مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۴۶ -


فصل شانزدهم : بازگشت اهل بيت عليهم السلام به مدينه طيبه

همينكه يزيد پليد بر حسب ظاهر از كرده خود پشيمان گرديد و از ملامت مردم ترسيد جاى آن نديد كه آل الله را در شام نگاهدارد پس مجلسى آراست اسيران آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را خواست و عذرخواهى نمود و به عوض مال و اموال ايشان كه در كربلا غارت كرده بودند مال وافزار و لباسهاى فاخر به آنها بخشيد.
ابو مخنف در مقتل خود مى‏نويسد قال الراوى فاعطاهم مالا كثيرا و اخلعت على كل واحد منهن و زاد عليهم من الثياب و الحلى و الاثاث به عوض ما اخذ منهن به غير از مال و اموال و اباب و اثاث و زيور به عوض آنچه از ايشان غارت كرده بودند داد و بعد فرمان داد شتران خوش رفتارى آوردند كجاوه‏ها و محملها حاضر نمودند پوششهاى نيكو روپوش كجاوه‏ها نمودند رئيسى از روسا لشگر خويش را طلبيد با پانصد نفر همراه ايشان كرده و گفت اين مصيبت زدگان را به عزت و احترام به مدينه خيرالأنام برسانيد مشهور آنست كه قائد و رئيس نعمان بن بشير انصارى بود و صاحب كامل در كامل السقيفه مى‏نويسد كه رئيس عمرو بن خالد قرشى بود حاصل آنكه يزيد به نعمان سفارش بسيار درباره امام (عليه السلام) نمود كه بايد اين آقا را صحيحا با مخدرات محترمات به مدينه برسانى شب ايشان را راه ببر و روز آرام بگير كه آفتاب صدمه به آنها نزند وقتى كه ايشان را فرود آوردى خود و تابعان در كنارى منزل كنيد كه مبادا چشم احدى از نامحرمان بر ايشان بيفتد كمال دقت را در حفظ و حراست ايشان بنما و نيز آنچه بگويند و بخواهند اطاعت و اجابت كن.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
چون يزيد از تهيه و تدارك سفر اهل بيت رسالت فارغ گرديد در اوان حركت زين العابدين (عليه السلام) را طلبيد و با آنحضرت خلوت كرد اولا از عبيدالله بن زياد بسيار بد گفت و لعنت نمود لعن الله ابن مرجانة والله لوانى صاحب ابيك ما سئلنى حضلة ابدا الا اعطيته اياها يعنى خدا لعنت كند پسر مرجانه را بخدا سوگند اگر من بجاى او بودم هر چه پدرت درخواست مى‏كرد اجابت مى‏كردم و مقاصدش را بر مى‏آوردم و نمى‏گذاشتم حال پدرت به كشته شدن برسد ولدفعت الحتف عنه اما چه كنم خدا نخواست شد آنچه شد اكنون استدعا دارم كه هر فرمايشى داشته باشى فكاتبنى من المدينه از مدينه بمن بنويسى تا من حوائج ترا بر آورم نعمان بن بشير همراه شماست و سفارش بليغ در حق شما كرده‏ام يزيد حرف مى‏زد امام زين العابدين (عليه السلام) مى‏گريست.
بارى همينكه كجاوه‏ها و محمل‏ها را بستند بانوان محترمه و اطفال آزرده در محمل‏ها نشستند و زنان قرشى كه خويشى داشتند و از نسوان كه دوستان خانواده رسالت بودند به بدرقه آل الله زنان ساميه باز بالاى بامها به تماشا بر آمدند بعضى گريان و بعضى خندان تا آنكه قافله از كنار خرابه‏اى كه منزل داشتند عبور كرد عليا مخدره زينب سر از محمل بيرون آورد و با چشم گريان فرمود اى زنان شامى من يك امانتى در اين خرابه گذاشته‏ام جان شما و جان اين امانت.

