مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۴۴ -


خطبه خواندن حضرت زينب سلام الله عليها در مجلس يزيد پليد

مرحوم صدوق در امالى مى‏نويسد:
سكينه خاتون فرمود:
به ذات خدا در عالم سخت دل‏تر از يزيد كسى را نديدم و نيز هيچ كافر و مشركى شريرتر از يزيد و جفا كارتر از او نديدم زيرا در حضور ما زن و بچه داشت چوب خيزران بر ثناياى پدرم مى‏زد و اين اشعار را مى‏خواند.

ليت اشياخى ببدر شهدوا لا هلوا و استهلوا فرحا   جزع الخزرج من وقع الاسل ثم قالو يا يزيد لا تشل

ليكن طاقت زينب دختر على (عليه السلام) طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد از جاى برخاست و در محضر عام يك خطبه فصيحه مشعر بر توبيخ و تقريع و تشنيع افعال يزيد كه دلالت بر جلالت و شأن اهل بيت داشت انشاء فرمود ما آن خطبه را از لهوف نقل مى‏نمائيم.
قال الروى فقامت زينب بنت على بن ابيطالب (عليه السلام) فقالت الحمدلله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين صدق الله كذلك يقول ثم كان عاقبة الذين اساؤا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاسراء ان بنا هو انا على الله و بك عليه كرامة و ان ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت فى عطفك جذلان مسرورا حين رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا انسيت قول الله تعالى و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لأنفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين امن العدل يابن الطلقا تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا اى يزيد تو كه خود را پادشاه و سلطان مى‏دانى آيا اين از عدالتست كه كنيزان خود را در پشت پرده بنشانى ليكن دختران رسول الله را سر و پاى برهنه در مجلس نامحرم بياورى قد انتهكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدو بهن الاعداء من بلد الى بلد و يستشر فهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد والدنى و الشريف ليس معهن من رجالهن ولى لا من حماتهن حمى اى ظالم پرده حرمت آل رسول را دريدى صورت‏هاى ايشان را ظاهر ساختى و بدست نامحرمان انداختى تا ايشان را از شهر به شهرى ببرند اهل شهر به تماشا بيايند غريب و بومى شهرى و بيابانى دنى و شريف صفحه صورت عيال الله را ببينند از دور و نزديك نظاره كنند چه زنانى و چه كسانى كه ديگر مردى و مددى ندارند كه طلب خون شهيدان كنند و زنان ويلان را حمايت نمايند و كيف يرتجى مراقبة من لفظ فوه اكباد الأزكياء و نبت لحمه بدماء الشهداء چگونه اميد مى‏توان داشت اعانت پسر كسى كه دور انداخت دهان او بعد از جائيدن جگرهاى برگزيدگان را كه هند ملعونه باشد و او جده يزيد بود جگر حمزه سيدالشهداء را به دندان گرفت و خدا آن جگر را از سنگ نمود كه دندانش كارگر نشد آن ملعونه بدور انداخت و چگونه چشم توقع از پسر كسى داشت كه گوشت و پوستش از ريختن خون شهيدان روئيده شده و كيف يستبطاء فى بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنان و الأحن و الاضغان چگونه آرام مى‏گيرد از بغض اهل بيت كسى كه هميشه بما نظر بغض و كينه و عداوت داشته ثم تقول غير متأثم ولا مستعظم.

و اهلوا و استهلوا فرحا   ثم قالوا يا يزيد لا تشل منحنيا

على ثنايا ابى عبدالله سيد شباب اهل الجنة تنكثها بمحصرتك پس از روى جرأت و جسارت بگويد كانه هيچ گناهى نكرده و عمل خود را عظيم نشمرده ايكاش مشايخ من كه در جنگ بدر كشته شدند امروز حاضر بودند و ميديدند چگونه از آل على و آل رسول انتقام كشيدم هر آينه صداى خود را بشادى و مرحبا بلند مى‏كردند و مى‏گفتند اى يزيد شل نشوى دست مريزاد كه خوب انتقام ما را از بنى احمد كشيدى بعد خم مى‏شوى و قصد لب و دندان برادرم ابى عبدالله كه آقاى جوانان بهشت است نموده و آن دندانهاى شريف را به چوبى كه در دست دارى مى‏زنى و تكيه بر او مى‏كنى و كيف لا تقول ذلك و قد نكأت القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك دماء ذرية محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و نجوم الارض من آل عبدالمطلب و چگونه نگوئى اين كلام را و حال آنكه شق جراحت نمودى و زخم را از هم پراكنده كردى به ريختن خونهاى ذريه پيغمبر خدا و ستارگان زمين كه از آل و اولاد عبدالمطلب هستند و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم ولتودن انك شللت و بكمت ولم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت و ندا مى‏كنى مشايخ خود را گمان مى‏كنى كه آنها نداى ترا مى‏شنوند زود است كه تو هم به آنها ملحق شوى و در مكانى كه هستند جاى گرفته و آنوقت آرزو خواهى نمود كه‏اى كاش دست تو شل مى‏بود و نمى‏كردى آنچه كردى و زبان تو لال مى‏بود و نمى‏گفتى آنچه گفتى پس آن مخدره مظلومه دست بدعاء و لب به نفرين بگشوده عرض كرد اللهم خذ بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبك فى حق من سفك لنا دمائنا و قتل حماتنا اى خداى كريم و الصمد واجب التعظيم اى مالك بسزا و اى مالك روز جزا اى لطيف شفابخش دل هر خسته و اى خداى زينب حق ما را بگير و انتقام ما را بكش از كسانيكه در حق ما ظلم كرده و روا دار غضب خود را درباره آن اشخاص كه خون مردان ما را ريخته و جوانان ما را كشته‏اند باز آن مخدره رو كرد به يزيد و فرمود فوالله ما فريت الا جلدك و لا جرزت الا لحمك و لتردن على رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذرية و انتهكت من حرمته فى عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم و يأخذلهم بحقهم اى يزيد به ذات اقدس الهى گمان نكنى تنها ظلم در حق ما كردى والله پاره ننمودى مگر پوست خود را نبريدى و مگر گوشت خود را و هر آينه البته وارد خواهى شد بر رسول خدا با آنچه متحمل شدى از ريختن خون ذريه او و دريدن پرده حرمت عترت او و سوختن پاره‏هاى جگر رسول خدا پراكندگى ما را جمع خواهى كرد و صورتهاى غبار آلود ما را به آستين مرحمت خواهد سترد و انتقام ما را خواهد كشيد تو فكر خود باش كه خانه خود را خراب كردى.

