام سيرى نخورده نان اين طفل
به راه شام بسى خورده از جفا سيلى
ز ضرب سنگ سر كوچههاى شام بود
ز ضرب كعب نى و چوب و تازيانه بود
|
غساله مشغول غسل دادن و زنان به سر و سينه زدن بعد از غسل در همان پيراهن پاره كفن
كردند و در همان خرابه به خاك سپردند روزيكه اهل بيت از شام مراجعت كردند زينب تا
به در خرابه ريد سر از محمل بيرون آورد رو به زنان شاميه فرمود يك امانتى از ما در
اين خرابه مانده جان شما و جان اين امانت گاه گاهى سر قبرش بيائيد و آبى بر مزارش
بپاشيد و چراغى روشن كنيد.
با دل خونين و چشم پربكاء اى اهل شام
خانه آبادان كه بنموديد خوب از دوستى
غير اشگ ديده و خوناب دل ديگر چه بود
بيوفائى شما اين بس پس از قتل حسين
بانوانى را كه دربان بود جبريل امين
اندر اين مدت كه ما را در خرابه جاى بود
مىرويم اينك بچشم اشگبار اما بود
بر سر قبر صغير ما كه در غربت بمرد
|
|
مىروم امروز از شهر شما اى اهل شام
ميهماندارى بر آل مصطفى اى اهل شام
در شب و روز از براى ما غذا اى اهل شام
دست وپا رنگين نموديدازحنااى اهل شام
از جفا داديد در ويرانه جا اى اهل شام
خاك بستر خشت بودى متكا اى اهل شام
يك وصيت آوريد او را بجاى اى اهل شام
گاه بگذاريد شمعى از وفا اى اهل شام
|
خطبه خواندن خطيب شامى در مسجد جامع و ذم شاه
اولياء (سلام الله عليه) و به منبر رفتن حضرت سجاد (عليه السلام) و مفتضح نمودن
آن حضرت رجس نجس يعنى يزيد پليد را
از جمله مصائب اهل بيت سلام الله عليهم در شهر شام تار اين بود كه در اين شهر به
حكم يزيد ناپاك خطيب شامى در مسجد جامع به منبر رفت و در حضور حجت خدا و ازدحام
مردم مدح آباء و اجداد يزيد پليد و مذمت از شاه اولياء نمود.
حكايت منبر رفتن خطيب و خطبه مشتمل بر مذمت شاه اولياء را ارباب مقاتل و مورخين در
كتب خود به اجمال و تفصيل نقل كردهاند و در اينكه اين قضيه اتفاق افتاده و چنين
خطبهاى خوانده شده اختلافى نيست منتهى بعضى معتقدند خطبه در مجلس شوم يزيد و در
بارگاه آن پليد خوانده شده چنانچه مرحوم سيد در لهوف و برخى ديگر اين طور
فرمودهاند و بعضى مىگويند در مسجد جامع دمشق و در مقابل ازدحام مردم صورت گرفته،
ما قبلا به خواندن خطبه در مجلس يزيد اشاره كرده و آنرا نقل نموديم و اينك خطبهاى
كه آن شامى شوم در مسجد جامع دمشق ايراد كرده است را در اينجا مىآوريم.
مرحوم شيخ طبرسى در احتجاج و ابو مخنف در مقتل و ابن شهر آشوب در مناقب اين خطبه
را نقل كردهاند و مرحوم علامه مجلسى در بحار اين واقعه را از مناقب نقل كرده و
مبسوطتر از ديگران به شرح آن پرداخته است و بيان آن چنين مىباشد:
يزيد امر كرد جار زدند و مردم را خبردار كردند در مسجد جامع خطيبى اشدق و زبانآور
را گفت تا به منبر رود و خطبه كه مشتمل بر ذم شاه اولياء باشد بخواند
فصعد الخطيب المنبر خطيب از سعادت بى نصيب از جاى برخاست اول حمد و ثناى
الهى نمود ثم اكثر الوقيعة فى على و الحسين (عليه السلام)
پس در حق شاه اولياء و سيدالشهداء زبان وقيعت آخت و لسان قباحت پرداخت و در تعريف
معاويه و توصيف يزيد فصلى چند ذكر كرد صفات جميله از براى ايشان ثابت كرد و اولويت
يزيد و معاويه را بر خلافت و سلطنت نقل كرد امام زين العابدين (عليه السلام) بى
طاقت شده فرمود ويلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوق بسخط
الخالق واى بر تو اى خطيب رضاى مخلوق را به سخط خالق خريدى چه بد خطيبى
بودى.