رجوع حضرت امام سجاد (عليه السلام) با بانوان محترمه و اطفال به مدينه منوره

ارباب خبر و اصحاب حديث بر آنند كه چون يزيد شقاوت نهاد از ظلم و فساد خود كام حاصل كرد ماندن اهل بيت خيرالأنام را در شام صلاح نديد لهذا تدارك سفر و تجهيز رفتن اهل بيت را به وطن اصلاح كرد مايحتاج ايشان را از محمل و كجاوه و غيره فراهم نمود با يكى از روسا كه بعضى نام وى را نعمان بن بشير و به قولى عمرو بن خالد القرشى گفته‏اند روانه كرد و پانصد نفر از خدم و حشم با وى نيز منظم نمود سفارش تام و اعزاز مالا كلام درباره ايشان نمود چنانچه شرح داديم اما همينكه قافله بيوه زنان يتيم دار و جوان مرده‏هاى بيقرار روى به وطن نهادند بناى گريه و زارى را مجدد آغاز نمودند حق داشتند زيرا وقت بيرون آمدن از مدينه را بخاطر مى‏آوردند كه به چه عزت و جلال بودند اكنون كه مراجعت مى‏كنند به چه ذلت و نكال رجعن بقية آل طه و يس مع الحسرة و الانين مع الايدى الخالية و العيون الباكيد و الانفاس الطويلة و الاحزان الجليلة با آنكه هر كس كه به غربت برود هميشه آرزوى وطن خويش مى‏برد لاسيما كسى كه در غربت رنج و مشقت ديده باشد ليكن اين غريبان آواره از خانمان اصلا ميل رفتن به وطن خويش نداشتند لا ينقطع آه سرد از دل پر درد مى‏كشيدند اين خود از براى غريبان مصيبتى بود بعد از مصيبات و حسرتى بود عقب حسرات هر وقت بخاطر مى‏آوردند كه در وقت خروج از مدينه در موكب همايون امام حسين (عليه السلام) به چه عزت و جلال و شوكت و اقبال همه در پشت پرده امامت پرورده و در وراء استور نبوت و ولايت نشو و نما كرده صورت‏هاشان را آفتاب و ماه نديده و صوتشان را اصلا نامحرم نشنيده، با آن عزت و احترام و شوكت آمدند، اكنون مى‏خواهند مراجعت كنند از آتش فراق احباب كباب ديده‏ها از مرگ جوانان پر آب چقدر ذلت ديده و خفت كشيده پرده حرمشان دريده رنگ رخسارشان پريده مثل عبيد واماء در بلاد و امصار گرديده دشنام و ناسزا شنيده صحرا و بيابان گرديده كوچه و بازار و مجالس نامحرمان رفته خرابه‏ها منزل كرده ويرانه‏ها مقام گزيده حاصل به هر نحو بود از شام بيرون آمدند و روى به راه نهادند.
رئيس قافله كه همان بشير و يا عمرو بن خالد بود اهل بيت خيرالأنام را به عزت و احترام حركت مى‏داد هر جا مى‏خواستند منزل مى‏كردند و هر چه اشاره مى‏كردند اطاعت مى‏نمود ليكن خود با جمعيتى كه همراه بودند پيرامون محمل‏ها و كجاوه‏هاى اهل بيت رسالت نمى‏گرديدند يا از پيشاپيش و يا از عقب سر ايشان مى‏آمدند تا اينكه منزل بمنزل طى مراحل كردند بجائى رسيدند كه يك ره به كربلاى حسين مى‏رفت و راه ديگر به مدينه طيبه مخدرات محزون و مستورات دلخون را شوق زيارت كربلا و آرزوى ديدن قبور شهيدان بسر افتاد بناى نوحه و گريه كردند پس نعمان را طلبيده التماس و تمنا نمودند و قالت النساء بحق الله عليك الا ما عرجت بنا على طريق بكربلا قسم مى‏دهم ما را از راه كربلا ببر كه قبور شهداء را زيارت كنيم و نيز آنچه در اين سفر بر سر ما آمده را به قبر امام (عليه السلام) خود باز گوئيم نعمان استدعاى ايشان را پذيرفت نعمان به فرموده ايشان عمل كرده روى به كربلا نهادند دم به دم اشتياق زيارت قبور شهداء در دلشان زيادتر و آتش شوقشان شعله ور مى‏شد تا اينكه بوى تربت سيدالشهداء به مشام خواهران و دختران رسيد مانند بلبلى كه بوى گل بشنود به خروش آمدند زبانحال سكينه خاتون است.