اى ز جفا كرده دل خلق ريش غافل از آندر كه عتابيت هست روز قيامت كه بود داورى چند غبار ستم انگيختن آه كسان خرد نبايد شمرد تير ضعيفان چه گذشت از كمان   پيشه آزار گرفته به پيش فارغ از آن غم كه حسابيت هست شرم ندارى كه چه عذر آورى آب خود و خون كسان ريختن آتش سوزان چه بزرگ و چه خرد بگذرد از نه سپهر آسمان

ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون مبادا گمان كنى كه شهداء فى سبيل الله مرده‏اند لا والله بلكه زنده‏اند و در نزد خداى خودشان روزى مى‏خورند و حسبك بالله حاكما و بمحمد خصيما و جبرئيل ظهيرا و سيعلم من سول لك و مكنك فى رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا پس است براى تو حكم كننده‏اى مثل خدا و كفايت مى‏كند ترا مخاصمه پيغمبر در روز جزا كه جبرئيل يار اوست زود باشد به سزاى خود برسد آن كسى كه اين اساس را براى تو تاسيس نمود و ترا بر گردن مسلمانان سوار كرد كه معاويه خبيث باشد و او سگ بچه خود را وليعهد ساخت و طوق اطاعت اين كافر بچه را به اعناق خلايق انداخت.
سپس فرمود: و لئن جرت على الدواهى مخاطبتك انى لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك اى بى مروت اگر گردش روزگار كار مرا به اينجا رسانيد كه در همچو مجلسى بايستم با تو مخاطبه كنم ليكن من البته قدر ترا مى‏شكنم و كوچك مى‏كنم شوكت ترا و سرزنش بزرگ مى‏نمايم و افعال ترا تعديهاى تو كه چشم‏ها هنوز گريان و سينه‏ها سوزانست كه انسان را بى طاقت مى‏كند در سخن گفتن الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله الأتقياء الشرفاء النجباء بحزب الشيطان الطلقا پس زهى عجب و منتهاى عجب است از كشته شدن لشگر خدا كه از جمله اتقياء عالم و شرفاء اولاد آدم و نجبا روزگار بودند در دست لشگر شيطان سير كه آزاد شدگان و رانده شدگانند فهذه الايدى تنطف من دمائنا و الافواه تتحلب من لحو منا و تلك الجثث الطواهر الزواكى تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفواعل پس هنوز از اين دستها خونهاى شهيدان ما مى‏چكد و از اين دهانها گوشتها مى‏ريزد اى ظالم نه آنست كه آن بدنهاى پاك و پاكيزه جوانان ما كه روى خاك مانده و عرضه گرگان و درندگان بيابان ساخته و لئن اتخدتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد و الى الله المشتكى و عليه المعول اى يزيد اگر حالا ما دختران رسول و ذرارى فاطمه بتول را غنيمت خود مى‏شمارى زود باشد كه بيابى ما را منشأ غرامت خود در وقتى كه نيابى مگر آنچه را كه بدست خود پيش فرستاده‏اى و نيست خداى تو ستم كننده بر بندگان و من شكايت باو مى‏كنم و اعتمادم به ذات پاك اوست.

عقده گشاى دل هر غمكش اوست شمع نه زاويه بى كسان   شاد كن سينه هر ناخوش اوست روزى رساننده روزى رسان

فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لا تمحو ذكر نا ولا تميت و حينا و لا تدرك امدنا و لا ترحض عنك عارها يزيد هر مكرى كه دارى بكن و هر سعى كه دارى بعمل آر جد و جهد خود را بانتها برسان هر چه بكنى به ذات اقدس و به عزت و جلال جهان پادشاهى قسم كه نمى‏توانى نام ما را از صفحه روزگار براندازى و ذكر ما را محوسازى و نيز نمى‏توانى نام زنده را بميرانى درك فضيلت ما را نمى‏توانى نمود و اين عار كردار و ننگ اعمال زشت خود را از خود نمى‏توانى دور نمود و هل رأيك الا فندو ايامك الا عدد و جمعك الا بدر يوم ينادى المناد الا لعنة الله على الظالمين اى يزيد نيست رأى تو مگر ضعيف و نيست ايام تو مگر معدود و نيست جمعيت تو مگر پاشيده.