شعر
پيروى نفس و هواى مىكنى
در حق اخيار نگوئى سخن
آل عبا از همه فاضل ترند
|
|
راه حق اين نيست خطا مىكنى
مدحت اشرار چرا مىكنى
ذم چنين قوم چرا مىكنى
|
پس آن حضرت از جاى برخاست و در نزد سجاده يزيد ملعون بنشست و فرمود اى يزيد
ايذن لى حتى اصعد هذه الاعواد اذن بده تا بر اين منبر بروم و خطبهاى كه
رضاى خدا و رسول در آن باشد بخوانم و كلماتى كه مستمعان از او مأجور و مثاب شوند
باز گويم يزيد پليد گفت رفتن تو به منبر حاجت نيست اركان و امراء شام گفتند يا
اميرالمومنين چه شود كه اذن دهى اين جوان هاشمى نسب حجازى زبان منبر رود شايد سخنى
از او بشنويم و الفاظ و عبارات او را بسنجيم تا فصاحت و بلاغت حجاز با شام تا چه
مرتبه است يزيد عليه العنه گفت اى شاميان اين طايفه افصح قبايلند بخدا منبر نمىرود
و به زير نمىآيد الا آنكه مرا و تمام آل ابو سفيان را مفتضح و رسوا مىسازد و بنى
اميه را ناسزا مىگويد فانه من اهل بيت زقوا العلم زقاقا
اركان دولت گفتند اى امير اصلحك الله اين جوان خردسال كجا
تواند در همچو مجلسى كه مشحون به صنوف خلايق است سخن گويد هوس ما آنست كه از جد خود
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) حديثى نقل كند كه در آن ما را موعظه و تسكين
باشد يزيد نتوانست التماس بزرگان را رد كند ناچار اجازت داد پس امام چهارم (عليه
السلام) مانند روح پاك از روى زمين برخاست و قامت طوبى مثال را به سمت منبر روانه
ساخت.
مكبر گر ببيند قد و قامت |
|
به قد قامت بماند تا قيامت
|
پا به پله اول و دويم منبر نهاد و چون لمعه نورى بر عرشه قرار گرفت مردم از دور و
نزديك آمدند ببينند كه اين شخص غريب كيست كه با روى انور بر منبر رفته به به.
اندر فراز منبر هر كس بديد گفتا |
|
به به طلوع كرده بر منبر آفتابى
|
پس درج درر و گنج گوهر گشود فحمدالله و اثنى عليه حمد
الهى و نعت جدش حضرت رسالت پناهى بيان فرمود حمدى كه تا آنروز احدى چنين حمدى
نشنيده بود.
حمدى كه به دل خلعت جان پوشاند
حمدى كه ره وصال جانان داند
|
|
شكر كه بجان جام طرف نوشاند
تا كام دل مراد جان بستاند
|
ثم خطب خطبة بكى منها العيون و اوجل منها القلوب پس
خطبهاى خواند كه همه چشمها را گريان و دلها را لرزان نمود و بعد فرمود
اعطينا ستا و فضلنا بسبع خدا بما شش چيز عطا كرد و هفت چيز فضيلت داد اما آن
شش چيز كه عطا فرموده علم و حلم و سماحة و فصاحت و شجاعت و محبت در قلوب اهل
ايمانست يعنى هر كه مومنست البته ما را دوست مىدارد و آن هفت چيزى كه فضيلت داده
آنست نبى مختار از ماست صديق حيدر كرار از ماست و جعفر طيار از ماست و حمزه اسدالله
و اسدالرسول از ماست حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) از ماست اى مردم هر كه
مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كه مرا نمىشناسد من او را آگاه نمايم به حسب و نسب
خود شمر كه پدرم را كشته مرا مىشناسد كه نيزه به گلو و پهلوى پدرم زده يزيد هم مرا
مىشناسد كه امر به قتل پدرم كرده ليكن شما مردم مرا نمىشناسيد و نيز ما را خارجى
مىدانيد چنين نيست بشنويد تا بگويم و حسب خود را انا ابن مكة و
منى انا ابن زمزم و الصفا انا ابن من حمل الركن باطراف الرداء انا ابن خير من انتعل
و احتفى انا ابن خير من طاف و سعى انا ابن خير من حج و لبى انا ابن من حمل على
البراق فى الهواء انا ابن من اسرى به من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى انا ابن
من بلغ به جبرئيل الى سدرة المنتهى انا ابن من دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى
انا بن من صلى بملئكة السماء انا ابن من اوحى اليه الجليل ما اوحى مردم همه
معجب شدند كه اين همه صفات و خصايص پيغمبر آخرالزمانست كه مىگويد و خود را نسبت
باو مىدهد و يزيد شهرت داده كه اينها خارجى هستند مردم صحن مسجد را خبر كردند همه
از دور و نزديك آمدند همينكه آن حضرت فرمود انابن محمد المصطفى (صلى الله عليه و
آله و سلم) دانستند كه او فرزند رسول مختار است بناى گريه گذاشتند فرمود نام پدر
ديگر مرا بشنويد انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتى قالوا لا اله
الا الله انا ابن من ضرب بين يدى رسول الله بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و
بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين ولم يكفر بالله طرفة عين انا ابن صالح المومنين و
وارث النبيين و قامع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و
تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائيمن من آل يس رسول رب العالمين انا ابن
المويد بجبرئيل المنصور بميكائيل، انابن المحامى عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و
الناكثين و القاسطين و المجاهد اعدء الله و افخر من مشى من قريش اجمعين و اول من
اجاب و استجاب لله و لرسوله من المومنين و اول السابقين و لسان حكمة العابدين و
ناصر دين الله و ولى امر الله و بتان حكمة الله و عيبة علمه سمح سخى بهلول زكى
ابطحى رضى مقدام همام صابر صوام مهذب، قوام قاطع الاصلاب مفرق الأحزاب اربطهم عنانا
و اثبتهم جنانا و امضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة اسد باسل يطحنهم فى الحروب اذا ازدلفت
الاسنة و قربت الاعنه طحن الرحاويذ روهم فيها ذر و الريح الهشيم ليث الحجاز كبش
العراق مكى مدنى يفى عقبى بدرى احدى شجرى مهاجرى من العرب سيدها و من الوغى ليثها
وارث المشعرين ابوالسبطين الحسن (عليه السلام) و الحسين (عليه السلام) ذاك جدى على
بن ابيطالب (عليه السلام).