شعر

شميم جانفزاى كوى بابم گمانم كربلا شد عمه نزديك مهار ناقه را يكدم نگهدار مران اى ساربان يكدم كه داماد ولى اى عمه دارم التماسى كه چون اندر سر قبر شهيدان در اين صحرا مكن منزل كه ترسم   مرا اندر مشام جان در آيد كه بوى مشگ ناب و عنبر آيد كه استقبال ليلى اكبر (عليه السلام) آيد سر راه عروس مضطر آيد قبول خاطر زارت گر آيد ترا از گريه كام دل بر آيد دوباره شمر دون با خنجر آيد

زبانحال عليا مكرمه زينب خاتون عليها السلام

پس از تو جان برادر چه رنجها كه كشيدم بسخت جانى خود اينقدر نبوده گمانم برون نمود در آندم چو شمر پيرهنت را زدم بچوبه محمل سر آنزمان كه سر نى ميان كوچه و بازار شام پاى برهنه شدم چو وارد بزم يزيد بازوى بسته ولى باين همه شادمانم اى شه خوبان   چه شهرهاكه نگشتم چه كوچه هاكه نديدم كه بى تو زنده ز دشت بلا بشام رسيدم بتن ز پنجه غم جامه هر زمان بدريدم به نوك نيزه خولى سر چوه ماه تو ديدم سر از خجالت نامحرمان بجيب كشيدم هزا مرتبه مرگ خود از خدا طلبيدم كه نقد جان بجهان دادم و غم تو خريدم

زبانحال عليا مكرمه جناب سكينه خاتون

پدر فداى تو گردم ببين به چشم ترم كدام داغ دل خويش را نظاره كنم براه شام نبودى رمق در اعضايم شبى بناقه بى محمل سوار شدم به پشت ناقه چه شد صوت من بناله بلند در آنزمان من محزون بصد هزار خروش ز بعد ساعتى آمد چو هوش بر سر من دگر ز قافله آنجا نمانده بود كسى به سوزن مژه درهاى ديده مى‏سفتم كه اى سكينه مخور غم كه خواهى امشب مرد اگر كه طعمه اين وحشيان شود تن تو اگر كه جان رود از بى كسى ز پيكر تو اگر در اين دل شب آيدت اجل بر سر من ستم زده بودم بكار خود حيران ز ره رسيد و بزانو مرا ز لطف نشاند بگريه گفت كه اى نور ديده مادر شد از وجود تو بر شاميان مگر ره تنگ كه ناگهان بصد آه و فغان در آندل شب كه اى يتيم من و اى سرور سينه من گشاى چشم و نظر كن به آه و زارى من غرض چو زينب محزونه كرد جا ببرم بگفت با چه كسى اى كه با دل غمناك جواب داد بزينب كه اى اسير جفا بهر كجا كه دهد چرخ سفله جاى شما   چه گويم آنكه چه آمد در اين سفر بسرم كدام درد دل خويش را شماره كنم ز بس كه خار مغيلان خليد در پايم سرت بديدم و در ناله چون هزار شدم مرا از پشت شتر ظالمى بزير افكند چه از شتر بزمين آمدم شدم مدهوش بروى خاك بديدم فتاده پيكر من در آن سياهى شب بهر من نه دادرسى ز سوز سينه همه دم بخويش مى‏گفتم دگر طپانچه ز شمر لعين نخواهى خورد خلاص گشت ز زنجير ظلم گردن تو دگر كسى نزند سنگ كينه بر سر تو روى بخلد و ببينى تن على اكبر (عليه السلام) كه شد ز دور هويدا زنى بصد افغان ز مهر بر رخ زردم گلاب و مشگ افشاند سكينه دخترك غم رسيده مادر كه از شتر بزمينت زدند بر سر سنگ بگوشم آمد آواز عمه‏ام زينب (عليه السلام) كجا فتاده‏اى خسته جان سكينه من كه خاك بر سر من بر يتيم دارى من بديدم آنكه بزانو گرفته است سرم سر سكينه گرفتى بزانو از سر خاك منم ستم كش ايام مادرت زهرا من ستم زده مى‏آيم از قفاى شما