اى شده مغرور به مشتى خيال اى كه به گرمابه خوشى با سرود كيست كه اول فلكش بركشد سهل مدان بازى چرخ بلند هر كه از اين شيشه مى‏كرده نوش   جلوه كنان در تتق ماه و سال تا نكنى رقص كه افتى فرود كش به نهايت نه به خنجر كشد شعبده بشناس و ببازى مخند خون وى از ديده بر آورد جوش

و الحمدلله الذى ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لأخرنا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم و دود و حسبنا الله و نعم الوكيل حمد و شكر خداوندى كه اول سلسله ما را ختم به سعادت و مغفرت نمود و آخر ما را به شهادت و رحمت و از دهنده مسئلت مى‏نمايم كه كامل نمايد ثواب گذشتگان و نيكو فرمايد خلافت ماندگان را بدرستى كه اوست رحيم و دود و اوست كريم چاره ساز.
پس از آنكه يزيد پليد خطبه عليا مخدره سلام الله عليها را استماع كرد اين بيت را خواند.

يا صيحة تحمد من صوائح   ما اهون الموت على النوائح

يعنى چه بسيار پسنديده است صيحه از صيحه زننده داغدار و چه بسيار آسانست مرگ در پيش عزادار ثم استشار مع اهل الشام با مردمى كه در محضر وى بودند مشورت كرد گفت ديديد و شنيديد اين داغديده زن با من چه گفت چه بايد كرد؟
آن لعينان از كافر بدتر در جواب محض خوش آمد يزيد گفتند لا تتخذ من كلب سوجروا مثلى است ميان عرب يعنى سگ بچه را از سگ به ديگر مقصودشان آن بود كه تمام اين زنان اسير را از صغير و كبير به قتل برسان تا آسوده شوى ليكن نعمان بن بشير از جا برخاست و گفت ايهاالأمير انظر ما كان الرسول يصنعه بهم فاصنعه بهم ببين پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و رسول خدا با ايشان چگونه سلوك مى‏كرد تو هم همان نحو رفتار كن.
در مقتل ابى مخنف مذكور است بعد از آنكه عليا مخدره زينب عليها السلام به يزيد اعتراضات نمود از جمله آنكه فرمود يا ويلك يا ملعون هذه امائك و نسائك ورأ الستور عليهن الخدود و بنات رسول الله على الاقتاب بغير و طأينظر اليهن البر و الفاجر و تصدق عليهن اليهود و النصارى يعنى واى بر تو اى ملعون تو كنيزان خود را در عقب پرده‏ها مستور داشته دختران رسول خدا را بر قبه‏هاى شتران برهنه سوار كردى كه بر ايشان بر و فاجر نظر مى‏كنند و يهود و نصارى صدقه مى‏دهند.
فنظر اليها شزرا يزيد پليد نگاهى از روى غضب به دختر امير عرب زينب عليها السلام نمود كه اهل مجلس يقين كردند الان آن مخدره را بقتل مى‏رساند عبدالله پسر عمرو عاص مطلب را دريافت كه الان يزيد حكم به قتل زينب مى‏كند از جا برخاست نزد تخت رفت و سرير شرير يزيد را بوسيد گفت ان الذى كلمتك ليس شى‏ء تأخذبه فسكن غضبه يعنى اين سخنانى كه اين زن اسير بتو گفت از آنها نيست كه بخواهى مواخذه كنى يعنى داغديده است دلسوخته است هر چه مى‏گويد جگرش سوخته كه مى‏گويد غضب يزيد ساكت شد.

مكالمات امام سجاد (عليه السلام) با يزيد پليد

مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب مى‏نويسد:
چون اسراء آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به مجلس يزيد آوردند ثم ان يزيد قال لزينب تكلمنى فقالت هو المتكلم يزيد پليد رو كرد به عليا مكرمه زينب عليها السلام خاتون و گفت اى دختر على (عليه السلام) با من حرف بزن عليا مخدره فرمود مرد حرف زن ما آن بزرگوار است يعنى زين العابدين (عليه السلام) و امام بيمار اين اشعار را انشاء فرمود.