اى مردم اين يك جد ديگرم بود كه صفات و القاب و سمات او را گفتم اما جدهام
انابن فاطمة الزهراء انا بن سيدة النساء دختر بهترين خلق خدا.
عصمتش سر به آسمان برده
روز محشر پناه خلق جهان
|
|
سايه بر آفتاب گسترده
دوستان را مقام امن و امان
|
فلم يزل يقول انا انا حتى ضج الناس بالبكاء و النحيب لا ينقطع
معرفى خود مىكرد و متصل اشگ مردم جارى و ضجهها بگريه و ناله بلند بود.
فقرات زائد خطبه امام سجاد (عليه السلام) طبق روايت
ابو مخنف در مقتل
در مقتل ابو مخنف برخى از فقرات زائد را بطورى نقل كرده كه امام فرمودند:
انا ابن صريع كربلا انا ابن من راحت انصاره تحت الثرى انا ابن
من ذبحت اطفاله من غير سوى انا ابن من اضرم الاعداء فى خيمته لظى انا ابن من اضحى
صريعا بالتقى انا ابن من لاله غسل ولا كفن يرى انا ابن من رفعوا رأسه على القنا انا
ابن من هتك حريمه از اين مقوله فرمايشات كرد و اشگ ريخت
فلما سمعوا الناس كلامه ضجوا بالبكاء و النحيب و علت الاصوات فى الجامع مردم
كه اين عبارت دلسوز جگرگداز حضرت را شنيدند ضجه و ناله آغاز نمودند صدا بگريه بلند
كردند مسجد جامع پر از غلغله شد فخاف يزيد الفتنه يزيد
پليد ترسيد كه مبادا فتنه و آشوب بپا شود رو كرد به موذن و گفت برخيز اذان بگو و
قطع كلام اين غلام بنما موذن برخاست و گفت الله الكبر.
امام (عليه السلام) فرمود: كبرت تكبيرا و عظمت عظيما و قلت حقا
اى موذن خدا را به بزرگى ياد كردى و حق گفتى.
در مناقب فرموده: لاشى اكبر من الله زيرا هيچ شىء از
خدا بزرگتر نيست.
ابى مخنف مىنويسد: موذن كه گفت اشهد ان لا اله الا الله
حضرت فرمود اشهد بها مع كل شاهدوا حتملها مع كل جاهد.
در مناقب فرموده: شهد بها شعرى و بشرى و لحمى و دمى
شهادت مىدهد موى من و بشره من و گوشت و پوست و خون من به وحدانيت خدا يعنى مردم
بدانيد كه ما مسلمانيم و خارجى نيستيم.
ابو مخنف مىنويسد: همينكه موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله
على بن الحسين (عليه السلام) بنا كرد زار زار گريستن مردم همه از گريه حضرت به گريه
در آمدند.