ملاقات حضرت سجاد (عليه السلام) با جابر بن عبدالله انصارى در كربلاى معلى

جابر بن عبدالله انصارى رحمة الله عليه مى‏فرمايد چون اولاد رسول و ذرارى فاطمه بتول عليها السلام حرم امام حسين (عليه السلام) از شام غم انجام مراجعت كردند و روى به وطن نهادند منزل بمنزل آمدند تا به عراق رسيدند بدليل راه فرمودند ما را از كربلا ببر تا به قبور شهداء زيارت كنيم دليل بفرموده ايشان عمل نموده اهل بيت رسالت را آوردند تا به كربلا آنجا كه حضرت از اسب بزمين افتاده بود رسانيد چون آل الرسول به قتلگاه شهداء رسيدند جابر بن عبدالله انصارى را سر قبر امام حسين ديدند كه او با جماعتى از آل رسول از مدينه به زيارت قبر سيدالشهداء (عليه السلام) آمده بودند قريب بهمين مضمون هم شيخ طريحى عليه الرحمه در منتخب نقل مى‏نمايد ولى ذكر نفرموده‏اند كه ورود اهل بيت به مصرع امام حسين (عليه السلام) همانروز وصول جابر بن عبدالله بود كه روز بيستم ماه صفر سنه شهادت كه سال 61 هجرت بوده و يا روز ديگر اين ملاقات اتفاق افتاده است آنچه مسلم و قطعى بوده آنستكه آل الله سلام الله عليهم در مراجعت به مدينه از كربلاء عبور كرده و امام شهيدان (عليه السلام) را زيارت كرده‏اند
و اين قضيه كه بين ايشان و جابر ملاقات واقع شده نيز قطعى و اتفاقى است و در اينكه جابر اولين اربعين به زيارت سيدالشهداء (عليه السلام) آمده نيز اختلافى نمى‏باشد تنها مطلبى كه محل صحبت و اختلاف بين ارباب تاريخ واقع شده اينستكه آيا آمدن اهل بيت عليهم السلام به كربلا در اربعين اول بوده يا در اربعين سال بعد واقع شده و اگر هم در همان سال 61 صورت گرفته باشد در روز ديگر از همان سال بوده.
تحقيق در اطراف اين قضيه محتاج به يك رساله‏اى عليحده است كه در اينجا از شرح و توضيح و بيان مختار خود صرف نظر مى‏كنيم.