لا تطمعوا ان يهينونا فنكرمكم والله يعلم انا لا نحبكم   و ان نكف الاذى عنكم و تؤذونا ولا تلومكم الا تحبونا

ما حصل كلام حضرت آنست كه طمع مداريد از ما كه شما ما را خوار و خفيف كنيد و ما شما را عزاز و اكرام نمائيم اگر شما را اذيت نكنيم شما ما را اذيت مى‏كنيد اما به ذات خدا خدا مى‏داند كه شما را دوست نمى‏داريم و شما را هم ملامت نمى‏كنيم كه شما ما را دوست نداريد.
يزيد گفت صدقت يا غلام راست گفتى اى جوان اما چون جد و پدرت آرزوى سلطنت داشتند ليكن الحمدلله الذى قتلهما و سفك دمائهما شكر خداى را كه خدا هر دو آنها را كشت و خون آنها را ريخت.
امام زين العابدين (عليه السلام) فرمود اى يزيد لم يزل النبوة و الامرة لابائى و اجدادى من قبل ان تولد هميشه نوبت و سلطنت در خاندان ما بوده پيش از آنكه تو از مادر متولد شوى.
به روايت ابى مخنف حضرت در جواب گفت اى يزيد آيا پدر من سزاوارتر بود بخلافت يا تو و حال آنكه آن جناب پسر دختر پيغمبر شما بود و اين آيه را تلاوت نمود كه ما اصاب من مصيبة فى الأرض... تا والله لا يحب كل مختال فخور بجاه و جلال و اثاث و به زيور و سلطنت و لباس افتخار مكن و تكبر منما كه خداوند متكبران را دوست نمى‏دارد.

روزى كه اندرون جگر از هول خونشود اى از براى زيور دون دين دهى بباد   حكام را لواى عمل سرنگون شود انديشه كن كه حال تو آنروز چونشود

يزيد پليد از اين سخنان در غضب شده جلاد را گفت بيا گردنش را بزن جلاد با شمشير آتشبار وارد شد دست امام (عليه السلام) را گرفت و ضجه اهل بيت رسالت بلند شد فبكى على بن الحسين (عليه السلام) امام زين العابدين به گريه افتاد پس رو به جد بزرگوار خود كرد و از سوز دل خطاب نمود.

اناديك يا جداه يا خير مرسل و الك امسوا كالاماء بذلة يروعهم بالسب من لا يروعه و ذايع املاك و املاك اصبحوا فليتك يا جداه تنظر حالنا   حسينك مقتول و نسلك ضايع تشاع لهم بين الانام فحايع سباب ولا راع النبيين ذايع لجور يزيد بن الدعى و ذايع نسام و نسرى كالأماء ينابع

اى جد بزرگوار و اى رسول تاجدار ترا مى‏خوانم بفرياد برس كه حسين (عليه السلام) را كشتند و نسل ترا از پاى در آوردند عيال تو را مثل كنيزان با نهايت ذلت و خوارى در ميان مردم آوردند.

اقاد ذليلا فى دمشق مكبلا   و مالى من بين الخلايق شافع

اى جد عاليمقدار من بيمار را با حالت ناتوانى و نهايت ذلت مقيد و مغلول بشام در آوردند اكنون قصد كشتن مرا هم دارند و كسى نيست شفاعت كند قال و جعلت عماته و اخواته يتصارخن و يبكين حوله تمام اسيران از عمه و خواهران در گرد شمع امامت حلقه زدند صدا به ناله و صيحه بلند كردند ام كلثوم سلام الله عليها رو كرد به يزيد و فرمود يا يزيد الملعون لقدا رويت الارض من دماء اهل البيت و لم يبق غير هذا الصبى الصغير اى بى مروت تو كه زمين را از خون اهل بيت رسالت رنگين كردى غير از اين جوان بيمار كسى باقى نمانده.

اين غم رسيده را بمن مبتلا ببخش بر ما ستم كشان به جز اين محرمى نماند خونى در او نمانده كه ريزى ز پيكرش بيمار و نوجوان و پدر كشته و اسير هر چند دل ز سنگ بود سخت‏تر ترا دانى كه ما نبيره سالار محشريم   بر ما نگه مكن برسول خدا ببخش محزونيش ببين و بخيرالنساء ببخش ما را بخون ناحق او خون بها ببخش بر حرف او نظر مكن مدعا ببخش اى سنگدل بر اين دل مجروح ما ببخش ما را ز بيم پرسش روز جزا ببخش

ثم تعلقت النساء به جميعا تعلق الشفقى يعنى شصت و چهار زن و بچه اسير به دامن بيمار در آويختند و وى را مثل جان در بر گرفتند و هن يند بن و اقلة رجالا همه به فرياد و فغان مى‏گفتند امان از بى كسى بزرگان مردان ما را كشتند زنان را اسير كردند شمشير از كوچكهاى ما بر نمى‏دارند وا غوثاه ثم وا غوثاه يا جبار السماء يا باسط البطحاء از استغاثه و زارى آن يك مشت زن و بچه لرزه بر اعضاى يزيد افتاد حالت جلساء مجلس دگرگون شد اغلب به گريه در آمدند فخشى يزيد ان تاخذ الناس الشفقة عليهم يزيد پليد ترسيد كه مبادا به شورش در آيند و بحال آن زنان پريشان شفقت كنند و فتنه حادث شود لهذا يزيد از سر قتل امام بيمار (عليه السلام) درگذشت.
و در نسخه‏اى ديگر از كتاب مناقب نوشته شده است: چون يزيد امر به قتل سيد سجاد كرد آن حرت بگريه در آمد فرمود يا يزيد ان كان بينك و بين هولاء النساء قرابة فابعث معهن من تثق به حتى يبلغهن بالمدينة يعنى اگر ترا با اسيران دربدر و زنان خون جگر خويشى و قرابتى هست پس از كشتن من شخص امين موثقى را همراه اين اسيران روانه كن تا آنها را به مدينه برساند چون اين كلام از امام بيمار (عليه السلام) سر زد تمام مردم به گريه در افتادند فانتحب الناس و ضجوا بالبكاء و العويل صداى ضجه از مجلس بلند شد يزيد ترسيد و از سر قتل حضرت درگذشت و گفت لا يبلغهن غيرك غير از تو كسى ايشان را ديگر به مدينه نمى‏رساند.
در تفسير على بن ابراهيم مسطور است كه چون آل الله را به مجلس مشئوم يزيد شوم در آوردند يزيد پليد رو كرد به حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) و گفت يا على بن الحسين الحمدلله الذى قتل اباك اى پسر حسين (عليه السلام) شكر خداى را كه پدرت را كشت.
امام بيمار (عليه السلام) فرمود خدا لعنت كند كسى را كه پدر مرا كشت يعنى تو كشتى و خدا تو را لعنت كنند يزيد از اين سخن غضبناك شد امر به قتل حضرت سجاد (عليه السلام) نمود آن بزرگوار كه از كشته شدن باك نداشت فرمود:

تهديد ما چرا به شهادت كند كسى   حقا كه آرزوى دل ما شهادتست

ليكن از براى عيال و اطفال صغير و كبير كه همه غريب و اسير بودند آزرده خاطر بود كه فرمود يا يزيد فاذا قتلتنى فبناك رسول الله من يردهم الى منازلهم اگر مى‏خواهى مرا بكشى پس اين زنان بى كس و دختران نورس كه دختران رسول الله‏اند باوطان خود كه برساند اينها كه بغير از من محرمى ندارند يزيد پليد ترحم نموده گفت انت تردهم الى منازلهم.

برگشتن آل الله از مجلس يزيد به خرابه

پس از انقضاء مجلس يزيد پليد و منصرف شدن آن مايه فساد از قتل امام سجاد (عليه السلام) دستور داد غل‏ها از گردن مردان و ريسمان‏ها از بازوى زنان گشودند سپس حكم كرد آنها را منزل بدهيد تا من رأى خود را بعدا درباره ايشان اعلام كنم.
بارى به روايت مرحوم مجلسى در بحار كه از ابن نما نقل مى‏كند مردان اهل بيت دوازده نفر بودند كه در مجلس آن رجس نجس يعنى يزيد پليد جملگى با غل و زنجير بودند و چون از مجلس بيرون آمدند غل‏ها و زنجيرها از ايشان گشوده شده بود.
مولف گويد:
اسامى اين دوازده تن در كتب ضبط و ثبت نشده تنها نام امام زين العابدين و حضرت امام باقر (عليه السلام) كه چهار ساله بودند و عمر بن الحسين و حسن بن حسن و عمر بن حسن به نظر رسيده است.
بهر صورت به نوشته مرحوم قزوينى در رياض الاحزان پس از آنكه آل الله از بيم قتل نجات يافته و از واهمه كشته شدن آسوده گشتند دوباره به آن خرابه بى سقف برگشته و تمام بانوان و محترمات به ياد جوانان و كشتگان افتادند هر سه چهار زن در گوشه نشستند و بر جگر گوشه‏هاى خود بناى ناله و نوحه نهادند و نيز طفلان يتيم سر بزانوى ماتم نهادند و آه دمادم از دل مى‏كشيدند و زنان سينه زنان از آتش فراق جوانان سوزان و باران اشگ از ديدگان مانند سيل ريزان همه خسته همه درمانده از راه رسيده رنج سفر ديده رنگها پريده و صورت‏ها زرد و بدنها لاغر شده از بسيارى تازيانه كبود گرديده و از كثرت بى خوابى و گرسنگى توانائى از همه رفته دلها از زندگى سير و از عمر به اين سختى دلگير شده آرزوى موت مى‏كردند و بخدا مناجات مى‏نمودند.

شب اول خرابه و پريشانى آل الله در آنجا

چون شب فرا رسيد و جهان لباس عباسيان به تن نمود تمام غم‏ها در دل اهل بيت عليهم السلام جاى گرفت از يك طرف وحشت شكاف‏هاى خرابه و از طرف ديگر وحشت تاريكى شب كه مثل پر كلاغ تيره و تار بود اطفال خردسال را به ترس و لرزه انداخته بود، نه فرشى داشتند كه روى آن بنشينند و نه چراغى كه بيفروزند نه آبى و نه غذائى لا طعام لهم و اف و لا شراب لهم كاف لا فراش ياؤون اليه و لا سراج يستضيئون لديه و لا انيس يستأنسونن به ولا مسلل يتسللون منه غريبانه بگرد هم جمع شدند بعد از طاعت و عبادت و نماز سر اطفال را به دامن گرفتند با سوز و گداز نوحه آغاز نمودند با اين همه محنت اغلبى در وحشت و اضطراب بودند كه مبادا ديوار يا سقف آن ويرانه خراب شود و زن و بچه را بزير بگيرد خلاصه كلام آنكه فقط خدا آگاه است كه در آن شب اهل بيت عليهم السلام چگونه بسر بردند غصه همه زنان و اسيران را عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها مى‏خورد و همچنين ساير زنان ناله كنان بر سينه زنان بودند و قرار و آرام از همه رفته بود.