و در نسخه خطى ابو مخنف آمده است: ثم بكى و رمى العمامة من رأسه
و رمى بها الى الموذن ترا به ذات خدا قسم مىدهم چند دقيقه صبر كن موذن آرام
گرفت زين العابدين (عليه السلام) رو كرد به يزيد و فرمود يا يزيد محمد (صلى الله
عليه و آله و سلم) جد منست يا جد تو اگر جد خود بدانى دروغ گفتهاى و همه تكذيب تو
مىكنند اگر جد منست و پيغمبر توست پس چرا پسر پيغمبر خود را كشتى و مرا يتيم نمودى
يزيد جواب باز نداد و گفت لا حاجة لى فى الصلوة من محتاج
به نماز نيستم نماز نخوانده برخاست از مسجد بيرون آمد مسجد بهم خورد امام (عليه
السلام) از منبر بزير آمد مردم به گرد حضرت جمع شده معذرت مىخواستند كه منهال بن
عمرو كوفى در ميان آن جمعيت بود برخاست خدمت حضرت آمد عرض كرد آقا جان احوال شما
چونست كيف اصبحت يابن رسول الله صبح و شام شما چگونه است
حضرت در جواب فرمود كيف حال من اصبح و قد قتل ابوه و قتل ناصره
چگونه مىخواهى باشد حال كسى كه پدر كشته و غريب و بى ياور مانده حريم و پردگيانش
را در انظار خلايق شهرها و ديارها و كوچهها و بازارها ببرند قد
فقد و الستر و الغطاء و قد اعدموا الكافل و الحمى نه پرده و نه حجابى نه
پرستارى و نه انصارى اى منهال نمىبينى مرا كه به چه روز افتادهام
فما ترانى الا اسيرا ذليلا خوار و غريب با يك عده مرد و زن محنت نصيب در اين
شهر مانده نه دوستى و نه آشنائى قد كسيت انا و اهل بيتى بثياب
الاسى و قد حرمت علينا جديد العرى يعنى اى منهال دست روزگار بر تن من و اهل
بيت من لباس عزا پوشانيده و به عوض قوت و غذا زهر مصيبت دمادم نوشانده و حال مرا
ببين و حال آنها را هم به اين وضع تصور نما كه انگشت نماى خلايق شدهام و شماتت و
دشنام از مردم مىشنوم و شب و روز مترصد و منتظر پيك اجل مىباشم اى منهال تا بود
عرب بر عجم فخر مىنمود كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از ماست طايفه قريش بر
ساير اعراب افتخار مىنمودند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از قبيله ماست ما
اولاد همان محمديم كه مفخر خلايق بوديم اكنون سلسله ما برچيده شد خانههاى ما خراب
ريشه ما كنده شد مقتولين مظلومين رزايا و بلايا مثل غيث باطل بر ما ريخته زنان ما
بدست نامحرمان گرفتار شدند سرهاى سروران عالم را شهر به شهر هديه مىبرند
كان حسينا من اسقط العرب و ارذل الحسب گويا پدر عاليمقدار و باب كامكارم
سلطان السلاطين غيب و شهادت امام حسين (عليه السلام) را اصلا حسبى و نسبى نيست و در
اصالت و نجابت فرو مايه است كان لم يكن على هام المجد رقينا و
على بساط الجليل سعينا و حال آنكه.
نه فلك را از ازل مهر درخشان مائيم
لؤلؤ بحر پيمبر در درياى على
|
|
خلق را در دو جهان صاحب سلطان مائيم
صدف فاطمه را گوهر غلطان مائيم
|
اكنون در اين شهر اسير يزيد شدهايم كه مانند اماء و عبيد فريد و وحيد ماندهايم
منهال پرسيد آقا منزل كجاست كه خدمت برسم اشگ حضرت جارى شده فرمود منهال ما خرابه
نشينيم در اين غربت خانه نداريم.
واقعه هنده همسر يزيد پليد
از جمله صدمات و مصيبات كه در شام غم انجام از يزيد طاغيه بر اهل بيت طاهره رسيد
اين بود كه پس از آنكه آن ولدالزناء عيال الله را در خرابه آنقدر مقام داد
حتى تقشرت وجوههم و تغيرت الوانهم و اقترحت اجفانهم و اذيبت لحومهم و نحلت جسومهم
صورتهاى همچون ماه از كثرت تابش آفتاب پوست انداخت و رنگ رخسار مهر آثارشان از
سرما و گرما تغيير كرد و چشمها از شدت گريه مجروح گوشت بدنها آب و جسم لطيفشان
ضعيف و نحيف گشت چون يزيد پليد باين كامها رسيد خواست زياده بر اينها دل اولاد على
(عليه السلام) را بسوزاند حكم كرد عيال الله را چند روز از خرابه به حرم خود
بياورند و از حرمخانه توبيخ و سرزنش از اهل حرم بشنوند وا ويلاه
لهف نفسى على ما اصابهم من هذا الظلم الجديد و الرغم الشديد به روايتى بنا
بر استدعاى هند دختر عبدالله بن عامر زوجه يزيد كه سابقا در خدمت حضرت امام حسين
(عليه السلام) بود و بنى هاشم را دوستدار و آل على را بجان هوادار بود از يزيد
خواهش كرد كه اذن بده چند صباحى دختر پادشاه حجاز را من به حرم بياورم و از وى
پذيرائى كنم بس كه يزيد وى را دوست مىداشت و كان يزيد مشعوفا