رسيدن اهل اهل بيت‏عليهم السلام به مدينه منوره

چون اهل بيت خيرالأنام از شام غم انجام مراجعت نمودند به عراق رسيدند و از عراق به كربلا آمدند چند روز به كربلا اقامه عزا نمودند زنان باديه با ايشان در عزادارى يارى مى‏كردند و بعد از آن بزمين محنت قرين كربلا آمدند و از كربلا روى به مدينه نهادند روزى كه اهل بيت رسالت و پوشيده رويان حرم جلالت با كمال حسرت و ملامت وارد مدينه شدند از در دروازه مدينه تا سر قبر پيغمبر زمين از اشگ عزاداران گل شده بود مردم مدينه در گرد زين العابدين و زنان اطراف دختران فاطمه به گريه و ناله مشغول بودند يكسره از راه رسيده وارد مسجد رسول خدا شدند.
اهل بيت شكايت از ظلم ظالمين نمودند از آنجا بر سر قبر فاطمه زهراء آمدند معلوم است دختر هر چه درد دل دارد به مادر مى‏گويد چشم زينب كه به قر مادرش فاطمه افتاد نعره از جگر بر آورد كه مادر جان حسين (عليه السلام) را بردم و نياوردم اما يك نشانه از حسينت آوردم دست برد زير چادر پيراهن خون آلود برادر را بيرون آورد سر قبر گذارد عرض كرد اين نشانه حسين تست اما اگر بخواهى بدانى بر سر ما چه آمده ما را مانند اسيران ترك شهرها بردند خرابه‏ها منزل دادند.
صاحب مخزن البكاء مى‏نويسد در اين اثنا كه مخدرات گرم گريه و ماتم بودند ديدند ام سلمه زوجه رسول خدا يك دست شيشه خونى بدست گرفته و دست ديگر فاطمه عليله را گرفته مى‏آيد اما چه فاطمه رنگ از صورت پريده بدن مانند بيد مى‏لرزيد اشگ مثل باران مى‏ريخت چون چشم اسيران به فاطمه و چشم فاطمه به عمه و خواهران افتاد يك مرتبه ضجه و صيحه كشيدند فاطمه عليله مدهوش افتاد سكينه آمد او را بهوش آورد ولى خود از هوش رفت زنان ديگر افغان به كيوان رسانيدند بارى از يكديگر احوالپرسى كردند فاطمه از سكينه خاتون سوال سفر محنت اثر را مى‏كرد سكينه خاتون مى‏گفت.

شعر

دور اگر از تو من اى خواهر نالان بودم حالت روز و شبم اين سفر از من پرسى به لب شط فرات از غم يك جرعه آب مى‏كشيدند چو بر حنجر بابم خنجر سر بابم به سر نيزه چهل منزل راه چون بزد بر لب تابم ز جفا چوب يزيد   روز و شب از غم تو زار و پريشان بودم روز در ماتم و شب گوشه ويران بودم سينه سوزان من لب تشنه عطشان بودم موكنان مويه كنان من بصد افغان بودم پاى آن نيزه ز غم سر بگريبان بودم بسر و سينه زنان با دل بريان بودم

فاطمه عليله مى‏پرسيد

خواهر بخدا باب من زار چه مى‏گفت قربان زبان تو شوم در دم آخر روزى كه شدى وارد شام الم آنروز آنشب كه تو بودى بفغان كنج خرابه در طشت چو بنهاد يزيد آن سر انور   در دشت بلا با صف اشرار چه مى‏گفت برگو على اكبر به من زار چه مى‏گفت زينب بسر كوچه و بازار چه مى‏گفت با تو سر باب از سر ديوار چه مى‏گفت وقت زدن چوب به حضار چه مى‏گفت