يكى بنهاده سر بر بستر خاك يكى مى‏گفت آه اى نور عينم يكى مى‏گفت عباس جوانم يكى كرده حوادث پايمالش   يكى آهش كشيده سر بر افلاك بيا اى شاه بى لشگر حسينم بيا بر باد بنگر خانمانم على اكبر على اكبر مقالش

نوحه حضرت ام كلثوم در خرابه

كم سيدلى بكربلا كم سيدلى بكربلا كم سيدلى بكربلا كم سيدلى بكربلا كم سيدلى بكربلا   فديته السيد الغريب للموت فى صدره و حبيب عسكره بالعرى نهيب يسمع صوتى ولا يجيب يقرع فى ثغره قضيب

حاصل آن مخدرات سوخته دل آنشب را به نوحه و زارى بسر بردند اندكى كام دل از گريه حاصل كردند براى آنكه سپاهيان كوفه و شام نمى‏گذاشتند كه اهل بيت رسالت به فراغت بنشينند از براى كشته‏هاى خود بگريند امام زين العابدين (عليه السلام) مى‏فرمايد هر وقت صداى يكى از ما به ناله و ندبه بلند مى‏شد پاسبانان تازيانه و سر نيزه بر سر ما مى‏كوبيدند و نمى‏گذاشتند گريه كنيم تا در آن خرابه كه نگهبانان نبودند مادران خون جگر و خواهران بى برادر به عزادارى مشغول شدند و مرثيه خوانشان عليا مكرمه زينب خاتون عليها السلام بود كه آن مخدره مى‏خواند و سايرين مى‏گريستند چنانچه علامه مجلسى در بحار اين مرثيه را از حضرت زينب عليها السلام نقل مى‏نمايد كه چون به شام آمد اين مرثيه را خواند و آن اينست.

اما شجاك يا سكن ظمأن من طول الحزن يقول يا قوم ابى و فاطم امى التى   قتل الحسين و الحسن و كل و غدنا هل على البر الوصى لها التقى و النائل

يعنى اى زنها برادرم روز عاشوراء غريب و تنها با لب عطشان در ميان ميدان ايستاده بود و مى‏فرمود اى قوم پدرم حيدر وصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و مادرم فاطمه شفيعه محشر است امروز من كه حسينم و ميوه دل پيغمبرم (صلى الله عليه و آله و سلم) يك خواهشى از شما دارم.

منوا على ابن المصطفى اطفالنا من الظمأء   بشربة تحيى بها حيث الفرات سائل

يعنى منت بر پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بگذاريد و يك شربت آب به اطفال جگركباب من برسانيد كه از تشنگى مرده‏اند زنده شوند.

قالوا له لا ماء لنا فانزل بحكم الادعياء   الا السيوف و القنا فقال بل اقاتل

در جواب برادرم گفتند حسين (عليه السلام) تو در نزد ما آب ندارى بلكه جواب تو نيزه و شمشير است مگر آنكه سر به حكم يزيد و ابن زياد آورى تا آب بخورى.
برادرم فرمود سر به حكم حرامزاده نخواهم آورد جنگ مى‏كنم تا كشته شوم اى زنها برادرم آنقدر جنگ كرد تا آنكه‏

حتى اتاه مشقص من سقر لا يخلص   رماه وعد ابرص رجس دعى و اغل

تيرى سه پهلو ملعونى رجس و ابرص بطرف او رها كرد همان تير كار برادرم حسين (عليه السلام) را ساخت و لشگر اظهار فرح كردند.

بى تابى نمودن فاطمه دختر سيدالشهداء (عليه السلام) براى پدر و از دنيا رفتنش در خرابه شام

زينب عليها السلام چه در خرابه ويران نزول كرد كاى باد اگر بسوى شهيدان گذر كنى برگو خرابه منزل اهل و عيال شد   مى‏گفت با نسيم سحرگه زبانحال برگوى با حسين شهيدم كه كيف حال يا مونسى تعالى الى الأبل و العيال

چون اولاد رسول و ذرارى فاطمه بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده صبح و شام براى جوانان شهيدان خود در ناله و نوحه بودند و نيز ساعتى آسوده نبودند عصرها كه مى‏شد آن اطفال خردسال يتيم درب خرابه صف مى‏كشيدند مى‏ديدند كه مردم شامى خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصيل كرده بخانه‏هاى خود مى‏روند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را مى‏گرفتند كه اى عمه مگر ما خانه نداريم مگر ما بابا نداريم عليا مكرمه مى‏فرمود چرا نور ديدگان خانه‏هاى شما را مدينه و باباى شما به سفر رفته آن طفلان ويلان مى‏گفتند عمه جان.