بها اجازت داد تفصيل اين اجمال آنكه شيخ در منتخب روايت مىكند هنده گفت شبى
در رختخواب در فكر عيال بى سامان امام حسين (عليه السلام) كه در خرابه مقام داشتند
بودم در اين اثنا مرا خواب در ربود ديدم درهاى آسمان باز شد و ملائكه ملأاعلى صف در
صف بزير آمدند و وارد آن اطاقى شدند كه سر بريده امام عالم امكان حسين (عليه
السلام) به اميرالمومنين (عليه السلام) بود و دسته به دسته پيش مىرفتند و مىگفتند
السلام عليك يابن رسول الله السلام عليك يا ابا عبدالله در اين حال ديدم
ابرى سفيد از آسمان بزير آمد در ميان آن ابر مردمان زيبا صورت سرو قامت بودند در
ميان ايشان بزرگوارى عاليمقدار نور از صورت شعشعانيش رخشان درى
اللون قمرى الوجه از ميان ابر گريان بيرون آمد و آمد تا به نزديك سر منور
امام (عليه السلام) رسيد خود را به روى آن سر انداخت و لب بر لب و دندانهاى آن
مظلوم نهاد و شروع كرد به بوسيدن و اشگ ريختن و فرمود ترا كشتند و قدر ترا نشناختند
يا ولدى قتلوك اتراهم ما عروفوك و من شرب الماء منعوك از آب هم مضايقه كردند
پسر جان من جدت پيغمبر خدايم و او پدرت على مرتضى است و او برادرت حسن مجتبى (عليه
السلام) است اين جعفر و آن عقيل اين حمزه و آن عباس است يكان يكان از اهل بيت خود
شمرد هند گويد من از ترس و واهمه از خواب جستم از رختخواب برخاسته به طلب يزيد آمدم
او را نيافتم تا آنكه صداى ناله يزيد را در خانه تاريكى شنيدم پيش رفتم ديدم در
ميان حجره نشسته صورت خود را به ديوار كرده دم به دم مىگويد
مالى و للحسين (عليه السلام) مرا با حسين بن على عليهما السلام چكار يزيد
چون مرا ديد احوال پرسيد كه اى هند براى چه اينجا آمدى من واقعه را براى يزيد نقل
كردم او اظهار ندامت كرد پس هند درخواست كرد اكنون اگر از فعل خود پشيمانى اذن بده
عيال ويلان حسين بن على عليهما السلام را كه در خرابه نشينند چند صباحى من وارد حرم
خود كنم و از ايشان پذيرائى نمايم آخر دختر پادشاه حجاز تا كى خرابه نشين باشد يزيد
اجازت داد فلما اصبح يزيد استدعى بحرم رسول الله چون صبح
طالع گرديد يزيد فرستاد اهل بيت را از خرابه بخانه آوردند.
مقاله مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس
مرحوم صدر قزوينى در حدائق مىنويسد:
حق آنست كه يزيد حرم شاه شهيدان را نه از براى رأفت به حرم خود به رسم ميهمانى
آورد بلكه مىخواست تجملات خود را به آن اسيران خسته و مخدرات دلشكسته نشان بدهد و
داغى بر بالاى داغهاى دلشان نهد زيرا هرگاه از ملاحظه مهربانى بود چرا در وقت ورود
اهل بيت رسالت به حرم حكم كرد سر امام عالم امكان را به درب حرم خود بياويزند تا آن
شكسته دلان سر مطهر آقا را به درب حرم آويزان ببينند جگرهاشان آب و دلهاشان كباب
شود چنانچه علامه در بحار از مناقب و ابو مخنف و غيره روايت مىكند
ان يزيد امر بان يصلب الرأس على باب داره و امر باهل بيت الحسين (عليه السلام) ان
يدخلوا داره يعنى: يزيد حكم كرد سر سردار شهيدان را درب حرم آويختند بعد امر
كرد اهل بيت سيد مظلومان را از خرابه وارد حرم خود نمودند اى شيعه تصور كن ببين چه
گذشته بر حال آن اسيران شكسته بال و اطفال خردسال كه سر عزيز پيغمبر را به دار
آويخته ديدند هيچ تصور كردهاى كه اين سر مطهر را از كجا آويخته بودند مناسب دو
موضوع است يكى از محاسن و يكى از گيسوان واويلاه اهل و عيال چون آن سر مقدس را
آويخته ديدند چنان صيحه بركشيدند كه زلزله در زمين و زمان افتاد هند از اين واقعه
آگاه شد روى به مجلس يزيد آورد و هى حاسرة سر و پاى برهنه به بارگاه آمد و گفت
يا يزيد ارأس ابن فاطمة بنت رسول الله مصلوب على فنا بابى اى ظالم اين چه
بيداد است سر پسر فاطمه دختر رسول الله را بر در حرم من آويختهاى؟
گفت نعم، بلى تو چرا سر برهنه به مجلس عام آمدى يزيد از جاى جست و سر هند را از
نامحرم پوشيد و گفت فاعولى عليه يا هند و ابكى على بنت رسول الله
صريخة قريش يعنى اى هند بر حسين (عليه السلام) گريه كن ناله نما كه خوب مردى
بود صريخه قريش يعنى فريادرس قريش بود و حيف كه ابن زياد عجله كرد در كشتن حسين
(عليه السلام) ثم ان يزيد انزلهم فى داره المخصوص با آن
حالت زار اسيران را وارد حرم خاص يزيد كردند.