ملاقات محمد حنفيه

در كتاب مخزن مسطور است چون اهل بيت خيرالانام از شام غم انجام مراجعت كردند به نزديكى مدينه رسولخدا رسيدند بشير جذلم بفرموده امام چهارم وارد مدينه شد و خبر آمدن اهل بيت رسالت را به مردم مدينه داد از هر طرف ضجات واحسيناه واغريباه واشهيداه بلند شد مرد و زن صغير و كبير وضيع و شريف با سر و پاى برهنه روى به دروازه مدينه نهادند لا سيّما خويشان و اقارب حضرت از بنى هاشم و هاشميات به شور و غلغله در افتادند چون خبر به محمد حنفيه فرزند اميرالمومنين (عليه السلام) برادر حضرت امام حسين (عليه السلام) رسيد فى الفور از جا برخاست و بر مركب خود سوار شد بسرعت تمام روى به دروازه نهاد ديد مردم خاك بر سركنان حسين حسين گويان مى‏روند جناب محمد نيز اشگ مى‏ريخت و روان شد تا به منزلگاه قافله اشگ و آه رسيد چشمش بر علمهاى سياه و خيام بى صاحب برادرش افتاد از اسب بروى خاك در غلطيد و از هوش رفت خبر به امام عباد سيد سجاد دادند كه اينك عموى شما از غم بخاك افتاده و از هوش رفته بيمار كربلا از خيمه بيرون آمد و خود را ببالين عمو رسانيد سر او را بكنار گرفت تا آنكه بهوش آمد چشم گشود برادر زاده يتيم خود را بالاى سر ديد ناله‏اى از دل پر درد كشيد و گفت اه يابن اخى اين اخى اى پسر برادر كو برادرم كو تاج سرم اين قرة عينى و ثمرة فؤادى اين خليفة ابى اين الحسين كو نور عينم كو فخر عالمينم كو خليفه پدرم كو حسين برادرم امام زين العابدين با چشم پر اشگ فرمود يا عم اتيتك يتيما عمو جان با پدر رفتم يتيم آمدم به روايت ابى مخنف آنچه در واقعه طف از مصائب و نوائب بر سر ايشان آمده همه را بيان فرمود براى عمو يعنى عمو جان نبودى در كربلا كه چه‏ها بر سر ما آمد گرداگرد ما را چون نگين انگشتر محاصره كردند اول آب را به روى ما بستند و پس بناى جنگ با ما نهادند از صبح تا بعدازظهر اصحاب و انصار پدرم را شهيد كردند بيست و هشت جوان ما كه همراه بودند يكان يكان به ميدان رفتند از دم شمشير و تير و نوك خنجر و سنان بدنهاى نو خط جوانان گل عذار كه در روى زمين شبيه نداشتند پاره پاره نمودند.

شعر

كاش مى‏بودى زمين كربلا آنزمان كز پشت زين افتاده بود هر زمان مى‏گفت يا رب العطش   كاش ميديدى شهيد كربلا تن بزير پاى چكمه داده بود از عطش مى‏كرد هر دم شاه غش

از اين مقوله مصائب از شام و كوفه را بيان مى‏فرمود و محمد حنفيه بر سر و سينه مى‏زد و مى‏گفت يعز على يا اباعبدالله يا اخى كيف طلبت ناصرا فلم تنصرو معينا فلم تعن برادر حسين جان اين مصائب تو همه يكطرف اما آنچه دل ما را بيشتر از همه مى‏سوزاند آنستكه تو در كربلا يار خواستى و هل من ناصر فرمودى و كسى ترا يارى نكرده اى كاش دستم از قوت نرفته بود و كربلا بودم جان فداى برادر مى‏كردم يا اخى مضيت غريبا و صرت قتيلا بلا معين لعن الله قاتلك پس محمد حنفثيه خدمت خواهران آمد شور قيامت آن زنان برپا شد كه چشم محمد بر زينب غم ديده افتاد او را نشناخت زيرا بسيار صدمه و محنت و مصيبت كشيده بود گفت انت اختى تو خواهر من زينبى خواهر جان كو برادرم برادرم را بردى چرا نياوردى.

اگر تو زينبى پس كو حسينت   اگر تو زينبى كو نور عينت

جواب
حسين (عليه السلام) را در غريبى سر بريدند   تن پاكش بخاك و خون كشيدند

حاصل الكلام محمد حنفيه بمنزل برگشت در را به روى خود بست سه روز از خانه بيرون نيامد روز سوم از خانه بدر آمد بر اسب خود سوار شد و سر به بيابان نهاد تا وقت خروج مختار الالعنة الله على القوم الظالمين.