شعر

مگر كسيكه سفر رفت بر نمى‏گردد   مگر كه شام غريبان سحر نمى‏گردد

در ميان آن خانم كوچكها دختركى بود از امام (عليه السلام) فاطمه نام درد هجران كشيده و زهر فراق دوران چشيده گرسنگى‏ها و تشنگى‏ها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده بر بالاى شتر برهنه كعب نيزه و تازيانه‏ها خورده دل از دنيا سير و از عمر و زندگى بيزار گشته يتيمى و دربدرى بر آن دختر صغيره مظلومه خيلى اثر كرده گرد يتيمى بر سر و صورتش نشسته در شبى از شبها حزن و غم و اندوه اين طفل فزونى يافت به شدت او را مضطرب نمود و بى اختيار به ياد پدر افتاد و آرزوى جمال آن حضرت را كرد اين دختر اگر چه بر حسب ظاهر صغيره بود اما عقلش كامل و در حد بالغين قرار داشت، حضرت سيدالشهداء او را خيلى دوست مى‏داشت.
فالسبط بها حبا فما زالت لديه يشمها كالورد يعنى محبت اين دختر در دل امام (عليه السلام) منزل گرفته بود هميشه در كنار پدر مى‏نشست و دم به دم امام عالم آن دختر شيرين زبان را مانند دسته گل در بغل مى‏گرفت مى‏بوسيد و مى‏بوئيد و شبها هم در بغل امام (عليه السلام) مى‏خوابيد از كجا معلوم مى‏شود از آنجائى كه چون بر سر نعش پدر آمد و فرق خود را از خون گلوى پدر رنگين نمود عرض كرد يا ابه اذا اظلم الليل فمن يحمى حماى بابا جان حالا كه شب مى‏شود در بغل كه من بخوابم، بارى شرح حال پر اختلال اين دختر چنين است:
در روز عاشوراء بعد از شهادت اقارب و احباب امام مستضام ميان خيام آمد به جهت وداع مخدرات با احترام و كان للحسين (عليه السلام) بنت عمرها ثلث سنوات فجعل يقبلها و قد نشفت شفتاها من العطش مى‏فرمايد در ميان آن خيل پردگيان حضرت را دخترى بود سه ساله پيش آمد ديد پدر را اراده سفر دارد دامن پدر گرفت و حضرت وى را در بر گرفت شروع كرد صورت از گل نازكتر آن دختر را بوسيدن و لبهائى كه از تشنگى مثل غنچه بى آب پژمرده بود مكيدن و در دامن نشانيدن تسلى ميداد و آن دختر مظلومه رو به پدر كرده گفت يا ابتاه العطش العطش فان الظماء قد احرق باب تشنه‏ام خيلى تشنه‏ام كه عطش جگر مرا آتش زده حضرت وى را تسلى مى‏داد و لباس جهاد در بر مى‏كرد بعد از پوشيدن اسلحه جنگ و وصايا و سفارش زين العابدين (عليه السلام) خواست از خيمه بيرون آيد آن طفلك باز دامن پدر گرفت و گريه آغاز كرده گفت يا ابه اين تمضى عنا فرمود اجلسى عند الخيمة لعلى اتيك بالماء نور ديده همين در خيمه بنشين شايد بروم براى تو آب بياورم اين بفرمود و عازم ميدان شد حتى دنى نحو القوم و كشفهم عن المشرعة خود را به لشگر زد مردم را مثل جراد منتشر از كنار شريعه دور كرد خود را به آب رسانيد لشگر فرياد كردند يا حسين (عليه السلام) تو آب مى‏آشامى اعراب به خيمه عيالت ريختند حضرت با آنكه مى‏دانست آن خبر حقيقت ندارد معهذا آب نخورده بلكه بجاى آب تير به دهان خورده مركب تاخت روى به خيام آورد آن دختر ديد پدر از دور مركب مى‏تازد مى‏آيد از جا جست و پيش دويد دو دست زير بغل گرفت و با زبان عرض كرد يا ابه هل اتيتنى بالماء بابا جان آب از براى من آوردى؟
امام فرمود نه نور ديده صبر كن شايد بار ديگر بياورم و دو مرتبه روى به معركه آورد ديگر آن دختر روى پدر نديد ليكن وقتى خيل اسيران و جمله زنان از بزرگ و كوچك به قتلگاه شهيدان آمدند و كنار گودى قتلگاه كشته امام (عليه السلام) را در خون غلطان ديدند فرأين جثة بلا رأس فسقطن عليه و يكثرن بالبكاء و العويل ديدند كه بدنى بى سر افتاده همه خود را به روى نعش آقا انداختند سكينه خاتون خون از گلوى پدر مى‏گرفت و موى پريشان خود را رنگين مى‏كرد همچنين عليا مكرمه زينب عليها السلام كه با حسرت قطرات عبرات از ديده مى‏باريد فاخذت البنت الى حضنها و جعلت تغطى وجهها بفاضل ردنها لئلا ترى اباها مخضبا بالدماء يعنى عليا مكرمه زينب آن دختر صغيره را در دامن گرفته بود با آستين پيراهن صورت دختر را گرفته بود كه مبادا چشم آن معصومه به كشته به خون آغشته پدر بيفتد آن حالت ببيند و آن دختر از آن عقل و شعورى كه داشت مى‏دانست كه چه خبر شده و براى چه جلو چشم او را مى‏گيرند فرمود دعونى اقبله و اطلب منه ما وعدنى به يعنى واگذاريد مرا تا بوسه‏اى از جمال‏ پدر بردارم و بمن وعده كه داده مطالبه كنم زنها مى‏گفتند نور ديده لا تراه الأن و غدا ياتى و معه ما تطلبين يعنى حالا پدر را نمى‏بينى رفته فردا خواهد آمد آب از براى تو مى‏آورد حاصل الكلام آنروز گذشت ليكن پيوسته احوال پدر مى‏پرسيد و زار زار مى‏گريست كه اين ابى و والدى و المحامى عنى كجاست پدر من تاج سر من پناهگاه من بهر نحوى كه بود زنها او را آرام مى‏كردند تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام بردند در بين راه از رنج شتر سوارى بسيار آه و زارى داشت و گاهگاه به خواهرش سكينه خاتون مى‏گفت ايا اخت قد ذابت من السير مهجتى خواهر اين شتر بس كه مرا حركت داده دل و جگرم آب شده آخر از اين ساربان بيرحم درخواست كن ساعتى شترها را نگاهدارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم از ساربان بپرس كه ما كى به منزل مى‏رسيم.
چون به شام خراب رسيدند مجلس يزيد ديدند و ويرانه منزل كردند دل نازك آن دختر در خرابه به تنگ آمد ديد نه فرشى نه چراغى نه آبى و نه غذائى روز براى آفتاب شب زنان در گريه و زارى و آنى آسوده نيستند در يك شبى شور ديدن پدر بسرش افتاد در كنج خرابه زانو بغل گرفت سر بى كسى بر زانو نهاد از هجران پدر اشگ مى‏ريخت و مى‏گفت:

بابا در اين خرابه سازم به بينوائى اى باب مهربانم شد آب استخوانم بازار شام ديدم دشنامها شنيدم روز اندر آفتابم شب روى خاك خوابم اين دختران شامى پر زير سر گذارند بودى هميشه جايم در روى دامن تو   چشم براه مانده شايد ز در در آئى بر لب رسيده جانم نزدم چرا نيائى دشوارتر نديدم از اين خراب جائى غم نان و گريه آبم نه فرش و متكائى بالين من شده خشت غافل چرا ز مائى از تو نديده بودم اينگونه بى وفائى

از اين مقوله با خيال پدر گفتگو داشت سر روى خاك غمناك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشگ چشمش گل شد در اين اثنا وى را خواب در ربود در عالم واقعه ديد سر پدر ميان طشت طلا در پيش روى يزيد است و با چوب خود بر لب و دندان پدر مى‏زند و الرأس يستغيث الى رب السماء و مى‏بيند سر پدر در زير چوب استغاثه به درگاه خدا مى‏كند آن صغيره مظلومه از ديدن سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع در آمد با وحشت از خواب بيدار شد تبكى و تقول وا ابتاه و اقرة عيناه وا حسيناه چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند فرياد مى‏كرد آه وا ابتاه وا قرة عيناه اى پدر غريب من اى طبيب دردهاى من عمه و خواهر به گرد وى حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وى را پرسيدند آن صغيره مى‏گفت ايتونى بوالدى و قرة عينى الان پدر مرا بياوريد نور چشم مرا حاضر كنيد تا توشه از جمالش بردارم لأنى رايت رأسه بين يدى يزيد و هو ينكثه عمه الان در خواب ديدم كه سر بريده پدرم در حضور يزيد است دارد چوب بر لبان وى مى‏زند و آن سر با خدا مى‏نالد من سر بابايم را مى‏خواهم آن اسيران هر چه خواستند او را ساكت كنند ممكن نشد بلكه ناله‏اش دم به دم بيشتر و زاريش زيادتر مى‏شد چون زنان نتوانستند وى را ساكت كنند امام زين العابدين (عليه السلام) پيش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سينه خود چسبانيد و تسلى مى‏داد كه نور ديده صبر كن و از گريه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام نمى‏گرفت و نوحه مى‏كرد.

خداى جان تو بابا برس بفريادم تغافل از من خونين جگر مكن بابا مگر نه دختر سردار عالمين من غريب و زار بمردم ز درد بى پدرى در اين سياهى شب جان رود از اعضايم خوش آنزمان كه ز راه وفا بشام و سحر دوباره گر بشوم روبرو به حضرت باب اين الحسين ابى و غاية مطلبى   دمى بديدن رويت نماى دلشادم مرا بچشم يتيمى نظر مكن بابا مگر نه دختر سلطان مشرقينم من گرسنه جان سپردم فغان ز دربه‏درى دگر محال كه بينم جمال بابايم بدى همى بسرم سايه جناب پدر از او نه خواهش نان مى‏كنم نه خواهش آب و مدللى و مقبلى و مسكنى

كو پدر تا جدارم كو باباى بزرگوارم كو آن كسى كه هميشه مرا در آغوش مى‏گرفت و مى‏بوسيد.

ز بابم بيوفائى كى گمان بود مگر عمه ز من رنجيده بابم اگر زنده است باب تاجدارم تو گوئى در سفر رفته است بابت كجا ما را اميد وصل باشد   پدر با من بغايت مهربان بود كه كرد از آتش فرقت كبابم چرا زد شمر سيلى بر عذارم كند امروز و فردا كاميابت گمانم اين سخن بى اصل باشد