نقل مرحوم مجلسى در كتاب بحارالانوار
فلما دخلت النسوة دار يزيد لم يبق من آل معوية و لا ابى سفيان
احد الا استقبلهن بالبكاء و الصراخ و النياحة على الحسين (عليه السلام) چون
آن مصيبت زدگان وارد حرم شدند تمام زنان معاويه و ابى سفيان آن اسيران را استقبال
كردند ليكن همه لباسهاى فاخر ملوكانه در بر داشتند خود را به حُلَل آراسته بودند
همين كه مخدرات را به آن حالت با لباسهاى كهنه و صورتهاى پوست انداخته و بدنهاى
كبود شده ديدند همگى رقت كرده بناى گريه و نوحه نمودند و القين
ما عليهن من الثياب و الحلى و اقمن الماتم عليه ثلثة ايام و آنچه زر و زيور
و لباس فاخر داشتند همه را ريختند و بر غريبى و مظلومى ايشان ناله كردند سه روز در
حرم يزيد اقامت ماتم بود ليكن ارباب مقاتل مىنويسند كه هر چند هند خواست عليا
مكرمه را وارد اطاق و ايوان مفروش بنمايد آن مخدره قبول نكرد و مىفرمود چگونه روى
فرش و زير سايه بنشينم و حال آنكه با چشم خود ديدم بدن چاك چاك برادرم روى خاك
مقابل آفتاب افتاده همان در صحن خانه نشست اسيران در گرد وى جمع شدند فرمود سر مطهر
برادرم را بياوريد آوردند پس آن مخدره مقنعه از سر كشيد گيسو پريشان كرد يك دست سر
برادر و با يك دست بر سر و سينه مىزد و نوحه مىنمود و مىفرمود اى زنها اين
برادرم بود كه ظهر روز عاشوراء ميان ميدان كربلاء غريب و تنها ايستاده بود و
مىفرمود.
يقول يا قوم ابى على البر الوصى
منوا على ابن المصطفى بشربة تحيى بها
قالوا لا ماء لنا الا السيوف و القنا
|
|
و فاطم امى التى لها التقى و الناقل
اطفالنا من الظما حيث الفرات سائل
فانزل بحكم الادعياء فقال بل اقاتل
|
اظهار ندامت نمودن يزيد پليد از كردار زشت خود و
تعيين منزل براى عزادارى نمودن اهل اهل بيتدر شام
مرحوم طريحى در منتخب مىنويسد:
چون يزيد به حسب ظاهر از كردار زشت خود دست كشيد در آشكار و خلوت اظهار ندامت
مىكرد و مىگفت: مالى و للحسين مرا با حسين چكار بود
همينكه صبح شد اسيران را از خرابه به منزل خويش طلبيد اظهار ندامت نمود و معذرت
خواست و گفت اكنون بگوئيد ببينم كدام يك از اين دو در نزد شما پسنديده است ماندن در
شام و يا مراجعت به مدينه اينجا بمانيد كمال مواظبت را درباره شما خواهم نمود به
مدينه برويد عطا و جايزه گرانبها به شما خواهم داد و عيال ويلان سلطان شهيدان به
گريه در آمدند عليا مكرمه زينب خاتون عليها السلام كه از بزرگ حرم بود فرمود اى
يزيد خواهش ما يك مشت زن اسير آنست كه اولا اذن بدهى تا چند روز براى سيد و آقاى
خود گريه و ناله كنيم زيرا ما را نگذاشته كه براى شهيدان خود گريه كنيم و عزاى آنها
را بر سرپا نمائيم اين داغ در دل خواهرها و مادرها و دخترها مانده
نحب اولا ان ننوح على الحسين (عليه السلام) يزيد قبول كرد و اجازت داد
ثم اخليت لهن الحجر و البيوت فى دمشق پس يزيد حكم كرد خانهها و حجرهها از
براى ايشان خالى كردند آن برادر كشتهها و جوان مردهها را منزل دادند و نيز اسباب
عزادارى فراهم كردند زنان هاشمى و قريشى كه در شام بودند شنيدند كه اهل بيت به
عزادارى مشغولند و يزيد ممانعت ندارد لهذا آنچه زن از محبان بود لباسهاى سياه
پوشيدند به هيئت اجتماع به منزل آن عزاداران غريب مىآمدند و نوحه گرى مىنمودند
و لم يبق هاشمية و لا قريشية الا و لبست السواد على الحسين و ندبوه على ما نقل سبعة
ايام مدت هفت روز در شام عزاى امام (عليه السلام) برپا بود و مرثيه خوان عليا مكرمه
زينب خاتون و ام كلثوم سلام الله عليهما و سكينه خاتون عليها السلام بود چنانچه
مرحوم مجلسى عليه الرحمه در بحار مرثيه عليا مكرمه را كه در شام خوانده بود نقل
مىنمايد.