معذرت خواستن از نعمان قافله سالار

نقله اخبار بر آنند كه چون اهل بيت رسالت از اسيرى مراجعت نمودند وارد مدينه شدند سه شبانه روز مجالس عزا و محافل ماتم سرا در خانه‏ها براى حضرت سيدالشهداء برپا بود تا مردم از شور افتادند ليكن اهل بيت امام حسين (عليه السلام) نه روز قرار و نه شب آرام داشتند متصل در گريه و لا ينقطع در ناله بودند قوت و غذاشان آه و اشگ بود تا هفت سال دود از مطبخ خانه آل رسول بلند نبود نه خضاب كردند و نه حمام رفتند حاصل پس از آنكه اهل بيت رسالت در منزل خود قرين ناله و آه شدند صاحب مخزن مى‏نويسد نعمان بن بشير كه قائد و رئيس قافله اهل بيت از شام تا به مدينه زحمت اهل بيت كشيده بود قصد مراجعت نمود از خدمت اهل بيت رسالت اذن مرخصى خواست به روايت اخبارالدول آنكه فاطمه دختر اميرالمومنين (عليه السلام) خدمت زينب خاتون عرض كرد كه نعمان در اين سفر زحمت كشيده اكنون مى‏خواهد برود آيا صلاح مى‏دانى كه در حق وى احسانى شود فصول المهمه مى‏نويسد كه عليا مكرمه زينب فرمود بخدا سوگند كه با ما چيزى باقى نمانده كه بتوانيم به نعمان احسان كنيم مگر قليلى از زيور پس دو دست برنجن و دو بازوبند و خلخال پا به كنيز دادند كه به جهت نعمان ببرد به روايتى بعضى از رخوت نيز بر آنها افزودند و عذر خواهى نمودند كه اگر بيش از اينها مالك بوديم هر آينه مضايقه نمى‏نموديم تو از براى خاطر جد ما بر ما بگير به روايت فصول نعمان قبول ننموده عرض كرد اى خواتين حرم رسالت محض رضاى خدا و خوشنودى مصطفى خدمت بشما مى‏كردم و چشمم به زخارف دنيا نبوده خواهش دارم در عوض از براى من طلب آمرزش بنمائيد و در قيامت مرا فراموش ننمائيد.

اقوال اهل خبر و سير در باب دفن سر مطهر امام (عليه السلام)

ميان اهل خبر و سير در باب دفن سر مقدس حضرت سيدالشهداء اختلاف است برخى معتقدند پس از آنكه يزيد پليد چند روز سر مطهر را در درب دروازه شام آويخت حكم كرد آن سر را در خزانه نهادند و همچنان سر در خزانه بنى اميه بود تا زمان سليمان عبدالملك، او سر را خواست و آوردند، هنوز معطر و منور بود دستور داد صندوق كوچكى ساختند و آن سر را در آن نهادند طيب و عطر بر آن افشانده، كفن كردند و نماز بر آن خوانده و در مقبره مسلمين دفن كردند و در زمان عمر بن عبدالعزيز وى احوال آن سر منور را پرسيد گفتند در مقبره مسلمانان دفن شده حكم كرد قبر را نبش كردند و سر را بيرون آورده به كربلا فرستاد و در آنجا دفن كردند.
ابوريحان بيرونى در كتاب آثار الباقيه مى‏گويد:
در بيستم ماه صفر سر مطهر امام حسين (عليه السلام) به بدن شريفش ملحق شد.
از منصور بن جمهور نقل شده كه گفت داخل خزينه يزيد بن معاويه شدم سر مطهر امام حسين (عليه السلام) را در آنجا ديدم كه معطر و منور بود به غلام خود گفتم پارچه‏اى بياور، آورد سر را كفن كردم و در نزد باب الفراديس نزديك برج سوم در جانب شرقى دفن نمودم.
پاره‏اى مى‏گويند: آن سر مطهر در نزد قبر اميرالمومنين (عليه السلام) مدفون است و اعتقاد اماميه بر آن است كه سر مطهر بالاخره به بدن شريف ملحق شد والله العالم.
تمام شد كتاب شريف از مدينه تا مدينه مشتمل بر شرح احوالات خامس آل عبا سلام الله تعالى عليه در شب دوم ماه ذيقعدةالحرام سنه 1420 هجرى قمرى به دست ناتوان بنده كمترين سيد محمد جواد ذهنى تهرانى نزيل قم المشرفه و از خداوند منان درخواست مى‏كنم كه اين خدمت ناچيز و ناقابل را از بنده كمترين به شايستگى قبول فرموده و آن را ذخيره براى يوم المعاد منظور نمايد.
به محمد و آله الطاهرين آمين يا رب العالمين