چاره جوئى يزيد پليد از امام سجاد (عليه السلام)
براى كارى كه بدتر از كفر بود و مرتكب آن شد
علامه مجلسى در بحار مىفرمايد: ثم انزلهم يزيد داره الخاصة فما
كان يتغذى و لا يتعشى حتى يحضر على بن الحسين (عليه السلام) يعنى عيال حضرت
را يزيد به حرم خاص خود منزل داد امام چهارم على بن الحسين (عليه السلام) را اغلب
در نزد خود مىخواند به مرتبهاى كه شام و نهار بى وجود امام زين العابدين (عليه
السلام) نمىخورد حضرت را در سر سفره حاضر مىكرد آنوقت دست به سفره دراز مىنمود
انتهى كلام آن علامه روزى از روزها كه يزيد پليد حضرت را خواسته و مشغول صحبت بود
اظهار ندامت از كردههاى خود مىكرد كه حب رياست و سلطنت چشم مرا كور كرد كه قطع
رحم كردم و با پدرت حسين (عليه السلام) نهايت خصومت بجاى آوردم و بد كردم خطا كردم
يا على اكنون راه نجاتى از براى من هست هرگاه استغفار كنم خداوند از سر تقصير من
مىگذرد يا نه امام چهارم (عليه السلام) فرمود اى يزيد ريختن خون امام كه جگر گوشه
حضرت خيرالأنام بود سهل كارى نبود كه بتوان در صدد علاج آن بر آمد اگر به فرض من از
تو بگذرم جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از تو نخواهد گذشت پدرم على
مرتضى وجدهام فاطمه زهراء سلام الله عليهما از تو نخواهند گذشت خداوند و ملائكه
ملاء اعلى به تو نفرين مىكنند.
اى يزيد اگر اندكى بيانديشى و در كارهاى زشت خود تفكر نمائى هر آينه به كوهها فرار
كرده و سر به بيابانها مىگذارى.
اى ظالم اين چه ظلمى است كه بعد از كشتن پدر و برادر و اعمام و بنى اعمام من و
اسيرى حرم پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اين همه خوارىها كه بر سر ما
آوردى به اينها اكتفاء نكرده اكنون سر نازنين پدرم حسين (عليه السلام) را بر دروازه
شهر آويختهاى و هيچ نمىگوئى كه اين امانت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
است، مژده باد تو را به ندامت و پشيمانى كه در روز جزا در نظر خلائق در محضر خالق
بكشى و سزاى خود ببينى.
يزيد آب حسرت از ديده ريخت و آه ندامت بركشيد عاقبت حضرت نماز غفيله را تعليم او
نمودند كه جهت آمرزش گناهانش به خواندن آن مبادرت نمايد ولى آن پليد موفق به خواندن
آن نماز نشد و به همان حالت كفر و زندقه و ارتداد و الحاد روى به درك نهاد.
طلبيدن يزيد اهل اهل بيترسالت را و معذرت خواستن
چون مدت اقامت اهل بيت رسالت در شام به طول انجاميد و تمام اهل شام معرفت به حال
اهل بيت رسالت بهم رسانيدند و دانستند كه آنها خارجى نبوده بلكه اولاد رسول و ذرارى
فاطمه بتول بودهاند در آشكار و پنهان زبان به طعن و ملامت يزيد گشودند كه اين
حركات ناشايسته چرا از يزيد بروز كرد در كوچه و بازار از شناعت اين كردار سخن بود
يزيد خواست كه مردم را از اين گفتارها باز دارد و اظهار داشت كه كشتن امام حسين
(عليه السلام) بدون اذن من بوده ابن زياد در قتل وى شتاب نمود خدا لعنت كند او را
پس حكم كرد قرآنها را مجزا كردند و به اهل سوق دادند كه مشغول خواندن قرآن شوند و
از بدگوئى و شناعت زبان ببندند از اين جهت قرآن را از آن روز سى پاره نمودند و به
تلاوت مشغول شدند و اهل بيت را در حرم خاصه و يا در منزلى عليحده و يا در قصر خود
جاى داد به روايت روضة الشهداء ام كلثوم خاتون درخواست نمود كه منزلى معين كنند تا
به مراسم عزادارى خامس آل عبا مشغول شوند يزيد اجازت داد در خارج كوشگ منزلى جهت
ماتم دارى مقرر شد مخدرات تشريف بردند اسباب عزادارى فراهم كردند زنهاى اكابر و
اعيان از قرشيات و هاشميات با لباسهاى ماتم حاضر شدند و سر سلامتى به اهل بيت
مىدادند و مرثيه خوان زينب و ام كلثوم سلام الله عليهما بودند كه نوحه گرى
مىنمودند و زنان مىگريستند اين بود حالت زنها و اما حالت امام زين العابدين (عليه
السلام) اغلب به حكم يزيد صبح و شام با يزيد هم غذا بود تا اينكه يزيد ديد كه ماندن
اهل بيت در شام اسباب رسوائى او است و روز به روز قبح كار يزيد آشكار و مظلومى آل
اطهار مكشوف مىگردد اين بود كه فرمان داد اهل بيت را كلا و طرا
اناثا و ذكورا حاضر كردند در مجلسى خاص كه آراسته بود چنانچه مجلسى عليه
الرحمه در جلاء العيون فارسى نقل مىكند پس از احضار آل اطهار زبان به معذرت گشود و
اظهار ندامت از فعل خود نمود مال و اموال و لباس حاضر كرد پس رو كرد به ام كلثوم و
گفت اى دختر على (عليه السلام) اين پولها را بردار عوض خون برادرت حسين (عليه
السلام) و از من راضى شو صداى ناله ام كلثوم و مخدرات مغموم بلند شد ام كلثوم فرمود
اى يزيد چه بسيار كم حيائى برادران مرا كشتى كه تمام دنيا برابر يك موى ايشان
نمىشود الحال مىگوئى اين احسانها عوض آنچه كردهاى!!
مرحوم سيد در لهوف مىنويسد:
يزيد رو كرد به امام زين العابدين (عليه السلام) و گفت اذكر
حاجتك الثلات التى و عدتك بقضائهن بخواه از من آن سه حاجتى كه وعده داده
بودم از تو بر آورم امام چهارم (عليه السلام) فرمود حاجت من آنست
ان ترينى وجه سيدى و مولاى و ابى اول آنكه سر پدرم را كه سرور شهيدان است
بمن بنمائى كه من او را ببينم و توشه از جمالش بردارم و الثانية
ان ترد علينا ما اخذمنا حاجت دوم آنكه آنچه از ما بغارت بردهاند رد كنى
حاجت سوم من آنكه اگر خيال كشتن مرا دارى پس شخص امينى را تعيين كن كه حرم پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم) را به مدينه برگرداند.
يزيد گفت اما وجه ابيك فلن تراه ابدا اما جمال پدر هرگز
نخواهى ديد اما از كشتن تو نيز در گذشتم و اين حرم رسالت را غير از تو كسى به حرم
رسالت عودت نمىدهد و اما آنچه از شما بردهاند من به اضعاف آنها عوض مىدهم حضرت
سيدالساجدين (عليه السلام) در جواب فرمود اما مالك فلا نريد و هو
موفر عليك مال تو را ما نمىخواهيم ارزانى خودت باد اينكه غارتىهاى مال خود
را از اسباب و لباس خواستم جهت آن بود لان فيه مغزل فاطمة بنت
رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه در ميان آنها البسه هائى بود كه
جدهام فاطمه دختر رسولخدا تار و پود آنها را رشته و بافته بود و از جمله مقنعهها
و قلادهها و قميصها يعنى مقنعه فاطمه زهرا (عليه السلام) و قلاده آن مخدره و
پيراهن آن معصومه در ميان آن لباسهاى غارتى بوده شايسته نيست لباس و معجر و قلاده
دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بدست نامحرم بيفتد فامر
يزيد برد ذلك و زاد فيه من عنده مأتى دينار پس يزيد امر كرد هر كه هر چه در
كربلا به غارت برده و موجود است بياورد آوردند و در كتاب معتبرى برنخوردن كه چه
آوردند ليكن مشهور در بعضى از كتب متاخره مسور آنكه از جمله اسبابهاى غارتى ساروق
بسته بود كه آوردند و در حضور يزيد نهادند چون سر ساروق گشودند در آن پيراهنى بود
عتيق خون تازه در وى مانند عقيق سرخ رنگين ليكن سوراخ سوراخ يزيد از روى تامل بر آن
پيراهن نگريست پرسيد كه اين چيست؟
گفتند هذا قميص الحسين (عليه السلام) اخذه اخنس بن مرتد
اى يزيد اين پيراهن سلطان مظلومان حسين (عليه السلام) است كه اخنس بن مرتد ملعون
حرامزاده از بدن حضرت بيرون آورده.
يزيد گفت: نبايد چنين باشد زيرا حسين (عليه السلام) دعوى سلطنت مىكرد البسه فاخر
قيمتى مىپوشد او را به اين پيراهن كهنه چكار!!؟
گفتند امير حسين (عليه السلام) اين پيراهن كهنه را در بر كرده براى اينكه كسى رغبت
نكند از بدنش بيرون آورد و بجاى كفن بماند ليكن چنان مجرد و عريان ساختند بدن او را
كه گرد و غبار كفن او شد.
يزيد پرسيد اين چاكها و سوراخها چيست؟
گفتند:
اين چاكها كه بدين جامه اندر است جاى سنان و نيزه و شمشير و
خنجر است
اما چون چشم اهالى حرم و خواتين محترم بر پيراهن پر خون امام امم افتاد ضجه و ناله
از دل بر آوردند و فرياد واحسيناه و واحبيبا از جگر بر كشيدند عليا مكرمه زينب
خاتون آن پيراهن را چون جان شيرين در بر گرفت و همراه خود به مدينه آورد همينكه سر
قبر فاطمه زهراء (عليه السلام) رسيد خروشى از دل بر آورد كه مادر جان حسينت را بردم
و نياوردم ليكن يك نشانه آوردهام پس دست در زير چادر برده و آن پيراهن پاره پاره
را روى قبر مادر نهاد قبر شكافته شده دست فاطمه بيرون آمد پيراهن را در ميان قبر
برده هر كه از سادات و غيره فاطمه زهرا را در خواب ديده همين نحو است تا روز قيامت
كه سر از قبر بردارد و وارد عرصه محشر شود و بيده قميص الحسين
(عليه السلام) در وسط محشر بالاى منبر مىايستد و آن پيراهن آغشته بخون را
بر سر مىگذارد و عرض مىكند الهى اهذا قميص الحسين (عليه
السلام) اى خداوند عادل و حكيم آيا اين پيراهن پسر منست يعنى رواست اين همه
زخم نيزه و شمشير بر وى زده باشند.